در عبارت كوتاه و چهارگانه فوق، مفاهيم بزرگي وجود دارد كه در الفاظ كوتاهي
به طور وضوح شرح داده شده، كه گويي قرآني ديگر نازل شده است! سپس، اين بياني كه
در توصيف خصوصيتِ حسود و نشان دادن ماهيّت، نفس و درون وي، حقيقتي را نمايان مي
سازد، تا چه حدّي از ذكاوت فوق العاده و جامعيّت موضوع و عمق ادراك را نشان مي
دهد؟ آنجا كه مي گويد: «هيچ ستمگري را چون فرد حسود، شبيه تر به مظلوم و
ستمديده نديدم: آه مدام، ناراحتي دائمي، قلبي در حال تشويش و اندوهي هميشگي...
خشمناك بر كسي كه بي گناه است و بخيل بر چيزي كه مالك آن نيست»!
در نهج البلاغه، پيدايش هر فكري از افكار ديگر، ادامه مي يابد و از همين جا
است كه شما دربرابر انبوهي از افكار و انديشه هايي قرار مي گيريد كه پاياني
ندارد. ولي اين افكار، در عين حال روي هم انباشته نمي شوند؛ بلكه در عين به هم
آميختگي از همديگر ممتاز مي شوند و هركدام بر ديگري مترتب مي گردد. و البتّه در
اين زمينه، بين نوشته هاي امام عليه السلام و آنچه كه او بدون مقدمه و به طور
ارتجالي بيان مي داشت، هيچ گونه فرقي وجود ندارد؛ چرا كه سرچشمه همان سرچشمه
است و در جريان آن، شب و روز دخالتي ندارند!
در خطبه هاي ارتجالي امام عليه السلام ، معجزات و شگفتي هايي از افكار
وابسته و پيوسته به قانون عقل استوار و منطق محكم وجوددارد.و شما اگر بدانيد كه
علي بن ابي طالب عليه السلام ، براي القاي خطابه اي، هيچ وقت خود را قبلاً
آماده نمي ساخت و حتّي چند دقيقه هم وقت خود را صرف آن نمي كرد، از اين قدرت و
استحكام خطبه ها تكان خواهيد خورد. و در واقع اين خطبه ها از قلب او مي جوشيد و
از خاطر او مي گذشت و بر زبانش جاري مي شد؛ بدون آنكه زحمتي به خويشتن بدهد يا
كوششي را به خود هموار سازد، درست مانند برق كه هنگام درخشيدن قبلاً از آن خبري
نيست! و مانند صاعقه و تندر، كه مي غرد؛ بدون آنكه خود را براي آن آماده سازد!
و مانند تندباد؛ در آن هنگام كه مي وزد، مي پيچيد و مي رود و زمين را جارو مي
زند! و به سوي هدف نهايي خود راهي مي شود و سپس بر مي گردد و دور مي زند، بدون
آنكه در اين رفت و برگشت، جزقانون حادثه و منطق مناسبت و اقتضاي حال، انگيزه اي
وجود داشته باشد و يا اين امر، نيازمند سابقه و يا حقه اي باشد.
از مظاهر عقل نيرومند در نهج البلاغه، چهارچوبي است كه علي بن ابي طالب عليه
السلام به وسيله آن، احساسات حزن انگيز و عميق خود را هنگامي كه در درون به
هيجان مي آمد، نگاه مي داشت و ضبط مي نمود. مهر و عاطفه شديد وي، هنگامي كه مي
خواست او را در درياي اندوه و غمهاي بي پايان فرو برد، با نيروي عقل مهار مي شد
و عقل و خرد، روشن و آشكار، قدرت خود را نشان مي داد و علي همان فرماندهي بود
كه امرش مطاع و قدرتش برجاي بود!
از شگفتي هاي ذكاوت و انديشه بي حدّ علي بن ابي طالب عليه السلام در نهج
البلاغه اش، آن است كه او بحث و بررسي، توصيف و تعريف را متنوع و گوناگون مي
ساخت و در هر موضوعي با قدرت كامل مطلب را بيان مي داشت و كوشش فكري وي در
قسمتي از موضوعات، او را از قسمتهاي ديگر باز نداشته است. علي بن ابي طالب عليه
السلام با منطق نيرومند يك حكيم آشنا به اوضاع روزگار و وضع مردم و طبيعت افراد
و توده ها، سخن مي گويد.
امام7، رعد و برق و زمين و آسمان را توصيف مي كند و سپس سخن را به تاريخ
طبيعي مي كشاند و رازهاي خلقت را در آفرينش خفاش، مورچه، طاووس، ملخ و نظاير
آنها، آشكار مي سازد. و آن گاه براي جامعه دستوراتي صادر مي كند و براي اخلاق
قوانيني وضع مي كند و سپس در سخن از آفريدگار هستي و شاهكارهاي عالم وجود،
اعجاز مي كند. و بي شك شما اين ميزان از شاهكارهاي انديشه تابناك و منطق استوار
را آن هم با اين سبك و روش بي نظيري كه در نهج البلاغه وجود دارد، در سراسر
ادبيّات عربي نخواهيد يافت.
