خصلتهاي انساني است كه بشريت را به جلو مي راند!. «لابروير» در اين زمينه مي
گويد: «ميهن نمي تواند در سايه استبداد زندگي كند!» و «با وجود ظلم، وطن معني
ندارد». ادباي اين دوران، در جنبش و حركت بي اماني بسر مي بردند و افكار و
انديشه ها هم در طوفان سركش و روزافزوني قرار داشت. ولي در ميان همه صداهاي
خيرخواهانه، دوصدا بيشتر از همه اوج يافت و بالاتر از همه قرار گرفت و به
مفاهيم آزادي، حرارت و نيرو بخشيد و آن را به مثابه نان و آب و نور وهوا به
مردم تقديم داشت، اين دو صدا مربوط به دو شاعر و اديب بزرگ «روسو» و «ولتر» بود
كه تاج و تخت استبداد و خودكامگي را از بين بردند و اركان بردگي را نابود
ساختند و به سرنوشت انسان و سرچشمه نيكي كه از استقلال وي و پاره كردن زنجيرها
و قيدها ناشي مي شد، ايمان آوردند و سزاوار مقام شامخ و بزرگ خود، در صف پيشين
پدران بزرگ انسانيّت شدند.
«ژان ژاك روسو» نخستين پدر و رهبر انقلاب كبير فرانسه و اوليّن سازنده
بنيادي بود كه اصول و مبادي انقلاب كبير از آن ناشي شد. تأثير روسو در فرانسه و
اروپا طوري افزايش يافت كه اروپا را پوششي از افكار و نظريّات وي و حماسه اي
براي آن، فرا گرفت. همه آثار روسو، حاكي از لزوم ويران ساختن نظام و بنياد
اجتماعي موجود آن روز اروپا و جهان است. ولي كار اساسي او در اين زمينه همان
كتاب «قرارداد اجتماعي»(1) وي است كه در آن وضع و شكل سيستمي را كه
بايد سرمشق و برنامه حكومتها باشد، نشان مي دهد و رابطه حاكم و محكوم، ملّت و
زمامدار را روشن مي سازد و درواقع، انقلاب كبير درآينده، قسمت اعظم اساس مايه،
هدفها، شعارها و اصولش را از آن اخذ كرد. و چون اين كتاب پيوند محكمي با انقلاب
فرانسه داشت، «انجيل انقلاب» لقب گرفته است؛ و البتّه اهل اطلاع مي دانند كه
«روبسپير» (يكي از قهرمانان جاويد انقلاب) يكي از شاگردان روسو بود كه بيشتر از
همه مردم با او پيوند داشت و از افكار او كسب روشنايي مي كرد. چنانكه باز مي
دانند «مارا» (يكي ديگر از رهبران انقلاب) بسياري از مردم فرانسه را در
خيابانهاي پاريس به دور خود جمع مي كرد و هر روز براي آنان صفحات بيشماري از
اين كتاب روسو را مي خواند.
محور دعوت روسو در اين كتاب بي نظير، اصل: «سيادت و رهبري ملت» بود؛ چرا كه
ملّت، صاحب اصلي و حقيقي قدرت و حكومت است و زمامدار با اراده همه مردم به مقام
زمامداري مي رسد و از اينجا است كه او وكيل و نماينده همين ملت است كه هر وقت
بخواهد حكومت را به او مي سپارد و هر زمان اراده كند، او را از كار بركنار مي
سازد. روسو در نوشته هاي خود (چه در قرارداد اجتماعي و چه در كتابهاي ديگرش)
همه مسائلي را كه مورد نياز و توجّه فرانسويان و ديگر مردم زمانش بود، مورد بحث
و بررسي قرار داده، و درباره يكايك آنها به تفصيل سخن گفته است. او درباره
همزيستي ديني و همچنين درباره آزادي فكر، مسئله مساوات در حقوق و وظايف و منابع
طبيعي آن، بسيار سخن گفته است.
او انديشه قديمي و كهنه مربوط به «حقّ خدايي پادشاهان»! را در هم فرو ريخت.
و البته ما نمي توانيم در اينجا افكار و نظريات او را درباره اين مسائل مهم نقل
كنيم، زيرا كه او در تمام نوشته ها و در سراسر دوران زندگي خود، آنها را مورد
ارزيابي و بررسي قرار داده است، و علاوه بر آن آرا و افكار وي به اندازه اي
مشهور است كه بـه ما اجازه نمي دهد آنها را در اين كتاب نقل كـنيم.
