برابري و هماهنگي هستي
* علي بن ابي طالب عليه السلام احساس كرد كه همه اجزاي جهان بزرگ هستي به هم
پيوسته اند و با هم، هماهنگ هستند و از همينجا است كه اگر باد تندي بوزد، شاخه هاي
درختان را تكان مي دهد و اگر با شدّت بيشتري همراه باشد، طوفان بپا مي كند و درختها
را از بيخ وبن مي كند، ولي اگر به شكل نسيم ملايمي درآيد و با آرامي و نرمِ نرمك در
روي زمين گردش كند، آبها حالت مستي به خود مي گيرند! و همه اشيا در جاي خود آرامش
مي يابند!
*علي بن ابي طالب عليه السلام همچنين دريافت كه نيروي عمومي هستي، گياههاي خشك
را با همان قانوني تحت نظر دارد كه برگهاي سبز و كشتزار بپا ايستاده و لرزان از وزش
باد را!
*علي بن ابي طالب عليه السلام نظريه سوداگران را به سخني محكوم كرد كه ناشي از
روح هستي و وجود بود. و گويا كه جهان هستي در بيان راز درونش با وي همراه بود!
تنها يك نگاه كه انسان به: جهان هستي و اوضاع خارجي و موجود در آن بيفكند!...
تنها يك نگاه به: ستارگان پراكنده در سينه وجود و اختران شناور در دل افقهاي ابدي،
و به خورشيد درخشان و ابرهاي گذران و باد وزان و كوههاي سربه فلك كشيده و درياهايي
كه از بادهاي تند موج مي زنند و يا در دل تاريك شب، پوششي بر روي خود كشيده اند!،
آري، تنها يك نگاه بر اينها، براي او كافي خواهد بود كه اطمينان يابد: جهان هستي و
اوضاع آن، ناموس و قانون ويژه اي دارد كه در هيچ صورتي، تخلف از آن امكانپذير نيست.
و تنها يك نگاه كه انسان به اوضاع طبيعت و جهان اطراف خود بيفكند... و تنها يك
نظر به تابستان كه گرماي سوزاني دارد و با دو نسيم آن آرام مي گيرد، و به پاييز كه
جنگلش پژمرده شده و هوايش گريه وزاري سر داده! و چشمه هاي آسمانش خشك شده اند، و به
زمستان كه رعد و برق آن تشويش مي آفريند و بارانهايش موجب سيل مي شود و تراكم
ابرهايش، نشانيهاي راه زمين و آسمان را از تو پنهان مي سازد! و به بهار كه دنياي
تازه و نويني را در پيش پاي تو مي نهد و چشمه هاي پرآب و سرزمينهاي سرسبز و گلها و
گياهان دلنشين و باغهاي رنگارنگ براي تو فراهم مي آورد... آري، تنها يك نگاه به
اينها، كافي است كه انسان را مطمئن سازد: جهان هستي و طبيعت و اوضاع آن، قانون و
ناموس خاصّي دارند كه در هيچ صورتي تخلّف از آن امكانپذير نيست!.
آري، تنها يك نگاه كنجكاوانه كه انسان بر اين و آن بيفكند، كافي است كه بر او
ثابت كند: اين قوانين و نواميس جهان هستي، پابرجا و استوار و راستين و دادگر هستند
و منطق قاطع آن بر پايه اين صفات و خصوصيات استوار است، و فقط هم در اين شرايط است
كه مي توان مجوزي بر اين آفرينش و اين هستي بزرگ پيدا كرد!...
علي بن ابي طالب عليه السلام اين نگاه را به جهان هستي افكند و بطور مستقيم، صدق
و ثبات و عدالت نواميس آن را ديد و دريافت و از آنچه كه ديده بود، تكان خورد و اين
امر در خون او به جريان افتاد و در تاروپود وجودش رسوخ كرد و در او فكر و احساسي را
به هيجان آورد كه لبهايش را براي بيان اين حقيقت بحركت درآورد: «آري، براستي كه
آسمانها و زمين، بر پايه حق استوار شده اند».
اگر شما بكوشيد كه صدق و ثبات و عدل را در يك كلمه بيان كنيد، بي شك كلمه اي
جامعتر از «حق» نخواهيد يافت، چرا كه جوهر هر سه كلمه بالا، در مدلول «حقّ» بخوبي
نمودار مي شود!
علي بن ابي طالب عليه السلام در اعماق درون خود دريافت كه مقايسه بين زمين و
آسمان، كه بر پايه حق استوار هستند و در سه شكل به هم پيوسته صدق، ثبات و عدل
يكسانند، و بين دولت و حكومتي كه بايد شكل كوچكي از اين هستي استوار شده بر اركاني
محكم و خلل ناپذير را نشان دهد، از هر جهتي صحيح و منطقي است و روي اين حساب، اين
ارزيابي و مقايسه را در انديشه و درون خود چنان بصورت طبيعي انجام مي دهد كه افراد
كوته فكر و دور از تفكر و انديشه، از درك چگونگي آن عاجز مي مانند. و به همين علّت
چيزي نمي گذرد كه مي بينيم علي بن ابي طالب عليه السلام مي فرمايد:
... و بزرگترين حقوقي كه خداوند واجب فرموده، حقّ والي و زمامدار نسبت به توده
مردم، و حقّ مردم نسبت به زمامدار است: اين حقّ واجبي است كه خداوند بر هر يك از
زمامدار و توده، نسبت به ديگري، مقرر داشته و آن را وسيله و عامل همدمي و دوستي
آنان قرار داده است. پس وضعِ مردم جز با رفتار خوبِ زمامداران، اصلاح نشود و وضع
حكمرانان جز با پابرجايي و استقامت مردم به سامان نيايد. و آنگاه كه مردم حقّ
زمامدار را ادا كردند و او نيز حقّ توده مردم را بجاي آورد، حق در بين آنان مقام
ارجمند و والايي يابد و پايه هاي دينشان استوار و نشانه هاي عدل و داد پابرجا شود و
سنّتها، در راه صحيح خود جاري گردد و در اثر آن، روزگار به صلاح آيد و به بقا و
پايندگي دولت اميد رود!. و اگر مردم بر زمامدار غلبه يابند و يا زمامدار بر توده
ستم كند، اختلاف كلمه بوجود آيد و نشانه هاي ستم آشكار گردد و عمل به سنّتها مطرود
شود و هوي وهوس سرمشق كارها قرار گيرد و احكام و قوانين بلااجر ماند و دردهاي
افراد، فزوني يابد. و آنگاه ديگر از عدم اجراي حقّ بزرگ و يا بخاطر اعمال روشهاي
بزرگ غيرصحيح، كسي اندوهگين و نگران نشود. و در آن زمان، نيكوكاران، خوار و زبون و
تبهكاران و اشرار، ارجمند و توانا شوند و بازخواستهاي خداوند، از بندگان بسيار
شود...
