در دوران سقراط، اريستوكراسي خشك و اشرافيّت جامد آتن كه تا آن وقت بر
تشكيلات حكومت يونان پنجه افكنده و مسلّط شده بود و در نتيجه، هرگونه نظام و
قانون فاسدي را كه با جمود و منافع آن شكل از حكومت موافق بود، انتخاب مي كرد
شكست خورد؛ آري، نظام اريستوكراسي غلطي شكست خورد و از هم پاشيد كه
قوانين آن اجازه نمي داد فرزند يك پيكرتراش ساده از افراد ملّت، همچون «سقراط»،
كرسي مجلس نمايندگان را كه حاكم بر چگونگي سياست دولت و تعيين كننده سرنوشت
كشور بود، اشغال كند... و به جاي آن نظام اجتماعي فاسد، دموكراسي و حكومتي به
وجود آمد كه از سقراط درخواست كرد مجلس نمايندگان را با قدمهاي خود مزين سازد و
يكي از اعضاي رسمي آن شود!
ولي اميد دمكراسي آتن كه فصل بهار آن با جلوس «سقراط»در كرسي حكومت، آغاز مي
شد به نااميدي گراييد! همين دمكراتها! از نقطه نظر افق فكري، كوته بين تر از آن
بودند كه به سخنان «سقراط» گوش فرا دهند، چرا كه «سقراط» از روزي كه قدم به
مجلس نمايندگان گذاشت، به شدّت رسوم و عادات و قوانين و برنامه هايي را كه نخست
به سود خود (به عنوان بزرگان قوم!) در خدمت گرفته بودند مورد حمله قرار داد.
به همين علّت، گروهي از آنان، نزد «سقراط» آمدند و به عنوان پند و اندرز به
او گوشزد كردند كه در شرايط كنوني! صلاح نيست كه به قوانين دولتي اعتراض كند...
ولي نتيجه آن شد كه او در جلسات آينده، با سادگي و صفاي خاصّ خود، بر شدّت
انتقاد و حمله خود افزود!
سپس واقعه اي رُخ داد؛ سي نفر از تبهكاران طغيانگر كه به اصطلاح زمامداران
آتن بودند، خواستند كه نظريه خود را بر مردم يونان تحميل كنند.
خلاصه داستان چنين بود كه اين گروه تبهكار، بنا به صلاحديد خود، به اتفاق
آرا، رأي دادند كه گروهي از رهبران نظامي اعدام شوند و مردم آتن را هم به لزوم
اجراي اين حكم قانع ساختند! ولي «سقراط» از شركت و موافقت با حكم اعدام اين عده
از رهبران نظامي مخالفت كرد و به تنهايي در اين موضوع، با سي نفر از طغيانگران
يوناني كه تاريخ كمتر حكومت سياه و فاسدي نظير حكومت آنان را به خاطر دارد،
روبرو شد و به مبارزه پرداخت.
كمي بعد از اين ماجرا، «سقراط» به طور رسمي در مجلس نمايندگان به مردم آتن
اعلام داشت كه همه قدرتهاي دولتي، به ويژه قدرتهاي عمده و اساسي حكومت، بايد در
دست فلاسفه و انديشمندان و حكما باشد، نه در سلطه مشتي از نادانان فرومايه و
تبهكار!...
بدين ترتيب، خطر «سقراط» نسبت به ادامه حكومت زورمندان و اشراف، شدّت يافت و
آنان از طرز تفكّر و شهامت وي در بن بستي قرار گرفتند كه با راه خروج از آن
آشنايي نداشتند! طبقه حاكمه و اشراف كه كينه نفرت باري درمورد «سقراط» به دل
داشتند در ناراحتي و تشويش بي سابقه اي بسر مي بردند. آنان به خوبي احساس كرده
بودند كه مذاكره با دليل و منطق هرگز براي آنان پيروزي به بار نخواهد آورد؛ چرا
كه آنان همان قدر قدرت مقاومت در برابر منطق «سقراط» را داشتند كه باد ملايم در
مقابل طوفان شديد مي تواند ايستادگي و مقاومت كند!
در سراسر سرزمين يونان كسي پيدا نمي شد كه درباره موضوعي با «سقراط»به بحث
ومذاكره بپردازد وقانع نشود ويابه عنوان بزرگداشت و احترام او، سر خود را فرو
نياورد (و اگر مرد بزرگواري باشد) تسليم او نشود و يا به خاطر مصالح و منافع
شخصي و حقارت دروني، در صورت ظاهر حرف او را نپذيرد ولي در برابر وجدان خود و
در سطح انديشه و اخلاق و شرف، خود را شكست خورده نداند!
و از آنجا كه حكام و زمامداران آتن جزو آن گروهي بودند كه در برابر دليل و
منطق «سقراط» و در قبال وجدان و قلب بزرگ او، خود را شكست خورده مي دانستند،
يقين داشتند كه از راه مسالمت آميز! هيچ وقت امكان اينكه بر او پيروز شوند وجود
ندارد، و از طرف ديگر، زنده ماندن او هم بزرگ ترين خطري بود كه حكومت آنان را
تحديد مي كرد. پس چه بايد كرد؟
هرگز آنان خدعه و نيرنگ را از ياد نبرده اند. در اين ميان تهمت ها و دروغهاي
غيرقابل باور و بزرگي وجود دارد كه مي توان از آنها استفاده كرد! طبقه حاكمه و
زورمندان، هركجا كه به كوچكي جهل و ناداني خود در برابر عظمت فكر و انديشه پي
ببرند و هر وقت كه خطر وجود بزرگمردي، نسبت به تباهيها و فسادشان، بر خود
بترسند و هر زمان كه خودپرستي هاي بي ارزش و پستشان، با كوهي از كوههاي استوار
و بزرگ معرفت انسانيّت روبرو شود و در هنگامي كه منافع و مصالح خود را در خطر
ببينند و هر وقت كه يقين پيدا كنند كه هستي شان مانند بوي گنديده اي، در برابر
خورشيد عقل و قلب و روح از بين خواهد رفت و هر كجا كه آنان با خود خلوت كنند و
احساس قدرت وجودشان را آكنده كند و درك كنند كه آنان، «بزرگان» ساختگي و پوشالي
اي هستند و «سقراط» و امثال سقراط «بزرگان واقعي»، و حتّي دريابند كه فقط و فقط
آنها بزرگان بشريت به شمار مي روند... آري، در اين مواقع است كه به دروغها و
تهمت هاي پست و بي ارزش در طول تاريخ، در هر زمان و مكاني پناه برده اند و از
آنها استمداد جسته اند.
