فصل پنجم: در بيان
دعواى قتل است،
و آن چه قتل به آن ثابت مىشود، و در آن دو مقصد است:
مقصد اوّل: در بيان
مدعى و كيفيّت دعوى است،
شرط است در مدعى
كه بالغ و عاقل و رشيد باشد در وقت دعوى، و آن كه دعوى بر كسى كند كه صدور فعل از
او ممكن باشد، پس اگر دعوى بر كسى كند كه معلوم باشد كه در وقت كشته شدن مقتول در
آن محل نبوده دعواى او را نمىشنوند، و هم چنين اگر دعوى كند اجتماع جماعتى را بر
قتل يك كس كه اجتماع ايشان بر آن امر ممكن نباشد نمىشنوند، مثل آن كه گويد كه جميع
اهل شهر جمع شدند و او را كشتند، و اگر از اين دعوى برگردد و بگويد ده نفر جمع شدند
و او را كشتند، مشهور آن است كه مىشنوند، و بعضى شرط مىدانند كه مىبايد دعوى
مفصّل و محرز باشد، پس اگر دعوى كند كه مىدانم فلان شخص پدر مرا كشته است و
نمىدانم بعمد كشته است يا به شبه عمد، يا به خطا نمىشنوند دعواى او را، و بعضى
گفتهاند مىشنوند، و ديه مىگيرند، اگر چنين ثابت شود، و اگر گويد مىدانم كه او
بعمد كشته است اما نمىدانم شريكى داشت يا نه، بعضى گفتهاند نمىشنوند، و بعضى
گفتهاند: بعد از ثبوت امر به صلح مىكنند بر مقدارى از ديه.
و هم چنين خلاف است در
آن كه اگر دعوى كند كه يكى از اين دو نفر پدر مرا كشتهاند، يا يكى از اين ده نفر
كشتهاند، بعضى گفتهاند: دعوايش باطل است.
و بعضى گفتهاند:
مىشنوند و مىتواند هر يك را قسم داد، و اگر گواه بگذراند كه گواهان نيز چنين مجمل
گواهى بدهند نمىشنوند، براى آن كه اگر به ثبوت نرسد لوث ثابت مىشود براى هر يك، و
اگر برگردد وارث و دعواى يك بخصوص بكند قسامه خواهد بود، چنانچه إن شاء اللَّه
مذكور خواهد شد. و شرط ديگر آن است كه دعواى او مشتمل بر تناقض نباشد، مثل آن كه
أولا دعوى كند كه زيد به تنهايى پدر مرا كشته است، پس دعوى كند كه عمرو به تنهايى
او را كشته است، يا با زيد شريك بوده است،
مشهور آن است كه دعواى اوّل و دوّم هيچ يك را نمىشنوند.
و بعضى گفتهاند: اگر
دوّم تصديق او كند و بگويد من كشتهام مىشنوند، و اگر اول تصديق كند و او برگردد
به دعواى اوّل بعضى گفتهاند: مىشنوند.
و اگر دو اقرار كند،
بعضى گفتهاند: هر يك را تصديق كند بر او لازم مىشود.
و بعضى احتمال
دادهاند: كه قصاص از هر دو ساقط شود و بر هر يك نصف ديه لازم شود. و اگر دعواى عمد
كند و بعد از آن برگردد و بگويد: شبه عمد بود، يا خطاء بود، مشهور آن است كه مسموع
است، و بايد اثبات كند.
مقصد دوّم: در آن چه
دعواى قتل به آن ثابت مىشود،
و آن سه چيز است:
اوّل: اقرار
قاتل به آن كه كشته است
او را، و اكثر علماء را اعتقاد آن است كه يك مرتبه اقرار كافى است، و بعضى
گفتهاند: بدو مرتبه ثابت مىشود، و شرط است كه اقرار كننده بالغ و عاقل و مختار و
آزاد باشد، پس اگر طفل نابالغ يا ديوانه اقرار كنند اعتبار ندارد.
و اگر كسى به جبر و
شكنجه اقرار كند اعتبار ندارد.
و اگر بنده اقرار كند
اعتبار ندارد، چون حق آقا به او تعلق دارد، و اگر آقا نيز تصديق كند ثابت مىشود، و
اگر آقا اقرار كند به چيزى كه موجب قصاص است در حق بنده اعتبار ندارد، و اگر اقرار
كند به امرى كه موجب ديه باشد مىشنوند هر چند بنده اقرار نكند، و تعلق مىگيرد به
رقبه بنده موافق مشهور.
و اگر سفيه كه اموال
خود را ضايع كند، يا كسى كه قرض بسيار به همرسانيده باشد كه زياده از اموالش باشد،
و حاكم شرع او را منع كرده باشد از تصرف در اموالش، اگر اقرار به قصاص كند ثابت
مىشود.
و اگر اقرار كنند بموجب
ديه، اكثر گفتهاند: ثابت مىشود، اما با قرض خواهان در مفلس شريك نمىشود، بلكه
بعد از اداى قرضها اگر مالى سهم رساند مىدهد. و اگر يكى اقرار كند كه من او را
بعمد كشتم، و ديگرى اقرار كند كه من او را به خطا كشتم
وارث مخيّر است ميان هر دو، و هر يك را كه اختيار كند دعواى او از ديگرى ساقط
مىشود.
و اگر يكى اقرار كند كه
من او را عمدا كشتم، پس ديگرى اقرار كند من كشتم او نكشته است، پس اوّل از اقرار
خود برگردد، قصاص و ديه از هر دو ساقط مىشود، و امام (عليه
السلام) از بيت المال ديه را مىدهد، بنا بر مشهور.
و بعضى گفتهاند: وارث
مخيّر است هر يك را كه اختيار مىكند مىكشد، و دست از ديگرى برمىدارد، و مستند
مشهور روايتى است كه از حضرت صادق (عليه السلام)
منقول است، كه در زمان حضرت امير المؤمنين (صلوات
اللَّه عليه) مردى را به خدمت آن حضرت آوردند كه او را در خرابهاى ديده
بودند كه كارد خونآلودى در دست داشته و كشتهاى در آن خرابه بوده كه در خون خود
دست و پا مىزده، حضرت امير از او پرسيد كه چه مىگويى؟ گفت: يا امير المؤمنين من
او را كشتم حضرت فرمود: كه ببريد او را بعوض مقتول قصاص كنيد، در اثناى راه كه او
را مىبردند كه قصاص كنند مردى به سرعت تمام آمد، و گفت: تعجيل مكنيد، و او را به
خدمت حضرت برگردانيد، چون به خدمت امير المؤمنين (عليه
السلام) آمدند، آن مرد دوم گفت: و اللَّه يا امير المؤمنين او مقتول را
نكشته است، من كشتهام، حضرت به مرد اوّل گفت كه چه باعث شد تو را كه اقرار بر جان
خود كردى؟ گفت: يا امير المؤمنين چه مىتوانستم گفت و حال آن كه اين گروه بسيار بر
من گواهى مىدادند، و مرا با كارد خونين نزد كشته يافتند كه خون از او مىرفت و من
نزد او ايستاده بودم، از ترس كتك اقرار كردم، و من مرد قصّابى بودم گوسفندى در
پهلوى اين خرابه كشتم، و مرا بول گرفت و كارد در دست داخل خرابه شدم كه بول كنم،
ناگاه اين كشته را ديدم كه در خون خود مىطپيد، به تعجّب در او نظر مىكردم كه اين
جماعت داخل خرابه شدند و مرا گرفتند، حضرت امير المؤمنين (عليه
السلام) فرمود: كه هر دو را ببرند نزد حضرت امام حسن (عليه
السلام) و بپرسيد كه حكم در باب اينها چيست؟ چون هر دو را به نزد حسن مجتبى
(عليه السلام) بردند و قضيّه را عرض كردند،
فرمود: كه بگوئيد به حضرت امير كبير (صلوات اللَّه
عليه) كه اگر اين مرد يك كس را كشته است، يك شخص ديگر را زنده كرده، و
از كشتن نجات داده، و حق تعالى مىفرمايد وَ مَنْ أَحْياها فَكَأَنَّما أَحْيَا
النَّاسَ جَمِيعاً يعنى هر كه زنده گرداند نفسى را پس چنان است كه زنده گردانيده
است همه مردم را، دست از هر دو بايد برداشت، و ديه مقتول را از بيت المال بايد داد،
چون به حضرت امير (عليه السلام) عرض كردند،
تصويب حكم آن حضرت نمود. و ديه را از بيت المال داد.