صادقانه به شما توصيه مي كنم كه در منطق علي بن ابي طالب عليه السلام دقت كنيد،
تا پيوندهاي عمومي و بزرگ موجود در بين عناصر دولت و حكومت و بين كارهاي نيك و
سودمند «و ثبوت اين عناصر برپايه هايي از حقّ و حقيقت» را دريابيد. همان حقّي كه
جامع سه شكل: صدق و ثبوت و عدل (پايه هاي آسمانها و زمينها) بشمار مي آيد.
علي بن ابي طالب عليه السلام احساس كرد كه همه اجزاي جهان هستي پرعظمت به هم
پيوسته اند و با هم، هماهنگ هستند و از همينجا است كه اگر باد تندي بوزد، شاخه هاي
درختان را تكان مي دهد و اگر با شدّت بيشتري همراه باشد طوفان بپا مي كند و درختها
را از بيخ وبن مي كند، ولي اگر بصورتِ نسيم ملايمي درآيد و به آرامي و نرم نرمك در
روي زمين گردش كند!، آبها حالت مستي به خود گيرند و همه اشيا در جاي خود آرامش
يابند!.
امام همچنين احساس كرد كه اگر خورشيد، پرتو و نور خود را بر زمين ارزاني دارد،
نشانيهاي روي زمين بر همه روشن و آشكار شود و اگر از پرتوافكني باز ايستد، پوشش و
پرده اي از تاريكي بر همه جا سايه افكند. و گياه با اينكه رشد مي كند و گل وبرگ مي
دهد و گاهي ميوه نيز ببار مي آورد و در اين شكل و هدف خود، با اشعه روز و ماهيت هوا
و قطره آب و خاك زمين، كاملاً متمايز است، ولي همين گياه، بدون تابش خورشيد و بي
وجود هوا و آب و خاك، هرگز رشد ونمو نمي كند و گل وبرگ نخواهد داشت!
علي بن ابي طالب عليه السلام همچنين احساس كرد، آبي كه بنا به گفته وي: «موجهايش
در تلاطم و آشوبند و از كثرت و فراواني روي هم مي غلطد»! در واقع «بر پشت بادي تند
و نيرومند و پرصدا نشانيده شده است»! و بادي مخصوص كه « در وزيدن (طبيعي) عقيم است
و از راه اصلي خود فاصله دارد» مأموريت يافته كه: «آب جمع شده را به حركت وادارد و
آن را برهم زند و موج و درياها را به جنبش درآورد و آنچنان كه در فضاي وسيع مي
وزيد، بر آن نيز بوزد و ابتداي آن را به انتهايش برگرداند و قسمت آرام آن را به بخش
پرآشوبش برساند، تا موجي عظيم از آن بالا آيد!...».
و از وسايل آرايش روي زمين و شادي دلها، همين درخشش ستارگان و اختران و همين
پرتو خورشيد و نور مهتاب است...
امام از بررسي و سنجش همه اينها، احساس كرد كه عناصر اين جهان هستي كه بر پايه
هاي حق استوار شده، به شكلي محكم و تنگاتنگ با يكديگر ارتباط دارند و نيروهاي آن،
بر همديگر حقوقي دارند و همه آنها، در هر صورت و شكلي كه باشند، با هم هماهنگند و
بخاطر وجود و بقاي خود، با يكديگر پيوند دارند!
امام با بينش عميقانه اي دريافت كه مقايسه بين اين عناصر به هم پيوسته و يگانه و
برابر، و بين افراد انسان، كه بخاطر وجود و بقاي خود بايد با يكديگر يگانه و برابر
و همكار هستند، از هر جهت صحيح و منطقي است؛ چرا كه افراد بشر نيز در واقع از اجزاي
اين هستي بزرگ هستند و همان حكمي را دارند كه همه عناصر ديگر دارند؛ و بي شك در
نخستين مرحله آن، همين تكافل و تعاوني قرار دارد كه از نظر امام يك وظيفه تخلف
ناپذير است و بدون آن، زندگي و تداوم مفهومي ندارد. و از همينجا است كه مي بينيم
علي بن ابي طالب عليه السلام ، جهان جامد طبيعت و دنياي انسان را با بينش نور يك
عقل و خرد و با جوشش يك احساس و درك، در يك رديف قرار مي دهد، تا عدالت هستي استوار
شود و برپايه ي صدق و ثبات و عدل، گسترش همه جانبه اي داشته باشد و همه بتوانند آن
را دريابند! و به همين منظور، دستوري را بيان مي كند كه با جهان هستي در بيان راز
درونش همراه مي شود!: «... خداوند براي برخي از مردم، بر بعضي ديگر حقوقي قرار داده
و آن حقوق را در حالات گوناگونش، برابر و يكسان فرموده، و بخشي از آنها را در برابر
بخش ديگر واجب كرده است و بعضي از آن حقوق، جز در قبالِ برخي ديگر، تحقّق و وقوع
نمي يابد».
