چرا على (ع ) را تنها گذاشتند؟
فضيل بن جعد مى گويد: ((مهمترين چيزى كه
باعث دست برداشتن عرب از حمايت اميرالمؤ منين گرديد، امور مالى بود؛
زيرا آن حضرت شريف را بر غير شريف و عرب را بر عجم برترى نمى داد؛ با
رؤ سا و امراى قبايل ، آن گونه كه پادشاهان همگامى مى كردند، برخورد مى
كرد و سعى نمى نمود كه كسى را به خود متمايل كند. امّا معاويه برخلاف
اين عمل مى كند و مردم را به راههاى مختلف ، به سوى خود جذب مى كرد. از
اين رو، مردم على (ع ) را رها كرده ، به معاويه ملحق مى شدند)).(71)
وقتى كه عدّه اى از ياران حضرت ديدند كه به خاطر مسائل مالى ، گروهى به
معاويه رو مى آورند به حضرت پيشنهاد كردند كه به اين افراد، اموال
بيشترى داده شود و اشراف عرب و قريش را بر موالى و عجم مقدّم بدارد و
اساسا تمام كسانى را كه انتظار فرار آنها به سوى معاويه مى رود، از
اموال بيشترى بهره مند سازد. اين پيشنهاد بدين خاطر بود كه معاويه با
احترام و اموال زياد، از فراريان استقبال مى كرد.
حضرت در مقابل اين پيشنهاد فرمود:
((اءتاءمرونى اءن اءطلب النّصر بالجور فيمن ولّيت عليه ! و اللّه لا
اءطوربه ما سمر سمير و ما اءمّ نجم فى السّماء نجما! لو كان المال لى
لسوّيت بينهم فكيف و انّما المال مال اللّه !(72)
آيا مرا فرمان مى دهيد كه يارى و حمايت را به جور و ستم بخواهم ، نسبت
به افرادى كه بر آنها حكومت داده شده ام ؟ به خدا قسم ! هيچ گاه دنبال
اين كار نمى روم ، تا انتهاى روزگار و تا زمانى كه ستاره اى در آسمان
قصد ستاره اى ديگر كند. اگر مال از آن من بود، آن را به طور مساوى
تقسيم مى كردم و حال آنكه اين مال ، مال خداست (و طبق دستور خداوند،
بايد به طور مساوى مصرف شود كه باعث خشنودى او گردد.)
سياست حضرت در تساوى حقوق كه در روز سوّم خلافت ايشان با پرداخت سه
درهم به هر نفر آغاز شد و ادامه يافت ، باعث شد كه عدّه زيادى از
طرفداران حضرت به معاويه ملحق شوند؛ حتّى برادرش عقيل ، وقتى كه ديد
امام على (ع ) حاضر نيست سهم بيشترى از بيت المال به او بدهد، به
معاويه رو آورد. يكى از غلامان حضرت نيز به دربار معاويه رفت .(73)
فرار اين گونه افراد به سوى معاويه ، به صورتى بود كه حضرت به مالك
اشتر شكايت كرد و از اين امر اظهار ناراحتى نمود.
مالك اشتر در جواب حضرت گفت : ((اى اميرالمؤ منين ! ما با مردم بصره ،
به وسيله خود آنها و همراه مردم كوفه جنگيديم ، در حالى كه در ابتدا
نظر آنها يكى بود، امّا دچار اختلاف شده و از حق تجاوز نمودند و گرفتار
ضعف نيّت و كمى عدالت گرديدند (و حق را رها كردند) و تو آنها را به عدل
مؤ اخذه كردى و به حق در ميان آنها رفتار نمودى و حقّ زيردستان را به
بزرگان مراعات كردى و در نزد تو، بزرگان را بر زيردستان برترى نيست و
اين باعث شد كه عدّه اى از همراهان تو، از اين حق نسبت به آنها اجرا مى
شود، به صدا درآمدند و از عدل ، ناراحت و غمگين گرديدند، چون شامل آنها
شده بود. از سوى ديگر، رفتار معاويه با اهل غنا و شرف باعث شد كه گروهى
از مردم به دنيا متمايل شدند (و به او پيوستند) و اندكند كسانى كه طالب
دنيا نباشند و بيشتر آنان از حق گريزانند و به ادامه باطل گرايش دارند
و دنيا را برمى گزينند.
