امام علی (ع) صدای عدالت انسانیت (جلد ۵)

جرج جرداق
مترجم: سيدهادی خسروشاهی

- ۲ -


دو خانواده قريش

* هرگاه تعداد فرزندان عاص به سي نفر بالغ شود، بيت المال را ملك شخصي خود قرار مي دهند و بندگان خدا را مخدوم خويش مي سازند.

محمّد صلي الله عليه و آله

* اين رشوه خوارانند كه اگر بر شما مسلط شوند، غضب، خودخواهي، قدرت طلبي، ستمگري و اخلالگري را آشكار مي سازند.

علي عليه السلام

شرايط سقوط مسلمانان

محمّد صلي الله عليه و آله سخني راستين فرمود كه: «هلاك امّت من به دست كودكان قريش است». به راستي كلمه «كودكان» كه به زبان پيغمبر صلي الله عليه و آله جاري شده چه تعبير زيبايي است. زيرا كانون حقّه بازي و توطئه چيني را كه در داخل آن اشخاصي مانند يزيدبن معاويه، همان شخص لاابالي مي زيستند مجسم مي كند. پيامبر اكرم چه زيبا واقعيت را ترسيم مي كند وقتي كه به دشمنان خويش مي نگرد (همان دشمناني كه براي حفظ رياست خود با محمّد صلي الله عليه و آله مبارزه كردند و سپس براي طمع رياست، مسلمان شدند) و سپس چشم به اطراف افق مي دوزد و با كمال ناراحتي و حسرت مي فرمايد: «هلاك امّت من به دست كودكان قريش است».

و آنگاه كه محمّد صلي الله عليه و آله وضع بني اميّه را بررسي كرد و يك به يك را شناخت، افكار و اخلاقشان را آزمود و تمام حالات دروني آنان را به دست آورد و از راه يك نتيجه گيري منطقي به آينده آنان پي برد، درك كرد زماني فرا مي رسد كه ميل شديدي به سودجويي، قدرت طلبي و بي اعتنايي به مسائل زندگان از آنان آشكار مي شود و اركان سود را به تسلط خود مي گيرند. به دنبال همين فكر بود كه در ميان عدّه اي از مردم اين مطلب را به طور صريح بيان فرمود كه: «هنگامي كه فرزندان عاص به سي نفر بالغ شوند، بيت المال را ملك اختصاصي و بندگان خدا را مخدومان خويش مي سازند». براي درك تاريخ فرزندان عاص و كودكان قريش، تاريخ قريش را از نظر تمايلات و خواسته ها بررسي مي كنيم تا آنان را يك به يك بشناسيم.

اعتقادات بني هاشم

اختلافاتِ بني اميّه و بني هاشم و فرزندان ابي طالب كه از بني هاشم بودند، قبل از مبارزه بر سر قدرت (با اختلافِ نظر ايشان در مفهوم قدرت) پيش از پيدايش اسلام، وجود داشته است. ريشه عميق اين اختلاف به امتيازات فراواني كه در تربيت، اخلاق، عمل و مفاهيم عمومي حقيقت اشيا است باز مي گردد. و همين امتيازات سبب شد كه فرق بزرگي از جهت مناقب، اخلاق و اسلوب كار و تدبير ميان آنان به وجود آيد. بني هاشم و بني اميّه در جاهليّت همدوش يكديگر رياستمدار بودند امّا سهم بني هاشم، رياست ديني مردم جاهليّت بود و سهمِ بني اميّه، زمامداري سياسي، تجارت و رياست اداري.

همه مورخين عرب و بيگانه متّفقند كه بني هاشم در رياست ديني خود همانند كاهناني كه رياست بت پرستان قديم را داشتند نبودند كه كهانت را وسيله اي براي فريفتن ساده دلان و بهره برداري از ايمان آنان قرار دهند به طوري كه دستاويزي براي جلب اموال و گسترش نفوذ و رهبريهاي سودجويانه شود؛ بلكه به عكس ديگران، داراي ايمان به خداي كعبه و حلال و حرام او بودند. آنان داراي آرماني اخلاقي بودند كه جوانمردي در آن فراوان ديده مي شود. بني هاشم در ايمان خود راستگو بودند و خدعه و نيرنگ در ايمانشان راه نداشت. براي نمونه:

عبدالمطلب هاشمي جدّ محمّد صلي الله عليه و آله و علي عليه السلام ، مي خواست يكي از فرزندان خود را در راه خداي كعبه كه به او ايمان داشت قرباني كند.

وي مي خواست با اين كار به عهدي كه با خداي خود بسته و نذر كرده بود كه اگر خدا ده پسر به او عنايت فرمايد يكي از آنان را در برابر كعبه قرباني كند وفا كرده باشد.

عبدالمطلب وقتي از اين كار منصرف شد كه ايمان وي به زبان كاهني او را راهنمايي كرد كه خداي كعبه از كشتن پسرش راضي نيست.

برنامه هاي اجتماعي بني هاشم

بني هاشم در آرمانِ اخلاقي خود نيز راستگو بودند. خلاصه اعتقاد آنان، ياري مظلوم، كمك به درمانده و دفاع از حقِّ مظلومين و مستمندان بود. آنان طرفدار پيمان مشهوري بودند كه گروهي از قريش، غير از بني اميّه آن را امضاء كرده بودند.