بر همه اين مطالب بايد كتاب بزرگ وي «اميل»(2) را نيز بيافزايم كه
مسائل و مشكلات عمومي را به طور مستقيم مورد تجزيه و تحليل قرار نداده، بلكه
هدف و نظر وي از نوشتن آن، پرورش و بارآوردن انسان به شكل نيكو، آزاد و زيبا در
ميان خوشيهاي زندگي برادرانه و تنها بدست طبيعت ساده و بي نيرنگ بود. طبيعتي كه
مادر بزرگوار و گرانقدري است كه درباره فرزندانش نيرنگ و حيله بكار نمي برد؛
آنان را استثمار نمي كند و انديشه و عقل آنان را به بردگي نمي كشاند بلكه آن را
آزاد مي گذارد كه راه را ببيند و آزمايش كند و ذخيره اي براي خود اخذ كند، تا
در كاري كه انجام مي دهد، بر پايه نيكي و خير رشد و تكامل استوار باشد.
من فكر مي كنم كه شما هدف نهايي اين دعوت را كه به طبيعت زيبا و نيكو و آزاد
فرا مي خواند، دريافته باشيد: در وراي اين دعوت، به طور شجاعانه و سرسختانه
براي زشتيهاي رژيمها و رسوم كهنه و قديمي كه انسان را به زنجير كشانيده بود،
نشان داده مي شد و انسان را آماده مي ساخت تا روش آيين آزادي را براي پي ريزي
بنياد جديد انسانيت اخذ كند تا در شكل جديد آن، همه جنبه هاي خير و نيكي كه در
اعماق وي وجود دارد، بظهور بپيوندد. و سپس انسان را آماده مي ساخت كه سنت و روش
مساوات را بدست آورد.
... اين مرد بزرگ تحت فشار قرار گرفت و از مصائبي كه گريبانگير وي شد اين
بود كه يك دستور شاهانه با بزرگواري بي دريغانه اي صادر شد كه كتابهاي وي در
«پاريس» سوزانيده شود... و آنگاه آثار وي به آتش كشيده شد... و همچنين يك دستور
ملوكانه و بزرگوارانه ديگري نيز صادر شد كه بر طبق آن او را دستگير سازند تا
مقدمه اي براي شكنجه وي در زندان «باستيل»باشد و او ناچار شد كه بگريزد و قسمت
اعظم عمر خود را در دربدري و آوارگي بسر برد. ولي او پس از آوارگي با كسي
ملاقات كرد كه او را از شرّ اهل تعصّب حفظ كرد و آزار كوته فكران را ولو براي
مدّتي، از او برطرف ساخت. اين شخص همان «فردريك» بزرگ، پادشاه آلمان بود كه به
طور استثنا از سبك و روش گروه طبقه خود، در فشار و آزار متفكّران پيروي نكرد،
بلكه آنان را محترم داشت و از ايشان پشتيباني كرد و در نزد آنان به شاگردي
پرداخت و دريافت كه چگونه در برابر بزرگي و عظمت آنان، سر خود را بعنوان احترام
فرود آورد! او در كنار انديشمندان بسر برد و افتخار كرد كه در دوران آنان زندگي
مي كند! ولي اين پادشاه بزرگوار نمي توانست به طور دائم از روسو حمايت كند؛ چرا
كه دست پدران روحاني در عصر وي، همچنان دراز بود! و به همه جا مي رسيد. آنان
روسو را به «كفر و زندقه» و گمراهي و اعراض از دين متهم ساختند و احتمال زياد
مي رفت كه با همين اتهام او را بسوزانند، و از همينجا بود كه روسو در سال 1766
عازم انگلستان شد و چون دوران تجاوزات در فرانسه بپايان رسيد به فرانسه بازگشت(3) .
امّا ولتر، دومّين رهبر انقلاب كبير و بزرگترين نقاد كوبنده، در تاريخ بشر، و
انديشه اي كه يك لحظه آرام نمي گرفت و بنيادي را ويران مي ساخت يا پي ريزي مي
كرد و يا در راه يكي از اين دو در كار بود! تأثير او در رهبري مردم فرانسه و
ملتهاي اروپايي پس از فرانسه كمتر از روسو نبود؛ تا آنجا كه تاريخ نويسان قرن
هيجدهم، همه اين قرن را «عصر ولتر» مي نامند. و گويا قانون و نظام هستي، در اين
مرحله حساس و قاطع از تاريخ بشريت با «ولتر» بر اروپا و جهان منّت نهاد. چنانكه
با «روسو» بر اروپا و دنيا منّت نهاده بود، تا بر عدالت و دانايي و دورانديشي
خود گواه باشد.
