سرچشمههاى قدرت در حكومت اسلامى
به نام خداوند بخشاينده بخشايشگر
حكومت اسلامى را گاهى به عنوان يك «ضرورت دينى» مورد بررسى قرار مىدهيم كه
فرمان خدا را روى زمين بر پا مىدارد، و نقش انسان را در جانشين خدا شدن تحقق
مىبخشد، و گاهى نيز با اين كه در پرتو همين حقيقت به بررسى آن مىپردازيم، ولى
انگيزههاى بزرگ تمدن آفرين، و قدرتهاى سترگ آن را در نظر مىگيريم كه - با داشتن
آن - از هر گونه تجربه اجتماعى ديگر متمايز مىگردد.
ما در اين دفتر، موضوع اخير را به گفتگو مىگذاريم تا به روشنى دانسته شود كه
حكومت اسلامى نه تنها يك ضرورت دينى، كه - گذشته از آن - براى تمدن نيز يك ضرورت
است، زيرا يگانه راهى است كه مىتواند استعدادهاى انسان را در جهان اسلام شكوفا
سازد و او را تا جايگاه طبيعىاش - كه پايگاه والاى تمدن انسانى باشد - بالا ببرد و
از پراكندگىها و عقب ماندگىها و تباهىهاى رنگارنگى كه دچار آن است رهائى بخشد.
اين حقيقت را در گفتار آينده - در هنگام طرح مشخصات حكومت اسلامى - و در لابلاى
بحث از دو موضوع اساسى روشن خواهيم كرد:
1) ساختمان عقيدتىاى كه حكومت اسلامى را تمايز مىبخشد.
2) ساختمان عقيدتى و روحى فرد مسلمان به گونهاى كه امروزه واقعيت جهان اسلامى
نشان دهنده آن است.
ساختمان عقيدتى حكومت اسلامى
ساختمان عقيدتى حكومت و هدف آن در سير خويش:
هر كس در راهى گام مىنهد، هدفى دارد، و هر حركتى در جهان مدنيت روى دهد، براى
مقصودى، و خود در جهت تحقق آن است. و هر گام در راه نهادنى و حركتى - كه هفدار است
- نيروى تهاجمى و سوختخود را از همان هدفى مىگيرد كه به سوى آن گام بر مىدارد و
در جهت تحقق آن حركت مىكند. پس هدف، تحقق يافتحركت را جذب مىكند تا - با پايان
يافتن هدف خود - به سكون مبدل شود.
براى نمونه: كسى را در نظر بگيريد كه براى رسيدن به يك مرتبه علمى و يك دانشنامه
و گواهى معينى، كوشش فراوان مىنمايد. مىبينيد گويا آتشى در دل او بر افروختهاند
كه پيوسته روشن است و او را به محقق ساختن همان هدفى وادار مىكند كه براى حصول آن،
تلاش مىنمايد. ولى چون به هدف دستيافت آن شعله خاموش مىشود و حركت پايان
مىپذيرد و ديگر دليلى براى بقاى آن نمىماند تا وقتى هدفى تازه به ميان آيد.
اين موضوع در مورد جامعهها نيز درست است، زيرا آنها هر گاه در حركت تمدن آفرين
خود هدفى بزرگتر را بر گزينند، مىتوانند به سير خود ادامه دهند، و با روشن ماندن
آتش هدف براى روزگارى درازتر، وادار مىشوند گامهاى بيشترى بر دارند. ولى اگر هدف
محدود باشد حركت نيز محدود خواهد بود و - پس از تحقق هدف محدود - نيروى دگرگونسازى
و آفرينشگرى، قدرت خود را بر پايدارى از دست مىدهد.
