سيماى كارگزاران اميرالمومنين على عليه السلام
جلد ۱
حجة الاسلام و المسلمين على
اكبر ذاكرى
- ۵ -
اقسام امارت و اختيارات اميران
ماوردى در الاحكام السلطانيه
(97) و ابويعلى
(98) در كتاب خود، به اين مساءله پرداخته اند. مرحوم علّامه امينى
در كتاب الغدير، در شرح حال قيس بن سعد بن عباده ، به اختيارات و شرايط
استاندار به نقل از احكام السلطانيّه ماوردى پرداخته است . البتّه
مرحوم امينى آنچه را كه مربوط به استاندار و شرايط اوست ، آورده و به
دو نوع ديگر واليان اشاره نكرده است . اما جرجى زيدان تمام آنچه را كه
ما نقل خواهيم كرد - از انواع كارگزاران و شرايط و اختيارات آنها - ذكر
كرده است و ما ترجمه آن را از الغدير و تاريخ تمدّن جرجى زيدان گرفته
ايم .
ماوردى گويد: هرگاه خليفه ، امير و فرمانروايى را بر اقليمى بگمارد،
فرماندهى و امارت او شامل دو قسمت است :
1- قسمت همگانى و عمومى .
2- قسمت ويژه خاص .
بخش عمومى آن نيز دو جنبه دارد. نخست امارت و فرماندهى كه بر مبناى
اختيار و تحت نظر و اراده شخصى كه منصوب شده است ، قرار مى گيرد و
خليفه ، تمام امورى را كه مربوط به شؤ ون دنيوى و اخروى مردم آن ديار
است ، از آن شخص مى خواهد.
قسم ديگر، آن نوع فرماندهى و امارت است كه از روى اضطرار و ناچارى است
و چون از او فرد شايسته ترى براى سرپرستى وجود نداشته است ، او را برمى
گمارم (مثل تعيين فرمانده در ميدان نبرد، آن هنگام كه فرماندهان اوليه
كشته شده باشند.) قسمت اول را اصطلاحا ((امارت استكفاء)) قسمت دوم را
((امارت استيلاء)) و قسمت سوم را كه بعدا بيان مى شود، ((امارت خاصه ))
گويند.
1- امارت استكفاء
نوع اول كه فرماندهى و امارت ، از روى اختيار براى سپردن تمام
امور مردم به يك شخص باشد، شامل كارهاى محدود است و بر روش معمول و
سوابق امر پايه گذارى مى شود. عهده دار نمودن كسى را به اين سمت ، بر
اين اساس است كه خليفه وقت ، امارت و فرماندهى شهر و يا منطقه و اقليمى
را به شخصى واگذار كند و اختيار تصرف در تمام امور آن منطقه را بر
مبناى سوابق كار و عمل فرماندهان گذشته ، به او بدهد. در اين صورت ، او
در آنچه كه گذشتگان انجام مى داده اند، حق اظهارنظر دارد و درباره
نظريات آنان در آن موارد خاص ، او نيز داراى نظر است . از اين رو نظر
وى در آن موارد، شامل هفت مورد است :
1- راءى و دستور درباره سپاهيان و جايگزين كردن آنان در اطراف مرزها و
جيره بندى حقوق آنان ، مگر در موردى كه خليفه ، خود اندازه خاصى را در
نظر گرفته باشد.
2- اظهارنظر در احكام و تعيين داوران و قضاوت .
3- جمع آورى ماليات و گرفتن اعانات و انفاقها و تعيين ماءموران وصول و
تقسيم بين مستحقان .
4- حمايت از دين ، دفاع از حريم اسلام ، حفاظت احكام اسلامى و حفظ آن
از تغيير و تبديل .
5- به پا داشتن حدود الهى و حقوق مردم و حفظ و اجراى آن .
6- پيشوايى و امامت در نماز جمعه و جماعت و تعيين جانشين براى خود در
اين منصب .
7- عهده دارى امر حج و سرپرستى زايران خانه خدا در هر سال در موسم حج .
اگر منطقه فرماندهى او، هم مرز با دشمن و يا نزديك به دشمن باشد، وظيفه
هشتمى نيز بر تكاليف او افزوده مى شود كه عبارتست از: آمادگى براى نبرد
با دشمنان متجاوز و جنگ با آنها و تقسيم غنايم جنگى و دريافت يك پنجم
(خمس ) براى توزيع در ميان مستحقانش .
در اين نوع فرماندهى نيز تمام شرايطى كه در وزارت مختارى معتبر است ،
اعتبار خواهد داشت .
ماوردى گويد: در واگذارى سمت وزير مختارى ، تمام شروط امامت معتبر
خواهد بود، جز شرط نسب (كه قريشى بودن است ) و شروط امامت را در كتاب
خود ذكر كرده است و گويد كه هفت شرط مى باشد.
شرايط امارت استكفاء
در امارت استكفاء، شش شرط لازم است :
1- عدالت با تمام شرايط جامع آن .
