امام علي (ع) صداي عدالت انسانيت (جلد ۴)

جرج جرداق
مترجم: سيدهادي خسروشاهي

- ۹ -


سرچشمه زيبايي

سقراط با شاگردان خود، سبك مذاكره اي مخصوصي داشت كه خالي از هرگونه استهزا و ريشخند و روح انتقاد و مجادله بود. يعني در بحث با آنان، به طور تدريجي، از چيزهاي قابل حس، به مسائل ذهني و عقلي مي پرداخت و سخن را از اشياي كوچك به اشياي بزرگ مي كشانيد تا آنان را از راه اقناع، به شناخت خود به وسيله خود، هدايت كند و سپس آن معارف عمومي را به آنان تعليم دهد كه سرانجامشان فضيلت، نيكي و زيبايي است.

در اين محاوره كوتاه و جالب، بين سقراط و كزينفون، نمونه اي از اين سبك و روش، نشان داده مي شود:

سقراط: آيا مي داني كه كجا نان مي فروشند؟

كزينفون: چرا، نان در فلان مكان بفروش مي رسد!

سقراط: آيا مي داني كه گوشت را در چه محلّي مي فروشند؟

كزينفون: در فلان جا...

سقـراط: و آيا مـي داني كه پارچه و كفش در كجا فروخته مي شود؟

كزينفون: آنها را در بازار مي فروشند.

سقراط: آيا مي داني كه سرچشمه فضيلت يا خير مطلق كجا است و چيست؟

كزينفون: نه، هرگز!

سقراط: آيا شرم آور نيست كه تو مركز فروش نان و گوشت و پارچه و كفش را بشناسي، ولي از منبع و سرچشمه فضيلت (كه تنها وجه امتياز بين حيوان و انسان است) اطلاع نداشته باشي؟»(55)

خانواده عمو

سقراط روش استهزا را دربرابر دشمنان فكري و عقيدتي خود به كار مي برد و آن را به دو مرحله تقسيم مي كرد: نخست مرحله منفي و در آن، دشمن را در گمراهي خود مي كشيد و با نرمش مخصوصي، او را تا آنجا مي برد كه در پرتگاه تناقض گويي كه بافته بود، اتخاذ سند مي كرد و آنگاه حمله را شروع مي نمود و اشتباه و تناقض گويي وي را بر مردم آشكار مي ساخت تا او را دچار خفقان! سازد و از گردش كارش خارج كند. و تا دليل و برهانش، هرچه بيشتر، ناتوان شود و تناقض و آشفتگي منطقش، افزون گردد. و در اين هنگام بود كه او ديگر چاره اي جز تسليم به گفته هاي سقراط نداشت!

هدف نهايي سقراط از ريشخند و استهزاي ناراحت كننده (كه به وسيله آن دشمنان خود را در آتش سوزاني قرار مي داد) همين موضوع بود، نه آنكه اين استهزا و ريشخند، ناشي از پليدي و خبث دروني باشد؛ بلكه درواقع او مي خواست بدين وسيله گمراهان را هدايت و ارشاد كند!

سقراط به همين جهت مي گويد: «اين ريشخند و استهزا است كه ما را از اشتباه نجات مي بخشد و عقل و انديشه ما را براي قبول كردن «معرفت» آماده مي سازد، همين ريشخند، نيرومندترين سلاحي است كه براي نابودساختن موهومات و گمراهيها، مي توان آن را به كار برد»! سقراط آن گاه كه به هدف خود از استهزا و مسخره مي رسيد، مرحله دوّم را آغاز مي كرد كه شامل «موضوع» مورد بحث و گفتگو بود.

از شديدترين محاوره هاي وي، از نقطه نظر استهزا و حمله، محاوره اي است كه بين سقراط و گلاوكن رخ داده است. «گلاوكن» مرد بي ارزش، مغرور و خودپسندي بود كه در عالم خود مي پنداشت يكي از «رجال آگاه»! است و به زودي دستگاه حكومتي مملكت را در دست خواهد گرفت؛ ولي سقراط مي دانست كه او يكي از افراد نادان و بي ارزشي است كه موقعيّت و مقام واقعي خود را نمي شناسند.

سقراط در يك محاوره طولاني، با او درگير شد و به شدّت او را تكان داد، از جمله چيزهايي كه در اين محاوره پيش آمد، مطالب زير است:

سقراط: آيا اين موضوع بر تو آشكار نيست كه اگر بخواهي مورد احترام توده مردم قرار گيري، بايد خدمتي به جمهوري و جامعه انجام دهي؟ به طور مثال، آيا نمي خواهي آن را ثروتمند سازي؟

گلاوكن: من دوست دارم كه چنين كنم!

