مي داد كه «گذشته» آن را نمي پسنديد و به رسميّت نمي شناخت، و از همينجا بود كه
«گذشته» به تجهيز قوا پرداخت و در كمين «راه نوين» نشست، تا آن را شكست دهد و
از بين ببرد. و بويژه پدران روحاني در معتقدات خود استقامت ورزيدند و حاضر
نشدند كه به اندازه يك «مو» هم از «حقوق!» خود صرفنظر كنند و البته نتيجه طبيعي
اين وضع، در آن هنگام كه خطر از هر گوشه متوجه آن مي شد و بنياد آن را در معرض
سقوط قرار دهد، اين بود كه آتش جنگها را شعله ور ساختند، جنگهايي كه فرانسه را
ويران كرد و بنيان آن را به نيستي كشانيد و افراد باقيمانده و زنده آن را بينوا
ساخت.
قرن هفدهم فرا رسيد و آنگاه جنگ بين قديم و جديد شدّت و افزايش يافت؛ صاحبان
و هواداران قديم كه دورانهاي گذشته در دست آنان امكانات فراواني را قرار داده
بود براي پشتيباني از سيستم و نظام موجود مجهزتر و نيرومندتر شدند و «تاچوبشان
تر بود»! دشمنان خود را با آن مي زدند و سپس خواستند كه از هر گونه خضوعي نسبت
به تحول در جامعه شان سرپيچي كنند؛ لذا با تمام قوا نظري به عقب و گذشته ها
كردند و كوشيدند كه راه را ببندند و همه روزنه ها را در برابر تمامي بشريت
مسدود سازند و بارزترين نمونه اين آزمندي در چهره قديم و كارهايش آن بودكه
مونارشيك به سيستم حكومتي مطلقي چنگ زده بود كه صاحب آن فقط از «خداوند»! نيرو
مي گرفت و فقط در قبال «خداوند»حساب پس مي داد!. سيستمي كه در آن فقط خواست و
ميل واحدي حكمفرما بود و اراده همگاني به اراده فرد منحصر شده بود. و چون فشار
بر آزادي عقيده پيوند ناگسستني با فشار برآزادي سياسي داشت، در واقع، سركوبي و
از بين بردن حقّ سياسي، با نابودي آزادي انديشه و عقيده همراه بود و از همينجا
بود كه پادشاه فرانسه فرماني را كه سلف وي «هانري چهارم» صادر كرده بود لغو كرد
و خود فرمان تازه اي منتشر ساخت كه بر طبق آن، هر وزيري كه غير از مذهب
كاتوليك، مذهب ديگري را اختيار مي كرد، محكوم به اعدام مي شد!
در دوران اين پادشاه فرانسوي كه نامش «لويي چهاردهم»بود، آزادي انديشه در
همه زمينه هايش دچار شكست ناگواري شد. و كوچكترين نمونه از مظاهر استبداد بر
انديشمندان را در دستوري مي بينيم كه وي در دستگيري هر كسي صادر كرده بود كه
روزنامه اي چاپ و منتشر كند و يا خبري را بوسيله نوشتن منتشر سازد! «و اينگونه
روزنامه نويسان به زندان و با خدمت نظامي و گاهي به شكنجه محكوم مي شدند». و
بدين ترتيب نوشتن كوچكترين مطلبي كه با «آسايش رعيت لويي چهاردهم» سازگار نبود
و يا با شهرت افراد «خوشنام و معروف!» منافات داشت به اشكال برخورد كرد و هر كس
كه مي خواست كتابي چاپ كند مي بايد كه «اجازه رسمي» از سانسورچيها بگيرد و هرگز
كتابي را بدون اجازه نمي توانستند چاپ كنند و امكان نداشت نشرياتي مانند رساله
هاي «روستا» را به طور آشكار چاپ نمايند»(1) . و همچنانكه اين پادشاه،
آزادي سياسي و ديني و فكري را اعدام كرد، آزادي اجتماعي و شهري را نيز نابود
ساخت. در دوران او از ساده ترين و آسانترين اعمال آن بود كه هر فرد فرانسوي
بدون گناه و محاكمه روانه زندان شود، و فقط كافي بود كه خود پادشاه يا يكي از
درباريان يك «نامه رسمي» كه نام اين يا آن هموطن را داشت به رجال پليس بفرستند.
و در تاريكيهاي زندان تا روز مرگ، جايش دهند!. اين پادشاه فرانسوي، عادت و رسم
قديمي «محاكمه جنازه ها»! را به شكل نفرت آوري تجديد كرد»(2) . در
اينجا از خواننده محترم تقاضا مي كنم كه با من در يك بررسي سريع و اجمالي همگام
شود. من مي خواهم تعجّب خود را درباره عملكرد بعضي از مورخان اروپايي يا غير
اروپايي كه درباره اين پادشاه و دوران طلايي وي (كه آنان پنداشته اند!) سخناني
گفته اند، اظهار كنم!.
هدف و كار اين پادشاه (لويي چهاردهم) آن بود كه صدايي جز صداي او شنيده نشود
و هيچ انساني را در سرزمين او حقّ اظهارنظر درباره هيچ كار بزرگ يا كوچكي
نباشد. او در قدرت و ارتش و دارايي كشور، نيرويي يافته بودكه او را در اجراي
اراده اش ياري مي كرد و او همه آنها را در راه هوسهاي خود بكار مي برد.