در اين جا مكتب ما ديگرى تاريخى با دشوارىاى روبرو مىشود كه از پندارهايش
درباره دگرگونىهاى جامعه بشر بر طبق قوانين ديالكتيك سرچشمه مىگيرد، زيرا هدفى كه
ماركسيسم - برى حركت تاريخ و سير انسان - ضرورى مىشمارد، برداشتن موانع اجتماعى
است از سر راه رشد نيروهاى توليد، و ابزار توليد، كه اين هم با نابود ساختن
الكيتخصوصى و بر پا كردن جامعه كمونيستى امكان دارد، پس اگر هدف نهائى از سير
انسان را بدين گونه بشناسيم، بايد معقد باشيم كه در لحظهاى كه جامعه كمونيستى برپا
شد، ديگر تحول به نهايت رسيده جاى خود را به سكون مىدهد و حركت منتفى مىگردد.
اگر ما هدف حركت دهنده جامعه و سازنده تاريخ را عبارت بدانيم از: «آزاد كردن
ابزار توليد از بندهائى كه دست و پاى آن را - در هنگام توزيع - مىبندد» در اين
هنگام پس از آزاد شدن آن، حركت تاريخ پايان مىيابد و همه استعدادهاى دگرگونسازى و
آفرينندگى - كه در انسان هست - خشك مىشود.
به راستى يگانه هدفى كه حرارت و روشنائى را در وجود انسان پايدار مىدارد و
پويائى تمدن را تضمين مىكند تا بشر بتواند به سير خود ادامه دهد، همان هدفى است كه
انسان پيوسته براى نزديك شدن به آن بكوشد و هر چه به آن نزديك شود، كرانههاى تازه
و ديدگاههاى كشف نشدهاى در برابر چشمانش آشكار گردد كه شعله موجود در دل او را
نيرومندتر سازد و بر توانائى و نشاط او در تكاپو و دگرگونسازى و آفرينندگى
بيافزايد.
اين جا نقش حكومت اسلامى مطرح مىشود كه «الله» راهدف و سر منزلى براى سير و
مسير انسانيت قرار مىدهد و صفات و خوىهاى خدا را، همچون نشانههائى براى اين هدف
بزرگ مىشمارد. دادگرى، دانش، توانائى، نيرومندى، مهربانى و بخشندگى بر روى هم
تشكيل دهنده هدف مسيرى است كه اجتماع شايسته انسانى در پيش گرفته و هر يك گامى كه
به اين هدف نزديك شود، و هر اندازه از آن برايش محقق گردد، ديدگاههاى فراخترى در
برابرش گشوده مىشود و آتش شوق و اراده او - براى پايدارى در راه - افزايش مىيابد
زيرا انسان محدود نمىتواند به «الله» كه مطلق و نامتناهى است برسد، ولى در راه
خود به سوى او، هر چه گامهاى بيشترى بردارد به جاهاى تازهاى راهنمائى مىشود و
راه، او را به افزودن بر كوشش خويش وا مىدارد: «و كسانى كه در راه ما مجاهده
كردند، البته ما راههاى خود را بديشان خواهيم نمود».
از اين جا برمىآيد كه انسان حكومت اسلامى، كه در آغاز تاريخ اين ملت به راه
افتاده تا از انو تاريخ را بسازد، در طول مدتى كه هدف حقيقى او «الله» - خداى برتر
- بود شعله شوق در دلش خاموش نشد، بلكه از عدل مطلق - كه اين هدف بزرگ، تجسم بخش آن
است - يارى مىگرفت و گير و دار پايان ناپذير خود و حركت متوقف ناشدنىاش را - در
جهت ضديت با بيداد ستمگران و سركشى گردنكشان - رهبرى كرد و آن هم نه تنها در شهر
خود و در منطقه ويژه خود و ميان افراد ملتخويش - بلكه در همه گوشه و كنار جهان -
«خسرو» - باآن همه گردنكشىاش - چون از «عبادة بن صامت» به تمسخر پرسيد: «چه
انگيزهاى مسلمانان را به انديشه نبرد با دستگاه امپراطورى او وا داشته است؟ «تكان
خورد كه پاسخ شنيد: «سپاه مسلمانان براى آزاد كردن ستمديدگان آمده است.» و اين
يعنى: عدل مطلق، پايان نيافتنى است و هدف مطلق، پيوسته مىتواند مردم را به حركت
درآورد و نيرو ببخشد: «بگو اگر آب دريا مركب شود تا كلمات پروردگارم را بنگارد، آب
دريا پايان خواهد يافت، پيش از آن كه كلمات پروردگارم پايان يابد هرچند دريائى
ديگر. - همانند آن را نيز - براى كمك بياوريم.
