كريتون: سقراط! البتّه چنين عملي جايز نيست.
سقراط: امّا اگر كسي به ما بدي رساند، بدي كردن به او، چنان كه اغلب مردم
معتقدند حقّ است، يا نه؟ كريتون: هرگز.
سقراط: براي اينكه به كسي بدي كردن فرقي با عملِ ناحق كردن ندارد؟ كريتون:
كاملاً صحيح است.
سقراط: از تو سؤال مي كنم: اگر كسي با ديگري قراردادي بست بايد به تعهد خود
وفا كند يا اينكه حق دارد تقلّب كند و از انجام تعهد باز زند؟ كريتون: بايد به
تعهد خود وفا كند.
سقراط: حال از اين ديد به موضوع بنگر؛ اگر ما بدون اجازه دولت از اينجا خارج
شويم آيا به كسي بدي نمي رسانيم؟ مخصوصاً به كساني كه كمتر از همه درخور چنين
بدي اي هستند و آيا با اين عمل به تعهدي كه كرده ايم پشت پا نمي زنيم؟
كريتون: سقراط! من نمي توانم جوابي بدهم زيرا سؤال تو را نمي فهمم.
سقراط: مطلب را اين طور در نظر بگير، اگر موقعي كه مي خواهيم از اينجـا فرار
كنيم قوانين و جامعه، راه ما را ببندند و بگويند: «سقراط، چه مي خواهي بكني؟
آيا جز اين كه مي خواهي با اين عمل كه قصد انجامش را داري، ما، قوانين و
درنتيجه تمام جامعه و دولت را به نسبت قدرت و توانايي اي كه دارند به ديار
نيستي بفرستي؟ يا تصور مي كني كه ممكن است مملكتي باقي بماند و نابود و مضمحل
نشود؟ اگر در آنجا احكام محاكم قدرت و ارزش نداشته باشد و هر كسي بتواند احكام
محاكم را لغو و بي اثر سازد؟» كريتون! در جواب اين سؤال و سؤالات ديگر از اين
قبيل چه جوابي مي توانيم بدهيم؟ زيرا در اين مورد خيلي حرفها مي شود زد، به
خصوص اگر ناطق خوبي به طرفداري از قوانين برخيزد، همان قوانيني كه حكم مي كنند
كه هر رأيي از محاكم صادر مي شود، بايد به قوّت خود باقي بماند. يا ما اين طور
جواب خواهيم داد كه: «دولت، حقّ ما را ناحق كرده و رأي محكمه برخلاف حق صادر
شده است» يا جواب ديگري داريم؟
كريتون: به خدا همين جواب را.
امّا اگر قوانين بگويند: «سقراط، قرار ما چنين بود؟ يا اين بود كه تو به هر
حكمي كه از طرف دولت صادر شود تن دردهي؟». تصوّر مي كني كه تو هم همان حقوق را
داري كه ما داراي آن هستيم و هرچه ما درباره تو بكنيم تو هم حق داري كه همان را
درباره ما انجام دهي؟ و تصور مي كني كه درمقابل پدرت همان حق را داري كه او
درمقابل تو دارد و مجاز هستي كه هرچه او درباره تو كرد، تو هم همان را درباره
او بكني و اگر ناسزايي به تو گفت تو هم با ناسزا جواب او را بدهي و اگر تو را
زد تو هم او را بزني؟ تصور مي كني درمقابل وطنت و قوانين، اين حق را دارا هستي
كه اگر ما حكم به كشتن تو دهيم و اين را حق بدانيم، تو نيز در نابودي و اضمحلال
ما بكوشي و اين عمل را حق به شماري؟ تو كه ادّعا مي كني عمري با تقوي به سر
برده اي آيا نمي داني كه اگر وطن بر انسان خشم گيرد، آرام كردن و ميل او را
برآوردن و محترم داشتن او به مراتب مهم تر از محترم داشتن پدر و اجراي امر او
است؟ تو يا بايد سعي كني كه او را قانع سازي و يا فرمان او را اطاعت كني و
درمقابل هر رنجي كه به تو تحميل مي كند، بردباري به خرج دهي، اگرچه زدن يا بند
و زنجير يا رفتن به ميدان جنگ و يا مرگ باشد؛ اين وظيفه تو است كه به فرمان او
سر بنهي و آنچه او مي گويد حق بداني و در ميدان جنگ و در محكمه همان را انجام
دهي كه وطن از تو مي خواهد. تو البتّه مي تواني از راه استدلال به او ثابت كني
كه چه حق است و چه حق نيست، وليكن توسّل به زور درمقابل پدر و مادر و مخصوصاً
درمقابل وطن، كفر و ناسزا است.