ديري نگذشت كه او غرق در خوشيهاي حكومت شد كه ملّت بدبخت و محروم فرانسه
آنها را براي وي آماده مي ساخت! و در بحبوحه اطاعتهاي كوركورانه كه رجال و
وزراي برده صفتش براي او مهيّا كرده بودند و در ناداني خودكامگي ستمگرانه و
احمقانه اي كه پادشاهان آن دوران اروپا با آن مشخّص شده اند، ناگهان او تكان
شرم آوري به خود داد تا اين سخن بي ارزش را بگويد: «كشور يعني من!، صدراعظم
يعني من!» تا مقدار درك و فهم رفيق عرب خود «ابوجعفر منصور» را به ياد ما
بياورد كه اين سخن پوچ را مي گفت: «من سلطان و قدرت خداوند در روي زمين هستم!».
اين پادشاه، ارتش خود را تقويت كرد تا همه نيرنگها و نيازمنديهاي خود را در
زمينه سياست خارجي و جهانيش! به مرحله اجرا درآورد و آن را طبق خواست خود
بچرخاند!
با در نظر گرفتن اين پايه هاي سست و پوسيده، گروهي از تاريخ نويسان، دو ـ
رويي بخرج داده اند و عصر او را عصر طلايي! قلمداد مي كنند و دوران او را،
دوران خوشيها جلوه مي دهند و بر همه «قرن هفدهم» قرن «لويي چهاردهم» مي گويند و
به خود او هم صفت بزرگي را چسبانده و او را «پادشاه بزرگ» مي نامند! ولي بايد
پرسيد كه چنين موجودي چگونه مي تواند بزرگ باشد؟ و اين گروه كه او را «متهم» به
بزرگي مي كنند به روش كدام تاريخ نويسان تمايل دارند؟ گفتم او را «متهم» مي
كنند؟ براي آنكه «بزرگي» اگر به يك فرد «كوچك» نسبت داده شود، به مثابه «تهمت»
تلقّي خواهد شد.
آيا شكنجه افراد غير كاتوليك و كشتار و تبعيد آنان از فصول اين «بزرگي» است؟
آيا از بين بردن آزادي، از صفحات اين «عظمت» است؟ آيا بدبختي و محروميّت توده
فرانسه در دوران سلطنت او، از مفاهيم اين «بزرگي» بشمار مي رود؟ و يا معشوقه
هاي وي الهام بخش اين «عظمت» بودند؟
فرانسه كه رونق و ثروت و گل و گياه فراوان و خوشيها و نعمتهايي در خود داشت،
در دست اين موجود دوپا گرفتار شد و او با وقاحت تمام به شكستن و نابود ساختن و
بلعيدن آن پرداخت تا زشتي و پستي غرور خود را اشباع كند در همه اين كارها راه
افراط و زياده روي را پيش گرفت تا سرزمين خود را هنگامي ترك كند كه جز خشكي و
بدبختي و محروميت در آن يافت نمي شود!(3) و اگر «پاريس» در دوران او
پايتخت اروپا و جهان بشمار مي رفت، براي آن بودكه پاريس، مركز امواج تمدنهاي
قديم و جديد بود؛ و ميدان نبرد پيگير و سختي بحساب مي آمد كه منتهي به اعلان
حقوق بشر مي شد؛ نه به اين دليل كه در آن موجودي بسر مي برد كه لباسهاي زربفت
مي پوشيد و نامش «پادشاه لويي چهاردهم» ! بود. و اينكه بعضي از تاريخ نويسان
بادي به گلو انداخته و مي گويند نام او، سراسر قرن هفدهم را پرساخته است، براي
آن است كه مردم پاريس اين خلأ را پر كردند. ولي گروهي از تاريخ نويسان آمدند و
اين نيرو را از مردم سلب كردند تا آن را به اين پادشاه نسبت دهند و بدين ترتيب
به يك سنت قديمي عمل كردند كه هواداران آن سنّت، عادت داشتند كه عملكرد توده ها
را به «فرد» نسبت دهند و ناشي از او بدانند و كار بزرگان را به افراد نالايق
منسوب سازند!.
و در هر صورت، كساني كه نسبت به اين فرد به حماسه سرايي و غزل سازي پرداخته
اند و بجاي آنكه از روي صدق و راستي، عصر او را «عصر دكارت»، «عصر مولر»(4) ،
«عصر نيوتن»(5) يا عصر ديگر پدران بزرگ انسانيت بنامند به طور دروغين
«عصر لويي چهاردهم» مي نامند، از نظر خرد و روان، ياران بردگي و بندگي هستند.
امّا سخني كه ژوزئيتها و تاريخ نويسانش در زير پرتو ماه! بر آن مي بالند:
«كشور يعني من!، دولت يعني من!»، پوچترين و بي ارزشترين سخني است كه در قرن
هفدهم از دهان كسي خارج شده است.
درباره فتوحات! وي كه مورخان از آن سرمست مي شوند ولي ملّت فرانسه و ملل
اروپايي ديگر بوسيله آن فتوحات! به نابودي و بدبختي كشانيده شدند، سخني راستتر
و بهتر از گفتار «فن لون» كه در توصيف آن فتوحات گفته است نمي يابيم؛ او مي
گويد: «فتوحات وي، جز دزديهاي بزرگ، چيز ديگري نيست».
امّا جرأت و شهامت نويسندگان و متفكران در تهذيب زشتيهاي بشري كه بوسيله
باقيمانده هاي آن قرون، به چشم مي خورد به مرحله نهايي خود رسيد. ارزيابي كامل
در ويران ساختن روشهاي كهنه و برحذر داشتن همگان از عواقب عبوديت فكري و بركنار
ساختن پرده هايي كه پوشش بشريت قرون وسطي بود، با ظهور «دكارت»، فيلسوف فرانسوي
بوقوع پيوست. دكارت، آزدي انديشه را قانوني همانند قوانيني بشمار آورد كه براي
حقايق هندسي و طبيعي وضع مي كرد.
