9ـ عدالت و حقيقت خواهى على عليه السلام
فان فى العدل سعة و من ضاق عليه العدل فالجور عليه اضيق (نهج
البلاغهـاز كلام 15)
على عليه السلام مرد حق و عدالت بود و در اين امر بقدرى شدت عمل
بخرج ميداد كه فرزند دلبند خود را با سياه حبشى يكسان ميديد،آنحضرت از عمال خود
باز جوئى ميكرد و ستمگران را مجازات مينمود تا حق مظلومين را مسترد دارد
بدينجهت فرمود:بينوايان ضعيف در نظر من عزيز و گردنكشان ستمگر پيش من
ضعيفند.حكومت على عليه السلام بر پايه عدالت و تقوى و مساوات و مواسات استوار
بود و در مسند قضا جز بحق حكم نميداد و هيچ امرى و لو هر قدر خطير و عظيم بود
نميتوانست رأى و انديشه او را از مسير حقيقت منحرف سازد.على عليه السلام خود را
در برابر خدا نسبت برعايت حقوق بندگان مسئول ميدانست و هدف او برقرارى عدالت
اجتماعى بمعنى واقعى و حقيقتى آن بود و محال بود كوچكترين تبعيضى را حتى در
باره نزديكترين كسان خود اعمال نمايد چنانكه برادرش عقيل هر قدر اصرار نمود
نتوانست چيزى اضافه بر سهم مقررى خود از بيت المال مسلمين از آنحضرت دريابد و
ماجراى قضيه آن در كلام خود آنجناب آمده است كه فرمايد:و الله لان ابيت على حسك
السعدان مسهدا و اجر فى الاغلال مصفدا احب الى من القى الله و رسوله يوم
القيامة ظالما لبعض العباد و غاصبا لشىء من الحطام.. .
بخدا سوگند اگر شب را (تا صبح) بر روى خار سعدان (كه به تيزى
مشهور است) به بيدارى بگذرانم و مرا (دست و پا بسته) در زنجيرها بر روى آن
خارهابكشند در نزد من بسى خوشتر است از اينكه در روز قيامت خدا و رسولش را
ملاقات نمايم در حاليكه به بعضى از بندگان (خدا) ستم كرده و از مال دنيا چيزى
غصب كرده باشم و چگونه بخاطر نفسى كه با تندى و شتاب بسوى پوسيدگى برگشته و مدت
طولانى در زير خاك خواهد ماند بكسى ستم نمايم؟
و الله لقد رأيت عقيلا و قد املق حتى استماحنى من بركم صاعا...
بخدا سوگند (برادرم) عقيل را در شدت فقر و پريشانى ديدم كه مقدار
يكمن گندم (از بيت المال) شما را از من تقاضا ميكرد و اطفالش را با مويهاى
ژوليده و كثيف ديدم كه صورتشان خاك آلود و تيره و گوئى با نيل سياه شده بود و
(عقيل ضمن نشان دادن آنها بمن) خواهش خود را تأكيد ميكرد و تقاضايش را تكرار
مينمود و من هم بسخنانش گوش ميدادم و (او نيز) گمان ميكرد دينم را بدو فروخته و
از او پيروى نموده و روش خود را رها كردهام!
فاحميت له حديدة ثم ادنيتها من جسمه ليعتبر بها!...
پس قطعه آهنى را (در آتش) سرخ كرده و نزديك تنش بردم كه عبرت
گيرد!از درد آن مانند بيمار شيون و فرياد زد و نزديك بود كه از حرارت آن بسوزد
(چون او را چنين ديدم) گفتم اى عقيل مادران در عزايت گريه كنند آيا تو از پاره
آهنى كه انسانى آنرا براى بازيچه و شوخى گداخته است ناله ميكنى ولى مرا بسوى
آتشى كه خداوند جبار آنرا براى خشم و غضبش افروخته است ميكشانى؟آيا تو از اين
درد كوچك مينالى و من از آتش جهنم ننالم؟
و شگفتتر از داستان عقيل آنست كه شخصى (اشعث بن قيس كه از
منافقين بود) شبانگاه با هديهاى كه در ظرفى نهاده بود نزد ما آمد (و آن هديه)
حلوائى بود كه از آن اكراه داشتم گوئى بآب دهن مار و يا باقى آن خمير شده بود
بدو گفتم آيا اين هديه است يا زكوة و صدقه است؟و صدقه كه بر ما اهل بيت حرام
است گفت نه صدقه است و نه زكوة بلكه هديه است!
پس بدو گفتم مادرت در مرگت گريه كند آيا از طريق دين خدا آمدهاى
كه مرافريب دهى؟آيا بخبط دماغ دچار گشتهاى يا ديوانه شدهاى يا هذيان ميگوئى
(كه براى فريفتن على آمدهاى) ؟
و الله لو اعطيت الاقاليم السبعة بما تحت افلاكها على ان اعصى
الله فى نملة اسلبها جلب شعيرة ما فعلته...