پس ساخت عقيدتى حكومت اسلامى كه بر بنياد ايمان به خدا و صفات او استوار است و
هدف از سير و غايت . مقصود از حركت تمدن ساز و شايسته بر روى زمين را الله مىداند
همان يگانه ساخت عقيدتىاى است كه انسان را در حركت تمدن ساز خود يارى مىدهد و
براى اين منظور سوخت ونيروئى پايان ناپذير دراختيار او مىگذارد.
به همين جهت اسلام نمىپذيرد كه - به هيچ روى - هدفهاى نسبى و مرحلهاى را به
جاى هدف مطلق قرار دهند. زيرا اين امر از تداوم حركت جلوگيرى مىنمايد و نمىگذارد
كه در مرحله بعدى از هدف نسبى فراتر برويم. مثلا مسلمان در همان هنگام كه در شهر يا
كشور خود - يا ميان فرزندان ملتش - در برابر ستم ايستادگى مىنمايد ولى اينست مر او
را نسبت به ستمهاى ديگرى كه گردنكشان بر روى زمين مىكنند بىتوجه نمىنمايد و
برانداختن اين ستم ويژه را هدف آخرين و مطلق براى خود نمىانگارد زيرا چنين كارى -
به صورت ضمنى - صحه نهادن بر ستم هائى است كه در گوشه و كنار جهان جريان دارد.
مسلمان در برابر ستمى كه در محيط خود مىبيند از اين روى ايستادگى مىنمايد كه ستمى
است از يك انسان درحق انسان ديگرى كه برادر اوست و همين يك عامل كافى است كه مسلمان
وارد شود همان نقش عباده بن صامت را بازى كند كه -همراه برادرانش - از جزيرة العرب
به راه افتاد تا برزگران ستمديده را در دورترين شهرهاى ايران آزاد كند.
اخلاق در ساخت عقيدتى حكومت و آزاد كردن انسان از چسبيدگى به دنيا:
برپا داشتن دادگرى و درستى و هموار كردن سختىها بر خويش - براى يك سازندگى
شايسته - ينازمند انگيزههائى است كه از آگاهى اسنان به مسئوليتخويش و از احساس
وضيفه سرچشمه مىگيرد و اين انگيزهها پيوسته با پرتگاهى روبرو است كه از پديد آمدن
يا پرورش يافتن آن جلوگيرى مىنمايد و اين پرتگاه همان چسبندگى به دنيا و
پيرايههاى آن است و دلبستگى به زندگى بر روى اين زمين - به هر صورتى باشد - زيرا
اين چسبندگى و دلبستگى در بسيارى از اوقات انسان را از حركت باز مىدارد و از
سهيمشدن او در امر سازندگى شايسته ممانعت مىكند چون مشاركت در هرگونه سازندگى
بزرگ همراه است به بسيارى كوششها گذشتها فداكارىهاى گوناگون آزاديدن در راه
انجام وظيفه و هموار كردن شجاعانه محروميتها برخويش به خاطر خوشبختى و آسايش جامعه
انسانى...