او هرگونه كوشش انساني را برپايه اي بنا نهاد كه از بزرگترين پايه هاي
انقلابي است كه تاريخ انديشه انساني آن را شناخته است، پايه اي كه بنياد انديشه
قديم و روشها و اركان آن را از بين برد و نابود ساخت؛ شايد بتوان اصل دكارت را
در اين عبارت خلاصه كرد:«براي آنكه ما حقيقت را درك كنيم، بايد يكبار در زندگي
خود از افكاري كه داريم بكلّي دست برداريم و باري ديگر همه پايه هايي را كه
معارف بر آن استوار خواهند بود از اساس بنياد نهيم و بسازيم»(6) . و
بدين ترتيب «دكارت»، اصل شك و ترديد را (پس از آنكه فيلسوفي به نام «مونتني» به
آن دعوت كرده بود) به سبك يك قاعده علمي بنياد نهاد.
سپس اين اصل بوسيله متفكر فرانسوي «بايل» تقويت شد كه حماسه اي بر ضدّ تعصب
برانگيخته بود و از گذشت و همزيستي هواداري مي كرد و با كمال شدّت و نيرو بر آن
رجال لاهوتي! كه آزادگان را در فشار قرار داده بودند، اعتراض مي كرد. و ما اگر
با «قاموس» وي آشنايي يابيم، اين حماسه سركش او را درك خواهيم كرد؛ چنانكه روش
تلخ و نيش دار او را در جنگ با تعصب خواهيم يافت. و اگر سخني راست درباره اين
مرد بگوييم، بايد گفت: او از بزرگترين پرچمداران آزادي است؛ چنانكه از بزرگترين
پيشروان مسلك «عقلاني» است كه فقط براي همزيستي كوشيدند و پيروز شدند و به
آزادي عقيده و انديشه دعوت كردند.
و اگر لازم باشد كه ما روش و نهضت عقلاني در اروپاي جديد را مديون گروهي از
متفكراني نظير دكارت و امثال او بدانيم، «پير بايل» هم يكي از آنان است و منتقد
معروف فرانسوي «برونيتر» درباره او مي گويد: « در آن هنگام كه مردم در فرانسه و
انگلستان و آلمان و سراسر اروپا به شك و ترديد، آغاز كردند از آموزشگاه «بايل»
دو يا سه نسل از نويسندگان بيرون آمدند؛ و گويا كه هر يك از «منتسكيو» و «ولتر»
و «ديدرو» و «روسو» از نوشته هاي او چنين فهميدند كه: بخوانند و داوري كنند و
انديشه بخرج دهند... و مهمترين چيزي را كه اين استاد عميق و بزرگ فكر و انديشه
از خود باقي گذاشت، يك قاموس تاريخ و انتقادي است و مي توان گفت كه همه كوشش
فكري وي به بيان حقّ خرد وعقل، حقّ وجدان و درون در بحث آزاد و نظريه مستقل
منتهي مي شود. او اين اصل را در اين سخن خود تلخيص كرده است و مي گويد: ما حقّ
انكارناپذيري داريم و آن: حقِّ اعلان روشها و عقايدي است كه بر وفق حقيقت محض
به آنها ايمان داريم. و يا در اين سخن كه مي گويد: بزرگترين دادگاهي كه داور
نهايي است (استيناف پذير نيست) دادگاه عقل است كه ما را به مسائل بديهي ناشي از
نور و پرتو طبيعت هدايت مي كند، البتّه خواننده گرامي ملاحظه مي كنند كه «بايل»
از حقّي سخن مي گويد كه «از ما جدا شدني نيست» و از «بديهيات ناشي از پرتو
طبيعت» است و اينها تعبيراتي است كه ما آنها را در نزد انديشمندان انقلاب، بلكه
در نصوص خود انقلاب مي يابيم و به آنها بر مي خوريم»(7) فرانسه در اين
دوران، در يك نهضت فكري بحراني و شديد قرار گرفت كه هيچ ملتي از ملتهاي جهان،
در سراسر دورانهاي تاريخ به استثناي قرن هيجدهم در خود فرانسه نظير آن را نديده
است! فلاسفه و متفكران و نويسندگان و شاعران هر روز مطلب تازه اي مي آوردند و
گوشه اي از وضع و شكل قديم را با آن از بين مي بردند!
و اين فونتي نيل است كه بر افسانه ها و شعبده بازيها حمله مي كند و در حمله
بر اين فلسفه پوسيده اي كه قرون وسطي را در تاريكيهاي خود فرو برده بود شدّت
بخرج مي دهد و مردم را به مقياسهاي متكي به تجربه و آزمايش دعوت مي كند.(8)
در فرانسه چنانكه «آلبربايه» مي گويد، استبداد سلطنتي نيز هدف انتقاد بسياري
قرار گرفت: «پاسگال» چنين نوشت: «آيا چيزي دورتر به انديشه و خرد، مثل اين امر
وجود دارد كه نخستين كودك ملكه براي صدراعظمي انتخاب شود؟ چرا از ميان توده
مردم كسي را براي اين امر انتخاب نكنيم؟» و شاعر معروف «دولافون تن» شاه و رجال
دربار وي را هدف تيرهاي بيشماري قرار داده است و در كتاب خود(9) مي
نويسد: «پادشاهان فرانسه خود را پاپها و كشيشهايي براي ما ساخته اند... پادشاه
همه چيز است و دولت هيچ چيز!»