دوّم: گواه
است و خلافى نيست در آن
كه بدو گواه عادل مرد قصاص ثابت مىشود، و بعضى گفتهاند: كه به گواهى يك مرد و دو
زن عادل نيز ثابت مىشود قصاص.
و جمعى از علماء
گفتهاند: كه به شهادت ايشان قصاص ثابت نمىشود اما ديه لازم مىشود، هر چند بر عمد
شهادت داده باشند، اما فعلى كه موجب ديه باشد مثل قتل شبه عمد، يا خطاء يا جراحتها
كه در آنها قصاص نمىباشد، و ديه مىباشد، مانند شكستن استخوان، يا جراحتى كه به
اندرون رسيده باشد، اينها به يك مرد و دو زن، و يك مرد عادل و قسم ثابت مىشود، بنا
بر مشهور، و در شهادت شهود شرط است كه صريح شهادت دهند، مثل آن كه بگويند شمشير بر
او زد و بهمان زدن مرد، يا آن كه آن قدر زد او را كه به آن زدن مرد، يا آن كه به
سبب آن بيمار شد، و بهمان بيمارى مرد، و اگر در اين صورت قاتل گويد كه راست مىگويد
كه بيمار شد، اما به آن بيمارى نمرد، به سبب ديگر مرد، بعضى گفتهاند: قول او مسموع است با
قسم.
و ايضا شرط است كه
گواهى گواهان با يك ديگر موافق باشد، پس اگر يك گواه گويد كه او را در اول روز كشت،
و ديگرى گويد در آخر روز، يا يكى گويد كه در خانه كشت، و ديگرى گويد كه در بازار
كشت، يا يكى گويد به خنجر كشت و ديگرى گويد به شمشير كشت، ثابت نمىشود، و خلاف است
كه در اين صورت آيا لوث ثابت مىشود براى قسامه يا نه؟ و اگر يكى شهادت دهد كه ديدم
كه او را كشت، و ديگرى گويد كه از او اقرار شنيدم كه او را كشته، ثابت نمىشود
كشتن، اما لوث متحقق مىشود.
اگر يكى گويد: كه اقرار
كرد كه او را عمدا كشتهام، و ديگرى گويد كه اقرار كرد كه او را كشتهام، اما تصريح
بعمد نكرد، اصل كشتن ثابت مىشود.
و در نوع كشتن قول قاتل
مسموع است.
و اگر يكى گويد: كه او
را عمدا كشت، و ديگرى گويد او را كشت، و بر عمد شهادت ندهد، مشهور آن است كه قتل
ثابت نمىشود، اما لوث متحقق مىشود.
و در اين باب چند مسأله
است:
اوّل: آن كه اگر دو كس
بر دو كس گواهى دادند كه فلان شخص را كشتهاند، پس آن دو كس بر گواهان شهادت دادند
كه گواهان او را كشتهاند، اگر وارث مقتول تصديق دو گواه اوّل كرد، قصاص بر دو مرد
ثانى ثابت مىشود، و اگر تصديق دو مرد ديگر كرد، قصاص از همه برطرف مىشود.
دوّم: اگر دو گواه
گواهى دهند بر شخصى كه مقتول را كشته است و دو گواه ديگر گواهى دهند، بر ديگرى كه
او كشته است.
در اين مسأله خلاف است،
بعضى گفتهاند: هيچ يك را نمىكشند، و از هر يك نصف ديه مىگيرند، اگر گواهى بعمد
يا شبه عمد دهند، و اگر بر خطاء گواهى دهند از عاقله هر يك نصف ديه مىگيرند، و
بعضى گفتهاند: وارث مخيّر است تصديق هر يك از گواهان كه مىكند او را كه گواهى
براى او دادهاند مىكشند، و در مسأله اقوال ديگر نيز هست و محل اشكال است.
سيّم: هر گاه دو گواه
عادل شهادت دهند بر مردى كه شخصى را كشته است، پس مرد ديگر بيايد و بگويد من
كشتهام او را، و اين مردى كه گواهان بر او گواهى دادهاند بىگناه است، در اين
صورت مشهور ميان علماء آن است كه وارث مىتواند بكشد آن كسى را كه بر او گواهى
دادهاند، و آن كه اقرار كرده است نصف ديه را مىدهد به وارث آن شخصى كه او را قصاص
مىكنند، و مىتواند كه او را بكشد كه اقرار كرده است، و چيزى به وارث او نمىدهد،
براى آن كه اقرار كرده است كه من تنها كشتم او را، و مىتواند وارث مقتول هر دو را
بكشد، اما بايد نصف ديه بدهد به وارث آن كه گواه بر او گواهى داده، و نمىدهد چيزى به وارث آن كه
اقرار كرده است، و اگر بديه راضى شود از هر يك نصف ديه مىگيرد، و اين مضمون روايت
صحيحى است كه در اين باب وارد شده است و بعضى قائل شدهاند كه مخيّر است وارث ميان
قصاص هر يك كه خواهد.
سوم: از آنها كه قتل به
آنها ثابت مىشود «قسامه» است،
يعنى قسمى چند كه
مدعيان خون بخورند و به آن ثابت كنند خون را، و حق تعالى براى احتياط در خون
مسلمانان و عدم جرأت فسقه بر قتل ايشان در خون، اوّل قسم را بر مدعى قرار داده، و
اگر رد كند بر مدعى عليه، بخلاف حكم اموال كه اوّل قسم متوجه مدّعى عليه مىشود،
اگر گواه نباشد، و اگر او رد كند مدّعى قسم مىخورد و بعضى گفتهاند: كه اگر رد
نكند و نكول از قسم كند باز ثابت مىشود.
اما قسامه در جائى است
كه لوث باشد، يعنى قرينه باشد كه افاده ظن كند بر صدق قول مدّعى كه اگر لوث نباشد
به روش سائر دعواها، يك قسم متوجه مدّعى عليه مىشود، و به يك قسم دعوى از او ساقط
مىشود.
