روابط امام علی (ع) و خلفا به روایت نهج البلاغه

حسین رجبی، سیدمهدی موسوی کاشمری، احمد رهدار

- ۲ -


فصل نخست درآمد

مفهوم خليفه در لغت

براى مفهوم خليفه در لغت معانى زيادى نقل شده است كه اكثر آنها به يك مفهوم اشاره مى كنند. برخى از معانى ذكر شده در مورد خليفه عبارت است از:

«الخليفه هو السلطان الاعظم، و خلفه خلافة كان خليفته بعده»; ([1]) خليفه، حاكم و بزرگ تر است و خلافت به معناى جانشين كسى شدن بعد از اوست.

«الخليفه من يقوم مقام الذاهب و يسدّ مسدّه»; ([2]) خليفه به كسى گفته مى شود كه به جاى شخص ديگرى قرار گيرد، و جاى خالى او را پر كند.

«الخليفة من يخلف غيره و يقوم مقامه الامام الذى ليس فوقه امام»; ([3]) خليفه كسى است كه جانشين ديگرى مى شود و فرمانروايى است كه فوق او مقامى نباشد.

همچنين در لغت نامه دهخدا در مورد اين واژه آمده است: آن كه به جاى كسى باشد در كارى. از پس كسى آينده در كارى. قائم مقام، جانشين پيره... لقب حكامى كه پس از پيامبر در ممالك اسلامى حكم راندند. ([4])

راغب اصفهانى نيز در معناى خلافت توضيحى دارد كه شايسته توجه است و بويژه در مبحث بعدى اين نوشته مى تواند راهگشا باشد. ايشان مى نويسد: «الخلافة النيابة عن الغير اما لغيبة المنوب عنه و اما لموته و اما لعجزه و اما لتشريف المستخلف و على هذا الوجه الاخير استخلف الله اوليائه فى الارض...»; ([5]) خلافت جانشينى و نيابت ديگرى است كه يا به جهت غيبت كسى، يا به علت مرگ، يا ناتوانى از انجام كار و يا به سبب شرافت دادن به شخصى كه جانشين مى شود، تحقق مى يابد و بدين جهت است كه خداوند اولياى خود را جانشين خود قرار داده است.

به نظر مى رسد معناى اصلى خليفه همان چيزى است كه ابن اثير در نهاية اللغة ذكر كرده و در المنجد نيز از آن پيروى شده است و تفسيرى كه فيروزآبادى در قاموس اللغة از آن كرده است بيان مصداق و در حقيقت معناى اصطلاحى آن است.

مفهوم خليفه در اصطلاح

خليفه در اصطلاح اهل سنت، به حاكم اسلامى اطلاق مى شود; گاه به طور مطلق و گاه با عنوان خليفة رسول الله(صلى الله عليه وآله) ولى جمهور اهل سنت اطلاق لفظ خليفة الله را به حاكم اسلامى جايز نمى دانند و حتى قايلان به جواز را فاجر ناميده اند. چرا كه معتقداند خليفه به جانشين كسى اطلاق مى شود كه مرگ بر او مستولى شود و غيبت بر او عارض گردد، در حالى كه نه مرگ بر خداوند مستولى مى شود و نه غيبت بر او عارض مى گردد بلكه او «حىّ لايزال» و «اظهر من الشمس» است. در مقابل جمهور اهل سنت، عدّه قليلى هستند كه قايل به جواز اطلاق لفظ خليفة الله به حاكم اسلامى مى باشند. اين عدّه به آيه (و هو الذى جعلكم خلائف فى الارض) ([6]) استدلال كرده و مى گويند چون حاكم اسلامى مجرى احكام الهى در بين مردم مى باشد، پس اطلاق لفظ خليفة الله بر وى اشكالى ندارد. ([7])

خليفه در اصطلاح اهل تشيع بر هر حاكمى اطلاق نمى شود بلكه به كسانى گفته مى شود كه داراى لياقت و شايستگى جانشينى خدا و رسول باشند، آنان كسانى هستند كه از جانب خدا و رسول او معرفى شده اند و كسى قادر به تصاحب مقام آنان نيست.

