قسم دوّم: در بيان قصاص
و ديات است،
و در آن دو مطلب است.
مطلب اوّل در بيان
احكام قصاص است،
و در آن چند فصل است:
فصل اوّل: در بيان اقسام قتل است،
بدان كه آدمى را
به ناحق كشتن از اعظم گناهان كبيره است، حق تعالى مىفرمايد كه «وَ مَنْ يَقْتُلْ
مُؤْمِناً مُتَعَمِّداً فَجَزاؤُهُ جَهَنَّمُ خالِداً فِيها وَ غَضِبَ اللَّهُ
عَلَيْهِ وَ لَعَنَهُ وَ أَعَدَّ لَهُ عَذاباً عَظِيماً» يعنى هر كه بكشد مؤمنى را
عمدا پس جزاى او جهنم است هميشه در آن خواهد بود، و غضب كند خدا بر او، و لعنت كند
او را، و مهيا گرداند براى او عذاب عظيم را و در بعضى روايات وارد شده است كه مراد
از عمد آن است كه براى ايمان او را بكشد.
و اكثر علماء خلود را
تأويل كردهاند به مكث بسيار، و از حضرت رسالت پناه (صلّى
الله عليه وآله وسلّم) منقول است كه اول چيزى كه خدا در آن حكم خواهد كرد
خون مردم است، و فرمود: كه بحق آن خداوندى كه جانم در قبضه قدرت او است، كه اگر اهل
آسمان و زمين همه شريك شوند در خون مؤمنى خدا همه را سرنگون در آتش اندازد. و در
حديث صحيح از حضرت صادق (عليه السلام) منقول
است كه هر كه اعانت كند بر كشتن مؤمنى به نيم كلمه چون در صحراى محشر در آيد در
ميان دو ديده او نوشته باشد كه نااميد است از رحمت خدا. و قتل بر سه قسم است: عمد،
و شبيه عمد، و خطاء، و اكثر فقهاء گفتهاند:
كه قتل عمد آن است كه
قصد كند بالغ عاقل كشتن كسى را به فعلى كه غالبا كشنده باشد يا نباشد و بكشد، يا
قصد كشتن نداشته باشد و كارى بكند كه غالبا كشنده باشد. و شبيه عمد آن است كه قصد
آن شخص داشته باشد، اما قصد كشتن نداشته باشد، و اتفاقا كشته شود، مثل آن كه طفلى
كتك كمى بزند كه كشنده نباشد براى تأديب و او بميرد به آن كتك. و خطاء آن است كه
قصد آن شخص مطلقا نداشته باشد، و بر او بخورد و بكشد، مثل آن كه تيرى بياندازد و به آدمى بخورد و او را
بكشد، يا پايش بلغزد و بر روى كسى بيفتد و او بميرد.
فصل دوّم: در بيان
اقسام قتل عمد است،
و آن چند نوع است:
اوّل: آن كه خود مباشر
باشد،
و آن چند قسم است:
اوّل: آن كه قصد كشتن
او داشته باشد و كارى بكند كه غالبا كشنده است، مثل آن كه به شمشير گردنش را بزند،
يا خنجرى بر شكمش بزند كه به اندرونش برسد، و خلافى نيست در اين كه اين از قسم عمد
است، و موجب قصاص است.
دوّم: آن كه قصد كشتن
نداشته باشد اما فعلى بكند كه غالبا كشنده است، مثل آن كه هزار چوب بر كسى مىزند و
قصد كشتن ندارد، يا آن كه او را از عمارات رفيعى مىاندازد و قصد كشتن ندارد، و در
اين قسم نيز ظاهرا خلافى نباشد كه حكم عمد دارد.
سيّم: آن كه قصد كشتن
دارد اما كارش غالبا كشنده نيست، مثل آن كه سنگ كوچكى انداخت بقصد كشتن و اتفاقا
باعث كشتن او شد، و در اين قسم خلاف است، اكثر گفتهاند: حكم عمد دارد، و بعضى
گفتهاند: داخل شبيه عمد است كه بعد از اين مذكور خواهد شد.
چهارم: آن كه قصد كشتن
نداشته باشد و فعلش نيز غالبا كشنده نباشد، اما به اتفاق كشته شود، مثل آن كه مشتى
بر كسى زد و او مرد و اكثر علماء اين را شبيه عمد مىدانند، و بعضى اين را نيز داخل
عمد شمردهاند:
پنجم: اگر كسى نفس كسى
را بگيرد در زمان قليلى كه غالبا اين كشنده نمىباشد و او بميرد، مشهور اين است كه
اگر قصد كشتن داشته است عمد است، و الا شبه عمد، و بعضى مطلقا عمد مىدانند.
ششم: آن كه كارى بكند
كه كشنده نباشد، اما بيمار شود و از آن بيمارى بميرد، مثل آن كه چند چوبى بر او زد
كه كشنده نبود و به سبب اين بيمار شد و از آن بيمارى مرد، اكثر اين را داخل عمد
مىدانند، و بعضى احتمال شبه عمد دادهاند اگر قصد كشتن او نداشته باشد.
هفتم: آن كه كسى را در
آتشى يا آبى بيندازد كه او قادر بر بيرون آمدن نباشد و هلاك شود، حكم عمد دارد، و
اگر تواند بيرون آمدن و تقصير كند، يا تعمد كند و بيرون نيايد تا هلاك شود در اين
صورت او را بعوض نمىكشند، و خلاف است كه آيا ديه مىدهد، اكثر گفتهاند: ديه نفس
نيست بلكه ديه جراحت يا آفتى كه به او رسيده تا وقتى كه قادر بر بيرون آمدن بوده به
وارث مىدهد.
و بعضى گفتهاند: ديه
نفس مىدهد، و اگر معلوم نباشد كه مىتوانسته است بيرون آمدن، و نيامده، يا
نمىتوانسته، قصاص لازم مىشود على المشهور.