در اين پيمان، موادي چون اين مطالب ذكر شده بود: «بايد در كنار مظلوم ماند تا حقّش را بگيرد. بايد در امور زندگي با يكديگر همكاري و برادري كرد. بايد نيرومندان را از ظلم به بيچارگان منع كرد. بايد از ستمگري مردمان بومي نسبت به مسافرين ممانعت به عمل آورد».

داستان اين معاهده از اينجا شكل گرفته بود كه يكي از افراد طايفه قريش، جنسي را از يك نفر غريب خريده و شرط كرده بود كه پولش را به تدريج بپردازد. امّا به خاطر اين كه مرد غريب، فقير و گمنام و دور از شهر خود بود و از طرف ديگر، مرد قريشي قدرتمند بود و خويشاونداني داشت و در شهر خود به سر مي برد حاضر نشد پول مرد غريب را بدهد!

در مقابل اين عمل، فرياد اعتراض بني هاشم براي ياري مرد غريب و ستمديده و مجازاتِ مرد قريشي تجاوزكار بلند شد؛ تا به وظيفه برقراري عدالت و انصاف عمل كرده باشند؛ و به همين دليل پيمان بالا را بين خود بستند. امّا چون اين معاهده با افكار بني اميّه سازش نداشت نه تنها زيربار آن نرفتند بلكه به مبارزه عليه آن پرداختند!

اخلاقِ نمونه

شايد زمامداري ديني كه در عصر جاهليّت به بني هاشم به ارث رسيده يكي از چيزهايي بود كه با سرشت و اخلاق نمونه آنان سازگاري كامل داشت. و همين اخلاق و طبيعت در نهاد اين خانواده ريشه دوانيده و از پدران به پسران رسيده بود و با آن نشو ونما و رشد مي كردند. اين گونه اخلاق به تدريج در خاندان ايشان ريشه دوانيد تا اين كه محمّد صلي الله عليه و آله به رسالت مبعوث شد و بر حق بودن سرشت و خصوصيّاتِ خاندان بني هاشم را ثابت ساخت و بعد از آن حضرت اين وظيفه به عهده علي بن ابي طالب عليه السلام محوّل شد.

اگر شما تاريخ يك نسل، دو نسل و يا پنج نسل بعد از اسلام را ورق بزنيد از اين كه دودمان هاشمي كه ما ايشان را بعد از مرگ محمّد صلي الله عليه و آله به فرزندان ابي طالب منحصر مي كنيم، همگي از نظر مردانگي، شجاعت، صراحت، راستگويي، وفا و اتّحاد قلب و زبان، نمونه هاي زنده اي از پدرانشان هستند متعجّب خواهيد شد.

راستي اگر اصالت خانوادگي و قدرت شخصيّت انساني در اين خاندان وجود نداشت، اعضاي آن در عصرهاي مختلفي كه سودجويي، خودخواهي، چرب زباني و سقوط اخلاقي رواج داشت نمي توانستند عنوانِ اخلاق نمونه و شايستگي خود را حفظ كنند درصورتي كه راه سقوط و پستي اخلاق در آن عصرها آسانتر و آماده تر از راه تكامل و استقامت بود.

امتيازات بني اميّه

روش زندگي خاندان بني اميّه برخلاف بني هاشم بود. بني اميّه در جاهليّت، بازرگان و زمامدار سياسي بودند. تجارت يا رياستمداري آن عصر بيش از يك سري مساعي و كوشش در راه ثروت اندوزي، قدرت طلبي و يا رياست خواهي نبود و اين فعاليت ها در يك فرد و يا افراد يك طايفه جمع شده بود.

ناگفته پيدا است كه اعمالي كه اين گونه افراد براي نيل به آرزوها و آمالِ خود بايد انجام بدهند عبارت است از: ظلم، احتكار، سودجويي، حقه بازي، رباخواري، دلاّل بازي، تقلب و ايجاد بازار سياه!

بني اميّه اين گونه كارها را به اين جهت انجام مي داد كه با طبيعتشان سازگار بود چنانكه بني هاشم هم اعمالي را اختيار كرده بودند كه با اخلاقشان سازش داشت. بني اميّه اگر اخلاق سودجويي را انتخاب نكرده بودند حداقل مدّتها روي آن كار كرده و بر معيارهاي آن نشو ونما كرده بودند.

اين روش آنان بيشتر به عملِ افرادي شباهت داشت كه بر سر معامله اي چانه مي زنند يا براي نفوذ خود حيله به كار مي برند. نمونه اخلاقشان همان است كه به ياري غريبي مظلوم برنمي خاستند. زيرا ياري مظلوم كاري بود كه با اسلوب سودطلبي و نيرنگ كاري ايشان سازگار نبود و در اين نوع عملكردشان دليلي عليه كارهاي روزانه آنان به وجود مي آمد.

ابن اميّه، بزرگ خاندان ايشان است كه مانع اخلاقي براي تعرض به زنان نداشت و اين عمل او نيز از تزوير و دلاّل بازي خالي نبود.

براي نمونه، وقتي كه عبدالمطلبِ هاشمي، جدّ علي عليه السلام و حرب بن اميه، جدّ معاويه اختلافشان را پيش «نفيل بن عدي» بردند. نفيل نزاع افتخارات را به نفع عبدالمطلب قضاوت كرد و به او اداي احترام كرد. سپس جمله اي به حرب گفت كه به طور خلاصه حقيقت بني هاشم و بني اميّه را در عصر جاهليّت آشكار مي كند:

پدر تو زناكار است و پدر او پاكدامني است كه فيل سواران را از خانه خدا بيرون راند.

