اثبات آنچه گفتم بسيار سهل است چه اگر من جوانان را فاسد مي ساختم در اين
صورت عدّه اي از آنان كه به سن بلوغ رسيده اند متوجّه مي شدند كه من آنها را در
جوابي گمراه كرده ام و اكنون همانها برعليه من اقامه دعوي مي كردند و اگر خود
آنان هم نمي خواستند اين كار را بكنند لااقل پدر، برادر يا كس ديگري از
خويشانشان به فكر اين اقدام مي افتد و حال آنكه بسياري از آنها مانند كريتون
پدر كريتوبولوس و ليزانياس پدرآ اي شينس و آنتيفون پدراپي گنس در اينجا حاضرند
و علاوه بر آنها عدّه اي نيز در اينجا حضور دارند كه برادرانشان با من معاشر
بوده اند مانند نيكوستراتوس برادر تئودوتوس (كه چون خود تئودوتوس از دنيا رفته
است اين تصوّر نيز مورد پيدا نمي كند كه وي برادر خود را با خواهش و تمنّا از
شكايت برعليه من باز داشته باشد) و پارالوس، برادر تئاگس و آده ايماتوس برادر
افلاطون و آئيانتا دوروسبرادر آپولو دوروس، از اينها گذشته عده ديگري را نيز مي
توانم نام ببرم كه ملتوس خيلي خوشحال مي شد اگر مي توانست نام يكي از آنها را
در نطق خود به عنوان شاهد ذكر كند و اگر وي در حين بيان ادّعاي خود، اين نكته
را فراموش كرده باشد، اكنون من به او اجازه مي دهم كه اسم يكي از اينان را
بياورد و از او بخواهد كه اگر حرفي دارد بزند زيرا اگر او چنين كاري كند، همه
اين اشخاص برخلاف ميل او حرف خواهند زد و همه به طرفداري از من، كه به گفته
ملتوس و آنيتوس، برادران و خويشان آنها را گمراه ساخته ام سخن خواهند گفت. بايد
تصوّر شود كه خود گمراه شدگان به علّتي به طرفداري من برخواهند خاست ولي خويشان
آنان كه مردان بالغ و رشيدي هستند چه علّتي به طرفداري از من دارند جز اينكه
يقين مي دانند كه ملتوس دروغ مي گويد ولي من جز حقيقت چيزي به زبان نمي آورم.
مردم آتن! گمان مي كنم آنچه گفته شد كافي باشد زيرا آنچه به منظور دفاع از
خود مي توانم بگويم همه از اين قبيل خواهد بود. ولي شايد بين شما كساني باشند
كه وقتي كه به ياد مي آورند چگونه در اثناي محاكمات كوچك تر از اين محاكمه
متّهمين به قضات التماس و استرحام كرده و اشكها ريخته اند و حتّي اطفال و
خويشان خود را براي جلب ترحم قضات به محكمه آورده اند و در عين حال مي بينند كه
من با اينكه در معرض بزرگ ترين خطر قرار گرفته ام چنين كاري نمي كنم بر من خشم
گرفته و عمل مرا بر خورنده حس كنند و روي كينه برعليه من رأي بدهند. گرچه من
تصوّر نمي كنم چنين باشد ولي اگر چنين كسي در بين شما باشد، در اين صورت مناسب
مي دانم به او بگويم: دوست عزيز! من نيز خويشاني دارم. زيرا من نيز به قول هومر
«از درخت بلوط نروييده و از صخره بيرون نجسته ام» بلكه از ميان انسانها برخاسته
ام و در نتيجه، خويشاوندان و حتّي سه پسر دارم كه يكي بزرگ شده و دو ديگر هنوز
بچّه اند با اين همه هرگز آنان را به محكمه نخواهم آورد تا شفقت شما را جلب كنم
و تبرئه شوم. مي دانيد چرا چنين نخواهم كرد؟ نه از روي غرور يا تحقير شما، بلكه
صرفنظر از اينكه من از مرگ بترسم يا در مقابل آن بري از ترس باشم، با
درنظرگرفتن شهرت و شرف خودم و شما و اصولاً شهرتي كه شهرمان دارد بهتر مي دانم
كه از چنين كاري خودداري كنم خصوصاً در سني كه من هستم و معروفيتي كه از آن
برخوردارم (اعم از اينكه اين معروفيت حق يا به ناحق باشد) زيرا در هر صورت،
اينكه چيزي سقراط را از ديگران ممتاز مي سازد مورد قبول قرار گرفته است. و اگر
كساني هم در بين شما كه در نظر مردم به علّت دانايي يا شجاعت يا هر تقواي ديگر
ممتاز هستند چنين رفتاري كنند، به همين صورت مايه ننگ خواهد بود؛ من بارها
كساني را ديده ام كه در نظر خود كسي بودند، ولي وقتي كه در مقابل محكمه اي مي
ايستادند، چنان كارهاي شگفت آوري از آنان سر مي زد كه گويي تصوّر مي كردند كه
بميرند به درد عظيمي مبتلا خواهند شد و اگر كشته نشوند زندگي جاودان خواهند
يافت. در نظر من اين قبيل اشخاص مايه ننگ كشورند، زيرا بيگانگاني كه آنان را مي
بينند به خود خواهند گفت: اين مردان ممتاز آتني كه مردم آتن آنها را براي
كارهاي دولتي و هر كار پرافتخار ديگري بر ديگران ترجيح مي دهند، چيزي جز زن
نيستند.