سخن بزرگ ديگري از همين سرچشمه مي جوشد و مي گويدكه پايداري هرگونه نعمتي وابسته
و مرهون انجام آن وظيفه طبيعي است كه صاحب آن نعمت، انجام آن را در قبالِ برادران
خود ـ افراد بشري ـ بعهده دارد و اگر به آن عمل نكند، همين علّت كافي است كه نعمت
او را از دستش بگيرد و نابود سازد: «كسي كه نعمتهاي خدا بر او بسيار شود، درخواستها
و نيازهاي مردم نيز به او بيشتر خواهد شد؛ پس آن كس كه در اين ميان به وظيفه خود
عمل كند، آنها را هميشگي و پاينده خواهد ساخت و آنكه وظيفه خود را انجام ندهد،
نعمتهايش را به نابودي و نيستي مي كشاند».
در اين دو سخن گرانقدر، چنان تعبيري از عدالت جهان هستي درباره افراد بشري نهفته
است كه نيازمندِ توضيح و تفسير زيادي نيست. چرا كه (از نظر امام علي عليه السلام )
حقوق مردم، وابسته و آميخته با يكديگر است: چنانكه آب به باد، و گياه به آب و آب به
خورشيد و خورشيد با جهان هستي پيوند و آميختگي دارد! و همين قانوني كه آن را بيان
مي كند و رسماً اعلام مي دارد كه حقوق انسان وقتي به او مي رسد كه به وظايف خود عمل
كند و حقوق ديگران را بجاي آورد، جز يك روش و قانون عادل جهان هستي (كه بر پايه هاي
همين عدل و داد استواراست) چيز ديگري نيست. چنانچه در اين موضوع بدقت تعمّق كنيد،
بخوبي درك خواهيد كرد قانوني كه امام بوسيله آن بر ريشه هاي عدالت جهان هستي دست
يافته است آنچنان محكم و ثابت است كه هيچ چيزي نمي تواند آن را دگرگون سازد و يا
تغيير دهد!. همه عناصر اين جهان هستي به همان ميزان پس مي دهد كه خود مي گيرد و اخذ
مي كند! و هيچيك از آنها، چيزي بدست نمي آورند مگر آنكه ديگري آن را از دست بدهد!.
و مثلاً اگر كره زمين از خورشيد نور و حرارت بگيرد، به همان ميزان، عمر بيشتري به
جهان هستي تقديم مي كند! و اگر از شب، تاريكي را اخذ كند، آن را بر همه هستي مي
گستراند! و همه جا را با سياهي آن مي پوشاند!
و اگر گل وگياه از عناصر و مواد جهان هستي چيزهايي را بگيرند كه باعث زنده شدن و
رشد و نمو و عطر و بوي خوش آنها گردد، در آينده نزديك، نور و هوا از رنگ و بوي خوش
آنها، همان مقداري را دريافت خواهند كرد كه خود داده اند!... و هنگامي كه رشد و
تكامل آنها به مرحله نهايي رسيد و آنها به اوج زندگي خود دست يافتند و عمرشان به
مرحله كافي ارتقا يافت، ناگهان زندگي و مرگ بر سر آن دست و پنجه نرم مي كنند تا
برگها و شاخه ها و ساقه هايش را از نو به جهان هستي تسليم كند!. و آنگاه خاك و
زمين، هر چه را كه قبلاً در اختيار آنها گذاشته بود، پس مي گيرد و مي بلعد!
دريا همان آبهايي را در دل خود جاي مي دهد كه در ضمنِ ابرهايي به آسمان بخشيده
بود و آسمان هم طيّ بارانهايي، همان آبها را به زمين فرو فرستاده بود، انسان نيز در
زندگي خصوصي و خاصّ خود، همينطور است.
او از هيچ خوشي و لذّتي بهره مند نمي شود، مگر آنكه (خواهي نخواهي) خوشي و لذّت
ديگري را در قبال آنكه از آن استفاده مي كند، از دست مي دهد، او كه به دنيا مي آيد،
در پشت سر، مرگ را نيز به انتظار دارد؛مي فرمايد: «آنكه زندگي را در اختيار دارد،
همان كسي است كه مرگ را نيز مالك است». وي از اين تعادل و توازن موجود در جهان هستي
با آن فراخي و وسعت و افلاكش و با آن زمين و آسمان و جمادات و زندگانش! با چنان
بياني سخن مي گويد كه نيرومندي انديشه، دقت بينش و عظمت سادگي، جملگي در آن هويدا
است: «هيچ نعمتي را، جز با جدايي از نعمتي ديگر نمي توان بدست آورد».
چنانچه در اين سخن دقّت كافي مبذول داريد، اطمينان خواهيد يافت كه اين، حقيقت
انكارناپذيري است كه در قالب كلماتي گنجانيده شده، و همانند قوانين رياضي، نمي توان
آن را مردود شناخت.
امّا در زندگي عمومي، و در جامعه، حتّي يك مسئله از مسائل مربوط به انسان را نمي
توان يافت كه خارج از چهارچوب قانوني باشد كه علي بن ابي طالب عليه السلام آن را از
اعماق جهان بزرگ هستي، درآورده است. حقِّ شما در جامعه خودتان آن است كه اين جامعه،
آنچه را كه شما در راه آن ارزاني مي داريد، از لحاظ مقدار و كيفيت، ارزيابي كند و
سپس، به همان ميزاني كه شما براي جامعه فعاليت كرده ايد، از آن بهره مند شويد. ولي
اگر كمتر از مقداري بدست آوريد كه در قبال كارتان بايد به شما داده شود، بي شك در
اينصورت، حقّ شما را ديگري دريافت كرده است و او از چيزي بهره مند شده كه بي شك حقّ
قانوني شما بوده و در نتيجه، شما فرد ستمديده اي هستيد كه حقّتان را غصب كرده اند!