هشتم: كسى كه جراحتى بر
كسى بزند و مجروح مداوا نكند تا بميرد و جراحتش قابل مداوا باشد، مشهور ميان علماء
آن است كه او را بعوض مىتوان كشت، و چنين است حكم هر جراحتى كه بر كسى بزند و او
را بكشد، مثل آن كه دست كسى يا انگشت كسى را ببرد و او به آن جراحت بميرد، قصاص
لازم مىشود، خواه آن جراحت كشنده باشد، و خواه نباشد، و خواه قصد كشتن داشته باشد
و خواه نه، و بعضى در صورتى كه قصد كشتن نداشته باشد و جراحت كشنده نباشد اشكال
كردهاند.
نهم: آن كه فصّادى كسى
را فصد كند و خون نبندد موضع فصد را تا هلاك شود، مشهور آن است كه نه قصاص بر فصّاد
لازم مىشود و نه ديه، و بعضى احتمال لزوم قصاص دادهاند.
دهم: آن كه كسى خود را
از بامى يا موضع مرتفعى به زير افكند و بر شخصى بيفتد و آن شخص كه در زير است
بميرد، مشهور آن است كه اگر آن افتادن كشنده باشد، يا قصد كشتن داشته باشد هر چند
آن فعل كشنده نباشد قصاص لازم مىشود، و اگر قصد قتل نداشته باشد و آن فعل غالبا
كشنده نباشد شبه عمد است، و ديه بر او لازم مىشود، و اگر قصد آن شخص در اصل نداشته
باشد، و نداند كه او در آن موضع هست، حكم خطاء دارد، و ديه بر عاقله است، و بر هر
تقدير آن شخص كه خود را انداخته اگر بميرد خونش هدر است، و اگر ديگرى او را
بيندازد، هر دو را ضامن است، به تفصيلى كه مذكور شد.
يازدهم: اگر اقرار كند
كه من به جادو او را كشتم، زيرا كه به گواه چنين امرى كه مبتنى بر قصد او است ثابت
نمىتواند شد، خلاف است كه به اقرار او آيا او را بعوض مىكشند؟ بعضى
گفتهاند: بمجرد اقرار او را بعوض مىتوان كشت، و شيخ طوسى «رحمه اللَّه» گفته است:
كه سحر حقيقتى ندارد، و اين قسم اثرها بر آن مترتب نمىشود، او را بعوض نمىكشند،
اما براى حد سحر مىكشند، چنانچه گذشت. و بعضى گفتهاند: كه اگر بگويد به سحر او را
كشتم و سحر من غالبا كشنده است، حكم عمد دارد، و اگر بگويد: نادرا مىكشد، مىپرسند
كه قصد كشتن داشتى يا نه؟ اگر گويد كه قصد كشتن داشتم، باز حكم عمد دارد، و الا حكم
شبه عمد دارد، و اگر گويد: باسم ديگرى مىخواستم بكنم و به غلط باسم او كردم، حكم
خطاى محض دارد، و ديه بر عاقله است.
نوع دوّم: آن است كه او
سبب شود و كشته شده خود مباشر شود،
و آن چند قسم است:
اوّل: آن كه زهر در
طعامى كند و نزد كسى بياورد و او بخورد و بميرد، و اگر بداند كه زهر در اين طعام
كردهاند، و عاقل و مميز باشد، و دانسته بخورد، بر صاحب زهر نه كشتن خواهد بود، و
نه ديه، و اگر ندانست كه زهر در طعام كردهاند و خورد و مرد، اكثر گفتهاند: كه او
را بعوض مىكشند مطلقا، و بعضى گفتهاند: اگر بقصد كشتن كرده است مطلقا مىكشند، و
اگر بقصد كشتن نكرده است، و آن مقدار زهر غالبا كشنده است، او را مىكشند، و الّا
از او ديه مىگيرند، و اگر زهرى در طعام صاحب خانه كرد و رفت و صاحب خانه آن طعام
را يافت و خورد و سبب هلاك او شد بعضى مطلقا بديه قائل شدهاند، و بعضى گفتهاند:
حكم صورت سابقه دارد.
دوّم: آن كه چاه عميقى
بر سر راه كسى بكند، و او را به خانه خود بطلبد و به نادانى آن مهمان در چاه بيفتد
و بميرد، موجب قصاص مىگردد، موافق مشهور، و بعضى گفتهاند: اگر افتادن در آن چاه
غالبا سبب هلاك مىشود، يا قصد قتل داشته است، حكم قصاص، و الا ديه ثابت مىشود.
سيّم: آن كه كسى جراحتى
بر كسى بزند و مجروح دواى زهر دارى بر جراحت خود بگذارد و بميرد، و اگر جراحت كارى
بوده و او را از استقرار حيات انداخته بوده، جارح را مىتوان كشت، و اگر جراحت كارى
نبوده، و دواى سمّى با آن جراحت شريك شده و او را كشته است، اگر معلوم باشد كه آن
جراحت كشنده نبوده و آن دوا باعث كشتن او شده، وارث مىتواند قصاص همان جراحت را
بكند از جارح، و اگر قصاص توان كرد، و الّا ديه آن جراحت را بگيرد، و اگر معلوم
نباشد و بهر دو مرده باشد مىتواند وارث نصف ديه را به جراحت زننده بدهد، و او را
بعوض بكشد.
نوع سيّم: آن است كه حيوانى با او در قتل شريك شود،
و آن نيز چند قسم است:
اوّل: آن كه او را به
دريا افكند و ماهى او را بلع كند بيش از آن كه به آب برسد، در اين صورت خلاف است،
بعضى به قصاص قائل شدهاند، و بعضى بديه، و اوّل گويا قويتر است، و اگر ماهى دهان
گشوده باشد و او را دانسته به دهان ماهى بيندازد، اتفاقا قصاص مىتوان كرد.
دوّم: آن كه كسى را به
نزد شير درندهاى بيفكند كه نتواند از آن گريخت و او را بكشد، يا سگ درندهاى را بر
او حمله دهد و او را بدرد، مشهور آن است كه قصاص مىتوان كرد، و بعضى بديه قائل
شدهاند، و اول اوجه است.
سيّم: اگر مارى بدارد
بر بدن كسى كه او را بگزد، يا مانع گريختن او شود تا مار او را بگزد، يا مارى را
بيندازد به جانب او كه او را بگزد و به آن كشته شود، در شق اول اتفاقا قصاص مىتوان
كرد، و در دو شق ديگر بنا بر اشهر و اقوى.