سقراط: آيا تنها راه پيروزي در اين امر، آن نيست كه «درآمد» آن را زياد كني؟

گلاوكن: من دوست دارم كه چنين كنم!

سقراط: پس بنابراين، بما بگو كه امروز منابع درآمد دولت چيست و ارقام آن چقدر است؟

گلاوكن: به «زئوس» سوگند مي خورم كه من هرگز در اين باره فكر نكرده ام!

سقراط: پس لااقل به ما بگو كه مخارج اين شهر چقدر است؟

گلاوكن: من در اين باره هم هيچ وقت دقّت نكرده ام.

سقراط: بسيار خوب! ولي مي تواني بگويي كه نيروهاي زميني و دريايي دولت ما و نيروهاي دشمنان ما چقدر هستند؟

گلاوكن: سقراط! به راستي كه من اكنون آمادگي ندارم كه به اين سؤالات، پاسخ دهم! (ولي سقراط نگذاشت كه او از اين وضع ناگواري كه در آن گرفتار شده بود بيرون آيد و همچنان او را در فشار قرار داد و به طور پيگير، پرسشهاي گوناگوني در زمينه هاي مختلف از قبيلِ مقدار حبوبات موجود در انبارهاي حكومتي و تعداد معادن و غيره، مطرح مي ساخت؛ تا آنكه موقعيّت را به شدّت بر او تنگ ساخت، بدون آنكه او بتواند حتّي يك پاسخ نيز به سؤالات سقراط بدهد.

و در پايان اين مذاكره، اين حكم صادر شد كه: هيچ احدي هرگز نمي تواند حتّي منزل خاصي را بدون آگاهي كامل از جميع نيازمنديهاي آن، اداره كند و از همين جا مشكلات اداره يك مملكت و ميزان اطلاعات لازم براي اين كار، آشكار مي شود؛ سقراط پس از آنكه اين حكم را صادر كرد، با ريشخند مخصوص خود، اين موضوع را از او سؤال كرد).

سقراط: البتّه روشن شد كه بر تو بسيار سخت است كه بتواني خانواده هاي بي شمار دولت را سعادتمند سازي، ولي چرا لااقل به خوشبخت كردن يك خانواده كه همان خانواده عمويت باشد و نياز شديدي هم به اين امر دارد، نمي پردازي؟

گلاوكن: بدون شك اگر عموي من پندها و اندرزهاي مرا گوش مي داد، من براي سعادت خانواده او سودمند بودم!

سقراط: چه گفتي؟ تو نتوانستي حتّي عمويت را قانع كني و با اين حال مي خواهي همه مردم آتن را كه عمويت هم در بين آنهاست قانع سازي؟!»(56)

دو نمونه ديگر از شاهكارهاي سقراط

توضيح مترجم

مؤلف محترم در بخش شاهكارهاي سقراط، مطالبي از جمهوريت افلاطون و يكي دو كتاب ديگر كه درباره «سقراط» و «فلسفه يونان» تأليف شده است، نقل كرد و به طور مستقيم از ديگر آثار افلاطون، مطالبي ذكر نكرد؛ در صورتي كه در آن آثار، مطالب جالب تر و زنده تري وجود دارد. چنان كه در مقدمه فصل پيش گفتيم، افلاطون، 27 كتاب و رساله دارد كه به مكالمات سقراطي معروف شده اند. خوشبختانه از اين آثار، كتاب و رساله هايي از 14 سال پيش ترجمه و چاپ شده كه مطالعه آنها براي «اهل فن» مفيد و سودمند خواهد بود! از اين آثار، رساله هاي زير، به وسيله آقاي دكتر لطفي و آقاي دكتر كاوياني به فارسي برگردانده شده اند: تربيت (پروتاگوراس)، دوستي (ليزيس)، ديانت (اوتيفرون)، محاكمه سقراط (آپولوژي)، شجاعت (لاخس)، دانايي (شارميدس)، سقراط در زندان(كريتون)، فن سخنوري (گرگياس)، تقوي (مه نون) و نامه شماره 7.

اين رساله ها در تهران منتشر شده اند؛ از هر جهت قابل استفاده و جالب توجّه هستند و ما در اينجا با توجّه به موضوع كتاب، از دو رساله كوچك ترجمه شده مطالبي تحت عنوان: سقراط در دادگاه(57) و سقراط در زندان كه جنبه آموزندگي آنها بيشتر است نقل مي كنيم و با كمي تلخيص و اندكي تغيير در بعضي جملات يا كلمات، در اينجا ذكر مي كنيم، تا استفاده از آنها، براي خوانندگان كتاب علي و سقراط، امكانپذير باشد.