مفهوم خليفه در قرآن و حديث

اين واژه در قرآن كريم به دو صورت به كار رفته است، گاه به صورت مفرد كه مربوط به اشخاص معين است، و گاه به صورت جمع كه مربوط به انسان ها و يا اقوام مى باشد.

كاربرد واژه خليفه به صورت جمع

خداوند در سوره انعام مى فرمايد: (هو الذى جعلكم خلائف الأرض و رَفع بَعْضَكُم فوق بعض درجات...); ([8]) خدا كسى است كه شما را جانشينان زمين قرار داد و برخى از شما را بر بعضى ديگر برترى بخشيد.

در اين آيه، اين لغت به صورت جمع به كار رفته است. مرحوم طبرسى در تفسير اين آيه مى نويسد: «اهل هر زمانى جانشين مردمان پيش از خود مى شود به گونه اى كه هر قرنى كه بگذرد قرن ديگر جاى آن را مى گيرد. برخى گفته اند مقصود از اين آيه امت پيامبر اسلام است كه خداوند آنان را جانشين امت هاى گذشته قرار داده است. ([9]) بنابراين برداشت كسانى كه مى گويند خداوند بشر را جانشين خود قرار داده درست نيست.

كاربرد مفرد

در سوره بقره آمده است: (و اذ قال ربك للملائكة انى جاعلٌ فى الارض خليفةٌ); ([10]) به ياد آور زمانى كه پروردگارت به فرشتگان گفت من در زمين جانشينى قرار مى دهم.

مقصود از خليفه در اين آيه كه به صورت مفرد به كار رفته، حضرت آدم(عليه السلام)است كه خداوند او را خليفه قرار داده تا به حق حكم نمايد; البته خداوند فرشتگان را آگاه نمود كه از ذريه و نسل آدم كسانى خواهند آمد كه در زمين فساد خواهند نمود.

در جاى ديگر مى فرمايد: (يا داود انا جعلناك خليفةً فى الارض فاحكم بين الناس بالحق); ([11]) اى داوود ما تو را جانشين و نماينده خود در زمين قرار داديم; پس بين مردم به حق داورى كن.

خداوند از قول حضرت موسى(عليه السلام) نيز مى فرمايد: (و قال موسى لاخيه هارون اخلفنى فى قومى); ([12]) موسى به برادرش هارون گفت كه تو در امتم جانشين من باش.

ويژگى مهمى كه شخص خليفه در قرآن از آن برخوردار است دو چيز مى باشد:

1. خليفه بايد از جانب خداوند منصوب شود چنان كه از آيات مذكور چنين به دست مى آيد; البته آيات ديگرى نيز بر منصوب شدن خليفه از جانب خداوند دلالت دارد نظير (و جعلناهم ائمة يهدون به أمرنا); ([13]) ما آنان را امامانى قرار داديم تا مردم را با دستورات ما هدايت نمايند.

و نيز (انّى جاعلك للناس اماماً); ([14]) من تو را ـ ابراهيم ـ براى مردم امام قرار دادم.

بنابراين امامت مقامى است كه بايستى از جانب خداى بزرگ معين شود نه از جانب مردم.

2. ويژگى دوم خليفه آن است كه به هيچ نوع ظلم و ستمى، خواه ظلم به نفس يا ظلم به ديگرى آلوده نباشد چنان كه مى فرمايد: (انّى جاعلك للناس اماماً قال و مِن ذُرّيتى قال لا ينال عهدى الظالمين); ([15]) پس از آن كه خداى بزرگ حضرت ابراهيم را به امورى آزمايش نمود، فرمود: تو را به پيشوايى مردم برگزيدم. ـابراهيمـ گفت: از ذرّيه من نيز كسى را برمى گزينى؟ فرمود: عهد من به ستمگران نمى رسد.

و نيز درباره حضرت داوود، پس از آن كه مى فرمايد: (يا داود انّا جعلناك خليفه فى الأرض)، فرموده: (و لا تتّبع الهوى فيضلّك عن سبيل الله); ([16]) تو خليفه من در روى زمين هستى به اين شرط كه از هوا و هوس پيروى نكنى، چرا كه اين گناه تو را از راه خدا گمراه مى سازد.

واژه خليفه در حديث

با نگاهى به گفتار نبوى از هنگام بعثت تا رحلت، به خوبى مفهوم و مصداق خليفه روشن مى گردد.

1. در سال هاى آغازين بعثت پس از نزول آيه (و انذر عشيرتك الأقربين)، پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) خويشان خود را فرا خواند و فرمود: «من بيم دهنده و نويد دهنده هستم و شما را به چيزى فرا مى خوانم كه دنيا و آخرتتان را اصلاح كند، پس تسليم شويد و از من پيروى نماييد، و من يواخينى و يوازرنى، يكون وليّى و وصيّى بعدى و خليفتى و يقضى دينى...; هر كس برادر من و كمك كارم باشد، پس از من ولى، وصى و جانشين من خواهد بود، و وام مرا خواهد گزارد و قرض مرا ادا خواهد كرد». ([17])

از اين حديث مشخص مى شود كه در اسلام براى نخستين بار واژه خليفه توسط پيامبر به كار برده شده است.

2. زيد بن ثابت مى گويد: پيامبر(صلى الله عليه وآله) فرمود: «انى تارك فيكم خليفتين، كتاب الله و اهل بيتى و انّهما لن يتفرقا حتّى يردا علىّ الحوض جميعاً»; ([18]) من در ميان شما دو جانشين، كتاب خدا و اهل بيتم را مى گذارم، كه هرگز از همديگر جدا نمى شوند تا در حوض كوثر بر من وارد شوند.

3. در غزوه تبوك، پس از آن كه جنگجويان مسلمان رهسپار جهاد شدند، امام على(عليه السلام)خدمت پيامبر عرض كرد: آيا همراه شما بيايم؟ پيامبر فرمود: نه. حضرت على(عليه السلام) شروع به گريه كرد. پيامبر(صلى الله عليه وآله)فرمود: «اما ترضى أن تكون منّى بمنزلة هارون من موسى، الاّ انك ليس بنبى، انه لا ينبغى أن أذهب الاّ و انت خليفتى، قال رسول الله(صلى الله عليه وآله)انت ولىٌّ فى كل مؤمن بعدى»; ([19]) آيا خشنود نمى شوى از اين كه جايگاه تو نسبت به من مانند جايگاه هارون نسبت به موسى باشد، جز آن كه تو پيامبر نيستى؟ چاره اى نيست كه من بروم و تو جانشين من باشى. آن گاه رسول خدا فرمود: پس از من تو ولى همه مؤمنان هستى.

4. در حديث معروف ديگرى كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) مى فرمايد: «انّ هذا الأمر لا ينقضى حتّى يمضى فيهم أثناعشر خليفةً قال تكلّم بكلام خفى علىَّ قال فقلت لابى: ما قال؟ قال: كلهم من قريش». با توجه به روايت سنن ابى داوود و مسند طيالسى چنين مى توان استنباط كرد كه مقصود پيامبر(صلى الله عليه وآله) آن است كه اسلام همواره سربلند و عزيز است تا وقتى كه 12 تن از قريش خليفه باشند. ([20])

اين روايات افزون برآن كه مفهوم خليفه را در نظام اسلامى روشن مى سازد، گوياى اين واقعيت است كه خليفه پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) به وسيله خود آن حضرت معرفى مى شود چرا كه بايستى بين خليفه ـ جانشين ـ و مستخلفٌ عنه ـ جانشين گزينـ شباهت وجود داشته باشد، و هر كسى لياقت ندارد خليفه آن حضرت باشد. چنان كه از آيات قرآن نيز روشن مى شود كه خليفه بايستى از دو ويژگى برخوردار باشد يكى منصوب بودن از جانب خدا و دوم آلوده نشدن به هيچ ظلم و گناهى.

نكته ديگرى كه از اين بحث روشن مى گردد آن است كه بين امام و خليفه تفاوتى در اصطلاح وجود ندارد گرچه در لغت، مفهوم آن دو متفاوت است ولى آن چه در بحث ما نقش اساسى دارد اتحاد در مفهوم اصطلاحى است كه در روايات و قرآن و سپس در گفتار دانشمندان كلام به كار برده شده است.

سير تحول و دگرگونى مفهوم خليفه در تاريخ اسلام

آن چه درباره مفهوم خليفه در روايات بيان شد، گوياى اين مطلب است كه واژه خليفه پيش از ارتحال پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) به وسيله خود ايشان براى افراد مشخصى به كار برده شده است.

پس از رحلت آن حضرت نيز كسى جز على(عليه السلام) ادعاى جانشينى پيامبر را با اصطلاح «خليفة الرسول» نداشته است، از اين رو كسانى كه در سقيفه براى انتخاب حاكم اسلامى جمع شده بودند از اصطلاح خليفه استفاده نكردند بلكه به جاى آن واژه «امير» را به كار بردند.

ابوبكر خطاب به انصار چنين گفت: «فنحن الامراء و أنتم الوزراء». انصار نيز در جواب گفتند: «منا اميرٌ و منكم امير». واژه امير داراى مفهومى غير از خليفه است; البته به مرور زمان از اصطلاح خليفه به جاى امير استفاده شد. نخستين بار پس از پيامبر استفاده از اصطلاح خليفه در حوادث پيرامونى شكل گيرى سپاه اسامه براى ابوبكر صورت گرفت. اسامه از عمر خواست كه پيام خاصى را به خليفه رسول الله ـيعنى ابوبكر ـ برساند و عمر نيز پس از بازگشت با تعبير خليفه از ابوبكر ياد كرد. ([21]) و از آن پس ابوبكر نيز خود را خليفه رسول الله ناميد; البته يك بار به ابوبكر «خليفة الله» گفته شد ولى او ناراحت شد و گفت: «لست بخليفة الله و لكنى خليفة رسول الله(صلى الله عليه وآله)». ([22]) در عهد عمر نيز يك بار به وى خليفة الله گفتند عمر نيز به اين اطلاق اعتراض كرد. هر چند كه ابوبكر در نخستين خطبه اى كه پس از احراز كرسى خلافت ايراد كرد، چنين گفت: «و قد استخلف الله عليكم خليفة ليجمع به الفتكم و يقيم به كلمتكم فاعينونى على ذلك بخير»; ([23]) همانا خداوند خليفه اى براى شما برگزيده تا شما را متفق ساخته و سخن شما را استوار نمايد.

بنابراين مى توان گفت در آخر عهد خلافت وى، لااقل در برخى مناطق به طور غير رسمى به وى خليفة الله گفته مى شد; شاهد اين مدعا نقلى است كه ابن قتيبه از قول مردم شام دارد: «و كان اهل الشام قد بلغهم مرض ابى بكر و استبطأوا الخبر، فقالوا: انا لنخاف ان يكون خليفة الله قد مات و ولّى بعده عمر»; ([24]) مردم شام پس از اين كه از بيمارى ابوبكر اطلاع يافتند، گفتند: ما مى ترسيم كه خليفه خدا از دنيا برود و پس از او عمر خلافت را بر عهده گيرد. پس از ابوبكر، نيز در آغاز خلافت عمر مردم به او، خليفة خليفة رسول الله مى گفتند ولى از آنجايى كه اين عنوان طولانى و استفاده از آن سخت بود، مردم عمر را با واژه اميرالمؤمنين خطاب كردند.

طبق نقل ديگرى، خود عمر به مردم گفت كه اين عنوان، طولانى است; شما مؤمن هستيد و من هم امير شما هستم. آنان گفتند: پس بدين ترتيب از اين پس ما تو را اميرالمؤمنين مى خوانيم. ([25])

پس از عهد عمر و در زمان عثمان نيز عنوان خليفة الله بر خليفه اطلاق مى گرديد. ([26])

در عهد خلافت معاويه، عنوان خليفة الله به طور كامل براى ناميدن حاكم رواج پيدا كرد. معاويه نخستين كسى بود كه به شخصه خود را خليفة الله ناميد و حتى اموال بيت المال را هم مال الله ناميد تا تصرف در آن منحصر به خليفة الله يعنى خود او باشد. ([27]) پس از معاويه، اين عنوان در مورد ساير خلفاى اموى، عباسى و... نيز به كار رفت; ([28]) البته روشن است كه به كار بردن اصطلاح خليفه به انگيزه سود جستن از اختيارات پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) و به دست گرفتن قدرت بوده است و كسانى كه عنوان خليفه ـ اعم از خليفة الله و خليفة رسول الله ـ را براى خود به كار مى بردند، قصد داشتند از نوعى نيابت برخوردار شوند ـ نيابت از خدا و رسول(صلى الله عليه وآله) ـ. اين در حالى است كه نيابت يك نوع انتصاب است كه در آن فردى به طور رسمى و صريح فرد ديگرى را به نيابت خود نصب مى كند، و اين كار در مورد خلفاى سه گانه از جانب پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) انجام نگرفت. نيابت تنها بر اساس اعتقاد به نص در جانشينى پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) مى تواند مصداق داشته باشد.

مفهوم امامت و خلافت

با توجه به مباحث گذشته بويژه بحث حديث روشن شد كه بين واژه امامت و خلافت در اصطلاح و استعمال تفاوتى وجود ندارد چنان كه مفسر محقق مرحوم طبرسى مى نويسد: «الخليفة و الامام واحدٌ فى الاستعمال الاّ انّ بينهما فرقاً فالخليفة من استخلف فى الأمر مكان من كان قبله... و الامام مأخوذ من التقدم...»; ([29]) به عبارت ديگر اختلاف در مفهوم لغوى است چرا كه خليفه به معناى كسى است كه جانشين ديگرى شده و امام كسى است كه بر ديگران تقدم دارد.

آن چه يادآورى آن در اين جا لازم است برداشت متفاوت مذاهب اسلامى از امامت و خلافت است. اهل سنت خلافت را زعامت و رهبرى جامعه اسلامى مى دانند، در صورتى كه امامت از ديدگاه شيعه وسيع تر از زعامت و رهبرى جامعه است; به عبارت ديگر از ديدگاه اهل سنت خلافت يعنى حكومت، اما از ديدگاه شيعه حكومت شاخه اى كوچك از امامت و خلافت مى باشد، چرا كه امام يعنى جانشين پيامبر، و جانشين آن حضرت بايد از تمامى شؤونات ايشان  جز نزول وحى برخوردار باشد اما اگر خلافت به معناى حكومت باشد چنان كه اهل سنت گفته اند، بين امامت و خلافت تفاوت اساسى به وجود خواهد آمد.

مهم ترين شاخصه امام در درجه نخست اين است كه امام به عنوان جانشين پيامبر(عليه السلام)بايستى از تمامى تعليمات قرآن و سنت نبوى برخوردار باشد تا در راستاى برطرف نمودن مشكلات جامعه و راهنمايى امت اسلامى در تمامى ابعاد ـ سياسى، اجتماعى، اقتصادى و... ـ گام بردارد، و شيوه تكامل و صراط مستقيم را نشان دهد، از اين رو جانشينان پيامبر(صلى الله عليه وآله) انسان هاى كاملى هستند كه زمين و زمان از آنان خالى نخواهد بود.

با توجه به اين ديدگاه مى توان نتيجه گرفت كه:

1. بر اساس نگرش شيعه، قوام امامت بر مبناى تصاحب قدرت توسط امام نيست و بنابراين، عدم دستيابى امام به حكومت سياسى مانع ادامه امامت او نمى شود بنابراين در چنين شرايطى امام به وظيفه امامت خود ادامه مى دهد ولو اين كه حكومت، به ناحق در اختيار غير امام باشد; چرا كه امامت به مقتضاى تشكيل جامعه سياسى و انسان سياسى پديد نيامده است بلكه به مقتضاى دين اسلام و امت اسلامى به وجود آمده است و لذا با از دست دادن سلطه سياسى، مشروعيت خود را از دست نمى دهد و حتى با وجود عدم دستيابى به سلطه سياسى، امام همچنان امام است و گستره امامت او هم امت است. اما بنا بر نگرش اهل سنت قوام خلافت بر تصاحب قدرت نهاده شده است و ماهيت و مشروعيت خلافت از اعمال سلطه سياسى ناشى مى شود بنابراين خليفه به كسى اطلاق مى شود كه به قدرت دست يابد و عهده دار خلافت گردد.

2. امامت معصوم، شأنى از شؤون امت اسلامى است نه شأنى از دولت و جامعه سياسى; يعنى وابستگى امام به امت به اين لحاظ است كه امت، اسلامى است و آيين اسلام را برنامه خود قرار داده است نه به لحاظ اين كه جامعه اى سياسى است كه دولتى تشكيل داده است لذا امامت در همه حالات حتى در حالت هرج و مرج هم وجود دارد و وجودش ضرورى است و حتى اگر يك نفر در روى كره زمين وجود داشته باشد منصب امامت نيز باقى خواهد بود. در حالى كه خلافت از نگاه اهل سنت منصبى دنيايى و اجرايى است كه پيوندش با امت اسلامى از اين حيث است كه جامعه نياز به حاكم دارد. به عبارت ديگر خلافت نهادى متعلق به مسلمانان اما به عنوان يك اجتماع سياسى است كه در آن نهاد مسلمان به عنوان يك هويت دينى لحاظ نشده است بلكه يك هويت سياسى است كه در نظام زندگى، نيازمند به اجتماع سياسى و دولت است.

3. در امامت، ويژگى هاى اعلميت، عصمت و منصوص بودن ضرورى است، بر خلاف خلافت از نگاه مذاهب اهل سنت كه در آن اين شرط هاى سه گانه معتبر نيست و در نتيجه فاسق بودن خليفه، تصاحب قدرت توسط وى از راه قهر و غلبه و...ضررى به خلافت و مشروعيت وى نمى رساند حتى اگر افضل و اعدل موجود باشد.

4. بر اساس نگرش شيعه، امامت از مسايل اصول دين مى باشد نه فروع آن ولى بر اساس نگرش اهل سنت خلافت از فروع دين است نه از اصول آن.

پى‏نوشتها:‌


[1]. قاموس اللغة، واژه خليفه; صحاح اللغه جواهرى، ج 4، ص 1356، ـ با اندكى تغيير ـ .

[2]. نهاية اللغة، ص 340.
[3]. المنجد، واژه خليفه.
[4]. لغت نامه، دهخدا، چاپ 14 جلدى، ج 6، ص 8723 ـ 8724.
[5]. معجم مفردات الفاظ القرآن، راغب اصفهانى، ماده خلف.
[6]. سوره انعام، آيه 165.
[7]. احكام السلطانيه، ابن فرا، تحقيق محمد حامد الفقى، ص 27 و احكام السلطانيه، ماوردى، ص 15.
[8]. سوره انعام، آيه 165.
[9]. مجمع البيان، طبرسى، ذيل آيه 165.
[10]. سوره بقره، آيه 30.
[11]. سوره ص، آيه 26.
[12]. سوره اعراف، آيه 142.
[13]. سوره انبيا، آيه 73.
[14]. سوره بقره، آيه 124.
[15]. همان.
[16]. سوره ص، آيه 26.
[17]. تفسير ثعالبى، ذيل آيه; الكامل فى التاريخ، ج 2، ص 62 و الوفاء بالاحوال المصطفى، ص 183، ح249.
[18]. مسند، احمد حنبل، ج 5، ص 182 و جامع الاحاديث، ج 19، ص 473، ح 15139.
[19]. همان، ج 1، ص 331.
[20]. صحيح، مسلم، ص 1452، ح 1821 و سنن، ابى داوود، ج 4، ص 106، كتاب الهدى.
[21]. الامامة و السياسة، ص 7; تاريخ طبرى، طبرى، ج 2، ص 446، حديث السفينه و انديشه هاى سياسى در اسلام، حاتم قادرى.
[22]. احكام السلطانيه، ص 17.
[23]. الامامة و السياسة، ابن قتيبه دينورى، ج 1، ص 34.
[24]. همان، ج 1، ص 38.
[25]. تاريخ طبرى، طبرى، ج 3، ص 277 و تاريخ دمشق، ابن عساكر، ج 30، ص297.
[26]. الامامة و السياسة، ج 1، ص 41 و طبقات كبرى، محمد بن سعد، تحقيق محمد ابوالفضل ابراهيم، ج 3، ص 66.
[27]. تاريخ طبرى، طبرى، ج 4، ص 283.
[28]. انديشه هاى سياسى در اسلام و ايران، حاتم قادرى، ص 18.
[29]. مجمع البيان، ذيل آيه 30 سوره بقره.