چهارم: آن كه جراحتى بر
كسى بزند و درنده يا گزندهاى مانند شير يا مار او را نيز بگزد و بهر دو جراحت
بميرد، اكثر گفتهاند كه اگر ديه از او گيرند، نصف ديه مىگيرند، و اگر قصاص كنند
او را نصف ديه به وارث او مىدهند، و بعضى گفتهاند: اگر قصاص كنند نصف ديه
نمىدهند، و گفتهاند: همين حكم دارد اگر آزاد و بنده شريك شوند در كشتن بنده، اگر
خواهند بنده را بعوض مىكشند و نصف ديه آن بنده را از آزاد مىگيرند، و به آقاى
غلام مىدهند.
پنجم: آن كه دستش را
ببندد و در بيابانى كه در آنجا درندگان مىباشند بيندازد و او را درندهاى هلاك
كند، مشهور آن است كه او را قصاص نمىتوان كرد، و مىبايد ديه بدهد، و بعضى احتمال
قصاص دادهاند.
نوع چهارم: آن است كه
انسانى با او در قتل شريك شود،
و آن نيز چند قسم است:
اوّل: آن كه ديگرى كه
اقوى و ادخل باشد در قتل با او شريك شود، مثل آن كه مردى چاهى بكند، و ديگرى بيايد
و شخصى را در آن افكند و بميرد در اين صورت قاتل آن كسى است كه او را به چاه
انداخته و بر حفر كننده چاه چيزى لازم نمىشود. و هم چنين اگر شخصى كسى را از بلندى
به زير اندازد در ميان راه كسى او را به شمشير به دو نيم كند، قاتل آن كسى است كه
او را شمشير زده هر چند اگر او شمشير نمىزد او به افتادن مىمرد.
دوّم: آن كه شخصى كسى
را نگاهدارد و ديگرى او را بكشد، و شخصى ديگر نظر به او كه كشته مىشود كند، چنانچه
ظاهر روايت، و قول بعضى از اصحاب است، يا ديدهبانى براى ايشان كند كه اگر كسى
بيايد ايشان را خبر كند، چنانچه ظاهر كلام بعضى از علماء است، گفتهاند: آن كه كشته
است بعوض مىكشند، و آن كه نگاهداشته است در زندان حبس مىكنند تا بميرد، چنانچه او
را حبس كرد تا كشته شد. و آن كه نگاه مىكرده ديدههايش را كور مىكنند.
سيّم: كسى كه امر كند
كسى را به كشتن كسى چند صورت دارد:
اوّل: آن كه بالغ عاقل
آزادى را امر كند كه كسى را بكشد نبايد بكشد هر چند داند كه اگر نكشد كشته مىشود،
زيرا كه در خون تقيّه نمىباشد، و اگر بكشد او را مىكشند، و امر كننده را در زندان
حبس مىكنند تا بميرد.
دوّم: آن كه مأمور طفل
غير مميّز، يا ديوانه باشد، خواه آزاد باشد، و خواه بنده، مشهور آن است كه امر
كننده را مىكشند، و بر مأمور چيزى نيست، و اين يكى از آن مواضع است كه سبب قويتر
است از مباشر.
سيّم: آن كه مأمور طفل
نابالغ باشد، و آزاد باشد، و مميّز باشد، و نيك و بد و حلال و حرام را في الجمله
بفهمد، در اين صورت مشهور آن است كه بر هيچ يك از آمر و مأمور قصاص
نيست، و عاقله طفل مىبايد ديه به ورثه مقتول بدهند، و در اين شق اقوال نادره ديگر
هست.
چنانچه شيخ طوسى قائل
شده است كه طفل اگر ده سالش تمام باشد او را قصاص مىكنند، و امر كننده را حبس مؤبد
مىكنند. و ابن بابويه و شيخ مفيد «رحمة اللَّه عليهما» گفتهاند: اگر كودك قدش پنج
شبر باشد او را قصاص مىكنند.
و بعضى احتمال قصاص
كردن آمر، يا ديه او دادهاند، و بنا بر قول مشهور دور نيست كه كودك را تعزير، و
آمر را حبس مؤبد بايد كرد.
چهارم: آن كه غلام كودك
مميّز باشد بعضى گفتهاند: قصاص بر هيچ يك نيست، و غلام را به بندگى مىگيرند، ورثه
مقتول بقدر جنايت او، و آقا را حبس مؤبد مىكنند، و اگر غلام طفل غير مميّز باشد،
آقا را مىكشند، و بعضى گفتهاند: ديه بر آقا لازم مىشود.
پنجم: آن كه مأمور غلام
بالغ باشد، از روايات ظاهر مىشود كه مطلقا آقا را مىكشند، و فرمودهاند: كه غلام
آدمى را از بابت شمشير و تازيانه آدمى است، و مشهور آن است كه غلام را بعوض مىكشند
و آقا را حبس مىكنند تا در زندان بميرد، و بعضى گفتهاند: كه اگر آقا عادت كرده
است كه غلام خود را امر به كشتن مردم كند آقا را مىكشند، و غلام را حبس مؤبد
مىكنند، و الّا غلام را مىكشند، و آقا را حبس مىكنند.
چهارم: آن كه بگويد:
مرا بكش، و اگر نكشى تو را مىكشم، در اين صورت جائز نيست او را بكشد، هر چند كشته
شود، و اگر بكشد اكثر گفتهاند: كه هر چند بد كرده است اما چون به اذن او كرده است
او را در عوض نمىكشند، و بعضى گفتهاند: او را بعوض مىتوان كشت، و بنا بر مشهور
كه نكشند، بعضى گفتهاند: ديه از او مىگيرند، و بعضى گفتهاند: ديه نيز ساقط است،
و مسأله مشكل است.