برادلو اعلان داشت كه: «پادشاهان در واقع كساني هستند كه براي مردم ديگر
بوجود آمده اند. آنان بخاطر خودشان نبايد پادشاه باشند بلكه بايد براي ملّتها
باشند». ولابروير مي نويسد: «ستم چيزي نيست كه نيازمند هنر و دانشي براي
اجراشدن باشد» و فرياد رساي خود را چنين بلند مي كند: «ميهن توأم با ستم مفهومي
ندارد». در پايان حكومت «لويي چهاردهم»(10) شعرايي كه ترانه هايي مي
ساختند، بشدّت بر وي و حكومت مطلقه و استبدادي حمله مي كنند و پادشاه بزرگ
(لويي چهاردهم) را در اشعار خود يك آدم كوچك و مسخره معرفي مي كنند. و بجاي
دعاي «اي پدر ما كه در آسمانها هستي!»(11) ، راهها و خيابانها را بر
سبك صداي آن دعاي ديگري پرساخته بود كه مي گفت: «اي پدر ما كه در «ورساي» هستي،
نام تو ديگر با افتخار و بزرگي ياد نمي شود و كشور توهم آن عظمت سابق را ندارد
و اراده و فرمان تو نه در روي زمين و نه در آب! تأثيري ندارد و اجرا نمي شود؛
امروز نان ما را بده كه از هر جهت ما را بي نياز سازد...». «عدم مساوات اجتماعي
انتقاد تلخي را برانگيخت. مثلاً «بوالو» اشرافي را مورد حمله قرار مي دهد كه
افتخار غلط و بيجايي را در نشانها و مدالها و اجازه نامه هاي كهنه و قديمي
جستجو مي كردند و تصور مي كردند كه آنان سرشتي غير از سرشت ديگر مردم دارند و
از خاك و گلي آفريده شده اند كه ديگر مردم از آن بوجود نيامده اند!. او به طور
آشكارا اعلان كرد كه فضيلت و برتري دروني تنها نشانه نجابت و بلندي مرتبه است،
و سپس آن دوران قديمي را مورد تمجيد و تحسين قرار مي دهد كه تنها فضل و دانش،
پادشاهان و نجبا را بوجود مي آورد و مي گويد: «تكبر و خودخواهي بيجا، ضعف و
ناتواني خود را با يك عنوان و لقب دروغين مي پوشاند تا به نام نجابت، بر مردم
سيطره و نفوذ يابد».
«مولر»، شاعر بزرگ هم در نمايشنامه اي يكي از «نجبا» را مورد خطاب قرار داده
است و مي گويد: «تو در اين جهان چه عملي انجام داده اي كه نجيب! شناخته شوي؟
آيا تصور مي كني كه در اين باره فقط كافيست كه نامي توخالي و نشانها و مدالهايي
با خود همراه سازي و چنين مي پنداري كه اين هم بزرگي و افتخاري است كه انسان از
نژاد و خون «نجيب»! بدنيا بيايد ولي مانند فرومايگان زندگي كند؟ هرگز! هرگز!،
اگر فضيلت و برتري، وجداني و دروني نباشد، تولد در محيطي خاص ارزشي ندارد».
لابروير مي گويد: «مردم، همه باهم، يك خانواده را تشكيل مي دهند». و سپس با
اين سخن پرارج، بر چهره نجبا سيلي مي زند و مي گويد: «توده مردم مهارت و دانايي
كافي ندارند و اشراف وجدان ندارند!، ملّت، خصلت و سرشت پاكي دارد ولي نمايانده
نمي شود و اشراف فقط تظاهر مي كنند و نمايش مي دهند، نمايشي در ميداني تنگ و
باريك!، و اگر بايد يكي از دو گروه را برگزينيم، من بدون لحظه اي ترديد مي
خواهم كه از توده مردم باشم»(12) . بسياري از ادبا و نويسندگان، روش
ملّي غير قابل توصيفي در پيش گرفتند و همواره همه طبقاتي را كه به نام ملّت به
جمع مال و ثروت پرداختند (اگر چه پيوندي هم با طبقه نجبا و پدران روحاني
نداشتند) مورد حمله قرار دادند. از همين طبقاتي كه هدف انتقاد سخت و شديد و
استهزا و ريشخند كوبنده قلمهاي نويسندگان قرار گرفت، طبقه سوداگران و بازرگانان
و صنعتگران بزرگ بودند كه با وضع عجيب و وسيعي به جمع ثروت مشغول شده و به جنگ
و نزاع و زشتكاري و سختگيري پرداخته بودند به طوريكه حرص وآز و طمع و غارتگري،
هدف نهايي آنان در روي
زمين شده بود. ادبا و نويسندگان در كوبيدن و از بين بردن اين طبقه نهايت كوشش
خود را مي كردند «البربايه» وضع اين طبقه را در آن روز، صادقانه چنين توصيف مي
كند: «نفس و جان آنان، پليدي آميخته از گل و پستي بود و چنانكه افراد نيك مجذوب
مجد و افتخار و فضيلت مي شوند، آنان به جمع پول و سودجويي گراييده بودند و تنها