و اگر قسم را رد كند
مدّعى قسم مىخورد، مثل سائر دعاوى، و در اين مقام چند بحث است:
بحث اوّل: در تحقيق لوث
و در آن چنانچه مذكور
شد امرى است كه مفيد ظن باشد بر آن چه مدّعى دعوى مىكند، مثل آن كه يك گواه عادل
گواهى دهد كه او كشته است، يا جمعى از فسّاق، يا كفّار، يا زنان، يا اطفال گواهى
دهند كه از گفته ايشان ظنّ قوى بهم رسد كه او كشته است، يا ببينند كه او تازه كشته
شده، و كسى حربه خونآلودى دارد و نزديك او ايستاده، يا نزديك او مىگريزد، يا كشته
در خانه جماعتى يافت شود، يا آن كه كشته در ميان قبيله يا قلعه كوچكى، يا محلهاى
يافت شود، و ميان ايشان دشمنى ظاهرى بوده باشد، در حق ايشان لوث خواهد بود.
بنا بر مشهور كه اگر
وارث خون دعواى قتل كند بر ايشان، يا بر بعضى از ايشان قسم ياد مىتواند كرد، براى
اثبات دعواى خود، يا آن كه از دور ببيند كه مردى حربهاى حركت مىدهد و بكار
مىفرمايد، و چون نزديك بيايند كشتهاى را ببينند، اين موجب لوث
است، يا آن كه عادل، يا دو عادل شهادت بدهند كه يكى از اين دو شخص او را كشتند، در
حق هر يك لوث متحقق است، كه اگر وارث يكى را تعيين كند قسم مىتواند ياد كرد، و هم
چنين اگر جماعتى پراكنده شوند و كشته در ميان افتاده باشد در وقت مجادله، لوث در حق
هر يك ثابت است.
و اگر كشتهاى را در
ميان دو قريه بيابند بهر يك كه نزديك است لوث نسبت به آنها متحقق است، و اگر نسبتش
بهر دو مساوى باشد، نسبت بهر دو لوث ثابت است، اما بشرط عداوت ظاهرى كه ميان او و
ايشان بوده باشد.
و اگر مقتول بيش از
مردن بگويد فلان مرا ضربت زد، موجب لوث نيست، بنا بر مشهور، و بعضى گفتهاند: لوث
است. و مشهور آن است كه در لوث شرط نيست كه اثر جراحتى بوده باشد، زيرا كه ممكن است
كه كشتن به گرفتن نفس، يا فشردن خصيه و امثال اينها بوده باشد.
و اگر كشتهاى را در
خانه بيابند و در آن خانه غلامى بوده باشد لوث نسبت به غلام ثابت مىشود، خواه غلام
مقتول باشد، يا غلام ديگرى، و وارث بأقسامه بر عمد مىتواند غلام را بكشد، يا به
بندگى بگيرد اگر غلام ديگرى باشد، و اگر غلام مقتول باشد نيز فايده در بعضى از صور
ظاهر مىشود، و اگر لوث نسبت به اهل خانه ثابت شود و يكى از آنها ثابت كند كه در
وقت كشته شدن او در آن خانه نبوده لوث از او ساقط مىشود، و اگر ثابت نتواند كرد
بقسم از او رفع مىشود.
بحث دوم: در عدد قسامه
است، و خلافى نيست در
آن كه در دعواى قتل عمد پنجاه قسامه است، و در شبه عمد و خطاء خلاف است، بعضى
گفتهاند: در آنها نيز پنجاه قسم است، و بعضى گفتهاند: بيست و پنج قسم است، و اين
قول بحسب دليل قوىتر است، و اوّل را احوط دانستهاند.
و قسامه چنانچه در كشتن
مىباشد در جراحت اعضاء نيز مىباشد، مثل آن كه دست كسى را بريدهاند و لوث نسبت به
كسى حاصل است، و گواه نيست و مجروح دعوى مىكند بر
آن كه لوث بر او ثابت شده بقسم مىتواند ثابت كرد.
اما در عدد قسم در
اينجا نيز خلاف است، بعضى گفتهاند: هر عضوى كه ديه او برابر ديه آدمى باشد حكمش
مانند قتل است، كه مطلقا پنجاه قسم است بنا بر يك قول.
و بنا بر قول ديگر در
عمد پنجاه است، و در شبه عمد و خطاء بيست و پنج، و آن چه كمتر باشد باين نسبت كم
مىشود، پس اگر عضوى را دعوى كند كه عمدا بريده و ديه او مثل ديه آدمى باشد مثل آن
كه زبان او را بريده، يا بينى او را، يا هر دو دست او را بريده به پنجاه قسم ثابت
مىشود.
و اگر دعوى مىكند كه
يك دست او را بريده، يا يك چشم او را كور كرده كه ديهاش نصف ديه آدمى است بيست و
پنج قسم خواهد بود.
و اكثر علماء گفتهاند:
كه در اعضاء اگر مثل ديه آدمى باشد مطلقا شش قسم است، و هر چه كمتر باشد به همين
نسبت كم مىشود، چنانچه اگر يك دست را بريده باشد سه قسم خواهد بود، و اين قول اقوى
و اشهر است.
بحث سيّم: در بيان كيفيت قسامه
است، و حكمش آن است كه
هر گاه قرينه لوث باشد و بر خصوص شخصى دعوى كند وارث كه فلان شخص مورّث مرا كشته
است، و من علم دارم باين، و قسم ياد مىكنم بر اين از خويشان و قبيله خود بعدد
قسامه جمع مىكند، و هر يك قسم ياد مىكنند كه فلان شخص مقتول را بعمد كشته است.
و اگر عمد دعوى كنند
پنجاه كس مىآيند، خواه وارث خون باشند و داخل مدعيان باشند، و خواه نباشند.
و اگر پنجاه نفر
نباشند، يا باشند و بعضى قبول قسم نكنند، قسم را بر ايشان مكرّر مىكنند تا پنجاه
تمام شود، مثل آن كه اگر بيست و پنج نفر باشند هر يك دو قسم ياد مىكنند، و اگر ده
نفر باشند هر يك پنج قسم ياد مىكنند.
و در دعواى قتل خطاء
بيست و پنج نفر قسم ياد مىكنند بنا بر قول اقوى، و در اعضاء بنا بر قول اقوى شش
نفر.
و اگر سه نفر باشند هر
يك دو قسم ياد مىكنند و اگر بغير مدّعى هيچ كس نباشد همه قسم ما را او ياد مىكند.
و اگر كسرى در قسم واقع
شود، دور نيست كه بايد تمام كنند، و ظاهر علماء آن است كه در قسامه فرق نيست ميان
آن كه مقتول مرد باشد يا زن باشد، و در هر دو پنجاه قسم است در عمد.
و مشهور آن است كه شرط
است در قسامه كه ذكر كند در قسم كشنده را و كشته شده را با نسبشان به نحوى كه
اشتراكى نباشد، و ذكر كند كه به تنهايى كشته است، يا شريكى داشته است، و آن كه بعمد
كشته است، يا به شبه عمد، يا خطاء.