آري، اين گروه نيرنگ و حيله را هرگز فراموش نكردند! هميشه مسئله تهمت ها و
دروغهاي پست ولي بزرگ! وجود داشته است. و خلاصه آنها اين است كه طبقه حاكمه و
كساني كه زمام امور را در دست گرفته اند، درباره افرادي كه از خطر آنان بر
منافع خاصّ خود بيم دارند، تهمت هايي را جعل مي كنند كه بدان وسيله حسّ نفرت و
انتقام گروه هاي احمق و نادان را تحريك كنند و از آنها سوءاستفاده نمايند و
البتّه به اين نكته نيز توجّه كامل دارند كه اين تهمت ها از نوعي انتخاب شوند
كه بتوانند با شرايط، اوضاع، امكانات و عقايد موجود متناسب باشند و اين به آن
جهت است كه طبقه حاكمه و زمامداران، در جنايت ناجوانمردانه اي كه مي خواهند
مرتكب شوند، بتوانند به طور رسمي و آشكار شركت كنند و كسي نتواند بگويد كه آنان
در اين كار، متجاوز و جنايتكار هستند! بلكه درست برعكس اين وضع، طوري جنايت خود
را جلوه دهند كه گويا در راه دفاع از مصلحت توده و سود مردم! آن جنايت انجام
يافته است! و از همين جا بود كه «معاويه»، علي بن ابي طالب عليه السلام را به
قتل «خليفه رسول خدا صلي الله عليه و آله »! متهم ساخت.و «عثمان» و«مروان»و«
معاويه»،ابوذر غفاري را به گمراه ساختن مردم و اخلالگري متهم كردند. و «
ابوجعفر منصور دوانيقي»،« ابن مقفّع» را زنديق و بي دين ناميد و « الكساندر
بوژريا» و پسر پست و خونخوارش «سزار بورژيا» به همكاري يكديگر، پيامبر عصر نهضت
ساوونا رولا را به كفر و بي ديني و قيام برضدّ مسيحيت متهم ساختند و
«ژوزوئيتها» هم مدّعي شدند كه «ولتر» و «روسو» عليه «اصول» و «نظام» موجود،
سمپاشي كرده اند و ماجراجو هستند!... و افسانه هاي مسخره و زشت و موهوم
ضدّانساني ديگري از اين قبيل.
هريك از اين بزرگان، با چنين تهمت هاي ناروايي روبرو شده اند كه اساسي براي
تحريك نادانان و گروه مردم احمق برضدّ آنان شود و سپس پردازنده اين تهمت
ناجوانمردانه، بتواند با تمسّك به آن بر ضدّ بزرگمرد اصلاح طلبي كه متهم شده
است، اقدام كند و آنگاه آن را به حساب «خدمت به خلق»! هم بگذارد و بعد از آن،
خود به عنوان «قهرمان دفاع»! از عقيده يا مذهب، قانون يا انديشه، و يا هر چيزي
كه اصولاً در ذهن و حساب او، وجود خارجي ندارد، خودنمايي كند!
با همين نقشه بود كه پيامبر اخلاق، نخستين پرچمدار بشريت و راهبر توده ها
بسوي حقيقت عقل و قلب و وجدان، سقراط بزرگ به مسائلي متهم شد كه توانست احساسات
آتن را برضدّ او برانگيزاند... همان آتني كه «سقراط» مي خواست آن را از زشتي و
فساد، هرج و مرج، افسارگسيختگي و شكست نجات دهد و آن را براي يك حقيقت بزرگ،
براي راز هستي و زندگي، زيبايي، سرزمين ابدي كند!
* * *
همه زمامداران و حكّام «دمكرات»! و فلاسفه سوفسطائي و تمامي كساني كه
«سقراط» آنان را محكوم ساخته بود و آنان همچون سگ هاي ولگرد بر روي دمهاي خود
نشسته و عوعو مي كردند، متّحد شدند كه به طور دسته جمعي، تهمتي را برضدّ
بزرگمرد تنها و بي ياور، جعل و شايع كنند كه خلاصه آن را مي توان به صورت زير
بيان داشت: «سقراط» دشمن همه مردم است، چرا كه او دشمن قوانين و برنامه هاي
اصلاحي كشورشان است!
«سقراط» مراسم و تشريفات موجود در آتن و روش زندگي مردم آن را مورد حمله و
انتقاد قرار مي دهد!
«سقراط» ياغي اخلالگريست كه هدفي جز دشمني و مبارزه با وضع موجود و نظام
اجتماعي حاكم ندارد!
«سقراط» انديشه آتني را تباه مي سازد. چه بسا كه هم اكنون آن را تباه ساخته
است و اين امر در وضع فعلي و آينده مملكت، اثر بسيار سوئي خواهد داشت!
«سقراط» به خدايان! بد مي گويد و دين رسمي دولت (بت پرستي) را كوچك مي
شمارد!