پنجم: آن كه كسى را امر
كند كه خود را بكش، اشهر آن است كه اگر مأمور صبى غير مميّز يا ديوانه است. آمر را
قصاص مىكنند، زيرا كه مباشر در اينجا ضعيف است، و اگر صبى مميّز يا بالغ باشد بر
آمر چيزى لازم نمىشود اگر اكراه نكرده باشد، و محض امر باشد، و اگر او را اكراه
كرده باشد كه اگر خود را نمىكشى من تو را مىكشم در اين شق خلاف است، بعضى
گفتهاند: آمر را مىكشند مطلقا، و بعضى گفتهاند: نمىكشند مطلقا، و بعضى
گفتهاند: اگر بقتل شديدتر تهديد نكرده است او را نمىكشند، مثل آن كه گويد كه اين
كارد را بر شكم خود بزن و الّا تو را به مقراض ريزه ريزه مىكنم، در اين صورت اكراه
بعمل مىآيد، و آمر را مىكشند، و اين مسأله نيز در غايت اشكال است.
ششم: آن كه دو گواه
گواهى بدهند كه فلان شخص فلان مرد را كشت، و وارث به گفته ايشان به نزد حاكم بيايد
و طلب قصاص كند، و بحكم حاكم او را بكشد، و بعد از آن معلوم شود كه گواهى دروغ
دادهاند، قصاص تعلق به گواهان مىگيرد، و اگر وارث داند كه ايشان دروغ مىگويد و
قصاص كند، قصاص تعلق به وارث دارد.
هفتم: اگر دو كس بر او
جراحت زنند و هر دو سرايت كند او را بكشد هر دو قاتلند و حكمش مذكور خواهد شد، إن
شاء اللَّه، و اگر يكى مندمل شود و به اصلاح آيد و ديگرى سرايت كند او را بكشد، آن
كه جراحتش مندمل شده قصاص جراحت يا ديه جراحت را از او مىگيرند، و او را نمىكشند،
و آن كه جراحتش سرايت كرده است مىتوانند كشت، اما خلاف است كه ديد جراحت اوّل را
به او مىدهند و او را مىكشند، يا نمىدهند؟.
نوع پنجم: هر گاه يك كس
چند جراحت بر كسى بزند و سرايت كنند و او بميرد، اگر موجب ديه باشند
خلافى نيست در آن كه ديه نفس را مىدهد، و ديه جراحتها ساقط مىشود، و اگر موجب
قصاص باشند در آن سه قول است:
اوّل: آن كه قصاص
جراحتها را مىكنند، و آخر او را مىكشند، مثل آن كه دستش را و گوشش را و بينيش را
بريده و او مرده، يا بعد از آن او را كشته، اين اعضاى او را قطع
مىكنند، و بعد از آن او را مىكشند.
دوّم: آن كه ضعيفتر در
قويتر داخل مىشود و قصاصها ساقط مىشود، و او را گردن مىزنند.
سيّم: آن كه اگر همه به
يك ضربت شده است قصاص برطرف مىشود، مثل آن كه به يك شمشير زدن چشمها و بينى و
دستها و پاهايش را قطع كرد و مرد، همين گردنش را مىزنند، و آنها ساقط مىشود، و
اگر به چند فعل كرده، همه را بعمل مىآورند، مثل آن كه اول چشمهايش را كند بعد از
آن گوشهايش را بريد پس زبانش را بريد، پس دستها و پاهايش را بريد، وارث نيز چنين
مىكند، و اگر نمرد گردنش را مىزند، و اين قول اشهر و اقوى است.
فصل سيّم: در بيان احكام اشتراك جنايات است،
و در آن چند مقصد است:
اوّل: هر گاه چند نفر يك شخص را بكشند، خواه همه بر او حربه
بزنند كه معلوم باشد. كه حربه همه دخل در كشتن داشته، يا همه او را بگيرند و از بام
به زير اندازند، يا به دريا اندازند، يا ريسمانى در گلويش كنند و همه بكشند تا
بميرد، قصاص به همه تعلق مىگيرد، اما اگر يكى گوشش را بريد، و باقى بر او خنجر
زدند تا مرد، بر آن كه گوش بريده همان قصاص گوش است، و بر آنها قصاص نفس، و وارث كه
ولى خون است، اگر بديه راضى شود از همه يك ديه مىگيرد، و اگر ده كس كشته باشند از
هر يك ده يك ديه مىگيرد، و اگر خواهد قصاص كند مىتواند همه را بكشد، اما ديه
زياده از يك كس را به همه ورثه قاتلها مىبايد بدهد، مثل آن كه ده كس باشند نه ديه
مىبايد بدهد، و آن نه ديه ميان ورثه ده نفر بالسويّه قسمت مىشود، و وارث هر يك ده
يك مجموع را مىبرد، و اگر يك كس را بكشد نه ده يك ديه را به ورثه آن كه كشته
مىدهد، و آن را از نه قاتل زنده مىگيرد، از هر يك يك ده يك، و بر او نقصانى وارد
نمىشود، و اگر دو كس را بكشد بهر يك از وارث دو مقتول نه ده يك مىدهد، و از هشت
نفر كه نكشته هشت ده يك مىگيرد، و يك ديه تمام از كيسه او مىرود، و اگر پنج نفر
را بكشد چهار ديه از خود مىدهد، و نيم ديه را از زندهها مىگيرد، و هم چنين اگر چند نفر دست بر روى
كاردى بگذارند و همه زور كنند و دست كسى را جدا كنند، اگر ديه بگيرد از همه يك ديه
دست مىگيرد، كه نصف ديه آدمى باشد، و اگر بخواهد دست همه را مىبرد، و زياده بر
ديه يك دست را مىدهد به ايشان، و اگر دست يكى را ببرد تفاوت ديه را از آنها
مىگيرد و به او مىدهد، مثل آن كه سه كس دست او را بريدند و او دست يك كس را ببرد،
دو ثلث ديه دست را به او مىدهد، و از دو نفر ديگر از هر يك ثلث ديه دست مىگيرد، و
از كيسه او چيزى نمىرود، و اگر دست دو تا را ببرد يك ديه دست از خود مىدهد.
دوّم: هر گاه دو زن
آزاد مسلمان در كشتن يك مرد شريك شوند، مىتواند هر دو را بكشد
و چيزى ندهد، براى آن كه ديه زن نصف ديه مرد است، و اگر زياده از دو زن يك مرد را
كشته باشند، مىتواند همه را بكشد و تفاوت ديه را بدهد، و هم چنين اگر چند كنيز يا
چند كافره ذميّه مسلمانى را كشته باشند همه را مىتواند كشت و تفاوت قيمت و ديه همه
را با ديه مرد آزاد حساب مىكنند، اگر قيمت با ديه مجموع زياده از ديه مرد آزاد
باشد زيادتى را مىدهد.
سيّم: هر گاه مردى و
زنى شريك شوند در كشتن مردى، اگر ديه گيرد وارث هر
يك نصف ديه را مىدهد، و اگر هر دو را بكشد وارث نصف ديه مىدهد، و مشهور آن است كه
نصف ديه را به ورثه مرد مىدهد، و به ورثه زن چيزى نمىدهد، و بعضى گفتهاند: ثلث
را به ورثه زن مىدهد و دو ثلث را به ورثه مرد مىدهد، و اگر مرد را كشد زن نصف ديه
مرد را به ورثه مرد مىدهد بنا بر مشهور، و بعضى گفتهاند:
نصف ديه خود را مىدهد،
و هر جا كه رد بايد كرد گفتهاند اوّل رد را مىدهند، و بعد از آن استيفاى قصاص
مىكنند.
چهارم: هر گاه بنده و
آزادى شريك شوند در كشتن مرد آزادى عمدا، وارث مىتواند هر دو را
بكشد، پس نصف ديه به ورثه آزاد مىدهد، و اما غلام اگر قيمتش بقدر نصف ديه آزاد است
بقدر جنايت او خواهد بود، و اگر قيمتش كمتر باشد آقا چيزى نمىدهد، و اگر قيمتش
زياده از نصف ديه باشد زيادتى را با آقا مىدهد، تا بقدر ديه حر، و اگر قيمتش زياده
از ديه حر باشد زيادتى را اعتبار نمىكنند، و نصف ديه آزاد را به آقا مىدهد، و اگر
اختيار كشتن آزاد كند و بنده را نكشد نصف ديه آزاد را به ورثه او
مىدهد، و آقا قيمت غلام را مىدهد، اگر كمتر از نصف ديه آزاد باشد، و نصف ديه آزاد
را مىدهد، اگر كمتر از قيمت غلام باشد، و در صورت اوّل زيادتى كه به وارث داده از
كيسه او مىرود، و اگر اختيار كشتن بنده تنها بكند و قيمتش بقدر نصف ديه باشد يا
كمتر بر آقا چيزى لازم نمىشود، و وارث از آزاد نصف ديه مىگيرد، و اگر قيمتش زياده
از نصف ديه آزاد باشد زيادتى را به آقا مىدهد، مگر آن كه زيادتى از نصف ديه آزاد
باشد كه آن را به آقا نمىدهد، و بقدر نصف ديه مىدهد، و اگر اختيار كشتن هيچ يك
نكند آزاد نصف ديه مىدهد، و آقاى غلام قيمت غلام را مىدهد، اگر زياده از نصف ديه
نباشد، و اگر زياده باشد نصف ديه را مىدهد اگر وارث راضى شود، و الّا وارث بقدر
جنايت از غلام مالك مىتواند شد، كه به بندگى بگيرد، و در مسأله اقوال ديگر هست كه
ذكر آنها موجب تطويل است.
پنجم: هر گاه غلامى و
زنى شريك شوند در كشتن مردى، اگر ورثه هر دو را
بكشند به ورثه زن چيزى نمىدهند، و به آقاى غلام نيز چيزى نمىدهند، اگر قيمتش
زياده از نصف ديه آزاد نباشد، و اگر زياده باشد زيادتى را مىدهند تا نصف ديه، و
زياده از نصف را نمىدهند، و اگر زن را بكشند به تنهايى غلام را به بندگى مىتوانند
گرفت، مگر آن كه قيمتش زياده از نصف ديه مقتول باشد كه زياده را به آقا مىدهند، و
اگر غلام را بكشند و بس اگر قيمتش بقدر نصف ديه يا كمتر باشد چيزى به آقا نمىدهند،
و اگر زياده باشد، زياده را مىدهند تا نصف ديه آزاد، و از زن نصف ديه را مىگيرند.
فصل چهارم: در بيان
شرائط قصاص
است، و در آن پنج شرط است:
شرط اوّل: مساوى بودن در آزادى يا بندگى،
و در آن چند مقصد است:
اوّل: در قتل عمد، مرد
آزاد را بعوض مرد آزاد مىكشند، و بعوض زن آزاد مىكشند اما بشرطى كه ورثه زن نصف
ديه را بدهند به ورثه مرد، و زن آزاد را بعوض زن آزاد مىكشند، و بعوض مرد آزاد
مىكشند و مشهور آن است كه با كشتن زن بعوض مرد تفاوت ديه را نمىگيرند، و در
روايتى وارد شده است كه تفاوت را مىگيرند از مال زن،
يعنى نصف ديه مرد. و كسى از علماء گويا صريحا باين قائل نشده است.
دوّم: در ديه اعضاء مرد
و زن مساويند تا بثلث ديه كل برسد، چون ديه عضو بثلث رسيد يا زياده، ديه عضو زن نصف
ديه عضو مرد مىشود، مثل آن كه مردى اگر يك انگشت زنى را ببرد ده شتر مىدهد، و اگر
دو انگشت زنى را به برّد بيست شتر مىدهد، و اگر سه انگشت زن را ببرد سى شتر
مىدهد، و اگر چهار انگشت زن را به برّد بيست شتر براى آن كه بثلث ديه رسيد، در مرد
چهل شتر است و در زن بيست شتر است.
سيم: غلام را بعوض
غلام، و غلام را بعوض كنيز مىكشند، اگر قيمت قاتل مساوى قيمت مقتول باشد يا كمتر
باشد، و اگر قيمت قاتل زياده باشد، بعضى گفتهاند: قصاص كردن مشروط است به آن كه
تفاوت قيمت را به آقاى قاتل بدهند، و اختيار قصاص با آقاى مقتول است، اگر قصاص كند
جائز است به نحوى كه مذكور شد، و اگر ديه طلب كند تعلق مىگيرد به بدن غلام، اگر
غلام قاتل و مقتول مساوى باشد آقاى مقتول مىتواند او را به بندگى بگيرد، و اگر
آقاى قاتل قيمت غلام مقتول را بدهد، اكثر گفتهاند فك مىتواند كرد، بدون رضاى آقاى
مقتول اشكالى دارد، و اگر قيمت قاتل زياده باشد بقدر قيمت مقتول آقاى او به بندگى
مىتواند گرفت، مثل آن كه مقتول قيمتش پنج تومان باشد، و قاتل قيمتش ده تومان باشد،
نصف قاتل را به بندگى مىگيرد، و نصف ديگر از آقاى قاتل خواهد بود، و اگر قيمت قاتل
كمتر از مقتول باشد همان غلام را قصاص مىتواند كرد، و زيادتى را آقاى قاتل غرامت
نمىكشد، اينها در صورتى است كه عمدا كشته باشد، و اگر به خطا كشته باشد آقاى قاتل
اختيار دارد اگر مىخواهد غلام را مىدهد، و اگر مىخواهد قيمت غلام را مىدهد، و
بعضى گفتهاند: اگر قيمت غلام قاتل كمتر است قيمت قاتل را مىدهد، و اگر قيمت مقتول
كمتر است قيمت مقتول را مىدهد، و اگر قيمت قاتل زياده از قيمت مقتول باشد زيادتى
از آقاى قاتل خواهد بود.
چهارم: اگر شخصى دو
غلام داشته باشد و يك غلام او ديگرى را بكشد، آقا اگر مىخواهد قصاص مىكند بعوض
مىكشد، و اگر مىخواهد عفو مىكند، و هم چنين اگر غلام آقاى خود را بكشد اگر وارث
خواهد مىكشد او را، و اگر خواهد مىبخشد.
پنجم: اگر بنده آزادى
را بكشد عمدا بنده را بعوض مىتوان كشت، و وارث مخيّر است ميان آن كه او را بكشد،
يا به بندگى بگيرد، بنا بر اشهر و اقوى، و بعضى گفتهاند: بىرضا آقا به بندگى
نمىتواند گرفت، و اگر غلامى جراحتى كند آزادى را عمدا، مجروح مىتواند او را همان
جراحت بكند، اگر مورد قصاص باشد، و اگر ديه طلب كند مولى بايد ديه آن جراحت را
بدهد، و بعضى گفتهاند:
اگر ديه كمتر از قيمت
غلام است ديه را مىدهد، و الّا قيمت غلام را مىدهد، و اگر مولى ديه ندهد اگر ديه
جميع قيمت غلام را احاطه كرده است غلام را به بندگى مىگيرد، و اگر نه بقدر ديه
آزاد به بندگى مىگيرد، و اگر خواهد مىگويد غلام را بفروشند و بقدر ديه برمىدارد
و باقى از آقا خواهد بود، و اگر كشتن با جراحت كردن به خطا باشد، آقا مخيّر است
ميان آن كه ديه را بدهد، يا غلام را بدهد بقدر ديه.
و بعضى گفتهاند: اگر
ديه كمتر از قيمت غلام است ديه را مىدهد، و الّا قيمت غلام را مىدهد، و زيادتى
ديه بر او لازم نيست.
ششم: اگر يك آزاد دو
آزاد را بكشد عمدا، اگر ورثه هر دو مقتول اتفاق كند بر كشتن قاتل طلب ديه
نمىتوانند كرد، و اگر ورثه يكى از كشته شدهها بدون رضاى ورثه ديگرى بكشند بعضى
گفتهاند ورثه مقتول ديگر ديه مىتوانند گرفت از مال قاتل، و بعضى گفتهاند: ايشان
را حقى نمىماند، و مسأله اشكالى دارد.
هفتم: هر گاه آزادى دست
راست دو آزاد را عمدا ببرد، براى اوّل دست راستش را مىبرّند، و براى دوّم دست چپش
را مىبرند، و اگر دست سه كس را به برّد، اكثر گفتهاند براى سيّم پاى راستش را
مىبرّند، و اگر دست چهارم را ببرد پاى چپش را مىبرند، و بعضى از علماء گفتهاند
در مرتبه سيّم و چهارم ديه مىگيرند، و پاهايش را بعوض دست نمىبرند، و در مرتبه
پنجم و زياده خلافى نيست كه ديه مىگيرند.
هشتم: اگر غلامى دو
آزاد را بترتيب بكشد يكى بعد از ديگرى، بعضى گفتهاند كه مطلقا تعلق به ورثه آخر
دارد، و مشهور آن است كه اگر ورثه اوّل او را به بندگى گرفته باشند و بعد از آن
دوّم را كشته باشد غلام از ورثه دوّم خواهد بود، و الّا از ورثه اول خواهد بود.
نهم: جراحتها كه بر
بنده واقع شود اگر در آزاد مقدّرى دارد نسبتى كه آن مقدّر بديه آزاد دارد همان نسبت
را نسبت به قيمت بنده رعايت مىكنند، مثل آن كه در آزاد اگر يك دست او را ببرند يا
يك چشم او را كور كنند، يا پاى او را ببرند نصف ديه آزاد در هر يك بايد داد، اگر
يكى از اين جنايتها بر بنده وارد شود نصف قيمت بايد داد، و اگر جراحت و جنايتى باشد
كه در آزاد ديتى وارد نشده باشد در بنده ملاحظه مىكنند كه اگر اين عيب را نداشته
باشد قيمتش چند است، و با اين عيب قيمتش چند است آن تفاوت ارش جنايت او است، در
اينجا آزاد را قياس به بنده مىكنند، يعنى فرض مىكنند كه اين آزاد اگر بنده بود
چند مىارزيد، و با اين جنايت چند از قيمتش كم مىشد، آن نسبت را با ديه ملاحظه
مىكنند و مىگيرند، مثل آن كه اگر بنده بود و به سبب اين جنايت نصف قيمتش كم مىشد
نصف ديه آزاد را مىگيرند.
دهم: هر گاه آزادى بر
بنده جنايتى كند كه مساوى تمام قيمت او باشد مثل آن كه دو دست او را يا دو پاى او
را يا ذكر او را ببرد كه هر يك از اينها در آزاد مساوى تمام ديه است و در بنده
مساوى تمام قيمت در اين صورت آقا مخيّر است ميان آن كه غلام را بدهد و تمام قيمت
بگيرد، يا غلام را نگاه دارد و هيچ نگيرد، و بعضى گفتهاند: كه اگر اوّل غلام را
غصب كند و آخر چنين كارى بكند در اين صورت آقا هم غلام را مىگيرد و هم قيمتش را، و
در هر دو صورت اگر جنايت مستوعب قيمت نباشد غلام را نگاه مىدارد و ارش جنايت را
مىگيرد، مثل آن كه يك دست غلام را ببرد، غلام از آقاست، و نصف قيمت را مىگيرد، و
اگر جنايت مستوعب قيمت را دو كس بكنند، مثل آن كه يك دستش را يك كس بريد، و ديگرى
دست ديگرش را بريد، اكثر گفتهاند: آقا غلام را نگاه مىدارد و از هر يك نصف قيمت
مىگيرد، و بعضى گفتهاند: غلام را بهر دو مىدهد، و از هر يك نصف قيمت مىگيرد.
شرط دوّم: در قصاص آن است كه قاتل و مقتول در دين
مساوى باشند،
و در اين باب چند مطلب است:
اوّل: آن كه مسلمان را
بعوض كافر نمىكشند، خواه كافر جزيه دهد يا در امان مسلمانى باشد، يا حربى باشد، و
اگر جزيه ده را بكشد كه از يهودان يا ترسايان يا گبران باشد، حاكم شرع او را تعزير
مىكند، و ديه ذمّى مىدهد، چنانچه مذكور خواهد شد، إن شاء اللَّه، و اگر عادت كرده
باشد به كشتن ايشان و مكرر كشد، ميان علماء خلاف است، بعضى گفتهاند: كه او را
مىكشند به قصاص، بعد از آن كه وارث كافر تفاوت ديه مسلمان و ذمى را به وارث مسلمان
بدهد.
و بعضى گفتهاند: كه
امام او را بحد مىكشد، كه فساد در زمين مىكند، نه قصاص و تفاوت ديه نمىگيرند.
و بعضى گفتهاند: مطلقا
او را نمىكشد، كه فساد در زمين مىكند، نه قصاص و تفاوت ديه نمىگيرند.
و بعضى گفتهاند: مطلقا
او را نمىكشند، بلكه تعزير مىكنند، و ديه ذمى را مىگيرند، و مرد ذمى را بعوض مرد
ذمى و زن ذميّه مىكشند، و اگر مقتول زن باشد نصف ديه ذمى را ورثه زن مىدهند به
ورثه قاتل، و زن ذميّه را بعوض مرد ذمى و زن ذميّه مىكشند. و اگر بعوض مرد كشند
چيزى ورثه زن نمىدهند، چنانچه در مسلمان گذشت.
دوّم: اگر كافر ذمى
مسلمانى را بكشد عمدا، اشهر آن است كه او را و مالش را به ورثه مقتول مىدهند، اگر
خواهند او را مىكشند بر حضرت امام، و اگر خواهند به بندگى مىگيرند، و فرزندان
نابالغ او را نيز به بندگى مىگيرند.
و بعضى گفتهاند:
فرزندان او را به بندگى نمىتوان گرفت، و خالى از قوّتى نيست.
و بعضى گفتهاند: اگر
او را به بندگى بگيرند مالش از ايشان خواهد بود، و اگر او را بكشند مالش را
نمىگيرند، و مدلول روايت معتبر كه در اين باب وارد شده است، كه او را و مالش را به
ورثه مقتول مىدهند، اگر خواهند او را مىكشند، و اگر خواهند بنده خود مىگردانند،
و فرزندان در حديث ذكر نشده و اگر بعد از كشتن مسلمان، مسلمان شود او را مىتوان
كشت، و اسلام مانع قتل او نمىشود، يا او را مىكشند، يا ديه از او مىگيرند و
متعرّض اموال و اولاد او نمىشوند، اما او را به بندگى نمىتوان گرفت، و اگر بعد از
آن كه او را به بندگى گرفتند مسلمان شود بندگى او برطرف نمىشود، اينها همه در
صورتى است كه مسلمان را بعمد كشته باشد، و اگر به خطا كشته باشد، شيخ طوسى «رحمه
اللَّه» گفته است: كه اگر مالى دارد ديه را از مال او مىگيرند، و اگر مالى ندارد
امام (عليه السلام) ديه را از بيت المال
مىدهد، زيرا كه ايشان به منزله بندگان امامند، و جزيه به امام مىدهند. و شيخ مفيد
«رضى اللَّه عنه» گفته است: كه در خطاء ديه را از عاقله او مىگيرند. و ابن ادريس
گفته است: ديه را مطلقا امام (عليه السلام)
مىدهد، خواه مال داشته باشد و خواه نه. مؤلف گويد: كه در شبه عمد ظاهر ادله آن است
كه ديه را از مال ذمّى بگيرند.
سيّم: اگر كافرى كافر
ديگر را بكشد و مسلمان شود، او را بعوض نمىكشند، و اگر كشته شده از اهل ذمّه باشد،
ديه او را مىدهد.
چهارم: اگر ولد الزنا
را مسلمان حلالزاده بكشد مشهور آن است كه اگر بيش از بالغ شدن ولد الزنا باشد او
را بعوض نمىكشند.
و ظاهر كلام ايشان آن
است كه ديه هم ندارد، و اگر بعد از بلوغ ولد الزنا و اظهار اسلام او را بكشد مشهور
آن است كه او را بعوض مىكشند.
و بعضى گفتهاند: حكم
كافر دارد، و حلالزاده را بعوض او نمىكشند.
پنجم: اگر كافر ذمّى
مسلمانى را كه مرتدّ شده باشد بكشد، گفتهاند: او را بعوض مىكشند، و اگر مسلمانى
مرتد را بكشد قصاص نمىكنند اجماعا، و در ديه خلاف است، و مشهور آن است كه ديه هم
ندارد، و اگر مرتد ذمّى را بكشد خلاف است كه آيا او را بعوض مىكشند يا نه؟ و مسأله
اشكالى دارد.
ششم: اگر كسى را كه
قصاص بر او واجب شده باشد غير وارث مقتول بدون اذن او بكشد، مشهور آن است كه او را
بعوض مىتوان كشت، و اگر كسى بر او قتل واجب شده باشد به سبب زنا يا لواط و غير
امام يا حاكم شرع او را بكشد، نامشروع كرده است، اما بر او قصاص و ديه نيست.
شرط سيّم: در قصاص آن
است كه قاتل پدر مقتول نباشد،
و در آن چند مسأله است:
اوّل: آن كه اگر شخصى
فرزند خود را بكشد، پدر را بعوض فرزند نمىكشند، هر چند بعمد كشته باشد، بلكه واجب
است كه اگر عمدا كشته باشد، كفّاره قتل عمد بدهد، و ديه به سائر ورثه بدهد، و حاكم
شرع او را تعزير مىكند، و اگر به خطا كشته باشد، كفاره قتل خطاء و ديه بدهد، و
گفتهاند: اجداد پدرى را نيز بعوض فرزند نمىكشند، و فرقى نيست ميان آن كه مقتول
پسر باشد يا دختر و فرزند را بعوض پدر مىكشند.
و مادر را بعوض فرزند،
و فرزند را بعوض مادر مىكشند، و اجداد و جدّات مادرى، و جدّات پدرى را بعوض
فرزندزاده، و فرزندزاده را بعوض ايشان مىكشند، و سائر خويشان را بعوض يك ديگر
مىكشند.
دوّم: هر گاه پدر كسى
زن خود را كه مادر آن فرزند باشد بكشد، آيا فرزند طلب قصاص مادر از پدر مىتواند
كرد؟ خلاف است، و مشهور ميان علماء آن است كه نمىتواند كرد، و ديه مىتواند گرفت،
و بعضى گفتهاند: قصاص مىتواند كرد.
سيّم: هر گاه دو فرزند
بىسعادت بوده باشند، يكى مادر را بكشد و ديگرى پدر را، فرزندى كه مادر كشته است
مىتواند پدركش را بكشد، و پدركش نيز مادر كش را مىتواند كشت، و اگر نزاع شود ميان
ايشان كه هر يك خواهند بيشتر بكشند، حاكم شرع قرعه
مىزند باسم هر يك بيرون آيد ديگرى را مىكشد، بعد از آن ورثه فرزند مقتول او را
مىكشند.
شرط چهارم: در قصاص آن
است كه قاتل كامل العقل باشد،
و در آن چند مسأله است:
اوّل: اگر ديوانه عاقلى
يا ديوانه را بكشد او را بعوض نمىكشند، بلكه ديه از عاقله او مىگيرند، و اگر در
حالت عقل بكشد، و بعد از آن ديوانه شود او را مىكشند.
دوّم: اگر طفل نابالغى
كسى را بكشد، خواه مقتول بالغ باشد، و خواه كودك او را بعوض نمىكشند، بلكه ديه از
عاقله او مىگيرند.
و بعضى گفتهاند: اگر
طفل ده سالش تمام باشد او را قصاص مىكنند.
بعضى گفتهاند: اگر
قامتش پنج شبر باشد او را قصاص مىكنند، و اين دو قول ميان متأخرين متروك است.
سيّم: اگر بالغى طفل
نابالغى را بكشد، مشهور ميان علماء آن است كه او را بعوض مىتوان كشت، و ابو الصلاح
«رحمه اللَّه» قائل شده است كه او را نمىكشند، و ديه از او مىگيرند. چهارم: هر
گاه عاقلى ديوانهاى را بكشد، اگر ديوانه قصد او كرده و او از خود دفع كرده و
ديوانه كشته شده خونش هدر است، نه قصاص لازم مىشود، و نه ديه.
و روايت معتبرى وارد
شده است كه در اين صورت ديه را از بيت المال مىدهند، و اگر بىسبب او را كشته، اگر
بعمد كشته يا شبيه بعمد او را نمىكشند، و ديه از مال او مىگيرند، و اگر به خطا
كشته است ديه بر عاقله او است. پنجم: اگر مستى كه عقلش زائل شده باشد كسى را بكشد
به نحوى كه اگر مست نمىشود مستحق قصاص
مىشد، خلاف است، اكثر گفتهاند كه قصاص مىتوان كرد، و بعضى گفتهاند: ديه
مىگيرند.
و اگر كسى به نادانى
مسكرى خورده باشد و مست شده باشد، يا دوايى كه باعث بىهوشى او شده باشد، به او
داده باشند و به نادانى خورده باشد، با به جبر شراب در گلويش ريخته باشند در اين
صور ظاهرش آن است كه قصاص نباشد.
ششم: اگر كسى در خواب
كسى را بكشد بر او قصاص نيست و ديه در مال او است.
و بعضى گفتهاند: ديه
بر عاقله او است.
هفتم: مشهور ميان
متأخرين علماء آن است كه كور حكم بينا دارد در قتل عمد و خطاء.
و جمعى از علماء قائل
شدهاند كه عمد كور نيز حكم خطاء دارد.
و در بعضى روايات وارد
شده است كه ديه را از عاقله او مىگيرند در سه سال، و اگر عاقله نداشته باشد ديه را
از مال او مىگيرند در سه سال. و در روايات ديگر وارد شده است كه از مال او
مىگيرند، و اگر نداشته باشد امام (عليه السلام)
مىدهد، يعنى از بيت المال. شرط پنجم: در قصاص آن است كه بحسب شرع محفوظ باشد، و
قتل بر او واجب نشده باشد، پس اگر مسلمانى مرتدى را بكشد، يا زانى را كه زناى او
ثابت شده باشد و مستحق قتل شده باشد در عوض او را نمىكشند، و هم چنين قصاص
نمىباشد براى كسى كه قصاص بر او لازم شده در جراحتى و او را قصاص كنند و به سبب آن
بميرد، مثل آن كه دست كسى را بريده دست او را بعوض بريدند، و هر چند سعى كردند خون
قطع نشد تا او مرد، يا آن كه حد زنا يا غير آن بر او زدند و او مرد در اينها قصاص
نمىباشد.