اپولوژي يا دفاع نامه سقراط، يكي از شاهكارهاي جهاني است. افلاطون در اين كتاب، با بياني رسا، مطالب سقراط را نقل كرده است.

البتّه كاملاً معلوم نيست كه اين مطالب، متن عبارات سقراط در دادگاه آتن باشد، ولي چون بلافاصله پس از صدور حكم دادگاه نوشته شده، طبعاً افلاطون در موقع نوشتن آن، متن گفته هاي سقراط را در نظر داشته است.

در اين كتاب، سقراط نخست اين اتهامات را ردّ مي كند كه در ادّعانامه مدّعيان، عنوان شده بود: «سقراط سخنران ماهري است و مردم را فريب مي دهد. چيزهاي زميني و آسماني را كاوش مي كند و ناحق را حق جلوه مي دهد».

سقراط در دفاع از خود چنين آغاز مي كند: « مردم آتن! من نمي دانم سخنان مدّعيان من(58) چه تأثير قرار گيرم و فراموش كنم كه كيستم؟ ولي اگر بخواهم راست و بي پيرايه سخن بگويم، كوچك ترين نشانه حقيقت در گفته هاي آنها وجود نداشت»!

سقراط پس از آنكه به اتهامات بي اساس آنيتوس، پاسخ مي دهد و مقصود خود را از تحقيقات و بررسيهاي فلسفي بيان مي دارد، به ردّ اتهامات «ملتوس» مي رسد و چنين مي گويد: «اكنون در مقابل ملتوس كه خود را مرد پاكدامن و وطن پرستي مي شمارد و ساير مدّعيان، از خود دفاع مي كنم. چون اينان ادّعاهاي تازه اي كردند، از اينرو اجازه مي خواهم ادّعانامه شان را كه به قيد قسم ايراد كرده اند، يكبار ديگر مطرح كنم. متن ادّعانامه تقريباً چنين است: «گناه سقراط اين است كه جوانان را فاسد مي كند و خدايان كشور! را قبول ندارد و خدايان ديگري را مي پرستد.» آري؛ تهمتي كه بر من مي زنند، چنين است. يكي از نكات اين اتهام اين است كه من جوانان را فاسد مي سازم. ولي مردم آتن! من به شما مي گويم كه كسي كه مرتكب جنايت مي شود ملتوس است؛ زيرا او است كه چيزهاي جدّي را به بازي مي گيرد و از روي هوا و هوس اشخاص را به محاكمه مي كشد و به ظاهر به چيزهايي علاقه نشان مي دهد كه تاكنون كوچك ترين اعتنايي به آنها نداشته است. اينك صحّت اين ادّعا را براي شما ثابت مي كنم. ملتوس! بيا جلو و به پرسشهاي من جواب بده!

سقراط: مگر نه اين است كه تربيت جوانان، در نظر تو مهم تر از هر چيز ديگر است؟ ملتوس: البتّه!

سقـراط: پس بگو كه آنكه مي تواند از عهده تربيـت جوانان برآيد كيسـت؟ ظاهراً تو بايد اين مطلب را خوب بداني، زيرا به آن بسيار علاقه نشان مي دهي. تو ادّعا مي كني كه گمراه كننده جوانان را پيدا كرده اي و آن من هستم و به اين دليل مرا پيش اين قضات آورده و متهم ساخته اي، پس حالا اسم كسي را هم كه از عهده تربيت جوانان برمي آيد بگو و او را نيز معرفي كن.

ملتوس! مي بيني چگونه خاموش مانده اي و چيزي نمي تواني بگويي؟ اين كار در نظر تو شرم آور نيست و بهترين دليل بر صحّت سخن من نمي باشد كه تو هرگز به اين موضوع كوچك ترين توجّهي نمي گويي كه كيست آن كس كه مي تواند از عهده تربيـت جوانان برآيد؟

ملتوس: قانون!

سقراط: منظورمن اين نيست. مي گويم كدام شخص، كه البتّه بايد به قوانين نيز آشنا باشد، ازعهده تربيت جوانان برآيد؟

ملتوس: اينان، اين قضات!

سقراط: مقصودت چيست ملتوس؟ اينان كه در اينجا نشسته اند مي توانند جوانان را تربيت كنند؟

ملتوس: البتّه.

سقراط: همه اين قضات يا فقط تعدادي از آنها؟

ملتوس: همه آنها.