«سقراط» به طور كلّي خدايان متعدّد و گوناگون مردم را انكار مي كند و فقط به
خداي واحد از آهن! عقيده دارد. مسئله اي كه براي سقراط قابل تأسف و باعث
ناراحتي بود، اين بود كه در بين سازندگان اين تهمت، گروهي از شاعراني وجود
داشتند كه به گروه سياستمداران و سوفسطائيان پيوسته بودند؛ چرا كه آنان در
گذشته نتوانسته بودند انتقاد «سقراط» از آنان و اشعارشان را تحمّل كنند. تصوّر
مي كنم عامل عمده و پنهاني حمله شديدي كه افلاطون در كتاب جمهوريت برضدّ شاعران
انجام داده است (در صورتي كه خود به راستي يكي از بزرگان شعراي دنيا است) همين
نكته است. چرا كه «فيلسوف الهي» نتوانست بپذيرد كه گروهي از شاعران، استاد وي
را مورد نكوهش قرار دهند و سركوبش كنند و با ديگر اصراركنندگان به اين كار براي
نابودي وي بكوشند و همراه فلاسفه سوفسطائي و سخنرانان و سياستمداران و گروه سي
نفري تبهكاران حاكم برضدّ وي توطئه بچينند!
اين گروه تهمت را ساختند و پرداختند؛ مهيّا و آماده كردند و به «ميليتوس»
شاعر و «انيتوس» سياستمدار و «ليكون» سخنران تقديم داشتند تا آنان، آن را امضا
كنند و به طور رسمي به مقام دادگستري تقديم دارند. و از طرف ديگر، حكومت
تبهكاران، براي محاكمه وي، قاضياني را خود انتخاب و به دادگاه معرفي كرد! و سپس
اعلان شد كه دادگاه و محاكمه، به زودي كار خود را آغاز خواهد كرد.
اينجا بود كه شاگردان «سقراط» به سوي وي شتافتند و در حالي كه قلبشان
فروريخته بود و از علل تشكيل دادگاه و عوامل پيدايش اين محاكمه و مقاصد پايه
گذاران آن، آگاهي داشتند، از او خواستند كه پيش از آغاز كار، با قضات تماس
بگيرد و آنان را از حقيقت ماجر آگاه سازد و وضع خود را در قبالِ مسائل عمومي و
جاري مملكتي تشريح كند.
ولي «سقراط» نظريه آنان را نپذيرفت و طبق معمول آن را مورد نكوهش قرارداد و
اعلام كرد كه حق بالاتر و برتر از باطل است و او خود را بزرگ و محترم مي شمارد
و هرگز حاضر نيست با قضاتي تماس بگيرد كه لياقت آن را ندارند كه در مقام قضاوت
بنشينند و او در برابر آنها بايستد و حتّي در نظر او، آنها آنقدر بي ارزش و
فاقد اهميت هستند كه سزاورا نيست نگاهشان به صورت او بيفتد! چرا كه آنان همگي
از دشمنان معرفت، فضيلت زيبايي هستند!
شاگردان «سقراط» با تضرّع تقاضاي خود را تكرار كردند؛ و سقراط نيز گفته هاي
خود را با كمال بزرگ منشي خاطرنشان ساخت. و چون آنان از وادارساختن «سقراط» به
تماس با قضات نااميد شدند، از او خواستند كه منطق نيرومند و برهان خلل ناپذير
خود را در دفاع از خويشتن به كار گيرد، ولي او با سادگي تمام در پاسخ آنان گفت:
«زندگي من و كارهاي نيكي كه انجام داده ام، بهترين دفاع نامه اي است كه من
دارم»!
بزرگمرد تنها، در برابر گروهي از مردم كه حتّي لياقت بازكردن بند كفش او را
هم نداشتند، محاكمه شد!... و آنان درباره او رأيي صادر كردند كه قبل از تشكيل
دادگاه، آن را آماده كرده بودند! آري، او به مرگ محكوم شد!... «سقراط» به زندان
رفت تا زمان اعدامش فرا رسد، شاگردان وفاداراش از اين امر به سختي رنج مي بردند
تا اينكه پس از زحمت و كوشش فراوان، توانستند براي نجات او راهي پيدا كنند و به
همين منظور، كوشيدند كه بلكه حاضر شود تحت حمايت آنان، شبانه از زندان فرار كند
و به محلِّ امني برود و از اين سرنوشت محكوم رهايي يابد! ولي «سقراط»نقشه فرار
رانپذيرفت و حاضرنشدآن راعملي سازد و به آنان گفت: فرار، عمل پستي است و من
معلّم فضيلتم. اين عمل، يك كار غيرقانوني است و من نگهبان قانون هستم.
بزرگمرد تنها، جام شوكران را سركشيد، درحالي كه تبسّم برلبهايش نقش بسته
بود. ناراحتي و رنج و طغيان در دل شاگردان باوفايش زبانه كشيد و آنچنان تمام
وجود افلاطون از غم و اندوه لبريز شد كه در خود فرورفت! و سپس چيزي نگذشت كه از
ناراحتي شديد، بر روي زمين افتاد و از خود بيخود شد و از آن به بعد، او به هر
چيزي كه در آسمان و زمين مي نگريست، در همه آنها شبه «سقراط» را مي ديد. گويي
كه هيچ وقت «سقراط» از برابر ديدگان او دور نمي شد و هميشه با حالتي خندان يا
گرفته، جدّي يا خشمناك در مقابل او مجسّم بود! و از آن تاريخ به بعد، افلاطون
نسيم باد را درك نمي كرد مگر آنكه در خلال آن، نغمه و نواي «سقراط» بسوي او مي
آمد! و حتّي بعضي از شاگردان «افلاطون» چنين پنداشته اند كه استادشان (افلاطون)
هميشه «سقراط» را همراه هوايي كه تنفس مي كرد، فرو مي برد!! «فيلسوف الهي»، آتن
را ترك گفت و جهانگردي را پيش گرفت و از گوشه اي به گوشه ديگر، و از سرزميني به
سرزمين ديگر مي رفت؛ و پس از آن، زندگي و عمر خود را براي دفاع از سقراط و
فضيلت او وقف كرد و اين دفاع، بي شك شرف و افتخار و انديشه و قلب و وجدان بشريت
بوده و خواهد بود! «افلاطون»، خشم و تحقير و نفرت خود را قاطعانه بر سر قضاتي
كه «سقراط» را محاكمه كردند، فرو مي ريخت. و از سخناني كه او از زبان «سقراط»
به مردم آتن و قضات دادگاه گفته است، اين است: «و اكنون، اي مردم آتن! من بسيار
از اين مرحله دور شده ام كه به نحوي كه بعضي از شماها مي پنداريد، از خود دفاع
كنم. خداوند مرا خاري در گوشه اي از اين شهر آفريده بود! و مرا فرستاده بود كه
شما را از خواب سنگيني كه در آن فرو رفته ايد، بيدار كنم؛ و از حقايق آگاه سازم
و همه شما را سرزنش كنم و در هر كجا كه شما را ديدم، از انجام اين وظيفه
خودداري نكنم.