اى اميرالمؤ منين ! اگر به آنها مال بدهى ، گردنهاى آنان به سوى تو
متمايل و نسبت به تو خيرخواه و علاقه مند مى شوند. خداوند كارها را
براى تو بسازد اى اميرالمؤ منين و دشمنانت را سركوب ، جمع آنها را
متفرّق ، كيد آنها را سست و امور آنها را پراكنده نمايد، زيرا او (خدا)
به آنچه انجام مى دهند، آگاه است .)) حضرت اميرالمؤ منين (ع ) بعد از
حمد و ثناى الهى در جواب سخنان مالك فرمود: و امّا آنچه ذكر كردى از
عمل و سيره عادلانه ما، خداوند مى فرمايد: ((من عمل صالحا و من اساء
فعليها و ما ربّك بظالم للبعيد)).(74)
هر كس عمل شايسته انجام دهد، به نفع خود اوست و هركس بدى كند، به ضرر
او خواهد بود و خداوند به بندگان ، ظلم نمى كند.
من از اين كه در آنچه گفتى مقصّر باشم ، بيشتر مى ترسم و امّا آنچه كه
ذكر كردى كه حق بر آنان سنگين آمد، پس از ما جدا شدند، خداوند مى داند
كه آنان به خاطر ستم از ما جدا نشدند و در هنگام جدايى به عدل دعوت
نشده اند و جستجو نمى كردند مگر دنياى فانى را كه گويا از آن (دنيا)
جدا شده اند و البتّه در روز قيامت از آنها سؤ ال مى شود كه آيا براى
دنيا عمل كردند يا براى خدا؟
امّا آنچه گفتى درباره بذل اموال و توجّه به افراد خاص ؛
فانّا لايسعنا اءن نؤ تى امرء من الفيى اكثر من حقّه و قد قال اللّه و
قوله الحقّ: كم من فئة قليلة غلبت فئة كثيرة باذن اللّه و اللّه مع
الصّابرين .(75)
پس براى ما ممكن نيست كه مردى را از بيت المال ، بيشتر از حقّش بدهيم
(گرچه اين روش باعث كمى ياران ما مى شود) و همانا خداوند فرمود و گفتار
او حق است : چه بسيار گروه كوچكى كه به اذن پروردگار، بر گروه زيادى
غلبه و پيروزى يابند و خداوند همراه صبر كنندگان است .
و خداوند، محمّد (ص ) را به تنهايى به رسالت مبعوث كرد، پس او را زياد
نمود (و به ياران او افزود) و گروه او را بعد از ذلّت و خوارى ، عزيز
گردانيد و اگر خداوند اراده كند كه امر حكومت را به ما برساند، براى ما
سختيهاى آن را آسان و مشكلات آن را چاره مى سازد و من نظر تو را كه در
آن رضاى خداوند باشد، مى پذيرم و تو (اى مالك ) از مطمئن ترين ، مورد
اعتمادترين ، خيرخواه ترين و باتدبيرترين ياران من مى باشى .(76)
در اين گفتگو حضرت امير (ع ) مجدّدا بر سياست عادلانه خود تاءكيد مى
ورزد و اين نكته را خاطرنشان مى سازد كه فرار گروهى به جانب معاويه ،
تنها به خاطر فرار از حق بوده است ، نه اين كه به حكومت حقّى پناهنده
شده باشند. و نيز يادآورى مى كند كه در راه حق نبايد از كمى ياران وحشت
داشت ، زيرا اگر خداوند بخواهد، ياران اندك را يارى و حمايت مى كند.
حضرت در انتها نيز به اين نكته مهم تصريح مى كند كه نظراتى كه در آن
رضاى خداوند باشد، قابل پذيرش است ، مخصوصا اگر از جانب فرد مطمئنى مثل
مالك اشتر پيشنهاد گردد.
تعدادى از بخشنامه هاى حضرت به كارگزارانش
حضرت اميرالمؤ منين (ع ) علاوه بر اين كه اعمال تك تك
كارگزارانش را زير نظر داشت و توصيه هاى لازم را به آنها مى كرد، در
بعضى از مواقع بخشنامه هايى در زمينه هاى گوناگون صادر مى كرد كه ما
چند نامه حضرت را در اين باره نقل مى كنيم :
1- بعد از مرگ عثمان و بيعت مردم با حضرت ، ايشان طىّ نامه اى به
فرماندهان لشكر كه در گوشه و كنار كشور اسلامى پراكنده بودند و مسؤ
وليت حفظ و اداره مناطق خود را به عهده داشتند، چنين نوشت :
امّا بعد، فانّما اءهلك من كان قبلكم اءنّهم منعوا النّاس الحقّ
فاشتروه و اءخذوهم بالباطل فاقتدوه .(77)
آنچه باعث هلاكت كسانى كه قبل از شما بودند گرديد، اين بود كه آنان ،
مردم را از حقّ محروم كردند، پس آن را فروختند (و رها كردند و يا با
رشوه خريدند) و آنها را به باطل گرفتار كردند، پس مردم نيز پيروى
كردند.
يعنى ، جلوگيرى امرا، فرماندهان و حكّام از حق ، باعث گرايش مردم به
باطل گرديد و اين امرا هستند كه مى توانند مردم را در جهت صحيح قرار
داده ، آنان را از انحراف باز دارند.