و كسى كه به پيرايههاى جهان چسبيده و به شاخههاى زندگى زمينى وابسته است
نمىتواند از اين نعمتها كم بها دست بكشد و از مقاصد ناچيز روزانهاش روى برتابد و
به سوى مقصد بزرگ كه سازندگى است رو بياورد پس براى اين كه استعدادهاى هر فردى براى
سازندگى بزرگ بسيجشود بايستى ساخت عقيدتىاى همراه با اخلاقى ويژه در كار باشد تا
به هر فرد پرورشى دهد كه خود را نه بنده دنيا و مملوك نعمتهاى آن بلكه آقاى دنيا و
مالك آن نعمتها ببيند و چشمان خود را به سوى زندگىاى فراختر و غنىتر از زندگى
زمينى بدوزد. و مطمئن باشد كه فدا كردن هر چيزى بر روى زمين آماده سازى است براى
زيدگى ديگرى كه خدا براى بندگان پرهيزگارش قرار داده است.
اين ساخت عقيدتى كه حكومت اسلامى داراى آن است در تعليمات قرآن گرامى و اسلام -
كه نشانههاى كلى اخلاق را مشخص كرده - بيان گرديده:
اى كسانى كه ايمان آوردهايد! دارائىها و فرزندانتان شما را از ياد خدا غافل
نسازد. و بدانيد كه دارائىها و فرزندان شما فتنه و ابتلائى بيش نيست.
و پيامبر بزرگ (ص) گفت: هر كس شب را به روز برساند و بالاترين تصميم و غصه او به
دنيا باشد هيچ پيوندى با خدا ندارد.
و هم گفت: دوست داشتن دنيا آغاز و سر هر گناهى است.
پس وابستگى به جهان و چسبيدگى به آن بنياد هرگونه كجروى است. و سرگرم شدن به
تصميمها و غصههاى آن رها كردن نقش جانشينى رهنمايانه خدا بر روى زمين شمرده
مىشود. و شناورشدن در نعمتها و بازنگرى آن يعنى فراموش كردن ياد خدا و به بازى
گرفتن همه ارزشهائى كه خداى بزرگ يگانه نمايان مىسازد تا حركت ما را جهت بدهد و
هدف را مرزبندى نمايد و انسان را با آسمان پيوند بزند.
اسلام براى اين كه وابستگى سرسخت به دنيا و غصههاى مربوط به آن را از فرد
مسلمان بگيرد براى دنيا به همان اندازه طبيعىاش ارزش قائل شده است. اگر دنيا را
همچون هدفى تلقى نائيم كه با آخرت - يعنى با فعاليتسازندگى بزرگى كه آخرت مردم را
به سوى آن مىخواند و تشويق مىكند. - ناسازگار باشد. در آن حال از شكل يك پرورشگاه
درآمده و سرزمينى براى بازيگرى و تبهكارى مىشود. جز اين نيست كه زندگى دنيا
بازگيرى است و سرگرمى و زيور و پيرايه و خودستائى با يكديگر و حرص در افزودن
دارائىها و فرزندان و جلوهگر شده است براى مردمان دوستىخواستنىها - از زبان و
فرزندان و هميانهاى زر و سيم و اسبهاى با نشان نيكو و چارپايان و كشتزارها - اين
است كالاى زندگى جهان و بازگشتگان نيكو نزد خداوند است.
ولى اگر دنيا را راهى براى رسيدن به آخرت تلقى كنيم يعنى آن را افزارى بدانيم كه
انسان در سايه نيكوئىهايش هستى راستين خود و وابستگىاش به خداوند و كوشش
پيوستهاش را براى نزدك شدن به مطلق و لايتنهاهى - در راه فعاليتهاى سازنده و
آفرينشگر و نوآور - پرورش دهد آرى اگر از اين ديدگاه بزرگ بنگريم دنيا از صورت صحنه
حرص زدن براى جمع ثروت و زيادهروى در آن تبديل مىشود به ميدانى براى سازندگى
شايسته و آفرينشگرى پيوسته:
با هر چيزى كه خداوند به تو داده است بكوش - تا براى خانه آخرت - توشهاى فراهم
آرى و بهرهات را از دنيا نيز فراموش مكن و چنان كه خواوند به تو نيكوئى نموده
نيكوئى، كن و در زمين در پى تبهكارى مباش كه خدا تبهكاران را دوست نمىدارد.