كريتون! اگر قوانين چنين بگويند، ما چه جواب خواهيم داد؟ گفته آنها را تصديق
خواهيم كرد يا نه؟
كريتون: آري، به نظر من حق دارند چنين بگويند.
سقراط: به احتمال قوي قوانين بعد از آن خواهند گفت: «بنابراين، سقراط! درست
فكر كن و ببين، آيا حق با ما نيست وقتي مي گوييم كه تو نبايد با ما چنين كني،
با ما كه تو را به دنيا آورده، پرورش داده و تربيت كرده ايم و هر نيكي اي كه از
دستمان برمي آمد، از تو و همشهريانت دريغ نكرده ايم.
از اين گذشته تو مي توانستي در محكمه مجازات تبعيد براي خود خواسته باشي و
كاري را كه اكنون برخلاف ميل دولت مي خواهي انجام دهي، با اجازه دولت انجام
داده باشي، امّا تو آن روز لاف مي زدي و ادّعا مي كردي كه ترسي از مرگ نداري و
آن را بر تبعيد و آوارگي ترجيح مي دهي. ولي امروز نه از آن حرفها شرمي داري و
نه از قوانين ترسي! بلكه مي كوشي كه ما را نابودسازي و به شيوه پست ترين
بندگان، مي خواهي پاي به فرار گذاري و از زير بار تعهد خود شانه خالي كني.
اكنون پيش از هرچيز به اين سؤال جواب بده: آيا اين ادّعاي ما درست است كه تو
نه با حرف بلكه عملاً خود را مؤظف ساخته اي كه برطبق احكام و دستورهاي ما زندگي
كني؟ آيا اين درست است يا نه؟ كريتون! در جواب اين حرفها چه بايد گفت، آيا
نبايد آنها را تصديق كنيم؟ كريتون: سقراط! البتّه بايد تصديق كنيم.
سقراط: بنابراين خواهند گفت: «پس مي بيني كه تو قراردادهايي را كه با ما
داشتي زير پا مي گذاري و مي شكني؛ درحاليكه كسي تو را اغفال و يا مجبور نكرده
بود كه چنين تعهدي بكني و تو را تحت فشار نگذاشته بودند كه وقت كافي براي تأمل
نداشته باشي. تو هفتاد سال وقت داشتي و مي توانستي هر موقع مي خواستي تصميم به
رفتن بگيري اگر با وضع اينجا موافق نبودي و ميل نداشتي كه در اينجا بماني. ولي
تو، نه لاكه دمون و نه كرت را (كه آنقدر موقعيّت شان را مي ستايي) بر اينجا
ترجيح دادي و نه مملكت ديگري از ممالك هلني يا غيرهلني را. تو حتّي كمتر از يك
كوروشل و بيمار از آتن بيرون رفتي و تو اين طور اين را خوش داشتي و به اينجا
علاقمند بودي و حتّي به ما قوانين.
حال مي خواهي از وظايفي كه در مقابل ما داري سر باز زني؟ نه تو اين كار را
نخواهي كرد بلكه به حرف ما گوش خواهي داد. وگرنه با فرار از شهر، خود را مورد
تمسخر عموم قرار خواهي داد.