و همچنين، چنانچه بيشتر از ميزاني بدست آوريد كه در قبالِ كارتان سزاوار آن بوديد،
در واقع سهم ديگري را بچنگ آورده ايد و او در سايه اين پرخوري شما، گرسنه مانده و
بدين ترتيب، شما غاصب و ستمگر هستيد! و البته وجود ستمديده و ستمكار در جامعه، موجب
فساد و تباهي آن شده و حاكي از نقصان موازين عدالت اجتماعي، كه فقط در چهارچوب
فراگيرنده عدالت جهان هستي پايدار مي شود است. فساد و تباهي هرگز نمي تواند اساس
زندگي قرار گيرد، بلكه حقّ و حقيقت تنها پايه و اساس جهان است. و در قانون هستي:
«حق را هيچ چيزي نمي تواند از بين ببرد»، چنانكه در مكتب علي بن ابي طالب عليه
السلام نيز چنين است.
مشاهده چيزهاي بزرگ و خيره كننده از جلوه هاي عدالت جهان هستي، هرگز امام را از
توجه به كارهاي كوچك و دقيق، باز نداشت. مقام و وضع امام علي عليه السلام در اين
زمينه، مانند وضع شعراي يگانه و بي نظيري است كه چيزهاي كوچك (از نظر ظاهر و باطن)
و ريزه كاريهاي زندگي، همانند كارها و چيزهاي بزرگ، در نزد آنان، گرد مي آيد، بطوري
كه بين مسائل بزرگ زندگي و ريزه كاريهاي باريك آن، فرقي نمي گذارند، چرا كه منشأ و
مفهوم همه آنها در واقع يكي است.
در انديشه و قلبِ آنان، چيزي كه باعث شگفتي و اعجاب نظرها مي شود، حساب خاصّي در
قبال كار وموضوع كوچك و پنهان از ديدگاه مردم ندارد. و چه بسا بينشي كه از ناحيه
درك و احساس در تاروپود آنان به جوش و خروش مي آيد، از سرچشمه هاي سخن و گفتار نشأت
نمي گيرد! و چه بسا اشاره اي كه بوسيله آن مطالبي را درك مي كنند كه با هزار ويك
تصريح و اعلان، متوجه آنها نمي شوند، و چه بسا كه فقط از يك گل دور افتاده و تنها،
كه در سايه سنگ سياهي پناه گرفته است، چنان به عظمت جهان هستي پي مي برند كه از يك
باغ و درختزار بزرگ، به آن دست نمي يابند!. و بلكه، بسا چيزي بظاهر كوچك و بي
اهميتي كه در نظر آنان از هر بزرگي، بالاتر و والاتر جلوه كند و يا چيز كم و قليلي
كه بيشتر از هر چيز بسيار و فراوان، بحساب آيد!
تصوّر مي كنم بسيار مناسب باشد كه در اينجا چكيده اي از سخن درازي را نقل كنم كه
در موقع بحث از وضع و چگونگي دارنده احساس بزرگ و انديشه محيط و جامع درباره جهان
هستي ( كه ظاهر و باطن، پنهان و آشكار آن در دلالت و گواهي بر بزرگي و عظمتش يكسان
است) آن را ذكر كرده ام.
«گويا كه اين طبيعت، براي شاعر، زيباييِ آزاديِ مورد علاقه وي را مجسم مي سازد،
چرا كه مثلاً باد را به هر كجا كه بخواهد و هر وقت كه اراده كند و به هر
نحوي پسندش باشد، فرستد بدون آنكه توجهي خشنودي خشم مردم اين امر، داشته باشد!. هنگام بخواهد، آب سنگهاي سخت سياه خاك نرم بيرون با كمال آرامش سينه بيابان رها سازد، قلّه ي كوهها،به شكل آبشار پائين فرستد!. سپس دل آن ،قلّه ها واديهايي آنطور خود خواهد، بوجود آورد نشان دهد، اهميت دهد زنبقهاي لطيف كنار خار مغيلان سوزنهاي زهرآگين نزد گل خرم خوشبو بروياند!... يا مقيّد به شناخت اصلي نيست گه گياه خشك بشمارد درخت سرسبز زيبا بزرگ بدارد همچنين، هيچ لازم نمي داند حشرات كوچك از سوراخهاي در ديوار لابلاي سنگها فرو ريزند، براي بزرگداشت آز ولع حيوانات نيرومند، كه موجودات ضعيف را درند مي خورند!، مورد استهزا و ريشخند قرار دهد!»>
1. با همين بينش و احساس، علي بن ابي طالب عليه السلام با
مظاهر و جلوه هاي واحد جهان هستي كه در طبيعت ساكت و زنده وجود دارند
روبرو شد؛ او بطور آشكار ولي عميقانه اي دريافت كه نيروي عمومي هستي،
گياهان خشك را با همان قانوني تحت نظر دارد كه برگهاي سبز و كشتزار بپا
ايستاده و لرزان از وزش باد را! و او همان توجهي را كه به نهال كوچك
درختي مبذول دارد، به درخت بزرگ و نيرومند نيز ارزاني مي كند.
امّا طبيعت در حفظ و نگهداري بره ها و حشرات و ملخهاي ريز و پرنده
هاي كوچك، بهره اي كمتر از آنچه كه به منظور رعايت درندگان وحشي و عقاب
و باز آسمانها مبذول داشته، بكار نبرده است. هر موجود و آفريده اي در
فراخناي هستي، مقام خود را دارد و هر كدام در اين جهان، از حق بهره مند
مي شود. و به همين علّت، قلّه بلند و كوه بزرگ، علي بن ابي طالب عليه
السلام را از ديدن سنگ ريزه ها و ذره هاي خاك باز نداشت، و همچنين او
در آن هنگام كه به طاووس: «با رنگهاي نيكو و زيبا با پوششي پرنقش ونگار
كه از زيبايي پيراهن و رنگهاي جامه اش مي خندد و دلشاد است» مي نگرد،
از توجه به مورچه ي فروتن، كه در ميان و گوشه و كنار سنگ ريزه ها و
مخفيگاههاي زمين مي جنبد، باز نمي ماند، چرا كه مورچه نيز به نوبه خود،
در جهان هستي، موجود ارزنده و بزرگي است!