از اين رو، مردم آتن، نه ما كه در نظر مردم ارزشي داريم، مجاز به چنين عملي
هستيم و نه شما حق داريد چنين حركاتي را از ما تحمّل كنيد، بلكه به دلايلي كه
گفتم شما بايد كساني را كه چنين صحنه هاي رقّت آوري را ايجاد مي كنند و شهر شما
را مورد تمسخر ديگران قرار مي دهند، زودتر از كساني مجازات كنيد كه از اين قبيل
حركات دوري مي جويند، امّا صرفنظر از موضوع حيثيت ملّي، از لحاظ حقّ و عدالت
نيز درست نيست كه متهم التماس كند و با استدعا و تمنّا خود را آزاد سازد بلكه
بايد بكوشد كه از راه روشن ساختن حقيقت شما را قانع كند كه بي گناه است و وظيفه
قاضي هم اين نيست كه حق را ببخشد، بلكه اين است كه مطابق حق حكم دهد، زيرا وي
قسم خورده كه آنچه را كه مورد خوشايند مردم است در نظر نگيرد و فقط مطابق قانون
و به حق حكم كند.
از اين رو، نه ما حق داريم شما را به شكستن قسم تحريك كنيم و نه شما حق
داريد كه اين رويه را بپذيريد؛ زيرا در غير اين صورت عمل هيچ كدام ما مطابق حق
نخواهد بود. بنابراين، از من انتظار نداشته باشيد كه عملي انجام دهم كه نه
شرافتمندانه است و نه مطابق حق و نه موافق تديّن؛ چه كه همين ملتوس مرا به
اتهام بي اعتقادي به خدا به محكمه آورده است، من اگر به وسيله التماس و استغاثه
شما را به شكستن سوگندي كه خورده ايد مجبور مي ساختم، در اين صورت واضح بود كه
به خدايان نيز اعتقادي ندارم، امّا به طوري كه مي بينيد چنين نيست و اعتقادي كه
من به وجود خدايان دارم هيچ كدام از مدّعيان من ندارند، به همين علّت هم من
سرنوشت خود را به دست خداوند و شما مي سپارم تا درباره من تصميم بگيريد؛ زيرا
صلاح من و شما هر دو در اين است.
پس از آنكه «دفاع» سقراط پايان يافت، قضات به شور پرداختند و از مجموع 556
نفر از مردم آتن كه عنوان قضات دادگاه را داشتند، مخالفين فقط سه رأي بيشتر
آوردند و قرار مجرميّت سقراط صادر شد؛ و در اين هنگام و پس از صدور حكم اعدام،
باز سقراط به سخن پرداخت و از آن جمله چنين گفت: مردم آتن! اگر مي بينيد من از
رأي شما درباره مجرميّت خودم، خشمگين يا ناراحت نيستم، بايد بگويم كه اين امر
عللي دارد! و در هر صورت، اين پيشامد براي من غيرمنتظره نبود!...
شايد شما انتظار داريد كه من براي خود مجازات تبعيد را پيشنهاد كنم و گمان
مي كنم كه شما نيز به قبول چنين پيشنهادي بي ميل نباشيد، ولي من ديوانه زندگي
نيستم و به اندازه اي هم عقل دارم كه فكر كنم وقتي شما همشهريان من نتوانستيد
سخنان مرا تحمّل كنيد، بيگانگان به طريق اولي نخواهند توانست گفته هاي مرا
تحمّل كنند... ممكن است يكي بگويد: سقراط، حال كه چنين است، پس سكوت كن و دست
از اظهار عقيده بردار؛ ولي فهمانيدن اين نكته كه تن دادن به اين امر براي من
مقدور نيست، از هر چيز ديگري مشكلتر است. زيرا اگر من بگويم تن به چنين كاري
دادن خلاف اراده و فرمان پروردگار است، شما آن را باور نخواهيد كرد و اگر به
جاي آن بگويم بزرگ ترين نعمت در زندگي اين است كه انسان بتواند هر روز قدمي در
راه حقيقت بردارد و خود و ديگران را بيدار سازد، اين را نيز كمتر از سخن نخستين
باور خواهيد كرد. مردم آتن! در نتيجه اين بي صبري كه از خود نشان داديد، شهرت
زشتي پيدا خواهيد كرد، اگر مدّت كوتاهي صبر مي كرديد، آرزوي شما خودبه خود
برآورده مي شد. شايد شما گمان مي كنيد كه سبب محكوم شدن من اين است كه از بيان
چيزهايي كه با گفتن آنها، شما را به تبرئه خودم وادار سازم، ناتوان بودم، ولي
چنين نيست، من از سخن گفتن عاجز نبودم؛ بلكه از بي شرمي و گفتن آنچه شما مايل
به شنيدن آن بوديد عاجز بودم و نمي توانستم ناله و زاري كنم و سخناني بگويم كه
شما به شنيدن آنها از ديگران خو گرفته ايد، ولي من در خور شأن خود نمي شمردم.
من نه هنگام دفاع از خود حاضر بودم به منظور رفع خطر، به كاري پست تن دردهم و
نه اكنون از دفاعي كه كرده ام پشيمانم، بلكه مردن پس از چنان دفاع را از زندگي
با عجز و التماس برتر مي دانم. براي هيچ كس سزاوار نيست كه در دادگاه يا در
ميدان جنگ، به هر قيمت شده از مرگ جان بدر برد. چه اگر بنا باشد كه كسي براي
رهايي از خطر، از اقدام به هر عمل و گفتن هر سخني باك نداشته باشد، در ميدان
جنگ نيز بسي پيش مي آيد كه با انداختن سلاح و تسليم شدن به دشمن، به آساني مي
توان از مرگ نجات يافت و در خطرهاي ديگري نيز وسيله رهايي كم نيست. مردم آتن!
فرار از مرگ كار دشواري نيست؛ بلكه فرار از بدي دشوار است، زيرا بدي تندتر از
مرگ مي دود، من كه پير شده ام حال به چنگال مرگ گرفتار مي شوم ولي مدّعيان من،
با همه زرنگي، در چنگال بدي گرفتار آمدند! در پايان اين محاكمه من با رأي شما
محكوم به مرگ شدم، ولي حقّ و حقيقت، فرومايگي و بيدادگري آنان را برملا ساخت و
ما هر دو يعني هم آنان و هم من به اين پيشامد تن درداديم؛ شايد هم بايد همين
طور پيش مي آمد و خيلي هم خوب است كه چنين شد!
شما به خيال خود اين عمل را انجام داديد تا ديگر كسي نباشد كه به حساب زندگي
شما رسيدگي كند و شما را مسئول قرار دهد و حال آنكه قضيه كاملاً برعكس منظور
شما خواهد شد؛ زيرا كسان بسياري برخواهند خاست و شما را به پاي حساب خواهند
كشيد كه من تا امروز، بي آنكه شما متوجه شويد، از اين كار ايشان را بازداشته
بودم.
اين اشخاص هرچه جوان تر باشند شما را بيشتر به زحمت خواهند افكند و تحملشان
براي شما دشوارتر خواهد بود. اگر شما به اين گمانيد كه با كشتن آنها مانع از
اين شويد كه ديگر كسي بتواند زندگي زشت شما را به رُختان بكشد و شما را شرمنده
سازد، سخت در اشتباهيد؛ زيرا اگر شما مي پنداريد به وسيله كشت و كشتار از اين
امر جلوگيري كنيد كه وقتي بد مي كنيد، متعرض شما شوند، اين طرز فكر به كلّي بي
پايه است؛ چراكه اين خفه كردن نه عملي است انجام شدني و نه شرافتمندانه؛ بلكه
آنچه عملي و شرافتمندانه است آن است كه از ديگري سلب آزادي نشود؛ و انسان بايد
سعي كند كه خودش خوب باشد... بسياري از ما كه مرگ را مصيبت و بدبختي مي شماريم
در اشتباهيم... براي اثبات اينكه ما حق داريم مرگ را چيز خوبي به شماريم، مي
توان به اين شكل استدلال كرد كه مرگ از دو حال خارج نيست: يا هيچ شدن و ازبين
رفتن است. به طوري كه كسي كه مي ميرد ديگر هيچ گونه احساسي نمي كند. يا اينكه
مرگ براي روح جابجاشدن و انتقال از محلّي به محلِّ ديگر است. اگر شق اوّل درست
باشد و با آمدن مرگ همه احساسها ازبين برود و مرگ به مثابه خواب بي رؤيايي
باشد، بايد مرگ را سود بزرگي شمرد و من آن را نفع بزرگي مي شمارم؛ چراكه به اين
نحو، تمام ابديت به منزله يك شب خواهد بود! ولي اگر مرگ يك نوع مهاجرت از اين
دنيا، به جاي ديگر باشد و همه درگذشتگان در آنجا جمع باشند، در اين صورت چه
چيزي بهتر از اين مي توان تصوّر كرد كه كسي از دست اين مدّعياني كه خود را قاضي
مي نامند! خلاص شود و به دنياي ديگري برسد كه در آنجا با قضات حقيقي روبرو شود.
چه لذّتي بالاتر از اينكه انسان با «اورفويس»، «موزالوس»، «هزيود» و «هومر»
همنشين شود؛ به خدا من حاضرم بارها بميرم، اگر حقيقت چنين باشد.
براي من به خصوص، زندگي در آن دنيا لذّت مخصوصي خواهد داشت، چراكه در آنجا
با «پالامدس» و «آياس» پسر «تلامون» و كسان ديگري كه در نتيجه رأي ظالمانه
دادگاهها كشته شده اند همنشين خواهم شد و سرنوشتي مانند سرنوشت ايشان خواهم
داشت... انسان نه تنها در آنجا سعادتمندتر از اين دنيا زندگي مي كند، بلكه زنده
جاوداني نيز خواهد بود.
حال شما قضات نيز نسبت به مرگ اميدوار و خوش بين باشيد و يقين پيدا كنيد كه
مرد خوب، نه در زندگي بدي مي بيند و نه در مرگ. آنچه اكنون بر سر من آمد، نتيجه
تصادف و اتفاق نيست، بلكه بر من روشن است كه صلاح من در اين است كه بميرم و از
رنج و اندوه آسوده گردم.
در پايان سخن، تقاضايي هم از شما دارم و آن اينكه: چنانچه پسران من(60)
بزرگ شدند و شما شاهد شديد كه آنها به پول و مقام بيش از تقوي توجّه دارند و يا
خود را برتر از آنچه كه هستند مي دانند، انتقام خود را از آنها بگيريد و همان
طور كه من موجب آزار شما شدم، آنها را مورد اذيت و سرزنش قرار دهيد. اگر شما
اين عمل را انجام دهيد، به صلاح فرزندان من رفتار كرده ايد و من نيز از شما
ممنون خواهم بود.
اكنون وقت آن است كه من به استقبال مرگ بشتابم و شما به دنبال زندگي. اينكه
كدام يك از ما راه بهتري را در پيش داريم، جز خداوند كسي نمي داند!
سقراط در زندان
مقدمه
موضوعي كه در «كريتون» مورد بحث است اين است كه در موقع گرفتاري و سيه روزي
كه عمل با خود به همراه مي آورد، آيا بايد به هر قيمت كه شده به خلاصي خود
بكوشيم و قدمي كه برداشته ايم نفي كنيم يا گوش به نداي وجدان دهيم و ترس از اين
نداشته باشيم كه چه بلايي در پيش است؟ اين موضوع البتّه در موارد مختلف هر دفعه
به وجهي عرض اندام مي كند؛ اينجا در «كريتون» مناقشه دروني بين فرار از زندان(61)
يا متابعت از قانون است. كريتون رفيق شفيق سقراط صبح زود به زندان رفت كه او را
حاضر به فرار كند، كريتون دلايلي مي آورد و مي گويد: سقراط! تو اگر كشته شوي
كودكانت يتيم مي شوند و بدتر از همه اينكه اين امر باعث ننگ رفقايت خواهد شد
زيرا مردم خواهند گفت كه ما به تو كمك نكرديم و از اين جهت تو كشته شدي.
بنابراين بيا و فرار كن، مخصوصاً كه پيش بيني هاي لازم به عمل آمده و اين كار
به سهولت انجام شدني است و نگراني از هيچ لحاظ وجود ندارد؛ امّا سقراط راضي نمي
شود و اين دلايل برايش قانع كننده نيست زيرا كريتون آنچه در نظر ندارد حقّ و
حقيقت است. كريتون مثل عامه مردم، عملي فكر مي كند نه فلسفي(62) دوستي
او نسبت به سقراط البتّه قابل تمجيد است، زيرا گرم است و بي آلايش و او نظري از
اين كار، جز نجات سقراط ندارد، ولي اين دوستي، بلند و عالي نيست، چرا كه به
همان صورت مي انديشيد كه همه در اين حال مي انديشند. نظر او خلاصي رفيق است،
حال به هر نحو مي خواهد باشد، اين است كه سقراط در جواب مي گويد: «مساعي تو،
كريتون، قابل تمجيد است اگر با قدري حق خواهي توأم باشد، وگرنه، هرچه شديدتر
باشد موجب تألم بيشتر خواهد بود. بنابراين بايد ديد كه آنچه تو مي گويي محقّ
هستيم انجام دهيم يا نه» و با اين جمله بحث را شروع مي كند و به تشريح ارزش
گفته هاي مردم مي پردازد كه كريتون آن را دليل آورده بود براي اينكه سقراط را
به وسيله آن قانع سازد. اينجا سقراط ثابت مي كند كه نظر مردم هيچ وقت در هيچ
مورد صحيح نيست و بنابراين نبايد توجّهي به حرف مردم داشت و ديد كه مردم چه مي
گويند. نظر مردم هر لحظه در تغيير است، چراكه قضاوتشان روي نظر و حرفهايشان روي
روي حُبّ و بغظ است.
انسان اگر بخواهد درست عمل كند بايد حقيقت را در نظر گيرد نه آنچه را كه
مردم مي گويند و مي پسندند. عامّه نه حقيقت را مي بيند و نه به آن توجّه دارد و
نه مي تواند پي به حقيقت ببرد. آنكه صاحب اين قدرت است جمع نيست بلكه يكي است و
او در صورتي مي تواند اين قدرت را به دست آورد كه روي نظر مردم عمل نكند و گوش
به نداي وجدان فرادهد و ببيند كه حقيقت چه حكم مي كند. با اين بحث، سقراط به
كريتون مي فهماند كه تصميم بايد روي حقّ و حقيقت گرفته شود نه روي گفته هاي
مردم و سپس به او مي گويد: بنابراين اوّل بايد ديد كه حق چه حكم مي كند و آن
وقت درباره فرار تصميم گرفت؛ اگر در نتيجه تحقيق ثابت شد كه فرار از زندان حقّ
است، بايد فرار كرد و الاّ بايد تن به مردن داد و باكي از مرگ نداشت، چراكه
آنچه مهم است حيات نيست بلكه خوب بودن است. امّا موضوع حق: آيا در اين مورد وضع
چنين است كه در بعضي موارد بايد حق خواه بود و در بعضي موارد نبود يا در هر
مورد بايد حق را خواست و مطابق آن عمل كرد، مثلاً حتّي در اين مورد كه با ما
نيز به ناحق رفتار شود؟ اينجا، يك مرتبه موضوع به عمق برده مي شود و نشان مي
دهد كه حق آن نيست كه روي قيد و شرط به آن ارزش داده شود، بلكه چيزي است كه
ارزش آن در خود آن است.
آنكه مي خواهد مطابق حق عمل كند بايد به حق توجّه داشته باشد نه به اوضاع و
احوال و اينكه حقّ او چه ايجاب مي كند. حق چيزي است مطلق و ثابت، نه در قيد
زمان و نه در قيد مكان. و كسي مي تواند آن را بشناسد و بخواهد كه از نظر خود به
آن ننگرد، بلكه خود و دنيا را كنار بگذراد و نظرش را فقط به آن بدوزد و تحت
تأثير هيچ عامل ديگري قرار نگيرد.
اين مطلب تئوري نيست. اين سخناني است كه سقراط در زندان مي گويد، آنجا كه
پاي مرگ درميان است و تراژدي هم، يعني همين كه پشت حرف، عمل قرار گرفته باشد.
اينجا نظريه نيست كه اظهار مي شود، حكمت نيست كه آموخته مي شود، فكر نيست كه
بگوييم ممكن است چنين باشد؛ اينجا طرز عمل است كه ما را معتقد و مؤمن مي سازد،
چراكه آنچه گفته مي شود عملاً نيز ثابت مي گردد كه چنين است. اينكه درام و
تراژدي در تربيت و تعليم مردم يك مملكت مؤثرترين عامل است، روي همين اصل است كه
اينجا، آنچه گفته مي شود فكر ديكته نمي كند و بيان حالت نيست، بلكه مستقيماً از
درون (روح) بيرون مي آيد و به همين واسطه هم هست كه شيوه
نوشتن در اينجا به كلّي عوض مي شود و عبارت پردازي و جمله بندي كه در ساير شيوه
ها معمول است، به ندرت ديده مي شود و آنچه نوشته مي شود مواج، متلاطم و مملّو
از حيات است. همه نوشته هاي افلاطون كم وبيش به سبك درام است و از اين جهت است
كه اثر مي كند و چون از ته دل بيرون مي آيد، به دل مي نشيند. اينجا در كريتون
خود سقراط است كه صحبت مي كند (اين را انسان به خوبي حس مي كند) و نه ژستي كه
ساختگي باشد كه افلاطون افكار خود را بر زبان او ديكته كرده باشد. از همان صفحه
اول نمايان است كه اينجا هيچ چيز ساختگي نيست و آنچه مجسم شده زنده و حقيقي است
و گرماي حيات را دارد. سپيده دم، سقراط در زندان از خواب بيدار مي شود و كريتون
را بر بالين خود مي بيند:
سقراط: چطور شد امروز به اين زودي آمدي كريتون! يا خيلي هم زود نيست؟
كريتون: چرا؛ خيلي زود است.
سقراط: راستي چه وقت است؟ كريتون: تازه سپيده زده است.
سقراط: تعجّب مي كنم؛ چطور مأمور زندان در را بروي تو باز كرده است؟ كريتون:
ما با هم آشنايي داريم براي اينكه من زياد به اينجا مي آيم.
سقراط: تازه رسيده اي يا مدتي است كه اينجايي؟
كريتون: مدّتي است.
سقراط: پس چرا مرا بيدارنكردي و اين طور ساكت و آرام اينجا نشستي؟
كريتون: مشكل هم بود كه در اين محيط غم انگيز تنها بنشينم؛ ولي تو را نگاه
مي كردم و متعجّب بودم كه چه آرام خوابيده اي، دريغم آمد كه بيدارت كنم، مي
خواستم اين وقت كوتاهي را كه در پيش داري به آسايش و آرامي بگذراني؛ من هميشه
تو را به علّت قوت قلبي كه داري، سعادتمند مي دانستم و اكنون كه شكيبايي و
آرامشِ خاطر تو را در مقابل مصيبتي كه در پيش است مي بينم، در عقيده خود، راسخ
تر مي شوم.
سقراط: كريتون! اگر من در اين سن هم از مرگ مي ترسيدم و حركات ناشايست از
خود نشان مي دادم، اينكه خيلي زشت بود!
كريتون: سقراط! ديگران هم دچار چنين مصيبتي شده اند كه سنّشان حتّي بيشتر از
تو بوده است. امّا كثرتِ سن هيچ وقت آنها را مانع از اين نبوده كه حركات
ناشايست از خود نشان دهند.
سقراط: ممكن است؛ امّا بگو ببينم چرا صبح به اين زودي به ديدن من آمده اي؟
كريتون: سقراط، خبر بدي دارم. البتّه نه براي تو با وضعي كه مي بينم، بلكه براي
خودم و دوستان تو، خبر غم انگيز و طاقت فرسايي، مخصوصاً براي خودم؛ كه نمي دانم
چگونه آن را تحمّل خواهم كرد.
سقراط: چه خبري؟ مگر «كشتي»اي كه پس از ورود آن بايد كشته شوم، از دلوس
بازگشته است؟
كريتون: هنوز نه، ولي كساني كه از سونيوم آمده اند، خبر آورده اند كه امروز
خواهد رسيد. بنابراين فردا روز آخر تو خواهد بود.
سقراط: كريتون! اگر خدا چنين خواسته است، باشد. ولي من گمان نمي كنم كه كشتي
امروز برسد.
كريتون: از كجا مي داني؟
سقراط: هم اكنون به تو خواهم گفت: مگر قرار بر اين نيست كه من روز بعد از
ورود كشتي كشته شوم؟ كريتون: متصديان امر چنين مي گويند.
سقراط: به همين جهت تصور مي كنم كه كشتي فردا وارد شود؛ نه امروز و اين را
از روي خوابي كه همين الان ديدم، مي گويم. راستي چه خوب شد كه مرا بيدار
نكردي...
كريتون: چه خوابي؟ سقراط: خواب ديدم كه زن زيبا و خوش اندامي در لباس سفيدي
رو به من كرده است و مي گويد: «سقراط، سه روز ديگر به ساحل فتيا(63)
خواهي رسيد».
كريتون: خواب غريبي است سقراط.
سقراط: ولي به نظر من، خواب كاملاً روشني است.
كريتون: راست است: امّا مرد عجيب! حالا هم نمي خواهي حرف مرا بشنوي و در
نجات خود بكوشي؟ مرگ تو براي من تنها اين مصيبت نيست كه دوست بي مانندي مثل تو
را از دست مي دهم، بلكه موجب خواهد شد كساني كه من و تو را نمي شناسند، بگويند
كه چون كريتون خسّت بخرج داد، سقراط نجات نيافت و چه شهرتي بدتر از اينكه مردم
چنين افترايي به انسان ببندند و بگويند كريتون پول را بر رفيق خود ترجيح داد؛
زيرا مسلّم است كه هيچكس باور نخواهد كرد كه تو خود نخواستي فرار كني و خواهند
گفت به تو كمك نشده است.
سقراط: كريتون عزيز! ما چه كاري به حرف مردم داريم. آنها كه خوبند، حقيقت
امر را خواهند فهميد و همين خود كافي است.
كريتون: سقراط! مگر تو نديدي كه نظر مردم چقدر اهميّت دارد؟ همين محاكمه تو
ثابت كرد كه مردم به كسي كه مورد تهمت قرار گيرد، نه تنها مي توانند ضرر
برسانند، بلكه قادرند كه تيشه بر ريشه اش بزنند.
سقراط: كريتون! چه خوب بود اگر توده مردم قادر بودند بدي بزرگي انجام دهند،
زيرا در اين صورت مي توانستند خوبي بزرگي نيز بكنند. ولي متأسفانه نه اين را مي
توانند و نه آن را؛ چرا كه آنها نه مي توانند كسي را دانا سازند و نه نادان.
بلكه آنچه مي كنند روي تصادف و اتفاق است!
كريتون: ممكن است همين طور باشد كه تو مي گويي، امّا سقراط! بگو ببينم،
نگراني براي ما نيست كه تو را از فرار باز مي دارد؟ تو لابد مي ترسي كه بعداً،
چون باعث فرار تو شده ايم، فتنه گران مزاحم ما شوند و اموال ما را ضبط كنند و
يا زحمت ديگري براي ما فراهم سازند. اگر چنين است، خيالت به كلّي راحت باشد.
ما نه تنها از اين گونه خطرها نمي ترسيم، بلكه حاضريم براي نجات تو، حتّي به
خطرهاي بسيار بزرگ تري تن دردهيم. بنابراين معطل نشو و بيا.
سقراط: البتّه از اين حيث نگرانم ولي نگراني هاي ديگري هم دارم.
كريتون: از اين حيث به هيچ وجه نگران نباش، زيرا اولاًبراي فرار تو از اينجا
پول زيادي لازم نيست، و ثانياً اگر كساني هم درصدد جستجو برآيند، خودت مي داني
كه با مبلغ ناچيزي مي شود دهانشان را بست! براي فرار تو، پولي كه من دارم،
كاملاً كافي است و اگر تو ملاحظه مرا مي كني، بسياري از بيگانگان اينجا هستند
كه اين مبلغ را حاضرند بپردازند، مثلاً زيمياس كه مبلغ كافي براي اين كار آماده
كرده است. همچنين كبس و عدّه اي ديگر. بنابراين، نه از اين لحاظ جاي نگراني هست
و نه از لحاظ آن مطلب كه در محكمه گفتي كه اگر از اين شهر بيرون بروي نخواهي
دانست به كجا روي آوري و به چه كاري دست زني. زيرا تو به هر شهري بروي مردم
آنجا استقبال خوبي از تو خواهند كرد و اگر به تسالي بروي، من در آنجا دوستان
فراواني دارم كه مقدمت را گرامي خواهند داشت و تو مي تواني در آنجا كاملاً
مطمئن باشي. از اين گذشته، اين حق نيست كه با خودت چنين كني و با اينكه مي
تواني خود را نجات دهي، از رهانيدن خود چشم بپوشي. تو با اين عمل، فقط آرزوي
دشمنانت را كه نابودي تو را مي خواهند، برآورده مي كني.
به علاوه، اين عمل تو، نوعي بي وفايي نسبت به فرزندانت است كه به وجود تو
احتياج دارند و تو موظفي كه آنها را بزرگ كني و تربيت نمايي. اگر كشته شوي آنها
بي سرپرست خواهند ماند و سرنوشت يتيمان را پيدا خواهند كرد. تو يا اصلاً نبايد
صاحب فرزند مي شدي و يا حال كه شده اي، بايد تربيت آنها را به عهده بگيري. امّا
تو ظاهراً آنچه را كه راحت تر است مي طلبي و حال آنكه وظيفه تو اين است آنچه
مردانگي اقتضا مي كند، آن را بخواهي، زيرا تو مدّعي هستي كه در همه عمر مردي
باتقوي بوده اي. من، هم از رفتار تو و هم از رفتار خودمان كه دوستان تو هستيم،
شرم دارم؛ چرا كه اوضاع و احوال چنين مي نمايد كه در اثر نامردي ما بود كه
اجازه داديم اصلاً محكمه اي تشكيل شود و جريان محاكمه به اين صورت درآيد و تو
هم در آنجا حضور پيدا كردي، درحالي كه مي توانستي حاضر نشوي، و اين هم اكنون
آخر كار كه مسخره تر از همه است زيرا با اينكه فرار تو از زندان اشكالي ايجاد
نمي كند، ظاهر امر اين خواهد بود كه نه تو، خود درصدد نجات خود برآمده اي و نه
ما حاضر شده ايم در اين كار به تو كمك كنيم و البتّه اين را حمل بر ترسوبودن و
نامردي ما خواهند كرد. بنابراين كاري كن كه اين مصيبت، بي آبرويي نيز براي ما
ببار نياورد. بيا در اين باره درست فكر كن. ولي نه، اين هم دير شده است. به
عقيده من فقط يك راه باقي است، زيرا اگر بخواهيم كاري صورت دهيم بايد همين شب
آينده باشد و اگر مسامحه كنيم وقت خواهد گذشت و ديگر فرصتي باقي نخواهد ماند.
بنابراين، به حرف من گوش بده و ديگر سخني به ميان نياور.
سقراط: كريتون عزيز! اين دلسوزي و حرارت تو قابل تمجيد است اگر با قدري حق
خواهي توأم باشد؛ وگرنه هرچه شديدتر شود موجب تألم بيشتري خواهد بود. بنابراين،
بايد ديد كه آنچه را تو مي گويي حق داريم انجام دهيم يا نه؟ نه تنها امروز بلكه
هميشه رسم من اين بوده است كه پيروي از نظري كنم كه در ضمن تحقيق رجحان آن بر
نظرهاي ديگر ثابت شود. من گفته هاي سابق خود را به علّت اينكه امروز با چنين
سرنوشتي روبرو شده ام، پس نخواهم گرفت؛ زيرا من هنوز هم به صحّت آنچه پيش از
اين گفته ام، اعتقاد دارم و ارزش آن گفته ها در نظر من ذره اي كم نشده است.
با اين ترتيب اگر ما اكنون نتوانيم چيزي بهتر از آنچه پيش از اين گفته ايم،
پيدا كنيم، بدان كه من هم نخواهم توانست آنچه را كه تو مي گويي بپذيرم، اگرچه
قدرت عموم مردم حتّي بيش از آنچه تو شرح دادي باشد و ما را مانند بچّه اي به
وحشت اندازد و به حبس و مرگ و ضبط اموال تهديد كند. حال بيا ببينم به چه نحو
بايد اين تحقيق را شروع كنيم تا نتيجه اي از آن به دست آيد؟ بگذار ابتدا درباره
عقيده و نظر مردم به بحث پردازيم و ببينيم آيا اين سخن هميشه در هر مورد صحيح
است كه ما بايد بعضي نظرها را محترم شماريم و نسبت به برخي ديگر بي اعتنا
باشيم؟ يا اينكه نه، آن زمان كه هنوز پاي مرگ در بين نبود، اين سخن صحيح بوده
است. ولي امروز روشن شده كه فقط به خاطر ظاهرسازي و براي اينكه حرفي زده باشيم،
چنين گفته ايم و جز شوخي و ياوه سرايي چيزي نبوده است. كريتون عزيز! من بسيار
مايلم كه اين مطلب را با تو تحقيق كنيم و ببينيم آيا اين سخن اكنون كه من در
اين وضع قرار گرفته ام، به نظر من عجيب خواهد آمد، يا همان نظر سابق را درباره
آن خواهم داشت. و سپس برحسب اينكه نتيجه تحقيق چه باشد، يا از آن دست برخواهيم
داشت و يا از آن تبعيت خواهيم كرد؟
امّا كساني كه سنجيده و از روي فكر و انديشه سخن مي گويند. همين عقيده را
دارند كه من به تو گفتم. آنها نيز معتقدند كه نظر مردم هميشه و در هر مورد قابل
اعتنا نيست؛ بلكه بعضي از نظرها قابل احترام است و دسته اي ديگر غيرقابل اعتنا.
كريتون، تو را به خدا بگو ببينم اين گفته به نظر تو صحيح مي آيد يا نه؟ زيرا تا
آنجا كه مي شود پيش بيني كرد، تو فردا نخواهي مرد تا به سبب احساس نزديكي مرگ
نتواني حقيقت را روشن ببيني. پس فكر كن ببين آيا اين سخن صحيح است كه انسان
نبايد به همه عقايد و نظريات مردم اهميت دهد بلكه بايد بعضي از نظرها را محترم
به شمارد و نسبت به برخي ديگر بي اعتنا باشد؟ و همچنين آيا اين مطلب درست است
كه نظر همه مردم قابل اعتنا نيست بلكه فقط نظر عدّه اي از مردم شايانِ توجّه
است و نظر دسته اي ديگر درخور توجّه نيست؟ بگو ببينم در اين خصوص تو چه عقيده
اي داري؟ آنچه گفته شد صحيح است يا نه؟ كريتون: صحيح است.
سقراط: پس انسان بايد نظر مردم را در صورتي كه خوب باشد مورد توجّه قرار دهد
و اگر خوب نباشد، بتايد از آن بپرهيزد؟
كريتون: آري.
سقراط: نظر خوب، نظر كساني است كه فهميده و با بصيرتند و نظر بد، نظر كساني
كه نادان و بي بصيرتند؟
كريتون: جز اين نمي تواند باشد.
سقراط: درباره حق و ناحق، زشت و زيبا و خوب و بد؟ آيا در اين موارد هم نبايد
به آنچه مردم مي گويند بي اعتنا باشيم و فقط نظر و عقيده كسي را مورد توجّه
قرار دهيم كه در اين قبيل مسائل صاحب نظر است؟ و اگر ما از او تبعيّت نكنيم،
آيا چنان كه سابقاً هم گفتيم آن چيز را خراب و فاسد نخواهيم كرد كه به واسطه حق
خواهي، رشد و نمو مي كند و به واسطه ناحق كردن تباه مي شود؟ يا مي گويي چنين
چيزي اصلاً وجود ندارد؟
كريتون: نه من منكر نيستم.
سقراط: بسيار خوب. اگر ما به سبب بي اعتنايي به نظر و عقيده اهل فن، چيزي را
كه رشد و نمو آن بسته به تندرستي و فساد و اضمحلال آن نتيجه عدم تندرستي است،
فاسد و مضمحل سازيم، آيا باز مي توانيم زنده بمانيم؟ و آيا اين بدن نيست؟
كريتون: آري.
سقراط: اگر بدن مضمحل شد، آيا باز مي شود زندگي كرد؟
كريتون: هرگز!
سقراط: امّا اگر آن چيز كه نمو آن بسته به حق و اضمحلال آن نتيجه ناحق است،
فاسد و مضمحل شود، در اين صورت وضع از چه قرار خواهد بود؟ آيا به عقيده تو
زندگي باز داراي ارزش خواهد بود؟ يا اينكه ما آن قسمت از خودمان را كه به حق و
ناحق مربوط است، پست تر از بدن مي شماريم؟ فعلاً تو كاري نداشته باش به اينكه
آن چيست و فقط جواب مرا بده.
كريتون: به هيچ وجه.
سقراط: پس عالي تر و پرارزش ترش مي شماريم؟
كريتون:گفت به مراتب.
سقراط: دوست عزيز! بنابراين، ما نبايد به حرف مردم توجّه كنيم و ببينيم
سايرين چه مي گويند، بلكه بايد توجّه ما به اين باشد كه آن يك نفر كه به حق و
ناحق واقف است، و خود حقيقت، چه مي گويند. بنابراين، تو درست فكر نكردي وقتي كه
گفتي درمورد حق و ناحق، زشت و زيبا و خوب و بد بايد نظر مردم را رعايت كنيم.
البتّه ممكن است كسي پيدا شود و بگويد: مردم قدرت آن را دارند كه انسان را به
كشتن دهند.
كريتون: البتّه ممكن است كه كسي اين حرف را بزند.
سقراط: مع هذا رفيق عزيز! جمله اي كه ما درباره آن تحقيق كرديم، هنوز هم
مانند سابق به نظر من صحيح است. اكنون بيا ببينم آيا صحّت اين جمله هم هنوز به
جاي خود باقي است كه: انسان نبايد زنده بودن را عالي ترين چيزها به شمارد، بلكه
زندگي خوب را.
كريتون: البتّه به جاي خود باقي است.
سقراط: و اين هم كه زندگي خوب همان زندگي زيبا و مطابق حق است، آيا به قوّت
خود باقي است؟
كريتون: آري باقي است.
سقراط: حال، با درنظرداشتن آنچه گفتيم و تصديق كرديم، بايد ديد كه آيا اين
حق است كه بدون اجازه آتني ها من از اينجا فرار كنم؟اگر حق بود، آنچه تو مي
گويي خواهم كرد، ولي در غير اين صورت بايد بگذاريم وضع همين طور كه هست بماند.
امّا آنچه تو درباره پول و سخنانِ مردم و تربيت كودكان گفتي، به گمان من اين
حرفها، نظر و عقيده همان مردم است كه بي تأمل و از روي هوس مي كشند و بعد هم
اگر از دستشان برمي آمد باز بدون انديشه و تعقّل زنده مي كردند! ولي براي ما،
چاره اي نمي ماند جز اينكه به آنچه پيش از اين گفتيم گوش فرا دهيم و ببينيم آيا
عمل ما حق است، وقتي كه ما تصميم به فرار مي گيريم و به كساني كه مرا از اينجا
فرار مي دهند پول مي دهيم و از آنها تشكّر هم مي كنيم؟ يا نه ما اين كارها را
به ناحق انجام مي دهيم؟ و اگر معلوم شد كه اين كارها برخلاف حق و نارواست آن
وقت آيا نبايد اينكه ماندن و آرام نشستن من باعث مرگ يا تحمّل هرگونه درد و
رنجي خواهد بود بي اعتنا باشيم و توجه مان فقط به اين باشد كه مرتكب ناحق
نشويم؟
كريتون: سقراط، گمان مي كنم حق با تو باشد. پس فكر كن ببين چه بايد كرد.
سقراط: هر دو باهم بايد فكر كنيم، دوست عزيز، و اگر درمقابل حرفي كه من مي
زنم ايرادي به نظر تو برسد، بگو تا من نيز متابعت كنم. امّا اگر ايرادي به سخن
من نداشتي، دست از اصرار بردار و پي درپي به من نگو كه بايد برخلاف ميل آتني ها
از اينجا خارج شوي. كريتون! براي من مهّم است كه آنچه انجام مي دهم با موافقت
تو باشد نه برخلاف نظر تو. بنابراين، درست دقّت كن و ببين آنچه تا به حال مورد
تحقيق قرار داديم، صحيح است يا نه؟ و سعي كن به سؤالاتي كه از تو مي كنم درست
جواب بدهي!
كريتون: سعي مي كنم كه چنين كنم.
سقراط: آيا عقيده ما اين است كه انسان در هيچ مورد نبايد از روي عمد مرتكب
خلافِ حق شود، يا اين در بعضي موارد رواست و در برخي ديگر روا نيست؟ يا عمل
خلاف حق اصلاً خوب و زيبا نيست چنان كه پيش از اين بارها گفته و تأييد كرده
ايم؟ يا نه، همه ادّعاهاي سابق در اين چند روز ازبين رفته است؟ و در طيّ سالهاي
دراز، كريتون، ما مردان سالخورده تا امروز متوجّه نشده ايم كه در بحثهاي جدّي،
مانند كودكان بوده و با آنها فرقي نداشته ايم؟ يا اينكه هنوز هم حقيقت همان است
كه پيش از اين گفته ايم و عمل خلاف حق براي كسي كه مرتكب آن مي شود هميشه و در
هرحال، مضر و ننگ آور است، چه مردم آن را از ما بپذيرند و چه نپذيرند و خواه به
علّت گفتن اين حقيقت، وضع ما بدتر از امروز شود يا بهتر؟
كريتون: آري، عقيده ما همين است.
سقراط: بنابراين انسان در هيچ حال و هيچ موردي نبايد عملي برخلاف حق انجام
دهد؟ كريتون: البتّه نه.
سقراط: پس كسي هم كه با او به ناحق رفتار شده، نبايد خلاف حق عمل كند و ناحق
را برخلاف آنچه مردم معتقدند، با ناحق جواب دهد؟ كريتون: ظاهراً نه.
سقراط: درباره اين مطلب چه مي گويي، آيا ما حق داريم به كسي بدي كنيم يا نه؟