فصل هشتم: فرق عشق و محبت
×موضوع«محبت»،سيرت است و موضوع«عشق»،صورت.
׫محبت»را توان بر هزار نفر داشت كه فرقى در زن و مردى و كوچك و
بزرگى آنان نيست،اما«عشق»را جز به يك فرد،نتوان داشت آنهم حورىوش و جميل.
×در«محبت»،فقط صفات و اعمال محبوب،در نظر جلوه مىكند و صورتش گاه به
قاعده
تداعى كه همراه سيرت و عمل است، در نظر مىآيد،ولى هرگز مورد توجه ذهنى نيست و اگر
هم باشد،در مرتبه دوم اهميت است.
اما در«عشق»،ابتدا صورت معشوق در نظر آيد،و اعمال و سيرت
متداعى،همجوارى با آن
است،و الا بدانها توجهى نيست.
×در«محبت»،حقيقت وجود محبوب را غالبا درست در ذهن ترسيم مىكنند.
اما در«عشق»،هر چه از معشوق،حتى مورد ديد هم باشد،باز«خيال»مقدارى
در زيبائى آن
دستبرده و تصرف كرده است، لذا ليلى از ديده مجنون زيباست و از ديده واقع،غير آن
است.
׫حب الشيء يعمي و يصم»،بعد از بروز«محبت»است كه عيبش را
نمىبيند،ولى در«عشق»هر
عيبش را حسن مىبيند و همان حسنش را بالاتر از حد واقع مىداند.
׫محبت»را روانشناسى در بحث«عواطف»ياد كرده (مثل علاقه به پدر و
مادر و...) اما«عشق»را
در بحث «شهوات و تمايلات شديد»بايد مطالعه كرد.
׫محبت»را با«عقل»سازش است و«عشق»را جز با«جنون»سر و كار نيست.
׫محبت»پاك است و پس از وصال هم دوام يابد و فزونى
گيرد،ولى«عشق»آلوده است و
صورى،و با«وصل»تقليل يابد و گاه زايل شود.
׫محبت»را هجران نيست،زيرا روح و دل را بعد مكان از محبوب تاثير
نكند،ولى«عشق»را
هجران پر سوز هست،و درد فراق.
ما مفهوم«محبت»را در«ولايت»درك مىكنيم و بس.
گويا به«جرج جرداق» (دانشمند اديب مسيحى) گفتند:اين«على»كه تو وصف
كردهاى«شعر»است؟
پاسخ داد:«آرى،به خدا اين على،شعر است اما شعرى كه يك بار در طول
تاريخ انسانيت
واقعيتيافت،و از پرده خيال درآمد،و صورت خارجى يافت،و باز به پرده خيال فرو رفت».
آرى،على يعنى:«شعر خدائى»،«رمز وجود»،يعنى:«نمائى از اعجاب خلق و
خلق».
على يعنى:«قبله انسانيت»،و«عظمتى بىكران در پس صورتى از آدميان».
على يعنى:«ترانه حق»،«نغمه آسمانى». على يعنى:«وجود استثنائى».
از اين رو،بود او به معما گيرند،و برخى از شدت
تكريم،به«خدائى»منسوبش دارند و برخى
چون از درك وى عاجزند،روى به انكار آرند و هر چه درباره اوست«افسانه»پندارند.
عظمت او را همين گواه بس كه هر انديشمند به گونهاى يابد،و بالاخره به
واقعيت او،هيچكس را راه نباشد.اين است كه به«شعر»او را تعبير كنند،و پرورده«خيال»دانند،و
جز از
راه«وهم»بدو راه نيابند.
و اين امر را علتى جز محدوديت ذهنها و كوتاهى نظر و كمى كشش و كوشش دل
و نارسائى
بصيرت،نيست،و شباهتى در شناخت،به«خدا»دارد،زيرا در عين حال كه انكار وجودش نتوان
كرد،به تعريف آن هم نتوان پرداخت.
و لذا باز هم براى تعريف اين چنين«تعريف نشدنى»بايد به«شعر»پناه
برد،زيرا پاى«خيال و
وهم»از«انديشه»بلندتر است و مرز سيرش از آن وسيعتر،گر چه باز هم قدمش كوتاه آيد
و در
راه بماند و گويد:
اى برتر از خيال و قياس و گمان و وهم
وز آنچه گفتهاند و شنيديم و خواندهايم
اما باز دل پر شور را جز آن حركت و تكاپو آرامى نبخشد،و غير آن تلاش و
جستجو تسكينى
ندهد...و باز خوش است كه در واپسين دم كه از كار و رفتار فرو بماند،بگويد:
مجلس تمام گشت و به آخر رسيد عمر
ما همچنان در اول وصف تو ماندهايم
اينك به سير ذهنى شعرا براى مفهوم«اين شعر خدائى»توجه مىكنيم،و
مىبينيم هر كه را با
خداى،روئى بوده،از على نيز گفتگوئى كرده است.
هم اكنون،از ميان هزاران سخنور،تنى چند بر مىگزينيم و از هر
يك،بيتى،يا چند بيتى،ياد
مىكنيم تا در نماى شعرشان،وصف اين«شعر آسمانى»يعنى«على مرتضى عليه السلام»را
دريابيد:
فردوسى:
چه گفت آن خداوند تنزيل و وحى
خداوند امر و خداوند نهى
كه من شهر علمم،عليم در است
درست اين سخن،گفت پيغمبر است
گواهى دهم كاين سخن راز اوست
تو گوئى دو گوشم به آواز اوست
خاقانى شروانى:
سرها بينى،كلاه در پاى
در مشهد مرتضى،جبين ساى
جانها چو سپاه نحل،پر جوش
بر خاك امير نحل،مدهوش
ارواح كه عيسوى شعارند
زان خاك،گياى عطر آرند
مولوى رومى:
آفتاب وجود اهل صفا
آن امام مبين،ولى خدا
ما همه ذرهايم و او خورشيد
ما همه قطرهايم و او دريا
خواجوى كرمانى:
دانى كه چيست اينكه خطيبان آسمان
برطرف هفت پايه منبر نوشتهاند
يك نكته از مكارم اخلاق مرتضى است
كآنرا بر اين كتابه به عنبر نوشتهاند
اى بس كه هفت كشور گردون به يك نفس
مردان راه او به قدم در نوشتهاند
صادق سرمد:
ديده حق بين ببايد تا ببيند روى حق
ور نه حق گويد كه:بايد روى حق پوشيد از او
ديده حق بين گشا و طلعتحق باز بين
تا تو هم ناديده بگشائى لب تمجيد از او
آنكه زاد و،مرد آئين ستم از زادنش
آنكه جان داد و جهان شد زنده جاويد از او
آنكه باطل از كسى نشنيد و خود جز حق نگفت
بىخيال از آنكه باطل،حرف حق نشنيد از او
دولت امروز ما از دولت آل على است
دولت آل على نازم كه حق پائيد از او
صائب تبريزى:
چون لباس كعبه بر اندام بت،زيبنده نيست
جز تو بر شخص دگر،نام امير المؤمنين
جلال الدين دوانى:
در ملك حقيقت است آن شاه،مدار
دست از طلب دامن آن شاه مدار
ارباب مدينه علوم است،در آى
زان در،كه رسى زود به مسندگه يار
ميرزا حبيب خراسانى:
بودند،على و ذات احمد
يك نور به بارگاه سرمد
چون عهد وجود،گشت معهود
چون مهد شهود،شد ممهد
آئينه شكفت از تجلى
يك جلوه بتافت در دو مشهد
قاآنى شيرازى:
دل گفت:هان قلمى گير و كاغذى
بنگار بيتكى دو سه،در مدح بوتراب
تفسير عقل،ترجمه اولين ظهور
تاويل عشق،ما حصل چارمين كتاب
روح رسول،زوج بتول،آيت وصول
منظور حق،مشيت مطلق،وجود ناب
تمثال روح،صورت جان،معنى خرد
همسان عشق،شير خدا،مير كامياب
گنجبقا،ذخيره هستى،كليد فيض
امن جهان،امان خلايق،امين باب
وجه الله اوست،دل مبر از وى به هيچ وجه
باب الله اوست،پا مكش از وى به هيچ باب
ابو الحسن جلوه:
صورت انسانى و صفات خدائى
سبحان الله از اين مركب و معجون
ناظر زاده كرمانى:
سلطان نامدار،على،آن كه كردگار
از عدل خود،وجود ورا مظهر آورد
دين را كمال نيست مگر با ولاى او
جبريل،اين پيام خوش از داور آورد
ملك الشعراء بهار:
حيدر احد منظر،احمد على سيما
آن حبيب و صد معراج،آن حكيم و صد سينا
در جمال او ظاهر،سر علم الاسما
بزم قرب را محرم،راز غيب را دانا
ملك قدس را سلطان،قصر صدق را بانى
شهريار:
پادشاهى كه به شب،برقع پوش
مىكشد بار گدايان بر دوش
تا نشد پردگى آن سر جلى
نشد افشا كه على بود
علىشاهبازى كه به بال و پرواز
مىكند در ابديت،پرواز
در جهانى همه شور و همه شر
«ها على بشر كيف بشر!؟»
شبروان،مست ولاى تو،على
جان عالم به فداى تو،على
نه فقط از شيعه،بلكه«از اهل تسنن»نيز،ابن ابى الحديد،دانشمند بزرگ
معتزلى،اشعارى به
عربى سروده است.
و نيز از شعراى مسيحى،اديب معروف«بولس سلامه»قصيدهاى غرا گفته،و به
شعر منثور هم،جرج جرداق در كتاب«الامام على صورت العدالة الانسانية»،و گابريل دانگيرى در
كتاب«شهسوار اسلام»،و كارليل انگليسى در كتاب«زندگى پيامبر اسلام»،و رودلف
ژايگر
آلمانى در كتاب«خداوند علم و شمشير»قطعاتى ادبى و جالب و مؤثر تقديم كردهاند.
×همين افتخار ما را بس،كه خود را منسوب به رهبرى دانيم كه دنياى عقل و
عاطفه و
انسانيت،سر تعظيم به آستان عظمت و فضيلتش فرود آورده است.