امام در طاووس و مورچه كه در روز ديده مي شوند، از نظر مفهوم وجودي،
چيزي بيشتر و پرارزشتر از آنچه كه در خفاشها2 وجود دارد،
نمي بيند... خفاشهايي كه شب، براي آنها روز قرار داده شده و از نوري كه
بر هر چيزي مي تابد، گريزانند!. آري، علي بن ابي طالب عليه السلام همان
مسائل پيچيده فلسفي را كه در مخلوقات بزرگ مي بيند، در خفاش نيز مي
بيند!
در مكتب امام علي عليه السلام ، اگر آفريده اي داراي روح باشد، همين
كافي است كه نيروي عمومي جهان هستي براي نگهداري او از خطر مرگهاي
زودرس، وسايل لازم و اساسي را تضمين كند. چرا كه عدالت جهان هستي، هيچ
موجود زنده اي را بوجود نياورده مگر آنكه براي نگهباني وي در دوران
زندگيش شرايط مساعد را نيز خلق كرده است. و اين همان نكته اي است كه
علي بن ابي طالب عليه السلام ، يگانه بي نظير در باريك بيني و نكته
سنجي، با اين سخن خود آن را بيان مي كند: «هر جنبنده را رزق و قوتي است
و براي هر حبه و دانه اي، خورنده اي وجود دارد»!
و البته اگر بين «جنبنده» و روزيش، و بين دانه و خورنده اش، مانعي
ايجاد شود، اين منع و بازداري، تجاوزي است كه به موازين عدالت جهان
هستي روا داشته مي شود و افترايي است كه از ارزش زندگي و مفهوم وجود مي
كاهد. علي بن ابي طالب عليه السلام مي فرمايد: «به خدا سوگند! اگر هفت
اقليم را با هر چه كه در زير آسمانهايشان نهفته است، به من بدهند كه بر
خدا در مورد مورچه اي عصيان ورزم و پوست جويي را از او بگيرم، هرگز
نخواهم كرد، و براستي كه دنياي شما در نزد من كوچكتر و پست تر از برگي
است كه در دهان ملخي است»! امّا تجاوز به موازين عدالت جهان هستي،
البته كه كيفري در پي خواهد داشت و اين كيفر، در طبيعت خود همين عدالت
همه جانبه هستي وجود داردكه درباره هر كسي، بدون كوچكترين نرمش يا
خشونتي رفتار مي كند. چرا كه عدالت و كيفر، اساس كار است.
در آينده باز درباره عظمت هستي اي كه علي بن ابيطالب هزار پرده آن
را بالا زد، آفتابي اش ساخت و مفاهيم آن را نشان داد، به تفصيل سخن
خواهيم گفت. از همينجا بود كه بينش گرانقدر علوي، درباره مفهوم زندگي
واحد با همه محتوياتش، اعم از كم يا زياد، بزرگ يا كوچك، يكسان بود؛
چراكه عدالت جهان هستي، كه بين زندگان توازن و برابري اعلام كرد و همه
آنان را در همه حالات گوناگونشان، مورد توجه قرار داد و در ميانشان
كارهاي مشترك، حقوق متقابل و وظايف متعادلي را برپا كرد، بين هيچيك از
مظاهر و جلوه هاي زندگي فرقي نگذاشت و به نيرومند، بخاطر داشتن وسايل
تجاوز و زورگويي، دستور نداد كه بر بيچارگان تعدّي كند، و به گروه
بسيار، اجازه نداد كه بخاطر اكثريت، حقِّ قانوني گروه كم و اقليّت را
پايمال سازد.
بينش امام هرگز ستم اقليت و ظلم كم را بخاطر مصلحت اكثريّت و سود
زياد، نمي بخشيد، چرا كه در مكتب او، كسي كه موجود زنده اي را مغبون
سازد و حقّش را از بين ببرد، مانند آن است كه همه موجودات زنده را مورد
تعدّي و تجاوز قرار داده است، و كسي كه بدون دليل و علّت قانوني،
انساني را بقتل رساند، مانند آن است كه همه مردم را كشته است. و باز
كسي كه جنبنده اي را در روي زمين مورد آزار قرار دهد، مثل اين است كه
همه جنبندگان روي زمين را شكنجه كرده است، چرا كه از نظر علي عليه
السلام و در مكتب او، زندگي، همان زندگي است و احترام به آن، اصلي
اساسي است كه بقيه شاخه ها و فروع، بر روي آن بوجود مي آيند.
در نظريات گروه زيادي از متفكران و قانونگذاران و در آرا و افكار
عدّه كثيري از اين موجوداتي كه خود را «رجال» سياست ناميده اند، تجاوز
بر گروه قليلي از مردم، در راه گروه بسيار، بلامانع است!. در حساب اين
عده، خير و نيكي فقط با مقياس راحتي و سلامتي گروه بسيار و خوشگذراني و
رفاه حال آنان، ارزيابي مي شود، و بنابراين، اگر در تجاوزي هزار نفر از
مردم كشته شوند، كار زشت و قابل تقبيحي صورت گرفته است و اگر در فاجعه
اي، دوهزار نفر بقتل برسند، زشتي و قبح عمل بيشتر خواهد بود و همچنين
...، ولي اگر در تجاوزي، فقط يك انسان كشته شود مسئله مهم نيست! و بايد
با سادگي آن را تلقّي كرد!. و البته از نظر آنان، جدول ضرب و عمل جمع و
تفريق را مي توان با حساب ساده اي، روبراه ساخت!