2- حضرت اميرالمؤ منين طىّ بخشنامه اى به كارگزاران خود دستور داد كه
بايد احترام مسلمانان را مراعات كنند، امّا اين بدان معنا نيست كه
تسليم توقّعات غلط آنها شوند.
امام صادق (ع ) مى فرمايد كه حضرت اميرالمؤ منين به كارگزاران خود چنين
مى نوشت :
لاتسخروا المسلمين و من ساءلكم غير الفرضية فقد اعتدى فلا تعطوه .(78)
مسلمانان را مسخره نكنيد و هركس بيشتر از آنچه مقرّر شده است ، از شما
طلب كرد، از مرز خود تجاوز كرده است ، پس به او چيزى ندهيد.
يعنى مساوات را درباره حقوق مسلمانان مراعات كنيد و از مرز عدالت خارج
نشويد.
3- درباره جلوگيرى از اسراف و صرفه جويى در بيت المال ، طىّ نامه اى به
تمام كارگزاران خود نوشت :
اءدقّوا اقلامكم و قاربوا بين سطوركم و احذفوا عنّى فضولكم و اقصدوا
قصد المعانى و ايّاكم و الاكثار فانّ اموال المسلمين لاتحتمل الاضرار.(79)
نوك قلمهاى خود را تيز كنيد و خطوط را نزديك بنويسيد و كلمات اضافى
براى من ننويسيد و به معانى توجّه كنيد و از زياده روى بر حذر باشيد،
زيرا اموال مسلمانان تحمّل ضرر را ندارد.
4- حضرت طىّ بخشنامه اى درباره نماز، اوقات آن را تعيين نمود و در آخر
اين گونه به آنها توصيه كرد:
و صلّوا بهم صلاة اءضعفهم و لاتكونوا فتّانين .(80)
و نماز بخوانيد به صورتى كه حال ضعيف ترين افراد را (با كوتاه كردن
نماز) مراعات كنيد و باعث فتنه و فاسد نباشيد (با طول دادن نماز و
ايجاد مشقّت براى ماءمومين آنان جماعت را ترك كرده و يا باعث بطلان
نمازشان گردد).
5- حضرت در نامه اى كه به فرماندهان لشكر و مرزبانان نوشت ، حقوق
متقابل حاكم و كارگزارانش را يادآورى نمود و در ابتدا فرمود:
اءمّا بعد، فانّ حقّا على الوالى اءن لايغيّره على رعيّته فضل ناله و
لاطول خصّ به و اءن يزيده ما قسم اللّه له من نعمه دنوّا من عباده و
عطفا على اخوانه .
سزاوار است كارگزار را فضلى كه به او رسيده و نعمتى كه به او اختصاص
داده شد، سبب تغيير حال او بر رعيّت نشود (مقام ، او را به آزار ديگران
واندارد) و نعمتهايى كه خداوند بهره او گردانيده است ، وى را به نزديكى
بيشتر با بندگان خدا و مهربانى فزونتر بر برادرانش وادارد.
سپس درباره حقوق متقابل فرمود:
آگاه باشيد حقّ شما بر من اين است كه رازى را از شما پوشيده ندارم ،
مگر در جنگ و كارى را بدون مشورت با شما انجام ندهم ، مگر در حكم شرعى
و در رساندن حقّى را كه بجاست كوتاهى نكنم و از آن قبل از تمام كردنش
دست برندارم و اين كه شما در حقّ، نزد من برابر باشيد. پس هرگاه رفتار
من با شما چنين شد، بر خداست كه نعمت را بر شما تمام كند و حقّ من بر
شما پيروى و فرمانبردارى است و اين كه از فرمان من سرپيچى نكنيد و در
كارى كه صلاح بدانم كوتاهى ننماييد و در سختيهاى راه حق فرو رويد. پس
اگر شما اينها را درباره من به جا نياوريد، كسى از كجرو شما نزد من
خوارتر نيست . پس او را به كيفر بزرگ مى رسانم و نزد من ، رخصت و رهايى
براى او نمى باشد و شما اين پيمان را از سران (زير دست ) خود بگيريد و
از خود به ايشان ، چيزى را كه خداوند به آن ، كار شما را اصلاح مى
فرمايد، ببخشيد. والسلام .(81)
فصل سوم : شرايط و اختيارات كارگزاران
شرايط استانداران و كارگزاران
مقام و منصب در اسلام اساسا عنوان مسؤ وليّت ، وظيفه و امانت
دارد و هيچ گاه نبايد با نظر طعمه و رياست به آن نگريست .