نخستين چيزي را كه «ولتر» با خود همراه داشت، رسالت برادري و همزيستي بين
افراد انساني بود. و بيشتر از نيم قرن به طور جدّي يا بوسيله انتقاد و ريشخند
كشنده، در راه آن كوشيد و از عظمت و نبوغ بي نظير وي هزار شمشير و هزار نيزه
بيرون آمد! كه كجيها و انحرافات تعصّب و متعصّبين را اصلاح مي كرد و همه آنها
متوجّه دادگاههاي تفتيش عقايد و گردنهاي رجال گناهكار آن مي شد و جنگهاي مذهبي
را (كه پيروزمند و شكست خورده؛ هر دو را از بين مي برد و داغ ننگي بر پيشاني
تاريخ بود) پايان مي بخشيد و از ميان برمي داشت. ولتر با گفتارها و اصول و
موقعيتهايي كه بوسيله آنها با تعصب و فشار و اختناق جنگيد در عاليترين مقام، در
تاريخ دفاع از آزادي قرار گرفت.
نخستين حمله وي بر ضدّ خرافات و تعصّب، كتابي بود كه نام بي پرده و پرشهامت
گورستان خرافات را بر آن نهاد كه در نخستين بخش آن چنين آمده است: «آن كس كه
بدون تفكّر و انديشه، مذهب و آئيني را مي پذيرد (مانند بسياري از مردم) بيشتر
به گاوي مي ماند كه خود را تسليم يوغ مي كند و آزادانه و با رضايت خود، آن را
بر گردن مي نهد!».
گروهي از مردم كه «كالاوسيروان ودي لابار» خوانده مي شدند، مورد ظلم و ستم
پاپ و پدران روحاني و طبقه حاكمه و ژاندارمهايشان قرار گرفته بودند كه فراموشي
بر آنان سايه افكنده بود و خاطره دردناك آنان مانند خاطره بسياري از جنايات و
فجايع، به طاق نسيان سپرده شده بود! ولي به محض اينكه ولتر از داستان آنان
آگاهي يافت ناراحت شد و به جنبش درآمد و در حاليكه آنان در دل خاك پوسيده بودند
به دفاع از آنها پرداخت و وارد پيكارهايي شد كه در طول تاريخ و در عمر انسان،
اثري جاوداني داشت. و اين كار انعكاس عميق و وسيعي بوجود آورد كه دلها و قلبها
پاسخگوي آن بودند و در سراسر قاره اروپا و در هر خانه اي، افكار و انديشه ها را
به خود مشغول داشت.
ولتر از مردم خواست كه با همديگر مانند فرزنداني كه از يك پدر بدنيا آمده
اند، رفتار كنند ولو آنكه عقايد و افكار آنان با يكديگر اختلاف داشته باشد؛
ولتر در اين خواست خود به پند و اندرزي كه بي فايده بود و سودي نداشت، نپرداخت
بلكه از راه دليل و برهان مردم را قانع ساخت. وسيله قاطع او در تبليغ افكار و
آراي خويش در بين مردم، روش و سبك يگانه و محرك او (كه با داشتن آن ممتاز بود)
و نيروي عالي و پيروزمند او در بيدار ساختن درك و احساس و رهبري عواطف و افكار
بود. او اگر با انديشه و فكر به سوي تو مي آمد، عقل و قلب و انديشه تو را تسخير
مي كرد و آن را با سبك و روش خود از نو به هم مي آميخت و نظر و فكر خود را در
آن جاي مي داد.
او در يادداشتهايي كه در زمينه همزيستي دارد و آنها را در سال 1775 به
پادشاه فرستاده است چنين مي گويد: «... ترك، چيني، يهودي و سيامي، همه برادر من
هستند، آري، چرا نباشند؟ در اروپا چهار ميليون نفر زندگي مي كنند كه وابسته به
كليساي رم نيستند؛ آيا ما بايد به هر يك از آنان بگوييم: آقاي عزيز! چون شما
كافر بوده و محكوم به عذابي هستيد كه نمي توانيد از آن فرار كنيد، من نمي خواهم
كه با شما آشنايي داشته باشم، معامله كنم و غذا بخورم؟»(4) . ولتر،
خواستار آزادي به مفهوم وسيع آن و با جميع مظاهري كه دارد شد و آن را «آزادي
كامل شخصي» ناميد؛ به اين معني كه هر شخصي آزادي كاملي داشته باشد كه بدون
مراعات دقيق نص قانون به محاكمه كشانده نشود(5) و شايد شما امروز
بگوييد كه خواستن اينكه هيچكس بدون اجازه قانون محاكمه نشود، مسئله مهمي نيست؛
ولي از اين امر غافل هستيد كه اين قاعده، اصلي اساسي از اصول قرن شما است! ولي
در عصر ولتر، مسئله اينگونه نبود، چه كه در آن زمان چيزي آسانتر از اين نبود كه
پادشاه و يا افراد خانواده وي و يا رجال دربار و نزديكان و چاپلوسان متنفذ، با
يك تهمت ساختگي و يا بدون هيچگونه اتهامي، هر كسي را كه بخواهند روانه زندان
كنند. و در اين زمينه كافي است كه شما از داستان «نامه هاي رسمي و مهر شده» كه
در بحثهاي گذشته به آن اشاره كرديم مطلع شويد تا بدانيد كه گروه متنفذين چگونه
به آساني مي توانستند از شرّ دشمنان خود آسوده و راحت شوند و در اينصورت است كه
شما ارزش و قدرت ضربه اي را كه ولتر متوجه آنان ساخت خواهيد فهميد كه توده مردم
و طبقات اصيل اجتماع را نوكر خود فرض مي كردند و كيفر دادن به آنان را (بدون
مجوز قانوني) يكي از امتيازات خاصّ خود"مي دانستند.