2- دانشى كه در حوادث و امور جارى و احكام ، در مرز قوه اجتهاد و تشخيص
باشد.
3- سلامت حواس ظاهرى (گوش ، چشم و زبان ) (كه توان انجام مسؤ وليّتش را
داشته باشد).
4- اعضايش نقصى نداشته باشد كه نتواند به طور صحيح و كامل حركت كند و
فعّاليّت نمايد.
5- راءى و نظرى كه در سياست رعيّت ، كافى باشد و بتواند مصالح و امور
را در نظر بگيرد و به كار ببندد.
6- شجاعت و بزرگ منشى كه بر نگهدارى جامعه و دفع و سركوب دشمن ، توانا
باشد.
وى براى امامت عامه ، شرط هفتمى ذكر كرده است كه بايد خليفه و حاكم از
قريش باشد كه اين شرط در امارت استكفاء لازم نيست .(99)
2- امارت استيلاء
قسمت دوم از بخش عمومى را كه امارت استيلاء گويند، بدين صورت
بود كه خليفه از روى ناچارى ، كسى را امير ناحيه اى مى كرد.
بديهى است كه چنين اميرى ، هيچ گونه شنوايى از خليفه نداشت و فقط از
نظر مذهب و دين ، از خليفه اطاعت مى كرد، اما در امور سياسى و ادارى ،
خود همه كاره بود.
شرايطى كه امير مزبور در برابر خليفه متعهد مى شد، به اين قرار بود:
1- خليفه را پيشواى دين و امور دينى و جانشين پيامبر مى دانست .
2- از خليفه ، در امور مذهبى ، اطاعت مى كرد.
3- در پيشرفت اسلام با خليفه همكارى داشت .
4- اوامر مذهبى در سراسر قلمرو امير جارى بود و معاملات و عقود مذهبى
نافذ بود.
5- حقوق شرعى ، مطابق شرع استيفاء مى شد.
6- در تمام قلمرو امير، حدود شرعى اجرا مى شد.
7- امير از دين اسلام با تمام قوا حمايت مى كرد.
امير مى توانست براى خود، وزير و امسال آن استخدام كند و همين امارت
سازيها دولت عباسيان را به تجزيه كشانيد و دولتهاى كوچكى مانند دولتهاى
آل بويه ، طاهريان ، غزنويان ... تشكيل شد.
3- امارت خاصه
امير خاص ، از خود استقلال چندانى نداشت و فقط در حدود معينى مى
توانست در كارهاى ارتش ، سياست محلى ، حمايت از اسلام و دفاع از ناموس
مسلمانان اقدام كند و در امور مالى و قضايى ، تابع خليفه بود؛ حتى در
قسمت پيشوايى نماز هم از خود اختيار نداشت و چه بسا كه قاضى ، بر چنان
اميرى مقدم بود.
ماءمورين دارايى (جمع آوران ماليات ) از طرف خليفه تعيين مى شدند و
مالياتهاى مربوط را جمع آورى كرده ، به خزانه دارى مركزى (بيت المال كل
) مى فرستادند و حقوق كارمندان لشكرى و كشورى را خود ماءمورين مى
پرداختند.(100)
قسم اول از استانداران حضرت ، امارت استكفاء داشتند و قسم دوم ، امارت
خاصه ؛ چنانكه مرحوم علامه امينى ذكر كرده است .
اين بود آنچه كه لازم دانستيم قبل از شروع به شرح حال كارگزاران حضرت ،
به آنها بپردازيم .
بخش دوم : شرح حال استانداران و فرمانداران
فصل اول : استانداران مكه
1- ابوقتاده ، استاندار مكه
مكه شهرى بود كه مردم آن در پى فتح و غلبه در زمان حيات رسول
خدا (ص )، به اسلام گرويدند و سابقه اسلام آنها در زمان حيات پيامبر (ص
) كم بود. بدين جهت نيروى انقلابى در آن اندك بود و از آنجا كه حرم امن
الهى بود، عده اى به جهت شرف و موقعيت آن ، مكه را به عنوان محل سكونت
خود برگزيدند.