بهره مندي و ثمره اي كه آنان مي توانستند آن را يكي پس از ديگري بچشند، جلب سود
يا دفع ضرر بود! و اينگونه كسان را جزو خانواده و دوستان و هم ميهنان نمي توان
شمرد؛ بلكه حتي در مورد آنان گفت كه آنها بشر هم نيستند، آنان فقط ثروت و نژاد
دارند»!. لابروير بيشتر از همه ادبا و نويسندگان بر اين سيستم و وضع مسخ شده و
منحرف از روشهاي آدميان حمله مي كرد. و طبق اقتضاي اين روش نسبت به همه طبقات
ملّت، مي بينيم كه ادبا و متفكران به وضع روستاها و دهقانان بدبخت توجه خاصي
مبذول مي دارند. و شايد اين نخستين بار در تاريخ اروپا است كه همه ادباي يك ملت
متوجّه بررسي وضع مردم و توده اي مي شوند كه قوانين، آنان را نديده گرفته و
طبقه حاكمه آنان را پست شمرده و فئودالها به استثمارشان پرداخته بودند و تازه
بر سر همه اين جنايات، يك تاج و ديهيم «آسماني» از كوشش و خلوص نيت! «پدران
روحاني» گذاشته شده بود!. و اگر شما بخواهيد به كتابها و نوشته هاي ادبا و
نويسندگان اين عصر مراجعه كنيد تا وضع دهقان فرانسوي را دريابيد (كه در هر صورت
از همه دهقانهاي اروپايي وضع بهتري داشته اند!) از آنچه كه مي بينيد به تعجّب
درمي آييد:
كشاورزان فرانسه در دروان «پادشاه بزرگ» لويي چهاردهم كه هنوز ژوزئيتها براي
وي بشدّت كف مي زنند: «اعم از زن و مرد به وضع حيوانات وحشي درآمدند و در سراسر
بيابانها و روستاها در حاليكه از گرسنگي و بدبختي و حرارت خورشيد، سوخته و سياه
شده بودند، پراكنده شدند. آنان شب هنگام به كوخهايي مانند سنگها پناه مي بردند
و با نان سياه و آب و ريشه گياهان، گرسنگي را بر طرف ساخته و زندگي مي كردند؛
آنان (طبق گفته يكي از نويسندگان آن عصر فرانسه) براي گروه ديگري كار مي كردند
و رنج و زحمتِ كاشتن و درو كردن و گردآوردن را به جان مي خريدند ولي از ناني كه
خودشان بذر آن را پاشيده بودند، محروم مي شدند! و در اينجا بود كه انديشه
مساوات و برابري بين مردم، در فكر «پاسكال» بزرگ جاي مي گيرد و او مي گويد كه
اين امر، طرز فكر عادلانه اي است و آنگاه به ثروتمندان دوران خود كه مورد حمله
«لابروير» بودند، حمله مي كند و ريشخندهاي كشنده خود را متوجه آنان مي سازد و
بشدّت آنان را مي كوبد، و تقبيح مي كند. و در حاليكه قسمت اعظم مردم فرانسه در
اين وضع فجيع و ناگوار بسر مي بردند، حتّي «بوسوئه»(13) مي ايستد و
خواستار عدالت اجتماعي براي آنان مي شود؛ ولي عقل او به اينجا نمي رسيد و مغز
او نمي توانسته است به اين فكر برسد كه اين گروه محروم و بدبخت هم حقوقي دارند
كه از آنان سلب شده است تا آنان را براي بازگرفتن آن حقوق تحريك كند، بلكه او
در وعظهاي ديني خود اظهار «حزن و اندوه» كرده است از «عزت فقرا» سخن مي گويد و
آنگاه از ثروتمندان خواهش و تقاضا مي كند كه كابوس وحشتناك فقر را از دوش
بينوايان بردارند!! و اين به آن دليل بود كه بعضي از «نگهبانان»! در آن هنگام
كه درك مي كنند ظلم وستم، بعضي از طبقات را مي خورد و نابود مي كند، فقط به
گريه و رثاي بر آنان اكتفا مي كنند و براي روح آنان آسايش و راحتي در آخرت را
طلب مي كنند و به ثروتمندان و سرمايه داران توسل مي جويند تا به «بيچارگان» بذل
عـنايتي كنند و به آنان احسان! و بخشش نمايند...
ولي كسي كه ببيند ظلم و ستم بر دوش ملّت سنگيني مي كند و صادقانه وظيفه خود
را درك كند، او مانند «لابروير» مي شود كه مي گويد: ميهن توأم با ظلم، ارزشي
ندارد و يا بين وضع سرمايه داري كه درآمد او بالغ بر دويست وپنجاه هزار دلار مي
شود و وضع دويست وپنجاه هزار خانواده اي كه در گرسنگي و سرما مي ميرند و نان و
آتشي پيدا نمي كنند، مقايسه اي بعمل مي آورد و سپس فريادزنان مي گويد: «اين
چگونه تقسيم و توزيعي است؟! آيا اين وضع به طور آشكار از يك «آينده»يي خبر نمي
دهد؟.و اين «آينده» بزودي در سال 1789 خواهد آمد.»