بخدا سوگند اگر هفت اقليم را با آنچه در زير آسمانهاى آنها است
بمن بدهند كه خدا را درباره مورچهاى كه پوست جوى را از آن بگيرم نا فرمانى كنم
هرگز نميكنم و اين دنياى شما در نظر من پستتر از برگى است كه ملخى آنرا در
دهان خود ميجود،على را با نعمت زودگذر دنيا و لذتى كه پايدار نيست چكار است؟ما
لعلى و لنعيم يفنى و لذة لا تبقى (1) .عبد الله بن ابى رافع در زمان
خلافت آنحضرت خازن بيت المال بود يكى از دختران على عليه السلام گردن بندى موقة
براى چند ساعت جهت شركت در يك مهمانى عيد قربان بعاريه از عبد الله گرفته
بود،پس از خاتمه مهمانى كه مهمانان بمنزل خود رفتند على عليه السلام دختر خود
را ديد كه گردن بند مرواريد بيت المال در گردن اوست فى الفور بانگ زد اين گردن
بند را از كجا بدست آوردهاى؟دخترك با ترس و لرز فراوان عرض كرد از ابن ابى
رافع براى چند ساعت بعاريه گرفتهام عبد الله گويد امير المؤمنين عليه السلام
مرا خواست و فرمود اى پسر ابى رافع در مال مسلمين خيانت ميكنى؟عرض كردم پناه بر
خدا اگر من بمسلمين خيانت كنم!
فرمود چگونه گردن بندى را كه در بيت المال بود بدون اجازه من و
رضايت مسلمين بدختر من عاريه دادهاى؟
عرض كردم يا امير المؤمنين او دختر شما است و آنرا از من بامانت
خواسته كه پس بدهد و من خود ضامن آن گردن بند هستم كه آنرا محل خود باز
گردانم،فرمود همين امروز آنرا بمحلش برگردان و مبادا براى بار ديگر چنين كارى
مرتكب شوى كه گرفتار عقوبت من خواهى شد و اگر او گردن بند را بعاريه مضمونه
نگرفته بود اولين زن هاشميه بود كه دستش را مىبريدم،دخترش وقتى اين سخن را
شنيد عرضكرد يا امير المؤمنين من دختر توام چه كسى براى استفاده از آن از من
سزاوارتر است؟حضرت فرمود اى دختر على بن ابيطالب هواى نفست ترا از راه حق بدر
نبرد آيا تمام زنهاى مهاجرين در عيد چنين گردن بندى داشتند؟آنگاه گردن بند را
از او گرفت و بمحلش باز گردانيد (2) .طلحه و زبير در زمان خلافت على
عليه السلام با اينكه ثروتمند بودند چشمداشتى از آنحضرت داشتند.على عليه السلام
فرمود دليل اينكه شما خودتان را برتر از ديگران ميدانيد چيست؟
عرض كردند در زمان خلافت عمر مقررى ما بيشتر بود حضرت فرمود در
زمان پيغمبر صلى الله عليه و آله مقررى شما چگونه بود؟
عرض كردند مانند ساير مردم على عليه السلام فرمود اكنون هم مقررى
شما مانند ساير مردم است آيا من از روش پيغمبر صلى الله عليه و آله پيروى كنم
يا از روش عمر؟
چون جوابى نداشتند گفتند ما خدماتى كردهايم و سوابقى داريم!على
عليه السلام فرمود خدمات و سوابق من بنا بتصديق خود شما بيشتر از همه مسلمين
است و با اينكه فعلا خليفه هم هستم هيچگونه امتيازى ميان خود و فقيرترين مردم
قائل نيستم،بالاخره آنها مجاب شده و نا اميد برگشتند.
على عليه السلام عدالت را در همه جا مستقر ميكرد و از ظلم و ستم
بيزارى ميجست،او پيرو حق بود و هر چه حقيقت اقتضاء ميكرد انجام ميداد دستورات
وى كه بصورت فرامين بفرمانداران شهرستانها نوشته شده است حاوى تمام نكات حقوقى
و اخلاقى بوده و حقوقدانان جهان از آنها استفادههاى شايانى برده و در مورد
حقيقتخواهى آنحضرت قضاوت نمودهاند.جرجى زيدان در كتاب معروف خود (تاريخ تمدن
اسلام) چنين مينويسد:ما كه على بن ابيطالب و معاوية بن ابى سفيان را نديدهايم
چگونه ميتوانيم آنها را از هم تفكيك كنيم و بميزان ارزش وجود آنها پى ببريم؟
ما از روى سخنان و نامهها و كلماتى كه از على و معاويه مانده است
پس از چهارده قرن بخوبى ميتوانيم درباره آنها قضاوت كنيم.معاويه در نامههائى
كه بعمال و حكام خود نوشته بيشتر هدفش اينست كه آنها بر مردم مسلط شوند و زر و
سيم بدست آورند سهمى را خود بردارند و بقيه را براى او بفرستند ولى على بن
ابيطالب در تمام نامههاى خود بفرمانداران خويش قبل از هر چيز اكيدا سفارش
ميكند كه پرهيزكار باشند و از خدا بترسند،نماز را مرتب و در اوقات خود بخوانند
و روزه بدارند،امر بمعروف و نهى از منكر كنند و نسبت بزير دستان رحم و مروت
داشته باشند و از وضع فقيران و يتيمان و قرض داران و حاجتمندان غفلت نورزند و
بدانند كه در هر حال خداوند ناظر اعمال آنان است و پايان اين زندگى گذاشتن و
گذشتن از اين دنيا است (3) .