بعد از اين كه مردم مدينه و مهاجر و انصار و انقلابيونى كه از مصر و
كوفه آمده بودند، با على (ع ) بيعت كردند، حضرت طى نامه هايى از برخى
استاندارانى كه از طرف عثمان در مناطق مختلف منصوب شده بودند، خواست كه
از مردم بيعت بگيرند. البته عده اى از آنها منصب خود را رها كرده و
فرار نموده بودند. طبق نقل بلاذرى ، حضرت امير (ع ) طى نامه اى به
استاندار مكه - كه از طرف عثمان منصوب شده بود. و ((خالد بن عاص بن
هشام بن مغيره )) نام داشت او را به امارت مكه ابقا كرد و از او خواست
كه از مردم بيعت بگيرد. مردم مكه از بيعت سرباز زدند، مخصوصا اينكه عده
اى از مخالفان ، در مكه بودند، چون در ماه ذى الحجه با حضرت بيعت شده
بود و عده اى از مخالفان كه به مراسم حج رفته بودند، هنوز باز نگشته و
در آنجا مانده بودند عدّه اى از كارگزاران عثمان نيز كه يقين داشتند
حضرت امير (ع ) به جهت خلافكاريهايشان آنها را بركنار خواهد كرد، به
مكّه گريختند. بعد از اين كه اهل مكّه از بيعت امتناع ورزيدند، جوانى
از قريش به نام عبداللّه بن وليد بن زيد(101)
نامه اى را كه حضرت به خالد بن عاص نوشته بود، گرفت و آن را جويد و در
كنار چاه زمزم انداخت كه مردم آن نامه را لگد كنند.
از اين نامه اى در تاريخ اثرى نيست و محشّى ((انساب الاشراف ))، آقاى
محمودى مى نويسد: (( مدّت 16 سال تلاش كردم ، امّا لفظ و اثرى از اين
نامه در كتب تاريخ نيافتم )).
به هر حال مردم تمام شهرها با اميرالمؤ منين (ع ) بيعت كردند، مگر
معاويه و مردم شام و اندكى از خواصّ مردم .(102)
شرح حال ابوقتاده انصارى
حضرت امير (ع ) خالد بن عاص بن هشام را كه از سوى عثمان والى
مكّه بود، عزل كرد و ابوقتاده انصارى را به جاى او منصوب كرد و او تا
زمان شهادت حضرت ، كارگزار مكّه بود.(103)
بنابر قول صحيح ، نام ابوقتاده انصارى ، حارث بن ربعى بوده است ،
همچنين نامهاى نعمان بن ربعى و عمرو نيز گفته شده است .(104)
شيخ طوسى او را از اصحاب على (ع ) و رسول خدا (ص ) دانسته است .(105)
در كتاب رجال خويش دارد كه نعمان بن قتادة بن ربعى جزو اصحاب على (ع )
و كارگزار آن حضرت در مكّه بوده است .(106)
به نظر مى رسد آنچه شيخ طوسى - رضوان اللّه عليه - نقل كرده است ،
اشتباه باشد و يا نظر ايشان همان ابوقتاده بوده و اشتباه به وسيله
نسّاخ به وجود آمده است . گويا اصل آن چنين بوده است ؛ النعمان
ابوقتادة بن ربعى . به هر حال ما، در كتب رجال ، فردى را با اين نام
نيافتيم و عدم الوجدان لايدلّ على عدم الوجود.
در كتاب ((ناسخ التواريخ )) نيز نقل شده است كه على (ع ) ابوقتاده را
به عنوان والى مكّه انتخاب كرد.(107)
بنابر آنچه نقل شد، نسب ابوقتاده از سوى حضرت امير (ع ) به امارت مكّه
مسلّم است .
پيامبر درباره ابوقتاده فرموده است : ابوقتاده از بهترين جنگجويان
سواره است .(108)
پيامبر گرامى اسلام (ص ) عبداللّه بن عتيك ، ابوقتاده بن ربعى ، خزاعى
بن اسود و مسعود بن سنان را به سرپرستى ابن عتيك ، ماءمور كشتن سلّام
بن ابى الحقيق كرد و آنها او را در قلعه خيبر كشتند.(109)
ابوقتاده بدرى بود و در جنگ احد نيز شركت داشت . وقتى كه پيامبر ديد
حمزه را مثله كرده اند، بشدت اندوهگين شد و فرمود: اگر به قريش دست
بيابم ، سى نفر را از آنها را مثله خواهم كرد. خداوند اين آيه را نازل
كرد:
((و ان عاقبتم فعاقبوا بمثل ما عقوبتم به و لئن صبرتم لهو خير
للصّابرين ))(110)
اگر درصدد عقوبت هستيد، همانند آنچه آنها عمل كردند عقوبت نماييد، امّا
اگر صبر كنيد، آن براى صبر كنندگان بهتر است .
پيامبر فرمود: پس ما صبر مى كنيم و كسى از قريش را مثله نكرد. امّا
ابوقتاده زمانى كه كار قريش را نسبت به حمزه ديد، حركت كرد و از قريش
انتقاد نمود. پيامبر به او اشاره كرد بنشين ، تا اين كه سه مرتبه اين
موضوع تكرار شد. سپس پيامبر فرمود: اى ابوقتاده ! بدرستى كه قريش
امانتدار هستند؛ هر كسى از آنها كار خلافى مرتكب شود، خداوند او را به
خاطر گمراهيش سركوب مى نمايد و اميد است كه عمر تو طولانى شود و مدّت
كوتاهى ، عمل تو همراه اعمال آنها و كار تو همراه كار آنها خواهد بود.