ولي علي بن ابي طالب عليه السلام ، نظريه اين سوداگران را با سخني
بشدّت محكوم مي سازد... سخني كه بطور مستقيم ناشي از روح وجود و هستي
است و در نزد آن، ارقام و آمار در ارزيابي مفهوم زندگي ارزشي ندارند،
چرا كه اين خود «زندگي» است كه ارزش دارد:
به خدا سوگند! اگر آنان تنها به يك نفر از مردم دست يابند و او را
بدون آنكه جرم و گناهي مرتكب شده باشد، عمداً بقتل برسانند، بر من جايز
خواهد بود كه هزار نفر از افراد آن لشكر را بقتل برسانم، چرا كه آنان
در آنجا حاضر بوده اند و از وقوع اين ظلم جلوگيري نكرده و با دست و
زبان خود، مانع آن نشده اند...»3. البته در اينجا روشن است
كه مراد واقعي «كشتن همه افراد لشكر» نيست، بلكه امام مي خواهد
بدينوسيله انديشه احترام به زندگي و انسان را در ذهن افراد نيرومند
تحكيم بخشد و آنان را متوجه اين نكته كند كه تنها قتل يك نفر، از روي
قصد و عمد، مساوي با قتل همه مردم خواهد بود.
اگر ما نظريه و بينش امام را در اين زمينه، با نظريات بسياري از
متفكران، كه معتقد بودند موازين عدالت فقط با مقياس قدرت و كثرت به
حركت درمي آيد!، مقايسه كنيم، خواهيم ديد كه چگونه در آنجا كه اينان
سقوط مي كنند، امام اوج مي گيرد و چگونه در جايي كه اينان جمود و خشونت
بكار مي برند، امام انسان را گرامي مي دارد و بر او مِهر مي ورزد و
ارزشهاي زندگي را با دستهاي خود بالا مي برد.
آري، در آنجا كه اين گروه با دهل و سُرنا از آرا و نظرياتي كه گويا
آن را «كشف» كرده اند سخن مي گويند، و در ضمن آن به نيرومندان اجازه مي
دهند كه فقط بخاطر نيرو و قدرتشان بر خود ببالند و خودنمايي كنند و يا
اكثريّت فقط به علّت كثرتشان، آمال و آرزوهاي خود را گسترش دهند (كه
البتّه همه اينها تجاوز بر قانون عادلانه زندگي و اراده نيرومند و در
حال تحول و نيكوي انسان است)، علي بن ابي طالب عليه السلام را مي بينيم
كه موضوعي را «كشف» مي كند و به ما نشان مي دهد كه با مقياس خود زندگي،
ارزشمند و والا است، چون حقّ و حقيقت است، و در مقياس اراده انساني نيز
گرانقدر و مهم است، چرا كه خوب و زيبا است، آنجا كه با سادگي خاصّ
بزرگمردان، مي فرمايد: «چه بسا كه اندك، برتر و پرارزشتر از بسيار
باشد!» و سپس در جاي ديگر با سخني جالبتر و عاليتر، چنين توضيح مي دهد:
«و هيچ فردي، اگر چه مقام و مرتبه اش بزرگتر باشد، بالاتر از آن نيست
كه در حقّي كه خداوند براي او لازم دانسته، ياري نشود و هيچ فردي، هر
چند مردم او را كوچك بشمارند و در ديده ها حقير بنظر آيد، ناتوانتر از
آن نيست كه بر ديگري كمك كند يا او را ياري دهد».
اگر دقت كنيد، خواهيد ديد كه علي بن ابي طالب عليه السلام در اين دو
سخن، نمونه و جلوه اي از مظاهر و ويژگيهاي عدالت آشكار جهان هستي را
نقل مي كند و حقيقتي را بيان مي دارد كه مدتها بر انديشه هايي كه خود
را در چهارچوب تنگي محدود و محصور مي كردند، پنهان بود.
امام ثابت مي كند كه مظاهر و جلوه هاي تابناك و پرزرق وبرق از نقطه
نظر ارزش وجودي، چيزي جز مسائلي بي ارزش و بي فايده، كوچك و غيرقابل
توجه، نيستند كه با آنها فقط مي توان افراد عادي و گروه بي خرد و نادان
و آنهايي را فريب داد كه براي هر نالايق و ظاهرسازي كف مي زنند، و
بوسيله آنها، بر آنان غلبه يافت. ولي اين وضع دوامي نخواهد داشت و در
هنگامي كه خورشيد حقيقت پرتو افكند و نور و حرارت عظيم آن گسترش يابد و
يا در آن هنگام كه باد تند و عادلانه جهان هستي همچون بادي كه بر
پركاهي مي وزد، بر آن بوزد، ناگهان مي بينيد كه همه آن ظواهر فريبنده
متلاشي مي شود و از بين مي رود!
در تاريخ گذشته و وضع جهان امروز، دلايل بيشماري وجود دارد كه اين
تشويش و نوسان نشان دهنده مقياسهاي افراد و گروهها است، و البته اين
نوسان و تزلزل، تمدن و زندگي و انسان را بخاطر انحرافهايي كه از اصول و
موازين عدالت جهان هستي پيدا كرده اند، مورد آزار و رنج قرار مي دهد!
بعنوان مثال، چنانچه شما در دوراني از قرون وسطي، در اروپا زندگي مي
كرديد، در بعضي روزها مي ديديد كه مردم، دسته دسته و فوج فوج، در اين
شهر يا آن شهر، به سوي يكي از ميدانهاي عمومي مي روند تا براي فرد
ديگري كه لباسهاي زربفت به تن كرده و كلاه ويژه اي بسر دارد كه بازمرد
و زبرجد و سنگهاي قيمتي ديگر آرايش يافته است! كف بزنند و هورا بكشند،
و باز مي ديديد كه بر روي سنگفرشهاي خيابانها، مردمي با گامهاي سنگين!
