داستان آزادي در انگلستان
* هر شعله آتشي را كه روشن مي كنيد و با آن مردان آزاده را مي سوزانيد بزودي
مشعل بزرگي خواهد شد كه راه آزادي بشر را روشن خواهد ساخت.
«يك اُسقف انگليسي»
* من در راه آزادي خود، از شكنجه باكي ندارم.
«گمراه» انگليسي
* در همين دوران انسانيت، شاعر بزرگ خود و شخصيت هنري بي نظير «ويليام شكسپير» و
انگلستان، «كرومويل» و آزادي، شاعر يگانه خود «ميلتون» را شناخت! ولي با درد جديدي
به نام «شارل اول»! روبرو شد.
ما همين داستان را در تاريخ جديد انگلستان مي خوانيم. در آن روز كه تشريفات و
مراسم ديني و فئوداليسم با نيروهاي جنبش و بيداري (كه عوامل بيشمار پيشرفت و ترقي
آن را بوجود آورده بود) به مبارزه برخاستند همين داستان تكرار شد و البته مشكل و
شدّت اين مبارزه در بريتانيا هم كمتر از مناطق ديگر نبود.
ما در مسئله تاريخ آزادي در انگلستان به «قرون وسطي» بر نمي گرديم؛ زيرا در آن
قرون در انگلستان ملّتي وجود نداشت، بلكه در آن دوران، در آن سرزمين، دهقانان برده
اي در خدمت طبقه واحدي كه همان طبقه نجبا و اشراف بود، بسر مي بردند و اين اشتباه
است كه ما انقلاب 1215 را با اينكه بذر تأسيس پارلمان در انگلستان را پاشيد، يك
«انقلاب انگليسي» اصيل بناميم؛ چرا كه اين انقلاب را فقط نجبا و اشراف بوجود آوردند
تا بدينوسيله منافع بيشتر و امتيازات وسيعتري بدست آورند. امّا دهقانان و كشاورزان
كه در آينده ملّت انگليس را تشكيل خواهند داد، در اين انقلاب اشراف كوچكترين دخالتي
نداشتند و براي آنان هم از اين انقلاب سودي عايد نشد. و به همين علّت بايد ما منتظر
قرن شانزدهم باشيم تا ببينيم كه چگونه در سايه پيشرفت شهرها و توسعه و گسترش
كارخانه ها و تجارتخانه ها در آنها و در نتيجه پيدايش طبقه اي از خرده مالكان و
همچنين در اثر نهضت فكري و علمي كه پرتو خود را كم كم در جزاير بريتانيا مي افشاند،
«ملّت انگليس» بوجود آمد. از پديده هاي اين دوران آن بود كه گروه بسياري از افراد
توده انگليسي به مذهب لوتر گرويدند كه به آزادي انديشه و اعتقاد، نسبت به آنچه كه
مردم آن را دارند، دعوت مي كرد؛ چنانكه احساس كردند كه ملّت را حقوقي است كه بايد
در زير پاي طبقه حاكمه لگدمال و نابود نشود. البتّه ملكه «ماري تودور» از اينكه
مردم در سرزمين او از كلمات: آزادي، وجدان، حقّ بشر در زندگي شرافتمندانه و حرفهاي
ديگر سخن مي گفتند و شعارهاي عصر نهضت را به زبان مي آوردند ناراحت شد؛ و همچنين از
اين امر ناراحت بود كه پدرش «هانري هشتم» به مردم تا حدودي اجازه داد كه تورات را
بخوانند و هر مذهبي را كه مي خواهند، بپذيرند... و آنچه كه او را ناراحت و آزرده
خاطر مي ساخت، شوهر بي ارجش «فيليپ»، فرزند پادشاه اسپانيا (نيرومندترين پادشاهان
آن روز روي زمين!) را هم ناراحت مي كرد. و در اين ميان، ناراحتي كاردينال «پول»
نماينده و سفير پاپ نيز از آن دو كمتر نبود كه مي ديد در ميان مردم احساس گرايش به
آزادي عقيده شيوع و گسترش مي يابد. و براي همين بود كه هر سه بزگوار! تصميم گرفتند
كه درباره «گمراهان» چاره اي بينديشند. «ماري» پس از آنكه پايه هاي تاج و تخت خود
را با از بين بردن كامل احزاب سياسي و كشتن خواهر گرانقدرش «اليزابت»(1)
تحكيم كرد، بيشتر از همه براي تعقيب «گمراهان» احساسات بخرج مي داد و گريبان پاره
مي كرد!. پس از آنكه ازدواج وي با «فيليپ» مزبور پايان يافت و پس از آنكه تصميم
گرفت گمراهان (يعني آزادگان) را نابود سازد و مردم انگلستان را مجبور كند كه همگي
به حكومت و نفوذ «رم» گردن نهند و اوراق آمرزش! را بخرند و بپذيرند، و آزاديها را
به طور كلّي از بين ببرد، در سي ام تشرين دوم 1554، مراسم «عشاء رباني»!(2)
را برپاداشت كه در آن هزاران نفر از نجبا و اشراف انگلستان و اسپانيا و اسقف ها و
قسيسها شركت كرده بودند.