ولتر درباره عدم مساوات اجتماعي ميان طبقات مردم، با حرارت و شدّت و قدرت
تمام در فرهنگ فلسفي(6) خود چنين مي گويد: «چرا ما اين گروه بسيار از
مردم زحمتكش و بيگناه را كه در طول سال كار مي كنند و رنج مي برند تا ثمره زحمت
و رنج خود را در اختيار شما بگذارند، به حال خود رها كنيم كه قرباني تحقير و
ظلم وستم و غارت شوند و در قبال آن، آن مرد بيكار و نالايق و بدكردار را كه از
دسترنج زحمت كشان بهره مند مي شود و از محروميت و بدبختي آنان سود مي برد،
محترم بشماريم و در موردش تملق بگوييم؟»(7) . ولتر بشدّت از وحدت نژاد
بشري دفاع مي كند و به برده ساختن سياهان حمله مي كند و عاملين اين كار را مورد
تمسخر قرار مي دهد و دلايل آنان را پوچ مي شمارد. اينك به اين قسمت از داستان
كانديد توجه كنيد: كانديد، قهرمان داستان در نزديكي «سيرينام» با سياه پوستي
روبرو مي شود كه لباسي از كرباس پوشيده است، لباسي كه فقط زيرشلواري! بود: «ساق
پاي چپ و دست راست اين مرد بيچاره و بدبخت قطع شده بود و كانديد با زبان هلندي
به او گفت: «تو را به خدا، برادرم، در اينجا با اين وضع دردناك چه مي كني؟
سياهپوست پاسخ داد: «منتظر اربابم آقاي «واندردندر» بازرگان مشهور هستم
كانديد پرسيد: «آيا آقاي «واندردندر» تو را به اين وضع كه مي بينم انداخته است؟
مرد سياه گفت: «بلي آقا!... اين يك رسم است. يك زيرشلواري كرباس، تنها لباسي
است كه هر سال به ما مي دهند.
و در هنگامي كه ما در كارگاه نيشكر كار مي كنيم و انگشتان ما در زير سنگ
آسياب قرار مي گيرد، همه دست ما را قطع مي كنند و اگر ما بخواهيم فرار كنيم،
ساق ما را قطع مي كنند و براي من هر دو حادثه اتفاق افتاده است و اين قيمت شكري
است كه شما در اروپا آن را مي خوريد!(8) . در اينجا كانديد فرياد مي
زند:
آه! اي «بنشيلوس» !، تو انتظار اين بدي و زشتي را نداشتي؛ كار از كار گذشته
و اكنون ضروري است كه تو خوشبيني خود را تعديل كني و از آن بكاهي!... كامبو
گفت: اين خوشبيني چيست؟ كانديد جواب داد: اين خوشبيني آن است كه ما در حاليكه
در ميان محنتها و بدبختيها قرار داريم، خيال كنيم كه هر چيزي نيكو و بر وفق
مراد است. اشك از ديدگان كانديد، در حاليكه به سياهپوست مي نگريست غلتيد و فرو
ريخت؛ و او در حاليكه مي گريست وارد شهر «سيرنام» شد(9) . ولتر چون ديد
كه حكومت مطلقه و استبدادي، عامل اساسي زشتيها و بدكاريها است، بر ضدّ آن
برخاست و با حرارت زياد و پشتكاري كه داشت، آن را مورد حمله قرار داد. او در
شعر خود از مفهوم وطن و از زيبايي و دوست داشتن آن سخن گفت و ميهن دوستي را
منوط به وجود هم ميهني معرفي كرد كه در آن وطن به حقوق طبيعي خودبرسد و به
بهترين و كاملترين شكل از آزادي خود بهره مند شود. او معتقد شد كه اگر كسي مورد
فشار و استثمار قرار گيرد و با محروميت روبرو شود، هيچوقت هم ميهن شايسته اي
نخواهد بود؛ چرا كه او رابطه اي را كه وي با وطن پيوند دهد، احساس نمي كند. از
اشعار او در مفهوم وطن اين بيت است: «ميهن، در قلبها و دلهاي پاك چه گرانبها
است». او سرمايه داران را به نفاق و دورويي در دوست داشتن ميهن متهم ساخت و
گفت: «انسان بين خود و وجدانش اين سؤال را مي كند كه: آيا سرمايه دار واقعاً و
از صميم قلب ميهن را دوست مي دارد؟».