سقراط: به «هرا» سوگند، چه خوب گفتي. و شهر ما از حيث مرداني كه به پيشرفت ما كمك مي كنند، چقدر غني است! ولي درباره تماشاكنندگان چه عقيده اي داري؟ آيا اينها هم مي توانند از عهده تربيت جوانان برآيند؟

ملتوس: بلي، اينان نيز.

سقراط: درباره انجمن شهر چه مي گويي؟

ملتوس: آنها هم از عهده اين كار برمي آيند؟

سقراط: ملتوس! اعضاي مجمع ملّي چطور؛ آنها جوانان را به راه نيك هدايت مي كنند، يا فاسد مي سازند؟

ملتوس: آنها هم به تربيت جوانان مي پردازند؟

سقراط: پس اينطور معلوم مي شود كه همه آتني ها، به استثناي من، جوانان را خوب و شريف تربيت مي كنند! و فقط من هستم كه در فساد آنان مي كوشم. مقصود تو اين نيست؟

ملتوس: آري؛ مقصود من همين است.

سقراط: پس تو به اين علّت مرا بدبخت و گناهكار مي شماري؟ خوب پس بگو ببينم، درباره اسبها نيز نظر تو اين نيست كه همه مردم آنها را خوب بار مي آورند و فقط يك نفر هست كه آنها را فاسد مي سازد؟ يا حقيقت برخلاف اين است؛ به اين معني كه فقط يك نفر يا عدّه قليلي، يعني مهتران، آنها را خوب تربيت مي كنند و بقيه مردم كه با اسبها سروكار دارند و يا از آنها استفاده مي كنند، آنها را فاسد و بيكاره بار مي آورند؟ اگر اين مطلب صحّت داشت كه فقط يك فرد به فساد جوانان مي كوشيد و بقيه مردم به تربيت آنان، اين موضوع براي جوانان سعادت بزرگي بود. ولي ملتوس، تو با جوابهايت ثابت كردي كه تاكنون هرگز به موضوع جوانان علاقه اي نداشته اي و مرا براي موضوعي به اينجا كشانده اي كه خود از آن بي اطلاعي.

حال بگو، آيا كسي هست از نزديكان و اطرافيان كه به جاي نفع، انتظار ضرر داشته باشد؟ جواب بده عزيزم، زيرا قانون به تو امر مي كند كه پاسخ دهي. كسي هست كه زيان را بر نفع ترجيح دهد؟ البتّه نه. بسيار خوب، تو مرا به اينجا به اين عنوان جلب كرده اي كه عمداً به فساد جوانان مي كوشم، يا غيرعمد اين كار را انجام مي دهم؟

ملتوس: به نظر من عمداً چنين مي كني.

سقراط: اين چگونه ممكن است؟ آيا من آنقدر نادانم كه حتّي نمي دانم كه اگر يكي از نزديكان خود را فاسد سازم، خود، در معرض خطر بدي هاي او واقع خواهم شد؛ پس آيا ممكن است كه به قصد و عمد اين خطر را براي خود ايجاد كنم؟ ملتوس، اين سخن را نه من از تو مي پذيرم و نه كس ديگر باور مي كند. بنابراين، بايد اعتراف كني كه يا من اصلاً به فساد جوانان نمي كوشم و يا اگر بكوشم اين كار را از روي عمد انجام نمي دهم و در هرحال، در دروغگويي تو ترديدي باقي نمي ماند.

اگر حقيقت چنين است كه من به صورت غيرعمد جوانان را فاسد مي سازم، در اين صورت معمول نيست كه كسي را به خاطر اين گونه خطاهاي غيرعمدي، به اينجا جلب كنند، بلكه بايد به طور خصوصي با او طرف شد و او را به خطاي خود واقف ساخت و به راه راست هدايت كرد. زيرا اگر كسي مرا به خطاي خودم واقف سازد، بي شك از عملي كه به طور غيرعمد مرتكب مي شوم دست خواهم كشيد. ولي تو هرگز نخواسته اي كه به ديدن من بيايي و مرا به اشتباهم واقف سازي، بلكه ترجيح دادي كه مرا به محكمه اي جلب كني كه به موجب قانون، كساني در آنجا محاكمه مي شوند كه مستوجب مجازاتند، نه در خور پند و اندرز! مردان آتن، اين نكته آشكار شد كه ملتوس تاكنون به اين قبيل مسائل كمترين توجّهي نداشته است. با اين همه ملتوس! من از تو مي پرسم كه به نظر تو، من از چه راه و به چه وسيله اي جوانان را فاسد ساخته ام؟ از ادّعاي تو ظاهراً چنين بر مي آيد كه من به جوانان ياد داده ام كه خدايان شهر را نپذيرند و خدايان جديدي را پرستش كنند. به عقيده تو آيا از اين راه نيست كه من به فساد جوانان كوشيده ام؟

ملتوس: نظر من درست همين است.