از ديدگاه اميرالمؤ منين (ع ) حكومت و امارت ، عنوان امارت را دارد كه
در اختيار افراد قرار مى گيرد و مسؤ ولين حكومتى بايد افراد امانتدار و
صالح باشند و از مقام ، به نفع خود و خويشان و جهت گردآورى مال ، سوء
استفاده نكنند.
حضرت در نامه اى كه به اشعث بن قيس نوشت ، فرمود:
و انّ عملك ليس لك بطعمة و لكنه فى عنقك اءمانة .(82)
كار امارت تو، برايت طعمه و وسيله كسب مال نيست ، بلكه امانتى بر گردن
توست كه بخوبى بايد از آن حفاظت نمايى .
حضرت در نامه به حاكم بحرين نوشت :
فلقد اءحسنت الولاية و اءدّيت الامانة .(83)
پس همانا بخوبى از عهده حكومت برآمدى و امانت خود را ادا كرده اى .
اميرالمؤ منين (ع ) در نامه اى كه به ابن عباس درباره اختلاس او نوشته
است ، مى فرمايد:
... ان كنت فعلته فقد اءسخطت ربّك و عصيت امامك و اءخزيت اءمانتك .(84)
اگر تو انجام دادى (و خيانت كردى )، پس همانا پروردگارت را ناراحت كرده
، خلاف فرمان امام خود عمل نمودى و به امانت خويش خيانت كردى .
حضرت در نامه چهل ويك نيز از حكومت تعبير به امانت دارد و بر اين اساس
، ايشان افرادى را به امارت مى گمارند كه چنين برداشتى از آنان داشته
باشند و كسانى كه طالب و خواهان رياست و مقام بودند و در اين راه ،
تلاش بيهوده مى كردند براى پذيرش اين مناصب صالح نمى دانست و به طلحه و
زبير كه خواهان حكومت و رياست بودند، فرمود:
اءرضيا بقسم اللّه لكما حتّى اءرى راءيى و اعلما آنى لااشرك فى امانتى
الّا من ارضى بدينه و امانته من اصحابى .(85)
شما دو نفر به آنچه قسمت الهى است ، راضى باشيد تا من نظر خود را اعلام
كنم ؛ اما بدانيد كه من در امانتم (حكومت ) كسى را شريك قرار نمى دهم ،
مگر افرادى از اصحابم كه از دين و امانتدارى او مطمئن و راضى باشم .
بنابراين حكومت عنوان امانت دارد و امانتدار بايد امين ، مؤ من و مورد
اطمينان باشد.
در اين باره در نامه اى كه حضرت به مالك اشتر نوشت و از او خواست به
كوفه بيايد تا روانه مصر گردد، فرمود:
و استخلف على عملك اهل الثّقة و النّصيحة من اصحابك .(86)
و جانشين كار خود را (در نصيبين و جزيره ) فردى مورد اطمينان و خيرخواه
از يارانت قرار ده .
حضرت همچنين در نامه اى كه به حذيفه نوشت ، فرمود:
فاجمع اليك ثقاتك و من احببت ممّن ترضى دينه و امانته و استعن بهم على
اعمالك .(87)
و جمع كن افراد مورد اطمينان و كسانى كه مورد علاقه تو مى باشند و راضى
به ديانت آنها و حسن امانتشان مى باشى و از آنها در كارهايت يارى بخواه
.
حضرت در نامه خود به مالك اشتر در تبيين اختيارات كارگزار اسلامى مى
نويسد:
ثمّ انظر فى امور عمّالك فاستعملهم اختبارا، و لاتولّهم محاباة و اءثرة
فاءنهما جماع من شعب الجور و الخيانة و توخّ منهم اءهل التّجربة و
الحياء، من اهل البيوتات الصّالحة و القدم فى الاءسلام المتقدّمة
فاءنّهم اكرم اءخلاقا، و اءصحّ اءعراضا، و اءقلّ فى المطامع اءشراقا، و
اءبلغ فى عواقب الامور نظرا.(88)
سپس بنگر در امور كارگزارانت ، پس آنان را با امتحان و آزمايش ، به كار
بگمار و به خاطر دوستى و بدون مشورت ، به آنها امارت مده ؛ زيرا اين دو
از شعبه هاى جور و خيانت هستند (چون به آن فرد و جامعه ستم و خيانت مى
شود) و براى كارگزارى ، افراد باتجربه و باحيا را از خانواده هاى صالح
و كسانى كه سابقه خدمت به اسلام دارند، طلب كن ، زيرا اخلاق آنان گرامى
تر است و آبرويشان محفوظتر و طمعشان كمتر و عاقبت نگريشان فزونتر مى
باشد.