دايره تصرف انديشه و نيروي تخيل هم در نهج البلاغه آنچنان گسترده و بي انتها
است كه همچون مرغي بلندپرواز، در همه آفاق پرواز مي كند! و در سايه همين قدرت
نيرومند خيال كه بسياري از حكما و فلاسفه قرون و انديشمندان ملّتها، از آن
محروم بودند، علي بن ابي طالب عليه السلام از عقل و تجربه هاي خود، مفاهيمي درك
مي كند كه داراي اصالت خاصي است؛ و آن گاه آنها را در شكلي زيبا و زنده، در
چهارچوبي از كمال، آنچنان بيان مي دارد كه تمام رنگهاي زيبايي، در بهترين و
جالب ترين شكل خود در آن به كار رفته است. هرگونه مفهوم عقلي خشك كه بر ذهن علي
بن ابي طالب عليه السلام خطور مي كرد، از جمود و خشكي بيرون مي آمد و بال و پر
مي گشود و به هر سوي پرواز مي كرد و شكل جمود را خود دور مي كرد و حقيقت خويش
را متبلور مي ساخت.
درواقع قدرت تصرف انديشه علي بن ابي طالب عليه السلام ، نمونه اي از نيروي
شگرف خيال است كه برپايه اي از واقعيت عميق و ريشه دار استوار است كه هر حقيقتي
را در بر مي گرفت و آن را جلوه گر مي ساخت و روشن مي نمود. و آنچنان آن را
گسترش مي داد كه به سرچشمه و هسته مركزي آن برسد و سپس به رنگهاي گوناگوني
آرايشش دهد.
و از همين جا بود كه حقيقت در بيان علي بن ابي طالب عليه السلام ، روشنايي و
وضوح كاملي مي يافت و آنگاه شنونده كه قصد داشت آن را دريابد، خودبه خود آن را
در دل خود مي يافت!
يكي ديگر از امتيازات امام عليه السلام ، نيروي دقّت و ملاحظه بي نظير او
بود. چنان كه قوه حافظه و يادآورنده وي، مخزن وسيع خاطرات و انديشه ها بود.
نيرنگها و كينه هاي گروه نيرنگباز از يك طرف و اخلاص پاكبازان و وفاي نيكمردان
از سوي ديگر، در طول مراحل مختلف زندگي وي، دست به دست هم داد و براي نيروي
خيال و تصرف انديشه امام علي عليه السلام ، كه خود به وجودآورنده هرگونه لطف و
زيبايي بود، عوامل و عناصر تكامل دهنده اي شد. و از همين جا بود كه عواطف و
احساسات امام، به همراهي و همكاري نيروي خيال، تابلوهاي زيبا و زنده و جالب و
ارزنده اي را به وجود آورد كه واقعيّتِ پاكي را همچون درختي پر شاخ و برگ و
داراي ميوه، زيبا و برازنده، نشان مي دادند! و به همين جهت است كه اگر شما
بخواهيد مي توانيد عناصر خيال نيرومند در نهج البلاغه را به تابلوهاي نقاشي شده
تبديل كنيد، چرا كه تشبيهات امام عليه السلام ، آنچنان نيرومند، پرواقعيت،
گسترش يافته و پر از نقش و نگار است كه همچون تابلويي زنده در برابر شما مجسّم
مي شود!
راستي چقدر زيبا است تصرف انديشه و قوه تخيل امام عليه السلام ، در آن هنگام
كه مردم بصره را پس از واقعه جمل، در حالي كه از آنان رنجيده خاطر است، مورد
خطاب قرار مي دهد و مي فرمايند: «البتّه كه سرزمين شما غرق و ويران مي شود، تا
آنجا كه گويي من به چشم خود مي بينم مسجد آن، مانند سينه مرغي در وسط موج دريا،
نمايان است»! چنان كه اين تشبيه امام عليه السلام نيز سحرآميز است: «فتنه هايي،
مانند لحظه هاي شب ظلماني و تاريك»! و همچنين است اين تشبيه زنده و جالب؛ «من
مانند قطب آسياب هستم آسياب! مي چرخد و مي گردد و من در جاي خود برقرار و ثابت
ايستاده ام».
در جايي ديگر، امام عليه السلام تابلوي پرشكوهي را ترسيم مي كند و در آن،
بلندي و برآمدگي خانه هاي مردم بصره را به خرطوم فيل تشبيه مي نمايد كه كنگره
هاي آن خانه ها، همچون بالهاي كركس هويدا است! «واي بر كوچه هاي آباد شما!
نفرين بر خانه هاي زينت يافته شما كه بالهايي همانند بالهاي كركسان و خرطومهايي
مانند خرطوم فيلان دارند»!
از مزايا و برجستگيهاي خيال وسيع، نيروي «تمثيل» است. و تمثيل در زبان و
ادبيّات امام عليه السلام ، شكل درخشاني از زندگي است. شما براي نمونه در اين
زمينه، مي توانيد به زمامدار و صاحب قدرتي بنگريد كه مردم وضع و زندگي او را
آرزو مي كنند و مي خواهند كه همانند او باشند، ولي او خود بهتر مي داند كه در
چه موقعيّت بغرنج و ترسناكي گرفتار شده است! او با اينكه مركوب خود را مي
ترساند و نهيب مي زند ولي در عين حال، هميشه در ترس و هراس است كه مبادا او را
ازبين ببرد. ببينيد علي بن ابي طالب عليه السلام اين معني را چگونه به تصوير مي
كشد و چه مي گويد؟ «صاحب قدرت و فرد زورمند، مانند كسي است كه بر پشت شير سوار
شده باشد، مردم بر وضع او غبطه مي خورند و مي خواهند به جاي او باشند، ولي او،
موقعيّت و وضع خود را بهتر درك مي كند»!
اگر نمونه ديگري مي خواهيد به گفتار ديگر امام عليه السلام گوش دهيد! در اين
گفتار امام عليه السلام حالت مردي را كه مي كوشد دشمنِ خود را سركوب كند و خود
در معرض خطر است، مجسّم ساخته است و مي گويد: «تو مانند مردي هستي كه بر سينه
خود نيزه مي زند، تا آنكه را در پشت سر خود او سوار است، به قتل برساند»!!
از همه اين نمونه ها گذشته، به اين سبك جالب توجّه كنيد كه امام عليه السلام
در ترسيم وضع دروغگو، از آن استفاده كرده اند: «زنهار! با دروغگو آشنا و رفيق
مباش كه او مانند سراب، دور را بر تو نزديك جلوه مي دهد و نزديك را از تو دور
مي سازد»!
گروهي چنين نظريه داده اند كه در عالم هنر، هنرمند مي تواند هرگونه زشتي
طبيعت را زيبا جلوه دهد. اين نظريه اگر درست باشد، دليل آن در سخن امام عليه
السلام درباره مردگان و صاحبان قبور، به خوبي آشكار است؛ راستي كه مرگ سهمگين
است و چهره اي زشت و كريه دارد. ولي ببينيد كه سخن علي بن ابي طالب عليه السلام
در اين زمينه چقدر زيبا و جالب است. اين گفتار، از عاطفه و احساس خلاق، بهره
زيادي برده و از نيروي تخيل زيبا، سهم وافري دارد. و از همين جاست كه اين سخن
امام عليه السلام ، تابلويي پرارزش از تابلوهاي بزرگ هنري است كه فقط تابلوهاي
بزرگان هنر در اروپا، در هنگامي كه در شعر و آهنگ و رنگ آميزي، وحشت و هراس مرگ
را نشان مي دهد، مي توانند به آن شباهت داشته باشند، ولي باز به پايه آن نمي
رسند.
علي بن ابي طالب عليه السلام پس از آنكه چگونگي مرگ را بر زندگان يادآور مي
شود و پيوندي بين آن دو ايجاد مي كند، به آنها هشدار مي دهد كه به اين منزل
وحشتناك نزديك مي شوند، سخن امام عليه السلام آنچنان حزن انگيز و دردناك و
آميخته با رنگي تيره و سياه است كه در هيچ تابلوي نقاشي ديگري، نظير اين رنگ
آميزي را نمي توان يافت: «گويا كه هركدام از شما، در روي زمين به سرمنزل تنهايي
خود رسيده است! راستي كه چه خانه غريبي است و چه منزل وحشتناك و مكان بي همدمي
است»؟!
امام عليه السلام سپس افراد زنده را به سرعت سرسام آوري كه به سوي مرگ مي
روند، ولي خود آن را درك نمي كنند، متوجّه مي سازد و آنان را تكان مي دهد. امام
عليه السلام اين موضوع را در جملات كوتاه و به هم پيوسته اي بيان مي كندكه گويي
از آن، صداي بيدارباش طبل و شيپور جنگ به گوش مي رسد: «راستي ساعتهاي روز چه
زود مي گذرند؟ و روزهاي ماه و ماههاي سال و سالهاي عمر، چه زود بپايان مي
رسند!»؟
پس از اداي اين جملات، امام عليه السلام در ذهن مردم شكل جالبي را ترسيم مي
كند كه عقل به آن امر مي دهد و عاطفه آن را روشن مي سازد و تخيل شكوفا، عناصر
آن را مجسّم مي كند و سپس حركتهاي پي درپي و به هم پيوسته اي را در وجود انسان
به وجود مي آورد: چشمهايي گريان، ناله هاي حزن انگيز، اعضاي زار و خسته: «آري،
روزهايي كه در فاصله عمر شما افراد زنده و مردگان پيش مي آيند، بر شما مي گريند
و ناله سر مي دهند»!
علي بن ابي طالب عليه السلام آن گاه به اصل مطلب برمي گردد و عنان عاطفه و
تخيل را آزاد مي گذارد و ناگهان اين دو، تابلوي جاودانه اي از شعر زنده را چنين
به وجود مي آورند: «ولي آنان جامي نوشيدند كه دم فرو بستند و خاموش شدند و
گوششان از شنيدن باز ماند و جنبش و تكانشان پايان گرفت. گويا كه آنان خفته اند!
آنان با يكديگر همسايه اند، ولي آشنايي و انسي ندارند و دوستاني هستند كه
همديگر را ملاقات نمي كنند. رشته آشنايي بين آنان قطع شده و پيوند برادري
بينشان گسسته شده است، همه دور هم هستند، ولي تنها بسر مي برند. و با اينكه
دوست يكديگرند، امّا از هم جدا شده اند! آنان براي شب، روز و براي روز، شبي را
نمي شناسند. شب و روز و تاريكي و روشنايي بر آنان، ابدي و جاودانه است»! سپس
امام عليه السلام اين سخن دهشتناك را درباره آنان مي فرمايند: «كساني را كه به
ديدن آنها بروند، نشناسند و آنان را كه بر ايشان گريه كنند، دلداري ندهند و
افرادي را كه صدايشان كنند، پاسخ نگويند»!
راستي شما اين ابداع را كه در تصوير هراس از مرگ و وحشت قبر و وضع ساكنان
آن، در كلام امام عليه السلام جاري شده است، در جاي ديگر ديده ايد؟: «همسايه
اند ولي آشنايي و انسي با يكديگر ندارند»؟ و علاوه بر اين، آيا به اين شكل هراس
انگيز از ابديّت مرگ، كه فقط عبقريت و انديشه امام عليه السلام آن را ترسيم مي
كند، توجّه كرده ايد: «شب و روز، تاريكي و روشنايي بر آنان، ابدي و جاودانه
است»؟! و البتّه امثال اين شاهكارها، در نهج البلاغه امام عليه السلام بسيار
زياد است!
اين ذكاوت و نيروي تخيل در نهج البلاغه، همچون طبيعتي به هم پيوسته، با
عاطفه پرشوري متّحد مي گردد كه هر دو را روشنايي زندگي، هيجان و نيرو مي بخشد!
و از همين جا است كه فكر و انديشه به جنبش در مي آيد و در رگهاي آن! خون گرم و
حياتبخش جريان مي يابد. و از همين جاست كه القاي آن انديشه و احساسات، شما را
به همان ميزاني مورد خطاب قرار مي دهد كه عقل مخاطب مي سازد، چرا كه اين فكر و
انديشه، درواقع از عقلي سرچشمه گرفته كه عاطفه و احساس گرم، به آن نيرو مي
بخشد.
و شايد انسان مشكل باشد كه در عالم ادبيّات يا هنر، اثري از آثار فكر و هنر
را مورد اعجاب قرار دهد، اگر عاطفه و احساس را در ايجاد و پيدايش آن اثر، سهم و
شركتي نباشد. چرا كه سرشت انساني، به طور طبيعي، چيزي را مي پسندد و مي پذيرد
كه محصول و به وجودآمده همان سرشت باشد، و ما اين تأثير ادبي كامل را در نهج
البلاغه امام، به طور وضوح مي بينيم. شما هنگامي كه نهج البلاغه را مورد مطالعه
قرار دهيد و از نقطه اي به نقطه ديگر بپردازيد، خود را در درياي مواج و
پرتلاطمي از گرماي عاطفه، و همه اشكال و رنگهاي احساس انساني، خواهيد يافت.
آيا به راستي شما، هنگامي كه سخنان زير را از زبان امام عليه السلام مي
شنويد، در قلب خود احساس گرماي عاطفه و تأثر و رقّت انساني نمي كنيد؟ گوش كنيد
و ببينيد علي بن ابي طالب عليه السلام چه مي گويد: «اگر كوهي مرا دوست بدارد از
هم مي پاشد» و «كسي را كه فرمان نبرند، چه رأي و نظريه اي بدهد؟» و «مرا رها
سازيد و به دنبال كسي ديگر برويد» و «اي روزگار! اي روزگار! كس ديگري را غير از
من، بفريب!» و همچنين اين سخن كوتاه و آكنده از مهر و محبت: «از دست دادن
دوستان موجب غربت و تنهايي است» و «خداوندا! من شكايت قريش را پيش تو آورم.
آنان خويشاوندي مرا قطع كردند و ظرف مرا واژگون ساختند و گفتند: خلافت را بايد
بپذيري! و يا گفتند خلافت را نبايد قبول كني! يا در غم و اندوه شكيبا باش و يا
از ناراحتي و تأسف جان بده! و درواقع، من ديدم كه جز خاندان و اهل بيت خودم،
هيچ كس يار و ياور من نيست و از من دفاع و پشتيباني نمي كند».
باز به اين سخن زيبا و جالب و نيرومند در عاطفه و احساس انساني، از زبان
امام عليه السلام گوش فرا ده كه در موقع دفن بانو فاطمه زهرا(س) آن را بر پسر
عمويش، محمّد صلي الله عليه و آله ، پيامبر خدا، بازگو كرده است: «اي پيامبر
خدا! سلام و درود من و دخترت را كه در همسايگي تو فرود آمد و زود بر تو ملحق
شد، بپذير. اي پيامبر خدا! شكيبايي من در فراق و جدايي تو آنچنان بزرگ و
جانگداز است كه براي ساير مصيبت ها، جاي تسلّي است»! و باز امام عليه السلام مي
فرمايند: «اندوه من جاوداني است. شب من هميشه بيداري است، تا خداوند مرا نيز به
سرايي بخواند كه تو در آن جاي داري».
سپس به اين خبر گوش فرا دهيد، يك نفر از «نوف بكالي» درباره يكي از خطبه هاي
آن حضرت چنين نقل مي كند: روزي اميرالمؤمنين عليه السلام ، در كوفه براي ما
خطبه اي ايراد كرد، امام در حاليكه بر روي سنگي ايستاده بود كه «جعدة بن هبيره
مخزومي» براي او نصب كرده بود و جليقه اي از پشم بر تن داشت و بند شمشيرش از
ليف خرما بود و نعلين (كفشهاي) وي نيز از ليف خرما، در ضمن سخنان خود چنين گفت:
«هان! آنچه از دنيا روي به ما داشت، پشت كرد و آنكه پشت كرده بود، روي آورد!
نيكمردان و بندگان پاك خداوند قصد كوچ كردند و دنياي اندك و فاني را بر آخرت
بزرگ و جاوداني فروختند. البتّه آن گروه از برادران ما كه خونشان در صفين ريخته
شد، زيان نكردند، اگر آنان امروز زنده مي ماندند، غصه ها را (همچون لقمه هاي
گلوگير) فرو مي دادند و آب فاسد و كدر مي نوشيدند؟!
آري! به خدا سوگند، آنان خداوند را ملاقات كردند و پاداش خود را از او
دريافت نمودند و خداوند آنان را پس از بيم و هراس، در سراي امن جاي داد. راستي
كجا رفتند آن برادران من كه در راه حق گام برداشتند و كشته شدند؟ كجاست عماربن
ياسر؟ كجا رفت ابن تيهان؟ و ذوالشهادتين چه شد؟ راستي آنان و ديگر برادرانشان
كه در راه حق و براي كار نيك پيمان بستند، كج رفتند؟».
«نوف» نقل مي كند كه آنگاه علي بن ابي طالب عليه السلام دستي بر ريش مبارك
كشيد و سخت بگريست!
«ضراربن حمزه ضابي» مي گويد: من گواهي مي دهم كه بعضي اوقات شاهد بودم
هنگامي كه شب پرده تاريكي آويخته بود، امام درميان تاريكي مي ايستاد و دست بر
ريش خود مي گذاشت و مي ناليد و مي خروشيد و با اندوه گريه مي كرد و مي گفت:
اي روزگار! اي دنيا! از من دور شو! چرا آهنگ مرا كرده و مشتاق من شده اي؟ آن
روز مباد كه نوبت تو فرا رسد، نه، هرگز! من فريب تو را نمي خورم؛ ديگري بفريب؛
من به تو نيازي ندارم. من تو را سه طلاقه
كرده ام و ديگر به سوي تو باز نگردم! زندگي تو كوتاه و ارزش تو اندك و آرزويت
پست و بي ارزش است. آه! از كمي توشه و دوري راه و درازي سفر و بزرگي مقصد...
شور و هيجاني كه امام در زندگي خود شناخته است، در هر قسمت از نهج البلاغه
به چشم مي خورد. هم در مقام خشم و غضب و هم در آنجا كه مهر و عاطفه را بر مي
انگيزد، همراه اوست.
در آنجا كه او سستي و كوتاهي يارانش را در پشتيباني از حق ديد در حاليكه
ديگران راه باطل خود را با جان و مال ياري مي كردند، سخت آزرده خاطر شد و لب به
شكايت گشود و گله كرد و سرزنشها نمود كه تند، شكننده و پرصدا، همچون تندر و رعد
در شبهاي طوفاني بود! در اين زمينه كافي است كه خطبه جهاد را بخوانيد كه با اين
جملات شروع مي شود: «اي مردماني كه در ظاهر گرد هم آمده ايد و دلها و هدف
هايتان گوناگون است! سخنان شما سنگ خارا را مي شكند و نابود مي سازد...» با
مطالعه اين خطبه، به خوبي درك خواهيد كرد كه چه شور و غوغاي دردناكي از دل
پرخون امام برخاسته و چه شور و حرارتي به اين خطبه بخشيده است!
شايد ديگر خسته كننده باشد كه بخواهم درباره مهر و عاطفه زنده و سرشار امام
كه در همه جا به آثار او گرما و حرارت مي بخشد، بيش از اين نمونه و مثال
بياورم. و به هر صورت، شور و حرارت در گفتارها و كردهارهاي او، يكي از مقياسهاي
اساسي و اصولي است و شما ناگزيريد شمه اي از آثار پرارزش علي بن ابي طالب عليه
السلام را در فصل «شاهكارهاي امام» كه در آخر اين كتاب نقل مي شود، بخوانيد تا
اشكال و انواع مهر و عاطفه علي بن ابي طالب عليه السلام را كه داراي نيروي
خلاّق و ريشه عميقي است، دريابيد و به دست آوريد!
وحدت و پيوستگي هستي
همه آنچه كه در جهان هستي از همديگر دورند، در يك رشته، به هم پيوسته اند و
دو طرف آنها، به ازل و ابد پيوند دارد!
ادبيّات و سخنان پرمايه، در انديشه، ادراك، خيال و طبع و ذوق سخنور، اصالت و
ريشه اي دارد كه او را در يك وحدت و به هم پيوستگي مطلق، با موجودات جهان هستي
پيوند مي دهد. سپس اين اصالت، وقتي بخواهد از زبان اديب، در قالب لفظي بيرون
بيايد، با سبكي زيبا و جالب، با رنگي از وحدت و پيوستگي هستي، ظاهر مي شود كه
پيدا است با روح وحدت زنده است و اين درواقع، نمودار زنده اي از تأثير جهان
هستي در اديب و اديب در جهان هستي است! و از آنجا كه وظيفه علم و دانش، تجزيه و
تحليل است (و هر نكته اي را به تنهايي مورد ارزيابي قرار مي دهد) وظيفه هنر و
ادبيّات، ايجاد وحدت و به هم پيوستگي است! و از آنجا كه علم درباره اشياي جهان
هستي، بدين منظور مي نگرد كه آنها را از همديگر جدا سازد و مورد بررسي قرار
دهد، هنر و ادبيّات نيز بر آن شد! كه درباره اشياي جدا از هم، آنچنان بنگرد كه
در اصل و حقيقت خود يكي هستند؛ تا آنجا كه اين امر باعث شد انديشه و نظريه
پيوند و وحدت كامل بين همه مظاهر و جلوه هاي جهان هستي، به وجود آيد!
پس درواقع ادبيّات و هنر، جز اين جامعيّت، مفهوم ديگري ندارد! و اگر فلاسفه
در قرون اخير! متوجّه وحدت جهان هستي شده اند، ادبا و هنرمندان، از روزي كه
انسان به وجود آمد و در اعماق و درون او بذر هنر و ادراك ادبي پيدا شد، متوجّه
اين نكته شدند! چرا كه دليل و برهان فلاسفه، عقل و قياس آنها است، و اين دو،
نسبت به عناصر تشكيل دهنده يك انسان زنده، محدودند، ولي راهنماي اديب و هنرمند،
عشق و ذوق يا احساس و الهامي است كه هر دو جرقه اي روشن از درون و تمام عناصر
تشكيل دهنده هستي يك انسان است و يكباره از روح او برخاسته است!
علاوه بر اين، نظريه فلاسفه درباره جهان هستي، به مثابه يك وحدت بهم پيوسته
و متكامل، در مقام مقايسه با نظريه ادبا و هنرمندان، يك نظريه سطحي و ظاهري
است! چرا كه فلاسفه، اشياي گوناگون را جدا از هم مورد دقّت و مطالعه قرار مي
دهند و مي سنجند و سپس آنها را ضبط مي كنند و وسيله آنها در اين امر، تنها عقل
و خرد است؛ و عقل، جزئي از يك انسان زنده، يعني گوشه اي از عناصر تشكيل دهنده
آن است؛ ولي ادبا و هنرمندان خود با زندگي و جهان هستي، به طور مستقيم و دائمي،
ارتباط دارند و در همه حالات، و با تمام نيرو، با احساس، عقل، خيال و ذوق، يعني
با تمام وجود خود، با هستي و حيات پيوند دارند، و بنابراين، اين گروه، در درك و
فهم اين وحدت و به هم پيوستگي در عالم وجود، سابقه دارتر و عميقتر از فلاسفه
هستند. و در واقع ادبا، اساتيد فلاسفه هستند: استادان و راهنمايان آنان، از
روزي كه بوده اند، تا روزي كه خواهند بود!...
پس اگر موضوع از اين قرار باشد، چنانكه هست، بايد گفت كه علي بن ابي طالب
عليه السلام از نقطه نظر بينش و اسلوب، بزرگمردي از بزرگان اين گروه است: گروه
ادباي جاودانه اي كه پرده هاي حقايق را كنار زدند تا حقيقت را آنطور كه هست،
دريابند...؛ گروهي كه مانند ديگر مردم، همه چيز را مي بينند، ولي فقط آنان
هستند كه عمق و درون قضيه را مي فهمند و درك مي كنند... گروهي كه به ستارگان
آسمان، ريگهاي بيابان، آبهاي دريا و جامه هاي جهان هستي، مي نگرند و همه آنها
را از روح و روان خود مي يابند!، روح و رواني كه در جهان هستي آنچنان نيروي
زيبا و آراسته اي را احساس مي كند كه يكپارچه و جامع الاطراف است و از روز ازل
بوده و تا ابد نيز پايدار خواهد ماند!
«ميخائيل نعيمه» كه انگيزه هاي اديب و هنرمند، در ادبيّات معاصر جهان عرب را
در احساس عميق او به وحدت جهان هستي مي دادند، مي گويد: «... چگونه كسي مي
تواند اديب و هنرمند باشد، ولي ريشه هاي آن را در ازل و ابد، به هم پيوسته
نبيند؟ و پيوندي را كه بين لحظه هاي زمان او با گذشته ها و آينده ها است، احساس
نكند؟».
اين احساس عميق و اين درك ريشه دار، نسبت به عالمترين مرحله زيبايي كه همه
كائنات را با همه تضادهاي ظاهري با كمربندي زيوريافته، به هم پيوند مي دهد،
نكته اي است كه در آثار همه بزرگان ادبيّات آن را مي بينيد، اگرچه موضوعات آن
آثار، متنوع و شرايط و امكاناتشان گوناگون باشد.
اگر شما صداي شاعر بزرگ را بشنويد كه از زبان عيسي مسيح مي گويد: «در گلها و
زنبقهاي دشتي دقّت كنيد كه چگونه سر از خاك برمي آورند. و رشد مي كنند! من به
شما مي گويم كه سليمان، با آنهمه جلال و افتخار، چنان جامه زيبايي را برتن
نكرد»! درواقع، سخني از بزرگترين سخنان روزگار را شنيده ايد و جالبترين و
بهترين بينشي را درك كرده ايد كه در اعماق زيبايي فرو رفته است! و آنگاه حق
داريد كه بپرسيد: خاك و سنگ و ابر آسمان، كجا مي توانند چنين زيبايي و دلارايي
را كه در گلها و زنبقهاي از خاك بيرون آمده ديده مي شود، به وجود آورند؟ آري،
اگر اين وحدت در جهان هستي وجود نداشت و اگر جمال و زيبايي، مدار به هم پيوستگي
عالم وجود و پيونددهنده اجزاي آن از ازل تا به ابد نبود، چنين زيبايي و جمالي
به وجود نمي آمد؛ پس اين امر روي اين اصل، مدار انديشه و احساس هنرمند
(آفريننده كوچك!) است! و از همين جاست سخن نغز و جالب عيسي عليه السلام در آن
هنگام كه زن فاسد و زناكاري را نزد او آوردند تا به حكم قانون سنگسارش كنند:
«هر كدام از شما كه گناهكار نيستيد، اين روسپي را سنگسار كند»! اگر شما سخن
شاعر بزرگ را بشنويد كه از زبان سليمان بن داود نقل مي كند:نسلي مي رود و نسلي
ديگر مي آيد و زمين تا به ابد پايدار مي ماند.
خورشيد طلوع مي كند و غروب مي نمايد و به جايي كه از آن طلوع كرده است مي
شتابد.
باد به طرف جنوب مي رود و به طرف شمال دور مي زند، دورزنان دورزنان مي رود و
سپس به مدارهاي خود برمي گردد.
همه نهرها به دريا مي ريزند، امّا دريا پر نمي گردد.و سپس آبها به مكاني كه
نهرها از آن جاري شده اند، بازمي گردد، تا باري ديگر جاري شود. همه چيزها آكنده
از خستگي است، كه انسان آن را بيان نمي تواند بكند.
چشم از ديدن سير نمي شود و گوش از شنيدن مملو نمي گردد. آنچه بوده است همان
است كه خواهد بود و آنچه شده؛ همان است كه خواهد شد.
و زير آفتاب هيچ چيز تازه نيست.
آيا چيزي هست كه درباره اش گفته شود: ببين اين تازه است؟!
در روزگارهايي كه قبل از ما بود، آن چيز قديم بود.
ذكري از پيشينيان نيست.
و از آيندگان نيز كه خواهند آمد، نزد آناني كه خواهند آمد، ذكري نخواهد بود.
(68)
و باز اگر بشنويد كه سليمان مي گويد:
من نرگس شارون و سوسن و اديها هستيم.
چنانكه سوسن درميان خارها.
همچنان محبوبه من در ميان دختران است!
چنانكه سيب درميان درختان جنگل.
همچنان محبوب من درميان پسران است.
در سايه وي به شادماني نشستم.
و ميوه اش به كامم شيرين بود!
مرا به ميخانه آورد.
پرچم وي بالاي سر من، محبّت است.
مرا به قرصهاي كشمش تقويّت كنيد و مرا به سيبهاي تازه سازيد!
زيرا كه من از عشق بيمار هستم.
دست چپش در زير سر من است.
و دست راستش مرا در آغوش مي كشد.
اي دختران اورشليم! شما را به غزالها و آهوهاي صحرا قسم مي دهم كه محبوب مرا
تا خودش نخواهد بيدار نكنيد و بر نينگيزانيد!...
محبوب من مانند غزال يا بچّه آهو است...
اينك زمستان سپري شده و باران پايان يافته است.
گلها بر زمين ظاهر شده اند و زمان آهنگها فرا رسيده و آواز فاخته از ولايت
ما شنيده مي شود... اي كبوتر من كه در صخره و در ستر سنگهاي خارا هستي.
چهره خود را به من بنما و آوازت را به گوش من برسان.
زيرا كه آواز تو خوشنوا و چهره ات خوشنما است!
محبوبم از آن من است و من از آن وي هستم!
درميان سوسنها مي خرامد، اي محبوب من برگرد، تا نسيم روز بوزد و سايه ها
بگريزد.
و مانند غزال يا بچّه آهو، بر كوههاي «باتر» باش!
اينك تو زيبا هستي از محبوب من، اينك تو زيبا هستي!
و چشمانت از پشت روبنده ات، مانند چشم كبوتر است!
و موهايت مثل سر بزهايي است كه بر جانب كوه «جلعاد» آرميده اند.
دندانهايت مثل گله گوسفند است كه از شستن برآمده باشند!
لبهايت مثل رشته قرمز و دهانت زيبا است!
و گونه هايت از پشت برقع تو، همچون انار است.
گردن تو مثل برج داود است كه به جهت امنيت خانه بنا شده است.
و در آن هزار سپر يعني تمام سپرهاي شجاعات آويخته است.
دو پستانت! مانند دو بچّه آهواند كه درميان سوسنها مي چرند!
تا نسيم روز بوزد و سايه ها بگريزد به كوه «مر» و به تل «كندر» خواهم رفت.
اي محبوبه من! سراسر وجود تو زيبا است و در تو عيبي نيست.
بيا با من از لبنان، اي عروس با من از لبنان بيا!
از قله «امانه» از قله «شيتر» و «حرمون».
از مغازه هاي شيرها و از كوههاي پلنگها بنگر.
اي خواهر و عروس من، دلم را به يكي از نگاههايت و به يكي از گردنبندهاي
گردنت ربودي! اي عروس من! از لبهاي تو عسل مي چكد.
زير زبان تو عسل و شير است و بوي لباست مثل بوي لبنان...
چشمه باغها و بركه آب زنده.
و نهرهايي كه از لبنان جاري است.
اي باد شمال! برخيز و اي باد جنوب بيا.
بر باغ من بوز، تا رايحه عطرهايش منتشر شود.
محبوب من به باغ خود بيا و ميوه نفيسه! خود را بخور.
(69) آري؛ اگر
شما اين اشعار را بشنويد و به درستي آنها را ارزيابي كنيد! خواهيد ديد كه
سليمان اين شعر خود را از همان سرچشمه اي دريافت كرده است كه مسيح از آن سيراب
شد! اگر چه موضوع آن دو، با يكديگر يكسان نيست!
و از همين نمونه ها است سخن «ويكتور هوگو» يكي از بزرگترين هنرمنداني كه پس
از انقلاب كبير فرانسه به وجود آمدند و آن «گفتگويي است ميان ستارگان» كه شاعر
در آن انسان را نشان مي دهد كه در روي زمين از بس كوچك و ناچيز است بر سطح زمين
به چشم نمي خورد! و سپس زحل را به من نشان مي دهد و او كره زمين را اين همه به
بزرگي خود مي بالد و افتخار مي كند، مورد خطاب قرار مي دهد و مي گويد:
اين آواز خسته و ناتواني كه به گوش مي رسد، چيست؟ اي كره زمين! از اين گردش،
در آن افق تنگ و محدودي كه داري، به دنبال چه هستي؟ آيا تو، جز يك دانه ريگ، كه
ذره اي خاكستر بر آن نشسته است، چيز ديگري هستي؟ امّا من؟ من در آسمان نيلگون و
وسيع، در چهارچوب بزرگي سير مي كنم(70)! اين راه دراز، كه حيرت انگيز و
وحشت زا است، زيبايي مرا وارونه جلوه داده است! و اين هاله، كه حلقه وار گرد
مرا فرا گرفته است، در تيرگي شبها، مانند ارغوان سرخ فام مي درخشد! مانند
گويهاي زرين كه پيوسته بالا مي روند و پايين مي آيند. گاهي دور و گاهي نزديك مي
شوند، و هفت قمر بزرگ و شگفت انگيز را نگاه مي دارند!
و اين هم خورشيد است كه در پاسخ مي گويد:
خاموش باشيد! اي ستارگان؛ شما در اين گوشه از آسمانها كارگزاران و رعاياي من
هستيد! ساكت و آرام باشيد! من امير و سردار و شما فرمانبر و رعيت من هستيد. شما
هر دو، مانند دو ارابه ايد كه دوشادوش يكديگر راه مي رويد، تا از در وارد شويد!
در كوچكترين آتشفشان نزد من، مريخ و زمين هر دو وارد مي شوند، بدون آنكه به
اطراف و دهانه آن تماس پيدا كنند! و اينك ستاره هاي «دب اصغر»؟ مي درخشند،
مانند: هفت چشم زنده كه به جاي مردمك هريك، خورشيدي است! جنگلي سرسبز و خرم،
شاداب و زيبا، آكنده از ستارگان آسمان».