اين از طبيعت بشري نيست كه شما مردي را ببينيد كه از مال و زندگي خود در
تمام طولِ حيات خود چشم پوشي كند، ولي حتّي يك روز هم از سعادت و خوشبختي شما
غافل نشود و با هريك از شما مردم، چنان رفتار كند كه پدري با فرزند و برادري با
برادرش رفتار مي كند و هميشه شما را براي كسب فضيلت و علم ترغيب و تشويق كند.
چنانچه كاري كه انجام داده ام به خاطر پاداش بود، و يا پندي كه به شما داده ام
به طمعِ مزدي بود در كاري كه مي كردم مجوّزي مي ساختم كه آن را صحيح جلوه دهد!
ولي شما اكنون مي بينيد كساني مرا در كرسي اتهام نشانده اند كه از هرگونه شرف و
شرمي به دور هستند و مرا به انواع گناهان متهم ساخته اند، ولي آنان از اينكه
بتوانند حتّي يك نفر را به عنوان گواه و شاهد پيدا كنند تا شهادت دهد كه براي
نمونه هم كه شده، من از شما پاداش و مزدي خواسته ام، عاجز ماندند...»(10).
و اكنون! آيا ديديد كه چگونه وضع زندگي «سقراط» و «علي بن ابي طالب عليه السلام
» با يكديگر شباهت دارد؟ آيا شاهد شديد كه تا چه حد حوادثي كه در طول تاريخ
حيات اين دو مرد بزرگ بوقوع پيوسته، از نقطه نظر مضمون و دلالت و ظاهر و باطن،
با هم تشابه داشته است؟
آيا درك كرديد كه شاگردان و ياران «سقراط» تا چه حد با ياران و شاگردان «علي
بن ابي طالب عليه السلام » تشابه دارند؟ البتّه يك رشته اختلافاتي در بين
شاگردان معلّم آتن و معلّم دنياي عرب از نقطه نظر عمل و نتيجه وجود دارد، ولي
اين امر هرگز مانع از آن نخواهد بود كه داستان آن دو، دربرابر طغيان و تباهي
يكسان باشد و حقيقت انساني آنان نيز، از يك سرچشمه سيراب شده باشد! آيا ديديد
كه «علي عليه السلام » و «سقراط» به چه پايه اي از «برادري» رسيده اند؟ در
صورتي كه نه «علي بن ابي طالب عليه السلام »يك يوناني بت پرست بود و نه «سقراط»
يك عرب مسلمان رستگار به شمار مي رفت.
پايداري و بزرگي
* زندگي من و كارهاي نيكي كه انجام داده ام، بهترين دفاع نامه من است!
«سقراط»
* به خدا سوگند، اين دروغ است، چرا در كارهاي او، نشانه اميد وجود ندارد و
چرا اعمالش مطابق اميدش نيست.
«علي عليه السلام »
* «سكوت» بود!... گويي سكوت «شب» است كه از همه طرف تو را فرا مي گيرد و تو
از او پرسشها مي كني و او پاسخ نمي دهد!
از آنجا كه «علي بن ابي طالب عليه السلام » و «سقراط» هر دو «واقع بين» و
«رئاليست» (به مفهوم واقعي و زيباي كلمه) بودند، يعني گفتارها و عقايد و
افكارشان، به طور كلّي، گوشه اي از زندگي و وجودشان بود كه هيچ گونه جدايي و
تجزيه اي در آنها راه نداشت، لازم و ضروري است كه به طور اجمال ولي جامع، از
صفات و خصوصيّات آنان آگاهي يابيم و همچنين با موارد و ميزان و چگونگي توافق و
برخورد اين صفات و خصوصيّات آشنا شويم تا بدين وسيله حقيقت و ماهيّت عقايدي را
كه هر دو در مسائل فكري و اخلاقي داشتند آشكار كرده باشيم.
علاوه بر اين، اگر شما از صفات و اخلاق شخصي و خصوصي اين دو بزرگمرد تاريخ
آگاهي يابيد خواهيد توانست به مكتب فكري و اخلاقي آن دو پي ببريد، بدون آنكه به
گفتارهايشان در اين زمينه رجوع كنيد. و ما در فصل گذشته ديديم كه «سقراط» چگونه
حقيقت وجودي خود را در جمله اي خلاصه و بيان كرد، آنجا كه شاگردانش
از او تقاضا مي كردند كه براي دفاع از خويشتن، با قضات دادگاه تماس بگيرد و
«سقراط» مي گفت: «زندگي من و كارهاي نيكي كه انجام داده ام، بهترين دفاع نامه
ايست كه من آماده كرده ام»!
در هر صورت، بسيار عجيب و در عين حال نادر است كه اخلاق و خصوصيّات شخصيتي
واحدي، در دو مرد بزرگ گرد آيند، آنچنان كه در «علي بن ابي طالب عليه السلام »
و «سقراط» گرد آمده اند؛ و اين همانندي به شكلي است كه در حقيقت شما را به
شگفتي وا مي دارد و تكان مي دهد.