در پايان مراسم، ماري و شوهرش فليپ و كاردينال پول در سه صندلي طلايي كه براي
آنها در نظر گرفته بود، نشستند، و لحظه اي بعد كاردينال پول، بعنوان سفير پاپ خواست
كه سخنراني كند، و چون مي خواست از صندلي خود بلند شود تا سخن بگويد، ملكه و سپس
شوهرش فيليپ و به دنبال آن دو، لردها و دوكها و ساير نجبا و اشراف سر تعظيم فرود
آورده و خم شدند و به اندازه اي خم شدند كه پيشانيشان به زمين رسيد!، آنان در همان
حال بودند كه كاردينال به سخنان خود خاتمه داد و سپس براي تك تك آنان، اوراق آمرزش
و بخشايشي را كه جناب پاپ اهدا فرموده بود، تقديم داشت و آنان زير لب مي گفتند:
آمين؛ آمين!
در نتيجه اين اوضاع، درهاي دادگاههاي تفتيش عقايد (انگيزيسيون) در انگلستان باز
شد و شروع بكار كرد؛ نخست كشيش دانشمندي به نام «جان روجرز» و اسقفي به نام « هوبر»
كه تاريخنويسان انگليسي، او را مردي بزرگوار و شريف مي دانند (و او دوست بينوايان و
تنگدستان بود و به اصلاحات اجتماعي كه نيازمندي را بر طرف سازد و فقر و بينوايي را
برچيند، دعوت مي كرد) رهسپار زندان نمود و چون اين راهب و اسقف در ترجمه تورات به
زبان انگليسي همكاري كردند، هر دوي اين مردان بزرگ به زندانهاي تاريكي روانه شدند و
سپس شكنجه و آزار ديدند و آنگاه از آنان خواستند كه نسبتهايي را كه در زمينه
«گمراهي» به آنها داده مي شود انكار كنند ولي آن دو اين امر را نپذيرفته و در عقيده
و روش خود استقامت ورزيدند... و در نتيجه محكوم شدند!.
از چيزهايي كه اسقف «جان هوبر» چند لحظه پيش از سوزانده شدن گفت اين جملات بود:
«به كار اين دادگاهها ادامه دهيد! و زنان و مردان را به كام آتش نابوده كننده
بفرستيد؛ و به قدرت و نفوذي كه يافته ايد افتخار كنيد، ولي هر شعله اي از آتش را كه
شما روشن مي سازيد و بوسيله آن، مردان بزرگوار و آزاده را مي سوزانيد، بزودي مشعل
بزرگي خواهد شد كه راه بشر را به سوي آزادي عزيز، روشن خواهد ساخت».
در حكم ناجوانمردانه اي كه درباره اين اسقف بزرگوار صادر شد چنين آمده بود: «جان
هوبر لجباز، چموش!، درغگو، فحاش، گمراه، زشت و منفور است و بايد در شهري سوزانده
شود كه آنجا را با تعليمات نارواي خود، فاسد و تباه ساخته است»(3) . مردم
به حكم دادگاههاي تفتيش عقايد حمله كردند و آنها را تقبيح نمودند و در واقع، صدق
گفتار اسقف شهيد! به ثبوت رسيد و ناگهان آتشي كه او را سوزانده بود به مشعلهايي
تبديل شد كه راه مردم را به سوي آزادي روشن ساخت و براي آنان نيرويي جديد در دفاع
از آزاديهايشان بوجود آورد. چرا كه هنوز خورشيد روزي كه اسقف در آن سوزانيده شد،
غروب نكرده بودكه شهر «گلوستر» و مناطق مجاور آن از «گمراهان و زنديقان»! موج مي زد
و فرياد آنها به آسمان بلند مي شد! و حتّي كساني كه در صحّت و راستي تعليمات او در
شك و ترديد بودند، به جرگه شاگردان وي پيوستند و حرارت و حماسه اي بيشتر از همه
نسبت به مسئله آزادي انديشه از خود بروز دادند و بدين ترتيب انگزيسيون، يك «گمراه»و
«زنديق» را اعدام كرد و در عرض 24 ساعت! هزار «گمراه» ديگر بوجود آورد!
انگزيسيون، يك جوان 19 ساله را به نام «ويليام هانتر» به جرم خواندن تورات به
آتش كشيد. وقتي كه رجال دادگاه او را دستگير كردند، پرسشهايي درباره بعضي از مراسم
و تشريفات به اصطلاح ديني، از وي نمودند و چون او در جواب گفت كه اين تشريفات ارزشي
ندارد...، او را زنداني ساختند و سپس سوزانيدند، در حاليكه او مي گفت. «من در راه
آزادي خود، از شكنجه و آزار نمي هراسم».