خوب فكر كن و ببين با اين فرار و با نقض تعهدي كه درمقابل ما داري، چه نفعي
به خود و دوستانت مي تواني برساني؟ در اينكه دوستانت درنتيجه فرار تو به خطر
خواهند افتاد، يا خود پا به فرار خواهند گذاشت و يا تبعيد خواهند شد ترديدي
نيست امّا خودت اگر به يكي از شهرهاي نزديك مانند مه گارا يا تب فرار كني كه
داراي قوانين و طرز اداره خوبي هستند، در اين شهرها همه كساني كه به مملكت خود
علاقمندند به تو با ديد بد نگاه خواهند كرد و تو را دشمن قانون خواهند دانست و
به اين ترتيب تو آبروي قضاتي را كه تو را محكوم كرده اند خواهي افزود و حسن
شهرت آنها را بيشتر خواهي كرد و همه قبول خواهند نمود كه تو به حق محكوم شده اي
زيرا كسي كه قانون را زير پا گذاشت، هم درباره او اين اتهام را نيز كه او
جوانان را فاسد مي سازد، به سهولت باور خواهند كرد، يا مي خواهي كه به اين نقاط
نروي و از ممالكي كه خوب اداره مي شوند و مردمانش به نظم و انضباط خو گرفته
اند، دوري جويي؟ اگر چنين كني، آيا باز براي تو ارزش خواهد داشت كه زنده بماني؟
يا مي خواهي كه در برابر مردم بايستي و باز با كمال وقاحت و بيشرمي براي آنها
نطق كني و با آنها به بحث و گفتگو بپردازي؟ به چه بحثي سقراط! مثلاً به بحث
درباره اينكه مهم تر از تقوي و حق خواهي چيزي در دنيا نيست و بالاتر از هرچيز،
براي بشر نظم و قانون است؟ تصور نمي كني كه آن وقت، سقراط در نظر همه، احمق
وامانده اي جلوه خواهد كرد؟ ناچار بايد قبول كني كه چنين خواهد شد. بنابراين،
از اين ممالك نيز رخت سفر برخواهي بست و روي به تسالي خواهي آورد و به نزد
دوستان كريتون خواهي رفت؛ به جايي كه بي نظمي و عدم انضباط به حدّ اعلا وجود
دارد و به احتمال قوي مردم در آنجا، با كمال ميل به تو گوش خواهند داد وقتي كه
تو تعريف كني كه به چه طرز مضحكي از زندان فرار كرده اي، مخفيانه در يك روپوش
يا در يك قباي عادي و يا در لباس ديگري كه معمولاً فراريان براي پنهان ساختن
خود مي پوشند! امّا تصور مي كني هيچ كس اين مطلب را به رُخت نخواهد كشيد كه تو
در اين سنّ پيري با چنان شهوتي به زندگي چسبيده اي كه حتّي از پايمال كردن
مقدّس ترين قوانين هم باك نداري؟ البتّه اگر به كسي توهين نكني شايد چنين باشد،
ولي سقراط، همين كه توهين كردي، مسلماً به رُخت خواهند كشيد. بنابراين، ناچار
خواهي بود كه در آنجا درمقابل هركس و ناكس، چهره بر خاك بسايي و كاري نكني جز
اينكه بخوري و بنوشي؛ مثل اينكه به مهماني به تسالي رفته باشي.
امّا آن بحثها و صحبتهاي تقوي و حقّ و ناحق كجا خواهد رفت سقراط؟ آري،
فراموش كرديم؛ براي فرزندانت مي خواهي زنده بماني تا آنها را تعليم دهي و تربيت
كني.
امّا چطور؟ مي خواهي آنها را با خودت به تسالي ببري و درآنجا بزرگشان كني و
تعليمشان دهي كه نسبت به وطن خود بيگانه شوند و از اين حيث هم وظيفه خود را
درمقابل آنها ادا كرده باشي؟ يا اينكه نه، خيال نداري اين كار را بكني بلكه مي
خواهي آنها را در اينجا بگذاري؟ در اين صورت تصور مي كني، چون تو در قيد حياتي،
با اينكه در نزد آنها نيستي، تربيت آنها بهتر خواهد شد چون در اينجا دوستان تو
مراقب آنها خواهند بود؟
پس معتقدي كه اگر به تسالي بروي مراقبت آنها را به عهده خواهند گرفت ولي اگر
به دنياي ديگر بروي از مراقبت خودداري خواهند كرد؟ سقراط! اگر اينها دوستان
باارزشي باشند، شك نيست كه چه تو باشي و چه نباشي، از مراقبت دريغ نخواهند كرد.
بنابراين، سقراط، به دنبال ما بيا كه تو را بزرگ كرده و تربيت نموده ايم؛ و
براي هيچ چيز، نه براي فرزندانت و نه براي حيات بيشتر از حق، اهميت و احترام
قائل نشو تا به آن دنيا كه رفتي، بتواني درمقابل حكمرانان آنجا از خود دفاع
كني. زيرا، به طوري كه نشان داده شد، فرار از زندان نه با حق و ديانت مطابقت
دارد و نه در اين دنيا براي تو يا كسانت فايده اي خواهد داشت و نه وقتي كه به
آن دنيا رفتي نفعي از آن خواهي ديد. تو اگر اكنون به آنجا بروي، به عنوان كسي
مي روي كه با او به ناحق رفتار شده است؛ البتّه نه از طرف ما قوانين، بلكه از
طرف انسانها. امّا اگر فرار كردي و ناحق را با ناحق جواب دادي، و عهدها و
قرارهايي كه با ما داري شكستي و به آنها كه كمتر از همه مستوجب بدي هستند بدي
كردي، يعني به خودت، به دوستانت، به وطنت و به ما قوانين، در اين صورت نه تنها
تا عمر داري ما بر تو خشمگين خواهيم بود، بلكه چون به آن دنيا رفتي، برادران ما
نيز كه قوانين آن دنيا هستند، تو را با روي خوش نخواهند پذيرفت؛ چرا كه خواهند
دانست كه تو در اضمحلال ما كوشيده اي. پس مگذار كريتون تو را اغفال كند كه
حرفهاي او را به گفته هاي ما رجحان دهي».