هيچيك از علماى حقوق روابط افراد و طبقات را با هم و همچنين
مناسبات.اجتماع را با حكام دولتى مانند آنحضرت بيان ننمودهاند،على عليه السلام
جز راستى و درستى و حق و عدالت هدفى نداشت و از دسيسه و حيله و نيرنگ بر كنار
بود.موقعيكه بخلافت رسيد و عمال و حكام عثمان را معزول نمود عدهاى از يارانش
عرض كردند كه عزل معاويه در حال حاضر مقرون بصلاح نيست زيرا او مردى فتنه جو
است و بآسانى دست از امارت شام بر نميدارد،على عليه السلام فرمود من براى
يكساعت هم نميتوانم اشخاص فاسد و بيدين را بر جماعت مسلمين حكمروا بينم .
گروهى كوته نظر را عقيده بر اينست كه على عليه السلام بسياست
آشنائى نداشت زيرا اگر معاويه را فورا عزل نميكرد بعدا ميتوانست او را معزول
كند و يا در شوراى 6 نفرى عمر اگر موقة سخن عبد الرحمن بن عوف را ميپذيرفت
خلافت بعثمان نميرسيد و اگر عمرو عاص را در جنگ صفين رها نميساخت بمعاويه غالب
ميشد و جريان حكميت پيش نميآيد و و...سخنان و اعتراضات اين گروه از مردم در
بادى امر صحيح بنظر ميرسد ولى بايد دانست كه على عليه السلام مردم كريم و نجيب
و بزرگوار و طرفدار حق و حقيقت بود و او نمىتوانست معاويه و امثال او را بر
مسلمين والى نمايد زيرا حكومت او كه همان خلافت الهيه بود با حكومت ديگران فرق
داشت،حكومت الهيه با توجه بمبانى عاليه اخلاقى و فضائل نفسانى مانند عدل و
انصاف و تقوىو فضيلت و حكمت و امثال آنها پى ريزى شده و مصالح فردى و اجتماعى
مسلمين را در نظر ميگيرد و آنچه بر خلاف حق و عدالت است در چنين روشى ديده
نميشود،على عليه السلام مظهر صفات خدا و نماينده او در روى زمين است و اعمالى
كه انجام ميدهد بايد منطبق با حقيقت و دستور الهى باشد.
سياست و دسيسه و گول زدن شيوه اشخاص حيلهگر و نيرنگ باز و
فريبكار است براى على عليه السلام انجام اين اعمال شايسته نبود نه اينكه او
نميتوانست مانند ديگران زرنگى بخرج دهد چنانكه خود آنحضرت فرمايد:و الله ما
معاوية بادهى منى و لكنه يغدر و يفجر.بخدا سوگند معاويه از من زيركتر و با
هوشتر نيست و لكن او مكر ميكند و مرتكب فجور ميگردد.و باز فرمود:لو لا التقى
لكنت ادهى العرب.يعنى اگر تقوى نبود (بفرض محال من تقوى نداشتم) از تمام عرب
زرنگتر بودم.ولى تجلى حق سراپاى على را فرا گرفته بود او حق ميگفت و حق ميديد و
حق ميجست و از حق دفاع ميكرد.
درباره عدالت على عليه السلام نوشتهاند كه سوده دختر عماره
همدانى پس از شهادت آنحضرت براى شكايت از حاكم معاويه (بسر بن ارطاة) كه ظلم و
ستم روا ميداشت بنزد او رفت و معاويه او را كه در جنگ صفين مردم را بطرفدارى
على عليه السلام عليه معاويه تحريك ميكرد سرزنش نمود و سپس گفت حاجت تو چيست كه
اينجا آمدهاى؟
سوده گفت بسر اموال قبيله ما را گرفته و مردان ما را كشته و تو در
نزد خداوند نسبت باعمال او مسئول خواهى بود و ما براى حفظ نظم بخاطر تو با او
كارى نكرديم اكنون اگر بشكايت ما برسى از تو متشكر ميشويم و الا ترا نا سپاسى
كنيم معاويه گفت اى سوده مرا تهديد ميكنى؟سوده لختى سر بزير انداخت و آنگاه
گفت:
صلى الاله على روح تضمنها
قبر فاصبح فيها العدل مدفونا
يعنى خداوند درود فرستد بر روان آنكه قبرى او را در بر گرفت و
عدالت نيز با او در آن قبر مدفون گرديد.معاويه گفت مقصودت كيست؟
سوده گفت بخدا سوگند او امير المؤمنين على عليه السلام است كه در
زمانخلافتش مردى را براى اخذ صدقات بنزد ما فرستاده بود و او بيرون از طريق
عدالت رفتار نمود من براى شكايت پيش آنحضرت رفتم وقتى خدمتش رسيدم كه آنجناب
براى نماز در مصلى ايستاده و ميخواست تكبير بگويد چون مرا ديد با كمال شفقت و
مهربانى پرسيد آيا حاجتى دارى؟من جور و جفاى عامل او را بيان كردم چون سخنان
مرا شنيد سخت بگريست و رو بآسمان كرد و گفت اى خداوند قاهر و قادر تو ميدانى كه
من اين عامل را براى ظلم و ستم به بندگان تو نفرستادهام و فورا پاره پوستى از
جيب خود بيرون آورد و ضمن توبيخ آن عامل بوسيله آيات مباركات قرآن بدو نوشت كه
بمحض رؤيت اين نامه،ديگر در عمل صدقات داخل مشو و هر چه تا حال دريافت كردهاى
داشته باش تا ديگرى را بفرستم كه از تو تحويل گيرد،و آن نامه را بمن داد و در
نتيجه دست حاكم ستمگر از تعدى و تجاوز بمال ديگران كوتاه گرديد.