ملكه باايمان! «ماري»، دو تن از اسقفهاي آزاد به نامهاي «لاتمير» و «ريدلي» را
دوست نمي داشت و به همين جهت دستور ويژه ملكه براي سوزانيدن آن دو صادر شد و آنان
در 16 تشرين دوم 1555 در «آكسفورد» سوزانيده شدند! و سپس سومين اسقف به نام
«كرنمار» سوزانده شد و اين سه راهب طبق دستور خاص ملكه به آتش كشيده شدند ولي براي
ظاهر سازي، آنان را به اتهام «گمراهي» و «اعتراض از دين» محاكمه كرده و
سوزانيدند!در انگلستان آتش زبانه مي كشيد و پيشتازان آزادي انديشه در عصر جديد را
در كام خود فرو مي برد و «گمراهان بي دين»!، بخاطر اجراي دستور و تمايل ملكه
نيكوكار! در ريشه كن ساختن و از بين بردن «الحاد و بي ديني» سوزانده مي شدند(4) .
ولي بايد پرسيد: آيا زندانها و آتشها و تبهكاريهاي ديگر توانست كه توده مردم را از
پيشروي در راه آزادي باز دارد؟
هرگز!. توده انگليس در حاليكه به فرداي بهتر ايمان داشت، اوضاع ناگوار را تحمل
كرد و به پيشروي خود در راه تكامل و پيشرفت در زير تازيانه هاي ظلم و ستم، ادامه
داد و در هنگامي كه ملكه «ماري تودور» در سال 1558 درگذشت، مردم انگلستان احساس
كردند كه «روز عيد» فرا رسيده است. آنگاه ملكه «اليزابت» بر تخت سلطنت بريتانيا
نشست و آزادي انديشه و عقيده و بيان را در چهـارچـوبي كـه بـراي تـاج و تخـت وي
خطـرناك نباشـد محتـرم شمـرد و «گمـراهان»! اطمينـان يافتنـد كـه ديگـر سـوزانـده
نخواهند شد.
در اين دوران بود كه جهان، شاعر والامقام خود و يگانه در عظمت هنري، «ويليام
شكسپير» را شناخت كه از هر جهت به انسانيت خدمت كرد و به طور مستقيم يا غير مستقيم
براي آزادي كوشيد. چرا كه او در داستانهاي جاودان خود، سيماي جالبي از ستم پادشاهان
آن قرون را ترسيم مي كرد و عرضه مي داشت و سستي و ضعف آنان و ارزيابيهاي خنده
دارشان از اوضاع و نيرنگها و حيله هاي آنان را نشان مي داد و آنان را به باد تمسخر
مي گرفت و بدين ترتيب افكار مردم را متوجه اين نكته مي ساخت كه پادشاهان و بزرگان
پدران روحاني و سرمايه داران نيز مانند ديگر توده مردم، بشر هستند و افراد بشر با
يكديگر حقوقي برابر دارند و آزادي، حقِّ مسلّم و بديهي همگان است.
در همين دوران بود كه نويسنده انگليسي «ژرژپوچمن»رساله اي درباره مفهوم حكومت
نوشت كه دنياي انگلستان، پيش از آن از محتويات آن آگاه نبود.
«ژرژ پوچمن» رساله خود را با اين پرسش آغاز كرده است: «منبع و سرچشمه نيرو و
قدرت چيست؟» و چنين پاسخ داده است: «اراده ملت تنها منبع قانوني قدرت و حكومت است».
«كارلتون كوفن» آمريكايي مي گويد: «اين كشفي بود كه جهان در انتظار آن بود، و شايد
كسان ديگري نيز بوده اند كه اينچنين فكر مي كرده اند ولي پوچمن، انديشه خود را در
قالب كلمات ريخت و البته در آن زمان، پادشاه، ملكه ياپاپ و كشيشي نبود كه در اين
عقيده و نظريه با وي موافق باشد».
«ژرژپوچمن» سپس مي نويسد: «اين اراده ناشي از يك مبدأ طبيعي و غريزي است. مردم
براي حكومت خود، حاكمي مي خواهند و اين امر به آنان حق مي دهد كه نظريه خود را
درباره كسي كه بر آنان حكومت خواهد كرد ابراز كنند. و ملّت حق دارد طبقه حاكمه خود
را انتخاب كند و اگر فاسد باشند، باز ملت حق دارد كه آنان را از كار بركنار سازد»(5) .
و البته اين رساله در دگرگوني افكار عمومي مردم انگلستان، تأثير بسزايي داشت.