صداي ولتر(10) در كنار صداي دوست بزرگش روسو همچنان ارتفاع و گسترش
يافت و فريادش همچنان در گوشها طنين افكن شد تا آنكه بنيادهايي را از هم فرو
ريخت، كاخهايي را از هم پاشيد و تاج و تختهايي را سرنگون ساخت و دنيايي را تكان
داد و كمر تعصب و خرافات را شكست و دماغ آن را بر خاك ماليد و پوست آن را از هم
دريد و پاره كرد! و سپس با گل وخاك، پيشاني تجاوزكاران و دماغ ستمكاران را گل
آلود كرد و آنان مانند سگان، بر روي دمهايشان نشستند و به عوعو پرداختند!
پيمانه اي كه لبريز مي شود
يا ديگي كه مي جوشد!
* همچنانكه عظمت شكسپير، آثار جاوداني وي را بوجود آورد و عظمت دانته، كمدي الهي
و عظمت روسو انقلاب كبير را آفريد، «بزرگي و عظمت!» نجبا هم مالياتي بوجود آورد كه
«ماليات نمك» نام گرفت!
پس از بررسي سريع و كوتاهي كه از قرون قديم تا پايان قرن هيجدهم بعمل آورديم و
ديگر نزديك است كه به پايان راه برسيم، ضروري است كه با شتاب و سرعت به اوضاع عمومي
كه كمي پيش از انقلاب كبير وجود داشت، نظري بيفكنيم.
طبقات ملّت فرانسه پيش از انقلاب، همچنان برپايه نظام قديم خود استوار بود؛ يعني
ملّت از سه طبقه تشكيل مي شد كه به شكل زير مشخّص مي شدند: طبقه اشراف، طبقه رجال
دين (پدران روحاني) و طبقه توده ملّت.
طبقه اشراف همان قدرت و نفوذي را دارا بود كه شرح داديم، و با اينكه لويي
چهاردهم اين طبقه را در برابر اراده مطلقه خود خاضع كرده بود، ولي بايد توجه داشت
كه اين خضوع در برابر قدرت و سلطنت خود او بود نه در قبال قدرت و نفوذ اراده عمومي
و از همين جا بود كه اين طبقه بسياري از امتيازات خود را كه در دوران فئوداليسم از
آنها بهره مند بود، حفظ كرده بود.
طبقه رجال ديني (پدران روحاني مسيحي) هم با طبقه اشراف در امتيازات فراوان شريك
بودند. پدران روحاني مي خوردند و كار نمي كردند(11) بازجويي مي كردند و
بازخواست نمي شدند، محاكمه مي كردند و محاكمه نمي شدند و همانند دولت، به جمع
ماليات مي پرداختند. و علاوه بر همه اينها، آنان جاسوسان چشم باز تعصّب و خرافات
بودند كه هيچيك از افكار و عقايد مردم از آنان پوشيده نمي ماند و از بكار بردن هيچ
ابزار و وسيله اي هم براي شكنجه آزادگان فروگذار نمي كردند. اين طبقه پناهگاه محكم
و خلل ناپذيري بود كه ارتجاع و اپورتونيسم (سازشكاري و ابن الوقتي) به آن پناه مي
برد. اين گروه سلاحهاي برنده اي در دست پادشاهان و اشراف براي از بين بردن هرگونه
پيشرفت و ترقي بودند. اين وضع پدران روحاني، بي شباهت به وضع بسياري از رجال ديني
در بسياري از كشورهاي دنيا در قسمت اعظم مراحل تاريخ نيست.