نفيل به داستان عبدالمطلب اشاره مي كند كه قيام كرد و ابرهه را كه با لشكريان فيل سوارش به خانه خدا حمله كرده بودند دفع كرد. و از طرف ديگر، اميّه پسر حرب و سرسلسله بني اميّه را به زناكاري وصف مي كند. و اخبار او در تعرض به زنان شاهدي است بر اين كه افكار حيله گري و دلاّل بازي در وجود او رسوخ داشته است.

نقل مي كنند كه يك بار به طور ناشايسته اي متعرض يكي از زنان «بني زهره» شد، لذا با شمشير به او حمله كردند، امّا شمشيرشان خطا رفت. داستان هاي عجيب ديگري هم از او نقل شده است.

اسلام يا انتقال زمامداري؟

محمّد صلي الله عليه و آله به رسالت مبعوث شد و ابوسفيان فرزند حرب اموي، رهبر دشمنان زمامدار قريش عليه محمّد صلي الله عليه و آله ، پيشواي برحق مبارزات و قهرمانِ اسلوبهاي شكنجه عليه پيروان و ياران دعوت جديد بود! راستي اگر مخالفت ابي سفيان با محمّد صلي الله عليه و آله بر پايه عقايد ديني و يا دفاع از رسوم اخلاقي و روحي معيني استوار بود در اعمالي كه مرتكب مي شد عذري مي داشت. زيرا صاحب آرمانهايي كه در ايمان و اعتقاد خود راستگو هستند هر قدر هم كه عقيده آنان فاقد ارزش باشد و رسوم اخلاقي و روحي آنان كه از آن حمايت مي كنند بهايي نداشته باشد باز براي اعمال خويش عذري دارند؛ ولي قلب و زبان ابي سفيان با عقيده رابطه اي نداشت.

بعثت محمّد صلي الله عليه و آله در نظر ابي سفيان پيرامون زمامداري موروثي بني اميّه كه براساس آن بازرگاني توأم با زورگويي و سودطلبي و به اسارت كشيدن بيچارگان وجود داشت دور مي زد و به عينه مي ديد كه به خاطر دعوتِ پيغمبر جديد صلي الله عليه و آله ، اركان پوچي كه رياست بني اميّه بر آن استوار است، متزلزل و متلاشي مي شود.

ابوسفيان به حكم غريزه سودجويي خود كه در مقابل اخلاق بني هاشم بايد بگوييم «غريزه بني اميّه» به دعوت اسلام، حتّي آن موقعي كه مسلمان شد به اين رويداد بزرگ تنها با ديد انتقالِ زمامداري از بني اميّه به بني هاشم مي نگريست.

روش پيغمبر صلي الله عليه و آله ، استقامت و قرباني شدن يارانش و يا رسالت سترگ آن حضرت، كوچك ترين شعاعي از نور ارزشهاي انساني در روح ابي سفيان پديد نياورد!!

و به همين جهت در فتح مكّه وقتي عدّه اي از سربازان اسلام را پيرامون محمّد صلي الله عليه و آله ديد و مشاهده كرد كه در پيش روي آن حضرت عدّه اي از ارادتمندان وي حركت مي كنند، نگاهي به عباس عموي پيغمبر صلي الله عليه و آله كرد و گفت: «به خدا سوگند اي اباالفضل، اكنون سلطنت فرزند برادرت بسيار توسعه يافته است...» آنگاه كه ابوسفيان اين مطلب را ادا مي كرد هيچ يك از آن مطالبي كه بني هاشم به خوبي درك كرده بودند و در آن كوشش و جانفشاني مي كردند به ذهنش خطور نمي كرد.

افكار ابوسفيان

اسلام آوردنِ خاندان ابي سفيان از اين جهت كه در نظر او و همسرش هند، دختر «عتبه» در حكم تسليم شدن مغلوب بود، برايشان بسيار دشوار بود. روزي ابوسفيان در مسجد رسول خدا صلي الله عليه و آله با نظر حيرت به حضرت نگريست و با خود گفت: «اي كاش مي فهميدم محمّد صلي الله عليه و آله به چه وسيله اي بر من غالب شد».

محمّد صلي الله عليه و آله متوجه او شد و دست خود را به شانه ابوسفيان زد و فرمود: «اي ابوسفيان به وسيله خدا بر تو غلبه كردم».

گرچه محمّد صلي الله عليه و آله در اثر روح بزرگِ گذشت و عطوفتي كه با دشمن و منافقين داشت به ابوسفيان احترام مي گذاشت امّا مسلمانان زيربار نمي رفتند و حتّي از نگريستن و همنشين شدن با ابوسفيان خودداري مي كردند؛ تا اين كه ابوسفيان به پيغمبر صلي الله عليه و آله پناه برد و از آن حضرت درخواست كرد كه فرزندش معاويه را جزو نويسندگان وحي قرار دهد تا شايد در ميان مردم احترامي به دست آورد.

آنگاه كه رسول خدا صلي الله عليه و آله دار فاني را وداع گفت و در ميان بزرگان مهاجر و انصار اختلاف افتاد كه با چه كسي بيعت كنند، ابوسفيان خوشحال شد و گمان كرد كه اين اختلاف، راهي براي رياست مجدّد او است و مي تواند قدرت جديدي را از راه اسلام به دست آورد!