از جمله نكته هاي مسرت بخشي كه در زندگي اين نويسنده بچشم مي خورد آن است كه او
در قصيده اي كه سرود، پدران روحاني (مسيحي) عصر خود را هجو كرد و طغيان و تجاوز
آنان را نشان داد و مردم را از فساد و تباهي آنان برحذر داشت. ولي «كاردينال
پيتون»، او را دستگير ساخت و بخاطر اين گناه بزرگي كه مرتكب شده بود او را زنداني
كرد. اما «ژرژپوچمن» از زندان گريخت و به سوي «پرتغال» رهسپار شد. ولي به محض آنكه
به «پرتغال» رسيد، گروه «ژوزئيت»ها او را دستگير ساخته وروانه زندان كردند و مجدداً
شكنجه را آغاز كردند. اما خوشبختانه ژرژ براي بار دوم توانست از زندان بگريزد و در
واقع بدينوسيله وظيفه خود را در خدمت به آزادي انجام داد.
در اواسط قرن هفدهم، آزادي در انگلستان گرفتار دو مصيبت جديد شد و آن «شارل اول»
بودكه به قساوت و طغيان و شومي دوران حكومتش معروف است. و در دوران همين فرد بي
مايه در انگلستان، «زنديق و گمراهي» به نام «ليتون» پيدا شد. وي به اندازه اي سرشار
از پاكي دل و پرتو انديشه و دوست داشتن آزادي بود كه كتابي تأليف كرد و در آن از
كارهاي پدران روحاني عصر خود انتقاد كرد و فساد و تباهي آنان را افشا ساخت و اعلام
داشت كه مردم بدون كمك خواهي از افسانه هاي قسمت اعظم كشيشان و كاهنان مي توانند
مسيحيان پاكي باشند، ولي ناگهان «شارل اول» او را به نحو زير «كيفر» داد:
1. معادل دو ميليون تومان غرامت مالي بپردازد!
2. يكي از گوشهايش از بيخ كنده شود!
3. او را شلاق و تازيانه بزنند!
4. (سپس اين مرد احمق دستور داد كه پس از پايان كندن يك گوش و زدن تازيانه كه
طبعاً زخمهايي ايجاد مي كرد) گوش ديگر او را نيز از بيخ درآورند و مجدداً او را
تازيانه بزنند.
5. پس از پايان اين كيفرها، اگر «ليتون» زنده ماند، مادام العمر در زندان باقي
بماند(6) . و البته پدران روحاني هم از اين حكم و دستور عادلانه و فرحبخش!،
مست نشاط و سرور شدند.
سپس نقش رجال «قانون» (كه نوكران پادشاهان و پدران روحاني بودند) مي آيد،
«بروكلي»، بزرگترين قانوندانها و كوچكترين انسانها مي گويد: «قانون چيزي جز خادم
پادشاهان نيست». و سپس «شارل اول» جرأت مي يابد كه پارلمان انگلستان را به مدّت
يازده سال تمام به پشتيباني نجبا و پدران روحاني و رجال قانون! ببندد و تعطيل كند.
و سپس «دادگاه ستاره»! را تشكيل مي دهد كه در سراسر كشور مي گردد و رهبران و
هواداران انقلاب را مي گيرد و به زندان مي افكند. و سپس كرومول، شخصيّت قاطع و
گرانقدر در تاريخ انگلستان ظهور مي كند. و ميلتون شاعري كه شعارها و كلمات انقلاب
را بوجود مي آورد، پيدا مي شود. «كرومول» از دهقانان بود، از همان طبقه متوسطي كه
مقام نجبا و اشراف و فئودالها را گرفته بودند. وي كمي از قانون را فرا گرفت و عضو
پارلمان شد. او، «شارل اول» را ديد كه وقتي وارد سالن پارلمان مي شود در يك حالت
هذيان آميزي به نمايندگان پارلمان ناسزا مي گويد و حقّ مردم را در اينكه هيچگونه
مالياتي را نبايد بدون تصويت و رضايت نمايندگان بپردازند، نمي پذيرد و نمي خواهد كه
آنان آزاد زندگي كنند و از ترس دستگيري و توقيف در امان بمانند. او سپس ديد كه
شارل، پارلمان را مي بندد و بر درهاي آن تابلويي نصب مي كند كه در آن نوشته شده
است:
«اين منزل اجاره داده مي شود!» او باز ديد كه «دادگاه ستاره»! سراسر كشور را زير
پا مي گذارد و قضات و وكلايي براي ساختن و پرداختن اتهامات دارد كه به مردم مي
گويند: شما نوشتيد، شما گفتيد و شما عليه حكومت توطئه چيديد!، و سپس او را به زندان
يا اعدام محكوم مي سازيد. او ديد كه مالياتچيها و مأموران وصول ماليات كه سربازان
از آنان نگهباني مي كردند، بر مردم فشار مي آورند و در منزل و تجارتخانه و روستاها
به سراغ آنان مي روند و مالياتهايي را كه پارلمان تصويب نكرده است از مردم مطالبه
مي كنند و آنگاه گروهي مي پردازند و آنها را كه نمي پردازند، روانه زندان مي شوند.