امّا طبقه سوّم، همان طبقه توده بدبخت و محروم بود كه كار مي كرد و نمي خورد و
به كشت مي پرداخت و درو نمي كرد و به زشت ترين و ننگين ترين شكل استثمار مي شد. و
اين همان توده اي بود كه متفكران و ادبا و نويسندگان و شعرا و مخترعان و بزرگان
واقعي كه از ابتدايي ترين قرون تا قرون تمدّن و ترقي، رهبري بشريت را بعهده داشتند،
از ميان آن برخاسته بودند در گفتار زير، ما وضع اين طبقه را بررسي و توصيف مي كنيم
كه عنصر و عامل اساسي در بزرگترين انقلابي بشمار مي رود كه تاريخ بشر آن را شناخته
است. فشاري كه به توده مردم وارد مي آمد، چنان شديد و كشنده بود كه چگونگي آن توصيف
ناپذير است. ولي فرزندان ملّت به اندازه اي پاكدل بودند كه بعضي از خواستهاي كوچك
خود را به دو طبقه ستمگري كه بر آنان ظلم مي كردند، عرضه مي داشتند و بخاطر تحقّق
يافتن اين خواستها، دوستي كامل خود را نسبت به شاه و آن دو طبقه ابراز مي داشتند؛
ولي هيچيك از خواستهاي آنان برآورده نمي شد و به هيچكدام از سخنان آنان گوش فرا
داده نمي شد. از همين قبيل، احتجاج مردم منطقه «كاركاسون» بود كه آن را به ضميمه
بعضي از شكاياتشان به پادشاه «لويي شانزدهم» فرستادند و در آن به بدبختي و وضع
ناگوار خوداشاره كردند؛ ولي همه اين خواستها و شكايتها همراه با دعوا از بين رفت.
آنچه كه در اين خواستها آمده بود نشان مي داد كه: آزادي عقيده پايمال شده است، پاپ
ماليات سالانه اي دارد كه از ملّت فقير و بينوا جمع آوري مي شود، ماليات بدون
ملاحظه حال مردم وضع مي گردد و مجمع عمومي تشكيل نمي شود و اگر هم تشكيل شود، سودي
از آن بدست نمي آيد و علاوه بر آن، فرزندان ملّت حق ندارند از كارهاي مهم و باارزش
سردرآورند و در آنها دخالت كنند؛ زيرا كه كارهاي مهم وقفِ خاصّ اشراف و فرزندانشان
است. صاحبان خواستهاي ذكر شده در بالا، از روي يأس و نااميدي به مسئله اي كه از همه
كارها بدتر و ناگوارتر بود اشاره نكرده اند و آن اينكه: در فرانسه مجلسي بود كه نام
«مجلس پادشاه» كه كوچكترين كار آن، لغو احكام قضايي صادره از جانب دادگاههاي فرانسه
بود. اين احكام اگر بر ضدّ يكي از فرزندان و افراد طبقات ممتاز صادر مي گرديد،
بلافاصله لغو مي شد. امّا كارنامه هاي رسمي و مهر شده (كه سخن درباره آنها گذشت)
سخت تر و شديدتر بود. تاريخ به ما خبر مي دهد كه يكي از دادگاههاي فرانسه، اخطار و
احتجاج طولاني اي درباره مردي به نام «مونرا» به «لويي پانزدهم» تقديم داشت كه نشان
مي داد مأمورين ماليات شاه درباره اين مرد «نامه مهر شده»اي بدست آورده و با
استفاده از آن، او را در زنداني كه شبيه به حفره اي تاريك در داخل زمين بود، شكنجه
داده اند.
در اين اخطارنامه، درباره فجايع «نامه هاي رسمي و مهر شده» چيزهايي ذكر شده است
كه ما را از كارهاي وحشتناك و نكبت باري آگاه مي سازد. لحن اين نامه احتجاج، بسيار
شديد بوده و در آن توهين و تقبيح آشكاري بچشم مي خورد كه قضات دادگاه نسبت به اشراف
و فرزندانشان اعمال نموده و آنان را با «كوچكي» و «پستي»، توصيف و معرفي كرده اند.
و سپس نوبت به مسئله اي كه به نام «حقّ شكار» مي ناميدند، مي رسد كه بر محروميت
توده مردم، مخصوصاً دهقانان و كشاورزان مي افزود و اگر آنان در سرزمين خود اقدام به
شكار بعضي از حيوانات مي كردند يا كشتزار خود را تميز كرده و آن را از علفهاي هرزه
پاك مي كردند، يا به زندان مي رفتند و يا كشته مي شدند؛ چرا كه بايد زمينه كشتزار
براي شكار آماده باشد و طوري باقي بماند كه به شاه و امرا امكان دهد كه در آنجا
حيوانات يا پرندگاني را پيدا كنند كه شكار آنها موجب مسرت خاطرشان مي شود!... موضوع
هرج ومرج ماليّات هم بيشتر از همه مردم را رنج مي داد و تحت فشار مي گذاشت.