و نظرهاي شرربار، بدون توجه به حال و وضع آنهايي كه كف مي زنند و جيغ
مي كشند، عبور مي كند و مردم بيچاره براي سلامتي اين مرد «بزرگ!» فرياد
مي كشند، در حاليكه او، هرگز «مرد بزرگي» نيست. ... سپس پس از گذشت
زمان كوتاهي، خورشيد حقيقت تابيدن گرفت و بساط ظلمت و تاريكي را برچيد
و همه چيز را آنطور كه هست نمايان كرد و در آن هنگام شما چه ديديد؟
ديديد كه همين گروهي كه كف مي زدند و بيهوده فرياد مي كشيدند (و در اين
وضع خود البته به منزله هيچ وپوچ بودند) براي افراد نالايق و پست و
كوچكي كه مثلاً لويي چهاردهم، شارل اول، شارل پنجم ناميده مي شدند، كف
مي زده اند و يا براي كساني سر تعظيم فرود مي آورده اند كه نامشان يك
سلسله عنوان و ارقام را به همراه داشت... ارقامي كه خود دليل بر كوچكي
صاحب نام بود! و آن وقت پس از سپري شدن اين وضع، چه چيزي مي ديديد؟...
اين حقيقت براي شما روشن مي شد كه آن مردي كه در كوچه و خيابان رد مي
شده و مردم براي سلامتي او هورا نمي كشيدند و با ديدن او كف نمي زدند،
بزرگمرد واقعي بوده كه مولر يا ميلتون و يا گاليله ناميده مي شده است.
روزگار به گردش خود ادامه مي دهد، و ناگهان مي بينيم كه صاحبان
نامهاي طولاني و پرعنوان، جملگي افراد نالايقي بوده اند، و از طرف ديگر
مي بينيم كساني كه با پاي پياده در كوچه و بازار راه مي رفتند و نامشان
دنباله اي! نداشت و كسي براي آنان فرياد و هورا نمي كشيد، همگي سرتاپا،
عظمت و بزرگي بوده اند، و آنگاه گروه نالايقان، همراه آن عده از افرادي
كه كف مي زدند و هورا مي كشيدند و در واقع، «هيچ وپوچ» بودند، به طاق
نسيان و فراموشي سپرده مي شوند و گروه بزرگان واقعي در قلّه هستي، جلوه
گر مي شوند و انسانيت نيز از آنان بمثابه خورشيد در برابر تاريكي،
استفاده مي كند. و همراه آنان، گروه قليلي از مردم نيز پاي به ميدان مي
گذارند كه آنان را درك كرده و به مقام و موقعيت بزرگشان ارج نهاده اند
و همانند كره زمين، كه از گرما و نور خورشيد سود مي برد، از حرارت و
پرتو آنان بهره مند شده اند. در واقع، آنان نيز حقيقتي را يافته اند كه
علي بن ابي طالب عليه السلام آن را ادراك كرده و بيان فرموده بود: «چه
بسا اندك كه بهتر و برتر از بسيار باشد»!. گاهي رشد و تكامل اين «اندك»
و «كوچك» بصورتي در مي آيد كه انديشه امام آن را ترسيم مي كند و مجسم
مي سازد، بطوري كه حقيقت آن را، همچنانكه حواس پنجگانه درك مي كند، با
عقل و خرد خود مي توانيد دريابيد، و چه بسا روزنامه فروشي كه به قول
امام، «مردم او را حقير مي شمردند و در چشمها كوچك جلوه مي كرد» مخترع
برق مي شود! و چه بسا كارمند ساده تئاتر و نمايشخانه اي كه نويسنده
آثاري چون مكبث، هملت و اوتللو مي گردد4 و گاهي هم كوچكي و
بي ارزشي اين گروه «بسيار» و «بزرگ» بجايي مي رسد كه در آن واحد موجب
تأسف و خنده انسان مي گردد!.
تمايل دارم در اينجا شكلي را كه در ذهنم نقش بسته نقل و ترسيم كنم و
كوچكي و فاقد ارزش بودنِ اين باصطلاح گروه «بسيار» و «بزرگ» را نشان
دهم تا روشن شود كه چرا علي بن ابي طالب عليه السلام گروه اندك و كوچك
را برتر و بالاتر از آنها مي داند؛ و همچنين، آشكار شود كه موازين
عدالت جهان هستي، چگونه به آن نحوي كه بزرگمرد شخصيت عربي و اخلاق
انساني، امام ترسيمش مي كند پابرجا مي شود:
فرض كنيم كه لويي چهاردهم در عصر ما مجدداً زنده شده و با لباسهاي
فاخر و خيره كننده خود، به منظور گردش به خيابانهاي پاريس آمده است و
يا در ميان «رعيتهاي خود» به اظهار تفقد مي پردازد!... چنانچه اگر زنده
شود و به اين كار بپردازد، چه چيزي خواهد ديد و چه عكس العملي نشان
خواهد داد؟ لويي چهاردهم هنگام گردش در يك خيابان بزرگ، مجسمه يكي از
مردم را از دور مشاهده مي كند و به علّت بزرگي و عظمت و قرار گرفتن آن
در معرضِ تماشاي عموم، به آن نزديك مي شود و به كنجكاوي مي پردازد ولي
او را نمي شناسد، چرا كه صاحب اين مجسمه، بعد از دوران لويي زندگي كرده
است!... آنگاه لويي از مردي كه از كنارش عبور مي كرد، چنين مي پرسد:
اين مجسمه بزرگ مربوط به كيست؟ و آن مرد وقتي كه به او مي نگرد
بلافاصله از لباسهاي زربافت و عصاي مخصوص! و از زلفهاي خاصِّ وي او را
مي شناسد و با شتاب مي گويد:
ـ اين مجسمه ولتر است؟
لويي مي پرسد: ولتر كيست؟
آن مرد پاسخ مي دهد: ولتر يكي از پدران بزرگ انسانيت است
كه آثار تباهيها و فسادهاي شما را اصلاح كرده اند، و خورشيد خود را
بر زواياي تاريك اين دنيا پرتوافكن ساخته اند، آنها تبعيدگاهها و
زندانهايي را كه شما ساخته بوديد، ويران كرده اند تا در آنها گل وگياه
بعمل آيد و باران آسمان بر آنها ببارد!