اگر نبود كه قريش عاقبت خوبى ندارند، به آنها خبر مى دادم به آن مقامى
كه نزد خدا دارند. ابوقتاده گفت به خدا قسم اى رسول خدا (ص ) من غضب
نكردم ، مگر به خاطر خدا زمانى كه آن گونه عمل كردند. پيامبر فرمود:
راست مى گويى : ((بئس القوم كانوا لنبيّهم ))؛ بد قومى براى پيامبرشان
بودند.(111)
در اين روايت ، پيامبر گرامى اسلام (ص ) به امارت ابوقتاده بر مكّه و
اين روزى بر قريش حكومت خواهد كرد، اشاره كرده است .
اينكه حضرت امير (ع ) او را به امارت مكّه گمارد، نشانگر عدالت او مى
باشد، زيرا نمى شود جان و ناموس و اموال و حقوق فقرا را به غير عادل
واگذار كرد و بايد والى ، فردى عادل باشد؛ مخصوصا با توجّه به اين كه
در آن زمان ، اقامه نماز جمعه و جماعت و قضاوت به عهده والى بوده است .
پيامبر همراه با يارانش در سفر بودند. با آبى كه موجود بود، پيامبر وضو
گرفت و به خاطر فضله اى كه در آب افتاد، مسلمانان آبى براى وضو نداشتند
و بر اثر شدّت تشنگى به جانب رسول خدا هجوم آورده ، فرياد مى زدند: آب
، آب ، آب ! پيامبر دستور دادند قدحى آوردند و به ابوقتاده فرمود: آب
در قدح بريز! ابوقتاده در قدح آب مى ريخت و رسول خدا به مردم آب مى داد
و همين طور ابوقتاده آب مى ريخت و پيامبر به مردم آب مى داد، تا اينكه
تمام مردم سيراب شدند.
ابوقتاده انصارى فارس رسول خدا (ص ) بود كه آن حضرت براى او دعا كرد و
او در تمام جنگهاى حضرت على (ع ) شركت داشت .(112)
ابوقتاده انصارى هميشه همراه رسول خدا (ص ) و از آن حضرت حمايت مى كرد
و فردى دلسوز و متعهّد بود.
در زمان خلافت ابوبكر، وقتى كه خالد بن وليد، مالك بن نويره را كشت و
فورا با زنش ازدواج كرد، ابوقتاده اوّلين نفرى بود كه خبر كشته شدنش
مالك بن نويره را به ابوبكر داد و قسم خورد با گروهى كه تحت رهبرى خالد
باشد به جهاد نرود، چون او مالك را در حالى كه مسلمان بود، كشت .(113)
سخنان ابوقتاده قبل از جنگ جمل
از تاريخ استفاده مى شود كه ابوقتاده در جنگ جمل شركت داشته است
.
بنابراين ، قبل از جنگ احتمالا مدّت كوتاهى به عنوان استاندار مكّه از
سوى على (ع ) منصوب گرديده و در جنگ جمل شركت كرده است . او قبل از
حركت براى جنگ جمل ، خطاب به على (ع ) چنين گفت : ((اى امير مؤ منان !
رسول خدا (ص ) اين شمشير را بر گردن من بسته است . مدّتى كه آن را در
نيام داشتم و اكنون زمان آن فرا رسيده است كه آن را عليه اين ستمگران
كه براى امّت فساد و تباهى آورده اند، از نيام بيرون كشم و دوست مى
دارم كه مرا پيشاپيش و در مقدّمه گسيل فرمايى و چنين كن .(114)))
اين سخنان جالب ابوقتاده ، نشانگر روح تعهّد، ايمان و اعتقاد او نسبت
به مقام و ولايت است و اين كه او در زمان خلفاى سابق در جنگى شركت
نداشته و به تعبير خودش ، شمشيرى را كه رسول خدا بر گردن او آويخته است
، در نيام داشته و حال براى دفاع از حق آن را نيام بيرون آورده است .
بنا به پيشنهاد و خواست ابوقتاده ، حضرت على (ع ) او را در جنگ جمل بر
پيادگان گماشت .(115)
مرگ ابوقتاده
ابوقتاده كه در جنگهاى حضرت على (ع ) حضور فعّال داشت ، در زمان
خلافت آن حضرت و در كوفه در سنّ هفتاد سالگى از دنيا رفت و حضرت در
نماز بر او هفت پيكر خواند كه نشانگر عظمت و جلالت مقام او در پيشگاه
خداوند مى باشد.(116)
رحمت خدا بر او باد!
2- قثم بن عبّاس ، استاندار مكّه
قثم بن عباس ، والى و استاندار مكّه بود كه حضرت امير (ع ) او
را بعد از عزل ابوقتاده ، به اين سمت منصوب كرد. وى در اين سمت باقى
ماند تا اينكه حضرت امير (ع ) به شهادت رسيد.(117)
قثم بن عباس مادرش امّالفضل بود. در استيعاب ، از عبداللّه بن جعفر نقل
كرده است : من ، عبيداللّه و قثم ، فرزندان عبّاس ، با يكديگر بازى مى
كرديم كه رسول خدا، در حالى كه سوار بر مركب بود، آمد و فرمود: ((اين
جوان ؛ يعنى ، قثم را بالا كنيد.)) پيامبر او را پشت سر خود و مرا در
جلو خود بر مركّب سوار نموده ، در حقّ ما دعا كرد.(118)
دعاى رسول خدا در حقّ قثم ، دليل بر مستقيم بودن او در راه حقيقت است ،
زيرا كسى كه رسول خدا درباره او دعا كند، راه انحرافى را نمى پيمايد؛
مگر اين كه دعاى رسول خدا خاص باشد و مشروط به شرط خاص مثل دعاى حضرت
در حقّ حسان بن ثابت .
قثم بن عبّاس به پيامبر شباهت داشت و داراى جود كرم بسيار بود و در اين
باره از او مدح زيادى شده است . ابوالفرج در كتاب اقاصيص ، داستانهايى
از سخاوت و كرم او ذكر شده است .(119)
قثم ، آخرين كسى كه با پيامبر وداع كرد
كسانى كه مسؤ وليّت غسل پيامبر را به عهده داشتند عبارت بودند
از: على بن ابيطالب (ع )، عبّاس بن عبدالمطّلب ، فضل و قثم ، فرزندان
عبّاس ، اسامة بن زيد و شقران ، غلام رسول خدا (ص )(120)؛
امّا كسانى كه وارد قبر رسول خدا شدند، على (ع )، فضل و قثم ، فرزندان
عبّاس بودند.(121)
عبداللّه بن حارث بن نوفل گويد: همراه با علىّ بن ابيطالب در عمره بودم
كه گروهى از مردم عراق بر او وارد شدند و گفتند: اى ابوالحسن ! ما نزد
تو آمده ايم از امرى سؤ ال كنيم كه دوست داريم ما را از آن مطّلع سازى
. حضرت كه متوجّه سؤ ال شد، فرمود: ((تصور مى كنم مغيره ادّعا كرده و
به شما گفته است كه او جديدترين عهد ديدار با رسول خدا (ص ) را دارد))؛
يعنى ، او آخرين نفرى است كه پيامبر را ديده است ، گفتند: آرى ! ما
آمده ايم اين را از شما سؤ ال كنيم . حضرت فرمود: مغيره دروغ گفته است
، زيرا جديدترين عهد ديدار با رسول خدا از آن قثم بن عبّاس است ، چون
او آخرين نفر از ما بود كه از قبر پيامبر خارج گرديد.(122)
شيخ طوسى او را از اصحاب على (ع ) معرّفى كرده است .(123)
زمانى كه كارگزار مكّه بود، حضرت طىّ نامه هايى ، او را از دسيسه هاى
معاويه مطّلع ساخت و در نامه اى ديگر مسؤ وليّت حج را به عهده او
گذارد.
در سال سى و هشتم هجرى قثم از سوى على (ع ) اميرالحاج بود(124)
چون از زمان پيامبر گرامى اسلام ، رهبر و خليفه مسلمين ، هر سال فردى
را به عنوان اميرالحاج انتخاب مى كرد تا بر مراسم حجّ نظارت داشته ،
مشكلات حجّاج را برطرف نمايد و در عين حال پاسخگوى سؤ الات مذهبى آنها
در اين زمينه باشد. مسعودى در كتاب مروج الذّهب ، افرادى را كه در
سالهاى مختلف اميرالحاج بوده اند، نامبرده است .(125)
اميرالحاج از سوى على (ع ) در سال سى وششم هجرى ، عبدالله بن عباس و در
سال سى وهفتم عبدالله بن عباس بودند(126)
و در سال سى وهشتم قثم بن عبّاس و در سال سى ونهم اختلاف بوده است ،
چون معاويه نيز فردى را به مكّه فرستاده بود. ولى از سوى على (ع )، قثم
بن عبّاس اميرالحاج بود.
نامه على (ع ) به قثم درباره مراسم حج
((و من كتاب له الى قثم بن العباس و هو عامله على مكة :
اءمّا بعد، فاءقم للنّاس الحجّ، و ذكّرهم باءيّام اللّه ، و اجلس لهم
العصرين ، فاءفت المستفتى ، و علّم الجاهل ، و ذاكر العالم . و لايكن
لك الى سفير الّا لسانك ، و لاحاجب الّا وجهك . و لاتحجبنّ ذا حاجة عن
لقائك بها، فانّها ان ذيدت عن اءبوابك فى اءوّل وردها لم تحمد فيما بعد
على قضائها.
و انظر الى ما اجتمع عندك من مال اللّه فاصرفه الى من قبلك من ذوى
العيال و المجاعة ، مصيبا به مواضع الفاقة و الخلّات و ما فضل عن ذلك
فاحمله الينا لنقسمه فيمن قبلنا.
ومر اءهل مكّة اءلا ياءخذوا من ساكن اءجرا، فانّ اللّه سبحانه يقول :
((سواء العاكف فيه و الباد)) فالعاكف : المقيم به ، و البادى : الّذى
يحجّ اليه من غير اءهله . و فّقنا اللّه و ايّاكم لمحابّه و السّلام
)).(127)
حضرت اميرالمؤ منين (ع ) در اين نامه كه به قثم بن عبّاس ، استاندار و
والى خود در مكّه نوشته است ، نكات مهمّى را يادآورى كرده و به او
دستور پيروى از آنها را داده است .
1- حضرت به او دستور مى دهد كه مسائل فقهى را براى مردم بازگو كند و با
علما گفتگو نمايد و به سؤ الات مردم پاسخ دهد.
2- او را از داشتن حاجب و دربان منع مى كند.
3- طريقه مصرف اموال بيت المال را براى او بيان كرده است .
4- از او خواسته است كه مردم مكّه را به خوش رفتارى با حجّاج ترغيب
نموده ، از آنها كرايه نگيرند. اكنون به ترجمه نامه مى پردازيم :
امّا بعد: حج را برپا دار و به ايشان روزهاى خدا (ايّام تاريخى ) را
يادآورى نما و در بامداد و سر شب با آنها بنشين و فتوا بده كسى را كه
حكمى (از احكام دين ) بپرسد و نادان را بياموز و با دانا گفتگو كن و
بايد ترا پيش مردم ، نماينده اى جز زبانت نباشد و نه دربانى جز رويت (و
خودت مستقيما با آنها در ارتباط باشى ) و درخواست كننده اى را از
ملاقات و ديدار خود، جلوگيرى مكن زيرا آن درخواست اگر در ابتداى كار از
طريق درهاى مقرّر روا و برآورده نشود، براى روا برآوردن آن در آخر كار،
مورد ستايش واقع نمى شوى و بنگر به آنچه از مال خدا، بيت المال .
مسلمانان نزد تو گرد مى آيد، پس آن را به كسان عيالمند و گرسنه ، در
منطقه خود بده . در حالى كه آن را به آنان كه محتاج بى چيز و فقيرند
داده و رسانده باشى و آنچه از مصرف آن زياده آيد، نزد ما بفرست تا آن
را در ميان كسانى كه نزد ما هستند، پخش و تقسيم نماييم . و به اهل مكّه
فرمان ده كه از ساكن (آنان كه از مكانهاى ديگر براى حج به مكّه آمده
اند) مزد و كرايه نستانند، زيرا خداوند سبحان مى فرمايد: ((در آن ، اهل
آن و غريب ، يكسان هستند)) پس مراد از عاكف ، مقيم مكّه و مران از بادى
، كسى است كه به حج مى رود و از اهل آن سامان نيست خداوند ما و شما را
براى آنچه دوست دارد، موفّق بدارد والسّلام .
تمام آيه :
انّ الّذين كفروا و يصدّون عن سبيل اللّه و المسجدالحرام الّذى جعلناه
للنّاس سواء العاكف فيه و الباد و من يرد فيه بالحاد بظلم نذقة من عذاب
اليم .(128)
كسانى كه كافر شده و مردم را باز مى دارند از راه خدا و اطاعت و بندگى
و از من آمدن در مسجدالحرام كه آن را براى همه مردم قرار داديم و در آن
، اهل آن و غريب يكسان هستند و هر كس كه در آن اراده الحاد و ظلم كند،
ما او را عذاب دردناك خواهيم چشاند.
محدوده مسجدالحرام
شيخ طبرسى در مجمع البيان درباره تفسير آيه شريفه ، از ابن
عبّاس ، قتاده و سعيد بن جبير نقل مى كند كه ايشان گفته اند كرايه دادن
و فروختن خانه هاى مكّه حرام است و مراد از مسجدالحرام ، همه حرم است
مانند قول خداوند در آغاز شوره اسراء:
((سبحان الذّى اسرى بعبده ليلا من المسجدالحرام الى المسجد الاقصى ؛
منزّه است خداوندى كه سير داد بنده خود، حضرت مصطفى را در شبى ، از
مسجدالحرام : يعنى ، مكه به مسجد دورتر؛ يعنى ، بيت المقدس .
مرحوم طبرسى گويد: بيشتر مفسّرين گفته اند كه رسول خدا آن شب در خانه
امّهانى ، خواهر على (ع ) - كه شوهرش ، هبيرة بن ابى وهب مخزومى نام
داشت - خوابيده بود و از آنجا به معراج رفت . بنابراين ، مراد از
مسجدالحرام در اينجا، تمام مكّه است و مكّه و حرم ، هر دو مسجد محسوب
مى شوند، چون خانه امّهانى داخل مسجدالحرام نبوده است .(129)
در مجمع البحرين در لغت عكف گويد: از حضرت صادق (ع ) نقل شده است كه
فرمود: سزاوار نبود كه براى خانه هاى مكّه در نصب كنند، زيرا براى
حاجيان است كه فرود آيند با اهل خود در خانه هايشان ، تا اعمال حج خود
را به جا آورند و نخستين كسى كه براى خانه هاى مكّه در نصب نمود،
معاويه بود.(130)
نامه ديگرى از حضرت امير (ع ) به قثم بن عبّاس
ابن ميثم و ابن ابى الحديد(131)
نوشته اند كه معاويه هنگام مراسم حج ، جمعى را به مكّه فرستاد تا مردم
را به اطاعت او دعوت نموده ، از يارى على (ع ) باز دارند و اين گونه در
ميان مردم شايع كنند كه امام (ع ) يا قاتل يا كشنده عثمان است ، يا اين
كه به جهت كوتاهى كردن در كمك او، باعث خذلان عثمان گرديده است و به هر
جهت ، كسى كه قاتل يا خوار كننده خليفه شده است ، براى خلافت شايستگى
ندارد. آنها ضمنا وظيفه داشتند محاسن و نيكيهاى معاويه را به گمان خود،
با خوش خوييها و روش او نقل كنند از اين رو، حضرت امام على (ع ) كه
با سياست و تدبير و انديشه عمل كند. از آنجا كه در مراسم حج ، عدّه
زيادى از مسلمانان از سرتاسر كشور پهناور اسلامى شركت مى كردند و عدّه
اى از آنها از مسائل سياسى كه در مركز حكومت اسلامى اتّفاق مى افتاد،
اطّلاع دقيقى نداشتند، لذا معاويه مى خواست زمينه را براى حكومت و
رياست خود فراهم نمايد و مردم را از يارى على (ع ) باز دارد.
و من كتاب له عليه السلام الى قثم بن العباس و هو عامله على مكة اما
بعد: فانّ عينى بالمغرب كتب الىّ يعلمنى انّه وجّة الى الموسم اءناس من
اءهل الشّام العمى القلوب ، الصّم الاءسماع ، الكمه الاءبصار، الّذين
يلبسون الحقّ بالباطل ، و يطيعون المخلوق فى معصيته الخالق ، و يحتلبون
الدّنيا درّها بالدّين ، و يشترون عاجلها باجل الابرار المتّقين ؛ و لن
يفوز بالخير الّا عامله ، و لايجزى جزاء الشّرّ الّا فاعله . فاءقم على
ما فى يديك قيام الحازم الصّليب ، و النّاصح اللّبيب ، التّابع لسلطانه
، المطيع لامامه . و ايّاك و ما يعتذر منه ، و لاتكن عند النّعماء
بطرا، و لا عند الباءساء فشلا، و السّلام .(132)
بعد از حمد الهى : ماءمور مخفى من در مغرب (شام ) به من گزارش داده و
براى من نوشته است كه مردمى از اهل شام به سوى حج گسيل داشته اند كوردل
كر و نابينا؛ كسانى كه حق را از راه باطل مى جويند و در معصيت آفريننده
و خالق و نافرمانى خدا، از آفريده شده ، و مخلوق پيروى مى كنند و به
بهانه دين ، شير دنيا را مى فروشند و دنياى حاضر را به عوض آخرت
نيكوكاران پرهيزگار مى خرند و هرگز به خير و نيكى نرسد، مگر نيكوكار و
هرگز كيفرى بدى نيابد، مگر بد كردار.
پس بر آنچه در دو دست توست (حكومت مكّه و حفظ نظام و آرامش آن )
پايدارى و ايستادگى كن ؛ ايستادگى شخص دورانديش استوار و پند دهنده
خردمند كه پيرو سلطان و فرمانبردار امام و پيشوايش مى باشد. مبادا كارى
كنى كه به عذرخواهى بكشد و در هنگام خوشيهاى فراوان ، زياد شادمان و در
هنگام سختيها، هراسان و دل باخته مباش و السّلام .
نكته جالب اين است كه حضرت على (ع ) نيروى اطّلاعاتى در مركز حكومت
معاويه مطّلع ساخته است بعضى از شارحين نهج البلاغه ، علّت ديگرى براى
نوشتن اين نامه ذكر كرده اند و آنچه را كه از ابن ابى الحديد و ابن
ميثم نقل شد نپذيرفته اند.
يورش يزيد بن شجره به مكّه
نوشته اند كه معاويه ، يزيد بن شجره را به فرماندهى سه هزار
نيروى نظامى مجرب و كاردان ، برگزيد و به او فرمان داد كه آشكارا وارد
مكه شده ، حج را از سوى او بجا آورد و ضمنا كارگزار على (ع ) را اخراج
كرده ، براى معاويه ، از مردم و حاضرين در مكه مكرمه بيعت بگيرند، اما
با او شرط كرد كه اجراى اين دستورات ، بدون جنگ و خونريزى باشد.
زمانى كه قثم بن عباس از ورود لشكر يزيد بن شجره به جحفه مطلع شد،
تصميم گرفت كه از مكّه فرار كرده ، به كوهها پناهنده شود، امّا صحابى
مشهور و بزرگ ، ابوسعيد خدرى ، او را از اين كار برحذر داشت .
يزيد وارد مكّه شد(133)
و در منى فرود آمد و به ابوسعيد پيام داد كه قصد جنگ ندارد، امّا مردم
راضى به امامت قثم براى انجام مراسم حج نيستند و او با اميرالحاج بودن
قثم مخالف است . از اين رو پيشنهاد كردم كه مردم ، فرد ثالثى را انتخاب
كنند كه هر دو گروه طرفداران على (ع ) و معاويه ، به او اقتدا كنند. پس
از مشورت ، بر امامت شيبة بن عثمان عبدى موافقت كردند. او مراسم حج را
بجا آورده ، عنوان امام جماعت از هر دو گروه نماز مى خواند و بين آن
دو، جنگى اتفاق نيفتاد. بعد از اتمام مراسم حج ، يزيد همراه با لشكر
خود از مكّه خارج گرديد و اين سزاوارتر است كه حضرت على (ع ) براى قثم
بن عباس درباره آن ، نامه اى بنويسد.(134)
شيبة بن عثمان - كه مورد توافق دو گروه قرار گرفت - از طرفداران معاويه
و مورد اعتماد او بوده است ، زيرا زمانى كه بسربن ارطات در سال چهلم
هجرى از سوى معاويه به مكّه حمله آورد و قثم بن عباس از مكه فرار كرد،
بسر بعد از ورود به مكه ، شيبة بن عثمان را بر مكه گمارد و به جانب
طائف و يمن حركت كرد؛ ولى قثم بن عباس به مكّه بازگشت و بر شيبة بن
عثمان غلبه كرد.(135)
مرگ قثم بن عثمان
قثم تا زمان شهادت حضرت امير (ع )، استاندار مكّه بود و از نظر
رجال دانان ، فردى ثقه و مورد اطمينان و از نيكان اصحاب حضرت بوده است
.
بعد از اين كه معاويه به خلافت رسيد، عبدالرحمان ابن زياد را والى
خراسان نمود كه درباره او نوشته اند: معاويه او را به عنوان والى
خراسان فرستاد، اما رسما براى او عهد ولايت را ننوشت و بعد از مدتى او
را بركنار كرد. عبدالرحمان با مال زيادى برگشت و نقل شده است كه مى گفت
آنقدر مال آورده ام كه اگر روزى هزار درهم خرج كنم تا صد سال مرا كفايت
مى كند امّا تمام اين مال از دست رفت تا اين كه زمان حجاج او را سوار
بر الاغى ديدند.
به او گفتند: پس آن مال كجا رفت ؟! او پاسخ داد: تنها خداوند است كه
انسان را كفايت مى كند و اين الاغى كه بر آن سوارم ، مال من نيست و
عاريه مى باشد.(136)
معاويه بعد از عزل او، سعيد بن عثمان بن عفان را به استاندارى خراسان
گمارد. او جنگ و جهاد را عليه كفار آغاز كرد و نهر بلخ را پشت سر
گذاشته ، خود را به بخارا رساند. در ابتدا خاتون - (ملكه ) بخارا -
درخواست صلح نمود و سعيد به درخواست او پاسخ مثبت داد، اما بعدا از
تصميم خود برگشت و قصد جنگ با سعيد را كرد. از اين رو، سعيد با آنها
جنگيد و پيروز شد و عده زيادى از آنها را كشت و به سوى سمرقند رفت . وى
آنجا را محاصره كرد، اما نتوانست تصرف كند، تا اين كه بر حصن و حصارى
غلبه پيدا كرد كه در آن ، فرزندان پادشاهان و شاهزادگان بودند. پس از
اينكه آنها تحت اختيار او قرار گرفتند، مردم درخواست صلح كردند، اما او
قسم خورد كه بايد بى درنگ وارد شهر بشود دروازه شهر باز شد و او وارد
شهر سمرقند گرديد و همراه او قثم بن عباس عبدالمطلّب بود. به وسيله
سنگى كه از بالاى قلعه قهندز(137)
پرتاب شد، قثم در سمرقند به شهادت رسيد. وقتى كه خبر مرگ او به
عبداللّه بن عباس رسيد، گفت : چقدر فاصله است بين مولداو، مكه و محل
قبرش در سمرقند! بعد از فتح سمرقند، سعيد بن عثمان به جانب معاويه رفت
و معاويه ، اسلم بن زرعه را به جانشينى او انتخاب كرد.(138)
شيخ طوسى در كتاب رجال خود گويد: قثم بن عباس از ياران على (ع ) و قبر
او در سمرقند است .(139)
رحمت خدا بر او باد!
|