ماليّات از گروهي اخذ مي شد و از گروهي ديگر يك دينار هم گرفته نمي شد و تعيين
اوقات جمع ماليّات هم بسته به نظر خود مأمورين ماليّات بود و گاهي مي شد كه در
يكسال، چندين بار ماليّات مي گرفتند! و البتّه تعيين مقدار ماليات هم باز بسته به
ميل خود مأمورين جمع ماليات بود و تقسيم و توزيع آن در بين طبقات هم به دور محور
«هرج و مرج» و «استبداد و خودكامگي» مي چرخيد.
اشراف فرانسه نيمي از اراضي را «مالك» شده بودند و نصف ديگر آن در تملك دهها
ميليون افراد ملّت بود. دهقانان در زمينهاي نجبا به كار مي پرداختند و خود، گرسنه
مي ماندند و اين گروه نالايق و نادان كار نمي كردند و ثمره كوشش و رنج دهقان را مي
مكيدند و علاوه بر اين آنان هيچ چيزي را در قبال اين اراضي و محصول و توليد فراوان
آن، بعنوان ماليّات نمي پرداختند. و اين فقط گروه دهقانان بودند كه مالك قسمت كوچكي
از زمين بودند و ماليات مي پرداختند. مالياتي كه بايد توده مردم بپردازند، چنان
سنگين بود كه قابل تحمل نبود؛ چرا كه هر يك از اين گروه بدبخت و محروم مي بايد چهار
نوع ماليات بپردازد در صورتي كه امكان پرداختِ يك نوع آن را هم نداشت. و كاملاً
مشخص است كه پرداخت چهار نوع ماليات، چه وضعي را بوجود خواهد آورد.
يك نوع ماليات را در قبال زمين و محصول ناچيز خود به دولت مي پرداخت. مالياتي هم
به كليسا مي داد و ماليات سوم را «نجيبي» كه در زمين او بسر مي برد مي گرفت و
ماليات چهارمي هم وجود داشت كه «اختراع» عجيبي بشمار مي رود و بنحو شگفت آوري جعل و
وضع شده بود!.
اگر عظمت شكسپير، آثار جاوداني وي را بوجود آورد و اگر عظمت دانته كمدي الهي و
عظمت روسو انقلاب فرانسه را آفريد، «بزرگي» و «عظمت» شاه و نجبا هم ماليات بر
«نمك»! را بوجود آورد!...
بدينصورت كه دولت و حكومتشان فروش «نمك» را در اختيار خود داشت و بر هر فردي
لازم كرده بود كه در هر سالي مقدار معيني از آن را بخرد، خواه مورد استفاده وي باشد
يا نباشد! و البته قيمت اين مقدار نمك هم واقعاً گران بود؛ به طوري كه بسياري از
مردم توانايي خريد آن را نداشتند ولي از طرفي هم مجبور بودند كه زير سرنيزه حكومت
شكنجه آن را بخرند. نسبت مالياتي كه هر دهقان سالانه از مجموع درآمد خود مي پرداخت
از قرار زير بود: از هر صدفرانكي كه بدست وي مي رسيد، 53 فرانك مربوط به دولت
بود!»، 15 فرانك آن را كليسا مي گرفت 15 فرانك هم مخصوص «نجبا» و «اشراف» بود و 17
فرانك باقي هم براي رفع نيازمنديهاي دهقان بدبخت در دست وي مي ماند(12) و
تازه «ماليات نمك» را هم بايد از همين 17 فرانك باقيمانده بپردازد؟.
بدين ترتيب «لويي چهاردهم»، ملّت را قرباني فقر و بدبختي كرد... و پس از وي
«لويي پانزدهم» آمد كه فردي نادان و نالايق بود و هدفي جز اداره كارهاي بي ارزش خود
و حاشيه نشينان دربارش نداشت؛ او خود را در راهي تنگ و تاريك محصور ساخته بود. مال
وپول مي بخشيد و حكم اعدام كساني را صادر مي كرد كه وجو آنها از نظر «وي» يا از نظر
«پدران روحاني» خوشايند نبود!. چنانكه «كوشش» و «فعاليت» خود را هم به امضاي «نامه
هاي رسمي» و «رفتن به شكار» منحصر ساخته بود تا آنجا كه اگر روزي به «شكار»نمي رفت،
مردم مي گفتند: «اعلي حضرت لويي، امروز كار ندارد!».