نخستين چيزي كه در صفات و خصوصياتِ شخصي «سقراط» جلوه مي كند و شما را به
سمت خود مي كشد، بردباري اوست و اينكه در كارها صبر بسياري داشت و بر مشكلات و
سختي ها، به هر ميزان كه بودند، لبخند مي زد و از دردها و ناراحتي ها به هر
مقداري كه زياد و متراكم مي شدند، احساس سنگيني نمي كرد؛ اين مشكلات و ناراحتي
ها موج مي زدند و پيش مي آمدند، ولي هنگامي كه به صبر و بردباري وسيع او بر مي
خوردند، در واقع با صخره سخت و محكمي مواجه مي شدند كه نه نرمشي داشت و نه
انعطافي مي پذيرفت!
بعضي از مردم دوران «سقراط» و معاصران او، مطالبي از اين «امتياز سقراط» نقل
مي كنند كه در اخبار مربوط به فرزندان آدم و حوا، نظير آن كمتر ديده مي شود و
يا لااقل در افراد بسيار قليلي مشاهده مي گردد. از نمونه هاي اين داستانها آن
است كه «سقراط» نيز مانند بسياري از بزرگمردان تاريخ، گرفتار همسر كوته فكر و
بي شخصيّت و تندخويي شد كه اخلاق و وضع او براي ما قابل تصور و قبول نيست، تا
آنجا كه اين زن، سطلي پر از آب سرد را به نزد وي مي آورد و ناگهان بر سر و روي
او مي ريخت و سپس، بلافاصله، آبي داغ و سوزان را مي آورد و آن را هم بر سر و
روي او مي پاشيد! و هدف اصلي او از اين اقدام احمقانه آن بود كه «سقراط» از راه
بزرگ و فلسفه عميق خود دست بردارد و مانند مردم فرومايه اي از جرگه خود آن زن،
به دنبال به دست آوردن ثروت و جمع كردن مال برود... و علاوه بر اين، بيشتر به
او بپردازد تا او بتواند! «سقراط» را از «زشتي ها» و «گناهان» بي شمارش نجات
دهد!
از جمله داستانهاي اين زن نالايق آن بود كه او روزي به يك مجمع عمومي وارد
شد كه «سقراط» در آنجا براي مردم آتن آرا و افكار خود را تشريح مي كرد و افسانه
هاي فلاسفه سوفسطائيان را مورد انتقاد قرار مي داد و مردم آتن را از خطر وضعي
كه در آن به سر مي بردند، آگاه مي ساخت و شنوندگان كاملاً تحت تأثير سخنان او
قرار داشتند؛ تا آنجا كه حتّي نگاه خود را هم به اين يا آن طرف نمي انداختند؛
گويي كه «مسحور» شده اند، نتيجه اي كه از اين بازديد به عمل آمد آن بود كه همسر
سقراط در منزلشان به استقبال شوهر بزرگش شتافت و او را مورد حمله توبيخ و سرزنش
و سپس فحش و ناسزا قرار داد و گفت: من آن وضع را خود با دو چشمانم ديده ام و
راه انكاري نداري! من ديدم كه هزاران نفر از مردم آتن نشسته اند و كوچك ترين
حركت و اشاره اي هم از خود ندارند و حتّي يك كلمه هم بر زبان نمي رانند... و
فقط اين تو بودي كه در ميان آنان مانند ديوانه اي تكان مي خوردي و دستهاي خود
را حركت مي دادي و سخن مي راندي!...
«سقراط» در مقابل اين همه بدگويي، فقط تبسّم مي كرد و اين تندخويي را با
سينه اي گشاده و مهري دلسوزانه و صورتي خندان و سكوتي عميق، پاسخ مي داد. اگر
بدانيد كه «سقراط» درباره اين وضع چه مي گفت، لابد بيشتر تعجّب خواهيد كرد.
«سقراط» هميشه مي گفت: من مديون همسر خود هستم! بداخلاقي و تندخويي او براي من
فضيلت صبر و بردباري را به ارمغان آورده است. و بي شك تعجّب شما وقتي افزايش
خواهد يافت كه بدانيد «سقراط» از نخستين دوران كودكي فرزندش تا آخرين مرحله اي
كه با او بود، هميشه به او ياد مي داد كه به اين مادر بداخلاق احترام بگذارد،
او را بزرگ به شمارد و مورد تجليل قرار دهد؛ در صورتي كه همه تاريخ نويسان، به
طور اتفاق نوشته اند كه چنين زني اصولاً سزاوار احترام و تجليل نيست... همين
فضيلت صبر و بردباري، نخستين چيزي است كه شما در صفات و اخلاق «علي بن ابي طالب
عليه السلام » نيز به آن برمي خوريد، نمونه هاي عالي «علي بن ابي طالب عليه
السلام » در اين فضيلت به اندازه اي زياد است كه مي توان گفت «بي شمار» است و
تا آنجا معروف و مشهور است كه ديگر نقل و ذكر آن در اين كتاب بي مورد به نظر مي
آيد، ولي در عين حال، در فصلهاي گذشته و همچنين بخش هاي آينده اين كتاب، صفحات
درخشاني درباره اين «فضيلت علوي» وجود دارد.