و هر گاه مدّعى و
خويشان و قبيله او، و آن عدد كه مىبايد از قسم ياد بكنند، مدّعى مىتواند كه رد
كند قسم را بر منكر كه او و قبيله و عشيره او مجموع پنجاه سوگند ياد كنند كه او را
نكشتهاند، و اگر عشيره و قبيله قسم ياد نكنند منكر به تنهايى پنجاه سوگند ياد كند،
و اگر خود نكول نمايد و قسم ياد نكند و عشيره و خويشانش پنجاه سوگند ياد كنند، بعضى
گفتهاند: كافى است براى رفع دعوى، و بعضى گفتهاند: تا خود سوگند ياد نكند اگر چه
يك سوگند باشد، رفع دعوى نمىشود، و اگر مطلقا پنجاه قسم، يا آن عددى كه بايد ياد
كرد و منكر و اقارب او ياد نكنند مشهور آن است كه دعواى قتل بر ايشان ثابت مىشود،
و بعضى گفتهاند: مىتواند منكر رد كند قسم را بر مدّعى، پس اگر مدّعى قسم ياد نكند
دعواى او باطل مىشود، و اگر يك قسم ياد كند دعوى ثابت مىشود.
و اگر كافر دعوى قتل بر
مسلمان داشته باشد كه كافرى را كشته است و بايد ديه بدهد خلاف است كه آيا به قسامه
ثابت مىتواند كرد يا نه؟ و اوّل اشهر است، و آقا كشتن غلام خود را به قسامه ثابت
مىتواند كرد.
و بعضى گفتهاند: در
اينجا يك قسم كافى است، و اين قول ضعيف است.
بحث چهارم: در سائر
احكام توابع قسامه
است، و در آن چند مطلب است:
اوّل: هر گاه آنها كه
دعواى قتل بر ايشان مىكنند زياده از يك كس باشند مثل آن كه وارث مىگويد كه فلان و
فلان هر دو پدر مرا كشتهاند، اگر مدّعى سوگند ياد كند يك پنجاه قسم در عمد كافى
است، و اگر قسم را به آنها رد كند، دو قول است، بعضى
گفتهاند: پنجاه قسم را بر آنها قسمت مىكنند، و اكثر علماء گفتهاند: كه هر يك
پنجاه سوگند ياد مىكنند.
دوّم: هر گاه بر دو كس
دعواى قتل كند و در يكى لوث باشد، و بر ديگرى لوث نباشد، براى آن كه لوث بر او ثابت
است پنجاه قسم ياد مىكنند، و به نسبت شركت بر او قتل ثابت مىشود، پس اگر دعواى
عمد كرده باشد و قسم ياد كند و خواهد او را بكشد، بايد كه نصف ديه او را بدهد، و او
را بكشد، و ديگرى كه لوث در او نيست يك سوگند به او مىتواند داد، و اگر او رد كند
يك سوگند ياد مىكند، و قتل بر او نيز بقدر شركت ثابت مىشود.
سيّم: هر گاه وارث خون
متعدد باشند، مثل آن كه مقتول دو پسر داشته باشد و لوث متحقق باشد مجموع دو پسر با
سائر اقارب مقتول پنجاه قسم ياد مىكنند در عمد، و اگر يكى از دو پسر غائب باشد يا
نابالغ باشد، و ارث حاضر بالغ اختيار دارد اگر مىخواهد صبر مىكند تا ديگرى حاضر
يا بالغ شود، و اگر مىخواهد خود با اقارب پنجاه قسم ياد مىكنند و بقدر حصه او
ثابت مىشود، و چون غايب حاضر شود يا طفل بالغ شود بقدر حصه خود بيست و پنج سوگند
در عمد ياد خواهد كرد.
چهارم: هر گاه لوث بر
كشتن شخصى متحقق باشد و دو پسر مثلا داشته باشد، و يكى گويد كه آن شخص كشته است كه
لوث در او متحقق است، و ديگرى گويد كه او نكشته است، خلاف است كه آيا لوث برطرف
مىشود يا باقى است؟ و بنا بر مشهور كه لوث برطرف نمىشود، پسر اوّل پنجاه قسم ياد
مىكند، و نصف ديه را مىگيرد.
پنجم: هر گاه وارث خون
بميرد وارث او در قسامه قائم مقام او است.
ششم: خلاف است كه متهم
بقتل را بيش از ثابت شدن آيا حبس مىكنند يا نه؟
بعضى گفتهاند: تا شش
روز حبس مىكنند، اگر مدعى ثابت نكرد او را رها مىكنند، و بر اين مضمون روايتى
هست، و بعضى گفتهاند: تا سه روز حبس مىكنند، و بعضى گفتهاند: تا ثابت نشود حبس
نمىكنند، و بعضى گفتهاند:
اگر حاكم شرع را ظنى به
همرسيده است كه او قاتل است او را شش روز حبس مىكنند، و الّا فلا.
و قول نادرى هست كه اگر
مدّعى دعوى كند كه گواه دارم و حاضر نيست، تا يك سال حبس مىكنند، و اين قول ضعيف
است.
هفتم: هر گاه كشتهاى
در ميان انبوه مردم بيابند مانند بازارى كه كثرت بسيار در آن باشد و از همه صنف
مردم جمع شوند، يا بر سر پلى، يا جسرى، يا مسجد جامعى، يا در بيابانى كه نزديك قريه
و شهرى نباشد، در اينجا لوث نمىباشد، و ديه را امام (عليه
السلام) از بيت المال مسلمانان مىدهد.
فصل ششم: در كيفيت
استيفاى قصاص است،
و در آن چند مقصد است:
مقصد اوّل: مشهور ميان
علماء آن است كه قتل عمد قصاص لازم مىشود و بس،
و اگر وارث خون و قاتل
هر دو راضى بديه بشوند و صلح بكنند بر مالى قصاص ساقط مىشود و آن چه صلح كردهاند
لازم مىشود، و اگر وارث ديه طلب كند و قاتل راضى نباشد و گويد مرا بعوض بكش او را
جبر نمىتواند كرد بر ديه، و اگر قاتل گويد: ديه مىدهم، تا وارث راضى نشود قصاص
ساقط نمىشود.
و بعضى از علماء
گفتهاند: در عمد يكى از قصاص يا ديه لازم مىشود، و وارث خون اختيار دارد، اگر
خواهد قصاص مىكند، و اگر خواهد ديه مىگيرد، و قاتل را اختيارى نيست.
مقصد دوّم: در بيان
وارث قصاص و ديه
است، بدان كه خلافى
نيست ميان علماء كه زن و شوهر اختيار قصاص ندارند، و قصاص با سائر ورثه نسبى است، و
اگر سائر ورثه صلح كنند بر ديه اشهر آن است كه زن و شوهر از ديه ميراث مىبرند، و
در ساير ورثه چهار قول است
اوّل: آن كه هر كه
ميراث مال مىبرد ميراث از ديه مىبرد و اختيار قصاص دارد.
دوّم: آن كه مخصوص عصبه
است، يعنى خويشان پدرى، پس برادران و خواهران مادرى تنها نه اختيار قصاص دارند و نه
از ديه ميراث مىبرند، و هم چنين خاله و خالو و عمّه و عموى مادرى از قصاص و ديه
ميراث نمىبرند، و بعضى حكم محروم بودن را مخصوص برادران و خواهران مادرى
دانستهاند، و در سائر اقارب مادرى جارى نكردهاند، زيرا كه روايات در خصوص ايشان
وارد شده است، و اين قول خالى از قوتى نيست.
سيّم: آن كه اگر خويشان
پدر و مادرى باشند خويشان پدرى تنها و مادرى تنها ارث نمىبرند.
چهارم: آن كه زنان را
مطلقا اختيار قصاص كردن و عفو كردن نيست، و اختيار با مردان است، و اگر بديه قرار
دهند ايشان را ميراث مىبرند.
مقصد سيّم: در حكم وحدت
و تعدد و ارث
است، اگر وارث خون يك
كس باشند خلاف است كه آيا بدون رخصت امام يا حاكم شرع قصاص مىتواند كرد يا نه؟
بعضى گفتهاند: موقوف
به رخصت نيست، و بعد از ثبوت بدون رخصت حاكم شرع قصاص مىتواند كرد.
و بعضى گفتهاند: بدون
اذن حاكم شرع جائز نيست قصاص كردن، و اگر بكند حاكم شرع او را تعزير مىكند، و چيزى
بر او لازم نمىشود.
و بعضى گفتهاند: تعزير
نيز بر او لازم نمىشود، و بر هر تقدير در باب قصاص در اعضاء تأكيد در رخصت حاكم
شرع زياده از قصاص نفس است، و اين خلاف را اكثر فقهاء در وارث واحد ذكر كردهاند.
اما ظاهر آن است كه در
متعدد نيز همين خلاف جارى است، و دلائل مشترك است، و اگر وارث خون متعدد باشند دو
قول است، و بعضى گفتهاند كه هر يك را جائز است استيفاى قصاص كردن بعد از ثبوت، و
ضامن است حصه باقى ورثه را كه قدر حصه هر يك را از ديه بدهد. و قول ديگر آن است كه
جائز نيست هيچ يك را بدون
اذن ديگران قصاص كردن، بلكه اگر همه اتفاق بر قصاص كنند بايد كه همه شمشير را
بگيرند و بر گردن او بزنند، يا همه يك شخص بيگانه را يا يكى از خودها را وكيل كنند
كه او بكشد، پس اگر يكى از ورثه بدون اذن ديگران قاتل را بكشد نامشروع كرده است، و
در حكم او دو قول است:
اوّل: آن كه بد كرده
است، اما قصاص نمىتوان كرد او را، بلكه سائر ورثه حصه خود را از ديه از آن وارث
مىگيرند، و بعضى گفتهاند: از تركه قاتل كه مقتول شده مىگيرند، و ورثه او از آن
وارث كه قاتل را كشته مىگيرند، و اكثر گفتهاند: ميان اين دو شق مخيّرند.
قول دوّم: آن است كه او
را ورثه قاتل كه مقتول ثانى است به قصاص او مىتوانند كشت، و بايد ديه مقتول اوّل
را به ورثه مقتول ثالث و سائر ورثه مقتول اوّل بدهند از تركه مقتول ثانى كه قاتل
اوّل است.
مقصد چهارم: در بيان
حكم وارث طفل و غائب
است، اگر وارث خون
متعدد باشند مثل آن كه مقتول چند پسر دارد، و بعضى حاضرند و بعضى غائب، مشهور آن
است كه وارث حاضر مىتواند استيفاى قصاص بكند بشرط آن كه حصه غائب را از ديه ضامن
شود، و بعضى گفتهاند: بايد انتظار بكشد تا آنها حاضر شوند، و اگر بعضى يا همه طفل
باشند يا ديوانه باشند، بعضى گفتهاند: انتظار مىكشند كه طفل بالغ شود و ديوانه
عاقل شود، و بعضى گفتهاند: در اين مدت قاتل را حبس مىكنند.
و اگر وارث پدر يا جد
پدرى كه هر يك ولىّ طفلند داشته باشد، بعضى گفتهاند: ولى مىتواند استيفاى قصاص
بكند، و بعضى گفتهاند: صلح بر ديه نيز اگر مصلحت داند مىكند.
و اگر بالغ عاقلى در
ميان ورثه باشد بعضى گفتهاند: مىتواند قصاص كرد با ضامن شدن حصه طفل يا ديوانه از
ديه، و مسأله در غايت اشكال است.
مقصد پنجم: هر گاه وارث
متعدد باشند
و بعضى اراده قصاص
نمايند، و بعضى اراده ديه گرفتن كنند و قاتل بديه دادن راضى شود، يا به مبلغى ديه
را صلح كنند، باز ميان علماء خلاف است، اكثر گفتهاند: كه آنها كه بديه راضى
نشدهاند قصاص مىتوانند كرد، و بايد كه قدر حصه آنها كه صلح كردهاند از ديه
بدهند.
و بعضى گفتهاند: كه در
اين صورت قصاص نمىتوان كرد، و بايد بديه راضى شوند، و بر اين مضمون احاديث صحيحه
دلالت كرده است، و احوط است، و ليكن اوّل اشهر است.
و اگر عفو كنند بعضى از
ورثه، و بعضى عفو نكنند و طلب قصاص كنند مشهور ميان علماء آن است كه قصاص مىتوانند
كرد، اما بايد كه حصه آنها كه عفو كردهاند از ديه به ورثه قاتل بدهند، و اگر شخصى
عمدا كشته شود و قرض بسيار داشته باشد مشهور آن است كه ورثه مخيّرند، اگر خواهند
قصاص مىكنند، و اگر خواهند مىبخشند، و اگر خواهند ديه مىگيرند، اگر قاتل راضى
شود به دادن ديه، و اگر ديه گيرند آن را صرف قرضهاى مقتول مىكنند.
و بعضى گفتهاند: اگر
قاتل ديه دهد مىبايد ورثه قبول كنند و او را قصاص نكنند، مگر آن كه ضامن شوند بقدر
ديه از قروض مقتول را.
مقصد ششم: در بيان حكم
تعدد مقتول است،
اگر يك شخصى چندين كس
را به يك دفعه بكشد مثل آن كه خانه بر سر همه منهدم سازد، يا همه را جراحتى بزند كه
به يك دفعه بميرند ورثه جميع مقتولين صاحب حق خواهند بود.
و اگر اتّفاق كنند و
همه يك مرتبه استيفاء كنند حق خود را همه گرفته خواهند بود، و اگر يكى از ايشان به
قرعه يا به پيشدستى او را بكشند استيفاى او شده خواهد بود، و در حق ديگران خلاف
است. بعضى گفتهاند: براى هر يك از آنها يك ديه از مال او مىگيرند، و بعضى
گفتهاند: حقّشان ساقط مىشود، و قول اوّل مشهورتر است.
و ايضا خلاف است كه آيا
مىتوانند بعضى طلب قصاص كنند، و بعضى طلب ديه.
و اگر چند كس را به
تعاقب كشته باشد يكى بعد از ديگرى، وارث هر يك را مىرسد كه طلب قصاص بكنند، و خلاف
است كه آيا سابق را تقدّمى هست يا نه؟ و بر هر تقدير اگر يكى سبقت كند و او را بكشد
بدون رضاى ديگران، حكمش همان است كه در شق سابق مذكور شد، و همان خلافها در آن جارى
است.
و مشهور آن است كه
ديگران هر يك تمام ديه را مىگيرند.
مقصد هفتم: در استيفاى
قصاص است،
علماء گفتهاند: كه
سنّت است كه امام، يا حاكم شرع دو گواه عادل كه مسائل قصاص را دانند حاضر گردانند
در هنگامى كه استيفاى قصاص مىكنند، و بايد كه اگر قصاص در اعضاء باشد آلتى كه به
آن قصاص مىكنند به زهر نيالوده باشند. و در قصاص نفس نيز گفتهاند: بايد آلت مسموم
نباشد، اگر باعث آن شود كه باد كند، يا از هم به پاشد و او را غسل نتوان داد، يا
كفن نتوان كرد، و بايد كه آلتى كه به آن قصاص مىكنند تيز باشد، و كند نباشد، كه
تعذيب زيادى به او برساند هر چند قاتل به آلت كند او را كشته باشد.
و بعضى در اين صورت
تجويز آلت كند كردهاند، اما بايد كندتر از حربه قاتل نباشد، و اوّل احوط است، و
مشهور آن است كه در قصاص قتل بايد كه به شمشير او را گردن بزنند هر چند او بنحو
ديگر كشته باشد، مثل آن كه غرق كرده باشد او را، يا سوزانيده باشد، يا بضرب سنگ يا
چوب كشته باشد.
و بعضى گفتهاند: بهمان
طريق كه او كشته است او را مىتوان كشت، مگر آن كه بنحو حرامى كشته باشد، مثل آن كه
از بسيارى لواط او را كشته باشد، يا به جادو او را كشته باشد، يا شراب در حلق او
ريخته باشد تا او مرده باشد، كه در اين صورتها اكتفاء به گردن زدن مىكنند.
و اكثر گفتهاند: كه
بايد امام شخصى را تعيين كند براى حد زدن و قصاص كردن، و از بيت المال او را وظيفه
بدهد، و اگر بيت المال نباشد بعضى گفتهاند اجرت او را از قاتل يا
جنايت كننده مىگيرند.
و بعضى گفتهاند: از آن
كه براى او قصاص مىكنند مىگيرند. و اگر بگويد:
كه بگذاريد خود بكشم
خود را، يا ديه خود را ببرم، اكثر گفتهاند: كه جائز نيست و اگر در قصاص عضو بدون
تقصير قطع كننده او بميرد بر او چيزى نيست.
و اگر زن حامله مستحق
حد يا قتل يا قصاص شده باشد بيش از وضع حمل جائز نيست بر او اقامه حد يا قصاص كردن،
براى رعايت فرزند، هر چند حرامزاده باشد.
مقصد هشتم: در بيان
احكام متفرقه
است، و در آن چند مسأله
است:
اوّل: اگر شخصى دست كسى
را ببرد، پس ديگرى را بكشد، اوّل دست او را براى اوّل مىبرند، بعد از آن او را
براى دوّم مىكشند.
و هم چنين اگر اوّل
كشته باشد كسى را، و آخر دست ديگرى را بريده باشد، باز اوّل دستش را مىبرّند و آخر
گردنش را مىزنند.
دوّم: اگر دو دست كسى
را بريده و دو دستش را بعوض بريدند پس جراحت مجروح اوّل سرايت كرد و بهمان جراحت
مرد او را بعوض مىكشند، و چيزى بعوض دستها بريدن به او نمىدهند بنا بر مشهور، و
در مسأله اشكالى هست.
سيّم: هر گاه قاتل عمد
بگريزد و بر او دست نيابند تا بميرد، اكثر علماء گفتهاند ديه از مال او مىگيرند،
و بعضى گفتهاند: اگر مال نداشته باشد از خويشان نزديك او مىگيرند، پس از خويشان
دورتر، و بر اين مضمون روايت معتبرى وارد شده است و بعضى گفتهاند: مطلقا ديه
نمىگيرند.
چهارم: در روايت معتبرى
منقول است كه مردى را نزد عمر آوردند كه برادر مردى را كشته بود، عمر
او را بدست برادر مقتول داد كه او را بكشد، پس او زد او را تا گمان كرد كه او مرده
است، پس او را ياران او به خانه بردند و در او رمقى يافتند، و معالجه كردند تا به
اصلاح آمد، چون از خانه بيرون آمد باز برادر مقتول او را گرفت، و گفت: تو قاتل
برادر منى، و من تو را مىكشم، او گفت: مرا يك بار كشتى، چون او را به نزد عمر برد،
عمر حكم كرد كه او را بكشد، چون بيرونش آوردند، مىگفت: اى گروه مردم اين مرد مرا
يك بار كشته است، و چون او را بر حضرت امير المؤمنين (عليه
السلام) گذرانيدند و بر حال او مطّلع شد فرمود: كه بر او تعجيل مكنيد تا من
بروم به نزد عمر و مسأله را تعليم او كنم، چون به نزد عمر آمد فرمود: كه حكم خدا
چنان نيست كه تو گفتهاى، گفت: پس حكم چيست؟
فرمود: كه اين قاتل
بايد قصاص خود را بگيرد از برادر مقتول، براى آن چه نسبت به او كرده است، پس برادر
مقتول او را بكشد، برادر چون اين را شنيد دست از او برداشت و او را بخشيد، براى آن
كه ترسيد كه اگر آن چه نسبت به او كرده است به او بكند كشته شود.
و به مضمون اين روايت
اكثر قدماى علماء عمل كردهاند، و بعضى اين روايت را حمل كردهاند بر آن كه وارث او
را بغير طريق شرعى قصاص كرده باشد، چنانچه ظاهر روايت آن است، كه آن قدر چوب بر او
زده بود كه به گمان خود او را كشته بود.
پس اگر شمشير بر گردن
او زده باشد و كارى نيفتاده باشد اين حكم ندارد و او را مىتواند كشت.
پنجم: در روايت معتبر
از حضرت صادق (عليه السلام) منقول است كه اگر
شخصى مردى را بكشد و مقتول دستش بريده باشد، اگر دستش را در جنايتى بريدهاند كه بر
خود كرده است، يا دستش را كسى بريده و ديه دست خود را گرفته و اولياى مقتول خواهند
او را قصاص كنند، بايد كه ديه دست بريده را به ورثه قاتل بدهند و او را قصاص كنند،
و اگر خواهند ديه بگيرند بايد دست را اسقاط كنند و باقى را بگيرند، و اگر دستش در
جنايتى بريده نشده و ديه دست خود را نگرفته، قاتل را در عوض مىكشند و ديه دست را
نمىدهد، و اگر ديه گيرند ديه تمام مىگيرند.
حضرت فرمود: كه چنين
يافتهام در كتاب امير المؤمنين (عليه السلام)،
و اكثر علماء باين روايت عمل كردهاند.
و بعضى گفتهاند: مطلقا
ديه دست را رد نمىكند.
ششم: در روايت معتبر از
حضرت امام محمد باقر (عليه السلام) منقول است
كه اگر شخصى انگشتان دست كسى را به برّد و ديگرى باقى كف او را برّد، اگر خواهد كه
دوّم را قصاص كند بايد كه ديه انگشتان را به او بدهد و دست او را به برّد، و اكثر
علماء باين روايت عمل كردهاند.
و بعضى گفتهاند: دست
دوم را نمىتواند بريد، بايد ارش بگيرد.
فصل هفتم: در بيان
احكام قصاص اعضاء و جراحات
است، و شرائط آنها، و
در آن چند مبحث است:
اوّل: آن كه شرط است در
قصاص اعضاء كه عمدا آن عضو را قطع كرده باشد به فعلى كه غالبا باعث تلف مىشود، يا
آن كه قصد تلف عضو داشته باشد هر چند آن فعل غالبا سبب نباشد، چنانچه در قتل عمد
مذكور شد، و ايضا چنانچه در قصاص نفس مذكور شد در قصاص اعضاء نيز شرط است كه در
اسلام و آزادى مثل يك ديگر باشند، يا آن كه شخصى كه جنايت بر او واقع شده كاملتر
باشد از آن كه جنايت كرده، مثل آن كه بنده دست آزاد را ببرد، يا كافر دست مسلمان را
به برّد كه در اين صورت قصاص مىكنند بنده و كافر را.
و اگر زنى عضو مردى را
به برّد زن را قصاص مىكنند اگر آن عضو در زن باشد و زيادتى را از زن نمىگيرند.
و اگر مردى عضو زنى را
قطع كند او را قصاص مىكنند، اگر آن عضو در مرد باشد، اما زن تفاوت ديه را مىبايد
بدهد، مثل آن كه مردى يك دست زنى را بريده باشد، و اگر زن خواهد دست او را به برّد
مىبايد نصف ديه دست را كه ربع ديه آدمى باشد به او بدهد و دست او را به برّد، و
بيشتر مذكور شد كه تا بثلث ديه نرسد ديه مرد و زن تفاوت نمىكند.
و قصاص اعضاى كافر بعوض
مسلمان مىكنند، و قصاص اعضاى بنده بعوض آزاد مىكنند، اما اعضاى مسلمان را بعوض
كافر و آزاد را بعوض بنده قصاص نمىكنند.
و ايضا شرط است كه عضوى
كه قصاص مىكنند با عضو مقطوع در سلامتى و علت مساوى باشند، يا عضو مقطوع بهتر
باشد، مثل آن كه دست صحيح را بعوض دست شل نمىبرّند، بلكه ديه دست شل را مىگيرند،
و دست شل را بعوض دست صحيح و دست شل هر دو مىبرّند، مگر آن كه ارباب خبره و طبيبان
حاذق خبر دهند كه اگر اين دست شل بريده شود خونش بند نخواهد شد تا بميرد، در اين
صورت ديه مىگيرند.
دوّم: در كيفيّت قصاص
جراحات است، در جراحات كه بر سر واقع شود و آن را شجّه مىنامند بايد كه در همان
موضع از سر كه جراحت كرده است قصاص كنند، و طول و عرض آن جراحت را به ريسمانى يا
غير آن بگيرند كه بهمان مقدار قصاص كنند، و اوّل و آخر آن را نشانى بكنند كه زياده
بريده نشود، اما عمق اعتبار ندارد، بلكه بايد آن قدر فرو برند كه اسم آن نوع بر آن
صادق آيد، مثل آن كه جراحت موضّحه بوده است، يعنى استخوان نمايان شده بوده است، در
اين جراحت آن مقدار به ته مىبرند كه استخوان ظاهر شود.
سيّم: شرط است در قصاص
جراحت كه در آن بيم خطر مردن نباشد، و غالب آن باشد كه آن جراحت كشنده نباشد، پس
اگر چنين نباشد و خطر مردن باشد قصاص نمىكنند، بلكه ديه مىگيرند، مثل آن كه حربه
بر شكم كسى زد كه به اندرون رسيد و او نمرد و زنده ماند، در اينجا قصاص نمىتوان
كرد، زيرا كه غالبا كشنده است، و در آنجا به ندرت چنين شده است كه نمرده است. و هم
چنين جراحتى كه بر سر بزنند و تا مغز سر بشكافد، آن نيز چون محل خطر است در آن قصاص نيست، و ديه
مىگيرند.
و ايضا قصاص نمىباشد
در شكستن استخوان سر، يا شكستن استخوانهاى بدن يا بدر كردن استخوان از جاى خود،
زيرا كه خطر هست در اكثر، و در بعضى مقدار جنايت را ضبط نمىتوان كرد مانند شكستن
استخوان نمىتوان ضبط كرد كه همان مقدار بشكند و بيشتر نشكند.
چهارم: خلاف است ميان
علماء كه آيا بيش از مندمل شدن جراحت مجروح جارح را قصاص مىتوان كرد يا نه؟ اكثر
گفتهاند: جائز است، و بعضى گفتهاند:
بايد صبر كنند تا معلوم
شود كه او باين جراحت نخواهد مرد، بعد از آن قصاص كنند، زيرا كه اگر به آن جراحت
بميرد قصاص نفس لازم مىشود و قصاص عضو ساقط مىگردد.
پنجم: گفتهاند: كه
قصاص اعضاء را تاخير مىكنند از شدّت گرما و سرما به اعتدال هواء، و قصاص را با آهن
مىكنند كه آسانتر باشد.
و اگر شخصى چشم مردى را
به انگشت بدر آورد، بعضى گفتهاند: كه او نيز مىتواند به انگشت چشم او را بدر
آورد، و بهتر آن است كه به آهن سرخى بدر آورند كه زجر بسيار واقع نشود.
ششم: هر گاه شخصى گوش
كسى را ببرد و او در همان ساعت گوش را به جاى خود بچسباند و ملتئم شود، مشهور آن
است كه قصاص ساقط نمىشود، و گوش جارح را مىتواند بريد، و خلاف است كه آيا
مىتواند گفت كه تا گوش خود را جدا نكنى من نمىگذارم كه گوش مرا به برّى يا نه؟
و هم چنين اگر بعد از
قصاص گوش جارح، مجروح گوش خود را بچسباند باز خلاف است كه آيا جارح مىتواند بگويد
كه گوش خود را جدا كن كه مثل من باشى يا نه؟
و ايضا همين خلاف در
گوش جارح هست، اگر بعد از قصاص گوش خود را بچسباند. و بر هر حال اكثر گفتهاند: كه
اگر خطرى در جدا كردن گوش چسبانيده نباشد مىبايد جدا كند، براى آن كه بعد از جدا
كردن حكم ميته بهم مىرساند، و با آن نماز نمىتواند كرد، و جميع احكام مذكوره محل
اشكال است.
هفتم: اعور يعنى كسى كه
يك چشم دارد، يك چشم كسى را كه دو چشم داشته باشد كور كند، از او قصاص مىكنند هر
چند بهر دو ديده كور مىشود، چشمش كور شود بايست چشم مردم را كور نكند، و اگر بر
عكس باشد كه صحيح العينين چشم صحيح اعور را كور كند چون اين يك چشم به جاى دو چشم
او است اگر ديه دهد مىبايد ديه دو چشم را بدهد، يعنى ديه تمام انسان، و اگر قصاص
كند مشهور آن است كه يك چشمش را كور مىكند و ديه يك چشم را نيز مىگيرد.
و بعضى گفتهاند: اگر
اختيار قصاص كند يك چشم را قصاص مىكند و ديه لازم نمىشود، و احاديث معتبره بر قول
اوّل وارد شده است.
هشتم: هر گاه كسى نور
ديده شخصى را ضائع كند و حدقه بحال خود باشد او را قصاص مىكنند، بهمان نحو كه حدقه
باقى باشد و نورش زائل شود، چنانچه در روايت معتبر از حضرت صادق (عليه
السلام) منقول است كه شخصى به نزد عمر آمد و دعوى كرد بر شخصى كه طبانچهاى
بر روى او زده كه آب در ديده او نزول كرده و ديدههايش بحال خود است، اما هيچ
نمىبيند، آن شخص گفت من ديه چشم را به او مىدهم او قبول نكرد، عمر عاجز شد و هر
دو را به نزد حضرت امير المؤمنين (عليه السلام)
فرستاد كه ميان ايشان حكم نمايد جنايت كننده ديه داد و او راضى نشد تا آن كه دو ديه
داد و او راضى نشد و گفت: مىخواهم قصاص كنم، حضرت فرمود: كه آينهاى را گرم كردند
و پنبه را تر كردند و بر پلك چشمش در همه اطراف چسبانيدند، و آينه را در برابر قرص
آفتاب داشتند و تكليف كردند او را كه نظر كند در آينه تا نور ديدهاش برطرف شود و
حدقهاش بحال خود ماند، و اكثر علماء باين مضمون عمل كردهاند.
نهم: قصاص مىباشد در
ابروها و موى سر و ريش اگر نرويند، و اگر برويند ارش خواهد بود، چنانچه مذكور خواهد
شد إن شاء اللَّه.
و در بريدن ذكر نيز
قصاص مىباشد و تفاوتى نيست ميان ذكر پير و جوان و كودك و بالغ و ختنه كرده و ختنه
نكرده، اما ذكر صحيح را كه جماع تواند كرد بعوض ذكر عنّين كه جماع نتواند كرد
نمىبرّند، بلكه ثلث ديه انسان مىگيرند.
و در خصيهها نيز قصاص
مىباشد، و در يك خصيه نيز قصاص مىباشد، مگر آن كه ترسند كه خصيه ديگر نيز ضائع
شود كه در اين صورت ديه مىگيرند.
دهم: حكم قصاص عضو صحيح
است به عضو معيوب و بر عكس، گفتهاند: عضو صحيح را بعوض عضوى كه خره در آن بهم
رسيده باشد قصاص مىكنند اگر چيزى از آن نيفتاده باشد، و بينى كه احساس بوها كند به
عضو بينى كه احساس بو نكند مىبرّند. و گوش شنوا را بعوض گوش كر مىبرّند.
و اگر بعضى از بينى را
بريده باشد ملاحظه مىكنند كه نسبت بجميع بينى او چه نسبت دارد همان قدر را
مىبرّند، مثل آن كه آن چه بريده شده نصف بينى او است، نصف بينى جارح را مىبرند، و
همان مقدار را نمىبرند، زيرا كه ممكن است كه بينى مجروح بزرگ باشد.
و اگر آن قدر به برّند
تمام بينى جارح بريده شود، و اگر يك جانب بينى را بريده باشد از همان جانب قصاص
مىكنند، و اين احكام همه در گوش جارى است.
و گوش صحيح را بعوض گوش
سوراخ كرده مىبرّند، و اگر گوش دريده را به برّد خلاف است.
بعضى گفتهاند: گوش
صحيح را مىبرّد، و ديه پاره كردن را به او مىدهد.
و بعضى گفتهاند: گوش
او را تا آنجا كه گوش مجروح صحيح بوده است مىبرّند، و از براى قدر پاره شده ارش
مىگيرند.
يازدهم: در شكستن دندان
قصاص نيست بلكه ديه مىگيرند بنا بر مشهور.
و بعضى گفتهاند: كه
اگر توان بهمان مقدار كه شكسته است بىزياده و نقصان به برّند قصاص مىكنند. و اگر
دندان كسى را بكند چند قسم است:
اوّل: دندان صحيح اصلى
را بعوض دندان صحيح اصلى مىتوان كند.
دوم: اگر كسى دندان
زيادتى كسى را بكند و خود دندان زيادتى داشته باشد، دندان زيادتى او را بعوض
مىكنند، و اگر نداشته باشد دندان اصلى را بعوض نمىكنند، و ديه مىگيرند.
سيّم: اگر بالغى كه
دندان شير را انداخته و دندان نو برآورده دندان شير طفلى را بكند كه هنوز نينداخته،
مشهور آن است كه در آن حال قصاصى و ديه نيست، و انتظار مىكشند تا
دندانهاى ديگر بريزد و عوض آنها بيرون آيد، اگر آن دندان نيز درست روييد، بعضى
گفتهاند: چيزى بر او لازم نيست، و اكثر گفتهاند: ارش لازم است، يعنى غلامى كه در
اين مدت يك دندان نداشته باشد، يا همين غلام اگر دندان داشته باشد اگر قيمتش تفاوتى
داشته باشد آن تفاوت را از ديه آن طفل حساب مىكنند و مىگيرند، و اگر روييد سياه
يا كج يا بغير سمت دندانها، يا به علت ديگر كه عيب باشد، يا درازتر از سائر
دندانها، يا كوتاهتر از آنها، در اين صورتها ارش مىگيرند، چنانچه مذكور شد، و اگر
دندانهاى ديگر روييد، و آن نروئيد، اكثر گفتهاند: كه رجوع مىكنند به اهل خبره،
اگر گويند ممكن است برويد، تا مدتى انتظار آن مدّت مىكشند.
و بعضى گفتهاند: تا يك
سال انتظار مىكشند موافق روايتى، اگر نروئيد اكثر گفتهاند: قصاص مىتوان كرد كه
دندان او را بكنند، و بعضى بديه قائل شدهاند، و بعضى موافق چند روايت»
قائل شدهاند كه براى
هر دندان طفل يك شتر مىدهند.
چهارم: اگر بالغى دندان
بالغى را بكند كه هيچ يك دندان شير نداشته باشند، در اينجا خلاف نيست كه قصاص
مىباشد، و ليكن اگر اهل خبره و وقوف گويند كه اين دندان عوضش خواهد روييد، اكثر
گفتهاند: تأخير مىكنند قصاص و ديه را تا آن كه برويد، يا يأس حاصل شود كه
نمىرويد، پس اگر نرويد قصاص يا ديه ثابت است، و اگر صحيح و سالم برويد بعضى
گفتهاند: نه ارش ثابت مىشود و نه ديه، و مشهور آن است كه ارش مىباشد، به آن معنى
كه مذكور شد، و بعضى احتمال دادهاند كه در اين صورت قصاص ساقط نمىشود، زيرا كه
اين عطيه تازهاى است كه خدا به او داده است.
و اگر معيوب برويد ارش
عيب را مىگيرد، و اگر دندان جنايت كنند بعد از قصاص برويد بار ديگر قصاص نمىكنند
بنا بر مشهور.
پنجم: در قصاص دندان
شرط است كه مثل آن را قصاص كنند، پس دندانهاى پيش را بعوض دندانهاى آسيا يا
دندانهاى جانب راست را بعوض دندانهاى جانب چپ و بر عكس قصاص نمىكنند.
دوازدهم: در احكام
زيادتى و نقصان عضو جانى و مجنىّ عليه است، اگر كسى كه يك انگشت دست راستش كم باشد
دست كسى را به برّد كه انگشتانش تمام باشد اگر ديه گيرد ديه دست تمام مىگيرد، و
اگر قصاص كند خلافى نيست در آن كه دست ناقص را بعوض دست كامل مىتواند بريد، اما
خلاف است در آن كه آيا طلب ديه انگشت ناقص مىتواند كرد يا نه؟
بعضى گفتهاند: مطلقا
مىتواند گرفت، و بعضى گفتهاند: مطلقا نمىتواند گرفت، و بعضى گفتهاند: اگر يك
انگشت بحسب خلقت كم بوده، يا به آفت آسمانى افتاده عوض ندارد، و اگر به قصاص
بريدهاند يا ديه آن را گرفته ديه انگشت را مىبايد بدهد، و قول اوّل مشهورتر است.