فصل ششم:- ولايت،اساس حيات دين
بناى كار آنجاست كه علاقه قلبى نسبتبه چيزى يا به جهتى آغاز مىشود.
اين علاقه و اين عاطفه،اساس كار زندگى انسانى است.
اين علاقه،گاه به شخصى است و گاه به اشياء و غير آن.
آنگاه كه اين علاقه به شخص ديگر باشد،ممكن است در آن«غير دوستى و مهر
طلبى»نيز در
كار باشد و يا«عواطف عالىتر» به ميان آيد،ضمن اينكه گاه جنبه«لذت طلبى»نيز تواند
داشت
كه همان،ناشى از«خود دوستى»است.
ولى آنگاه كه به اشياء و غير آن تعلق مىگيرد،آنها را همه به خاطر«خود
دوستى»مورد توجه
قرار مىدهد،و غالبا اعتياداتى هستند كه براى او لذت يا عزت ايجاد مىكنند.
قريب به تمام اعمال انسانى،از عاطفه مايه مىگيرند،و معنى آن
جز«علاقه»يعنى چنگ زدن
به اين و آن نيست،تا آنجا كه اين علاقه،قلبى مىشود و دوام مىيابد،و صفت دل
مىگردد،آنگاه«ولايت»يا محبت پايدار»معنا پيدا مىكند.
اين ولايت از طرفى،اساس توجهات آدمى به خود و غير خود است و از طرف
ديگر،اساس
تمام تلاشهاى روانى و اعمال اوست،پس بايد مورد توجه قرار گيرد.
موضوع اين ولايت اگر آنچه لايق«انسانيت»و موافق«مصلحت و حكمت»براى
فرد و اجتماع و
نسل است،بود،«حق»است و بجاست،و اگر چنين نبود،«ناحق»،و در عمل«ناروا»است.
«دين»هم جز«محبت»و«حب»نيست (1) و مىگويد كه اين«تولى
و حب»را به«حق»داشته باشد كه
مظهر و مصداقش«خدا و رسول خدا و نيكان»است، و نه به ديگران (2)
و اگر هم در ديگران خيرى باشد،باز بايد عاقل بداند كه خدا بهتر از همه
حكم مىكند (3) و لذا
لايقتر به«ولايت»است و مورد اعتمادتر است.
كار دين جز برگرداندن آن«ولايت»و«حب»از سوى ناحق به حق،و از سوى
غير،به«خدا و اهل
خدا»نيست (4) .
و جمعيت«دين»بر اساس همين ولايت تشكيل مىشود و مسلما چون راه و
راهنما،قوى و بر
اساس علم كامل و حق است، پيروز خواهد شد (5) .
آرى دل و توجه دل،ملاك كار است و علامت اصلى حزب،نه صورت ظاهر و اسم.
(6)
آرى،نشان،درست است.
در اين مكتب،سعى ملاك است (كه تلاشى است روانى و باطنى) نه عمل
(7) ،زيرا در عمل،بسيار مانع و قصور هست ولى در سعى هيچگونه منعى نيست،و آن،ملاك«ارزش يابى»تواند
بود.
و بدترين كس در اين مكتب،كسى است كه«بنده سركشى و تجاوز»باشد،او از
همه بد
عاقبتتر و گمراهتر است (8) ،از رحمتخدا بدور و مورد غضب الاهى است.
بارى،«ولايت»،سازنده عاطفه عالى انسانى به سوى تعالى و قرب الاهى
است،و آن«عاطفه»،بنا
گذار سعى درون است،براى انجام خير و پيروى حق.
و آن«سعى»،با يارى خداوند،نقش«عمل»مىيابد،و حاصل مىدهد،و آن
حاصل،«كسب
انسان»است كه به خاطر هدفى درست و با نيتى صحيح،انجام پذيرفته است.
پس،پيش از همه و بيش از همه،بايد به«ولايت»توجه داشت.
«ولايت»،هم معنى«فرماندهى و والىگرى و سرپرستى و نظارت و سيادت و
مسئوليت
رعايت»دارد، و هم معنى«دوستى عميق و پيوند قلبى،و رابطه عاطفى و تعلقى».
و لذا گوئيم:بنا به نظر مكتب تشيع،
«ولايت»:آن چنان پيوند«باطنى»است كه بين«خواهان سعادت و
كمال»با«سرپرست دلسوز و
معلم فداكار او»برقرار شده باشد.
فرماندهى معلم را دلها به آزادگى و از رو تحقيق و دقت، لايق
شمردهاند،و بر خود پذيرفته،و
فرمانبرى«شاگرد»بر اساس رغبت و ميل باطنى،صورت مىگيرد.
«ولى و مولى»را جز آنكه مخبر صادق،تاييد و تعريف كرده و«حق»مهر
شايستگى و گزيدگى بر
جبهه روشنش زده است،هر دل بيدار و جان آگاه،وجود لياقتش دريافته،و مهر او صميمانه
خريده است،خود را به ذيل عنايت او كشيده،و زير نظر وى قرار داده تا با اعتماد
كامل،مسير
زندگى انسانى را طى كند و به حاصل مطلوب برسد.
و«محب و پاى بند ولايت»را،خداوند به زعامت و هدايت مولى سپرده است.او
نيز چنان كريم و
مهربان و پر اثر است كه به خاطر صلاح و اصلاح امت مىسوزد و مىگدازد و به
شدت،خواهان
ايجاد انقلاب و تحول در جانها و حركت در انسانهاست.
اين علاقه شديد دو طرفه،و اشتراك در مكتب و جهتسير،شباهت
فراوان«مؤمن و مولاى
او»را به«عالم و متعلم»موجب شده است،
با اين تفاوت كه در اينجا:«معلم»گزيده حق است و لايق محض،و بيش از
آنچه مىداند و
مىگويد،محبت و رافت دارد.
و متعلم در اينجا،خود به تشنگى آمده و بدين آستان رو نهاده و پس از
دقت و تحقيق كافى
سر سپرده است.درس اين مكتب،«درس دين»است و خطابش بر«دل و جان بيدار»و
حاصلش«آدم سازى»است.
فصل هفتم: (بهرهگيرى از منطق در مكتب ولايت)
(الف ل م ك ب ل م) پس:الف ل ب
قضيه اول (از حديث قدسى) :
(كلمة لا اله الا الله ك ولاية علي بن ابيطالب) حصني فمن دخل حصني امن
من عذابي قضيه دوم (از قرآن كريم) :
(لا اسالكم عليه اجرا ك ما سالتكم من اجر ك ما اسالكم عليه من اجر)
الا المودة في القربى
فهو لكم الا من شاء ان يتخذ الى ربه سبيلا
قضيه سوم (از احاديث نبوى) :
(انا دار العلم ك انا مدينة العلم ك انادار الحكمة ك انا مدينة الحكمة
ك انا مدينة الفقه ك انا
مدينة الجنة) و علي بابها
(فمن اراد المدينة ك فمن اراد العلم ك فمن اراد الحكمة ك فمن اراد
الحكم ك فمن اراد الجنة)
فلياتها من بابها (فليات الباب)
از قضيه اول بر مىآيد كه:
«ولايت على عليه السلام»،محبت باطنى داشتن نسبت
به او، و سرپرستى
ايمانى او را به جان
خريدن،آدمى را به حقيقت خداشناسى و يكتا پرستى و معرفت درست الاهى،آشنا مىگرداند،و در ياد خدا غرقه مىسازد،و توجه به خدا را
«برترين عاطفه» معرفى مىكند،و سيرى به
بىنهايت و كمال و بقا مىبخشد،و از خود و جهان و محدوديتهاى فكرى و محيطى و زمانى
و
شخصى وا مىرهاند.
آرى،پيوند با باطن امير مؤمنان عليه السلام،معرف توحيد و ايمان،و همه
چيز باختن در راه
آن است.
از قضيه دوم بر مىآيد كه:
خداوند،تعلق خاطر و رابطه قلبى داشتن آدمى را با«معصومين خاندان رسول
عليهم السلام»
(كه نزديكان واقعى آن حضرتاند و«اهل بيت»،خاص ايشان است) خواسته است.
اين«تعلق باطنى»اهل ايمان به خاندان رسول صلى الله عليه و آله و
سلم،مؤيد رسالت است،مبين رسالت است،نماى عملى و نقش انسانى رسالت است،نمودار جلوههاى گوناگون رسالت
است،حافظ حقيقت رسالت و معرف پيوسته رسالت،در طول تاريخ بشرى است.
حاصل اين تعلق باطنى،براى ايمان است و به سود ايشان، زيرا آنان را
بدان راه تربيتى كه
خداى مىپسندد،راهبر است،و وجود ايشان،نقش«راه و هدف،و نحوه سير»را داراست.توجه به
آنان قلبا و باطنا،با علاقه و اعتماد،به عنوان «امامت» و «ولايت»، آدمى را سازنده،و
معرفتبخش،و ايمان افزاى و سير دهنده،و رساننده به مقصود است.
از قضيه سوم بر مىآيد كه:
وجود مقدس نبى مكرم صلى الله عليه و آله و سلم حصار و شهر علم است و
فقه و حكمت،و
همه آن معرفتها كه بهشت را براى جان آدمى دعوتگرند و نفس را به صالحات،مانوس
مىكنند و راهى كمال مىدارند،در آن وجود كريم فراهم است.
رسول خدا،نه فقط پيامبر و ابلاغگر،كه وجودش،الهام
دهنده،حركتبخش،زندگى را معنا،محيط انسانيت را قوام،جان را غذا،دل را نور،عاطفه را جهت،شخصيت را اساس،و بالاخره
دنياى انسانى را حقيقت و حقانيت است.
وجود على،امير المؤمنين عليه السلام،باب همين شهر،و مدخل همين حصار
است.
هم،تمام ميراث نبى مكرم صلى الله عليه و آله و سلم،از همه آن وجوه و
جهات را داراست.
و هم آنچه را كه عصر رسول خدا،مانع از درك رسول،و بهرهيابى از وجود
او مىشد (اعم از
كوتاهى فهم عمومى،و يا اختلافات اجتماعى،و جو ناسالم موجود،و عايقهائى از قبيل
حميتهاى جاهليت و عادات ناجور) و بىترديد كه با قبول اسلام،آن همه مانع و
عايق،كاسته
مىگرديد،وجود على بن ابى طالب عليه السلام،آن مجموعه معارف و بركات انسانيتى رسول
را باز در اختيار طالبان مىنهاد.
گر چه آن زمان بعدى نيز،تحمل درك على عليه السلام را نداشت،نه تحمل
علمش را،از آنكه
مىناليد:
ان هيهنا لعلما جما،در سينهام بس گران علمها نهفته است (و مشترى لايق
براى عرضه آن
نمىيابم.)
و هر قدر كميل،اصحاب ديگر على عليه السلام را به لياقتياد مىكرد،باز
على عليه السلام
فرد شايسته آن تحويل را در ميان آنان نمىيافت.
و نه زمانه،تحمل عدل على عليه السلام را،و نه تحمل نجابت و حلم عجيب
او را مىتوانست
كرد،كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم درباره او مىفرمود:
«لو كان الحلم رجلا لكان عليا»
اگر حلم (بردبارى معقول،و فهم بردبار كننده) در انسانى تجسم
مىيافت،بىترديد وجود على
عليه السلام را نمايانگر بود.
كه جز على عليه السلام،هيچ وجودى اين همه حلم و فهم را قدرت ابلاغ
نداشت.
اين تمثيل،به عارف و عامى مىفهماند كه:
توانيد بدين حصار در آئيد و از اضطرابات درون و گم گشتگىها نجات
يابيد.
و چون دل بدين جاى سپرديد و«اهل»شديد،معرفتها يابيد،و عامل صالحات
گرديد،و لايق
بهشت و نعمتحق باشيد.
وجود امير مؤمنان عليه السلام،پس از نبى گرامى صلى الله عليه و
آله،همين باب علم و
حكمت و فقه و جنت را بر همه گشاده مىدارد،و هر كه را طالب باشد به مقصود مىرساند.
گوارا باد شيعيان را،كه بهشت و نعمت را در همين عالم نيز از ديدار
على،از گفتار على،از
درس على،از زندگى على،و حتى از مرگ پر معناى على عليه السلام (كه هرگز نيستى نبوده
و
نيست) حاصل مىكنند.
چون به على عليه السلام روى مىآورند،همه معقولها و مطلوبها را آنجا و
با هم،در وحدتى
عميق مىيابند.
علم را در حكمت،و حكمت را در فقه،و اينهمه را در مسير بهشت،و بهشت را
در راه تحصيل
اينهمه،مىبينند.
جمعشان جمع است،و دلشان گرم.
خدايا،دوستان و دوستداران على عليه السلام را هماره كامياب بدار،كه
رسول تو فرمود:«هم
الفائزون»،و بىترديد كه حق است.
اسناد:
×1.قل لا اسالكم عليه اجرا الا المودة في القربى... (شورى:23)
2.قل:ما سالتكم من اجر فهو لكم... (سبا:47)
3.قل ما اسالكم عليه من اجر الا من شاء ان يتخذ الى ربه سبيلا. (فرقان:57)
××1.انا دار العلم و علي بابها (احقاق الحق 5:506) .
انا مدينة العلم و علي بابها (احقاق الحق 5:498)
فمن اراد المدينة فلياتها من بابها (احقاق الحق 5:500)
فمن اراد العلم فليات الباب (احقاق الحق 5:500)
2.انا دار الحكمة و علي بابها (احقاق الحق 5:507)
انا مدينة الحكمة و علي بابها (احقاق الحق 5:502)
فمن اراد الحكمة فليات الباب (احقاق الحق 5:502)
3.انا مدينة الفقه و علي بابها
فمن اراد الحكم فليات الباب (احقاق الحق 5:505)
انا مدينة الجنة و علي بابها
فمن اراد الجنة فلياتها من بابها (احقاق الحق 5:504)
پىنوشتها:
1.«الدين هو الحب و الحب هو الدين و هل الدين الا الحب» (امام صادق عليه
السلام) .
2.مائدة:51 من يتولهم منكم فانه منهم .
3.نساء:122 و من اصدق من الله قليلا . مائدة:50 و من احسن من الله حكما .
4.مائدة:55 انما وليكم الله و رسوله و الذين آمنوا...
5.مائدة:56 و من يتول الله و رسوله و الذين آمنوا فان حزب الله هم الغالبون .
6.مائدة:61 و اذا جاءوكم قالوا آمنا و قد دخلوا بالكفر و هم قد خرجوا به و الله
اعلم بما كانوا يكتمون .
7.نجم:39 و ان ليس للانسان الا ما سعى . غاشية:9 لسعيها راضية . ليل:4 ان سعيكم
لشتى . انسان:22 و كان سعيكم مشكورا .
8.مائدة:60 من لعنه الله و غضب عليه...و عبد الطاغوت اؤلئك شر مكانا و اضل عن سواء
السبيل .