آيا «علي بن ابي طالب عليه السلام » حتّي در ميدان جنگ، در برابر كساني كه
تشنه خون او بودند، بردباري و صبر پيشه نمي كرد؟ و آنان را با سينه اي فراخ و
صورتي باز به آن فضيلت نمي خواند؟ آيا با مهر و عاطفه، آنان را در آغوش نمي
گرفت و نمي بوسيد؟ و سپس مانند برادري، آنان را مورد بازخواست و گله قرار نمي
داد؟ و همچون درختي استوار در قبال ديوانگي بادهاي تند، در برابر آزار آنان صبر
و حوصله به خرج نمي داد؟ آيا سرتاسر زندگي او، يك سلسله پايداري و استواري در
برابر طوفانهايي نبود كه از هر گوشه اي به سوي او روي آورده بودند؟ آيا زندگي
وي يك رشته بردباري و مقاومت در برابر مصيبت ها و دردهايي نبود كه از هر طرف با
او مي جنگيدند؟ و آيا اين هوس هاي اشراف و سودپرستان نبود كه همراه دنيا، بر او
پشت كرده بودند و مي خواستند كه نيكي ها و فضايل انساني را از او سلب كنند و او
در پرتو صبر و شكيبايي در ايمان خود، همچون كوهي پايدار در برابر طوفان ها،
محكم و استوار بود؟ آيا او هميشه اين سخن را تكرار نمي كرد كه: «آن كس كه ايمان
ندارد، صبر و شكيبايي ندارد»...؟
در مكتب «علي بن ابي طالب عليه السلام »، فضيلت صبر مفهوم ديگري هم داشت و
آن اين بود كه انسان نبايد از مصيبتي كه بر او وارد شده ناله و فرياد كند و در
واقع بكوشد كه درد خود را افزايش ندهد، چرا كه تنها به وسيله صبر و بردباري است
كه مي توان زشتي و ناراحتي را از هر طرفي كه آمده است دفع كرد.
«علي بن ابي طالب عليه السلام » با اين افكار و نظريات به سر برد و درباره
آنها مطالب بسياري بيان داشت كه از جمله آنها است: «مصيبت و اندوهي كه وارد مي
شود، يكي است و اگر به خاطر آن بيتابي و ناشكيبايي به خرج دهيد، آن مصيبت دوتا
مي شود» و «براي سختي ها و رنجها پاياني است و بي شك درد و رنج هر كسي سرانجام
خاتمه خواهد يافت، و انسان عاقل كسي است كه اگر دچار ناراحتي و گرفتاري اي شد،
آن را به دست فراموشي بسپارد تا مدّت آن سرآيد؛ چرا كه كوشش براي ازبين بردن
آن، پيش از سرآمدن مدّت طبيعي آن، افزايشي بر ناراحتي ها و گرفتاريها است»!
البتّه اهل خرد آگاهند كه «علي بن ابي طالب عليه السلام » فقط در برابر چيزي
كه آن را دوست نمي داشت شكيبا و بردبار نبود، بلكه اودر قبال چيزهايي هم كه
دوست مي داشت خويشتن دار و شكيبا بود و وضع او در اين زمينه، همچون وضع فيلسوف
يونان است! و در اين مورد است كه فلسفه حقيقي صبر و شكيبايي و مفهوم كامل و
ارزش بزرگ آن، روشن و آشكار مي شود و امام اين اعتقاد خود را با سخني كامل و
جامع چنين بيان داشته است:
«صبر و شكيبايي دو نوع است: صبر در برابر چيزي كه نمي پسنديد و شكيبايي در
قبال آنچه كه دوست مي داريد».
«سقراط» در ميدان جنگ، شجاع و با شهامت بود تا آنجا كه اگر جنگي را ضروري و
يا مطابق با حق مي ديد، از مرگ در راه آن باكي نداشت، او از گرفتاريها و مصائبي
كه در نتيجه جنگ براي او پيش مي آمد، نمي هراسيد، و در واقع اگر وظيفه ايجاب مي
كرد كه او كشته شود، در حساب او براي زندگي ارزشي باقي نمي ماند.
تاريخ جنگ هاي يونان براي او پيروزيهاي بي شماري را ثبت كرده است كه مهم
ترين آنها، دو پيروزي در دو جنگ «بوتيديه» و «ديليوم» بود. «سقراط» در اين دو
معركه جوانمرديهاي گوناگون و قهرماني هاي مردانه اي از خود نشان داده است كه
نظير آنها را كمتر مي توان يافت. و بسيار ديده شد كه او زندگي خود را در معرض
نابودي قرار داد و به تنهايي در قلب صفوف دشمنان داخل شد تا زخمي و مجروحي را
از اين طرف يا آن طرف، نجات دهد.
امّا «علي بن ابي طالب عليه السلام »؛ نام «علي بن ابي طالب عليه السلام »
در جايي برده نمي شود مگر آنكه در ذهن گوينده و شنونده، شهامت قهرمانانه او
جلوه مي كند. و البتّه اين بي انصافي است كه ما در اين زمينه، قهرماني از
قهرمانهاي بزرگ تاريخ را با «علي بن ابي طالب عليه السلام » مورد مقايسه قرار
دهيم. و همچنين دور از انصاف است كه ما درباره شجاعت و جوانمرديهاي «علي بن ابي
طالب عليه السلام » در ميدانهاي جنگ، در اين فصل سخن بگوييم، در صورتي كه ما
بخش هاي مفصلي را به كارهاي معجزه آساي وي در شجاعت و شهامت و جوانمردي و
قهرماني؛ اختصاص داده ايم(11). و شايد صفات و خصوصيّات قهرمانانه موجود
در «علي بن ابي طالب عليه السلام » و «سقراط» فقط به اين جهت تا اين حّد شباهت
دارند كه سرچشمه آنها در هر دو مرد، يكي بوده؛ چنان كه هدف نهايي آنها نيز يكي
است. پس در واقع، چنين شجاعت و چنين جوانمرديهايي، به اين شكل يگانه و بي
مانند، در كسي گرد نمي آيند مگر آنكه افق انديشه اش خيلي بلند و گسترده باشد و
در علوّ نفساني به مرتبه اي برسد كه در راه حقّ و نيكي، از استقبال خطر يا مرگ
نهراسد.
اين برتري نفس، صفت و خصيصه اي از صفات و اخلاق «سقراط» است، چرا كه پدر
فلاسفه هوادار اخلاق، از سوي گروه بيكاران خوشگذران و فرومايه، هرگونه توهين و
تجاوزي را نسبت به خود مي ديد ولي بر خود نمي ترسيد و اگر هم تعداد آنان كوهها
و دشتهاي يونان را پر مي ساخت، به خود هراسي راه نمي داد؛ او هميشه در معرض
فشار بزرگان! و گمراهان، اشراف و سودپرستان و همه كساني قرار داشت كه خود را به
خيال خام خود، بزرگ مي شمردند... ولي هرگز در راه و روشي كه داشت تغييري نمي
داد و تزلزلي در او ايجاد نمي شد.