ابوسفيان به همين منظور به افروختن آتش رقابت همّت گماشت؛ باشد كه به اختلاف و سپس به كشتار، راه براي دخالت او باز شود. جرياني كه به همين جهت بين او و حضرت علي عليه السلام واقع شد پرده از روي سرشت ايشان برمي دارد و حقيقت اموي ها و هاشمي ها را روشن مي سازد. پس از اين كه مردم با ابوبكر بيعت كردند، ابوسفيان به نزد علي عليه السلام و عمويش عباس فرزند عبدالمطلب رفت و مشغول سمپاشي و تحريك آنان عليه ابوبكر شد و همكاريهاي خود را شرح داد. ابوسفيان در ضمن سخنانِ خود گفت: «اي علي و اي عباس، چرا بايد رياست در ميان ذليل ترين و كم عددترين طايفه هاي قريش باشد؟ مقصود وي قبيله ابوبكر بود. به خدا سوگند اگر بخواهم زمين را از سرباز و اسب پر مي كنم و زمامداري مسلمانان را از دست او مي گيرم!»

ابوسفيان فراموش كرده بود كه با مردي روبرو است كه دنيا را با يك كلمه حق از دست مي نهد و بر او پوشيده نيست كه ابوسفيان از نيفتادن خلافت به دست بني هاشم، ناراحت و خشمگين نشده است، زيرا اگر زمامداري به دست بني هاشم مي افتاد ابوسفيان از عصبانيت خودكشي مي كرد و يا اين كه تصميم مي گرفت كه با هم فكران خود، دنيا را عليه بني هاشم منقلب سازد! امّا علي عليه السلام در مقابل گفتار ابوسفيان با كمال نرمي و اعتماد و ايمان فرمود: «اختلاف را كنار بگذاريد، امتيازات خود را شماره و افتخارات خويش را ذكر نكنيد؛ هركس با بالهايش پرواز كند پيروز مي شود آن كس كه در اثر نداشتن ياور، خانه نشين شود راحت و آزاد است...» (9) «اي ابوسفيان، پيروان قرآن نسبت به يكديگر يك رنگند؛ امّا منافقين مردمي حيله گرندو به يكديگر خيانت مي كنند و نزديكي منزل و يا جسم براي آنان فايده اي ندارد».

علي عليه السلام از راه كنايه، اوصاف ابوسفيان را بيان داشت؛ زيرا «ابوسفيان مردي اشرافي و خوش گذران بود كه در مكتبِ «آريستوكراسي» (10) جاي مي گرفت. اينها براي خود و طبقه خويش، شرافتي بر تمام مردم قائل بودند. يعني كه آنان آقا هستند و ديگران ذليل و بنده.

ابوسفيان كه از دريچه فكر اين مكتب به اسلام مي نگريست، تصوّر مي كرد كه اسلام يك جنبش سودجويانه است كه مباديِ انقلاب خود را به عنوان اسلحه اي استخدام كرده است و روحاً با سازمان سودجويي بت پرستي اختلافي ندارد.

مطالبي كه محمّد صلي الله عليه و آله درباره آن فرياد مي زد در نظر ابوسفيان مانند بتهايي بود كه براي اطاعت بزرگان و اشراف بر مردم تحميل مي شد؛ فقط فرق بت پرستي و اسلام در نظر ابوسفيان در نتيجه بود. و اصول اسلام وقتي بهتر بود كه نافع تر و بانفوذتر باشد و ديگران را بهتر به خدمت زمامداران وادار كند و آنگاه كه اسلام خدمت به رياستمداران را واجب نكند و نفوذ طبقه ايشان را واجب نداند، نفع آن ها از بين مي رود و بايد به اصول مفيد و نافعي كه به بزرگان و زمامداران و اشراف خدمت كند تبديل شود» (11). آنگاه كه خلافت به عثمان بن عفان كه از خاندان بني اميّه بود رسيد، ابوسفيان دريافت كه قسمتي از عظمت دودمان آنان آشكار شده است و مي رود كه از نو استوار شود. در اين هنگام «كينه خونهايي كه ابوسفيان را مضطرب ساخته بود وي را به كنار آرامگاه حمزه عموي پيغمبر صلي الله عليه و آله و علي بن ابي طالب عليه السلام كشاند.

ابوسفيان با پاي خود به قبر حمزه عليه السلام مي زد و مي گفت: آن رياستي كه تو بر سر آن با ما مبارزه كردي اكنون به ما بازگشته است».

«ابوسفيان اين جمله را با جوش و خروش جاهلانه اي مي گفت كه دليلي بر نهايت ناراحتي و حرص وي بر انتقام جويي است.» (12)

آرزوهاي بر باد رفته!

آنگاه كه ابوبكر و عمر به رياست رسيدند، طايفه بني اميّه نمي توانستند كينه هاي قبلي خود را آشكار سازند و يا انتظار رياستمداري را بكشند و در فرصت مناسب زمامداري را از خلافت به سلطنت تبديل كنند! و اگر ما بگوييم: بني اميّه به مفهوم خلافت اسلامي و مزايايي كه آن را از سلطنت جدا مي كرد ايمان داشتند، سادگي كرده ايم. زيرا اسلام بني اميّه هميشه ضعيف بود و آنگاه كه مسلمان شدند از روي ناچاري بود.