او ارتش را ديد كه بدون چون و چرا از رئيس حكومت (شارل) پيروي مي كند و البته
بزرگان آن هم همان نجبا و اشرافي بودند كه وفاداري خود را ثابت كرده بودند، و چون
پارلمان خواست بر لشكريان نظارت كند، «شارل» آن را نپذيرفت و گفت: حتّي يك ساعت هم
چنين نخواهد شد. چه كسي «شارل اول» را به اين مقام رسانيده كه خود را بالاتر از
ملّت مي داند؟ او هيچگونه امتيازي بر ملت نداشت، او عاقلتر و داناتر و هوشيارتر از
هيچ فرد ديگري نبود، بلكه وي امتيازات ديگري داشت كه از انجمله افسانه هاي قديمي اي
بود كه مي گفت: ذات زمامداري و حكومت، مافوق قانون است و از آنجمله: وجود اين گروه
كوته فكر، از اشراف و قضات و پدران روحاني بودند كه از او پشتيباني مي كردند.
شارل اول بر طغيان خود افزود. و ملّت انگلستان براي دفاع از شرافت و آزادي و
انسانيت خود در برابر او، به حركت درآمد؛ ولي لشكريان شارل، مجهز به سلاح و نيروي
كافي بودند و سربازان كرومول از دهقاناني تشكيل مي يافت كه تمرين نديده و آزمايشي
نكرده بودند و، اسلحه و نيروي آنان فقط وجدان زنده و شرافتي والا بود.
ميلتون، شاعر و نويسنده، براي آنان مفاهيم ژرف وجدان و شرف را تفسير مي كرد و
كتابي درباره «دين حق» تأيف كرد و گفت: شرافت؛ آزادي، وجدان پاك و عدالت است و
اينها خصلتهايي است كه شارل بي مايه به آنها توجه ندارد ولو آنكه او از آن گروه از
پدران روحاني پشتيباني مي كند كه او را تأييد مي كنند!... ميلتون همچنين از آزادي
انديشه و آزادي نوشتن بحث مي كرد.
سرانجام ملّت انگلستان با شارل اول و لشكريانش به نبرد برخاستند و خونها ريخته
شد و شارل چون شكست خود را ديد، شرايط و خواستهاي مردم را پذيرفت. ولي در
همانوقت مخفيانه با پادشاهان اروپايي مشغول مذاكره شد تا او را براي قلع وقمع
انقلاب، كمك و ياري دهند!.
شارل اول دستگير و محاكمه شد و حكم دادگاه اين بود كه بايد سر از تنش جدا
شود. كرومول در سال 1658 درگذشت و شارل دوم، فرزند شارل اول بر روي كار آمد و
اعلام كرد كه هرگز مرتكب اعمال پدرش نخواهد شد. ولي او هم از همان قماش شارل
اول بود، او جسد كرومول را از قبر بيرون آورد و آن را بدار آويخت؛ يعني همانند
همه ترسوهاي نالايق، جسد بي روح او را از دار آويزان ساخت و سپس سر او را از
بدنش جدا نمود و آن را بر سر نيزه اي كرد تا همه ببينند و پستي زمامداران آن
دوران را بخوبي درك كنند. ميلتون شاعر آن زمان هنوز زنده بود ولي با تنگدستي و
كوري دو چشم، دست به گريبان بود.
شارل دوم با وي ملاقات كرد و به او گفت: آيا فكر نمي كني كه خداوند تو را
بخاطر چيزهايي كه درباره پدرم گفتي و نوشتي، به اين روز انداخته است؟ و شاعر
بزرگ در پاسخ گفت: اگر اين كيفر من در قبال گفته ها و نوشته هايم درباره پدرت
باشد، جنايات پدر تو هم بحدّي بود كه سزاوار مرگ شد. ميلتون پس از اعدام شارل
اول، زندگي خود را وقف دفاع از آزادي و انقلاب كرد. و چون ياران شارل دوم از
نجبا و رجال ديني، انقلاب را در اروپا دگرگونه جلوه داده و گروهي از نويسندگان
مزدور را براي دفاع از شارل اول، استخدام كرده بودند، او كتابي به نام دفاع از
ملّت انگليس، تأليف كرد و سپس كتاب ديگري نيز در اين زمينه منتشر ساخت. سالها
سپري شد و شارل دوم درگذشت و برادرش «جيمز»(7) بر اريكه سلنطت تكيه
زد؛ ولي او طاقت حكومت قانون را نداشت و چون از طرف ملّت تهديد شد و سرنوشت
پدرش به او گوشزد گرديد به فرانسه گريخت. سپس كنفرانسي تشكيل شد و «گيوم
دورانژ» را دعوت كرد كه پس از خواندن و پذيرفتن «اعلام نامه حقوق» و خضوع بر
آن، تخت سلطنت را اشغال كند. و اين آموزش نيكويي براي پادشاهان بودكه بخوانند و
ارزيابي كنند و بر قانون خضوع كنند، البته «اعلام نامه حقوق» كه به سال 1698
صادر شده بود، همه حقوقي را كه پادشاهان بريتانيا مخالف آن بودند، تصويب مي كرد
و در آن چنين آمده بود:
1. ممنوع ساختن و جلوگيري از اجراي هر قانوني وظيفه پارلمان است.