دشمنان «سقراط» در طول مدّت حياتِ او، تعّدياتي بر او روا داشتند و توطئه
هايي بر ضدّ وي ترتيب دادند، ولي او هميشه پاسخ آنان را با همان تبسّم مسخره
آميزي مي داد كه پاسخ همسر نادانش را در هنگام ريختن آب سرد و گرم بر سر و
رويش! دشمنان «سقراط» همچنان به اين گونه توطئه هاي ناجوانمردانه ادامه دادند؛
تا آنان كه تهمت فاقد ارزش بودن را بر ضدّ وي جعل كردند كه درمورد آن در فصل
پيش توضيح داديم، و همين توطئه هم سرانجام به مرگ او منتهي شد؛ در صورتي كه او
مي توانست از گوشه اي از مطالبي كه آنها را حقّ و حقيقت مي دانست، صرفنظر كند و
از اين سرنوشت نجات يابد. ولي او زندگي را در هنگامي كه مشروط به اعراض از حقّ
و گرايش به دورويي و نفاق و فشارآوردن به آزادي فكر و سپس پيروي از باطل باشد،
مردود و غلط شمرد. و مرگ را در لحظه اي كه مرگ و حق در صف واحدي قرار گيرند،
ترجيح داد و انتخاب كرد.
و بدين ترتيب بود كه پدر فلاسفه، جالب ترين نمونه در زمينه فداساختن زندگي
در راه حق را در تاريخ بشري از خود به يادگار گذاشت و در راه بزرگداشت شرافت و
عزّت انساني و در ارتقاي آن به سطحي كه هرگز به مرتبه اي برتر و بالاتر از آن
نرسيده بود، عالي ترين نمونه را به بشريت تقديم كرد!
داستان بزرگ مرد كوفه در اين زمينه هم از داستان بزرگمرد آتن جدا نيست. «علي
بن ابي طالب عليه السلام » نيز از روزي كه قلبش به طپش افتاد و زبانش به سخن
گفتن باز شد، جان و دل خود را به راه «حق» بخشيد.
اگر بخواهيد مثالها و نمونه هايي از اين موضوع را بيابيد كه چگونه «علي بن
ابي طالب عليه السلام » زندگي را مانند هسته اي بي ارزش، در صورتي كه همراه با
باطل باشد، دور مي اندازد و بر مرگ، هنگامي كه در صف حق قرار مي گيرد، تبريك و
درود مي فرستد، چاره اي نداريد جز آنكه سيره و تاريخ حيات «علي بن ابي طالب
عليه السلام » را، از گهواره تا گور، بررسي كنيد و مورد مطالعه قرار دهيد.
«علي بن ابي طالب عليه السلام » هنوز به ده سالگي نرسيده بود كه حقّ و حقيقت
را در روح محمّد صلي الله عليه و آله و بر زبان او جاري ديد و باطل را در روح و
زبان خويشاوندان خود؛ و بلافاصله شمشير خود را از غلافش بيرون كشيد و در برابر
نزديكان و خويشان كه بيشتر و نيرومندتر بودند، ايستاد و به ياري محمّد صلي الله
عليه و آله و هوادارانش كه در آن روز از نظر تعداد بسيار ناچيز و ضعيف بودند،
شتافت و در يك اجتماع عمومي و در برابر چشم و گوش مردم، خطاب به محمّد صلي الله
عليه و آله گفت: «من ياور تو هستم! من با كسي كه برضدّ تو باشد، خواهم جنگيد».
امام اين سخن را در آن روز به صراحت گفت، بدون آنكه كوچك ترين توجّهي به نتيجه
ناشي از اين سخن درباره زندگي خود در آن موقعيّت داشته باشد و يا لحظه اي به آن
بينديشد!
او در جنگ هاي مسلمانان و مردم قريش، صدها نمونه از اين موقعيتها را دارد. و
كافي است كه موقعيّت او را در برابر «شير جزيره،عمروبن عبدود عامري» يادآور
شويم كه بي شك آن وضع، بيشتر به يكي از معجزه هاي روح شباهت دارد كه نه تنها بر
مرگ مي خندد بلكه با فرياد بلند مرگ را مي خواند كه: اگر تو و حق در در يك صف
قرار گرفته ايد، جلو بيا!... ما چطور مي توانيم نمونه ها و شواهدي از روح بزرگ
«علي بن ابي طالب عليه السلام » را ذكر كنيم كه در زندگي خود، از مرگ در راه حق
و براي حق نمي ترسيد؛ كمااينكه سراسر زندگي او، شواهد آشكار و نمونه هاي درخشان
در اين زمينه است.
آيا بزرگان، اشراف، متنفّذان، سرمايه داران، سودپرستان، حكام، زمامداران،
مزدوران و ياران و سربازانشان، فقط به اين علّت برضدّ وي متحّد نشدند كه او
حاضر نمي شد از موقعيّت بر حقّي كه در برابر آنها داشت صرفنظر كند و يا حتّي يك
كلمه از سخنان حقّي را كه در ميان آنها گفته بود، پس بگيرد؟ آيا بزرگان و اشراف
از او نخواستند كه اجازه دهد آنان قسمتي از اموال مردم را به خود اختصاص دهند و
آنان، در صفوف ياران علي! جاي گيرند و او در پاسخ كوتاهي به آنان گفت: نه،
هرگز!