كريتون عزيز! تو بايد بداني كه دائماً تصور مي كنم اين سخنان را مي شنوم؛ و
طنين اين سخنان چنان گوشهاي مرا پر كرده است كه سخنان ديگر را در آنها راهي
نيست. از اين جهت بدان كه اگر تو برخلاف اين اعتقادي كه من دارم سخن بگويي، به
كلّي بي فايده خواهد بود... پس بگذار همين طور كه هست باشد و ما مي خواهيم همان
طور كه گفتيم عمل كنيم، زيرا اين راهي است كه خدا پيش پاي ما گذاشته است».
واپسين دم سقراط
براي اينكه از شجاعت سقراط در استقبال از مرگ آگاه شويم، افزودن اين سخن
كوتاه، در پايان اين بخش ضروري بود، زيرا مؤلف محترم در اين زمينه كوچكترين
اشاره اي نكرده بود.
سقراط پس از صدور حكم اعدام به زندان رفت و قرار بود كه بلافاصله جام شوكران
را بنوشد، ولي به علّت پيشامدي (ديرآمدن كشتي از دلوس) اجراي حكم درباره او،
چند روزي به تأخير افتاد. سقراط با اينكه در زندان تحت نظارت يازده نفر به سر
مي برد، امّا اگر مي خواست، مي توانست به وسيله دوستِ ثروتمندش كريتون و
ديگران، از زندان فرار كند و به تسالي برود. ولي چنان كه خوانديم، سقراط حاضر
به فرار نشد و گفت: «ما بايد اين مسئله را مورد بررسي قرار دهيم كه آيا با دادن
رشوه به كساني كه مرا از اينجا فرار خواهند داد و با عهد و پيمان بستن با آنها،
برطبق عدل عمل مي كنيم، يا اينكه هم آنها و هم ما برخلاف عدل رفتار مي كنيم؟ در
چنين صورتي بايد در همين جا ماند و مرد»! اكنون ببينيم كه واپسين دم سقراط
چگونه گذشت: ... هنگام آن رسيده است كه سقراط جام شوكران را بنوشد و بنا بر
رسوم، زنجيرها را از دست و پاي او مي گشايند. خويشان و دوستان اجازه يافته اند
كه به نزدش بيايند و از او توديع كنند و شاهد پايان زندگي او باشند. نوشيدن زهر
به غروب آفتاب موكول شده است.
حاضرين متعدّد و از دوستان برگزيده سقراط هستند. از جمله: فدون، كبس،
آپولودور، سيمياس، كريتون و گزانتيپ (زن سقراط) حضور دارند، ولي افلاطون از
ناراحتي به «مگار» پناه برده و به زندان نيامده است. «فدون»، ماجراي واپسين دم
سقراط را چنين تعريف مي كند:
هنگامي كه بندهاي آهنين از دست و پاي سقراط گشوده مي شود، پاهاي دردناك خود
را مالش مي دهد و با خود مي انديشد كه مشيّت الهي، لذّت و الم را سخت به هم
پيوند داده و احساس يكي، بدون ظهور ديگري، قطع نمي شود... سقراط در غروب آفتاب
ديده از جهان فرو خواهد بست، پس اگر از سرنوشتي كه در انتظار اوست، صحبت نكند
از چه مقوله سخن بگويد؟ آيا مرگ براي كسي كه طعمه او مي شود، پايان همه چيز،
پايان زندگي و فناي روح و زوال خاطرات است؟ يا اينكه برعكس، انتقال به زندگي
ديگري است كه روح را از بندگي و اسارت تن مي رهاند و به مكانهاي ديگري رهبري مي
كند؟ سقراط عقيده دوم را مطابق حقيقت مي داند. سقراط اين عقيده را معتبر دانسته
است كه فناي جسم باعث فناي روح نمي شود و به عقيده او اعتقاد به بقاي روح و به
آنچه درمورد به دوزخ و بهشت مي گويند، لااقل اعتقاد بي ضرري است؛ پس چرا آدمي
خود را از چنين اعتقادي بازدارد؟ چرا بايد خود را از اين عقيده مانع شد كه بعد
از زندگي اين جهاني، نيكوكاران پاداش مي يابند و بدكاران كيفر و مكافات مي
بينند؟ آيا چنين اعتقادي، مردم را در زندگي و در مرگ كمك نخواهد كرد؟... مكالمه
تا غروب آفتاب ادامه دارد. اينك ساعت شوم فرا رسيده است كه درعين حال ساعت
ابراز شجاعت و آرامش نيز هست (سقراط مي گويد): هركس در طول زندگي خود از لذات و
علايق جسماني چشم بپوشد و آن را مايه زيان انگارد، هركس كه جوياي لذات و
خوشيهاي علم باشد و روح خود را به زينتهاي روحاني از قبيل عدالت، قوت، آزادگي و
حقيقت بيارايد، چنين كسي بايد هميشه به آرامي و آسودگي منتظر ساعت موعود، براي
مسافرت به سراي ديگر باشد... آن وقت سقراط گفت: تقريباً وقت آن است كه من به
حمام بروم؛ چه به گمان من بهتر آن است كه جام زهر را بعد از شستشوي بدن بنوشم و
زنان را از زحمت شستن جسد خود معاف دارم! هنگامي كه سقراط لب از سخن فروبست،
كريتون پرسيد: سقراط! آيا سفارشي به من و به ديگران راجع به فرزندت يا هر چيز
ديگري نداري كه ما بتوانيم نسبت به تو خدمتي انجام دهيم؟
سقراط گفت: اي كريتون! جز آنچه هميشه به تو سفارش كرده ام، سخن تازه اي
ندارم،مواظب باشيد و بدينسان به خود و به من و كسان خود خدمت كرده ايد؛ امّا
اگر از خود غافل شويد و نخواهيد از راه و روشي كه به شما نشان داده ام پيروي
كنيد، هر وعده اي كه امروز به من بدهيد، بيهوده خواهد بود.آنگاه سقراط به اتاق
ديگر مي رود و به شستشوي خود مي پردازد. شاگردان در انتظار استاد مي مانند،
سقراط برمي گردد، دو فرزند خردسال همراه فرزند بزرگش به نزدش آمده اند، زنان
خانواده اش نيز حضور يافتند و سقراط در نزد كريتون، با آنها صحبت كرد و
دستوراتي به آنها داد و آنگاه از زن و فرزندانش خداحافظي كرد و آنان را راهي
ساخت و به نزد شاگردانش برگشت! نزديك غروب آفتاب بود كه نگهبان زندان وارد شد و
به سقراط گفت: سقراط! اميدوارم لازم نباشد من همان سرزنشي را كه به ديگران مي
كنم به تو نيز بكنم، چه من همين كه به آنها حكم قضات را اعلام مي دارم كه بايد
جام زهر را بنوشند، بر من خشم مي گيرند و لعنت و نفرين بر من مي فرستند! امّا
من تو را دليرتر و ملايمتر و بهتر از كساني كه به اين زندان آمده اند، ديده ام
و مطمئن هستم كه تو كساني را كه باعث مرگ تو شده اند، به خوبي مي شناسي و اكنون
مي داني كه با تو چه كار دارم! سقراط او را نگريست و گفت: خدا نگهدارت باد!
آنچه گفتي به كار خواهم بست!
كريتون گفت: ولي من فكر مي كنم كه آفتاب هنوز بر سر كوه است و غروب نكرده
است. از طرفي من مي دانم كه بسياري از محكومين زهر را مدّتها پس از دستور
نوشيدن، مي نوشند و قبل از آن به دلخواه خود مي خورند و مي آشامند و گروهي از
لذّت عشقبازي! هم متمتع مي شوند و به همين جهت تو هم شتاب مكن!