و در حديث آمده است: دنيايت را به آخرت خويش بفورش تا هر دو را به چنگ آرى و در
هر دو جا سود برى و آخرت خود را به دنيا مفورش كه هر دو را زيان خواهى كرد.
اسلام نظر خود درباره مقدمه و وسيله بودن دنيا را به صورت يك تصور ذهنى خشك و
خالى رها نكرده بلكه آن را با رفتارى كه تحققش بخشد پيوند زده و خواسته است كه در
سطح واقعيتهاى عينى پياده شود و با نعمتهاى جهان بر بنياد آن رفتار گردد.
اسلام تعبير عملى براى اين نظريه را آماده ساخته و پيامبر مىگويد:
افزون طلبىها شما را سرگرم كرد، فرزند آدم مىگويد: دارائى من درائى من مگر تو
از دارائى خود به جز آن چه را صدقه مىدهى و باقىاش مىگذارى يا آن را مىخورى و
از بين مىبرى يا مىپوشى و كهنه مىنمائى بهره ديگرى هم دارى؟
پس هر انسانى كه به نظريه اسلام درباره دنيا ايمان دارد و آن را در رفتار خود
مجسم مىنمايد حق دارد از نعمتهاى جهان برگيرد و به اندازه نياز خود از آن چه
پاكيزه و شايسته است برخوردار گردد زيرا بنياد جهان براى پاسخگويى به نيازمندىها
نهاده شده - نه براى افزون طلبى و تل انبار كردن زر و سيم - و تا هنگامى كه هدف
انسان بر او مشتبه نگردد توانائى او به گونهاى مستمر او را بر آن مىدارد كه - در
راه خود به سوى پروردگارش و براى رسيدن به هدفش - تلاش و كوشش خود را دنبال كند.
پس طبيعى است كه انسان نياز خود را از جهان بگيرد. و باقيمانده را براى هدف بزرگ
خود قرار بدهد زيرا اگر بينش از نياز خود چيزى را نگاهداشت جهان كه بايد براى او
وسيله باشد به شكل هدف او دگرگون مىشود و بدين گونه نقش شايستهاى را كه خود بايد
بر روى زمين ايفا كند از دست مىدهد. و اين امر - در راه درازى كه در پيش دارد -
نتايجى به بار مىآورد كه موجب كجروىهائى از هدفهاى راه هدايت مىگردد و رنگهاى
گوناگون ستم و كجروى و بهرهكشى روى مىنمايد و از همين روى است كه پيامبر فرمود:
هر كس بيش از اندازهاى كه براى او كافى است از نعمتهاى جهان برگيرد نادانسته
مرگ خود را برگرفته است.
با اين ساختشايستهاى كه يك شهروند در حكومت اسلامى دارد انسان مىتواند از بند
پديدههاى زمين - كه او را به حرص وا مىدارد.- آزاد شود و از سر مقاصد و تصميمات
ناچيزى كه او را از خدا جدا مىنمايد برخيزد و به خاطر مقاصد و تصميمات سترگ زندگى
كند و از اين روى با بزرگترين مسئوليتهاى سازندگى با سينهاى گشاده و دلى استوار و
جانى نيرومند روبرو مىشود و يك معادله حسابى سودآور برقرار مىبيند كه در هيچ
تحالتى ازاحوال هيچ جائى براى زيان در آن نيست
اى كسانى كه ايمان آوردهايد! آيا شما را به تجارتى راهنمائى بكنم كه شما را از
كيفر آخرت برهاند؟ به خدا و به پيامبرش ايمان بياوريد و - با گذشتن از دارائىها و
جانهاى خود - در راه خدا جهاد كنيد كه اگر بدانيد اين براى شما بهتر است.
مفاهيم سياسى در تركيب عقيدتى حكومت اسلامى
مفاهيم سياسى در تركيب عقيدتى حكومت اسلامى نقشهاى بزرگى دارد و همه استعدادهاى
نيكى آفرين انسان را پرورش مىدهد و در جهتخدمت به انسان به كار مىگيرد.