دوست ما! جناب لويي، سر خود را تكان مي دهد و آهسته قدم برمي دارد و
از مردي كه با او سخن مي گفت مي خواهد كه همراه وي قدم بزند... و آنگاه
كه با مجسمه ديگري روبرو مي شوند، از او مي پرسد: اين مجسمه كيست؟
ـ اين مجسمه روسو است!
ـ روسو كيست؟ من او را نمي شناسم!
آري، شما او را نمي شناسيد ولي سزاوار است كه ديگر امروز او را
بشناسيد! او بزرگمردي است كه زندگي خود را فدا كرد و در اين مملكت و در
خارج از آن، دربدر شدتا به كارهاي فكري و هنري بزرگ خود پايان داد و با
زندگي وداع گفت. ولي هنگامي كه صداي او در قاره اروپا و در سراسر جهان
طنين انداخت، صداي فرزندان و جانشينان شما، در ميان موج پرخروش فريادها
و طوفانهاي او، خاموش شد و از بين رفت و آنگاه چيزي نگذشت كه سراسر
فرانسه و اروپا را موج عصيانگر افكار و نظريات او فرا گرفت و ناگهان
فرانسه در پرتو آثار و افكار اين بزرگمرد، بر ضدّ نواده شما لويي
شانزدهم بپا خاست و بساط او را برچيد و بر باد داد و عصاي ويژه او را
بمثابه چوب دستي و دگنگ! يكي از رعاياي كوههاي آلپ درآورد! و از آن پس،
همه ملل اروپايي، در راه انقلاب بزرگ ما، كه در واقع فرزند اين بزرگمرد
بود، گام نهادند!... جناب لويي چهاردهم، مجدداً به گردش خود ادامه مي
دهد و سردوشيهاي زرين وي از خشم و غضب نسبت به مردم و از شگفتي نسبت به
اوضاع دنياي بي وفا! به حركت و لرزه در مي آيد! و ناگهان با مجسمه
ديگري روبرو مي شود كه گويا خروش رعد و موج دريا و طوفان هوا و فرياد
هستي است!، برخود مي لرزد و چون چشمهاي او به اينكه هميشه نظاره گر
سيماي افراد نالايق و كوته فكر و شكلكهاي خالي از هرگونه ارزش و مفهوم
انساني باشد عادت كرده بود، با فرياد از راهنماي خود مي پرسد:
ـ اين يكي ديگر مجسمه كيست؟
ـ او برادر ولتر و روسو است!
ـ نامش چيست؟
ـ نامش: لودويك فون بتهوون است
ـ آيا او آلماني است؟
ـ آري، از مردم آلمان است!
ـ بسيار خوب! آيا كار بجايي رسيده كه در خاك ميهن!، مجسمه آلمانيها
را كه دشمنان رسمي فرانسه هستند، برپا مي داريد؟
ـ متأسفانه عقل و خرد بي نظير! جناب لوئي، نمي تواند دنياي امروز را
آنطور كه هست درك كند. چنانكه نمي توانست انديشه برادري عميق انساني را
بفهمد و هضم كند؛ انديشه اي كه گروه انديشمنداني كه شما و مزدوران
نالايق و جانشينان تبهكار و نادانتان آنها را در فشار قرار داده بوديد،
به آن دعوت مي كردند و در ميان آنان: ولتر و روسو و بتهوون هم قرار
داشتند!
ـ تو با چه جرأتي با من چنين سخن مي گويي؟
ـ زندگي راستين و آزادانه و توأم با تمدن به من تعليم داده است كه
با اين لحن سخن بگويم و من هيچوقت نمي توانم آن را بخاطر شما تغيير
دهم!
ـ بسيار خوب، آيا در بين اينها براي من هم مجسمه اي ساخته اند؟
ـ مگر شما چه كاري انجام داده ايد كه در كنار اين بزرگمردان، مجسمه شما را
بگذارند؟
ـ آيا در نظر فرانسويها من سزاوار آن نيستم كه در كنار بتهوون آلماني مجسمه
اي هم از من برپا كنند؟
ـ ما از زشتيها و تباهيها به خدا پناه مي بريم!...
ـ راستي، آلمانيها هم با شما چنين رفتار مي كنند؟
ـ آري، مجسمه روسو، ولتر، ويكتور هوگو و ديگر بزرگان فرانسه در خيابانهاي
بزرگ برلين و ميدانهاي عمومي آن بچشم مي خورد، و من به تو گفتم كه تو ناتوانتر
از آن هستي كه اساس و پايه هاي جديد روابط و پيوندهاي موجود در بين ملتهاي
گوناگون جهان را دريابي!... اكنون توضيح بيشتري مي خواهي؟
ـ نه، من فقط مي خواهم كه مرا تنها بگذاري!
راهنما، لوئي را به حال خود مي گذارد و به راه خود ادامه مي دهد... و لوئي
چهاردهم بسوي كليساي ژوزئيتها مي رود كه در قتل عام مسيحيان غير كاتوليك، به
مثابه دست راست او بودند. آنگاه با وقار و شكوه! وارد كليسا مي شود و به رئيس
آن مي گويد: «براي روح من دعايي بخوان تا به همان جايي برگردم كه از آنجا آمده
ام!. دنيا دگرگون شده است و مردم نيز تغيير يافته اند و ديگر در روي زمين براي
زندگي من جايي نمانده است!
كشيش ژوزئيت، براي روح او دعايي مي خواند! و لوئي، خود مصرع شعري را از
گذشتگان زير لب زمزمه مي كند كه مي گويد: «اي مرگ! مرا درياب كه زندگي زشت
است!» و سپس مي ميرد! و بدين ترتيب، آن اندكي كه علي بن ابي طالب عليه السلام
از آن سخن مي گفت، رشد و تكامل مي يابد و گروه بسيار و بزرگ، از بين مي رود! و
آيا به نظر شما براي گروه اندك، رشد و نموي بالاتر و براي گروه كثير و بزرگ،
كوچكي و فنايي بيشتر از اين مي توان تصور كرد؟...