معاويه چون اين سخن شنيد بكاتب خود دستور داد كه نامهاى به بسر
بن ارطاة بنويسد كه آنچه از اموال قبيله سوده گرفته است بدانها مسترد نمايد
(4) .
بارى على عليه السلام در تمام نامههائى كه بحكام و فرمانداران
خود مينوشت همچنانكه جرجى زيدان نيز تصريح كرده راه حق را نشان ميداد و عدل و
داد و تقوى و درستى را توصيه ميفرمود،اگر دوران حكومت آنحضرت بطول ميانجاميد و
هرج و مرج و جنگهاى داخلى وجود نداشت بلا شك وضع اجتماعى مسلمين طور ديگر ميشد
و سعادت دين و دنيا نصيب آنان ميگشت زيرا روش على عليه السلام در حكومت،مصداق
خارجى عدالت بود كه از تقوى و حقيقتخواهى او سرچشمه ميگرفت و براى روشن شدن
مطلب بفرازهائى از عهد نامه آنجناب كه بمالك اشتر نخعى والى مصر مرقوم فرموده
ذيلا اشاره ميشود:اى مالك ترا بكشورى فرستادم كه پيش از تو فرمانروايان دادگر و
ستمكار در آنجا بودهاند و مردم در كارهاى تو بهمانگونه مينگرند كه تو در
كارهاى حكمرانان قبيل مينگرى و همان سخنان را درباره تو گويند كه تو در مورد
پيشينيان گوئى و چون بوسيله آنچه خداوند درباره نيكان بر زبان مردم جارى ميكند
ميتوان آنها را شناخت لذا بايد بهترين ذخيرهها در نزد تو ذخيره عمل نيك باشد.
(اى مالك) مهار هوى و هوست را بدست گير و بنفس خود از آنچه برايت مجاز و حلال
نيست بخل ورز كه بخل ورزيدن بنفس در مورد آنچه خوشايند و يا نا خوشايند آن باشد
عدل و انصاف است،قلبا با مردم مهربان باش و با آنها با دوستى و ملاطفت رفتار كن
و مبادا بآنان چون حيوان درنده باشى كه خوردن آنها را غنيمت داند زيرا آنان دو
گروهند يا برادر دينى تواند و يا (اگر همكيش تو نيستند) مانند تو مخلوق خدا
هستند (5) كه از آنها لغزشها و خطايائى سر ميزند و دانسته و ندانسته
مرتكب عصيان و نا فرمانى ميشوند بنا بر اين آنها را مورد عفو و اغماض خود قرار
بده همچنانكه دوست دارى كه تو خود از عفو و گذشت خداوند برخوردار شوى زيرا تو
ما فوق و رئيس آنهائى و آنكه ترا بدانها فرمانروا كرده ما فوق تست و خداوند نيز
از كسى كه ترا والى آنها نموده ما فوق و برتر است و از تو رسيدگى بكارهاى آنها
خواسته و آنرا موجب آزمايش تو قرار داده است.
(اى مالك) مبادا خود را در معرض جنگ با خدا قرار دهى زيرا تو نه
در برابر خشم و قهر او قدرتى دارى و نه از عفو و رحمتش بى نياز هستى،و هرگز از
عفو و گذشتى كه درباره ديگران كردهاى پشيمان مباش و بكيفر و عقوبتى هم كه
ديگران را نمودهاى شادمان مشو و به تند خوئى و غضبى كه از فرو خوردن آن در نفس
خود وسعتى يابى شتاب مكن و نبايد بگوئى كه بمن امارت دادهاند و من دستور ميدهم
بايد اجراء نمايند زيرا اين روش سبب فساد دل و موجب ضعف دين و نزديكى جستن
بحوادث و تغيير نعمتها است.
(اى مالك) زمانيكه اين حكومت و فرمانروائى براى تو بزرگى و عجب
پديد آورد بعظمت ملك خداوند كه بالاتر از تست و بقدرت و توانائى او نسبت
بخودتبدانچه از نفس خويش بدان توانا نيستى نظر كن و بينديش كه اين نگاه كردن و
انديشيدن كبر و سر كشى ترا از تندى باز دارد و آنچه در اثر عجب و كبر از عقل و
خردت نا پيدا گشته بسوى تو باز ميگردد،و از اينكه خود را با خداوند در بزرگى و
عظمت برابر گيرى و يا خويشتن را در جبروت و قدرت همانند او قرار دهى سخت بر حذر
باش زيرا خداوند هر گردنكشى را خوار كند و هر متكبرى را پست و كوچك نمايد.
(اى مالك) خدا را انصاف ده و درباره مردم نيز از جانب خود و
نزديكانت و هر كسى كه از زير دستانت دوست دارى با انصاف رفتار كن كه اگر چنين
نكنى ستمكار باشى،و كسى كه به بندگان خدا ستم كند خداوند بعوض بندگان با او
دشمن ميشود و خداوند هم با كسى كه مخاصمه و دشمنى كند حجت و برهان او را باطل
سازد و آنكس با خدا در حال جنگ است تا موقعيكه دست از ستمكارى بكشد و بتوبه
گرايد،و هيچ چيز مانند پايدارى بر ستم در تغيير نعمت خدا و زود بغضب آوردن او
مؤثر نيست زيرا خداوند دعاى ستمديدگان را ميشنود و در كمين ستمكاران است.
(اى مالك) بايد كه دورترين و دشمنترين زير دستانت نزد تو آنكسى
باشد كه بيش از همه در صدد عيبجوئى مردم ميباشد زيرا كه مردم را عيوب و نقاط
ضعفى ميباشد كه براى پوشانيدن آنها والى و حاكم از ديگران شايستهتر است پس
مبادا عيوب پنهانى مردم را كه از نظر تو پوشيده است جستجو و آشكار سازى چونكه
تو فقط عيوبى را كه آشكار است بايد پاك كنى و خداوند بدانچه از نظر تو پنهان
است حكم ميكند،بنا بر اين تا ميتوانى زشتى مردم را بپوشان تا خداوند نيز از تو
آنچه را كه از عيوب تو دوست دارى از مردم پوشيده باشد بپوشاند.
(اى مالك) گره هر گونه كينهاى را كه ممكن است مردم از تو در دل
داشته باشند با حسن سلوك و رفتار خوش از دل مردم بگشاى و رشته هر نوع انتقام و
دشمنى را در باره ديگران از خود قطع كن و خود را از هر چيزى كه بنظر تو درست
نباشد نادان نشان ده و در گواهى نمودن گفتههاى سخن چين عجله مكن زيرا كه سخن
چين هر چند خود را به نصيحت گويان مانند كند خيانتكار است،و در جلسه مشورت خود
شخص بخيل را راه مده كه ترا از فضل و بخشش باز گرداند و از فقر و تهيدستى
ميترساند وهمچنين شخص ترسو را داخل مكن كه ترا از انجام كارهاى بزرگ نا توانت
سازد و نه حريص و طمعكار را كه شدت حرص را توأم با ستمگرى در نظر تو جلوه دهد
زيرا كه بخل و جبن و حرص غرايز مختلفى هستند كه بد گمانى بخداوند آنها را گرد
آورد .
(اى مالك) تا ميتوانى بپارسايان و راستان بچسب و آنها را وادار كن
كه در مدح تو مبالغه نكنند و بعلت كار نا صوابى كه نكردهاى شادمانت نگردانند
زيرا اصرار و مبالغه در مدح،انسان را خود بين و خود پسند كرده و كبر و سر كشى
پديد آورد.و نبايد كه نيكو كار و بدكار در نزد تو بيك درجه و پايه باشند زيرا
اين روش،نيكوكاران را به نيكو كارى دلسرد و بى ميل ميكند و بدكاران را به
بدكارى عادت دهد،و هر يك از آنان را بدانچه براى خود ملزم نمودهاند الزام كن
(نيكوكاران را پاداش بده و بدكاران را بكيفر رسان) و بايد اقامه فرائضى كه
انجام آنها براى خدا است در موقع مخصوصى باشد كه بوسيله آن دينت را خالص
ميگردانى،پس در قسمتى از شب و روز خود تنت را براى عبادت خدا بكار بينداز و
بدانچه بوسيله آن بخدا نزديكى جوئى كاملا وفا كرده و آنرا بدون عيب و نقص انجام
ده اگر چه اين كار بدن ترا برنج و تعب افكند.
و موقعيكه با مردم بنماز جماعت برخيزى نه مردم را متنفر كن و نه
نماز را ضايع گردان (با طول دادن ركوع و سجود و قنوت مردم را خسته مكن و در عين
حال از واجبات نماز هم چيزى فرو مگذار تا موجب تباهى آن نشود يعنى فقط باداى
واجبات نماز بطرز صحيح بپرداز) زيرا در ميان مردم كسانى هستند كه عليل و بيمار
بوده و يا كارهاى فورى دارند.
(اى مالك) از خود بينى و خود خواهى و از اعتماد بچيزى كه ترا بخود
پسندى وادارت كند و از اينكه بخواهى ديگران ترا زياد بستايند سخت بپرهيز زيرا
اين صفات زشت از مطمئنترين فرصتهاى شيطان است كه بوسيله آنها هر گونه نيكى
نيكو كاران را باطل و تباه سازد،و بپرهيز از اينكه در برابر نيكى و احسانى كه
بمردم زير فرمانت نمودهاى براى آنان منتى نهى و يا كارى را كه براى آنها انجام
دادهاى براى افتخار آنرابزرگ شمارى و زياده از حد جلوه دهى و يا وعدهاى بآنان
دهى و وفا نكنى زيرا كه منت نهادن احسان را باطل ميكند و كار را بزرگ وانمود
كردن نور حق را مىبرد و خلف وعده در نزد خدا و مردم موجب خشم و دشمنى است
چنانكه خداى تعالى فرمايد (خداوند سخت دشمن دارد اينكه بگوئيد آنچه را كه
نميكنيد) .
و از تعجيل و شتابزدگى در انجام كارها پيش از رسيدن موقع آنها و
يا سخت كوشيدن در هنگام دسترسى بدانها و يا از لجاجت و ستيزگى در كارى كه راه
صحيح آنرا ندانى و همچنين از سستى بهنگامى كه طريق وصول بدان روشن است
بپرهيز،پس هر چيزى را بجاى خود بنه و هر كارى را بجاى خويش بگذار.
و بر تو واجب است كه آنچه بر پيشينيان گذشته مانند احكامى كه بعدل
و داد صادر كرده و يا روش نيكى كه بكار بستهاند و يا حديثى كه از پيغمبر صلى
الله عليه و آله نقل نموده و يا امر واجبى كه در كتاب خدا بدان اشاره شده و
آنها انجام دادهاند بياد آرى و آنگاه بدانچه از اين امور مشاهده كردى كه ما
بدان رفتار كرديم تو هم از ما اقتداء كرده و رفتار كنى و در پيروى كردن آنچه در
اين عهد نامه بتو سفارش كردم كوشش نمائى و من با اين پيمان حجت خود را بر تو
محكم نمودم تا موقعيكه نفس تو بسوى هوى و هوس بشتابد عذر و بهانهاى نداشته
باشى (گر چه) بجز خداى تعالى هرگز كسى از بدى نگه نميدارد و به نيكى توفيق
نميدهد،و آنچه رسول خدا صلى الله عليه و آله در وصاياى خود بمن تأكيد فرمود
ترغيب و كوشش در نماز و زكوة و مهربانى بر بندگان و زير دستان بود من نيز
عهدنامه خود را كه بتو نوشتم با قيد سفارش آنحضرت خاتمه ميدهم و لا حول و لا
قوة الا بالله العلى العظيم.
بطوريكه ملاحظه ميشود تمام دستورات على عليه السلام از تقوى و
عدالت و حقيقتخواهى،و عطوفت و مهربانى او نسبت بمردم حكايت ميكند و اين دستورات
تنها براى مالك نبود بلكه براى كليه حكام خود فرامينى مشابه دستورات گذشته صادر
فرموده است.
10ـ عواطف على عليه السلام
و الذين معه اشداء على الكفار رحماء بينهم.(سوره فتح آيه 29)
بقاى هر اجتماعى بمحبت و جاذبه افراد وابسته است،محبت و عاطفه در
قلب پاك و نفس سليم پرورش يابد و كسى كه واجد چنين صفات عاليه باشد در فكر
ديگران بوده و حتى آسايش آنها را براحتى خود ترجيح ميدهد.على عليه السلام مظهر
محبت و عاطفه بود او رنج ميكشيد و كار ميكرد و سر انجام مزد كار خود را صرف
بيچارگان و درماندگان مىنمود.
على عليه السلام براى نيازمندان و ستمكشان پناهگاه بزرگى بود او
پدر يتيمان و فرياد رس بيوه زنان و دستگير درماندگان و ياور ضعيفان بود،در زمان
خلافت خود شبها از خانه بيرون ميآمد و در تاريكى شب خرما و نان براى مساكين و
بيوه زنان مىبرد و بصورت مرد نا شناس از در خانه آنها آذوقه و پول ميداد بدون
اينكه كسى بشناسد كه اين مرد خير و نوع پرور كيست؟
على عليه السلام هر كجا يتيمى ميديد مانند پدرى مهربان دست نوازش
بسر او ميكشيد و برايش خوراك و پوشاك ميداد.آنحضرت روزى در كوچه ميرفت زنى را
ديد كه مشك آب بر دوش گرفته و بخانه مىبرد و از سنگينى مشك ناراحت بود،على
عليه السلام مشك را از زن گرفت و بمنزل وى رسانيد و از طرز معيشت زن جويا
شد،آنزن بدون اينكه او را بشناسد گفت شوهرم از جانب على بمأموريت جنگى رفت و
بشهادت رسيد و من از روى ناچارى براى تهيه معاش خود و بچههايم بخدمتگزارى مردم
پرداختم.على عليه السلام از شنيدن اين سخن خاطر مباركش ديگر گونه شد و شب را با
ناراحتى بسر برد چون صبح شد زنبيلى از آرد و خرما برداشت و بخانه آنزن رفت و
گفت من همان كسى هستم كه در آوردن مشك آب بتو كمك كردم زن آذوقه را گرفت و از
او تشكر نمود و گفت خدا ميان من و على حكم كند كه فرزندان من يتيم و بى غذا
ماندهاند على عليه السلام وارد خانه شد و فرمود من براى خدمت تو و كسب ثواب
حاضر هستم من كودكان ترا نگه ميدارم و تو نان بپز آن زن مشغول پختن نان شد و
على عليه السلام هم كودكان يتيم را روى زانوى خود نشانيد و در حاليكه اشك از
چشمان مباركش فرو ميغلطيد خرما بدهان آنها ميگذاشت و ميفرمود اى بچههاى من،اگر
على نتوانسته است بكار شما برسد او را حلال كنيد كه وى تعمدى نداشته است،چون
تنور روشن شد و حرارت آن بصورت مبارك آنجناب رسيد پيش خود گفت اى على گرمى آتش
را بچش و از حرارت آتش دوزخ بيمناك باش اينست سزاى كسى كه از حال يتيمان و بيوه
زنان بى خبر باشد!
در اينموقع زن همسايه وارد شد و حضرت را شناخت و بصاحب خانه گفت
واى بر تو اين على است كه تو او را بكار وا داشتهاى!آنزن پيش على عليه السلام
شتافت و عرض كرد چقدر زن بيشرم باشم كه چنين گستاخى نموده و امير المؤمنين را
بكار وا داشتهام از تقصير من در گذر .على عليه السلام فرمود ترا در اينكار
تقصيرى نيست بلكه وظيفه من است كه بايد بكار يتيمان و بيوه زنان رسيدگى كنم
(6) .
على عليه السلام در حسن سلوك و رفتار با مردم چنان فروتن و مهربان
بود كه حدى بر آن نميتوان تصور نمود او كريم و نجيب و اصيل و با عاطفه بود و
بزرگواريش زبان زد خاص و عام بود و دشمنانش نيز او را بدارا بودن چنين خصال
كريمه ميستودند.
شهد الانام بفضله حتى العدى
و الفضل ما شهدت به الاعداء (7)
معاويه كه از دشمنان سر سخت او بود ميگفت اگر من شكست بخورم و
علىبر من دست يابد باكى ندارم زيرا كافى است كه من از او تقاضاى عفو كنم و او
مرد بزرگوار و كريمى است مرا مورد عفو خويش قرار دهد.
على عليه السلام هميشه به سپاهيان خود ميفرمود كه دنبال دشمن
فرارى نرويد و مجروحين را مداوا نموده و با اسيران مدارا كنيد،در جنگ جمل كه
پيروزى يافت عايشه را محترمانه بمدينه فرستاد و عبد الله بن زبير و مروان بن
حكم را كه در بر پا كردن آن فتنه سهم قابل ملاحظهاى داشتند آزاد نمود.
على عليه السلام همه را از عطوفت و محبت خود بهرهمند ميكرد و
بعفو و ترحم توصيه ميفرمود و حتى در باره قاتل خود فرمود با او مدارا كنيد و
گرسنه و تشنهاش نگذاريد.بارى چنين احساسات عاليه و عواطف بى نظير فقط در قلب
پاك آنحضرت ميتواند جايگير شود و چنانكه اختصارا اشاره گرديد على عليه السلام
در تمام ملكات نفسانى و سجاياى اخلاقى منحصر بفرد بوده است بدينجهت ابن ابى
الحديد گويد:سبحان الله!يك فرد و اينهمه فضايل؟!توضيح و بيان شخصيت على عليه
السلام بر هيچكس مقدور نيست و مطالبى كه طى چند فصل گذشته در مورد صفات عاليه
آن بزرگوار نگاشته شده در خور فهم و ادراك ما است و الا بايد گفت(عنقا شكار كس
نشود دام باز چين) .در پايان اين بخش به ابياتى از قصيده ملا مهر على خويى كه
در مدح على عليه السلام سروده جهت تأييد و تتميم مطالب معروضه در فصول پيشين
ذيلا اشاره ميگردد :
1ـها على بشر كيف بشر
ربه فيه تجلى و ظهر
2ـعلة الكون و لولاه لما
كان للعالم عين و اثر
3ـو له ابدع ما تعقله
من عقول و نفوس و صور
4ـفلك فى فلك فيه نجوم
صدف فى صدف فيه درر
5ـما رمى رمية الا و كفى
ما غزا غزوة الا و ظفر
6ـاغمد السيف متى قابله
كل من جرد سيفا و شهر
اسد الله اذا صال و صاح
ابو الايتام اذا جاد و بر
8ـحبه مبدء خلد و نعم
بغضه منشاء نار و سقر
9ـهو فى الكل امام الكل
من ابو بكر و من كان عمر؟
10ـليس من اذنب يوما بامام
كيف من اشرك دهرا و كفر؟
11ـكل من مات و لم يعرفه
موته موت حمار و بقر
12ـخصمه ابغضه الله و لو
حمد الله و اثنى و شكر
13ـخله بشره الله و لو
رب الخمر و غنى و فجر!
14ـمن له صاحبة كالزهراء
او سيل كشبير و شبر
15ـعنه ديوان علوم و حكم
فيه طومار عظات و عبر
16ـبو تراب و كنوز العالم
عنده نحو سفال و مدر
17ـو هو النور و اما الشركاء
كظلام و دخان و شرر
18ـايها الخصم تذكر سندا
متنه صح بنص و خبر
19ـاذ اتى احمد فى خم غدير
بعلى و على الرحل نبر
20ـقال من كنت انا مولاه
فعلى له مولا و مفر
21ـقبل تعيين وصى و وزير
هل ترى فات نبى و هجر؟
22ـمن اتى فيه نصوص بخصوص
هل باجماع عوام ينكر؟
23ـآية الله و هل يجحد من
خصه الله بآى و سور؟
24ـوده اوجب ما فى القران
اوجب الله علينا و امر.
25ـمدعى حب على و عداه
مثل من انكر حقا و اقر.
ترجمه و معنى ابيات:
1ـبدان كه على بشر است،اما چگونه بشرى است؟بشرى است كه آثار قدرت
پروردگارش در وجود او آشكار و نمايان شده است.
2ـآنحضرت علت غائى آفرينش است كه اگر او نبود براى عالم واقعيت و
اثرى نبود.(خداوند بخاطر او عالم را بوجود آورده است)
3ـو آنچه را كه تو از عالم عقول و نفوس و صور(عوالم سه گانه خلقت
كه در طول هم قرار گرفته و عبارتند از عالم عقل و مثال و ماده) تعقل و انديشه
كنى براى وجود او ابداع شدهاند .
4ـفلكى است در داخل فلكى و داراى ستارگان است و صدفى است در داخل
صدفى و داراى گوهرهاى درخشانى است(آنحضرت محاط در اوصاف پيغمبر اكرم است و ائمه
ديگر هم از وجود او پديد آمدهاند) .
5ـتيرى نينداخت جز اينكه آن تير براى هلاك دشمن كافى شد و بجنگى
وارد نشد جز اينكه از آن پيروز در آمد.
6ـتمام شمشير كشان موقع مقابله با او(براى اينكه عرض اندام نكنند
از ترس وى) شمشير خود را غلاف ميكردند.
7ـموقعيكه حمله ميكرد و صيحه ميزد شير خدا بود و در موقع بخشش و
احسان پدر يتيمان بود .
8ـمحبت و دوستى آنحضرت سر چشمه بهشت و نعمتهاى بهشت است و دشمنى
او منشاء آتش دوزخ و جهنم است.
9ـاو در تمام عالم پيشواى همه پس از رسول اكرم صلى الله عليه و
آله است ابو بكر و عمر كيستند كه با او لاف برابرى زنند؟
10ـكسى كه يكروز هم مرتكب گناه شود شايسته امامت نيست پس چگونه
شايسته آنمقام باشد كسى كه يك عمر در شرك و كفر بوده است(امام بايد معصوم و
منتخب از جانب خدا باشد) .
11ـهر كسى كه مرد و او را نشناخت مرگ او مانند مرگ خر و گاو
است(مانند زمان جاهليت مرده و اين سخن اشاره است بحديث من مات و لم يعرف امام
زمانه....) .
12ـدشمن آنحضرت مبغوض خدا است اگر چه خدا را ستايش كند و ثنا گويد
و سپاسگزار باشد.
13ـدوست و محب او را از خداوند مژده بهشت داده اگر چه شرب خمر
كرده و آواز خوانده و مرتكب فجور باشد.(البته اين مطلب احتياج بتوضيح دارد و
چنين نيست كه هر كسى بهواى دوستى آنحضرت هر گونه فسق و فجورى را مرتكب شود و
بعد هم در انتظار بهشت باشد،دوستى بايد دو جانبه باشد كسى كه على عليه السلام
را دوست دارد بايد ديد آيا آنجناب هم او را دوست دارد يا نه و مسلما على عليه
السلام كسى را كه بر خلاف احكام خدا رفتار كند دوست نخواهد داشت بنا بر اين محب
حقيقى آنحضرت مرتكب فسق و فجور نشود و اگر هم در اثر نادانى چنين اعمالى را
انجام دهد خداوند توفيق توبه باو ميدهد و در نتيجه از كرده خود نادم و تائب
گردد و خداوند غفور و رحيم نيز او را مورد آمرزش قرار دهد.)
14ـجز على كيست كه زوجهاى چون زهرا عليها السلام يا فرزندانى
مانند حسين عليهما السلام داشته باشد؟
15ـديوان علوم و حكمتها از آنحضرت است و طومار موعظهها و پندها
در نزد اوست.
16ـآنجناب خاك نشين بود و(اعتنائى بدنيا نداشت بطوريكه) گنجهاى
عالم(شمشهاى طلا) در نزد او بمنزله سفال و كلوخ بود.
17ـو او نور خالص است و اما شركاى خلافت او مانند ظلمت و دود و
شرر ميباشند.
18ـايكه مخالف امامت او هستى بياد آر،سند آن روايتى را(در غدير
خم) كه متن آن بنابروايات و اخبار شما هم صحيح است.
19ـموقعيكه در غدير خم پيغمبر صلى الله عليه و آله على را آورد بر
جهاز شتران(عوض منبر) بالا رفت.ـو فرمود من بر هر كس از نفس او اولى بتصرف هستم
اين على بر او اولى بتصرف و پناهگاه است.
21ـهيچ پيغمبرى را ديدهاى كه پيش از تعيين وصى و جانشين وفات
يابد و يا هجرت كند؟
22ـكسى كه در شأن او نصها و روايات مخصوصى آمده باشد آيا ميتوان
با اجماع مشتى عوام الناس منكر او شد؟
23ـعلى عليه السلام آيت عظماى خدا است آيا انكار كرده ميشود كسى
كه خداوند براى او آيهها و سورههائى اختصاص داده است؟
24ـدوستى آنحضرت واجبترين امرى است كه در قرآن آمده و خداوند او
را بما واجب فرموده است.
25ـكسيكه ادعاى دوستى آنحضرت و مخالفين او را دارد مانند كسى است
كه حقى را انكار كند و هم بدان اقرار نمايد.
پىنوشتها:
(1) نهج البلاغه كلام .215
(2) بحار الانوار جلد 40 ص .377
(3) نهج البلاغه چيست ص .3
(4) كشف الغمه ص .50
(5) با اينكه در عصر حاضر سخن از رعايت حقوق بشر است هنوز ميان
ملل مترقى دعواى نژاد پرستى و سياه و سفيد وجود دارد ولى على عليه السلام در 14
قرن پيش چنين امتيازاتى را موهوم شمرده و ميفرمايد مردم از هر كيش و طبقهاى كه
باشند در برابر عدالت اجتماعى برابرند گفتن چنين سخنى در چنان زمانى كه كسى از
حقوق طبيعى انسانى اطلاعى نداشت خود نوعى معجزه است.مؤلف.
(6) بحار الانوار جلد 41 ص 52
(7) تمام مردم حتى دشمنان بفضل و برترى او گواهند و فضل(حقيقى)
آنست كه دشمنان بدان گواهى دهند.