يكى از اين مفاهيم آن است كه حكومت اسلامى بايد همه وابستگىهاى استثمارگرانه را
- كه بر اجتماعات جاهلى فرمان مىراند - ريشهكن سازد و انسان را در همه عرصههاى
زندگى سياسى و اقتصادى و فكرى از زير بار استثمار برادرش - كه انسانى بيش نيست -
برهاند تا دو گونه نيرو و استعداد را به صورت كامل - براى سازندگى - در اختيار
جامعه قرار دهد:
1) نيرو و استعداد انسانى كه مورد استثمار و بهرهكشى قرار گرفته و بايد آزادى
كامل به دست آرد. زيرا نيرو و استعداد او به هدر مىرود تا مصالح شخصى ديگران را
تامين نمايد و سوختى باشد كه در راه افزونى بخشيدن به زر و سيم و پيرايههاى زندگى
جهان به كار آيد. در حالى كه پس از آزاد شدن نيرو و استعدادش براى ساختن و پديد
آوردن خير در جامعه بشرى به كار خواهد رفت.
2) نيروى انسان استثمار كننده كه امكانات خود را در راه سختتر كردن تسلط بر
استثمار شدگانش به هرز مىدهد. در حالى كه اين امكانات پس از آزاد شدن به حالت
طبيعى خود برمىگردد و به صورت امكاناتى براى سازندگى و فعاليت دگرگون مىشود.
چه بسيار استعدادها و امكاناتى كه يا در سايه فرمان طاغوت و در چارچوب
وابستگىهاى استثمارگرانه نابود مىشود يا ستمگران براى نابود ساختن و محاصره آن
آغاز به كار كردهاند. در حالى كه مىتواند در فضاى باز و پرهدايتى - كه حكومت
اسلامى مىآفريند - جائى بيابد كه رشد كند و امتداد بيابد و تاريخ اسلام - در تجربه
يگانه خود - بزرگترين گواه بر اين امر است زيرا اسلام آزادى و شرافت انسان را به او
برگردانيد و توانست براى پرورش و آفرينندگى هر انسان - با صرف نظر از رگ و ريشه و
گذشتگان و پايگاه و دارائى او - فضاى مناسبى آماده نمايد. تا گروه بسيارى از آن
كسان كه - در اجتماعات جاهلى پيش از اسلام - برده يا برده مانند بودند توانستند از
رهبران شايسته بشريت و از نابغههاى آفرينشگر آن در صحنههاى گوناگون زندگى (فكرى،
سياسى نظامى) گردند. زيرا در حكومت اسلامى هيچ عاملى پرورش شايسته فرد را محدود
نمىنمايد مگر تواتائىها و امكانات ويژه خود او. اميرمؤمنان على - كه درود و آفرين
بر او باد - به استاندار خود در مصر مىنويسد:
سپس كارى را كه هر يك از مردم انجام داده و رنجى كه برده بشناس و كار و رنج هيچ
كس را به ديگرى نسبت مده و چون كار را به انجام رساند در پاداش دادن به او كوتاهى
مكن و مبادا بزرگى كسى تو را بر آن دارد كه كار و رنج ناچيزش را بزرگ انگارى يا
خردى كسى انگيزه شود كه رنج و كار بزرگ او را كوچك بشمارى.