سقراط گفت: آنهايي كه چنين كارهايي انجام مي دهند، مي پندارند كه به همين
اندازه هم از زندگي سود برده اند، ولي من تصور مي كنم از كمي ديرتر نوشيدن زهر،
سودي كه عايد من خواهد شد اين است كه در پيشگاه نفس، خود را مضحك و مسخره خواهم
ساخت و نشان خواهم داد كه به قدري عاشق زندگي هستم كه مي خواهم هرچه بيشتر از
آن بهره برگيرم. پس اي كريتون عزيز! آنچه را به تو گفتم انجام ده و مرا به حال
خود بگذار! ... چيزي نگذشت كه مأمور آوردن زهر وارد شد. سقراط به او گفت: بسيار
خوب دوست من! اكنون چه بايد بكنم؟ آن مرد گفت: وقتي زهر را نوشيدي بايد قدم
بزني تا موقعي كه حس كني پاهايت سنگين مي شود كه در اين صورت زهر اثرش را كرده
است. در همان حال جام زهر را به دست سقراط داد و سقراط بي آنكه ذره اي اضطراب
از خود نشان دهد و يا تغييري در رنگ چهره او پديد آيد، جام را در دست گرفت و
نيايشي براي آرامش روح بر زبان آورد و جام شوكران را به لبهايش نزديك ساخت و
زهر را با آرامش و اطمينان خاطر شگفت آوري نوشيد. تا آن وقت ما جلوي اشكهاي خود
را گرفته بوديم؛ ولي تا ديديم سقراط زهر را خورد، اشكهاي من جاري شد و من به
حال خود گريه مي كردم كه چه دوست گرانبهايي را از دست مي دهم.
كريتون قبل از من از اتاق خارج شده بود. آپولو دور كه پيش از من شروع به
گريه كرده بود، فرياد كشيد و به مويه كردن پرداخت... تا آنكه سقراط گفت:
دوستان! چه مي كنيد؟ آيا به همين سبب نبود كه من زنان را روانه ساختم تا اين
قبيل صحنه هاي ناشايست را به چشم نبينم؟ آرام بگيريد و متانت و بردباري بيشتري
از خود نشان دهيد. سخنان او ما را شرمگين ساخت و ما اشكهاي خود را پاك كرديم.
سقراط همچنان قدم مي زد كه در پاهاي خود احساس سنگيني كرد!... آن گاه طبق دستور
زندانبان، بر پشت خوابيد... در اين هنگام مرد به ساقها و پاهايش دست مي كشيد و
متناوباً آنها را آزمايش مي كرد. و بالأخره در حالي كه پاي او را به شدّت مي
فشرد، پرسيد: آيا حس مي كني؟ سقراط گفت: نه. پس از آن، از پايين ساقها شروع كرد
و درحالي كه بالا مي رفت، به ما نشان داد كه دارد سرد و بيحس مي شود. به ما گفت
وقتي كه اين سردي به قلب برسد، در آن لحظه سقراط خواهد رفت. اكنون ديگر تقريباً
قسمت پايين شكم او تماماً سرد شده بود. ناگاه سقراط پوششي صورتش را پوشيده بود،
عقب زد و آخرين سخن خود را چنين گفت: «كريتون! من به آسكليپيوس خروسي بدهكار
هستم، بدهي مرا بپرداز»! كريتون گفت: «خوب! اين انجام خواهد شد؛ ولي ببين چيز
ديگري براي گفتن نداري؟» پرسش كريتون بدون جواب ماند. پس از لحظه كوتاهي، سقراط
تكاني خورد و «زندانبان مرگ او را اعلام كرد»! اشكرات! اين بود چگونگي آخرين
لحظات زندگي دوست ما، كه درباره او مي توان گفت: از همه مردم همزمان خود،
شريفتر، داناتر و عادلتر بود...(64) سقراط مردانه از مرگ استقبال كرد و
براي هميشه، در تاريخ بشري جاودانه شد. از مرگ شرافتمندانه او چيزي نگذشته بود
كه مردم آتن، به عظمت جنايتي كه به وقوع پيوسته بود، پي بردند. دوستان و
شاگردان سقراط كه به خارج پناه برده بودند، به آتن بازگشتند و فلسفه و حكمت
سقراط را با بيان و يا با نوشته هاي گوناگون به مردم آموختند.
«ديوژن لائرس» مي گويد: مردم آتن به علامت سوگواري، «تمام مكانهايي را كه
كشتي و بازيهاي پهلواني در آنجا تمرين مي شد تعطيل كردند».
مردم «هراكله»، آنيتوس را به محض ورود از آن شهر بيرون راندند و تبعيد
كردند. و ملتوس از طرف مردم محكوم به مرگ شد. و براي بزرگداشت خاطره سقراط،
مجسمه او را كه به وسيله ليزيپوس ساخته شده بود، در ميدان عمومي برپا داشتند...
و بدين ترتيب بود كه سقراط، مظهر خردمندي، عدالت خواهي و پرهيزكاري شناخته شد و
به مثابه درخشان ترين سيماي فلاسفه يونان و تاريخ بشريت، جلوه گر گرديد.(65)
بلاغت امام عليه السلام در خدمت انسان
* چهارچوب عقل و عشق
* وحدت و پيوستگي هستي
* سبك سخن و نبوغ ادبي
چهارچوب عقل و عشق
* تند و شكننده و پرصدا، همچون تندر و رعد در شبهاي طوفاني بود!
* سرچشمه، همان سرچشمه است و در جريان آن، شب و روز دخالتي ندارند!
هركس كه روش بزرگان شرق و غرب، قديم و جديد تاريخ را بررسي و مطالعه كند،
حقيقت آشكاري را درك خواهد كرد و آن اينكه، بزرگان بشريت، با هرگونه اختلافي كه
در ميدانهاي فكري و تضادهاي عقيدتي و در موضوعات كوشش ذهني دارند، ادبا و
انديشمنداني هستند و داراي نبوغ و برجستگيهاي ويژه اي مي باشند كه از نقطه نظر
كيفيت و مقدار، تفاوتهايي با هم دارند. مثلاً بعضي از آنها به وجودآورنده و
سازنده وضعي هستند و بعضي ديگر، در اين راه گام برمي دارند ولي به مرحله
سازندگي نمي رسند. و گويي كه نيروي بلاغت و حسّ ادبي، با اشكال و صور و مفاهيم
گوناگوني كه دارد، از ملزومات هر روح بزرگي است. مثلاً يك نگاه به وضع انبيا و
پيامبران، براي روشن ساختن اين حقيقت در ذهن شما كافي خواهد بود. يعني در واقع،
داود عليه السلام ، سليمان عليه السلام ، اشعياء عليه السلام ، ارميا عليه
السلام ، ايوب عليه السلام ، مسيح عليه السلام و محمّد صلي الله عليه و آله ،
ادبا و بزرگاني هستندكه از موهبت ادب و بلاغت نيز مانند ساير مواهب، بهره مند
بودند.
ناپلئون فرمانده، ادوار هريو سياستمدار؛ لنين قانونگذار و رهبر، افلاطون
فيلسوف، پاسكال رياضيدان، جواهر لعل نهرو، مرد انديشه و حكومت، پاستور، دانشمند
طبيعي، جمال الدين افغاني، مصلح اجتماعي(66) و همه و همه، ادبا و
شخصيتهايي هستند كه از بلاغت و ادب، به ميزاني دارا بودند كه آنان را در رديف
شخصيتهاي بزرگ جهاني قرار مي دهند.(67) هركدام يك از اين گروه، شكل و
رنگي از اشكال و رنگهاي كوشش فكري را داشتند كه البتّه طبيعت و موهبت مخصوصشان،
آن را در هركدام به مقدار معيني فراهم ساخته بود و سپس انگيزه زيبايي، دسته اي
از آن را در چهارچوب تعبيرات لفظي خاصي، به ظهور مي رساند كه نمونه اي از بلاغت
محض به شمار مي رود!
اين حقيقت، به طور واضح و روشن در شخصيّت علي بن ابي طالب عليه السلام
نمودار مي شود و از همين جا است كه او پيشواي ادبيّات انساني است كه رمز آن
بلاغت است. همچنان كه او پيشوا و راهبر حقوقي است كه در تعليمات و راهنمايي خود
آنها را تثبيت كرده است و آيت و نشانه او در اين امر، نهج البلاغه اوست كه از
نقطه نظر بلاغت عربي و پايه هاي آن، دنباله قرآن است و علاوه بر آن، در طول
تقريباً سيزده قرن هم سبك و اسلوب ادبيّات عرب، به آن پيوستگي يافته و اساس خود
را بر آن استوار ساخته و از آن بهره مند شده و جنبه هاي ارزنده آن را در
چهارچوبي از بيان سحرانگيزشان، زنده ساخته است!
در موضوع بيان، علي بن ابي طالب عليه السلام گذشته را به آينده مي آميزد و
شاهكارهاي بيان صاف و بي آلايش وابسته به فطرت سليم دوران جاهلي را، به بيان
پاك و تهذيب شده پيوسته به فطرت سليم و منطق نيرومند دوران اسلامي، پيوند مي
دهد و البتّه اين پيوستگي در فطرت سليم و منطق نيرومند بيان اسلامي؛ آنچنان
محكم و استوار است كه هرگز نمي توان گوشه اي از آن را از گوشه ديگرش جدا ساخت!
و از همين جا، يعني از دارابودن بلاغت دوران جاهلي و افسون بيان نبوي؛ اين سخن
ناشي شد كه بعضي درباره سخنان او گفتند: «سخنان او پايين تر از سخن خداوند و
بالاتر از كلام مخلوقات است»! و البتّه در اين نكته هيچ جاي تعجّب و شگفتي
نيست. براي علي بن ابي طالب عليه السلام همه وسايلي كه او را به اين مرحله در
بين اهل بلاغت برساند، آماده بود. او در محيطي پرورش يافت كه فطرت انساني در آن
پاك تر و بي آلايش تر مي شد، و سپس با حكيم ترين و داناترين مردم، محمّدبن
عبداللّه به سر برد و زندگي كرد. و از پيامبر، رسالت او را، با همه حرارت و
نيرويي كه داشت، دريافت و علاوه براين، او داراي استعدادهاي مهمّ و مواهب بزرگي
بود و در واقع، اسباب و عوامل تفوق و برتري از فطرت و محيط، همه و همه در وي
گرد آمده بود. درباره ذكاوت، هوش و ادراك بي حدّ او، هر جمله اي از نهج
البلاغه، شاهد گويايي است و به عبارت ديگر، عبارت نهج البلاغه نشان دهنده ذكاوت
و نيروي انديشه و عمل بزرگ او است. اين ذكاوت و ادراك، زنده، سازنده، توانا،
گسترده، عميق و شامل و جامع همه مفاهيم بود. اين انديشه و هوش، اگر در موضوعي
به كار مي رفت، بر همه جهات و جوانب آن شامل مي شد و كوچك ترين نكته آن را، فرو
نمي گذاشت و هيچ قسمت آن تاريك نمي ماند و به عمق هر چيز مي رسيد و آن را از هر
طرف زير و رو مي ساخت و تكان مي داد و پنهان ترين نكات و باريك ترين اسباب و
عوامل آن را درمي يافت؛ چنان كه همه نتايج صحيح و درستي را كه از آن علل و
اسباب به وجود مي آمد، درك مي كرد و نزديكترين نتيجه را همانند دورترين نتيجه
ها، به دست مي آورد. از مميزات ذكاوت و هوش بي نظير علوي اين تسلسل و ترتيب
منطقي و اصولي است كه در هر گوشه نهج البلاغه، آن را مي يابيد. و همچنين اين
همانگي و وحدت بين يك نظريه و نظريه ديگر است؛ تا آنجا كه هر يك از آنها، نتيجه
طبيعي نظريه قبلي و علّت و مقدمه نظريه بعدي به شمار مي رود. و اگر دقّت كنيد
خواهيد ديد: هر جمله اي كه در بيان موضوعي بيان شده است، بدون آن، معني تمام
نيست و يا مفهوم كامل به دست نمي آيد. و بلكه مي توان گفت كه در عبارات امام
عليه السلام ، جمله اي نمي يابيد كه بحث امام عليه السلام بدون آن، تام و تمام
باشد. و اصولاً به علّت و سعت افق فكري امام عليه السلام ، او لطفي را به كار
نمي برد مگر آنكه آن لفظ و كلمه، شما رابه دقّت و تأمل بيشتر مي خواند و هيچ
عبارتي از نمي بينيد مگر آنكه دربرابر شما، افقهاي
وسيع تري را از نظر فكري مي گشايد؛ كه در وراي آن، افقهاي ديگري از نقطه نظر
انديشه و فكر وجود دارد! به نظر شما جملات زير كه متعلق به امام عليه السلام
است، چگونه ميدان وسيعي از راههاي تفكّر و دقت را در برابر شما مي گشايد؟:
«مردم دشمن چيزي هستند كه از آن آگاه نيستند» و: «قيمت و ارزش هر انساني با كار
نيكي است كه انجام مي دهد» و: «فجور و تباهي، پناهگاه پستي است». و به عقيده
شما اين سخن كوتاه، تا كدام مرحله از اعجاز رسيده است؟: «هر كه سبك بار شد،
زودتر به مقصد رسيد».