فصل دوم امام على و همكارى با خلفا
پس از پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله)جامعه اسلامى با حوادث سهمگينى روبرو شد. دشمنان داخلى و
خارجى اسلام در صدد بودند تا به هر صورت اسلام را از مسير خود خارج سازند و
مسلمانان را با جنگ هاى داخلى مشغول نمايند و اگر هم بتوانند اسلام را از بين
ببرند. بى ترديد رسول اكرم(صلى الله عليه وآله) از وضعيت ناگوار بعد از رحلتشان،
آگاهى داشتند و دستورات لازم را صادر فرموده بودند.
از منظر شيعه يكى از مهم ترين دستورات آن حضرت(صلى الله عليه وآله)، چگونگى رهبرى جامعه اسلامى بود،
كه با معرفى چهره بسيار بزرگى مانند حضرت على(عليه السلام)مورد عنايت آن حضرت قرار
گرفت. اهل سنت نيز ضمن قبول اهميت رهبرى، آن را به گونه اى تفسير كرده اند كه گويا
پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله)كسى را معرفى نكرده و انتخاب جانشين را به خود مردم
واگذار كرده است.
بنابراين هر يك از مذاهب اسلامى به تبيين ديدگاه خويش پرداخته و براى اثبات مدعاى خود به دلايلى
استناد نموده اند. در اين ميان گاهى به روايات و گفتارى استناد مى شود كه مورد
اعتماد طرف ديگر مى باشد و در كتاب هاى سندى او آمده است. در همين راستا اهل سنت در
پاره اى از كتاب ها و نشريات براى اثبات مدعاى خود به برخى از سخنان امير
مؤمنان(عليه السلام) در نهج البلاغه استدلال مى نمايند. در اينجا جهت بررسى اين
موضوع شايسته است سخنان آن حضرت مورد تحقيق و پژوهش قرار گيرد. اما پيش از آغاز بحث
ذكر اين نكته الزامى است كه اميرمؤمنان(عليه السلام) در رويارويى با حوادث پيش آمده
پس از رحلت پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله)و بويژه در رابطه با خلفا، سه راه پيش
روى داشت; يعنى يا آن حضرت مى بايست اقدام به قيام علنى كرده و با ايجاد درگيرى به
منظور احقاق حق خويش و تغيير مسير جامعه به سمت اهداف اصلى و حقيقى خود به پا
مى خاست، كه اين نظر گرچه از سوى برخى كه در صداقت و خيرخواهى آنان ترديد جدى وجود
داشت ـ نظير ابوسفيان ـ ابراز مى گرديد، ولى براى آن حضرت به وضوح معلوم بود كه
چنين حركت و اقدامى در آن موقعيت حساس و سرنوشت ساز كه جامعه اسلامى هنوز مراحل
نخستين رشد و كمال خود را مى گذرانيد و خطر ارتداد و از هم پاشيدگى براى آن وجود
داشت تا چه اندازه مى توانست خطرناك باشد. در شرايطى كه فقدان رسول خدا(صلى الله
عليه وآله)دل هاى بسيارى را لرزان و اميدهايشان را كم رنگ كرده بود نزاع بر سر
جانشينى آن حضرت مى توانست چشم انداز آينده را در ديدگاه بسيارى از مردم تيره و تار
سازد و بى شك در صورت بروز چنان تشنجى، دشمنان اسلام چه در درون سرزمين اسلامى و چه
از خارج آن انگيزه بيشترى مى يافتند تا به اسلام ضربه وارد كنند. در چنين شرايطى
اگر كسى عشق به دين داشته و جاه طلبى چشم او را از ديدن واقعيت ها نپوشانده باشد،
هيچ گاه دست به حركتى كه نهايت آن برچيدن اساس مكتب است، نخواهد زد و به روشنى
پيداست كه با وجود انگيزه هاى بسيار قوى در برخى از صحابه براى ممانعت و امتناع از
قبول ولايت امام على(عليه السلام) و عزم و تصميم جدى آنها بر مخالفت با آن، اقدام
به حركتى تند و مسلحانه، بسيار خطرناك و تاريك جلوه مى نمود و بديهى است انجام چنين
اقدامى از آن حضرت بسيار بعيد به نظر مى آيد.
دومين راهى كه پيش روى آن حضرت وجود داشت انزوا و گوشه نشينى مطلق بود، به صورتى كه در هيچ يك از
مسايل داخلى و خارجى امت اسلامى كوچكترين دخالتى نكرده و بى تفاوت نسبت به هر آنچه
پيش مى آيد، تنها به زندگى و معيشت خود بپردازد.
چنين رويه اى گرچه زيان كمترى نسبت به شيوه نخست داشت، ولى اتخاذ چنين روشى با روح ايمانى و تقواى
على(عليه السلام) سازگار نبود، چرا كه اين روش مخصوص كسانى است كه در هواى قدرت و
رياست و در پى تحقق اميال و آرزوهاى نفسانى خويش اند; آنان كه با به ميدان آمدن و
پيروزى رقيب به كلى خود را از تمامى جريانات كنار كشيده و با قهر و ناز، گوشه گيرى
مطلق گزيده و از هر مشكلى كه براى جامعه و حكومت پيش آيد استقبال مى كنند تا شايد
اين معضلات به تضعيف موقعيت رقيب و تقويت شخصيت و موضع ايشان منجر شود، و چه بسا
خود نيز در ايجاد و يا تشديد آن مؤثر و سهيم باشند. چنين افرادى گاهى حتى به بهاى
آسيب جامعه و از هم گسيختگى پايه هاى آن به چنين شيوه هايى متوسل مى شوند.
سخنان
اميرمؤمنان(عليه السلام) در نهج البلاغه و برخى از هم عصران آن حضرت، گوياى اين
نكته است كه آن حضرت كوچكترين علاقه و محبتى نسبت به حكومت و مظاهر دنيا نداشته و
زاهدترين فرد زمان خويش بوده اند و اگر گاهى نيز از حكومت سخن گفته اند، فقط مصالح
اسلام و امت اسلامى را درنظر داشته اند. از سوى ديگر على(عليه السلام)23 سال در
كنار پيامبر(صلى الله عليه وآله) براى رشد و كمال نهال اسلام جهاد و تلاش نمود، با
اين اوصاف، چگونه ممكن است آن حضرت چنين رويه اى در پيش گيرد؟
راه ديگرى كه پيش
روى آن حضرت وجود داشت، انزوا و گوشه گيرى نسبى بود. با اين شيوه از طرفى خود را از
دخالت مستقيم در جريان ها و حوادث بركنار مى داشت، و از طرفى آن گاه كه مصالح
مسلمانان اقتضا مى كرد از مشاوره و راهنمايى دريغ نمى فرمود. آن حضرت به جاى
پذيرفتن مسؤوليتى در سازوكار حكومت حاكم، كار اصلى خويش را هدايت مردم و نظارت براى
حفظ دين قرار داد و با وجود آن كه نارضايتى و مخالفت خود را در وقايع پيش آمده از
خليفه اول نشان مى داد ولى خود را از درگير شدن در جنگى خونين و بنيان برانداز به
شدت برحذر مى داشت. ايشان با كمال شجاعت روحى و مناعت طبع و با يك دنيا عظمت و
بزرگوارى، آن گاه كه پاى مصالح دين و آبروى مسلمانان و شوكت اسلام به ميان مى آمد،
بى هيچ دغدغه و ترديدى نظرهاى خيرخواهانه و مصلحت آميز خود را نثار امت اسلامى و
خليفه مسلمين مى كرد و حتى با همان كسانى كه آنان را بانيان غصب حق خويش مى دانست،
به گونه اى رفتار مى كرد كه به نقل شيعه و سنى خليفه دوم در موارد متعددى گفته است:
«لولا
على لهلك عمر»; ([1])
اگر على نبود عمر هلاك مى شد. بنابراين با اطمينان مى توان گفت همكارى حضرت
على(عليه السلام)با دستگاه حكومتى در راستاى حلّ مشكلات جامعه اسلامى بوده و ايشان
مسايل جامعه را مهم تر از مسايل و منافع شخصى مى دانسته و هرگز حب و بغض خود را بر
محور تمنيات شخصى قرار نداده است.
راز حب و بغض هاى
على(عليه السلام) را بايد در امور مهم ترى چون مصلحت اسلام، جامعه، توده مردم و...
جُست. ([2])
بنابراين همكارى هاى امام على(عليه السلام)با خلفا تنها با چنين تفسيرى از سيره آن
حضرت قابل قبول مى باشد نه با گمان تأييد و امضاى خلافت ايشان.
همكارى هاى امام (عليه السلام)با خليفه اول
چنان كه گفته شد
كار اصلى امام على(عليه السلام) در دوران خلفاى سه گانه نظارت، هدايت و همكارى براى
رفع انحرافات بود. اين رسالت از دوره خليفه اول آغاز گرديد اما در نهج البلاغه به
هيچ موردى از اين همكارى با خليفه اول اشاره نشده، از اين رو مى توان گفت
همكارى هاى آن حضرت با ابوبكر بسيار سرد بوده است. هيچ ترديدى نيست كه امام در دوره
خلافت سه خليفه، مشاركت فعال نداشته است، و با توجه به وجود جنگ ها و فتوحات دوره
خلفا، هرگز در اين جنگ ها شركت نفرمود، تنها در اين مقطع ياران و فرزندان خود را
توصيه به همكارى نموده و خود از دور بر اوضاع نظارت داشته است. ([3])
اين امر معلول علل مختلفى است:
1. امام على(عليه
السلام) مدت زيادى از بيعت با خليفه اول امتناع ورزيد، چرا كه اگر امام على(عليه
السلام) از روز نخست با خليفه اول مثل خليفه دوم و سوم همكارى مى كرد، هيچ گاه
نمى توانست پيام اعتراض خود را به گوش ساير مردم، اعم از مسلمانان آن وقت و كسانى
كه بعدها اسلام آوردند، برساند. زيرا مردمى كه از شهرهاى دور براى نخستين بار به
مدينه ـ مركز خلافت اسلامى ـ مى آمدند، در صورتى كه مشاهده مى كردند صحابى بزرگ
پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) با خليفه جديد همكارى دارد، هيچ گاه به اتفاق
بزرگى كه در دنياى اسلام رخ داده بود، پى نمى بردند. از اين رو امام على(عليه
السلام) بايد شيوه اى برمى گزيد كه در بستر آن بتواند پيام اعتراض خود را به گوش
همه مسلمانان و غير مسلمانان برساند. به همين علت امام(عليه السلام)در آغاز با
خليفه اول بيعت نكرد ([4])
و اين حالت را دست كم تا مدت شش ماه ادامه داد و پس از اين كه همه مردم از اعتراض
امام(عليه السلام) آگاه شدند، آن گاه حضرت ـ طبق نظريه كسانى كه مى گويند امام بيعت
نمود ـ به خاطر مصالح مهم تر با خليفه اول بيعت كرد.
2. اگر امام
على(عليه السلام) از همان روز نخست عليرغم اعتراض خود به خلافت خليفه اول، با وى به
همكارى مى پرداخت، امروز ـ پس از گذشت قرن ها ـ پيروان امام على(عليه السلام)هرگز
نمى توانستند براى حقانيت حضرت دليل تاريخى بياورند; چرا كه ادعاى شيعه اين است كه
اگر امام على(عليه السلام) خلافت خليفه اول را قبول داشتند، از روز نخست با وى بيعت
و همكارى مى كردند و اين كار را تا شش ماه به تأخير نمى انداختند!
بخارى در اين خصوص
روايت مى كند كه: «حضرت زهرا(عليها السلام) پس از پيامبر(صلى الله عليه وآله)شش ماه
زندگى كرد و حضرت على(عليه السلام) در اين مدت با ابوبكر بيعت نكرد». ([5])
تاريخ طبرى نيز پس از بيان حديثى كه از زهرى، عروه و عايشه نقل شده، مى نويسد:
«مردى از زهرى پرسيد كه آيا على(عليه السلام) در اين شش ماه بيعت نكرد؟ جواب داد
نه، على و نه احدى از بنى هاشم بيعت كردند». ([6])
البته درباره نحوه بيعت سخن زياد گفته شده است، ولى از نامه معاويه و از پاسخى كه
على(عليه السلام)به او داده مى توان دانست چگونه از او بيعت گرفته اند; «گفتى مرا
چون شترى بينى مهار كرده مى راندند تا بيعت كنم، به خدا كه خواستى نكوهش كنى،
ستودى. و خواستى رسوا سازى، خود را رسوا نمودى. مسلمان را چه نقصان كه مظلوم باشد،
و در دين خود بى گمان، يقينش استوار و از دو دلى بر كنار. اين حجت كه آوردم براى جز
تو خواندم، ليكن آن چه به خاطر رسيد بر زبان راندم». ([7])
3. بر خلاف خليفه
دوم كه مكرر در امور مهم و غير مهم با امام على(عليه السلام)مشورت مى كرد و از
امام(عليه السلام) كمك مى خواست، خليفه اول هرگز با امام على(عليه السلام)مشورت
نمى كرد تا امام(عليه السلام) لااقل پس از بيعت با او از اين طريق با وى همكارى
كند. در برخى از اعتراضاتى كه از امام(عليه السلام) در مورد خليفه اول نقل شده است،
امام(عليه السلام) به خليفه اول مى فرمايد: «فاستبددت علينا
بالامر»; ([8]) درباره
خلافت با استبداد برخورد كردى. برخى از شارحان آن را به «لم
تشاورنا فى الامر» تفسير كرده اند. ([9])
زهرى در روايتى
طولانى از عايشه نقل مى كند: «در جلسه اى كه حضرت على(عليه السلام)،
بنى هاشم و ابوبكر حضور داشتند و هنوز بيعت انجام نگرفته بود، آن حضرت خطاب به
ابوبكر فرمودند: بيعت نكردن ما به خاطر انكار فضل و رقابت بر تو نيست. «و لكنّا نرى أن
لنا فى هذا الأمر حقّاً فاستبددتم به علينا ثم ذكر قرابته من رسول الله(عليه
السلام)و
حقّهم فلم يزل علىٌّ يقول ذلك حتّى بكى ابوبكر»;
ولى ما بر اين عقيده ايم كه اين امر ـ يعنى خلافت و امامت ـ حق ما است و شما با
استبداد خود بر ما جفا كرده ايد. آن گاه خويشاوندى خود به رسول خدا(عليه السلام) و
حق خويشان را يادآور شد و چندين بار اين جمله را تكرار فرمود، پس ابوبكر گريه كرد». ([10])
با توجه به علل فوق مى توان ادعا كرد كه هيچ نوع همكارى بين امام(عليه السلام) و خليفه اول انجام
نگرفته است.
همكارى هاى امام(عليه السلام) با خليفه دوم
الف) مشورت عمر و راهنمايى هاى امام(عليه السلام)
يكى از دستورات اخلاقى اسلام براى رشد امور فردى و اجتماعى، استفاده و بهره گيرى از ديدگاه صاحبان
خرد و تجربه است. در اين باره آيات و روايات فراوانى مؤمنان را به همفكرى و مشورت
دعوت نموده، چنان كه قرآن مى فرمايد: (و
شاورهم فى الأمر فاذا عزمت فَتَوَّكَّل على الله); ([11])
اى رسول ما! با مؤمنان مشورت كن، آن گاه پس از تصميم گيرى بر خدا توكل نما.
از نظر اسلام مسلمان موظف است چنان چه كسى با او مشورت نمود، خواه مسلمان يا كافر آن چه به صلاح
اوست به او بگويد و به او خيانت ننمايد. از اين رو در روايات آمده است كه مشاور
بايستى امين باشد; «المستشار مؤتمن». ([12])
در روايات ديگرى نيز از مشورت با فاجر، ترسو، حريص و بخيل جلوگيرى شده است.
امام صادق(عليه السلام) مى فرمايد: «با مرد عاقل و خردمند كه اهل ورع و پاكى باشد، مشورت كنيد كه
او جز به خير و خوبى شما را كمك نمى كند». ([13])
و نيز از رسول خدا(صلى الله عليه وآله)معناى «حزم»
پرسيده شد فرمود: «مشاورة ذوى الرأى
و اتباعهم»; ([14]) مشورت
با صاحب نظران و پيروى آنان.
از آن جا كه در جامعه اسلامى حضرت على(عليه السلام) كه از جهت عقل و خرد، تجربه، ايمان و امانتدارى
سرآمد زمان خويش و بلكه دوران پس از خود بود، خلفا از انديشه و علم آن حضرت استفاده
نموده و در مشكلات پيش آمده بويژه شيوه هاى جنگى به مشورت با او پرداخته و آن حضرت
آن چه را به صلاح مى دانست مى فرمود و به آنان مشاوره مى داد.
البته عمر در موارد متعدد با صحابه رسول خدا(صلى الله عليه وآله) مشورت مى كرد، وى در امور قضايى ده ها
بار نظر امام على(عليه السلام) را بر رأى خودش ترجيح داد. در تاريخ گذارى هجرى با
صحابه مشورت كرد و رأى امام على(عليه السلام) را درباره تعيين هجرت رسول خدا(صلى
الله عليه وآله) به عنوان مبدأ تاريخ اسلامى پذيرفت. نمونه ديگر مشورت با امام
درباره زمين هاى عراق بود كه نظر امام را قبول كرد. ([15])
بر اساس خطبه هاى
نهج البلاغه، خليفه دوم، در چند مورد با حضرت على(عليه السلام)مشورت كرده و از
ايشان راهنمايى خواسته است. نمونه هايى از موارد ياد شده چنين است:
1. «قد شاوره عُمَر فى الخروج الى غزو الروم بنفسه و... و قد توكل الله لاهل هذا الدين باعزار
الحَوْزَة وسَتْر العورَة... انك متى تَسِرْ الى هذا العدو بنفسك فَتَلْقَهُمْ
فُتْنَكَبْ لاَتكن للمسلمين كانِفَة، دون اقصى بلادهم، ليس بعدك مرجعٌ يرجعون اليه،
فابْعَثْ اليهم رجلا مِحْرَباً وَاحْفِزْ معه اهل البلاء والنصيحة فانْ اظهر الله،
فذاك ما تُحِبُّ و ان تكن الاخرى كنتَ رداً للناس و مَثابةً للمسلمين»; ([16])
خليفه دوم در مورد شركت خود در جنگ با روم، از حضرت على(عليه السلام) مشورت خواست.
حضرت امير(عليه السلام)فرمودند:... خداوند متعال براى اهل اسلام حفظ حدود و نواحى و
نگهدارى آبروى آنها را ضمانت كرده است...، ولى اگر تو خود به سوى دشمن اسلام حركت
كنى و ـ در برخورد با آنها ـ مغلوب شوى، براى مسلمانان دوردست و مرزنشينان پناهى
نمى ماند ـ و در صورت كشته شدن تو، تا هنگام بيعت مسلمانان با فردى ديگر ـ كسى نيست
كه به وى مراجعه كنند. پس مصلحت اسلام و مسلمانان اقتضا مى كند كه تو به جاى خود،
مرد جنگ آزموده اى را به سوى ايشان روانه كنى و با او مردان صاحب تجربه، پرطاقت و
خيرخواه را همراه سازى. اگر خداوند مسلمين را غالب كرد، كه آرزوى همه ماست; ولى اگر
مسلمانان شكست خوردند، تو پناه و ياور مسلمانان خواهى بود.
2. «من كلام له لعُمَر بن الخطاب و قد استشاره فى خصوص قتال الفرس بنفسه;... و مكان القيّم بالامر
مكان النظام من الخرز يجمعه و يضمه فاذا انقطع النظام تفرق الخَرَز و ذهب، ثم لم
يجتمع بِحذافيره ابداً.و العربُ اليوم، و ان كانوا قليلا، فهم كثيرون بالاسلام،
عزيزون بالاجتماع، فكن قطباً و استدر الرّحا بالعرب وَ اَصْلِهِمْ دونك نار
الحرب... ان الاعاجم ان ينظروا اليك غداً يقولوا: هذا اصل العرب، فاذا اقتطعتموه
اِسْتَرَحْتُمْ فيكون ذلك اشد لِكَلبِهِمْ عليك و طَمَعِهِمْ فيك»; ([17]) هنگامى
كه خليفه دوم با حضرت امير(عليه السلام) در خصوص شركت در جنگ با سپاه ايران مشورت
كرد، ايشان فرمودند: منزلت زمامدار و حاكم مانند رشته مُهره و تسبيح است كه همه
دانه ها را گرد آورده و به هم پيوند مى دهد. اگر رشته قطع شود همه مهره ها از هم
جدا و پراكنده مى گردند. گرچه امروز عرب از نظر تعداد اندك است ولى با پيوستگى به
اسلام بسيار است و با اجتماع و اتحاد، غلبه دارد. پس تو محور ميانه آسيا باش و
آسياى جنگ را به وسيله عرب بگردان; آنان را به جبهه جنگ و كارزار اعزام نما ولى
خودت با آنان مرو... اگر سپاه شاهنشاهى ايران تو را ببينند مى گويند: اين پيشواى
عرب است اگر او را از بين ببريد راحت و آسوده خواهيد شد. و اين انديشه، انگيزه آنها
را در جنگ شديدتر مى كند و طمع و حرص آنها را بيشتر مى نمايد.
ب) يادآورى واقعيت ها و كارهاى خوب
حضرت على(عليه السلام) ضمن خطبه اى، جملاتى گفته اند كه در ضمن آن جمله ها فرد مورد نظر خود را
انسانى عادل و با انصاف معرفى مى كنند چنان كه اگر او عيبى ببيند، انتقاد مى كند و
اگر هم خوبى و كار خيرى ديد يادآورى مى نمايد. آن حضرت مى فرمايند: «لله بلاد فلان
فلقد قَوَّمَ الاَوَدَ و داوَى العَمَد و اقام السُنه و خَلَّف الفتنه ذهب نقى
الثَوْب قليل العَيْب. أصاب خيرها و سبقَ شرها. ادى إلى الله طاعته و اتّقاهُ بحقّه
رَحَلَ و تركهم فى طرق متشعبة، لا يهتدى بها الضّالُّ ولايَسْتَيْقِنُ المهتدى»; ([18])
خداوند شهرهاى فلانى را بركت دهد كه كژى ها را راست نمود و بيمارى ها را معالجه
كرد. سنت را به پا داشت و آشوب و فتنه را پشت سر گذاشت و پاك جامه و كم عيب از دنيا
رفت. به خير و نيكى آن رسيد و از شر و بدى آن رهايى يافت. طاعت خدا را به جا آورد و
از نافرمانى او پرهيز كرد. از دنيا رفت در حالى كه مردم را بر سر چند راهى باقى
گذاشت كه نه گمراه در آن راه مى يابد و نه راه يافته به باور و يقين مى رسد.
در مورد فردى كه در اين فرازها، مورد ستايش حضرت على(عليه السلام) قرار گرفته، شارحان و مترجمان
نهج البلاغه سخنان گوناگونى گفته اند كه هر كدام با مشكل روبرو است:
1. ابن ابى الحديد از طبرى نقل مى كند كه در فوت عمر زنان مى گريستند و دختر ابى حثمه چنين ندبه
مى كرد: «و اعمراه أقام
الاود و ابرأ العمد...».
آنگاه طبرى از مغيره بن شعبه نقل مى كند كه پس از دفن عمر به سراغ على(عليه السلام)
رفتم و خواستم سخنى از او درباره عمر بشنوم. ـ على(عليه السلام)بيرون آمد در حالى
كه سر و صورتش را شسته بود و هنوز از صورتش آب مى چكيد و خود را در جامه اى پيچيده
بود و مثل اين كه ترديد نداشت كه كار خلافت بعد از عمر بر او استقرار خواهد گرفت ـ
گفت: دختر ابى حثمه راست گفت كه: «لقد قوم الاود...».
از اين رو ابن ابى الحديد به اين دليل كه سياق عبارات اين خطبه نشان دهنده صدور آن
در مورد يك مقام متصدى امور حكومت است، اين جملات را در ستايش عمر مى داند. ([19])
2. شهيد مطهرى مى نويسد: «برخى از متتبعين عصر حاضر از مدارك ديگر غير از طبرى داستان را به شكل
ديگرى نقل كرده اند و آن اين كه على(عليه السلام)پس از آن كه بيرون آمد و چشمش به
مغيره افتاد به صورت سؤال و پرسش فرمود: آيا دختر ابى حثمه آن ستايش ها را كه از
عمر مى كرد راست مى گفت؟ بنابراين جمله هاى بالا نه سخن على(عليه السلام)است و نه
تأييدى از ايشان نسبت به گوينده اصلى ـ كه يك زن بوده است ـ مى باشد». ([20])
3. قطب راوندى مى نويسد: «مقصود حضرت، يكى از گذشتگان صحابه مثل عثمان بن مظعون است». ([21])
4. مرحوم دشتى در حاشيه ترجمه نهج البلاغه خود مى نويسد: «مرحوم شهرستانى نقل مى كند كه در نسخه خطى
سيد رضى كه دخترش خدمت عموى بزرگوارش ـ سيد مرتضى ـ آن را مى آموخت، نام سلمان
فارسى در ابتداى اين خطبه نوشته شده بود و همين درست است».
با توجه به اين احتمالات آيا مى توان يكى از آنها را پذيرفت؟ از جهت فنى اين گونه نقل ها كه از
احتمالات گوناگون برخوردار است نمى تواند حجت و دليل بر مدعا باشد، مگر دليل يا
قرينه اى خارج از آن بر تشخيص يك احتمال دلالت كند و در اين مورد هيچ دليل و
قرينه اى وجود ندارد كه فرد مورد نظر عمر بوده، يا سلمان يا عثمان بن مظعون و.. از
اين رو اين دليل، مبهم و مجمل مى شود و براى مدعا كه تمجيد از خليفه دوم باشد
بايستى به دليل ديگرى مراجعه كرد و در ديگر سخنان اميرمؤمنان نه تنها از خليفه دوم
تمجيد نشده بلكه از وى به شدت انتقاد گرديده است، كه در بحث هاى آينده به آن
پرداخته خواهد شد.
بر فرض كه اين سخن را امام على(عليه السلام) فرموده و مصداق آن عمر بن خطاب باشد، باز هم بيان آن به
معناى حقانيت و يا پذيرش خلافت او و چشم پوشى از امامت خويش
نخواهد بود، چنان كه كسى نمى تواند درباره اى همكارى ها و راهنمايى هاى آن حضرت
چنين ادعايى داشته باشد.
بنابراين بيان برخى واقعيت ها به معناى تمجيد مطلق نيست بلكه نسبى است، دليل ما سخنان فراوان آن
حضرت(عليه السلام) در انتقاد از خلفا و از جمله خليفه دوم مى باشد. افزون بر آن كه
امام(عليه السلام) هرگز روش و شيوه حكومت آنان را نپذيرفته و اين را در عمل نشان
داده است، از اين رو امكان ندارد امام(عليه السلام) از يك سو روش فردى را تأييد
نمايد و از سوى ديگر در عمل بر خلاف سيره و روش او حركت نمايد و رفتار و اعمال او
را به نقد بكشاند.
همكارى هاى امام(عليه السلام) با خليفه سوم
امام على(عليه السلام) در موارد زيادى، براى پيش گيرى از هرج و مرج، از بين بردن زمينه توطئه هاى
آينده و نيز به اقتضاى شرايط و رعايت مصلحت، با عثمان همكارى كرده اند، اوج اين
همكارى ها در جريان محاصره منزل عثمان رخ داده است. در زمانى كه عثمان به هيچ كس
نمى توانست دل ببندد چرا كه به عيان بى مِهرى ها را از دوستان خود ـ دوستانى كه در
پناه حمايت هاى او به جايى رسيده بودند ـ مى ديد; اما درست در همين شرايط تنها امام
على(عليه السلام) بود كه به يارى عثمان شتافت. مواردى از اين همكارى ها چنين است:
الف) ميانجيگرى امام على(عليه السلام) بين عثمان و مردم
در اواخر عهد خلافت
عثمان، مردم سراسر قلمرو پهناور آن روز اسلام از تبعيض ها و حيف و ميل هاى
كارگزاران خليفه به ستوه آمده بودند و به همين جهت صداى اعتراض از گوشه و كنار بلند
شده بود. عثمان و كارگزارانش هيچ اعتنايى به اين اعتراضات نمى كردند. مردم مدينه به
برادران مسلمان خود در ساير شهرها نامه نوشتند و از آنها خواستند تا عليه عثمان
جهاد كرده و او را از خلافت خلع كنند. ([22]) نخستين
گروهى كه به اين ندا لبيك گفتند، مردم مصر بودند. آنها به مدينه آمدند و به صراحت
از عثمان درخواست كردند كه توبه كند وگر نه شمشيرهاى خود را به كار خواهند گرفت. ([23])
و برخى نيز گفتند كه «قربة
الى الله»
عثمان را مى كشيم. ([24])
عثمان از امام على(عليه السلام)خواست تا با مردم صحبت كند و نگذارد كه بر او بشورند. امام
على(عليه السلام) به اين شرط كه او به هر آنچه كه به مردم وعده مى دهد عمل كند،
پذيرفت و مردم را دعوت به آرامش كرد. مصريان تعهدنامه اى از جانب عثمان نوشتند و از
او خواستند تا آن را امضا كند و در پايان آن نوشتند كه على(عليه السلام)از جانب
عثمان ضامن اجراى تمام اين تعهدات است. ([25])
برخى از منابع نوشته اند كه تنها شخصيتى كه مى توانست به خوبى از عهده اين ميانجيگرى برآيد امام
على(عليه السلام) بود. حتى كسان ديگرى پيش از امام على(عليه السلام)خواستند كه
وساطت كنند اما مردم آنها را نپذيرفتند. ([26])
به همين علت بود كه عثمان در مدت محاصره، از تنها كسى كه درخواست كمك كرد امام
على(عليه السلام)بود. ([27])
ابن شبّه نميرى، بابى مخصوص به استمدادهاى عثمان از امام على(عليه السلام)در كتاب
خود باز كرده است و به تفصيل به شرح كمك هاى امام على(عليه السلام) به عثمان
پرداخته است. ([28])
عثمان در دوران محاصره منزلش، در شرايطى قرار داشت كه خود نمى دانست كه چه كار مى كند. او يك بار
ابن عباس را فرستاد تا از امام على(عليه السلام) بخواهد كه از مدينه خارج شود و به
ينبع ـ محلى در اطراف مدينه ـ برود تا مردم، ديگر به نام او شعار ندهند. امام(عليه
السلام)قبول كردند و از مدينه خارج شدند. پس از مدتى، مردم به عثمان فشار آوردند و
عثمان به ناچار دوباره دست به دامان امام(عليه السلام) شد و براى حضرت پيغام فرستاد
كه به مدينه برگردد. حضرت به مدينه برگشتند. پس دوباره ابن عباس را نزد امام(عليه
السلام) فرستاد تا از حضرت بخواهد كه از مدينه خارج شود. امام على(عليه
السلام)ناراحت شدند و فرمودند: «يا ابن عباس! ما
يريد عثمان الاّ ان يجعلنى جملا ناضحاً بالغرب; اقبل و ادبر. بعث الىّ ان اخرج، ثم
بعث الىّ ان اقدم، ثم هو الان يبعث الىّ ان اخرج، و الله لقد دفعت عنه حتى خشيت ان
اكون آثماً»; ([29])
اى پسر عباس! عثمان جز اين نمى خواهد كه مرا چون شتر آب كِش سرگردان نگاه دارد;
گاهى بروم و گاهى برگردم. يك بار پيغام فرستاد از مدينه خارج شوم، دوباره خبر داد
كه بازگردم، هم اكنون تو را فرستاده كه از شهر خارج شوم. به خدا سوگند! آن قدر از
او دفاع كردم كه ترسيدم گناهكار باشم.
اين فراز از نهج البلاغه، نشان مى دهد كه امام على(عليه السلام) در نهايت همكارى با عثمان بوده
تا جايى كه ترس از افراط بر امام(عليه السلام) عارض شده است.
اين كمك هاى امام(عليه السلام) به عثمان در شرايطى صورت مى گيرد كه نزديكترين افراد به عثمان،
مرگ و قتل او را آرزو مى كردند تا پس از آن به مقاصد خود لباس عمل بپوشانند.
زمانى كه خانه عثمان در محاصره بود، عثمان نامه هاى مكررى براى معاويه نوشت و از او درخواست كمك
كرد. معاويه درخواست هاى عثمان را پشت گوش انداخت و تنها در اواخر حياتش 12 هزار
نفر به سوى مدينه روانه كرد، ولى به فرمانده آنها گفت: در فلان نقطه بمان تا دستورم
به تو برسد. آنگاه خودش به نزد عثمان رفت تا شرايط را از نزديك ببيند. عثمان به او
گفت: كمك آورده اى؟ معاويه گفت: آمده ام تا از حال شما آگاه شوم آنگاه به سپاهم
برگردم و كمك بياورم. عثمان گفت: نه، تو اراده كرده اى تا كشته شوم، آنگاه تو خود
را ولىِ خون من معرفى كنى. معاويه از نزد عثمان بيرون آمد و تا زمانى كه عثمان كشته
شد، برنگشت. ([30])
امام على(عليه السلام) خود به اين مطلب در نامه اى كه براى معاويه فرستاده است، چنين اشاره
مى كند: «ثم ذكرت ما كان من
امرى و امر عثمان، فلك ان تجاب عن هذه، لرحمك منه، فايّنا كان اعدى له و اهدى الى
مقاتله; اَمَن بذل له نصرته فاستقعده و استكفّه ام من استنصره فتراخى عنه و بثّ
المنون اليه، حتى اتى قَدَره اليه»; ([31])
سپس كار مرا با عثمان به يادآوردى، تو بايد پاسخ دهى كه از خويشاوندان او هستى!
راستى، كدام يك از ما دشمنى اش با عثمان بيشتر بود و راه را براى كُشندگانش فراهم
نمود؟ آن كس كه به او يارى رساند و از او خواست به جايش نشيند و به كار مردم رسد يا
آن كه از او يارى خواسته شد و دريغ كرد و به انتظار نشست تا مرگش رسد؟
و در نامه اى ديگر نيز خطاب به معاويه مى نويسد: «فاما اكثارك
الحجاج على عثمان و قتلته، فانك انما نصرت عثمان حيث كان النصر لك،. خذلته حيث كان
النصر له»; ([32])
اما جواب پرگويى تو نسبت به عثمان و كشندگان وى آن است كه تو عثمان را در هنگامى كه
انتظار پيروزى او را داشتى، يارى دادى و آنگاه كه يارى تو به سود او بود، او را
خوار گذاشتى.
استاد مطهرى مى نويسند: «معاويه كه تنها يك هدف داشت و هر وسيله را براى آن هدف مباح مى دانست،
و در منطق او و امثال او، نه عواطف انسانى نقش دارد و نه اصول، آن روزى كه تشخيص
داد از مرده عثمان بهتر مى تواند بهره بردارى كند تا از زنده او، و خون به زمين
ريخته عثمان به او بيشتر نيرو مى دهد تا خونى كه در رگ هاى عثمان حركت مى كند، براى
قتل او زمينه چينى كرد و در لحظاتى كه كاملا قادر بود كمك هاى مؤثرى به او بدهد و
جلو قتل او را بگيرد او را در چنگال حوادث تنها گذاشت». ([33])
امام على(عليه السلام) در آن شرايط از هر گونه وساطتى براى رفع شورش و محاصره دريغ نمى كرد اما
دريغ و درد كه عثمان نمك خورد و نمكدان شكست; چرا كه او وقتى وساطت و تلاش
امام(عليه السلام) را ديد، به امام حسن(عليه السلام)گفت: پدرت فكر مى كند كه هيچ كس
به اندازه او نمى داند، در حالى كه من بهتر از او مى دانم كه چه كار مى كنم به او
بگو ما را رها كند و به حال خود واگذارد. ([34])
ب) فرستادن آب براى عثمان توسط امام على(عليه السلام)
در زمان محاصره
عثمان، قيام كنندگان به دستور طلحه آب را به روى عثمان و خانواده اش بستند. ([35])
امام على(عليه السلام) كه در ملك خود در خارج از مدينه بود، به طلحه پيام فرستاد و
از وى خواست تا به عثمان اجازه دهد تا از چاه متعلق به خودش ـ رومه ـ آب بردارد و
از تشنگى هلاك نشود. اما طلحه زير بار نرفت. چون محاصره كنندگان به شدت عمل خود
افزودند، و شرايط براى عثمان سخت شد، مروان، براى امام(عليه السلام) پيغام فرستاد و
آب طلب كرد. امام(عليه السلام) با طلحه مذاكره كرد و چون ديد كه طفره مى رود،
خشمگين شد تا جايى كه طلحه چاره اى جز موافقت نديد. ([36])
و سرانجام، امام على(عليه السلام) عليرغم مخالفت محاصره كنندگان، براى عثمان آب
فرستاد. ([37])
و براى اين كار، عده اى از موالى بنى هاشم و بنى اميه زخمى شدند. ([38])
ج) نقش امام على(عليه السلام)در جلوگيرى از قتل عثمان
وقتى به امام
على(عليه السلام) گزارش دادند كه مردم كمر به كشتن عثمان بسته اند، آن حضرت براى
دفاع از عثمان به روياروى با محاصره كنندگان برخاست. او به فرزندان خود دستور داد:
«اذهبا بسيفكما حتى تقوما على باب عثمان; فلا تدعا احداً يصل اليه»; ([39])
شمشيرهاى خود را برداريد و بر در خانه عثمان بايستيد و اجازه ندهيد كسى به خليفه
دست يابد.
فرزندان حضرت در
اجراى امر پدر، خود را به خانه عثمان رساندند و با مهاجمان به كارزار پرداختند تا
جايى كه در اين ماجرا سر و صورت امام حسن(عليه السلام)از خون گلگون گشت و سر قنبر ـ
غلام امام(عليه السلام) ـ به سختى مجروح گرديد. ([40])
وقتى هم كه امام على(عليه السلام)خبر قتل عثمان را شنيد، خود را به خانه عثمان
رساند و به فرزندانش فرمود: در حالى كه شما بر در خانه عثمان بوديد، او چگونه كشته
شد؟ آنگاه به يكى از آنها سيلى و به ديگرى مشتى زد و با عصبانيت آنجا را ترك گفت. ([41])
با توجه به مطالبى
كه ذكر شد مسلم است كه هر انسان منصف و با وجدانى كه در تاريخ صدر اسلام و وقايع
قتل عثمان، مطالعه كند، به پاكى حضرت على(عليه السلام) از اين واقعه اذعان خواهد
كرد. ولى متأسفانه عده اى از افراد با توجه به بغض و عداوت هايى كه از حضرت
على(عليه السلام) در دل گرفته بودند، بدترين تهمت ها را به آن حضرت (عليه
السلام)روا داشتند. آنها تهمت دست داشتن در قتل عثمان را بر سر زبان ها انداخته و
آن را تبليغ كردند; اين تحريكات، تهمت ها و افتراها باعث به وجود آمدن جنگ هاى
داخلى در جهان اسلام شد. جنگ هايى كه آثار سوء بسيارى در ميان مسلمانان بر جاى
گذاشت و دستاوردش آن شد كه دشمنان نگذاشتند عادل ترين پيشواى انسانيت بعد از
رسول الله(صلى الله عليه وآله)بتواند به صورت كامل و دلخواه، احكام نورانى اسلام را
پياده كند و در نهايت، امت اسلام از وجود پيشوايى همچون اميرمؤمنان(عليه
السلام)محروم ماند. كسانى مثل عايشه به صراحت در مكه به سخنرانى پرداختند و گفتند
كه على(عليه السلام) عثمان را كشته است و عده اى از مردم شام قسم ياد كردند كه
على(عليه السلام)را بكشند. ([42])
حضرت على(عليه
السلام) به طور مكرر در نهج البلاغه، در مقابل اين تهمت ها واكنش نشان داده، از خود
دفاع فرموده و اثبات كرده است كه كسانى كه به حضرت تهمت قتل عثمان را وارد مى كردند
خودشان در اين فتنه بزرگ دست داشتند و براى اين كه خود را از اين عمل زشت پاك كنند
پيراهن عثمان را علم كردند و فرياد واعثمانا! سر دادند. بسيارى از منابع تاريخى
مسلمين، روايات متعددى را ذكر كرده اند كه در آنها امام على(عليه السلام) از قتل
عثمان تبرّى جسته است. ([43])
در پنج مورد
على(عليه السلام) خود را از شركت در قتل مبرا مى كند و در يك مورد طلحه را كه مسأله
قتل عثمان را بهانه اى براى تحريك عليه على(عليه السلام) قرار داده شريك در توطئه
بر ضد عثمان معرفى مى نمايد. در دو مورد معاويه را كه قتل عثمان را دستاويز توطئه و
اخلال در حكومت على(عليه السلام) قرار داد و مردم بيچاره را با عنوان قصاص كشندگان
خليفه مظلوم به نفع آرمان هاى خود تهييج كرده، سخت مقصر مى شمارد; چنان كه آمده است
هنگامى كه خبر تهمت بنى اميه مبنى بر مشاركت ايشان در قتل عثمان به آن حضرت رسيد
فرمود: «اَوَ لَمْ يَنْهَ
بنى اميةَ عِلْمُها بى عن قَرْفى؟ اَوَ ماوَزَعَ الجُهّال سابِقَتى عن تُهْمَتى وَ
لَما وعظهم الله به ابلغ من لسانى»; ([44])
چرا شناخت و معرفت بنى اميه از من، آنان را از عيب جويى نسبت به من، باز نداشت ـ
يعنى آنها مرا خوب مى شناختند كه در اين واقعه هيچ گونه عيب و ايرادى بر من وارد
نيست ـ. چرا سابقه درخشان من در اسلام، برجستگى زحمات من در دفاع از نبى اكرم(صلى
الله عليه وآله) و اسلام عزيز، مانع تهمت افراد جاهل و نادان نشد؟ پند و اندرزى كه
خداوند به اينان داده از گفتار من روشن تر و بليغ تر است.
اين فراز از سخن
حضرت اشاره به آياتى است كه از سوءظن به مؤمن نهى مى كند و اذيت مؤمن و تهمت به او
را بزرگترين گناه مى شمارد. وقتى اين آيات هشدار دهنده در آنها اثر نمى كند چگونه
سخنان مولا(عليه السلام) در دل هاى تاريك و سنگين آنها اثر خواهد كرد؟
امام در نامه اى
خطاب به مردم كوفه خود را از اين اتهام پاك نموده، مى نويسد: «انّ
الناس طغوا عليه، فكنت رجلا من المهاجرين اُكثر استعتابه و اُقل عتابه»; ([45]) مردم
بر عثمان عيب گرفتند و از مهاجران، من تنها كسى بودم كه او را به جلب رضايت مردم
واداشتم و كمتر به سرزنش او زبان گشودم.
امام على(عليه
السلام)نه تنها قاتل عثمان نبود بلكه موافق با قتلش هم نبود چرا كه مى دانست قتل
خليفه، به معنى غلبه مردم بر حاكم است و اين يعنى ايجاد هرج و مرج و صرف اين كه
مردم احساس كنند مى توانند هر حاكمى را به راحتى از پا درآورند، براى جامعه خطرناك
است. ([46])
از سويى امام چون مى دانست قتل عثمان در هر حال به نفع معاويه است، با اين كار
مخالف بود. ([47])
امام على(عليه
السلام) در جاى ديگر مى فرمايد: اگر مى دانستم كه بنى اميه با قسم چيزى را باور
مى كنند، در ميان ركن و مقام قسم مى خوردم كه من عثمان را نكشتم. ([48])
امام(عليه السلام)
در نامه اى به معاويه نوشتند: «اگر كسى درباره قتل عثمان حكم كند خواهد ديد كه
پاك ترين افراد من هستم». ([49])
و در جاى ديگر فرمودند: «من، نه عثمان را كشتم و نه به كشتنش فرمان دادم». ([50])
اما در هر حال، قتل عثمان نتيجه انحرافات عثمان بود و هيچ راهى هم براى دفع آن
نبود. از اين رو امام(عليه السلام)مى فرمايد:
«ما امرت و لا نهيت، لا سرّنى و لا ساءنى قتل عثمان»; ([51])
من نه دستور كشتن عثمان را دادم و نه از آن جلوگيرى كردم، كشتن عثمان نه مرا خشنود
كرد و نه ناراحت.
ابن سيرين مى گويد:
«على(عليه السلام) زمانى به قتل عثمان متهم شد كه به خلافت برگزيده گرديد». ([52])
معاويه بن
ابى سفيان از جمله كسانى بود كه مدعى خونخواهى عثمان بود و حضرت امير(عليه السلام)
را متهم به قتل عثمان مى كرد. حضرت در چند جاى نهج البلاغه پرده از روى حقايق
تاريخى بر مى دارد و معاويه و طرفداران او را با استدلال رسوا مى كند. آن حضرت ضمن
نامه اى به معاويه مى نويسد: «وَ زَعَمْتَ
اَنَّكَ جِئتَ ثائراً بِدَمِ عثمان وَ لَقَدْ عَلِمْتَ حَيْثُ وَقَعَ دَمُ عُثْمانَ
فَاطْلُبهُ مِنْ هُناكَ إنْ كُنتَ طَالباً»; ([53])
به گمان خود براى خونخواهى عثمان آمده اى؟ با اين كه مى دانى خون او كجاـ و به دست
چه كسى ـ ريخته شده و اگر خونخواه او هستى از همان جا آن را مطالبه كن.
معاويه مى دانست كه
در حقيقت چه كسانى عامل قتل عثمان اند ولى با كمال وقاحت على(عليه السلام) را متهم
به قتل مى كرد.
امام على(عليه
السلام) در نامه اى ديگر به معاويه مى نويسد:
«و لَعَمْرى يا معاوية لئن نَظرتَ بعَقْلِكَ دون هَواك لَتَجدنى اَبْرَأُ
الناس مِنْ دم عثمان، و لتعلمن انِّى كنتُ فى عُزلة عنه إلاّ ان تَتَجَنى فَتَجَنَّ
ما بذالك»; ([54])
اى معاويه! به جان خودم سوگند، اگر به عقل خود به درستى بنگرى و از خواهش نفس
درگذرى به خوبى مرا مبراترين شخص نسبت به خون عثمان خواهى يافت و به يقين مى دانى
كه من از اين واقعه بركنار بودم، مگر اين كه بخواهى تهمت زده و آن را به من نسبت
دهى كه در اين صورت هر چه خواهى بكن.
باز در نامه اى
ديگر به معاويه مى نويسد: «... اما ما سألتَ
مِنْ دَفْع قتلة عثمان اليك فانّى نَظرتُ فى هذا الأمرِ، فلمَ اَرهُ يَسَعُنى
دَفْعُهُم إليك و لا إلى غيرك»; ([55])
اما در مورد درخواست تو كه قاتلان عثمان را به تو بسپارم; در اين كار انديشه كردم
ديدم فرستادن ايشان به سوى تو و يا غير تو از عهده من خارج است زيرا عده آنها زياد
است و من قدرت اين كار را ندارم.
معاويه تلاش
فوق العاده اى داشت كه مولا على(عليه السلام) را در ميان كشندگان عثمان قرار دهد،
در حالى كه خود از كسانى بود كه به نحوى در اين قتل دخالت داشت. ([56])
د) دفن عثمان توسط امام على(عليه السلام)
داستان دفن عثمان،
بسيار عبرت آموزتر از قتل اوست. خليفه مسلمين آن گونه زندگى كرده است كه مسلمانان
بر او شوريده اند، او را كشته اند، نماز خواندن بر او را ننگ دانسته و دفن او در
قبرستان مسلمانان را جايز ندانسته اند. ([57])
جنازه عثمان سه
شبانه روز بر روى خاك ماند و كسى حاضر به دفن او نشد. روز سوم امام على(عليه
السلام) واسطه شد و عده اى را مأمور كرد تا او را دفن كنند. مردم وقتى دانستند كه
عثمان را مى خواهند دفن كنند، دامن هاى خود را پر از سنگ كردند و بر سر راه
جنازه اش نشستند. وقتى جنازه عثمان را آوردند، مردم آن را سنگ باران كردند و در
نهايت او را در حشّ كوكب كه مكان دفن يهودى ها بود، دفن كردند. ([58])
پىنوشتها:
[1]. مناقب، خوارزمى، ص 80، ح 65; الرياض النضرة، ج 3، ص 173; ذخائر العقبى، ص
80 ـ 81 و ينابيع المودة، قندوزى، ج 3، ص 147.
[2]. چنان كه در نهج البلاغه مى فرمايد: «فامسكت يدى،
حتى رأيت راجعة الناس قد رجعت عن الاسلام، يدعون الى محق دين محمد(صلى
الله عليه وآله)فخشيت ان لم انصر الاسلام و اهله ان ارى فيه ثلماً او هدماً، تكون المصيبة
به علىّ اعظم من فوت ولايتكم التى انما هى متاع ايام قلائل»;
از پذيرش خلافت امساك كردم تا آن گاه كه ديدم گروهى از اسلام باز گشته،
مى خواهند دين محمد(صلى
الله عليه وآله)را
نابود سازند. پس ترسيدم كه اگر اسلام و طرفدارانش را يارى نكنم، رخنه اى در
آن ببينم يا شاهد نابودى آن باشم كه در اين صورت مصيبت آن بر من سخت تر از
رها كردن حكومت بر شماست; ـ حكومتى ـ كه كالاى چند روز دنياست.
[3]. ابن عباس مى گويد: «همراه خليفه دوم به شام مى رفتيم، در بين راه عمر گفت:
ابن عباس «أشكو اليك ابن عمك سألته أن يخرج معى
فلم يقبل و لم أزل أراه واحداً فيم تظن موجدته»; شكايت دارم
از پسر عمويت زيرا از ايشان درخواست كردم كه همراه ما بيايد اما نپذيرفت و
من همواره او را غمگن و ناراحت مى بينيم؟ گفتم تو مى دانى كه ناراحتى آن
حضرت از چيست؟ عمر گرفت ناراحتى على از آن جهت است كه خلافت از دست ايشان
گرفته شده «انّه يزعم ان رسول الله أراد الأمر له»;
عقيده على بر اين بود كه رسول خدا امر خلافت را به او واگذار نموده است.
شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج 3، ص114.
[4]. ر.ك: الامامة و السياسة، ج 1، ص 14 ـ 15.
[5]. صحيح، بخارى، ج 7، ص 177، كتاب المغازى، باب غزوه خيبر.
[6]. تاريخ طبرى، ج 2، ص 448، سنة 11.
[7]. نهج البلاغه، نامه 38، در برخى روايات آمده كه معاويه در نامه خود نوشت: تو
را كشان كشان براى بيعت بردند.
[8]. صحيح بخارى، ج 5، كتاب المغازى، باب غزوة خيبر، ص 178 و الامامة و السياسة،
ج 1، ص 32.
[9]. فتح البارى، شرح صحيح بخارى، ابن حجر عسقلانى، ج 7، ص 379.
[10]. تاريخ طبرى، ج 2، ص 448، حوادث سال 11.
[11]. سوره آل عمران، آيه 159.
[12]. سفينة البحار، ماده شور.
[15]. تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 151 ـ 152.
[16]. نهج البلاغه، خطبه 134.
[18].
همان، خطبه 228، بخش 1 ـ 2.
[19]. مجموعه آثار ـ سيرى در نهج البلاغه ـ ، شهيد مطهرى، ج 16، ص 475 و تاريخ
طبرى، ج 3، ص 285، ذكر من ندب عمر ورثاه.
[20]. همان، ج 16، ص 475 ـ 476.
[22]. تاريخ طبرى، ج 3، ص 370 و مروج الذهب، ج 2، ص 380.
[23]. نقش عايشه در تاريخ اسلام، ج 1، ص 228.
[24]. انساب الاشراف، احمد بن يحيى جابر البلاد، تحقيق دكتور سهيل زكّار و دكتور
رياض زركلى، ج 6، ص 211.
[25]. نقش عايشه در تاريخ اسلام، ج 1، ص
229 ـ 230.
[26]. انساب الاشراف، ج 5، ص 111.
[27]. طبقات الكبرى، ج 3، ص 82.
[28]. تاريخ المدينة المنورة، تحقيق فهيم
شلتوت، ج 3، ص 1219 ـ 1223.
[29]. نهج البلاغه، خطبه 240، بخش 1 ـ 2.
[30]. تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 175.
[31]. نهج البلاغه، نامه 28، بخش 22 ـ 24.
[32]. همان، نامه 37، بخش 2.
[33]. مجموعه آثار ـ سيرى در نهج البلاغه، ج 16، ص 479.
[34]. عقد الفريد، ج 4، ص 120.
[35]. الامامة و السياسة، ج 1، ص 38 و انساب الاشراف، ج 6، ص 211.
[36]. نقش عايشه در تاريخ اسلام، ج 1، ص 269.
[37]. مروج الذهب، ج 2، ص 380; عقد الفريد، ج 4، ص 107 و تاريخ الخلفا، جلال الدين سيوطى، تحقيق محمد
محى الدين عبدالحميد، ص 159.
[38]. انساب الاشراف، ج 6، ص 185.
[39]. تاريخ الخلفا، ص 159 و انساب الاشراف، ج 6، ص 185.
[40]. الامامة و السياسة، ج 1، ص 41 - 42; مروج الذهب،
ج 2، ص 381; عقد الفريد، ج 4، ص 107 و تاريخ الخلفا، ص 160.
[41]. عقد الفريد، ج 4، ص 108 و تاريخ الخلفا، ص 160.
[42]. انساب الاشراف، ج 6، ص 221 ـ 222.
[44]. نهج البلاغه،
خطبه 75، بخش 1.
[45]. نهج البلاغه، نامه 1، بخش 1.
[46]. تاريخ خلفا، رسول جعفريان، ص 179.
[48]. همان، ص 181 و انساب الاشراف، ج 6،
ص 221.
[49]. همان، ص 181 به نقل از وقعه صفين، ص 29.
[50]. همان، ص 181 المصنف، ابن ابى شيبه،
ج 15، ص 228 و انساب الاشراف، ج 5، ص 100.
[51]. همان، ص 178 و به نقل از الغدير، ج 9، ص 29 و انساب الاشراف، ج 6، ص 224.
[52]. همان، ص 181 و المصنف، ابن ابى شيبه، ج 15، ص 229.
[53]. نهج البلاغه، نامه 10، بخش 10.
[54]. همان، نامه 6، بخش 3 ـ 4.
[55]. همان، نامه 9، بخش 8 ـ 9.
[56]. عقد الفريد، ج 4، ص 115 ـ 117 و انتساب الاشراف.
[57]. الامامة و السياسة، ج 1، ص 46 ـ 45.
[58]. تاريخ طبرى، ج 3، ص 438 ذكر بعض سير عثمان بن عفان; الامامة و السياسة، ج
1، ص 45; تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 176 ; نقش عايشه در تاريخ اسلام، ج 1، ص 275
; عقد الفريد، ج 4، ص 105 و كنزالعمال، متقى هندى، ج 13، ص 32.