تعصب جاهليتشان پيوسته آنان را به سوي عقب مي كشاند و مبعوث شدن محمّد صلي الله عليه و آله از ميان بني هاشم از عواملي بود كه كينه هاي ديرينه آنان را عليه مخالفين تحريك مي كرد. امّا چون ابوبكر و عمر چنان غافل نبودند كه فرصتي به دست طمعكاران و بيهوده گران بدهند، طايفه بني اميّه با تمام غم و اندوهي كه داشتند ساكت ماندند و براي بازگرداندن قدرتِ از دست رفته روزشماري مي كردند.

گرچه عثمان مايل نبود، امّا خلافت وي اوّلين فرصت را به طايفه بني اميّه داد كه آرزوهاي ديرينه خود را جامه عمل بپوشانند؛ هنوز عثمان به خلافت نرسيده بود كه «آوارگان» پيرامونش گرد آمدند و او را به طور كامل از ملّت جدا كردند و كوشيدند كه شكايات مردم به دست او نرسد.

بني اميّه دستگاهي صددرصد اموي به وجود آوردند كه در رأس ايشان مروان بن حكم قرار داشت و او نخستين كسي بود كه كينه مسلمين را عليه مسلمين و خشم ملّت را عليه عثمان تحريك كرد. مروان اوّلين كسي بود كه عملاً به طور آشكار مي گفت: «سلطنت بهتر از خلافت است. و اين سلطنت هم وقف بر بني اميّه و حقّي از حقوق آن ها است. روش مروان، عثمان را وادار كرد كه استانداران و فرمانداران سابق را عزل كند و به جاي آنان كساني از بني اميّه را بگمارد. او سعي كرد كه دولت جديد، اموي خالص باشد».

هيچ كس نبايددر منافع دولت طمع كند و از اموال و مقام آن انتظاري داشته باشد مگر اين كه در درجه اوّل از طايفه بني اميّه باشد و در درجه دوّم از حزب آنان.

اين باران از آغاز... دريا بود. (13) در فصلهاي آينده در مورد عمق جناياتي كه از روح شخصي مانندِ مروان بن حكم سرچشمه گرفت و حدود ارتباط او با خلافت بحث خواهد شد.

او مي خواست رياست كند گرچه بر سر كشتگان باشد و به همين جهت به فرماندار يزيد پيشنهاد مي كرد كه گردن حسين بن علي عليه السلام را بزند تا از خطر وي نجات يابد. و آنگاه كه نماينده يزيد از وي اطاعت نكرد او را توبيخ كرد.

مروان بن حكم همانند اجداد خود، رياست طلب بود و دوست مي داشت كه اگر رياست به چنگ او نمي آيد به دست يكي از بني اميّه كه ياران، برادران و فرزندان خاندان او هستند برسد. روش مروان در به دست آوردن رياست از نظر مقياس انساني، نه مقياس بازرگاني كه شغل آنان بود روشي بود كه دلالت بر روحي پست و خبيث مي كرد كه مقام زمامداري هم نمي توانست او را به شرافت برساند!

معاويه و جانشينانش

* هر كه را ملاقات كردي و ديدي هم عقيده تو نيست او را به قتل برسان و هر كس زيربار اطاعت ما نيامده است هر چه از اموالش به دست آوردي غارت كن!

معاويه

* روحيه بني اميّه، تركيبي بود از طمع بي حد در ثروت و علاقه به كشورگشايي به خاطر غارت.

كازانوو (14) * حلم معاويه چنان وسعتي مي يافت كه مصر و ملّت آن را به پسر عاص مي بخشيد و چنان به تنگي مي گراييد كه مصر و ملّت آن و همگي حقوق حياتي ايشان را ملك شخصي خود به حساب آورده و آن ها را به مردي هديه مي داد!

معاويه، علي عليه السلام را موعظه مي كند!

بهترين فردي كه اخلاق و مشخّصات بني اميّه را تجسّم مي بخشد، معاويه فرزند ابوسفيان است. اوّلين مطلبي كه از صفات معاويه به هنگام بررسي دقيق اخلاق او به دست مي آوريم اين است كه بويي از انسانيتِ اسلام و اخلاق مسلمانان كه در آن عصر درخشان داشتند به مشامش نخورده است.