در دوران وي بدبختي و محروميت توده مردم بزرگ شد و افزايش يافت... و سپس «لويي
شانزدهم» آمد، و وضع ملّت به آن نحوي بود كه به طور اجمال شرح داديم. آسياب بدبختي
و محروميت همچنان طبقه دهقان و توده مردم شهرنشين را خرد مي كرد و شاه و امرا و
نجبا و پدران روحاني هم همچنان به خوشگذراني و عيش ونوش مي پرداختند و هيچوقت از
جايي نمي گذشتند مگر آنكه از ميان دسته گلها و گياهان خوشبو عبور كنند. و اگر در
خيابانهاي اين يا آن شهر بر كالسكه هاي خود سوار مي شدند، با اسبها و چرخهاي كالسكه
خود، هر كسي را كه مي گذشت، زير مي گرفتند و در همين مورد است كه يك جهانگرد
انگليسي مي گويد:
«من با چشم خود ديدم كه اين چرخها كودك خردسالي را زير گرفت»(13) .
فرزندان طبقات ملّي، همچنان از رنج و بيماري و گرسنگي و لباس ژنده و پاره و مسكني
كه در كوخها و آلونكها داشتند (و همانند حفره هاي شغالها و غارهاي حيوانات و دخمه
هاي گرگان بود) يكي پس از ديگري مي مردند!...
ادبا و متفكران هم همچنان در راه بيدار ساختن روح بزرگي و عظمت مردم و نشر اصول
آزادي و نشان دادن انواع فساد و تباهي و زمينه سازي براي نجات و آزادي مساعي زيادي
بخرج مي دادند و بسيار مي كوشيدند.(14)
اعلاميه حقوق بشر
* در همين روز و در همين مكان، در تاريخ جهان، عصر جديدي متولد شد.
«گوته»
پادشاه لويي شانزدهم كوشيد كه تحت فشار افكار عمومي به پاره اي از اصلاحات
بپردازد و از اينرو امور مالي را بدست مرد نيرومندي به نام «تورگو» سپرد و «تورگو»،
شتابزده به اصلاح سودمند وضع مالي پرداخت؛ ولي اين امر باعث برانگيخته شدن خشم
رجـال دربـار لـويي شـد، چـرا كـه «تورگـو» درآمـد آنـان را محدود ساخت.
و از طرفي نجبا هم از سياست اقتصادي وي نسبت به امتيازاتشان ترسيدند؛ و البته
رجال دين! هم روي علل و عواملي، بيشتر از همه بر وي خشمناك شدند؛ كه از جمله آن علل
و عوامل اين بود كه «تورگو»، دوست ولتر «كافر» و يكي از شاگردان وي بود! و بدين
ترتيب رجال دربار و نجبا و پدران روحاني تباني كردند تا دروغهايي را از زبان
«تورگو» بسازند و اعلي حضرت شاه را به بركنار ساختن وي وادار كنند!
سپس مرد نيرومند ديگري به نام «نكر»، متصدي امور مالي شد و آن را سرو سامان
بخشيد و روش جديدي را پيش گرفت كه فرانسه قبلاً از آن آگاهي نداشت و آن اينكه:
تصميم گرفت مردم را از حساب درآمد و مخارج دولت آگاه سازد و سپس قانون نويني تصويب
كرد كه وضع ماليات بر مردم را بدون موافقت خود آنان تجويز نمي كرد... او هنوز از
خواستهاي نيك و قلبي خود پرده برنداشته بود كه به سرنوشت «تورگو» دچار شد.
در اينجا عنصر ديگري در ميدان سياست كشور گام نهاد و آن زني به نام «ماري
آنتوانت» همسر لويي بود كه زنان دربار به نزد وي آمدند و تقاضا كردند كه مردي به
نام «كالون» را به وزارت دارايي منصوب سازد و او نيز چنين كرد!، كالون، مرد پست و
ناداني بود و هم از اين رو بود كه اوضاع مالي در دوران وي رو باه انحطاط نهاد و
ناگهان بدهيهاي ملكه بالغ بر دهها ميليون شد و چون «كالون»، سمبل كوچكي و پستي
فرانسه شناخته شد، شاه اظهار لطف فرمود و او را از كار بركنار ساخت.(15) پس
از وي، «بري ين» آمد و خواست كه اصلاحاتي ايجاد كند ولي خشم اشراف و حزب پدران
روحاني را برانگيخت و مجبور به استعفا شد... حوادث يكي پس از ديگري و بسرعت پيش آمد
و بيداري ملّت نيز گسترش يافت و مردم مي خواستند سرنوشت و راه و روش خود را روشن
سازند... «نكر»، براي بار دوم به وزارت دارايي برگردانده شد و مجمع عمومي براي
استماع سخنراني شاه كه مي گفت آماده براي پذيرفتن خواستهاي قانوني و عادلانه توده
مردم است، تشكيل شد و نمايندگان طبقه
پىنوشتها: