فصل اول:مقام امير مؤمنان عليه السلام
روز«سيزدهم رجب»ميلاد كيست؟
در آن روز،چه كسى پاى به جهان نهاده و چهره بدين عالم امكان گشاده؟
مولود آن سپيده دم حيات كيست؟و ويژگيهاى اين آدميزاد فرشته خو چه؟
گوش فرا دادم تا به گفت آنان كه از روزن زمان نگرانند و در جستجوى
احوال گذشتگانند،توجهى كنم،و از حاصل تلاش ايشان استفادهاى نمايم...آنچه دل در اين سير بيند و مغز
بدين
سفر يابد،و هر يك را به گونهاى در بيان آرد و به نحوى بر زبان
گذارد،بنيوشم،نخبهها گزينم و
در پيشگاه ذهنهاى روشن بشرى نهم تا بينديشند و باز بينند. شايد كه اين سر نهان و
معماى
عجيب جهان،شناخته گردد،و او چنانكه هست معرفى شود،و هزار انديشه مخالف درباره او به
يك سو رود.
گوش دار اى عزيز!
زورمندان گويند:
او،دليرى بىهمتا بود و مبارزى قلعه گشا،هرگز به دشمن پشت نكرد و
هيچگاه حريف را از
دست نداد...به هر سو شتافت غلبه نمود.و به هر كس رو آورد چيره شد.گاه به دو شمشير
نبرد
مىكرد،و زمانى بىاسلحه،گردان را به خاك مىافكند.چون شير،هيبت داشت و چون كوه،عظمت.و پهنه ميدان،زير پاى او مىلرزيد،و صحنه نبرد،در كنار او مىخروشيد،و در عين
حال،
چنان بلند همتبود كه امر مىكرد:
«اى سپاهيان!تا دشمن،ستيزه آغاز ننمايد،بر او حمله مبريد.»
«و چون درماند و رو به گريز نهد،او را دنبال مكنيد.»
«و چون زخمى شد و در افتاد،وى را مكشيد.»
«به مال و منال او هم،ديده مدوزيد.»
«بر زنان و كودكان خصم،رحمت آريد.»
او چندان عفت داشت كه وقتى معاندى در مقام نبرد،دستبه حيله عاجزانه
مىزد،و عورت
خود ظاهر مىساخت، روى از او بر مىتافت.
و به محض اينكه دشمن،راه تسليم مىگرفت،امان و نجات مىيافت.
آن بزرگوارىيى كه او را در باب بيگانگان بود،ما فوق درك انسان بود و
نمودار لطف خداى
سبحان.
بر همان دشمن كه آب را از او منع نموده بود،چون قدرت مىيافت،بذل آب
مىكرد و بر همان
مخالف،كه وى را به دشنام گرفته بود،چون به درماندگيش پى مىبرد،مددش مىنمود،و راه
چارهاش مىگشود.
ندانم كه روح او چه عظمتى داشت،و افق انديشه وى كجا بود!؟
اميران گويند:
او،امارت بر جانها داشت و نگهبان ارواح و دلها بود.افراد
تحتحكومتخويش را،بزرگ
مىداشت و از حد مملوك و رعيت،و زير دست و محكوم،بس بالاتر كشيده،در مرتبه«برادر و
برابر»مىنهاد.
گر چه جاهلان بىلياقت را پاى از گليم به در مىرفت،و باد نخوت و كبر
در سر مىگرفت،باز
او را تغيير روشى،حاصل نمىشد،و تحديد قدرتى در كار نمىآمد.
آزادى به معنى تمام،در حكومت او بود،و امنيت جانها به مفهوم تام،در
امارت وى..تختش،سكوى مسجد بود،و دربارهاش،پهنه آن،و قراولانش،صحابه با ايمان.
داوران گويند:
داد او،حق دادگرى به كمال داد،و عدل وى،عدل عدالت،به تمام نهاد.در
همان جامعه منحرف
و منحط كه جز هواپرستى و عناد و شهوات،كس را توجهى نبود،و به انصاف و خير و مصلحت،هيچيك را اعتنائى نه،چندان عدل ورزيد كه از شدت دادگرى در محراب عبادت كشته شد،و
آن آيتخدائى،به گاه دعا،غرقه به خون گشت.
چنان پايبند حق بود كه به محض ادعاى يهودى،به محضر قاضى مىرفت،و چون
او را در برابر
مدعى،احترامى خاص مىنهادند،خشم را مىگرفت و از اين عدم مساوات،در پيشگاه داد،فرياد مىكشيد.
به خاطر آنكه گوشوارى،از يك زن غير مسلمان ربوده شده بود،خوابش
نمىبرد،و راحت
نداشت..و براى آنكه برادر معيل او،بيش از حق ناچيز خود،مدد مالى مىخواست،داغ بر
دستش مىنهاد.و بدان جهت كه عاملى،تحفهاى از كسى پذيرفته بود،نامههاى پر عتاب به
وى
مىفرستاد.
انصاف،كه هيچكس مانند او انصاف نداد،و حق عدالت ننهاد.
بينوايان و بىكسان گويند:
او،يار ستمديدگان بود و سرپرستبيوه زنان.گاه در قبال ديدههاى گريان
دو طفل يتيم،زانوانش را رعشه مىگرفت و بر خاك مىنشست.و زمانى براى نوازش كودكانى ديگر،پشتخم
كرده،آنان را بر مىنهاد و طفلانه سرگرمشان مىداشت.
شبها،انبان خواربار به دوش گرفته،و بر زنها،مىپيمود و در زواياى
تاريك شهر،در خانه
مستمندان مىگشود..آرى چنانكه او را نشناسند،محبت مىكرد و بدان گونه كه نامش
ندانند،تفقد مىنمود.
آنگاه عاجزان گوشهنشين،و بيماران مسكين،پيران بىيار،و كسان
بىغمگسار،زنان بىشوهر،و فرزندان بىپدر،دانستند كه آشنايان كه بود.و دوستبا وفايشان كدام،كه شنيدند صوتى
آسمانى در فضاى كوفه طنين افكنده مىگفت:
«تهدمت و الله اركان الهدى و انطمست اعلام التقى و انفصمت العروة
الوثقى، قتل ابن عم
المصطفى، قتل علي المرتضى، قتله اشقى الاشقياء.»
«به خدا سوگند،پايههاى هدايت فرو ريخت و نشانههاى تقوى محو شد و
رشته محكم اتصال
خدا و مردم گسيخت،پسر عم پيمبر،على مرتضى،كشته شد.او را تيره بختترين افراد به قتل
رساند.»
زنان گويند:
دخترانى كه او پرورد و به دامن اجتماع آورد،سرآمد زنان جهان بودهاند
و مفخر عالم نسوان،رقيهاش را كه از بيتالمال گردن بندى به عاريه مضمونه گرفته بود،مىخواست چون
راهزنان
دستبرد و خزانهدار را به زنجير و قيد سپارد،چرا كه بىاجازت مؤمنان و يا امير
ايشان،
تصرفى در بيت المال شده است،و چرا در آن مجلس كه ممكن است دختران فقير،بىگوشواره
و زينتباشند،دختر او با زيورى جلوه كند،و دل كسى را به ياد فقر برنجاند.
زينبش،آن بود كه دو فرزند رشيد خويش،در پيش ديده،به راه خدا داد،و
خود،ناظر مبارزه
آنان عليه سپاه ظلم و بيداد بود،و همان كس است كه نقشه وسيع و عميق سالار شهيدان،
حسين عليه السلام را به تمام و كمال،اجرا كرد و«شير زن كربلا»لقب يافت و بالاخره
خصم را
آنچنان از پاى در آورد كه قوت تدارك مافات برايش نماند.
خطبات او،بدن مردان را مىلرزاند و صداها را در گلو خاموش مىكرد،زنگ
شتران را از نوا
مىانداخت،و دشمن و دوست را به عظمت نهان خويش،چنان آشنا مىكرد كه مىگفتند:
«مگر على عليه السلام دوباره سر از خاك بر گرفته و چنين داد سخن
مىدهد؟»
آرى،خانواده
او همه عفيف و مهربان،نوعدوست و خليق بودند. مگر آنگاه كه به شكرانه بهبود
حسنين،پدر
و مادر،قصد روزه كردند،همه فرزندان و حتى فضه خادمه نيز اقتدا نكردند؟و آنگاه كه سه
شب،مسكين و يتيم و اسيرى به هنگام افطار،طلب يارى كردند،تنها قرص نانى را كه قوت
يك شبانه روز هر فرد بود،همه،حتى فضه،نبخشيدند؟!
عجب است كه همسر و شريك زندگيش«بانوى بانوان جهان»و در عصمت و
طهارت،بىقران
بود و دختران وى به پاكى و صفا و علم،و هنر و ادب و ايمان،بهترين دوشيزگان به شمار
مىرفتند.
دانشمندان گويند:
تنها او بود كه«سلوني»مىگفت و چنان كه ادعا مىكرد،عالمى را به نور
دانش خويش روشن
مىساخت،هرگز پرسشى را بىپاسخ ننهاد،و نهانى نماند كه از چهر آن پرده
نگشاد،مىفرمود:
«فو الذي نفسي بيده لا تسالوني في شيء فيما بينكم و بين الساعة...الا انباتكم»
«بدان كس سوگند كه جانم در دست اوست،درباره هر چه كه از حال تا واپسين
لحظه بقاى
عالم وجود دارد و خواهد داشت،بپرسيد،جواب خواهم داد.»
هر چه از مسائل رياضى و طبيعى مطرح مىكردند،جواب مىگفت،و در هر بحث
كه از ادب و
علوم،پيش مىكشيدند،در سخن مىسفت،و باز مىناليد كه:
«ان هيهنا لعلما جما» (1)
كناية از آن كه:كسى را نمىيابم كه از اين بحر زخار،نصيبش دهم،و
مستعدى نمىبينم كه از
اين گنجسرشار،امانتش نهم.
گرچه اصحاب او،بهترين افراد بودند و اطرافيانش آمادهترين كس از نوع
آدميزاد،اما سينهاى
كه وى داشت در وسعت از عالم مىگذشت،و آن اندوخته كه در آن بود به وفور،از جهان
جان،تجاوز مىكرد.
به شرحى كه درباره«طاووس و خفاش»داده،توجه نما تا طومار عالمان
تشريح درهم پيچى و
به اسرار علم لدنى،كه بىكالبد شكافى و مشاهده ديده،همه چيز دريابد،واقف شوى.
آنگاه از خود بازپرس:
او كه در برابر مردمى فاقد علم،اين گونه تحليل مسائل طبيعى كرده
است،اگر مستمعى
دانشمند مىيافت،چه مىگفت؟و چه نكتهها بيان مىداشت؟!
بدانچه درباره آفرينش«آسمان و انسان»فرموده،امعان نظر كن تا جهان را
هزاران برابر از آنچه
تصور مىكنى،وسيعتر بينى،و جهانيان را ميليونها از اين معدود،بيشتر يابى.
آرى،به آن سوى منظومهها نيز ديده معطوف دارى،به موجودات زنده باشعورى
كه در عوالم
بسيار ديگر،به سر مىبرند،توجه مصروف نمائى،دنيا را بس بزرگ و بىحركت و
فعاليتبينى،و ابتداى آفرينش را آن سوى وهم و فهم يابى،چنان عظمتى در خلقت ملاحظه كنى كه در
اعماق ذات خود نيز اثرى از غرور و منيت (و بلكه جرات ابراز وجود) سراغ ننمائى.
آنگاه،وارسته از خويش،محو آفرينش،و واله آفريدگار شوى،و دريابى معنى
آنكه درباره«آل
الله»گفتند:
فعظمتم جلاله و اكبرتم شانه و مجدتم كرمه و ادمتم ذكره»
شمائيد كه جلال خدائى را،به عظمت نشان داديد،و كار او را معرفى
كرديد،بخشش وى را
مجد بخشيديد،و يادش را دوام و بقا نهاديد.»
و فرمودند:
لولانا لما عرف الله»
«اگر ما نبوديم،خدا به درستى شناخته نمىشد.»
به هر حال،در ادب او بنگر،در فصاحت كلامش دقت كن،در مضامين بكر او،در
تحليلات روانى
وى،در كشف رموز اخلاقى و اجتماعيش،همه و همه اعجابآور است و تمام،شگفت انگيز.
دانشمند عرب گويد:«قواعد زبان ما را او نهاد.»
خردمند ديگر گويد:«در حكمت و دانش را او گشاد.»
حقوقدان گويد:«مشكلات قضا را او شرح داد.» و بالاخره،آن دانشمند مسيحى
مىگويد:«على
عليه السلام جائى را اشغال كرده است كه:
يك دانشمند،او را ستاره درخشان علم و ادب مىبيند.
و يك نويسنده برجسته،از شيوه نگارش او پيروى مىكند.
و يك فقيه،هميشه بر تحقيقات و نظرات وى تكيهمىنمايد.»
علماى اخلاق گويند:
آن تضاد،كه در وجود او مىبينيم در هيچ آدمى سراغ نداريم،و اين جز
دليل بر داشتن روانى
ما فوق جانها،و ارادهاى برتر از همه عزمها نمىتواند بود،و الا چگونه ممكن است كسى
در
نهايت اقتصاد مالى بسر برد،و يك باره زندگى خويش با فقرا تقسيم كند؟
گاه،كسى سنگيندلترين جلوه كند و باز،در برابر«طفلى روى زرد»،نرم
خوىترين آدمى
باشد.همان كسى كه كمترين جراحت را بر تن روا ندارد،به گاه جهاد،بر زخمهاى بسيار
تن،و
بلكه نابودى جان خويش اعتنا نكند.
كجا شنيدهايد كه كسى در خانه،مغموم نشيند،و اشك از ديدهاش فرو غلطد
كه:«چرا هفت
روز استبراى من مهمان نيامده؟مبادا كه خدا را ناراضى كرده باشم!»
كيست كه تواند در روى سينه خصم هم از بىادبى او در گذرد،و خشم خود
فرو خورد و از
حدود حق تجاوز نكند؟
كيست كه تواند كينهتوزترين دشمنان خويش را به هنگام غلبه،عفو
فرمايد؟!
كيست كه در مقام حكومت و سلطنت،به دستخود،«جو»آسيا كند،كفش خويش را
اصلاح
نمايد،و پيراهنى پوشد كه گويد:«بر آن چندان وصله زدهام كه از وصله كننده آن شرم
دارم.»؟
كيست كه خوراكش نان جوينى باشد كه آنرا به زانو شكند،و به گاه نبرد،با
يك دست،در
خيبر كند و بر فراز خندق دارد تا سپاهى از آن بگذرد...؟
بيگانگان گويند:
او را همتائى در ميان نوابغ جهان و قهرمانان عالم امكان نيست،و آنگاه
كه اهل تحقيق،وى را
با يكايك بزرگان بىنظير دنيا،و فرزندان بىمانند اجتماعات،مقايسه كردهاند و صفات
و
اطلاعات و تدابيرش را سنجيدهاند،چنانش ديدهاند كه با وجود همين ديد ظاهر و آشنائى
اندك،باز بر آنان رجحان محسوس داشته،و فضل روشنى نسبتبديشان دارا بوده است،و چون
برترى وى را در تمام جهات و همه جوانب،منظور نظر ساخته،و در يك آدمى فرض كردهاند،قابل تصور و جمع نيافتهاند.
لذاست كه گفتهاند:«چنان كس كه ما شناختهايم،مگر در عالم خيال،رنگ
وجود گيرد،و الا از
نوع انسان،چنين فضايل،آن هم بدين كمال،صورت نمىيابد،و از همه مهمتر آنكه جمع آنها
در
يك فرد،هرگز گرد نمىآيد.»
فرقهاى گويند:
ما در او،آنقدر اثر خدائى يافتيم،و صفات پروردگارى به دست آورديم كه
به عاقبت ندانستيم:
او خود،خداى بود يا از خدا جداى بود؟!
و مات الشافعي و ليس يدري
علي ربه ام ربه الله
شافعى (پيشواى مكتب شافعيان) در حالى بمرد كه تحقيق او درباره على
عليه السلام
نتوانست پاسخگوى آن باشد كه:
«خدا پروردگار اوست،يا على؟»
فرقه ديگر گويند:
در او روح الوهيتبدميد،و چندان در افزود كه كمال ظهور يافت و خدائى
گرفت و به ربوبيت
پرداخت.
ديگران گويند:
او خود،ابتدا خدا بود و در لباس فردى انسان جلوه كرد،و مدتى ديدههاى
خلق را نگران و
خيره ساخت،و باز پر گرفت و از نظرها محو گرديد،و هر گه كه پيمبر خاتم به مقام قرب
خلاق
عالم «قاب قوسين او ادنى» مىرسيد او را نيز حاضر دربار الاهى مىديد.و چون طعام
بهشتى
به عالم معراج پيش آوردند،دستخدا هم از آستين به در آمد.اما جز نشان دست على عليه
السلام نداشت...به هر حال،خدا بود به جمالى ديگر،و در قالب يك فرد بشر.
اهل طريقت گويند:
او مظهر الله است و رهبر راه.كسوت پيران را او بخشد و طريق سالكان را
او گشايد.دستگير
همه،اوست و هر مرشد و مراد،نايب او.رونده،به نور وى راه به حق يابد،و طالب،به عنايت
او
سوى مقصد شتابد.در چهر او خدا تجلى كند و در جامه او،آفريدگار،خودنمائى نمايد.
دل!اگر خداشناسى،همه در رخ على بين
به على شناختم من،به خدا قسم،خدا را
هر رشتهاى از فقر،عاقبتبدو پيوندد،و هر سلسله از اهل طريقت،نسبت
نهائى به او رساند.
شيعيان گويند:
او،وصى پيامبر گرامى اسلام بود،و همتا و همدوش وى.در امر ابلاغ
حق،امام مسلمين و امير
مؤمنين،برگزيده خداى،و به فضل و عصمت و علم،بىهمتاى.اوصياى ديگر همه زاده او،واولياى حق همه فيض داده او...منصب ولايت را نيز دارا بود كه خود مقامى الاهى است:
انما وليكم الله و رسوله و الذين آمنوا الذين يقيمون الصلاة و يؤتون
الزكاة و هم راكعون
صاحب ولايتبر شما،فقط خدا و رسول اوست و آن كس كه در حال ركوع،به
مستمند احسان
مىكند.
او از همه خلق برتر است،و براى رهبرى به حق،شايستهتر،محبتبه
او،نمونه ايمان است و
اطاعت از او،نشانه ايقان...
هر كه او را يار،خدايش مددكار،و هر كس وى را خواستار،پروردگارش به مهر
نگهدار.
«اللهم و ال من والاه و عاد من عاداه،و انصر من نصره،و اخذل من خذله»
(2) «خداوندا!آن را كه
دوستش دارد،دوستبدار،و آن را كه با وى دشمنى كند،دشمن دار!از هر كس كه مدافع اوست،دفاع كن،و آن كه وى را تنها بگذارد،بىكس و يار رها كن!»
اهل دعا گويند:
«هو بشر ملكي،و جسد سماوي،و امر الهي،و روح قدسي،و مقام علي،و نور
جلي،و سر خفي» (3) «او بشرى فرشتهخو است،و پيكرى آسمانى و وجودى الاهى،و روانى پاك،و مقامى والا،و
پرتوى رخشان،و رازى نهان.»
«هو الناطق بالحكمة و الصواب،هو معدن الحكمة و فصل الخطاب» (4)
«او،گوياى حقايق و راستىهاست،و منبع علم واقعى و نظرات نهائى (درباره
حق و باطل و
امور دين و انسان) .»
«هو من عنده علم الكتاب» (5)
«او،همان است كه،دانش كتاب خدا در سينه اوست.»
«هو الكوكب الدري» (6)
«او،ستاره تابان است (براى ماندگان راه) .»
«هو من انجى الله سفينة نوح باسمه و اسم اخيه، حيث التطم الماء حولها
و طمى» (7) «اوست
آن كه به نام وى و برادرش (رسولخاتم صلى الله عليه و آله و سلم) ،خداوند،كشتى نوح
را-آنگاه كه موج آب فرو مىكوفت و از پهلوها بالا مىگرفت-نجات داد.»
«هو من اودع الله قلبه سره» (8)
«او كسى است كه خدا،راز خويش،در دلش نهاد.»
و باز برتر شناخته و گويند:
«هو دين الله القويم،و صراطه المستقيم» (9)
«وجود او،تمام نماى دين پايدار الاهى است،و معرف راه راست و بىلغزش
خدايى.»
«هو سبيل الله» (10)
«او،نمايشگر طريق همگانى خلق است (به سوى خالق) .»
«هو الذكر الحكيم،و الوجه الكريم،و النورالقديم،امين العلي العظيم»
(11) «وجود او،ياد آور
خداى حكيم است،و جلوهگر فضل پروردگار كريم،و جهت نور ازلى و قديم،و امانتدار دادار
بلند جاه عظيم.»
«هو الوسيلة الى الله» (12)
«او،مايه وصول به (معرفت و رحمت) خداست.»
«هو باب الله» (13)
«او،باب ورود به آستان رحمانى و عنايتيزدانى است.»
«و باب حطة الله» (14)
«او،باب بخشايش بىمنتهاست.»
«و فضل الله و رحمته» (15)
«وجودش،فضل و رحمت الاهى است.»
«هو حجة الله،و امين الله،و ولي الله» (16)
«او،دليل و راهبر به سوى خداست،و امين به معارف داناى بىهمتا،او
ولايتيافته از جانب
حق است.»
«هو صفوة الله و خالصة الله،و خاصته» (17)
«او،برگزيده و خاص و خالص شده،بهر خداست.» «هو خليفة الله و سفير
الله» (18)
«او،نماينده كمال و صفات جمال الاهى است،و راهدان و رابط دربار
يزدانى.»
«يختاره الله فهو وليه في سماواته و ارضه» (19)
«خدايش،اختيار كرد.پس او ولى شايسته خداوند است،در همه سوى جهان وجود
(در آسمان
و زمين) .»
و باز برتر:
«هو كلمة الله و حجاب الله» (20)
«وجود او،بيانى روشن از خداست،و پردهاى استبر اسرار الله.»
«هو آية الله العظمى،و نور الله الانوار،و ضياؤه الاظهر» (21)
«او،نشان بزرگ حق است،و نور پر فروغ،و روشنى آشكار دادار مطلق.»
«هو سيف الله و اسد الله» (22)
«او،شمشير بران،و شير يزدان است.» و باز برتر:
«هو وجه الله المضيء،و جنبه القوي» (23) «وجود او،روى
تابان خدا،و جنب پر توان قادر يكتاست.
»
«هو عين الله الناظرة،و لسانه المعبر عنه في بريته» (24)
«او،در ميان خلق،چشم ناظر حق،و زبان بيان كننده اوست.»
«و القول عن الله» (25) «او،گفتهاى استخدايى.»
«هو يد الله الباسطة،و اذنه الواعية» (26)
«او،دست گشاده پروردگار است،و گوش شنوا و پذيراى آفريدگار.»
و از همه برتر:
«هو اسم الله الرضي» (27)
«او،نام پسنديده خداست.» «هو علم الله» (28)
«او،علم بىكران ايزد است.»
«هو سر الله و موضع سره» (29)
«او،راز الاهى و قرارگاه سر خدائى است.»
و بالاخره:
«هو حق الله» (30)
«او حق الله است، (يعنى:نمايشگر صفات جلال،و نمودار نيروهاى لا
يزال،نماى خواستحق
متعال،از آفرينش انسان،و سير او به كمال.»
(چون بيان را قدرت ترجمتى شايسته نبود،دم در كشيد و فهم آنها،به اهل
آن واگذاشت.)
اهل قرآن گويند:
در كتاب آسمانى،او،گاه به عنوان«صاحب ولايت از جانب خداوند»آمده
(31) ،گاه به
صفت«صادق»ناميده شده (32) ،در جائى نماينده كمال دين و اتمام نعمت
پروردگار بر خلق است (33) ،
و به جائى ديگر،معرف طهارت نفس و عصمتخانوادگى (34) .
در آيتى او«منذر»است (35) و به ديگر آيه«جان پيغمبر»
(36) ، به سوئى نمودار«خير البرية»است (37) و
سوى ديگر، اصل«حبل الله». (38)
گاه مودتش تكليف شده (39) و گاه عظمت ذاتش تشريح گرديده،گه
مشترى خاص رضاى
خداست و به جان خويش در اين معامله بىاعتنا (40) ،و گاه نشان دهد كه
خدا مهرش در دل
مؤمنان مىنهد (41) .
جائى ديگر،ولايتش را بر پيمبران سلف مسلم مىدارد (42) ،در
آيهاى او را«اذن واعية»خواند
چون حقايق را نيكو شنود و هرگز از ياد نبرد (43) و در ديگر آيه،او را
براى رسول الله«يار
خدائى»داند (44) ،به سوئى او را بر پيغمبر«حسب من الله» (45)
شمارد و سوى ديگر،وى را دوستار
خدا و نيز محبوب او شناسد (46) ،گاهى نيز «صالح المؤمنين» خواند
(47) .
و بسيار جا به ذكر صفات و مقامات معنوى وى پردازد،و براى آنان كه
عاقلند و فهيم،صاحب
لباند،و متوسم (يعنى به آثار،دريابند و به نشانهها درك مقصود كنند) بىذكر نام
وى،و بدون
محدود كردن او در لباس شخص و انسان،اين وجود با عظمت و آن عظمت وجودى را معرفى
نمايد (48) .آرى، (الكناية ابلغ من التصريح) (49) .
و از همه بالاتر:
آنجا كه او را بر امين حق و رسول مطلق«شاهد الاهى»خواند،و آيت قرآن
را (بنا به قرائت و
تفسير معصوم عليه السلام) چنين ارائه نمايد كه:
افمن كان على بينة من ربه (يعني:رسول الله) و يتلوه شاهد منه...اماما
و رحمة (50) آيا
پيغمبرى كه از جانب خدا متكى به دليل روشن ( قرآن) است،و گواهى صادق،و شاهدى
بيناى حقايق،و منسوب به خدا (مانند على عليه السلام كه با تمام شؤون وجودى،شاهد
راستين رسالت است) او را در پى...شايسته پيروى نيست؟آرى.
او را بر«دليل»،دليل داند،و بر«امين»گواه امانتشمارد (51)
.
واقعا چه مقامى بلند را داراست و علو ذات وى را،حد به كجاست؟!
عابدان گويند:
آن بندگى كه او كرد،كى بندهاى را ممكن شود؟و آن حال كه او را در
عبادت بود،جز وى كجا
كس را رخ تواند داد؟!
او را با ديگران چه نسبت؟!!
وه!كه در پاى هر نخل،به خلوت شبها نماز مىكرد و به زارى و الحاح،راز
و نياز مىگفت،چنانكه بسان چوبى از پاى مىگرديد و به خاك مىافتاد تا نسيم حق،نوازش ديگرش كند،و
به
حال و احساس،بازش آرد،زيرا كه توجه به دنيا نيز بايد،و يكسر،منصرف از«ما
سواه»نشايد.
او كه در نماز نافله،تير از پايش كشيدند و در نيافت،كى با ديگران در
حضور قلب،قابل قياس
تواند بود؟!
بالاخره،هم او كه در محراب عبادت،ضربه خورد،و فرق شكافت و با اينهمه
از نماز دستبر
نداشت،و به مدد ياران،آن را به تمام گزارد.
هنگامى كه فرزندش«حسن عليه السلام»به خدمتشتافت،اولين كلماتش اين
بود كه:
«اى حسن بايست و با مردم نماز بگزار.»
از درد خويش چيزى نگفت،و فريضه را تعطيل نكرد.
از قاتل و دستگيرى او هم سخن به ميان نياورد،جز آنكه اگر ديگران ياد
نمودند،وصيتبه
خير كرد (يعنى به گذشت و احسان تاكيد فرمود.)
اين صبر كه دارد؟و اين بلندى همت و روح،در چه كسى يافت مىشود؟!
به جز از على كه گويد به پسر،كه:قاتل من
چو اسير توست اكنون،به اسير كن مدارا
ديگر آنكه كجا شنيدى كه آدمى،به بندگى فخر كند و عزت خود در آن
بيند؟غير او كه
مىگفت:
«كفى بي عزا ان اكون لك عبدا و كفى بي فخرا ان تكون لي ربا انت كما
احب فاجعلني كما
تحب»«اى خدا!مرا همين عزت بس،كه بنده توام،و همين افتخار كافى است كه تو پروردگار
منى،تو چنانى كه من خواهان آنم،مرا نيز آن چنان بدار كه خود مىخواهى.»
هر كس كه عبادت كند،اگر چه دنيا نخواهد،لا اقل طالب عقبى باشد،ولى او
گويد: «ما
عبدتك خوفا من نارك و لا طمعا في جنتك،بل وجدتك اهلا للعبادة فعبدتك»
«الاهى!اين بندگى من در آستانه تو،نه از بيم آتش است و نه به شوق
بهشت،بل آنكه ترا
معبودى لايق شناختهام و به عبادت تو پرداخته.»
هيچ نظر بلند را نظرى چنين بلند،نباشد!!
عاشقان گويند:
هر ربط قلبى،با مرگ بگسلد،و هر علاقهاى با موت به سرآيد،عشقها تا
پايان حيات،باقى است
و محبتها و شيفتگىها تا پاى گور برجا...
به پاسخ فرهاد،كه در شيفتگى،مشهور است،توجه كنيد!
خسرو پرويز سؤال مىنمايد و او پاسخ مىگويد:
بگفتا:دل ز شيرين كى كنى پاك؟
بگفت:آنگه كه باشم مرده در خاك
و نيز بايد دانست كه همه عشقها را راه صورت،مقدمه است و جمال،مايه
اوليه.و هم اينكه،هر
عشق،چون به وصال آنجامد،تلاش پايان پذيرد و شوق،تنزل يابد،و ديگر آنكه،معشوق،گاه
بىوفا و پر جفا افتد و عاشق،از جور او بنالد،و ممكن است كه دست از دامن يار باز
دارد و سر به
بيابان گذارد و يا به محبوبى ديگر دل سپارد. اما عجيب،كار عشق اوست كه:ربطش با
معشوق،پس از مرگ دنيائى قوىتر شود و«تعلق او»محكمتر...اشاره بدان فرمود:
«فزت و رب الكعبة»
معشوق او را،صورت و سيرتى جدا از يكديگر نيست و جمال را جدائى از
كمال،در كار نه...هر
دو يكى داند و براى او،در پرده و بىپرده تفاوت نكند:
«لو كشف الغطاء ما ازددت يقينا»
«اگر پردهها را بر گيرند،مرا در آنچه به يقين مىبينم»تفاوتى نخواهد
كرد.»
و ديگر آنكه،او از ابتدا در وصال است:
«لم اعبد ربا لم اره»
«پروردگارى را كه نديده باشم،عبادت نكردهام.»
باز هم خواستار وصال:
«الهي هبني صبرت على عذابك فكيف اصبر على فراقك»
«خدايا!به فرض كه عذاب تو،مرا در گيرد و بر آن صبر كنم،بر فراق تو
چگونه توانم بردبار
باشم؟ (كه اين از آن،بس دردناكتر است.) »
او،هرگز از معشوق ننالد و به جائى غير كوى او روى نياورد.
الهي انلني منك روحا و راحة
فلستسوى ابواب فضلك اقرع
خدايا!مرا از جانب خود نشاط و راحتى بخش كه من،جز به آستانه تو روى
نخواهم كرد و غير
باب فضل تو،نخواهم كوفت.
الهي لئن خيبتني او طردتني
فمن ذا الذي ارجو و من ذا اشفع
خدايا!اگر مرا مايوس از خويش گردانى و برانى،آنگاه به چه كسى توانم
اميد داشته باشم؟و
چه كسى را شفيع خويش سازم؟
پايان سخن آنكه:
همه درباره او به تحقيق پرداختند،و در راه شناختش،به جان شتافته،اما
هر چه رفتند كمتر
دريافتند،حيرت زده وا ماندند و قصهها بافتند:
آن يك،انسان كاملش گفت و اين يك،«فرشته».
آنش«اعجوبه»ناميد و اين،«آفريننده».
آن«پيشوا»خواند و اين،«حلول كرده خدا».
و باز هم همه مبهوت،و تمام متحير.
هر يك به نظر خويش مطمئن شدند،راه رفته را درست پنداشتند،و دل بر آن
گماشتند:
كل حزب بما لديهم فرحون
هر گروهى،به آنچه مىانديشند و معتقدند،دلشادند.
ولى،نداى رسول خدا در همه جا طنين انداز گشت كه فرمود:
«يا على!هيچكس جز خداى و من،چنانكه بايست،ترا نشناخت.»
پىنوشتها:
1.«به راستى كه در اينجا بس علم نهفته است.»
2.دعاى حضرت رسول اكرم صلى الله عليه و آله درباره على عليه السلام،در روز غدير.
3.«تفسير البرهان»:جلد 3 صفحه 369.
4.«مفاتيح الجنان»:صفحه 375،زيارات مطلقه امير المؤمنين عليه السلام.
5.«مفاتيح الجنان»:صفحه 376،زيارات مطلقه امير المؤمنين عليه السلام.
6.«مفاتيح الجنان»:صفحه 377،زيارات مطلقه امير المؤمنين عليه السلام.
7.«مفاتيح الجنان»:صفحه 375،زيارات مطلقه امير المؤمنين عليه السلام.
8.«تفسير البرهان»:جلد 3 صفحه 369.
9.«مفاتيح الجنان»:صفحه 363،زيارات مطلقه امير المؤمنين عليه السلام.
10.«مفاتيح الجنان»:صفحه 356،زيارات مطلقه امير المؤمنين عليه السلام.
11.«تفسير البرهان»:جلد 3 صفحه 369.
12.«تفسير البرهان»:جلد 3 صفحه 369.
13.«مفاتيح الجنان»:صفحه 355،زيارات مطلقه امير المؤمنين عليه السلام.
14.«مفاتيح الجنان»:صفحه 378،زيارات مطلقه امير المؤمنين عليه السلام.
15.«مفاتيح الجنان»:جلد 3 صفحه 369.
16.«مفاتيح الجنان»:صفحه 359-378،زيارات مطلقه امير المؤمنين عليه السلام.
17.«مفاتيح الجنان»:صفحه 377،«تفسير البرهان»:جلد 3 صفحه 369.
18.«مفاتيح الجنان»:صفحه 375-377،زيارات مطلقه امير المؤمنين عليه السلام.
19.«تفسير البرهان»:جلد 3 صفحه 368.
20.«تفسير البرهان»:جلد 3 صفحه 368.
21.«مفاتيح الجنان»:صفحه 375-377،زيارات مطلقه امير المؤمنين عليه السلام.
22.«مفاتيح الجنان»:صفحه 355-358،زيارات مطلقه امير المؤمنين عليه السلام.
23.«مفاتيح الجنان»:صفحه 377،زيارات مطلقه امير المؤمنين عليه السلام.
24.«مفاتيح الجنان»:صفحه 377،زيارات مطلقه امير المؤمنين عليه السلام.
25.«تفسير البرهان»:جلد 3 صفحه 368.
26.«مفاتيح الجنان»:صفحه 355،زيارات مطلقه امير المؤمنين عليه السلام.
27.«مفاتيح الجنان»:صفحه 377،زيارات مطلقه امير المؤمنين عليه السلام.
28.«تفسير البرهان»:جلد 3 صفحه 369.
29.«مفاتيح الجنان»:صفحه 352-357،زيارات مطلقه امير المؤمنين عليه السلام.
30.«تفسير البرهان»:جلد 3 صفحه 369.
31.تمام آياتى كه مورد استشهاد قرار گرفته است،بنا به تفسير علماى اهل سنت درباره
على عليه السلام شناخته شده و براى ملاحظه اسناد آن به (حق اليقين شبر جلد 1 صفحه
192 به بعد) مراجعه شود.
32.توبه:119
33.مائدة:3.
34.احزاب:33.
35.رعد:7.
36.آل عمران:61.
37.بينه:7،«بهتر آفريدگان».
38.آل عمران:103،«رشته رابط خلق با خالق».
39.شورى:23.
40.بقره:207.
41.مريم:96.
42.زخرف:45.
43.حاقه:12.
44.انفال:62.
45.انفال:64.
46.مائدة:54.
47.تحريم:4.
48.حجر:17.
49.كنايه رساتر از تصريح است.
50.هود:17.
51.تفسير«فخر رازى»،تفسير«طبرى»،تفسير«الدر المنثور»،تفسير«نيشابورى»،«شرح نهج
البلاغة ابن ابى الحديد».