اگر ما اسلام را انقلابي عليه اكثر آداب و رسوم عقايد گذشته عرب بدانيم كه از جمله آن ها سودجويي خالص، كار براي نفع شخصي، مردم را تنها وسيله اي براي جنگ دانستن و ملّت را سرچشمه قدرت و ثروت براي صاحبان نفوذ و مال شمردن است در اين صورت بايد با اطمينان كامل بگوييم كه معاويه هيچ ارتباطي با اسلام نداشت چنانكه تفصيل آن ذكر مي شود. از طرف ديگر، اگر اسلام را آييني بدانيم كه با اوامر و هشدارهاي خود مي كوشد تا اخلاق فردي و روش شخصي را مستقيماً اصلاح كند و سعي دارد كه افراد اجتماع را از راه ارتباط با خدا و ترساندن كافرين از آتش و بشارت دادن مؤمنين به بهشت، افرادي شايسته بارآورد، براي ما اين مطلب يقيني مي شود كه معاويه هيچ ربطي به اسلام نداشته است چنانكه اعمال او هم بر اين مطلب گواهي مي دهد. معاويه حرير مي پوشيد و در ظرفهاي طلا و نقره غذا مي خورد. تا اين كه ابودردا به او اعتراض كرد و گفت: من از رسول خدا صلي الله عليه و آله شنيدم كه مي فرمود: «كسي كه از ظرفهاي طلا و نقره غذا يا آب بخورد در روز قيامت آتش جهنّم در دلش مانند آواز شتر صدا مي كند». معاويه بدون پروا گفت: امّا من در اين كار عيبي نمي بينم! هرگاه سرسختي مسلمانانِ صدرِ اسلام را در امور ديني و جانبازيهاي ايشان را در راه حفظ دين و تنفرشان را از منهيات الهي و شدّت ناراحتي آنان را از انجام گناه و احترام عظيمي كه براي دستورات پيغمبر اسلام صلي الله عليه و آله قائل بودند، در نظر بگيريم و سپس لااباليگري معاويه را دربرابر اعتراض بر عمل ناشايسته او كه مخالف دستور پيغمبر صلي الله عليه و آله و موجب شعله ور شدن آتش در درون او است تماشا كنيم و نيز به مخالفت علني وي نسبت به اراده صاحب شريعت و ابطال عملي آن بنگريم درمي يابيم كه معاويه از آن مسلماناني كه داراي اعتقادي روحي و اخلاقي باشد كه او را به اعمالي وادارد و يا از اعمالي نهي كند نبوده است. چنان كه به اين عنوان نيز داخل گروه مسلمانان نشده بود تا جزو آن سپاهيان انقلاب اجتماعي و سياسي به حساب آيد كه هدفشان اصلاح همه جانبه ملّتي است كه از ديرزمان، فردپرستي بر آن حكمفرما بوده است؛ بلكه آنچه بيشتر مورد توجّه معاويه بوده است افكار شخصي بود و التفاتي به خواسته هاي بنيانگذار انقلاب اسلام نداشت. راستي آيا علتي غير از ضعف اسلام معاويه وجود داشته كه اين كلمه مسخره را براي علي بن ابي طالب عليه السلام كه در نظر دوست و دشمن «پيامبر دوستي و ارزشهاي عالي» بوده است بنگارد كه: «امّا بعد، اي علي عليه السلام ، درباره دين خود از خدا بترس!»

در اين جمله اي كه معاويه براي علي عليه السلام مي نويسد، هر چه بخواهيد، بازي با كلمات و بي اعتنايي به مضمون آن وجود دارد. هر چه بخواهيد تظاهر و استخدام كلماتي كه مورد اعتماد مسلمانان است و بهره برداري به نفع شخصي كه بويي از ايمان به دماغش نخورده موجود است.

معاويه از ديدگاه علي عليه السلام

در مقام مقايسه اخلاق معاويه اي كه مسلمان شده است با اخلاق پدرش كه در زمان جاهليّت داشت تغييري به چشم نمي خورد. مرد سرشناسي بود كه مردم را زير سلطه و خدمت خود مي آورد و به عقايد و اخلاق آنان و آنچه مورد اعتمادشان بود تا آنجا اظهار علاقه مي كرد كه ملّت را به اسارت بكشد. و آنگاه كه مسلمان شد از روي ناچاري بود و ادامه تظاهرش به اسلام نيز از روي ناگزيري و يا به خاطر سودجويي!

راستي آيا چه كسي به اخلاق معاويه و اسلام او از دوستان و دشمنان زمان او آگاهتر است؟ آيا همه آنان معاويه را به مطالبي كه خواهيم خواند متهم نساختند؟

آيا علي عليه السلام از تمام مردم از احوال معاويه آگاهتر نبود و در اين مورد حقيقت وجود او را آشكار نساخته است كه مي گويد: «حتماً راه نياكان خود را در ادعاهاي پوچ و فرورفتن در غرور و نيرنگ و دروغ پيموده اي».

آيا كسي كه در عصر رسول خدا صلي الله عليه و آله و خلفاي راشدين ادّعاي باطل مي كرده و دروغ مي گفته مسلمان بوده است؟

آيا كسي كه علي عليه السلام درباره او و افراد خانواده اش مي گويد: «مسلمانانتان فقط از روي ناچاري اسلام آوردند!» از مسلمانان آن عصر به شمار مي رود؟!

اگر معاويه به صورت ظاهري داراي حلم، مدارا، جود و حوصله بود به علّت اين بود كه به كمك هوشش دريافته بود كه به مدد اين وسايل مي تواند به زمامداري و سلطنت برسد.

من فكر مي كنم كه روش معاويه و معاصرين او از خاندان بني اميّه و توجّه مردم به پستي بني اميّه و ناچيزي وضع موجودشان در مقابل اسلام، معاويه را بر آن داشت كه لباس حلم و سخاوت را بپوشد و با مردم عوام فريبي كند تا به وسيله عرضه داشتن اخلاق خوب و شايستگي خويش، مردم به حقيقت وجودي او پي نبردند!

بدون ترديد، حوصله و سخاوت معاويه فقط به منظور آماده ساختن مردم براي سلطنت خويش بود؛ زيرا بخشش راهي بسيار عالي است كه مردم را آماده مي سازد و طريقي است كه بديهاي تازه و كهنه بني اميّه را مي پوشاند.

آنان كه در ستايشگري معاويه زياده روي مي كردند و با در نظر گرفتن اين مطلب كه سياست او منحصر به روش ستمگران در برابر ستمديدگان و زورمندان در برابر درماندگان بود، معلوم نيست كه چه حلم و چه جوانمردي اي، در او مي يافتند؟

سياست معاويه بر اساس ستمگري، سنگدلي و سودجويي بنا شده بود.

برنامه هاي اين سياست را براي افرادي كه پس از وي مي آمدند و از خاندان او بودند آماده ساخت و آنان هم با ناله ميليون هانفر در سراسر امپراطوري اموي از آن بهره برداري كردند.

سياست معاويه

آيا ستايشگرانِ معاويه چه مروّت و حلمي از معاويه سراغ دارند آنگاه كه «بسربن ارطاة» را به مدينه مي فرستد كه عليه علي عليه السلام اخلالگري كند و اين توصيه را سرمايه راه او قرار مي دهد كه:

«به سوي مدينه روانه شو، مردم را متواري كن! به هر كس برخورد كردي او را بترسان! اموال كساني را كه از دستورات ما اطاعت نمي كنند غارت كن!»

راستي اين ستايشگران چه حلمي از معاويه اي به دست آورده اند آنگاه كه سفيان بن عوف غامدي را به سوي عراق به منظور مخالفت با علي عليه السلام مي فرستد و اين كلمات را توشه راه او قرار مي دهد كه: «اي سفيان حمله هاي ما به مردم عراق، رُعبي در دلشان ايجاد مي كند و علاقمندان ما را خوشحال مي سازد و افراد ترسو را به سمت ما جلب مي كند. هر كه را هم عقيده خود نيافتي به قتل برسان! به هر مركز عمراني رسيدي آن را ويران ساز! اموال را غارت كن؛ زيرا چپاول كردن اموال همانند قتل و چه بسا از آن هم براي قلب دردناكتر است».

تا آخرين پند و اندرزها كه دستور قتل ضعفا و بيچارگاني است كه نمي خواهند به بني اميّه سواري بدهند! معاويه خونخوار به ضحاك بن قيس فهري، آنگاه كه او را براي حمله به بعضي از سرزمين هاي علي عليه السلام اعزام مي دارد همين وصيتها را مي كند. ضحاك هم اين سفارشات را همانندِ ديگران انجام مي دهد: غارت مي كند، مي كشد و در تجاوز و افترا فروگذار نمي كند!

آيا اين ستايش گويان، چه حلم و مردانگي اي در او يافته اند كه درباره «موالي» (15) كه بر صدها هزار نفر بالغ مي شدند كه هر كدام داراي عقل و قلب و جسم هستند مي گويد: «من فكر كرده ام كه عدّه اي از آنان را به قتل برسانم و عدّه اي را هم براي اصلاح بازار و آباد كردن راه ها زنده بگذارم».

اگر «احنف بن قيس» از اين كار او جلوگيري نكرده بود، رأي خود را به مرحله عمل مي گذاشت و به جرم اين كه عدّه اي «موالي» او هستند هزاران نفرشان را به قتل مي رساند و صدها هزار نفر را اسير مي ساخت و در راه منافع خود همانند ساير وسايل و حيوانات، انسان ها را اجير مي كرد.

معاويه سازشكار

معاويه داراي «نرمش، بردباري و كرم» است؛ در صورتي كه در مقابل شخصي قرار گيرد كه داراي قدرت و يا صاحب نفوذي باشد كه براي رياست معاويه خطرآفرين محسوب شود و آنگاه كه چنين شخصي به معاويه حمله كند و او را مورد مذمّت قرار دهد و مطالبي به وي بگويد كه مانند زهر و يا كشنده تر از آن باشد، معاويه خود را حفظ و كنترل مي كند و خشنودي طرف را به دست مي آورد و گفتار او را قبول مي كند. و آنگاه كه مرد بانفوذي به او حمله سختي كند و او را در ميان درباريانش به باد حمله بگيرد از ترس قدرت و نفوذ وي، مدارا و حوصله مي كند و به مأمورين امين خود با اين كلمات دستور مي دهد كه توبيخ گوينده را ثبت كنيد: «اين مطلب حكمت است آن را بنويسيد» (16). امّا اگر مردي ستمديده، بي كس و ياور باشد، ديگر معاويه مدارا نمي كند و حوصله به خرج نمي دهد و اگر چه آن فرد ضعيف به معاويه حمله و يا اعتراض و شماتتي نكرده باشد، ولي براي معاويه ممكن است كه دستور بدهد: «فردي را به طريقي بكشند كه قبلاً كسي را در اسلام به آن صورت نكشته باشند». معاويه، «سازشكار، بردبار و كريم است» امّا وقتي كه مصلحت شخصي اقتضا مي كند كه با فردي كه از وي نفع مي برد روبرو شود... از چنين شخصي هر مطلب و عملي را قبول مي كند؛ امّا به شرط اين كه در نگاهداري رياست او هر چند ستمگر باشد كمك كند و در چنين موقعي است كه مصر و مردم آن را به او مي بخشد. آن چنان مصر و مردم آن را ملك حلالِ عمروبن عاص مي كند كه هيچ كس حقِّ اعتراض به او را ندارد.

آري، حلم معاويه آنقدر وسعت مي يابد كه مصر و مردم آن را به عمروبن عاص مي بخشد و آنقدر محدود مي شود كه حقِّ زندگي مردم مصر را ضميمه سرزمين مصر مي كند و به عنوان «هديه مخصوص» به شريك رياست خود مي دهد!

ناگفته روشن است كه اگر حلم و مدارا و كرامت اين است، پس بايد تمام خونخواران تاريخ را حليم، رفيق و كريم بنامند!

عدالت اجتماعي از نظر معاويه

هرگاه كسي در سياستِ معاويه كه درباريانش آن را «پايه گذاري دولت» مي ناميدند دقّت كند، از شدّت جنايت و حيله گري كه برنامه زمامداري او را تشكيل مي داد وحشت مي كند. روش او، همان روش «ماكياول» است و از تفاصيل جنايت آميزانه آن شخص جنايتكار چيزي كم ندارد. چپاول و ايجاد وحشت، كشتار و شكنجه از سياستهاي قديمي معاويه است.

تطميع، تهديد و ريختن خونِ نيكوكاران و آزادگان و پذيرفتن خيانتكاران و مزدوران و ستمگران از عملكردهاي رايج معاويه است. استخدام سخنگوياني كه آسمان را زمين معرفي كنند و زمين را آسمان، از برنامه هاي معاويه است. حيله گري عليه ارزشهاي انساني به قصد كسب و استفاده و خريد افراد سياهدل براي مبارزه با حقّ و عدالت از روشهاي معاويه است. معاويه از افراد خونخواري كه خود را وقف خدمت امير كرده بودند، تقدير مي كرد و با آن ها انس مي گرفت؛ و خدمتشان وقتي صحيح بود كه در غارت اموال مردم و سركوب كردن آزاديها و اسير ساختن مردم براي زمامدار خود مهارت داشته باشند!!

معاويه بارها عليه خود گواهي داد كه در سياست، عدالت و انصاف ندارد؛ هيچ گاه در زندگي خود از حقّ آشكار و يا عدل روشن طرفداري نكرد. از مواردي كه معاويه به ضرر خود گواهي داده، داستاني است كه سياست و نظريه عمومي او را درباره معناي عدالت اجتماعي و ارزش آن روشن مي كند.

مطرف بن مغيرة بن شعبه مي گويد: «من با پدرم به دربار معاويه مي رفتيم، پدرم نزد وي مي رفت و با او صحبت مي كرد، چون بازمي گشت از معاويه و عقلش تعريف مي كرد و از چيزهايي كه از او مي ديد دچار تعجّب مي شد. شبي از پيش معاويه بازگشت و از صرفِ غذا خودداري كرد و آثار غم بر چهره او آشكار بود. من مدّتي صبر كرده و فكر مي كردم سخن نگفتن و غم او به خاطر ناراحتي از دست ما است. به پدرم گفتم: چرا امشب شما را غمناك مي بينم؟ پدرم گفت: فرزندم، امشب از پيش كافرترين و خبيث ترين مردم آمده ام. گفتم پدرجان، او كيست؟

پدرم گفت: من به نزد معاويه رفتم و با او خلوت كردم و به او گفتم: اي اميرالمؤمنين عمري را سپري كرده اي. اي كاش از روي عدل رفتار مي كردي و اكنون كه پير شده اي كار خيري مي كردي! و اي كاش نگاهي به برادران خود، طايفه بني هاشم مي كردي و با آن ها صله رحم به جا مي آوردي! به خدا سوگند اكنون در نزد بني هاشم چيزي نيست كه تو از آن بترسي! اگر درباره آنان اكرام كني نام و ثواب آن برايت باقي مي ماند.

معاويه گفت: افسوس، افسوس! من انتظار داشته باشم چه نامي باقي بماند؟ ابوبكر، فرزند بني تميم زمامداري كرد و از روي عدالت رفتار كرد و كرد، آنچه كرد؛ امّا وقتي كه از دنيا رفت نام او هم نابود شد و فقط گاهي مي گويند: «ابوبكر». و عمر فرزند طايفه عدي زمامداري كرد؛ كوشش كرد و ده سال به سرعت پيشروي كرد و هنوز از دنيا نرفته بود كه نام او هم محو شد فقط گاهي كسي مي گويد: «عمر». امّا فرزند «ابي كبشه» هر روز پنج مرتبه فريادش (به اذان) بلند مي شود و مي گويد: «اشهدانّ محمّداً رسول اللّه صلي الله عليه و آله » مرگ بر پدرت! ديگر چه عملي و چه نامي بعد از اين باقي مي ماند؟!

معاويه به حكم اين كه در خانه ابوسفيان به دنيا آمده بود از كساني بود كه با كراهت از صاحبان رسالت هاي عالي رشد كرده بود. سپس شاهد شده بود كه پدرش چگونه مي كوشيد كه با محمّد صلي الله عليه و آله مبارزه كند و مي ديد كه چگونه در پيشاپيش مخالفين عازم جنگ مي شود و به ياران محمّد صلي الله عليه و آله حمله مي كند. ديده بود كه پدرش سعي مي كند پيغمبر را از بين ببرد، تا زمامداري سياسي و بازرگاني خويش را حفظ كند و براي هميشه زمامدار بني اميّه باشد؛ هر چند اين رياستمداري سبب شود كه عرب از وجود باعظمتِ پيغمبر اكرم صلي الله عليه و آله و از بزرگاني چون يارانِ انقلابي او و از آن دمكراسي روح رسالت محروم شوند.

شايد ابوسفيان در اين مبارزه گناهي نداشته، زيرا او الگو و نمونه پدر اوّل خويش، امية بن عبدشمس است.