آيا ناصحان و اندرزگويان به او نصيحت نكردند كه فرمانداران فاسد همچنان در
مقام خود باقي بمانند و او به طور موّقت از خطر آنان درامان باشد و پس از
استحكام پايه هاي قدرت و حكومت خود، آن هم پس از زمان كوتاهي، آنان را يكي پس
از ديگري بركنار سازد(12) و او در پاسخ كوتاهي به اين نصيحت كنندگان
گفت: نه، هرگز! آيا او به همه آن گروهي كه به خاطر دشمني با وي، متّحد شده
بودند، و كساني كه او مي توانست با يك سخن كوتاه همه آنان را در رديف طرفداران
خود قرار دهد، اين جمله را نگفت: «من مي دانم كه چه چيزي شما را اصلاح مي كند!
ولي من به قيمت ازبين رفتن خود، شما را اصلاح! نمي كنم» و البتّه آن چيزي كه
آنان را اصلاح مي كرد، پاسخ مثبت دادن به قسمتي از خواستهاي آنان و در واقع،
اجراي قسمتي از «باطل» و فداساختن قسمتي از «حق» بود.
و هنگامي كه اين گروهها از او، نااميد شدند و به طور كلّي از اطراف «علي بن
ابي طالب عليه السلام » پراكنده گرديدند و او در بين مردم خود، تنها و بدون يار
و ياور ماند. آيا او خود را مورد خطاب قرار نداد و نگفت كه: «البتّه براي تو
همدمي بهتر از «حق» وجود ندارد و آنچه كه تو را به وحشت مي اندازد و مي ترساند
«باطل» است»؟ و در هنگامي كه آن گروهها به او اطلاع دادند كه نتيجه اين رفتار،
جنگ با وي خواهد شد، آيا او در پاسخ آنان اين سخن را بيان نداشت كه: «هرگز
زيادي جمعيّت در اطراف من، موجب عزّت و افتخار من نيست و پراكندگي و دورشدن
آنان از كنار من، باعث ترس و وحشت من نخواهد شد و من از مرگ در راه حق باكي
ندارم»! و سپس در هنگامي كه آنان در يك جنگ طولاني و سخت تلخ، از چهارطرف بر وي
يورش آوردند و بسياري از يارانش هم به خاطر وعده هاي زيادي كه دشمنان مي دادند
مي گفت: «به خدا سوگند، اگر من به تنهايي با آنها روبرو شوم و آنان سراسر دشتها
و بيابانها را پر كرده باشند، هرگز نه باكي خواهم داشت و نه وحشتي مرا فرا
خواهد گرفت». و سپس آنان را مورد خطاب قرار مي داد گويي اين (فضايل انساني است
كه برتري و بزرگي خود را نشان مي دهد) و مي گويد: «به خدا سوگند، هرگز باكي
ندارم كه من به سوي مرگ بروم يا مرگ به سراغ من بيايد»! و اگر شرايط و اوضاع
براي «سقراط» اين امكان را به وجود نياورد كه بيش از يكبار در زندگي خود به طور
عملي مرگ را در راه حق اختيار كند و آن را بر زندگي توأم با باطل ترجيح دهد،
اوضاع و حوادث «علي بن ابي طالب عليه السلام » بارها او را در برابر اين وضع
قرارداد و او مرگ را ترجيح داد. البتّه رهايي او از مرگ، در راهي كه آن را حق
تشخيص داده بود، كوچك ترين تأثيري در مفهوم فداكاري و جانبازي او كه آزادانه و
با اختيار خود در آن راه قدم گذاشته بود، ندارد و ارزش او و لازمه آن كه نوعي
شجاعت ادبي بي نظير بود، كم نمي كند.
شايد جالب ترين مفهوم و نمونه بارز فداكاري و جانبازي در راه حق، در زندگي
امام اين حادثه تاريخي و عجيب باشد كه همه تاريخ نويسان آن را نقل مي كنند و
البتّه اگر يك داستان عادي و معمولي بود، توجّهي بيش از يك خبر معمولي به آن
نمي كردند. اين حادثه همان جانبازي در شب هجرت محمّد صلي الله عليه و آله است
كه علي بن ابي طالب عليه السلام (بااينكه كودكي بيش نبود) با كمال ميل و آزادي
به آن دست زد و در بستر پيامبر صلي الله عليه و آله خوابيد تارسول خدا صلي الله
عليه و آله بتواند براي رهايي از فتنه و توطئه «قريش» به آساني از «مكه» خارج
شود و به سوي «يثرب» برود.(13) اين داستان نشان دهنده يك اراده واقعي
براي جانبازي در راه حقّ است كه نظير آن را كمتر در تاريخ پيدا مي كنيد. اين
گونه اراده ها، فقط در شرايط و افراد نادر و ويژه اي به وجود مي آيد كه روح
بيدار انسانيّت، در سايه ادراك خاصّي از مفهوم وجود، در موقعي كه بين زندگي و
مرگ (هستي و نيستي) قرار مي گيرد، آن را برمي گزيند. در چنين شرايطي، انسان
بيدار و آگاه يا بايد در فكر چيزي باشد كه «جسم و تن» او را حفظ مي كند (نه آن
ارزشهاي عالي و حياتبخش زندگي) و به همين علّت آن ارزشها را فراموش مي كند و
وجودي را بر آنها ترجيح مي دهد كه به علّت فقدان ارزش واقعي
زندگي، بيشتر به نابودي و نيستي شباهت دارد تا به چيزي كه «زندگي» نام دارد. و
يا آنكه «تن و جسم» مادي خود را در راه اصول انساني و ارزشهاي عالي زندگي فنا
سازد و كوچك ترين توجّهي به يك وجود متشكل از «اعضا و جوارح» و فاقد روح وجود
شرافتمندانه، نداشته باشد و در اين صورت است كه اين ارزشهاي انساني، راه نابودي
را بر بقاي بي ارزش، ترجيح مي دهد و بي شك نابودي شما در آن هنگام، دليل آشكاري
است بر اينكه هستي و زندگي در نظر شما، فقط زندگي شرافتمندانه و انساني است؛ نه
فقط «زنده»ماندن و نفس كشيدن!...