از آنچه نقل شد، درمى يابيم كه يك كارگزار اسلامى بايد داراى اين
ويژگيها باشد: مؤ من و ديندار باشد؛ رياست طلب و دنياپرست نباشد؛
امانتدار باشد؛ خيرخواه مردم و رهبر باشد؛ مورد اطمينان رهبر و حاكم
باشد؛ اهل تجربه در كار خود باشد؛ باحيا و عفيف باشد؛ خوش سابقه باشد
(سابقه انقلابى داشته باشد)؛ از خانواده هاى صالح باشد كه اخلاق خوب و
طمع كمتر دارند؛ انتخاب او به وسيله حاكم نبايد به جهت علاقه مندى
باشد، بدون اين كه درباره توان و پذيرش او مشورت شده باشد؛ زيرا اگر
فردى را كه صلاحيت نداشته باشد و قابل پذيرش مردم نباشد در منطقه اى
ماءمور نمايد، باعث ستم و خيانت به آنها و حتّى ظلم و خيانت به فرد
منتخب خواهد شد.
حضرت امير (ع ) طبق اين شرايطى كه بيان شد، سعى مى كرد. افراد خوش
سابقه از خاندانهاى صالح را براى مناصب مناطق مختلف انتخاب كند؛ كسانى
كه به خاندانهاى عصمت و طهارت علاقه مند بوده ، در دستگاههاى خلفاى
قبلى به سوء استفاده و دنياطلبى آميخته نشدند. اما افرادى كه هم توان
اداره منطقه ماءموريت خود را داشته باشند و هم داراى سابقه درخشان
باشند - با توجه به گذشت 25 سال انحراف از روش پيامبر (ص ) - كمتر پيدا
مى شد؛ مخصوصا اين كه كارگزاران ولايت ، بايد تابع رهبر باشند و از او
اطاعت كنند. از اين رو وقتى كه به پيشنهاد مالك اشتر، ابوموسى را در
مقام خود ابقا مى كند، بعدا به خاطر عدم اطاعت او از رهبرى مسلمين و
جلوگيرى از همراهى مردم با ايشان براى جنگ با ناكثين ، مجبور مى شود او
را از كار بركنار كند و مردم كوفه را براى همراهى در جنگ ، با خود
هماهنگ كند، چون مسؤ ول امت و جامعه اسلامى ، رهبر و حاكم مسلمانان مى
باشد و كارگزاران بايد از او اطاعت كنند. البته اين بدان معنا نيست كه
حاكم مسلمين به صورت ديكتاتورى مستبد درآيد، بلكه كارگزاران در عين
اطاعت ، بايد نظرات خيرخواهانه خود را به رهبر ارائه دهند و در فرهنگ
اسلامى تعبير به ((النصيحة لائمة المسلمين )) شده است . از اين رو حضرت
امير (ع ) افرادى همچون مالك اشتر، محمّدبن ابى بكر، عثمان بن حنيف ،
سهل بن حنيف ، قيس بن سعد و فرزندان عباس را براى امارت انتخاب مى كند،
اما از خويشان نزديك و فرزندان خود كسى را براى امارت برنمى گزيند و
زمانى كه مالك اشتر به كارگزارى فرزندان عباس اعتراض مى كند، حضرت
جواب قانع كننده اى به او مى دهد.
نوشته اند پس از اين كه حضرت امير (ع )، فرزندان عباس را بر حجاز، يمن
و عراق گمارد، مالك اشتر گفت : پس براى چه ما ديروز ما آن پيرمرد را
كشتيم ؟ يعنى ، كشتن عثمان به خاطر اين بود كه او بدون جهت ، اقوام خود
را سركار آورد. هنگامى كه حضرت امير (ع ) از سخن مالك اشتر باخبر شد،
او را احضار كرد و مورد ملاطفت قرار داد و در تبيين انگيزه خود فرمود:
آيا من حسن و حسين را امارت دادم ؟ يا يكى از فرزندان برادرم ، جعفر و
يا عقيل و يا حتى فرزندان او را؟ و اما اين كه فرزندان عباس را به
امارت گماردم ، به خاطر اين بود كه شنيدم عباس مكرّرا از رسول خدا طلب
امارت مى كرد و ايشان نيز به او فرمود:
يا عمّ انّ الامارة انّ طلبتها وكلت اليها و ان طلبتك اعنت عليها.(89)
اى عموى من ! حكومت و امارت به گونه اى است كه اگر آن را بخواهى ،
موكّل آن خواهى شد (و بايد خودت آن مقام را حفظ كنى ) و اگر آن تو را
طلب كند، بر حفظش يارى خواهى شد. (يعنى ، كسى كه طالب مقام است ، تمام
همّ و غم او اين است كه مقام ، از دست او گرفته نشود، اما اگر مقام به
سراغ كسى بيايد، وسايل و ابزار حفظ آن نيز فراهم مى شود)
و من در دوران عمر و عثمان مى ديدم كه فرزندان عباس شاهد ولايت كسانى
از فرزندان ((رها شدگان )) بودند، اما هيچ يك از آنها به ولايت گمارده
نشدند؛ پس دوست داشتم كه صله رحم نموده ، آنچه در نفسهاى آنها (از عقده
حقارت ) بود، از بين ببرم .
و بعد فان عملت احدا هو خير منهم فاءتنى به ؛ و حالا هم اگر فردى را كه
از آنها بهتر باشد، مى شناسى او را نزد من بياور (تا براى مناصب حكومتى
از آن استفاده نمايم ).
مالك اشتر بعد از شنيدن سخنان حضرت امير (ع ) از نزد ايشان در حالى كه
شك شبهه او زايل شده بود، خارج شد.(90)
از سخنان حضرت امير (ع ) بخوبى استفاده مى شود كه انتخاب افراد بر اساس
لياقت آنها بوده است و چنانچه حضرت افراد شايسته ترى مى يافت ، به سراغ
آنها رفته ، از وجود آنها در كارهاى دولتى استفاده مى كرد.
ايشان اطاعت از افرادى را كه براى امارات تعيين مى كرد، مشروط به پيروى
آنان از دستورات اسلام ، قرآن و حق مى دانست و در صورتى كه تخلّف مى
ورزيدند، آنها را بركنار مى كرد.
حضرت در هنگام معرفى عبداللّه بن عباس به مردم بصره ، به عنوان
استاندار جديد آنها فرمود:
فاسمعوا له و اءطيعوا اءمره اءطاع اللّه و رسوله فان اءحدث فيكم اءوزاع
عن الحقّ فاعلموا اءنّى اءعزله عنكم .(91)
پس سخن او را شنيده ، دستورش را فرمان بريد تا زمانى كه او از خدا و
رسولش اطاعت كند. پس اگر در ميان شما بدعتى به وجود آورد يا از مسير حق
منحرف شود، مطمئن باشيد كه من او را از حكومت بر شما عزل خواهم كرد.
در اين باره ابن عبدالبرّ مى نويسد: حضرت اميرالمؤ منين (ع ) مردم
ديندار و امانتدار را براى امارت انتخاب مى كرد و هرگاه خيانتى از آنها
سر مى زد، طىّ نامه اى به او مى نوشت :
قد جاءتكم موعظة من ربّكم فاوفوا الكيل و الميزان بالقسط و لابتخسوا
النّاس اءشياءهم و لاتعثوا فى الارض مفسدين ، بقية اللّه خير لكم ان
كنتم مؤ منين و ما اءنا عليكم بحفيظ؛ اذا اتاك كتابى فاحتفظ بما يديك
من اءعمالنا حتى نبعث اليك من يتسلّمه منك .
ثمّ كان - عليه السّلام - يرفع و طرفه الى السّماء و يقول :
اللّهمّ انّك تعلم آنى لم آمرهم بظلم خلقك و لابترك حقك .(92)
همانا موعظه اى از جانب پروردگارتان آمد؛ پس تمام كنيد پيمانه و ترازو
را به عدالت و كم نكنيد از مردمان ، چيزهاى ايشان را و در زمين تباهى
مكنيد، در حالى كه مفسد باشيد. باقى گذاشته خدا بهتر است براى شما، اگر
مؤ من باشيد و من براى شما نگهبان نيستم . هرگاه نامه من به تو رسيد،
پس حفظ كن آنچه كه از كار ما در دست تو مى باشد، تا اين كه به سوى تو
بفرستم كسى را كه از تو آنها را تحويل بگيرد.
سپس آن حضرت به سوى آسمان نگريسته ، مى فرمود:
بار الها! تو مى دانى كه من آنها را به ستم بر بندگانت و به ترك حق تو
فرمان نداده ام .
بدينسان حضرت افراد خاطى را عزل مى كرد و از آنها مى خواست كه دست از
كار بكشند، تا فرد شايسته ديگرى را مسؤ ول كار او گرداند. در بعضى از
مواقع نيز از او مى خواست كه به مركز حكومت برود و حضرت او را مورد
بازجويى قرار مى داد.
ابتداى نامه حضرت از آيه 58 سوره يونس و بقيّه آن از آيات 85 و 86 سوره
هود مى باشد؛ با اين تفاوت كه در آنجا عبارت ((اوفوا المكيال و الميزان
)) آمده است .
اين نامه ، به گونه ديگرى نيز روايت شده است كه چون حاوى نكات سودمندى
است ، آن را نقل مى كنيم :
سوده ، دختر عماره همدانى ، بعد از شهادت على (ع ) بر معاويه وارد شد
معاويه به خاطر اين كه سوده در جنگ صفّين ، مردم را عليه وى تحريك كرده
بود، به سرزنش او پرداخت و اين گفتگو به سؤ ال معاويه از سوده انجاميد.
معاويه پرسيد: حاجت تو چيست ؟
سوده گفت : به درستى كه خداوند از وضع ما و آنچه از حق ما بر تو واجب
نموده است ، از تو سؤ ال مى كنند. مدام از جانب تو افرادى مى آيند و با
اتكاى به سلطنت تو عمل مى كنند. پس ما را بمانند گندم درو مى كنند و
همچون پايمال كردن گياه ، پايمال مى كنند؛ به ما سختى و مرگ را مى
چشانند. بسر بن ارطات كه به سوى ما آمد، مردان ما را كشت و اموال ما را
گرفت . اگر مساءله اطاعت نبود، ما به خاطر عزّت خود، در مقابل او مى
ايستاديم . پس اگر او را از حكومت بر ما عزل كنى ، شكرگزار تو خواهيم
بود و اگر وى را عزل نكنى ، به تو كفر مى ورزيم (و عليه تو قيام خواهيم
كرد). معاويه از شهامت سوده به خشم آمده و گفت : اى سوده ! با قوم خود
مرا تهديد مى كنى ؟ همانا تصميم گرفته ام تو را بر شتر بزرگى بسته ، به
سوى او (بسر) بازگردانم تا حكمش را درباره تو جارى سازد.
سوده پس از كمى سكوت ، گفت :
صلّى الا له اعلى روح تضمّنها |
قبر فاصبح فيه العدل مدفونا |
قد حالف الحق لايبغى به بدلا |
فصار بالحق و الايمان مقرونا |
درود خدا بر روحى كه قبر آن در برگرفت ؛ پس عدل در آن مدفون گرديد.
همانا هم پيمان حق بوديد، به گونه اى كه به جاى آن بدلى نجست ؛ پس با
حق و ايمان همراه و مقرون گرديد.
معاويه كه اشعار را شنيد، گفت : اين اشعار درباره چه كس است ؟
سوده گفت : به خدا قسم ! اين اشعار درباره اميرالمؤ منين ، على بن
ابيطالب ، است . به خدا سوگند! همانا نزد او رفتم در مورد مردى كه او
را بر صدقات (ماليات زكات ) ولايت داده بود؛ پس او به ما ظلم كرد. در
حالتى با او برخورد كردم كه ايستاده ، مشغول نماز بود. پس چون مرا ديد،
از نمازش منصرف شد و سپس با مهربانى و رفق و مدارا به من رو كرد و گفت
: آيا حاجتى دارى ؟ گفتم : آرى و گزارشى از كار وى را به او دادم .
حضرت گريه كرد و بعد فرمود: اللّهم انت الشّاهد علىّ و عليهم و انّى لم
آمرهم بظلم خلقك ؛ بارالها! تو بر من و آنان گواهى و اين كه من آنها را
به ستم بر بندگانت فرمان نداده ام .
سپس قطعه پوستى بيرون آورد و بر آن نوشت :
بسم اللّه الرّحمن الرّحيم . قد جاءتكم بيّنة من ربّكم فاوفوا الكيل و
الميزان و لاتبخسوا النّاس الشّاهد اءشياءهم و لاتفسدوا فى الارض بعد
اصلاحها ذلكم خير لكم ان كنتم مؤ منين .
(93)
فاذا قراءت كتابى هذا فاحتفظ بما فى يديك من عملنا حتى يقدم عليك من
يقبضه منك والسّلام .
به نام خداوند بخشاينده مهربان . همانا دليل روشنى از جانب پروردگارتان
آمد. پس تمام كنيد پيمانه و ترازو را و كم نكنيد از مردمان ، چيزهاى
ايشان را (به بهاى اندك از آنها نخريد) و در زمين فساد نكنيد بعد از
اصلاح آن . اين بهتر است براى شما، اگر از مؤ منان باشيد.
هرگاه نامه مرا خواندى ، آنچه در دست تو مى باشد از جهت كارگزارى ما
(ماليات و زكات ) حفظ كن ، تا به سوى تو بيايد كسى كه آن را از تو
بگيرد والسّلام .
سپس نوشته را به من داد، بدون اين كه به خدا قسم ، آن را به خاك مهر
بزند و يا به چيزى ببندد. پس نامه را به صاحبش رساندم و او در حالى كه
عزل شده بود، از ميان ما رفت .
معاويه كه سخنان سوده را درباره على (ع ) شنيد، دستور داد آن گونه كه
وى مى خواهد، نامه براى او بنويسند و او را با رضايت و بدون شكوه و
گلايه ، روانه ديارش كنند.
(94)
از اين نامه به روشنى پيداست كه حضرت امير (ع ) به اعمال و رفتار
كارگزاران خويش ، توجّه خاصى داشته است و افراد خائن را بلافاصله عزل
مى كرده است . همچنين از نامه حضرت به دست مى آيد كه خيانت در امور
حكومتى ، يك نوع فساد در زمين محسوب مى شود.