در اين عصر، روح حق جويي و حقيقت بيني اوج گرفت تا آنكه از همه قوانين و
برنامه ها نيرومندتر شد و در نتيجه، قوانين آن دوران بر طبقات اصيل ملّت، فشار
و ستم روا نمي داشت و بر آنان سخت نمي گرفت و حقوقشان را تضييع نمي كرد و
جابرانه اجرا نمي شد مگر آنكه واكنش سختي در نزد آن طبقات ايجاد مي كرد كه كار
آن با عصيان و انقلاب پايان مي پذيرفت! و كارگران «جرأت و شهامت» مي يافتند كه
از كارفرما شكايت كنند و قراردادهاي خشك و ظالمانه موجود بين خود و آنان را فسخ
و لغو سازند؛ چنانكه «جرأت و شهامت» پيدا مي كردند كه به طبقه حاكمه و مقامات
دولتي اطلاع دهند كه آنان «برده» نيستند و خوشبختانه در بين خود مقامات دولتي
نيز افرادي را مي يافتند كه اين حقّ آنان را مي پذيرفتند. كشاورزان و دهقاناني
كه قرون گذشته آنان را در فشار شديد قرار داده و چنان بر آنان سختگيري كرده بود
كه چند روز فقر و بينواييشان را سالها، و سالهاي بدبختي و خواريشان را مانند
گذشت چندين نسل و دوران! بحساب مي آوردند. «اين دهقانان و كشاورزان به جنبش
درآمدند، عصيان ورزيدند و انقلاب كردند و هرگز هم فرمانهاي قتل وغارت، كشتار و
اعدامي كه «لويي چهاردهم» و ياران و هواداران و نجبا و فئودالهايش بر ضدّ آنان
صادر مي كردند در تصميم و اراده شان خللي ايجاد نكرد؛ همچنين به دستورهايي كه
در اين زمينه ها از طرف فرزندان تربيت شده «لويي چهاردهـم» صادر مي شد، اعتنا و
توجهي نداشتند.
در مدت كوتاهي كه بيشتر از چهار سال طول نكشيد، يعني از سال 1635 تا سال
1639، در هفت منطقه فرانسه، طوفان هفت انقلاب دهقاني برپا شد ولي با وحشيت كامل
سركوب شد و هواداران و ياران آن انقلابها، در حاليكه انسانهاي زنده اي بودند،
قطعه قطعه شدند!. انقلابها بصورت شديدتر و سختتري همچنان ادامه يافت تا آنجا كه
تاريخ مربوط به 1660 و 1680، ده انقلاب ديگر را در مناطق جديد، ثبت و ضبط كرده
است. در سپيده دم قرن هيجدهم، در سال 1709، انقلاب نويني در هنگامي رخ داد كه
«وليعهد» در مناطق روستايي به شكار و بازيهاي ملوكانه پرداخت؛ ولي اين انقلابات
هم با شدّت و قساوت وحشتناكي از طرف نيروهاي پادشاه كه به قول نويسنده فرانسوي
«مادام دوسوين يه» «جز قتل و غارت كار ديگري نداشتند» سركوب شدند(14) .
ولي در واقع،روح اين انقلابهايي كه شكست خورده و سركوب شده بودند راه طبيعي خود
را به سوي همه طبقات ملّي باز كرد و نيروهاي تمرد و عصيان و سرسختي، سال به سال
افزايش يافت و قدرتمند شد و در بين جنبش جديدي به منظور بدست آوردن حقوقشان،
بوجود آمد و اين فكر را در ميان آنان بيدار ساخت و در سرهاي پرشورشان، سيل
خروشان و پرتلاطم افكار سياسي به حركت درآمد كه اصولاً به ذهن پدرانشان كه در
بدبختي و محروميت شريك اين گروه بودند، خطور هم نكرده بود.
خلاصه سخن درباره قرن هفدهم آن است كه اين قرن، قرن ارتجاع و عصر قهقرا و
برگشت به عقب از جانب عهد كهن و عصر حركت و جنبش از جانب دوران جديد بود كه در
برابر دوران كهن و مظاهر آن، ايستادگي كرد و مقاومت ورزيد و نيرومند شد و گسترش
يافت تا خود را در شكل انقلابِ قاطع و كوبنده اي كه كاخ بشريت جديد خندان و
پرآرامش را بر روي خرابه هاي جهان قديم اندوهگين و محزون و محروم بنياد مي
نهاد، تسليم قرن هيجدهم كند.
ادبا و نويسندگان، رهبران بشريتند!
آثار و نوشته هاي «روسو» در اروپا به مثابه نان و آب براي مردم درآمد كه در
خانه ها و ميدانها و خيابانها و هر جاي ديگري بر دور آنها حلقه مي زدند، و
رهبران انقلاب كبير، شاگردان آن آثار شدند و پادشاهان از وجود اين مرد بزرگ و
يگانه به وحشت و هراس افتادند و به جنگ او شتافتند، تنها امپراطور آلمان بود كه
با او نجنگيد و درك كرد كه بايد سرخود را در برابر عظمت و بزرگي متفكر و هنرمند
فرود آورد و همچنين دريافت كه او بايد افتخار كند كه در عصر روسو زندگي كرده
است و در سايه او بسر مي برد! و «ولتر» تاج و تختهايي را سرنگون ساخت، دنيايي
را تكان داد، كمر تعصب را شكست و دماغ آن را بر خاك ماليد و پوستش را از هم
دريد! و سپس گل و خاك را بر پيشاني بيدادگران و تجاوزكاران و بيني ستمگران
ماليد و آنان، مانند سگان بر روي دمهايشان نشستند و به عوعو پرداختند.
در قرن هيجدهم، آن علل و عوامل كلي اي كه منجر به بيداري همه جانبه در
فرانسه شده بود، امتداد و استمرار يافت و آن جوش و خروشي كه قرن هفدهم با آن
امتياز يافته بود، رو به افزايش و بزرگي نهاد. البته نويسندگان و ادبا، تأثير
فراواني در رشد و پرورش اين بيداري و مشخص ساختن هدفهاي آن داشتند و ما اگر به
طور سريع، اعمال و كارهاي گروه نويسندگان و ادبا را بخواننده عرضه مي داريم،
بايد يادآور شويم كه قطره اي از درياي بزرگ و بيكراني از افكار اين عصري را
براي وي مطرح مي سازيم كه به طور مستقيم زمينه را براي اصول حقوق بشر آماده و
هموار ساخت و درباره داستان انسان، وضع و موقعيت قاطع و آشتي ناپذيري را در پيش
گرفت. و چون مسئله آزادي عقيده، همچنان يك موضوع پراهميت بود، نويسندگان فرانسه
بيشتر به آن توجه كردند. مثلاً «منتسكيو»، سراسر اروپا را براي ارزيابي و
كنجكاوي اوضاع، زيرپا مي نهد و سپس برمي گردد تا در سرزمين خود مستقر شود و دو
كتاب پرارزش خود، روح القوانين و نامه هاي ايراني را منتشر سازد(15) .
او در كتاب اخيرش درباره ناراحتي خوداز مسئله خرافات تعصب كه قرون پيشين در
گرداب آن غرق شدند و همچنان بقاياي آن موجود بود، چنين مي گويد:
«تعصب و خرافات، حالتي از حالات تباهي در روح بشري است و آن را مي توان يك
نوع عقب ماندگي و عدم درك، فرض كرد كه بر عقل بشري حمله كرده و آن را مورد رنج
و آزار قرار داده است.»
نويسنده ديگر، «دولباك» دراين باره مي گويد كه: تعصب، ستم زشتي است و در آن،
ناداني و حماقت به آن حد وجود دارد كه توهين به انسانيت و روح جامعه، موجود
است... با زور، عقيده اي را تحميل كردن، تندبادهايي از آشوب و ناراحتي را در
كشور ايجاد مي كند و هيچ درمان شفابخشي در قبال حماقت تعصب و ناراحتيهاي ناشي
از آن وجود ندارد مگر آزادي انديشه و آزادي قلم!». و «توركو» مي نويسد: «چگونه
مي توانيم تصور كنيم كه نيرويي در روي زمين مي تواند فردي را به پذيرفتن آئيني
مجبور سازد كه آن فرد در باطن و وجدان خود به آئين ديگري عقيده دارد و آن را بر
حق مي داند(16) .» به دليل فعاليتهاي پرعظمتي كه فرانسه در اين عصر از
خود بروز داد تأثير عميقي در تحول فكري همه افراد بشري بجاي گذاشت (چه كه در
نشر فرهنگ انساني دخالت كرد و افكار را روشن ساخت و آنها را براي درك مشكلات
انسان، جامعه و زندگي آماده كرد، چاپ و نشر «دائرة المعارف فرانسوي» جلوه گر
است كه دو بزرگمرد از بزرگان اين ملّت: «ديدرو» و «دالامبر» بر آن نظارت كردند
و در تهيه آن در رأس گروهي از نويسندگان و دانشمندان و متفكّران، قرار داشتند.
دائرة المعارف، اين انديشه را در معرض بررسي علمي قرار داد تا قوانين طبيعت و
قوانين جامعه بشري را به موازات همديگر، تجزيه و تحليل كند و اين امر در واقع
از طرف هواداران آن به رسميّت شناختن اين حقيقت بود كه: اين بررسي علمي نسبت به
افكار، به طور حتم منجر به تثبيت خرد و عقل بر اركان ثابتي مي شود، آنچنانكه
اوهام و افسانه هاي ساخته شده بدست فلسفه هاي كهن را كه از نتايج و آثار آنها،
وارونه جلوه دادن حقايق به مردم بود، از ميان برمي دارد.
يكي از آنان در اين زمينه مي گويد: «قاعده كلّي: با كمال پارسايي به حقِّ
اعتقاد آزاد در هر چيزي كه موجب تيرگي صفاي جامعه نمي شود احترام بگذار؛ چرا كه
اشتباهات انديشه ذهني، هيچگونه اهميتي براي دولت ندارد و اختلاف و تنوع آرا و
افكار، هميشه در بين موجوداتي كه مانند انسان نقصي دارند، ناراحتيهايي ايجاد
خواهد كرد!(17) . و «ديدرو» در همان كتاب مي گويد: «بدترين و سختترين
دشمنان دولت، تنها كساني هستند كه مي توانند به پادشاهان چنين الهام دهند كه آن
عده از افراد ملّت كه مطابق نظر و رأي آنان فكر نمي كنند، سزاوار اعدام هستند و
حق ندارند در مزاياي جامعه سهيم و شريك باشند!»(18) . «آلبربايه»، سخن
پرارزش و گرانقدري را براي ما نقل مي كند كه منسوب به يكي از ادباي فرانسه در
آن عصر است. و ما اين سخن را در اين فصل به آن جهت مي آوريم كه اولاً باموضوع
مورد بحث ما همگام است و ثانياً ضرورت ايجاب مي كند كه ما مفهوم آن را امروز در
شرق عربي درك كنيم و بفهميم. آن اديب فرانسوي مي گويد: «آنچه كه شخص «گمراه»
بخاطر آن كيفر مي بيند، جرأت و شهامت او در اين است كه خود فكر مي كند و به
انديشه و خرد خود ايمان مي آورد و ملحد و زنديق در نظر رجال ديني و كشيش، مردي