2. هيچ دادگاهي اعم از كليسايي و غيركليسايي، بدون اجازه پارلمان تشكيل
نشود.
3. اخذ ماليات بدون اجازه پارلمان انجام نشود.
4. هر يك از افراد ملّت حق داشته باشند كه بدون ترس از زندان، سخنان خود را
به پادشاه بگويند.
5. پادشاه بدون اجازه پارلمان، حقّ سربازگيري و قشون داري در زمان صلح را
نداشته باشد.
6. انتخابات آزاد باشد.
7. آزادي گفتار و بيان تأمين شود.
و از آنچه كه گفتيم خواننده محترم در مي يابد كه مردم انگلستان چگونه
پادشاهي را به قتل رسانيدند و ديگري را مجبور ساختند سر خود را فرود آورد و
سومي را وادار به فرار كردند! و بدين ترتيب، مردم انگلستان در پيكاري كه
انسانيت در راه آزادي و بر ضدّ تجاوزكاران وارد آن شده بود، شركت جست و دين خود
را ادا كرد.(8)
داستان آزادي در فرانسه
* زمينه سازي براي اعلان حقوق بشر
* ادبا، رهبران بشريتند
* پيمانه اي كه لبريز مي شود
* اعلان حقوق بشر
زمينه سازي براي اعلان حقوق بشر(9)
* ميهن توأم با ستم، مفهومي ندارد.
لابروير
* بعضي از تاريخنويسان، مردي به نام «لويي
چهاردهم» را متهم كرده اند كه او مردي «بزرگ» بوده است...
در فرانسه، خصوصيّات عصر نهضت و رنسانس از هر
كشور اروپايي ديگري نمايانتر و روشنتر بود. و البتّه علل و عوامل آن نيز بسيار
و گوناگون بود. پاريس قلب اروپا و مركز تصادم و برخورد امواج علمي، فني و فكري
بشمار مي رفت كه از سراسر قاره اروپا و همچنين از طرف بشريت دوران قديم و وسطي
و شرايط و چگونگي آنها، به سوي آن سرازير بود، و چون وضع فرانسه در سپيده دم
قرون جديد اينچنين بود و از طرفي هم چون از خصلتهاي «كهنه و قديم» آن است كه
هميشه از خود دفاع كند و ميدان نبرد را جز در حال پيروزي يا شكست ترك نكند،
قهراً پيكار در اين سرزمين رنگ ويژه اي به خود گرفت كه هيچ سرزمين ديگري چنين
نبود. و فرانسويان هيچ مدّت كوتاهي را به استراحت نپرداختند مگر آنكه خود را
براي مبارزه سختتر و تلختري آماده كنند. اين نبرد شديد در فرانسه، در نتيجه
پيدايش و رشد نهضت اصلاحي لوتر آغاز شد. «هوگنوتها» نخستين گروهي بودند كه در
فرانسه به نهضت اصلاحي لوتر پيوستند... ولي در نتيجه، زبان آنان را از بيخ
درآوردند و بر صورت و پاي زنانشان داغ زدند و سپس آنان را در آتش سوزاندند.
سپس يك سلسله قتلگاههايي بوجود آوردند كه از
همه بزرگتر و شديدتر، قتلگاه «سن بارتلمي»(10) بود. و داستان آن از اين
قرار است كه «شارل نهم» پادشاه فرانسه براي برآوردن تمايل ملكه «كاترين
دومديسي» و «دوك دوگويز» در شب چهاردهم اوت 1572 به كشتار دسته جمعي اين گروه
از مسيحيان دست زد. هنگامي كه اين دو بر پادشاه اصرار كردند كه «گمراهان» را
تار ومار سازد، او به «كاترين» نگريست و گفت: «آيا تو چنين ميل داري؟ مانعي
ندارد، همه شان كشته شوند؛ ولي كوچك و بزرگ بايد به قتل برسند»! و بدين ترتيب
حضرت شارل نشان دادكه او از «كاترين» و «دوك» بزرگوارتر است و به هيچ عمل صالح
و نيكي! دست نمي زند مگر آنكه آن را بصورت كامل انجام دهد! و در همان شب دستور
را صادر كرد و كشتار با آغاز صداي ناقوسهاي كليساها كه علامت اجازه بر شروع
كشتار بود، آغاز شد.