از متن دو نامه ، حدس زده مى شود كه در اصل يك نامه بوده است و اختلاف
از راوى است . همچنين نقل كشف الغمّه ، صحيح تر و دقيق تر به نظر مى
رسد.
نكته ديگرى كه بايد يادآورى كرد ايمان و تلاش سوده در جنگ صفّين و
اشعارش درباره حضرت اميرالمؤ منين (ع ) است كه حاوى مضامين ارزشمندى
است .
اختيارات استانداران و فرمانداران
از روش حضرت اميرالمؤ منين (ع ) استفاده مى شود كه ايشان در نصب
كارگزاران به دو گونه عمل مى كرد:
1- گروهى كه آنها را براى مناطق حسّاس و بزرگ انتخاب مى كرد كه مى توان
از آنها تعبير به ((استاندار)) نمود.
2- گروهى كه آنها را براى منطقه هاى كوچكتر برمى گزيد كه مى شود از
آنها به ((فرماندار)) و ((بخشدار)) تعبير نمود.
البتّه اين دو، غير از كارگزارانى بودند كه حضرت براى جمع آورى صدقات و
نظارت بر بازار انتخاب مى كرد؛ همچون مصعب بن يزيد انصارى ، عامل صدقات
مداين
(95) و ابن هرمه .
(96)
روش حضرت معمولا نسبت به گروه اول ، بدين گونه بود كه در هنگام اعزام
آنها به منطقه ماءموريتشان ، براى ايشان دو نامه مى نوشت . در يك نامه
آنها را به اين سمت منصوب مى كرد و دستورات لازم كه بايد رعايت كنند و
سياستى را كه مى بايد در پيش بگيرند، به آنها يادآورى مى كرد. نامه دوم
را به مردم آن منطقه مى نوشت و حاكم آن منطقه را به آنها معرّفى مى كرد
و احيانا دستوراتى را كه به او داده بود، تذكّر مى داد.
اين گروه ، اختيارات زيادى داشتند. برپايى نماز جمعه و جماعت ، قضاوت ،
فرماندهى لشكر و اداره امور آن منطقه تماما به عهده آنها بود؛ چنانكه
از عهدنامه مالك اشتر، اين اختيارات تام بخوبى استفاده مى شود. گرچه آن
عهدنامه ، منشورى جاويدان و عام است ، از مصداقهاى بارز آن ، ماءموريت
مالك اشتر در مصر است . از اين دسته مى توان استاندارن مصر، بصره و
مداين را نام برد. حضرت براى قيس بن سعد، محمد بن ابى بكر و مالك اشتر
در مصر و عثمان بن حنيف و ابن عباس در بصره و حذيفه در مداين چنين
اختياراتى قايل بودند. احتمالا قيس بن عباس در مكه و عبدالله بن عباس
در يمن داراى چنين اختياراتى بودند. مناطق مهمّ و حساس در آن زمان ،
بيش از منطقه هاى مكّه ، بصره ، يمن و مصر نبود، زيرا در ابتدا مدينه و
بعد از آن كوفه ، مركز حكومت حضرت بود و شام نيز در كنترل معاويه بود؛
مناطق فتح شده ايران نيز از اهميّت زيادى برخوردار نبود، چون از مركز
حكومت به دور بود و ماليات آن در بيشتر مناطق ، در كنترل استان بصره
بود.
در مورد گروه دوم ، حضرت افراد را به آن مناطق اعزام مى كرد و گاهى طىّ
نامه اى او را به مردم معرّفى مى نمود.
ما، در كتب تاريخ ، به نامه اى كه عنوان ((عهد ولايت )) داشته باشد، در
اين مورد كمتر برخورد كرديم و آنچه وجود دارد، نامه هايى است كه در
هنگام كارگزارى ، حضرت اميرالمؤ منين (ع ) به آنها نوشته است .
اختيارات اين گروه ، محدود است ؛ گاهى ممكن است حالت فرماندهى نيروها و
امامت جمعه و جماعت را داشته باشند و قضاوت به عهده ديگرى باشد و در
برخى موارد منصب قضاوت نيز به عهده آنان است . اين گروه ، تابع رهبر
مسلمين مى باشند و در محدوده اختياراتى كه در هنگام اعزام به آنها داده
شده است ، عمل مى كنند.
آنچه ما بيان كرديم ، مواردى است كه از روش حضرت و مطالعه آن ، به دست
آورده ايم . اما در باب مسائل حكومتى ، توسط علماى اهل سنت نوشته شده
است ، به اين دو مورد و مورد سوّمى - كه ما ذكر نكرده ايم و قابل تطبيق
با حكومت خودمختار است - تصريح شده است .