است كافر كه بايد صاعقه آسماني او را نابود سازد؛ او سزاوار نابودن شدن است،
چرا كه شكل اجتماعي را دگرگون مي سازد! و با اينحال، همين فرد گمراه! در نظر
حكما و بزرگان، مردي است كه به افسانه هاي شاطر حسن عقيده ندارد!!... و سپس چه
مي شود؟ آيا هنوز دوران آن نرسيده اسست كه «همزيستي» پرتوافكن شود؟
افراد شريف و بزرگي با يكديگر به دشمني مي پردازند و بدون شرم و خجالت به
دليل نزاع درباره الفاظ و غالباً به علّت انتخاب بعضي اشتباهات، يكي آن ديگري
را تحت فشار قرار مي دهد و به اين علّت با همديگر به نبرد برمي خيزند كه هر
كدام نام گوناگوني از قبيل: لوتريها، كالونيها و كاتوليكها را بر خود نهاده
اند»(19) دائره آزاديخواهي با قلم ادباي قرن هيجدهم، توسعه و گسترش
يافت؛ و آنگاه آنان خواستار همه گونه آزادي براي مردم (نه فقط آزادي ديني) شدند
و مردم را براي گرفتن آزادي كامل، بعنوان اينكه حقّ طبيعي توده ها است، تحريك و
ترغيب كردند. و برپايه همين اصل بود كه ادباي فرانسه مي گويند: انسان آزاد است
در اينكه به چيزي معتقد باشد يا نباشد!، براي آنكه شرط اساسي در همه اينها
(عقايد) آن است كه انسان از روي انديشه و بينش ذهني به چيزي ايمان بياورد و در
آنچه كه به آن فكر مي كند و يا آن را درك مي كند، صادق و راستگو باشد، براي
آنكه هر چيزي را كه انسان از روي اكراه و اجبار يا بعنوان تظاهر و رياكاري
انجام دهد كـوچكتـرين فـايـده اي نـدارد؛ بلكـه ايـن كـارهـا بـه ضـرر و زيان
نزديكتر است.
اين گروه از ادبا، آزادي بيان فكر و نظر و آزادي دفاع از آن و همچنين آزادي
انسان را تقديس كردند و هرگونه قيد و حدي را از بين بردند و فقط يك شرط را
پذيرفتند و آن اينكه: آزادي فرد نبايد به آزادي ديگري صدمه برساند؛ و البته اين
تزاحم فقط هنگامي رخ مي دهد كه انسان در احترام به آزاديهاي همگاني، كوتاهي
كند.
«ديدرو» در دائرة المعارف، ماده «آزادي اجتماعي»دراين باره مي گويد: «آزادي:
داشتن اين حق است كه ما هر چيزي را كه قانون اجازه مي دهد، انجام دهيم».
ادبا و متفكّران فرانسه حملات وسيع خود را در هر ميداني كه مفهوم آزادي به
سوي آن راهبري مي كرد، ادامه دادند، و به همين منظور بود كه در مسئله مساوات،
دقت بيشتري كردندو براي آن برنامه ها و قوانيني وضع نمودند. و با حرارت و
سرسختي تمام خواستار تحقّق آن شدند. آنان سيستمهايي را كه تفاوت و اختلاف
وحشتناكي بين فقرا و ثروتمندان، ايجاد مي كرد مورد حمله قرار دادند و بشدّت از
مالياتهايي كه بر دهقانان و كشاورزان تحميل شده بود، انتقاد كردند و از وحدت
نژادهاي بشري، طوري دفاع كردند كه «بشريت» از آنان سپاسگزار است. و در تقبيح
برده ساختن انسانهاي سياه پوست سرسختي و شدّت شرافتمندانه اي از خود نشان
دادند. و چه بسيار شد كه «منتسكيو» انديشمند بي نظير، دلايل پوچي را كه در
قوانين بشري براي تجوزي برده ساختن انسانهاي سياهپوست وجود داشت، ريشخند و
استهزا كرد و سوداگران اين قبيل دلايل را در زير باران سيل آسا و ويران كننده
توبيخها قرار داد(20) . حملات قاطع و كوبنده بر ضدّ زشتيها و تباهيهاي
حكومت استبدادي كه «لويي چهاردهم» پايه هاي آن را در قرن هفدهم محكم كرده بود
در ادبيات قرن هيجدهم فرانسه افزايش يافت و ادبا و متفكران و نويسندگان در
آماده ساختن ملّت براي مطالبه سيستمِ حكومتي كه حقوق طبيعي افراد را محترم
بشمارد و با طغيان و تجاوز مبارزه كند و بر پايه مصالح مشترك و منافع همگاني
استوار شود كوشش كردند و چون ملّت، خود، بهتر از اشراف و نجبا، مصالح خود را
تشخيص مي داد، ادبا و متفكران بهتر ديدند كه خود ملّت قوانيني را وضع كند كه او
را زنده سازد و از او حمايت و پشتيباني كند و همچنين خود ملّت كسي را انتخاب
كنند كه اين قوانين را مراعات و اجرا كند و بدين ترتيب، ملّت، حاكم خود مي شود.
«مابلي» در كتاب خاطراتي از نظام طبيعي و سياسي جمعيت هاي سياسي دراين باره
چنين مي گويد: «از واجبات ضروري آن است كه خود ملّت برنامه ها و قوانين خود را
وضع كند، براي آنكه ملت از موجوداتي عاقل و انديشمند تشكيل مي شود». ادبا و
نويسندگان فرانسه بخوبي دريافتند كه استبداد به هر رنگ و شكلي كه باشد دشمن
فكرِ ايجاد يك ميهن صالح و سالم است؛ براي آنكه استبداد دشمن همه
پىنوشتها:
14
15
16
17
18
19
20