سقراط: بسيار خوب ملتوس، ترا به همين خداياني كه موضوع صحبت ماست، سوگند مي دهم با من قدري روشن تر سخن بگو. من نمي فهمم كه آيا تو از من براي اين شكايت كرده اي كه من به جوانان مي آموزم كه خدايان مخصوصي را پرستش كنند؟ يعني من به خدايان اصولاً ايمان دارم و از اين حيث ايرادي به من نيست و گناهم فقط اين است كه به جاي خدايان شهر! گفته ام خدايان ديگر بپرستيد؟ يا مقصود تو اين است كه من اصلاً وجود خدايان را منكرم و اين عقيده را به ديگران تلقين مي كنم.

ملتوس: ادّعاي من اين است كه تو اصلاً خدايان را قبول نداري و وجود آنان را منكري.

سقراط: ملتوس! تو آدم عجيبي هستي؛ قصد تو از بيان اين ادّعا چيست؟ آيا من آفتاب و ماه را هم مانند مردم ديگر به خدايي قبول ندارم؟

ملتوس: نه! قضات، به خدا سوگند، او ادّعا مي كند كه آفتاب، سنگي است و ماه، زمين ديگري است.

سقراط: ملتوس عزيزم، تو گمان مي كني كه اناگزاگوراس(59) به عنوان متهم در پيش تو ايستاده است؟ و اين مردان را كه در اينجا نشسته اند، به قدري حقير مي شماري و چنان نادان و بي خبر مي پنداري كه تصور مي كني نمي دانند كه نوشته هاي اناگزاگوراس از اين گونه جمله ها پر است؟ تو ادّعا مي كني كه جوانان اين جمله ها را از من ياد مي گيرند؛ درحالي كه به آساني مي توانند با پرداختن يك درهم آنها را در تئاتر بخرند و در صورتي كه من اين سخنان را به خود نسبت داده باشم، به ريش من بخندند. باري، در نظر تو، من چنان منكر خدايان هستم كه حتّي براي اثبات اين امر، به خداي بزرگ سوگند مي خوري؟

ملتوس: بلي، به خداي بزرگ سوگند كه تو وجود خدايان را به هيچ وجه قبول نداري.

سقراط: ملتوس! اين سخن را هيچ كس از تو نمي پذيرد و حتّي من معتقدم كه تو خود نيز به آن ايمان نداري. مردم آتن، به اعتقاد من، اين مرد بيش از حّد جسور است و اين دعوي را نيز از روي لاقيدي و جواني در اينجا مطرح كرده است.

درست مثل اين است كه گويي وي معمايي ساخته و اكنون مي خواهد ببيند آيا سقراط دانا، متوجه شوخي و سخنان ضدّ و نقيض وي خواهد شد و آيا او خواهد توانست من و ساير شنوندگان را غافل سازد و به بازي بگيرد يا خير؟ او در ادّعانامه اي كه تنظيم كرده است كاملاً ضدّونقيض مي گويد و عيناً مثل اين است كه گفته باشد: «گناه سقراط اين است كه او خدايان را نمي پرستد، ولي در عين حال مي پرستد!» و اين جز شوخي، چيز ديگري نمي تواند باشد.

اكنون، مردان آتن، بياييد ببينيم چگونه گفته هاي وي به نظر شوخي مي آيد. ولي، ملتوس، تو به پرسشهاي من پاسخ بده و شما هم فراموش نكنيد كه من از شما تقاضا كرده ام هنگامي كه به شيوه خود سخن مي گويم، هياهو نكنيد.

ملتوس! آيا ممكن است كسي پيدا شود كه وجود آثار انساني را قبول داشته باشد ولي خود انسان را منكر شود؟ مردان آتن، اين مرد بايد جواب مرا بدهد نه اينكه پشت سرهم با هياهوي خود سخن مرا قطع كند. مي گويم: آيا ممكن است كسي پيدا شود كه وجود اسب را انكار كند ولي خصوصيّات و صفات آن را بپذيرد؟ آيا كسي هست كه وجود ني زن را منكر شود ولي وجود نواي ني را قبول داشته باشد؟ نه عزيزم، چنين كسي وجود ندارد. اگر تو نمي خواهي جواب بدهي، من خود آن را به تو و كساني كه در اينجا حاضرند مي گويم: اكنون لااقل جواب اين سؤال را بده كه آيا كسي پيدا مي شود كه مظاهر و تجلّيات داي مون را قبول داشته باشد ولي وجود خود داي مون را منكر باشد؟

ملتوس: چنين كسي پيدا نمي شود.