ولي سرسختي در طلب آزادي آرام نگرفت؛ بلكه بر
شدّت و شكوفايي آن افزوده شد و ناگهان مقاومت شدّت يافت و نبرد به يك جنگ
خانوادگي همه جانبه تبديل شد كه در تاريخ فرانسه به جنگ خانوادگي پنجم معروف
است. اين جنگ قسمت پنجم از هشت جنگ خانوادگي است كه فرانسويان به مدت 37 سال در
تاريكيهاي آن فرو رفتند و در اين مدّت شهرهايي ويران شد و روستاها و مزارع و
دهكده هايي به آتش كشيده شد و مناطقي از بين رفت و دژهايي محاصره شد و تعداد
زيادي از مردم به قتل رسيدند و پيكارهايي كه در اين هشت جنگ بين مردم خود
فرانسه جريان داشت، شديدترين نبردهايي است كه اروپا در تاريخ طولاني جنگهاي
خود، آنها را شناخته است. اين گروه خواستار آزادي فكر و انديشه و عقيده و كار و
رهايي از قوانين ظالمانه بودند و آن گروه ميل داشتند وضع را به همان نحوي كه
بود، حفظ كنند و بدين ترتيب يكديگر را نابود مي ساختند. تاريخ همچنان به سير
صعودي خود ادامه داد و ياران و هواداران آزادي هم رو به ازدياد نهادند و اين
فيلسوف فرانسوي «مونتني» است كه روح همگان را در تمايل شديد به آزادي انديشه و
عقيده چنين بيان و تعبير مي كند: «اين زياده روي افتضاح آميزي است كه ما در
ارزيابي افكار و نظريات خاصّ خود دچار آن شويم و يك نفر را بخاطر آن زنده زنده
بسوزانيم»! و اين فيلسوف با كمال شدت و قدرت بر ضدّ تعصب مي جنگيد و آن را به
كج انديشي و ناداني نسبت مي داد. در تاريخ اروپا، از بدو قرون امپراطوري مسيحي
تا عصري كه ما درباره آن بحث مي كنيم، براي نخستين بار فرماني صادر مي شود كه
به مردم اجازه مي دهد اگر بخواهند، مي توانند ديني غير از دين پادشاهان خود
برگزينند اين فرمان را «هانري چهارم» پادشاه فرانسه در زير فشار انديشمندان و
خواست افكار عامه در سال 1598 صادر كرد. البته ما نمي گوييم كه متن اين بيانيه
و فرمان(11) آزادي عقيده را به آن شكل كه بعداً اعلاميه حقوق بشر آن را
به رسميّت خواهد شناخت تصويب كرد، ولي در هر صورت گامي بزرگ در راه آزادي بود.
پس از آن، پديده اي بوجود آمد كه اركان ايمان
وابسته به رسالت پدران روحاني را بلرزه درآورد.
پدران روحاني و لاهوتياني كه قوانين در زيرنظر
و در چهارچوب دانش آنان وضع مي شد، درباره شناخت بشريت فقط به آنچه كه در تورات
و آنچه كه در آن است تجاوز نخواهد كرد؛ و روي همين اعتقاد بود كه «گاليله» را
شكنجه دادند و از او خواستند كه صحّت اكتشافات ارزشمند خود را انكار كند. آن
پديده كه بوجود آمد عبارت از كشف جهان جديدي بود كه در تورات از آن ذكري بميان
نيامده بود؛ ولي «كريستف كلمب»آن را كشف كرد؛ اين جهان نوين داراي دريا، خشكي،
كوهها و بيابانها و نهرها و كشتزارها و درختهايي بود: و در آن مانند همه جوامع
بشري، انسانهايي بسر مي بردند؛ و بدين ترتيب كشف آمريكا ضربه سختي بر مبادي و
اصول لاهوتيان و فلسفه شان و چهارچوب تنگي بود كه آنان، جهان شناخته شده و وجود
انسان را در آن محدود ساخته بودند.
بنابر متن تورات و كتابهاي به اصطلاح ديني
ديگرشان مي بايد كه ديگر سرزمين جديد و انسانهاي ديگري وجود نداشته باشند، براي
اينكه «كتاب مقدس»(12) به اين سرزمين و اين گروه از افراد بشري اشاره
نكرده بود؛ در صورتيكه هر دو بالفعل موجود بودند!.
در اين ميان لاهوتيان و دارودسته دادگاههاي
تفتيش عقايد چه بايد بكنند؟ آنان اگر توانستند حقايق كشف شده بوسيله «گاليله»
را وارونه جلوه دهند و مردم را وادار به انكار صحّت آن كنند (به دليل اين بود
كه وسيله يي براي بررسي و اثبات حقيقت آن نداشتند و بسيار آسان بود كه توده
مردم را قانع سازند كه خورشيد مي چرخد نه زمين!) ولي مردم را چگونه مي توان
قانع ساخت كه آمريكا وجود ندارد؟! در حاليكه خودشان به آنجا سفر كرده و از آنجا
برگشته بودند! و از همينجا بود كه شك و ترديد درباره صحّت «دور بودن پدران
روحاني از هرگونه خطا و اشتباهي»! در دل مردم پيدا شد و آنگاه پرتويي بر
خرافاتشان تابيد و آنها را يكي پس از ديگري از بين برد و آب ساخت.
اروپاييان با كشف دنياي جديد، حيرت زده تكاني
خوردند و مانند كودكان بيرون آمده از غفلتِ كودكي، به هر چيز جديدي سرمي زدند؛
و در اين بيداري، ايتاليا نيز خواست كه اروپا را با جهان جديد ديگري، ولو آنكه
باستاني باشد، آشنا سازد؛ چرا كه اروپاييان تقريباً از هيچ چيز آن آگاهي
نداشتند؛ و منظور من از آن، جهان تمدن يونان بود. و چه زود فرانسويان اين بذل
توجه نيكو نسبت به يونان را پذيرفتند و آثار يونانيان درباره شعر، ادبيات،
فلسفه و سياست را هدف تجزيه و تحليلهاي وسيع و عميقي قرار دادند و ناگهان سيل
افكار جديد بر نويسندگان فرانسه هجوم آورد و در دل آنان مفاهيم نوين انسانيت و
فلسفه و چگونگي سيستمهاي حكومت و هدفهاي زمامدار و وظايف ملّت را به جنبش
درآورد.
طرز تفكر به شكل قاطعي تطور و دگرگوني يافت و
در راه تازه اي بكار افتاد كه به او امكان مي داد آزادي را بدون منّت و بخشش
بدست آورد؛ و بويژه فرانسه در نهضت فكري، حالتي همانند جوش و خروش پيدا كرد و
نويسندگان، عادات و رسوم و عقايد موجود را در معرض انتقاد صريح و شجاعانه اي
قرار دادند و قضاوت نهايي در ارزيابي رسوم و عقايد موروثي كه مي خواست خصلت
بقاي جاوداني به خود بگيرد، بعهده فيلسوف «مونتني» گذاشته شد! كه در طرز فكري
فرانسوي و اروپايي، بذرهاي جديدي پاشيد كه روبه رشد و تكامل نهاد و به نوبه
خود، نسبت به اصول و مبادي موروثي، خطرناكتر از كشف آمريكا بشمار رفت.
اين بذرهايي كه پاشيده شد، عبارت از همان
افكاري بود كه مي گفت: انسان پيش از آنكه به وجود چيزي اعتماد كند و آن را يك
حقيقت مطلق بشمار آورد، بايد درباره آن تحقيق و بررسي كند و اعلام مي داشت: شك
و ترديد يك وسيله ضروري در دست هر كسي است كه مي خواهد درباره چيزي يقين پيدا
كند، چرا كه ترديد، خود عامل اصلي بحث و تحقيق و تجربه و آزمايش است. و در هر
صورت ما بايد متوجّه اين حقيقت باشيم كه چيزي را كه ما امروز يك حقيقت ثابت مي
پنداريم، گاهي مي بينيم كه ديروز آن را يك امر اشتباه مي پنداشتيم و مقياسهايي
كه ما بوسيله آنها «حقيقت» امروز را مي سنجيم، شايد فردا به تغيير آن مجبور
شويم! و با همين دعوت به شك و ترديد، «مونتني» در ويران ساختن بنيادي كه اصل
تعصب بر آن استوار بود، شركت كرد.
در همين دوران، «رابطه» يكي از فلاسفه جنبش
انساني در عصر رنسانس ظهور كرد تا در انديشه فرانسويان و اروپاييان اين نكته را
تحكيم بخشد كه: طبيعت بشري، از نقطه نظر غرايز، برخلاف گفته اساطير و افسانه
ها، نيك و گرانقدر است و بد و زشت نيست. و انسان بايد هميشه با استفاده از همين
حقيقت به تفكّر و كار بپردازد و در انديشه و كار خود آزاد باشد.
در اواخر همين عصر، ملّت
فرانسه را (كه از سه طبقه: نجبا، روحانيون و توده مردم تشكيل مي يافت) مي بينيم
كه از پادشاه مي خواهند كه اين اصول را محترم بشمارد و اين اصول شكل قانون به
خود بگيرند. و اين گامي بود كه نشان مي دهد چيزي در ميان اين جمعيت در حال
دگرگوني است، اگر چه اين خواست در آن زمان نتيجه عملي نداشت. و همينطور مي
بينيم كه در فرانسه در ميان كساني كه در معتقدات ديني آزادي يافته اند و همچنين
گروه كمي از متفكران كاتوليك، فكر جمهوري پيدا شده است. اين رويدادها و اين
افكار و نظريات نوين براي مردم راه و روشي را نشان
پىنوشتها: