روزهاى پايانى خلافت امام
وقتى نوار زندگانى امام را از نظر مىگذرانيم، هر چه به پايان
آننزديكتر مىشويم آن را تيرهتر مىبينيم به گونهاى كه قلب
از شدّت اندوهوتأسف مىخواهد بتركد. اين معاويه است كه
لشكريان جاهلى را بر ضدّرسالت خدا رهبرى مىكند و اين اشعث و
ديگر فرماندهان دنيا طلبكوفىاند كه به باطل معاويه
گروييدهاند و وعدههاى دروغين معاويه بيشتراز نصايح امام در
آنان كارگر افتادهاست. و اين ياران بزرگوار امامند كهشمارى
از آنها مىميرند وگروهى ديگرشان در ميدان نبرد شهيد مىشوندو
دستهاى ديگر با ترور از پاى در مىآيند. روزى سپرى نمىشود
مگر آنكهاخبارى تأسفبار به آنحضرت مىرسيد.
تندروها بر او مىشورند و سپاه وى را به آشوب مىكشند. سپاه
نيز ازجنگ خسته و درمانده شده است. در حالى كه معاويه هر روز
بر نيروىخويش مىافزايد وگروههاى جنگى كوچكى را پنهانى براى
حمله به گوشهو كنار كشور گسيل مى دارد. در واقع وى با اين كار
سنّتهاى جاهلى را كهخود بدانها وابسته بود، زنده مىكرد. او
قبايل عربى و فرماندهان جاهلىرا تشويق مىكرد تا دوباره به
عادات پيشين و كارهاى گذشته خويشبازگردند.
معاويه با سپاهى به فرماندهى بُسر بن ارطأة، يمن و حجاز را
موردحمله قرار داد. وى به بُسر فرمان داده بود كه در اين دو
جا، ايجاد آشوبوبلوا كند وهواخواهان امام را بترساند.
همچنين وى سپاهى براى جنگ با مصريان به آنديار روانه
نمودوفرماندهى اين سپاه را بر عهده عمرو بن عاص نهاد كه او در
ولايت مصرطمع بسته بود. عمرو در مصر دست به جنايتها و تباهيها
زد و والى امام برآن شهر يعنى محمّد بن ابوبكر را كشت و پيكرش
را مُثله كرد و سپس او راسوزانيد...
و هنگامى كه علىعليه السلام، شمشير برنده خويش، مالك اشتر، را
براىولايت مصر برگزيد، معاويه او را در ميان راه مسموم كرد و
به قتلرسانيد. خبر شهادت مالك بر امام بس گران بود، با قتل
مالكآنحضرت، قهرمانى با ايمان و شجاع را از دست داد.
از اينها گذشته، اهل كوفه كه پيوسته در تفرقه و جدايى به
سرمىبردند، سالهاى بسيار از ديدگاههاى امام دور بودند.
آنحضرت باكوچكترين امكاناتى همچون سخنان بليغ و نظريّات
حكيمانه و خوبمطرح كردن مسأله جهاد در راه خدا و حفظ كرامت
مردم و دستاوردهاىانقلاب، آنان را به هوشيارى وبيدارى فرا
مىخواند. امّا جز پيشاهنگانآنان، كس به سخنان آنحضرت پاسخ
مثبت نمىداد.
شايد هدف والاى امام از اين سخنان تحكيم پايههاى ايمان در
مياناين پيشاهنگان، كه در واقع شيعيان مخلص و فداكار او به
شمارمىآمدند، بود تا مگر بدين وسيله خط درخشان مكتب در ميان
نسلهاىديگر امتداد يابد.
تفرقه كوفيان از حق خود و اتحاد شاميان بر باطلشان، قلب
آنحضرترا واقعاً به درد آورده بود آن گونه كه آرزو مىكرد
معاويه ده نفر از ياراناو را بگيرد و در برابر، يكى از ياران
خود را به وى بدهد. سرانجامآنحضرت آخرين تير خود را رها كرد
و گفت :
"هشدار مىدهم كه من از عتاب و خطاب با شما خسته شدهام. پس
بهمن بگوييد شما چكار مىكنيد؟ اگر مىخواهيد در ركاب من
بهسوى دشمنروانه شويد اين چيزى است كه من مىخواهم و دوست
دارم و اگر در صددچنين كارى نيستيد پس مرا از تصميم خود آگاه
سازيد. به خدا سوگند اگرهمه شما براى جنگ با دشمنان با من
بيرون نياييد تا خداوند كه بهترينداوران است، ميان ما و آنان
داورى نكند، بر شما نفرين مىكنم و خود بهجنگ با دشمنانتان
مىروم حتّى اگر تنها ده نفر مرا همراهى كنند".
"اوباشان شامى در يارى كردن ضلالت و گمراهى از شما
پايدارترندواتحاد آنان بر باطل خود از اتحاد شما بر هدايت و
حقّتان بيشتر استپس درد و درمان شما چيست؟ آنان مانند شمايند
و اگر تا روز قيامت باايشان جنگ شود، از ميدان
نمىگريزند".(88)
چون كوفيان ديدند كه آنحضرت قصد دارد همراه با شمارى اندك
ازياران مخلص خود به جنگ روانه شود، به دعوت وى پاسخ گفتند و
آمادهرفتن به ميدان جنگ شدند. جنگجويان از شهر بيرون آمدند و
به اردوگاهسپاه كوفه در نخيله وارد شدند. امام يكى از
فرماندهان سپاه خود، موسومبه زياد بن حفصه را به سوى شام گسيل
داشت. "زياد" طلايه داران سپاهرا رهبرى مىكرد. آنحضرت در
انتظار پايان يافتن ماه رمضان بود تا باديگر سپاهيان خود به
سوى شام حركت كند امّا تقدير در شب نوزدهم ماهمبارك رمضان،
سرنوشت ديگرى براى او رقم زد.
امام (ع) در محراب شهادت
شب نوزدهم ماه مبارك رمضان، يكى از شبهايى كه احتمال مىرودشب
قدر در همان شب واقع است. گفتگوهاى مردم در اين شب هر
جاپيرامون جنگ ومسائل آن بود. چرا كه علىعليه السلام روح جهاد
و جنگاورىرا در ميان آنان دميده وتحرك و فعاليّت در آنان اوج
گرفته بود.
در گوشهاى از مسجد كوفه، عدّهاى از مصريان طبق معمول هر شب
بهنماز ايستاده بودند و اندكى آن طرفتر عدّهاى نيز با جديّت
نمازمىخواندند. وگوشهاى از شهر خانه محقرى بود كه دختر امام،
حضرترا به ميهمانى دعوت كرده بود. او هنگام افطار قرصى نان و
ظرفى شيرواندكى نمك براى امام آورد. امّا آنحضرت فرمود تا شير
را از سفرهبردارد. آنگاه چند لقمهاى نان ونمك خورد و سپس
براى خواندن نمازبرخاست. او هر چند گاهى به آسمان مىنگريست و
مىفرمود :
اين همان شب موعود است نه دروغ مىگويم و نه به من دروغ
گفتهشده است. آنگاه به سوى مسجد رفت و از همان درى كه اين
مردان درپشت آن گرد آمده بودند، به درون مسجد رفت.
راوى مىگويد : اميرمؤمنان هنگام طلوع فجر بر آنان وارد شد و
بانگبرداشت : نماز، نماز. پس از آن درخشش شمشيرى ديدم و شنيدم
كسىمىگفت : حكم از آنِ خداست نه از آنِ تو اى على! سپس برق
شمشيرديگرى را ديدم و شنيدم امامعليه السلام مىفرمود : اين
مرد از دست شما نگريزد.
اشعث به ابن ملجم گفته بود : پيش از آنكه سپيده بدمد و شناخته
شوىبايد حتماً خود را نجات دهى.(89)
چه كسانى در توطئه كشتن رهبر مسلمانان شركت داشتند؟
سه نفر در موسم حج گرد هم آمدند و قرار گذاشتند هر يك از
آنانيكى از اين سه تن را، معاويه وعمرو بن عاص و على را، از
پاى در آورند.آن كس كه قرار بود عمرو را بكشد موفق نشد زيرا در
همان روز عمرو كسديگرى را به جاى خود براى نماز فرستاده بود و
آن مرد به جاى عمروكشته شد. معاويه نيز از مرگ جان سالم به در
برد زيرا شمشير بر رانشفرود آمد و زخمى نه چندان عميق بر جاى
نهاد.
امّا ابن ملجم كه شمشيرش را به هزار درهم خريده و آن را با
هزاردرهم آغشته به زهر ساخته بود در تحقيق هدف خود به موفقيّت
دستيافت. چنان كه به نظر مىرسد وى با جناح مخالف امام در
كوفه، كهرهبرى آن را اشعث بر عهده داشت، برخورد مىكند. ابن
اشعث كسى بودكه بر كشتگان خوارج اشك مىريخت، وى چندى قبل بر
اميرمؤمنانوارد شده بود و امام با او به خاطر توطئههاى مستمر
وى بر ضد اسلام بهتندى برخورد كرده بود. وى امام را به كشتن
تهديد كرد. يكبار امام درپاسخ به تهديد او فرمود :
"آيا مرا از مرگ مىترسانى و تهديدم مىكنى؟! به خدا سوگند
منهرگز از آن باك ندارم كه با مرگ رو به رو شوم يا مرگ با من
رو به روگردد".(90)
علاوه بر ابن اشعث گروهى از ياران وى نيز همچون سبيب بن
بجران،وردان بن مجالد در تحقّق اين جنايت دست داشتند.
از طريق ابن اشعث، مصالح خوارج كه از سرسختترين دشمنانمعاويه
بودند با مصالح معاويه گره خورد. معاويهاى كه از هجوم
صاعقهوار سپاه اسلام بر خود بسيار مى ترسيد و همواره براى
كشتن امام بهكوفيان از دادن هيچ وعدهاى دريغ نمىكرد. به
همين علّت است كهابوالاسود دؤلى پس از تحقّق اين جنايت به
معاويه گفت :
"هان! به معاوية بن حرب بگوى كه چشمان سرزنشگران ما روشنمباد،
آيا در ماه روزه ما را با كشتن بهترين همه مردم عزادار كرديد؟
بهترين كس را كه بر اسبان راهوار مىنشست و آنها را رام
مىكردوكشتيها سوار مىشد، كشتيد، كسى را كه نعال مىپوشيد
وآنرا مىساختو كسى كه سورههاى قرآنى را مىخواند".(91)
پس از وقوع اين جنايت، امام را به خانه بردند و ابن ملجم را
بهمحضرش حاضر كردند. پس آنحضرت فرمود :
"جان در برابر جان. اگر من مُردم او را بكشيد چنان كه مرا
كشتواگر زنده ماندم خود درباره او تصميم مىگيرم".
آنگاه افزود :
"اى فرزندان عبدالمطّلب! مبادا شما را ببينم كه خون مسلمانان
رامىريزيد و مىگوييد اميرمؤمنان كشته شد. هان كه نبايد جز
قاتل من كسديگرى كشته شود".
يكى از پزشكان كوفه موسوم به اثير بن عمر بن هانى بر بالين
امامحاضر شد و پس از معاينه به آنحضرت گفت : اى اميرمؤمنان!
وصيّتكن كه دشمن خدا ضربتش را تا مغزت رسانيده است.
اصبغ بن نباته نقل مىكند : خدمت اميرمؤمنان رسيدم. او تكيه
دادهوبر سرش دستار زردى پيچيده بود. لكّههاى خون از دستار به
بيرون نفوذكرده بود چهره آنحضرت به زردى مىزد به گونهاى كه
معلوم نبود سيماىآنحضرتزردتر است يا عمامهاش؟ پس خم شدم
واو را بوسيدموگريستم. امام به من فرمود : اصبغ! گريه مكن كه
جزاى اين به خدابهشت است.
عرض كردم : فدايت شوم من نيك مىدانم كه تو به بهشت خواهىرفت
امّا از اين كه تو را از دست مىدهم، مىگريم.(92)
ام كلثوم نيز پس از آن كه خبر مرگ امام را از زبان خود
آنحضرتشنيد، گريست. پس امام به او فرمود :
"امكلثوم مرا ميازار! اىكاش آنچهرا كه من مىبينم تو
هممىديدى.فرشتگان هفت آسمان را مىبينم كه پشت يكديگر صف
كشيدهاندوپيامبران مىگويند : اى على بيا! آنچه پيش روى توست
بسى بهتر از حالىاست كه تو در آنى".(93)
امام سه روز پس از اين ضربه زنده ماند امّا حالش روز به روز
بدترمىشد. تا آن كه شب بيست و يكم فرا رسيد. آنحضرت به امام
حسنعليه السلاموصيّت كرد و به ديگر فرزندش امام حسينعليه
السلام آخرين وصاياى خود راگفت آنگاه با خانواده خود وداع كرد
و با اطمينان و آرامش فرشتگانپروردگارش را استقبال كرد و روح
پاك آنحضرت از كالبدش بيرونرفت. با شهادت امام فرياد و شيون
دختران وزنان آنحضرت بالا گرفتوكوفيان دانستند كه اميرمؤمنان
در گذشته است. مردان و زنان عزادار فوجفوج به منزل آنحضرت
مىرفتند. غوغاى عظيمى بر پا شده و كوفه به لرزهدر آمده بود.
اين روز همچون روز در رحلت رسول خداصلى الله عليه وآله بود.
امام حسن و امام حسين با هم پيكر امام را مىشستند و محمّد
بنحنفيه بر روى بدن مبارك آنحضرت آب مىريخت. آنگاه با
باقيماندهحنوط رسول خدا آنحضرت را حنوط كردند و در تابوتش
گذاردند. امامحسن بر جنازه آنحضرت نماز خواند و او را شبانه
تا پشت كوفه بردندودر نوبه در كنار ستون غريين، جايى كه هم
اكنون آرامگاه آنحضرتاست، به خاك سپردند.
محل آرامگاه آنحضرت، تا دوران امام رضاعليه السلام از ديدهها
نهان بود.زيرا بيم آن مىرفت كه خوارج و بنى اميّه مرقد
آنحضرت را مورد تهاجمخويش قرار دهند.
پس از شهادت امام، ابن ملجم كشته و به آتش سوزانده شد.
بدينسان، با شهادت علىعليه السلام صفحهاى درخشان از زندگى
آن امام ورق خوردتا صفحات مجد و سرفرازى و فضايل وى تا پايان
روزگار همچنان پرتوافشان بماند و پيروان خود را به هدايت و
استقامت رهنمون شود. پسسلام خدا بر او باد آنگاه كه در كعبه
پا به دنيا گذارد و آنگاه كه در محرابكوفه به خون غلتيد و
هنگامى كه شهيد و شاهد بر ظلم ستمگران شدووقتى عدالت و پرچم
هدايت و منَار تقوا گشت. سلام خدا برا او بادهنگامى كه او را
زنده بر مىانگيزد تا او را ميزانى قرار دهد كه ميانبندگانش
جدايى اندازد و تقسيم گر بهشت و دوزخ باشد.
و سلام بر راستكارانى كه در راه آنحضرت گام نهادند و درود
برپيروانش كه در راه عشق به او سختيهايى را تحمّل كردند كه
كوههاى سر بهفلك كشيده تاب تحمّل آنها را نداشتند.
ويژگيها و فضايل اميرمؤمنان
فضايل و مناقب امام همچون پرتو آفتاب، در همه جا جلوه گر
استوبه ما روشنايى و گرمى معنوى مىدهد. دانشمندان بزرگ
مسلمان، علىرغم مذاهب مختلفىكه دارند، در بر شمردن فضايل
آنحضرت با يكديگربه رقابت پرداختهاند. تا آنجا كه برخىاز
خوانندگان سادهلوح مىگويند :
"با اين وصف علىعليه السلام برترين كس بوده است". اينان از
اين نكتهغافلند كه امام نشانه صدق رسالت پيامبر اكرم، و آينه
صاف و بىزنگارىاست كه در آن سيماى مربى و سرورش، محمّدصلى
الله عليه وآله، متجلّى است. تا آنجاكه خود فرمود :
"من بندهاى از بندگان محمّد هستم"
در واقع پا فشارى اصحاب پيامبر و تابعان و صديقان مسلمان بر
نشرفضايل امام على خود نوعى مبارزه عليه خط گمراهى بود كه بر
مسلمانانمسلط شده بود و براى از ميان بردن نشانهها و شاخصهاى
حق بسختىتلاش مىكرد. بدين گونه است كه فضايل اميرمؤمنان از
آمار و شمارشبيرون است.
امّا بر ماست كه فضايل آنحضرت را جداى از يكديگر ننگريم كه
اينخود مانند آن است كه گلى را بدون توجّه به گلبرگهاى آن
مورد مشاهدهقرار دهيم.
وقتى ما از زهد سخن مىگوييم، گوشه گيرى مرتاضان و
پارسايىفراريان از زندگى را به ياد مىآوريم. و چون از علم
سخن مىگوييم به يادكسانى مىافتيم كه در كتابخانهها يا
آزمايشگاههاى خود به كار تحقيقومطالعه مشغولند ومسئوليّت
ديگرى ندارند و خود را درگير مبارزاتومجاهدتها نمىكنند.
و چون از بخشندگى و كرم سخن به ميان آوريم، ياد پادشاهى در
ذهنما زنده مىشود كه هداياى گزافى به دوروبريهاى خود
مىبخشيد و بدينوسيله آنها را كم كم به فساد و تباهى مىكشاند
و به واسطه اين بذلوبخششها حكومت خود را از هر گونه تعرضى در
امان مىداشت.
و چون از صفت شجاعت سخن برانيم، تصوير قهرمانان ميدانهاىجنگ
را كه خوىشان كشت و كشتار و وظيفهشان ريختن خون ديگرانبود،
به خاطر مىآوريم.
امّا اميرمؤمنان علىعليه السلام غير از تمام اينها بود. زيرا
صفات او،نمودهايى از روح معنوى وى به شمار مىآمد. همان گونه
كه اگر يك نوربر شيشههاى رنگى بتابد، رنگهاى گوناگونى از خود
نمودار مىسازد، نورتوحيد نيز در ژرفاى وجود امام از خود صفات
و ويژگيهاى مختلفى برجاى گذارده بود به گونهاى كه برترين صفات
و عظيمترين آيات حق درآنحضرت متجلّى گشته بود.
هنگامى كه خداوند بر قلبى سليم تجلّى مىكند، آن را با قول
ثابتاستوار مىسازد و از نور عزت خويش سرشارش مىگرداند و
صاحب آنقلب را بخشنده و دادگر و دلير و مهربان و دانا و مسئول
و زاهد و فعّالوگريان در تاريكى شب و جنگنده در روز مىسازد.
شاعرى درباره امام سروده است :
در ويژگيهاى صفات تو، اضداد جمع شده است و از اين رو
همتايانبراى تو سر فرود آوردهاند. ما مىگوييم اين ويژگيها،
صفات حُسنايىاست كه برخى از آنها برخى ديگر را پيروى مىكنند.
اين صفات عبارتنداز : عشق و راستى وامانت كه معرفت خداوند آنها
را جمع كرده و سايرفضايل خير از آن سر چشمه گرفته است.
آنحضرت براى خداى سبحان زيست كه او خداى را شناخته و در
راهاو دليريها از خود نشان داده بود. او به عظمت كردگارش يقين
داشت. آيامگر آنحضرت درباره مؤمنان، كه خود امير و سرور آنان
بود، نفرمود :
"آفريدگار در جانهايشان بزرگى يافته و غير از خداوند در
چشمانشكوچك شده است". او مرگ را كوچك مىشمرد زيرا ديدار
پروردگارشرا دوست مىداشت. در حق رعيت به عدل و داد رفتار
مىكرد زيرا ازپردههاى ماديّت فراتر آمده و قدم به كُنه حقايق
نهاده بود. تمام امتيازاتو برتريهاى ظاهرى را از ميان برد و
با فشارى كه او را بدان فرا مىخواند،به مبارزه و رويارويى
برخاست.
در دنيا زهد را پيشه خود ساخته بود زيرا حقيقت دنيا را
بخوبىمىشناخت و پيش از آنكه اعضا و جوارحش در بهرهبردارى از
دنيا، روزهاختيار كنند روحش از دنيا كناره گرفته و دنيا را سه
طلاقه كرده بودو به او مىگفت :
"اى دنيا، اى دنيا!! از من در گذر كه تو را سه طلاقه كردهام و
در آنبازگشتى نيست".(94)
عبادت، جسم او را تحليل برده بود كه او در عبارت به ديدار
محبوببزرگوارش مىشتافت. او همواره پروردگارش را ياد مىكرد و
قلبش بهمناجات با او آباد بود. فضايل ديگر آنحضرت نيز
جويبارهايى بودند كهاز چشمه سار ايمان و معرفت و يقين نشأت
مىگرفتند.
اجازه دهيد درباره عبادت امام، به نقل تعدادى از روايات
بپردازيمباشد كه پيشوايمان را بيشتر بشناسيم و با شناخت او به
پروردگار خودنزديكتر شويم.
روزى ابودرداء در ميان ياران پيامبرصلى الله عليه وآله ماجرايى
در اين خصوص نقلكرد واز گوشهاى از عبادت شبانه على كه خود
شاهد آن بود، سخن گفت.
)از هشام بن عروة از پدرش عروة بن زبير نقل شده است كه گفت :
ماهمراه با عدّهاى در مسجد رسولاللَّه نشسته بوديم و از
شجاعتهاى اهل بدرو نيز از بيعت رضوان ياد مىكرديم و سخن
مىگفتيم، ابو درداء گفت : اىجماعت! آيا شما را به كم مالترين
مردم و خدا ترسترين و كوشاترينايشان در عبادت خبر دهم؟!
گفتند : او كيست؟ ابودرداء گفت :اميرمؤمنان على بن
ابىطالبعليه السلام.
راوى مىگويد : به خدا در ميان حاضران مجلس كسى نبود جز
آنكهچهره از ابودرداء بر گرفت. آنگاه مردى از انصار خطاب به
او گفت : اىعويمر سخنى گفتى كه هيچ يك از حاضران در مجلس با
آن موافقت نشانندادند! ابودرداء گفت : اى مردم! من چيزى را كه
خود ديدهام باز مىگويمشما نيز آنچه را كه ديدهايد باز
گوييد. على بن ابىطالب را در بيابانهاىنجار ديدم كه از
همراهان خويش كناره گرفته و از كسانى كه در پىاشمىآمدند،
خود را نهان داشته و در پشت انبوه درختان نخل خود را
پنهانكرده بود. من على را گم كرده بودم و به نظر آمد كه از من
بسيار دور شدهاست. با خود گفتم : او اكنون به منزل خويش رسيده
است. امّا ناگهانصدايى حزين و آوازى تأثر آور به گوشم خورد كه
مىگفت :
"معبودا چه بسيار گناهان هلاك كنندهاى كه در انتقام جستن از
آنهابردبارى پيشه كردى و چه بسيار بى پردگيها كه تو با كرم
خويشتن ازآشكار شدن آنها جلوگيرى كردى. خدايا! اگر زندگىام در
نافرمانى توطولانى شد و گناهانم در صحيفهها فزونى يافت امّا
من به جز به آمرزشتو اميدوار نيستم و به غير از رضوان تو به
چيز ديگرى اميد ندارم".
اين صدا مرا به خود مشغول كرد و ردّ پاها را گرفتم و رفتم.
ناگهانچشممبه على بنابىطالب افتاد. خودرا مخفى كردمواز
حركت بازايستادم.آنحضرت در دل شب دو ركعت نماز گزارد و آنگاه
به دعا وگريه و زارىو ناله پرداخت. از جمله مناجاتهايى كه
مىكرد اين بود كه مىگفت :
"معبودا! در عفو تو مىانديشم پس گناهم بر من سبك مىشود
آنگاهدرباره سخت گرفتنت فكر مىكنم پس مصيبتم بر من گران
مىآيد".
آنگاه گفت :
"آه اگر در صحيفهها گناهى را بخوانم كه خود آن را فراموش
كردهامامّا تو آن را گرد آورده باشى! پس مىگويى : او را
بگيريد. پس واى برگرفتارى كه خانوادهاش او را نتوانند نجات
بخشند و قبيلهاش او را سودىندهند و كروبيان بدو رحمت
نياورند".
آنگاه گفت :
"واى از آتشى كه احشا و امعا را مىسوزاند! واى از آتشى كه
پوسترا مىكند! واى از سوزانندگى پارههاى آتش!"
ابودرداء گفت : سپس آنحضرت بسيار گريست. پس از مدّتى ديگر
نهصدايى از او به گوش مىرسيد و نه جنبشى از او ديده مىشد.
با خود گفتم :حتماً به خاطر شب زنده دارى، خواب بر او چيره شده
است. بايد او رابراى نماز صبح بيدار كنم. بر بالين او رفتم
آنحضرت مانند يك قطعهچوب خشك بر زمين افتاده بود. تكانش دادم
امّا هيچ جنبشى نكرد،صدايش زدم امّا پاسخى نداد. گفتم : انا
للَّه و انا اليه راجعون. به خدا كهعلى بن ابىطالب مُرد.
ابودرداء در ادامه گفتار خود افزود : به سرعت بهخانه على
روانه شدم و اين خبر را به اطلاع آنان رساندم.
فاطمه گفت : اى ابودرداء! داستان چيست؟ پس من آنچه را كه
ديدهبودم براى او باز گفتم. او فرمود :
"اى ابودرداء بخدا سوگند اين بى هوشى است كه در اثر ترس از خدا
براو عارض شده است". آنگاه با ظرف آبى بر بالين علىعليه
السلام آمدند و آب برچهرهاش پاشيدند. آنحضرت به هوش آمد و به
من كه مىگريستم نگاهىكرد و گفت : اى ابودرداء چرا گريه
مىكنى؟! گفتم : به خاطر كارى كه درحقّ خودت روا مىدارى گريه
مىكنم. پس آنحضرت فرمود :
"اى ابودرداء! چگونه است هنگامى كه مرا ببينى كه به پس
دادنحساب فرا خوانده شدهام در روزى كه گناهكاران به عذاب
الهى يقينآوردهاند و فرشتگان سختگير ومأمورانى تندخو دوربرم
را احاطهكردهاند. پس در پيشگاه خداوند جبّار حاضر مىشوم در
حالى كه دوستانممرا رها ساخته و اهل دنيا به من رحم آوردهاند
امّا بيشترين رحمت راوقتى مىخواهم كه در برابر خدايى كه هيچ
چيز از نگاه او پنهان نيست،قرار گرفتهام. ابودرداء گفت : به
خدا سوگند چنين عبادتى را از هيچ يك ازاصحاب پيامبرصلى الله
عليه وآله نديدم.(95)
از آنجا كه آنحضرت، به پروردگارش بسيار عشق مىورزيد و به
اومأنوس بود و اشتياقى وافر به وى داشت بسيار هم به ديدار
پروردگارشمشتاق بود وهيچ گاه از مرگ باك نداشت.
در حديثى آمده است كه آنحضرت در جنگ صفين با غلاله(96)
درميدان نبرد حضور مىيافت. امام حسن به آنحضرت گفت : اين
لباسجنگ نيست! اميرمؤمنان در پاسخ به او گفت : فرزندم! پدرت
نمىترسدكه مرگ به او روى آورد يا آنكه او خود به استقبال مرگ
رود.
هنگامى هم كه ابن ملجم، آنحضرت را مضروب ساخت، وىدستهايش را
به آسمان بلند كرد و فرياد زد : به خداى كعبه رستگار شدم.
آيا مگر آنحضرت نبود كه پيوسته از خداوند طلب شهادت مىكرد؟چه
بسيار انتظار مىكشيد تا تيره روزترين كس محاسن او را به خون
سرشرنگين سازد. امامعليه السلام شهادت را والاترين راهها به
سوى خدا و ديدار اومىدانست وچنانچه خداوند توفيق شهادت را به
بندهاى ارزانى دارد،نعمت قابل ستايشى را به او عطا كرده است.
وقتى آيه زير نازل شد كه :
( أَحَسِبَ النَّاسُ أَن يُتْرَكُوا أَن يَقُولُوا آمَنَّا
وَهُمْ لَا يُفْتَنُونَ ) (97)
"الم. آيا مردم پنداشتند همين كه گفتند ايمان آورديم رها
مىشوند و آنان رانمىآزماييم"
امام فرمود :
دانستم هنگامى كه رسولخدا در ميان ماست، امواج فتنه ما
رافرونمىگيرد. پس به رسول خدا عرض كردم :
اين فتنهاى كه خداوند در اين آيه تو را از آن خبر داده چيست؟
فرمود :
"اى على! اين امّت پس از من به فتنه دچار آيند".
پرسيدم : اى رسول خدا! آيا مگر در جنگ احد كه تعدادى از
مسلمانانبه شهادت رسيدند و من به فيض شهادت نائل نيامدم و
بسيار بر من گرانآمد، نفرمودى : شاد باش كه بعداً به شهادت
خواهى رسيد؟ آنحضرت بهمن پاسخ داد :
"آرى، شهادت تو همان هنگام است، تو تا آن هنگام چگونه صبرخواهى
كرد"؟ گفتم : "اى رسول خدا! اين ديگر از موارد صبر نيستبلكه
از موارد مژده و سپاس گزارى است"(98)
عشق به خدا برتر از هر پيوند
عشق فراوان اميرمؤمنان او را برتر از هر پيوند مادى و تمام
فشارهاىاجتماعى و مصلحتهاى فانى دنيوى قرار داده بود.
آنحضرت، هنگامى كه درباره اسباب يارى خداوند نسبت بهمسلمانان
سخن مىگفت، بارزترين و بزرگترين آنها را، برترى آنان
ازمحدودهپيوندهاى خويشاوندى و تمسّكايشان بهارزشهاى حقيقى
قلمدادمىكرد ومىفرمود :
"ما در ركاب رسولخدا بوديم و قتل و كشتار ميان پدران و
فرزندانوبرادران و خويشان دور مىزد و در هر مصيبت و سختى جز
رسوخ ايمانو پافشارى بر حق بهره نمىگرفتيم"(99)
در تاريخ است كه اميرمؤمنان در جنگ بدر، برادرش عقيل را كه
درلشكرگاه دشمن در بند گرفتار شده بود، ديد امّا اعتنايى به او
نكرد. عقيلبانگ برداشت كه :
اى على تو مرا ديدى امّا به عمد روى از من برگرداندى.
پس على به سوى پيامبر رفت و گفت :
"اى رسول خدا درباره ابويزيد (عقيل) كه دستانش را با بند به
گردنشبستهاند چه اجازهاى مىدهيد؟"
پيامبر فرمود :
"او را به سوى ما آر".(100)
موضع آنحضرت در برابر خواهرش امهانى در روز فتح مكّه نيز
چنينبود. چنان كه تاريخ مىگويد امهانى شمارى از مردان قريش
را در خانهخويش پناه داده بود. امّا امام تا زمانى كه پيامبر
پناهندگى آن عدّه را تأييدو امضا نكرده بود، نپذيرفت.(101)
از اينجاست كه آنحضرت هموارهدر مكانى بالاتراز عوامل
ونيروهاىفشار سير مىكرد و مردم نيز بخوبى اين خصيصه او را
دريافته بودند. از اينرو مصلحت طلبان و نيروهاى فشار اجتماعى
بر ضدّ آنحضرت همدستشدند. حضرت فاطمه زهراعليها السلام نيز
به اين نكته در خطبهاى اشاره كردهوفرموده است :
"چه انگيزهاى است كه آنان از ابوالحسن به انتقامجويى
پرداختند؟ بهخدا آنان بهخاطر استوارى شمشيرش وثابت قدمى
ودلاورى و سختگريشدر راه خدا، با وى به كينه توزى
برخاستهاند".(102)
دشمنان امام، دريافته بودند كه آنحضرت در امورى كه
بهپروردگارش مربوط است، به هيچ وجه ترسو و سازشكار نيست.
مداركو شواهد تاريخى نيز گواه اين مدّعاست. يكى از اين موارد
هنگامى استكه عبدالرحمن بن عوف دست خود را به سوى علىعليه
السلام دراز كرد تا با وىبيعت كند به اين شرط كه امام بر طبق
كتاب خدا و سنّت پيامبر و سيرهابوبكر و عمر، رفتار كند. امّا
آنحضرت، شرايط عبدالرحمن را نپذيرفتو تنها قول داد كه بر طبق
كتاب خدا وسنّت پيامبر عمل كند و هيچ نترسيدكه با اين سخن
خلافت را با تمام عظمت و جلالش از دست دهد.
آرى ديدگاه او نسبت به حكومت همواره بر محور مصلحت دين
دورمىزد. هم اوست كه روزى به ابن عبّاس، كه از وى خواسته بود
در استقبالاز ميهمانان بشتابد، در حالى كه داشت كفش خويش را
تعمير مىكردگفت : اى ابن عبّاس! اين كفش در نظر شما چقدر
مىارزد؟ ابن عبّاسپاسخ داد : يك درهم يا كمتر. امام فرمود :
"امارت بر شما در نظر من كم بهاتر از ارزش اين كفش است مگر
آنكهبه وسيله آن حقى را بر پاى دارم يا باطلى را دفع كنم".
آيا مگر آنحضرت نبود كه ابقاى معاويه بر شام را حتّى براى
مدّتى كهطى آن بتواند، حكومت خويش را قوام بخشد و آنگاه او را
بر كنار كند،رد كرد؟ چرا؟ چون او خيانت و ناجوانمردى را مطرود
مىدانست.وروزى خود در اين باره فرمود :
"معاويه از من زيركتر نيست. بلكه او خيانت روا مىدارد و
مرتكبفجور مىشود و اگر خيانت و نيرنگ نكوهيده نبود، من خود
زيركترينمردم بودم".(103)
تاريخ روايت مىكند كه تمام كسانى كه نخست از طرفداران امام
بودندو سپس به معاويه پيوستند همگى از عدالت آنحضرت گريختند و
بهدوستى و هواخواهى معاويه متمايل شدند. اينان كسانى بودند كه
درروزگار خليفه سوّم به ثروتهاى هنگفتى دست يافته و از
حسابرسىعلىعليه السلام درباره ثروتهايشان هراسان بودند.
اينان ثروتهاى مسلمانان را ازبيت المال صاحب شده بودند و
مىخواستند همه چيز از آنِ خود ايشانباشد. آنها تصوّر
مىكردند كه جامعه اسلامى نيز همچون جامعه جاهلىاست كه در آن
قوى و عزيز، ضعيف و ذليل را ببلعد و اين شعار امام راآنان هيچ
گاه نپسنديدند كه فرمود :
"ذليل نزد من عزيز است تا گاهى كه حق او را باز ستانم و قوى
نزد منضعيف است تا آن هنگام كه حقى را از او بگيرم".(104)
اين عده، كسانى بودند كه گناهان سزاوار مجازات، مرتكب
مىشدند.كسانى كه همواره در پى يافتن تسامح در دين خدا بودند
تا به وسيله آنبتوانند مرتكب برخى از گناهان، همچون برپا كردن
محافل هرزگىوشرابخوارى شوند.
اينان كسانى بودند كه از امام مىگريختند و به معاويه
مىپيوستند. امامغم آنان را مىخورد. زيرا مىديد كه آنان از
نور به ظلمت و از عدالتفراگير وى به جامعه فانى و ناپايدار
ظلم مىگريزند.
امّا آنحضرت براى به دست آوردن دل آنان، هيچ گاه سياست و
رويّهخويش را تغيير نداد. تاريخ، صدها حادثه در خود ضبط كرده
كه همگىحاكى از اين روحيه استوار علىعليه السلام است.
روحيهاى كه طوفان فشارهاىاجتماعى در برابر آن متوقف مىشدند.
سدّ خلل ناپذيرى كه امواج آشوبو وحشت در برابر آن از حركت باز
مىايستادند.
بگذار اينان به گرد معاويه حلقه بزنند و پس از وى اطراف
يزيدوديگر فرمانروايان بنى اميّه را بگيرند. بگذار اينان هزار
ماه صداى خودرا به سبّ على و فرزندانش بلند كنند كه حق برتر از
همه و خداوند بزرگتراز هر كس و هر چيز است و امام نيز در حالى
كه به پاداش پروردگارشمىانديشد، صبر و شكيب در پيش مىگيرد.
يك بار آنحضرت فرمود :
"گمان كردم فرمانروايان در حقّ مردم ستم مىكنند امّا ديدم كه
مردمبه حق آنان ستم روا مىدارند". آرى نبود آگاهى و كثرت
نيروهاى عافيتطلب، علت ظلم آنان به اميرمؤمنانعليه السلام
بود. آنحضرت در صدد ايجادجامعهاى بر اساس قانون بود در حالى
كه مردم به هرج و مرج و آشفتگىتمايل نشان مىدادند. آنان دوست
داشتند قانون درباره ديگران اعمال شودامّا در خصوص خود آنان،
ديگران به ميانجى گرى و شفاعت برخيزند!
روزى امام يكى از مردان بنى اسد را به دليل ارتكاب جرمى
دستگيركرد. خويشان و اقوام آن مرد جمع شدند تا درباره او با
امام سخن گويند.آنان همچنين از امام حسن خواستند كه با ايشان
همراه شود.
امام حسن فرمود : خود به نزد او رويد كه وى به شما آگاهتراست.
آنانبه نزد اميرمؤمنان رفتند وخواسته خود را با او در ميان
گذاردند.
امام به ايشان فرمود :
از چيزى كه در اختيار دارم بى آنكه از من بخواهيد به شما
مىدهم. آنجماعت از نزد آنحضرت بيرون آمدند و تصوّر كردند كه
به خواسته خودرسيدهاند. پس امام حسن از چگونگى كار آنان
پرسيد. گفتند : ما با بهترينموفقيّت باز گشتيم. آنگاه سخن
امام را براى فرزندش حسن باز گفتند.
امام حسن گفت : چه مىكنيد هنگامى كه على، دوست شما را
تازيانهزند؟ اين خبر را به امام رساندند. آنحضرت هم، آن مرد
مجرم را بيرونآورد وحدّش زد و سپس فرمود :
"به خدا سوگند من مالك و اختيار دار اين امر نيستم".
انگيزه اين امر در ماجراى ديگرى كه تاريخ نقل كرده، بيان شده
است.داستان از اين قرار بود كه معاويه مطّلع شد شاعرى از ياران
امام به نامنجاشى، زبان به هجو او گشوده است. گويى معاويه
مىدانست كه اين مرداهل ميگسارى است. از اين رو جماعتى را
برانگيخت تا در پيشگاه امام بهباده گسارى آن مرد شهادت دهند.
در پى شهادت اين عده، امام نجاشى رادستگير كرد و او را حد زد.
عدّهاى از اين اقدام امام خشمگين شدند. طارق بن عبداللَّه
فهدى نيز ازجمله ناراضيان بود. پس به امام عرض كرد :
اى اميرمؤمنان چگونه است كه ما مىبينيم نافرمانان و
فرمانبردارانواهل تفرقه و اهل جماعت، نزد صاحبان عقل و معادن
فضل در مجازاتيكسانند؟! تا جايى كه عمل تو با برادرم حارث
(نجاشى) موجب شد تادلهاى ما از خشم لبريز و كار ما پريشان و ما
را به راهى بكشاند كه عاقبتراهيان آن آتش دوزخ باشد. (مقصود
آن است كه ما را به پيروى از معاويه وا مى دارد .)
علىعليه السلام در پاسخ به او گفت : "اين امر جز بر فروتنان،
گران است. اىبرادر بنى فهد! آيا نجاشى غير از مسلمانى است كه
حرمتى از حرمتهاىالهى را دريده است؟ پس ما بر او حد جارى
كرديم تا موجب پاكىوتطهير او شود.
اى برادر بنى فهد! هر كس مرتكب گناهى شود كه بر او اقامه
حدواجب باشد و او را حد زنند اين حد كفّاره گناه اوست.
اى برادر بنىفهد! خداوند عزوجل در كتاب بزرگش، قرآن؛
مىفرمايد :
"و البته نبايد عداوت گروهى شما را بر آن دارد كه از طريق
عدلبيرون رويد. عدالت كنيد كه آن به تقوا نزديكتر است".(105)
ديدگاه آنحضرت به عدل و برابرى ملهم از مركز وحى و روح
مكتببود. اين ديدگاهها در مواضع آنحضرت و نيز در تربيت
كارگزارانش بازتاب يافته است. آنچه ذيلاً مىآيد سفارشهاى
آنحضرت به مالك اشتر،عامل وى بر مصر، است كه در آن خطاب به وى
مىفرمايد :
"با خدا به انصاف رفتار كن و از جانب خود و خويشان نزديك و
هررعيّتى كه دوستش مىدارى درباره مردم، انصاف را از دست مده
كه اگرچنين نكنى ستم كردهاى و كسى كه با بندگان خدا ستم كند،
خداوند بهجاى بندگانش با او دشمن باشد. و خدا با هر كه به
دشمنى برخيزد برهان ودليلش را نادرست و سبك گرداند و آن كس در
جنگ با خداست تا اينكهدست كشد و توبه و بازگشت كند و تغيير
نعمت خداوند و زود به خشمآوردن او را هيچ چيز مؤثرتر از
ستمگرى نيست. زيرا خدا دعاىستمديدگان را شنوا و در كمين
ستمكاران است".
آنگاه امام، او را از دوستى با خاصّه يعنى اشراف و رؤسا بر
حذرمىدارد ومىگويد :
"بايد بهترين كار در نزد تو ميانه روى در حق و همگانى كردن آن
دربرابرى وكاملترين آن در جلب رضايت عامّه باشد. زيرا خشم توده
مردم،رضا وخشنودى خاصه را باطل مىسازد و خشم چند تن در برابر
خشنودىهمگان اهمّيت ندارد".(106)