سقراط: نمي داني چقدر از تو متشكّرم ولو اينكه از روي بي ميلي در زير فشار قضات، جواب مرا داده باشي! تو ادّعا مي كني كه من به قدرت داي مون اعتقاد دارم و چنان كه در ادعانامه خود متذكّر شده اي، اين را به ديگران نيز ياد مي دهم. بسيار خوب، وقتي كه به تجلّيات داي مون معتقد هستم، در اين صورت آيا نبايد به ضرورت وجود داي مون را نيز بپذيرم؟ چون تو جواب صريح نمي دهي من فرض مي كنم كه اين مطلب را قبول داري. مگر ما داي مونها را به عنوان خدايان و يا فرزندان خدايان نمي شناسيم؟ چنين هست يا نه؟

ملتوس: بلي.

سقراط: پس اگر من، چنان كه تو مي گويي، وجود داي مونها را قبول دارم و داي مونها نيز نوعي از خدايان هستند! در اين صورت گفته هاي تو را جز شوخي چه مي توان تلقّي كرد؟ زيرا تو از يك طرف مدّعي هستي كه من وجود خدايان را انكار مي كنم و از طرف ديگر اعتقاد مرا به وجود داي مونها يعني خدايان تصديق مي كني؛ آنها اگر هم فرزندان خدايان باشند چه كسي ممكن است وجود آنان را تصديق كند ولي وجود خود خدايان را منكر شود؟ بنابراين، ملتوس، چاره اي نمي ماند جز اينكه بگوييم يا تو اين دعوي را به منظور آزمايش من طرح كرده اي، يا اينكه چون نتوانستي مرا به جنايتي متهم كني از اينرو براي اينكه مرا به محكمه بكشاني، از اين وسيله استفاده كرده اي ولي در هر حال بدان كه هرگز نخواهي توانست حتّي كودن ترين اشخاص را قانع كني به اينكه يك شخص در عين حال به چيزهاي داي موني و خدايي ايمان دارد ولي وجود داي مونها و خدايان را قبول ندارد.

مردان آتن، گمان مي كنم آنچه گفته شد براي اثبات بي گناهي من دربرابر ادّعانامه ملتوس كافي باشد و بيش از اين احتياج به دفاع نمي بينم. ولي اين را بايد بدانيد، اينكه من در مقدمه دفاع خود متذكر شدم كه مورد كينه و نفرت عدّه زيادي هستم، حقيقت محض است. بنابراين، اگر روزي به دام افتم، باعث اين كار ملتوس يا آنيتوس نبوده اند بلكه افتراي مردم بوده كه تاكنون بسياري از مردان را از پاي درآورده است و در آينده نيز از پاي در خواهد آورد و من آخرين قرباني آن نخواهم بود.

ممكن است در بين شما كسي بگويد «سقراط آيا اين حماقت نيست كه انسان كاري انجام دهد كه خطر مرگ در برداشته باشد؟» به اين سؤال پاسخ من چنين خواهد بود:

«عزيز من تو اشتباه مي كني؛ زيرا وقتي انسان دست به كاري زد و مسئوليت آن را قبول كرد، اگر آن كار خدمتي دربر داشت، بايد ببيند آنچه مي كند حق است يا ناحق؛ نه اينكه متوجّه اين باشد كه خطر دارد يا نه. زيرا اگر گفته تو درست بود در اين صورت بايد وجود همه پهلواناني را كه در مقابل دروازه ترويا جان فدا كردند بي ارزش شمرد. آيا مگر آخيل پسر تتيس به مرگ توجّهي داشت كه به جاي تحمّل توهين خطر را حقير شمرد.

مگر مادرش به او نگفته بود كه تو اگر هكتور را به انتقام خون پاتروكلوس بكشي، تقدير چنين است كه خود بعد از او حتماً به هلاكت خواهي رسيد. ولي آيا مگر آخيل به اين امر توجّهي كرد؟ آيا او در جواب نگفت كه «ترجيح مي دهم مردانه هلاك شوم به جاي اينكه مانند آدمك مسخره اي باقي بمانم و بيهوده بار زمين را سنگين سازم»!

آري، مردان آتن، حقيقت چنين است. كسي كه خود، راه را درست تشخيص داد و در پيش گرفت يا فرماندهش وي را به رفتن آن مأمور كرد، به نظر من بايد هر خطري را به جان بخرد و دربرابر ننگ نبايد به مرگ يا چيز ديگري توجّه داشته باشد.

من در پوتاي دايا، آمفي پوليس، دليون و هركجا كه فرماندهان برگزيده شما، مرا مأمور مي كردند، مي ماندم و مرگ را كوچك مي شمردم. اكنون كه خداوند مرا مأمور جستجوي حقيقت و تحقيق در نفس بشر ساخته است، اگر از ترس مرگ يا خطر ديگر، پُست خود را رها كنم، آيا زشت و ناپسند نخواهد بود؟

آري، اگر چنين كاري از من سر مي زد بايد مرا به محكمه جلب مي كردند و متّهم مي ساختند كه به خدا اعتقاد ندارم، زيرا در اين صورت بود كه از اطاعت خدا سرپيچي كرده و خود را داراي معرفتي پنداشته بودم كه در حقيقت از آن بي بهره ام. ترسيدن از مرگ چيزي نيست جز اينكه انسان خود را دانا پندارد، بي آنكه دانا باشد. يعني چيزي را كه نمي داند تصور كند كه مي داند چه، هيچ كس نمي داند كه مرگ چيست و كسي نمي تواند ادّعا كند كه مرگ براي انسان بهترين چيزها نخواهد بود. امّا انسان از آن چنان مي ترسد كه گويي به يقين مي داند كه آن بزرگترين بدبختيهاست و اين آيا جز اين است كه تصوّر مي كند مي داند، چيزي را كه به هيچ وجه نمي داند؟

اگر شما هم اكنون مرا برخلاف ميل آنيتوس تبرئه كنيد از راهي كه درپيش گرفته ام برنخواهم گشت. آري، اگر شما به من بگوييد «سقراط اكنون ما نمي خواهيم مطابق گفته آنيتوس رفتار كنيم بلكه تو را آزاد مي كنيم به اين شرط كه از تجسس خود دست برداري و گرد معرفت نگردي ولي اگر يكبار ديگر اين راه را در پيش گيري به مرگ محكوم خواهي شد» .

در جواب به شما خواهم گفت: مردان آتن، من شما را دوست دارم و به ديده احترام به شما مي نگرم، ولي فرمان خدا را محترم تر از فرمان شما مي دانم و بنابراين، تا جان در بدن دارم از جستجوي معرفت و آگاه ساختن شما به آنچه كه بايد بدانيد، دست نمي كشم و هريك از شما را كه ببينم به همان عادت سابق پيش كشيده و به صحبت خواهم پرداخت و خواهم گفت مرد خوب، تو كه اهل شهر آتن هستي كه بزرگ ترين شهرها و از حيث قدرت و دانش مشهورترين آنهاست، چگونه شرم نمي داري از اينكه شب و روز در فكر پول و به دست آوردن شهرت و حيثيت و مقام باشي، ولي در راه حقيقت كوچك ترين قدمي بر نداري؟ و اگر كسي از شما اين سخن را نپذيرد و ادّعا كند كه در اين راه نيز قدم برمي دارد، او را رها نخواهم كرد بلكه از او سؤال خواهم نمود و به آزمايشش خواهم پرداخت و اگر ببينم كه عاري از تقوي است، درحاليكه ادّعاي داشتن آن را مي كند، به او نشان خواهم داد كه به گرانبهاترين چيزها اعتنايي ندارد، درحالي كه چيزهاي بي ارزش را گرانبها مي شمارد. من با همه مردم، اعم از پير و جوان و همشهري و بيگانه به همين گونه رفتار خواهم كرد، ولي به شما همشهريان كه به سبب قرابت قومي به من نزديك تر از ديگران هستيد، بيشتر خواهم پرداخت؛ كوشش من همين است و بس كه نشان دهم: اين ثروت نيست كه شخصيّت ايجاد مي كند، بلكه شخصيّت است كه ثروت را باعث مي گردد و همه نعمتها چه شخصي و چه اجتماعي، زاييده شخصيّت است.

اگر اين سخنان من جوانان را فاسد سازد، در اين صورت البتّه بايد آنها را زيان آور شمرد ولي اگر كسي ادّعا كند كه من سخني جز اين گفته ام حرفش دروغ و خلاف حقيقت است. از اين رو، مردان آتن! به شمامي گويم خواه گفته هاي آنيتوس را باور كنيد يا نه و خواه حكم به برائت من بدهيد يا نه، در هيچ حال رفتاري جز اين نخواهم كرد ولو به دفعات كشته شوم.

براي من اين امر كاملاً محقّق است كه ملتوس و آنيتوس اصلاً نمي توانند به من بد كنند چرا كه با نظم جهان منطبق نخواهد شد كه به كسي كه خوب است بدي برسد، نه به آنكه بد است. آنها مي توانند مرا بكشند يا تبعيد كنند و يا از حقوق اجتماعي محروم سازند و شايد اين چيزها در نظر ديگران زيان بزرگي به شمار رود، ولي در نظر من چنين نيست.

زيان در نظر من كاري است كه اينها مي كنند يعني مي كوشند كسي را برخلاف حقّ و عدالت ازبين ببرند.

شما اگر به گفته هاي من توجّه كرده باشيد بايد مرا آزاد سازيد؛ ولي شما مانند كساني كه از خواب بيدارشان كرده باشند، برآشفته ايد و بنابراين، بر وفق آرزوي آنيتوس بي خيال مرا به مرگ محكوم خواهيد ساخت و دوباره به خواب سنگين فرو خواهيد رفت؛مگر اينكه خدا از راه ترحم، ديگري را به سراغ شما بفرستد.

امّا اينكه من به اراده خداوندي عهده دار اين مأموريت شده ام، از همين جا مي توانيد بفهميد، زيرا اين كار، كار بشر نيست كه كسي سالهاي دراز فكر خانه و زندگي شخصي را رها كند و دائماً در فكر نجات همشهريهاي خود باشد و براي اين منظور به دنبال يك يك شما بيفتد و مانند پدر يا برادر بزرگ تري، با شما سخن بگويد و اندرزتان دهد كه راه تقوي را در پيش گيريد؛ اگر من از اين كار لذّتي مي بردم يا مزدي به دست مي آوردم، در اين صورت عمل من قابل توجيه بود؛ ولي شما خود ديديد كه مدّعيان من با همه بي شرمي كه در متهم ساختن من نشان دادند، بالأخره نتوانستند دليل يا شاهدي بياورند به اينكه من در مقابل كار خود، مزدي خواسته يا به دست آورده باشم. امّا من شاهد بزرگي براي راستي گفته هاي خود دارم و آن فقر من است.

مردم آتن! رنجيده خاطر نشويد، كسي كه براي جلوگيري از كارهاي مخالف حقّ و قانون در مقابل شما يا ديگران شرافتمندانه ايستادگي كند، زنده نمي ماند و كارش پيشرفت نمي كند و آنكه حقيقتاً در راه حقّ و عدالت نبرد مي كند اگر بخواهد مدّت كوتاهي هم شده، پايدار بماند، ناگزير است دور از انظار به سر برد و در زندگي عمومي شركت نكند...

مردم آتن! من هرگز شغل و مقام دولتي برعهده نگرفته ام و فقط مدّتي در انجمن شهر عضويت داشته ام. تصادفاً در همان هنگام اداره امور در دست ناحيه ما (يعني ناحيه انتاكي) بود و در آن موقع شما تصميم بر اين گرفتيد كه هر ده نفر از فرماندهان را كه در نبرد دريايي در جمع آوري اجساد و كشتگان غفلت كرده بودند، يكجا محكوم سازيد. اين عمل چنان كه بعدها براي خود شما نيز روشن شد، برخلاف قانون بود و در آنجا من در هيئت رئيسه انجمن يگانه شخص بودم كه با اين تصميم خلاف قانون مخالفت كردم. گرچه ناطقين همه آماده بودند كه عليه من اقامه دعوي كنند و مرا به زندان اندازند معهذا من تحمّل اين خطر را در راه حقّ و قانون ترجيح دادم به اينكه از ترس زندان يا مرگ از اين عمل خلاف حق طرفداري كنم.

اين واقعه هنگامي روي داد كه هنوز حكومت در دست ملّت بود. ولي بعدها كه حكومت به دست افراد افتاد، روزي حكام سي گانه مرا با چهار نفر ديگر به تولوس خواندند و ما را مأمور كردند كه لئون سالامي را از سالاميس بياوريم تا او را بكشند. اولياي امور از اين گونه فرمانها به اشخاص مختلف مي دادند تا عدّه زيادي را در كارهاي خود دخيل و شريك سازند. اما آن وقت من با عمل خود نشان دادم كه خطر مرگ كوچكترين تأثيري در من ندارد و فقط انجام ندادن يك كار خلاف حقّ است كه در نظر من بيشتر از هر چيز ارزش دارد. چه، حكومت آن روز با تمام قدرت خود نتوانست مرا وادار كند كه عمل خلاف حقّي انجام دهم بلكه وقتي كه ما از تولوس خارج شديم آن چهار نفر براي آوردن لئون به سالاميس رفتند ولي من از آنان جدا شد و راه خانه خود را پيش گرفتم. اگر آن حكومت كمي بعد از آن سقوط نكرده بود شايد من بر سر اين كار ازبين رفته بودم. اين حوادث كه ذكر كردم حقايق بزرگي را براي شما روشن مي سازد.