از مفاهيم سياسى حكومت اسلامى وضعيت عينىاى است كه فرمانروا و فرمانروايان براى
زندگى در حكومت اسلامى برمىگزينند زيرا ايشان - در زندگى ويژه خود - همچون
شهروندان معمولى به سر مىبرند. در رفتار با مردم خانههائى كه در آن اقامت دارند و
در وابستگىهاشان با ديگران امتيازى براى خود قائل نمىشوند. و البته من در اين جا
از يك وضعيت واقعى كه براى فرمانروا و فرمانروايان وجود داشته و دارد گفتگو مىكنم
زيرا مىدانم وضعيت قانونىاى كه در زندگى تجسم نيابد هيچ انسانى را به تكان
نمىآورد و نمىتواند سرمشق شايستهاى - در واقعيت زندگى - به دست دهد و به سادگى
يك بازيچه قانونى خواهد گرديد كه گردنكشان و زور گويان به دست گيرند تا براى
تودههايى كه بر آنان فرمان مىرانند منشورها بنگارند و آن منشورها را پر كنند از
مفهوم برابرى فرمانروايان و زير دستانشان. ولى به واقعيت زندگى كه برسيم مىبينيم
فقط حرف است نه چيزى مىسازد و نه چيزى به دست مىدهد و هيچ نقشى ندارد مگر پرده
كشيدن بر تناقص موجود ميان زندگى فرمانروا با زيردستانش و بر امتيازات فرمانروايان
و خوارى زيردستان.
در حالى كه در حكومت اسلامى اين مفهوم تنها در لا به لاى خطوطى زيبا -در صفحه
منشور و پيمان - متوقف نمىگردد بلكه به مرحله اجرا در مىآيد و واقعيت زندگى با آن
انطباق عملى دارد. چنان كه تجربه تاريخ اسلام و نيز واقعيت آن در روزگار ما دو گواه
زنده بر اين امر است.
تجربه تاريخى به ما مىگويد كه سرپرستحكومت اسلامى - امام على (ع) - در كنار يك
شهروند معمولى - كه از او شكايت داشت - در برابر قاضى ايستاد و به -اين گونه - قوه
قضائيه هر دو را يكسان احضار نمود تا ميان آن دو داورى نمايد و پيش از اين نيز يك
بار در روزگار عمر يك شهروند يهودى كه در پناه حكومت اسلامى مىزيستشكايتى از امام
تسليم عمر كرد و خليفه يهودى و عموزاده پيامبر خدا (ص) را همراه يكديگر به دادگاه
فراخواند و چون به سخن هر يك از آن دو گوش فرا داد نشانهاى از تاثير در چهره امام
ديد و به گمانش رسيد كه امام را خوش نيامده است كه همراه يك شهروند يهودى در دادگاه
حاضر شود ولى امام به عمر گفت: من از اين جهت آزرده شدم كه تو ميان من و او برابرى
را مراعات ننمودى زيرا از من با احترام بيشترى ياد كردى و مرا به كنيهام خواندى
ولى او را نه.
به اين گونه حكومت اسلامى برترين نمونه براى برابرى ميان فرمانروايان و
زيردستانشان - در مقام داورى و دادگسترى - را نيز يك سرمشق حقيقى و يك دلدارى و
دلگرمى روحى را براى همه مستضعفان زمين مجسم مىسازد زيرا فرمانروا همچون يك شهروند
معمولى زندگى مىكند كه - نه با كاخهاى سر به فلك كشيده و نه با اتومبيلهاى تندرو
و نه با سفره گسترده و اثاثيه بسيار و نه با گرد آوردن جواهرات و زيورها - امتيازى
بر ديگران ندارد.
امام على (ع) مىگويد: آيا از خودم به اين اندازه قانع باشم كه مرا اميرمؤمنان
بخوانند ولى با ايشان - در چشيدن ناخوشىهاى روزگار - همدرد نباشم. و درتحمل
تلخكامىهاى زندگى سرمشق ايشان نگردم؟
به اين گونه اسلام فرمانروايان مىآموزد كه فرمانروائى وسيلهاى براى برخوردارى
از خوشىهاى جهان يا براى جدا كردن خود از ديگران در مظاهر و زيورهاى زندگى نيست.
بلكه فقط مسئوليت و نمايندگى از سوى مردم است و مشاركت با مستضعفان در اندوههائى
كه دارند.
اگر بخواهيم از تجربه تاريخ بگذريم و به واقعيتى كه در جهان امروز آشكار است
بپردازيم بايد به سراغ آن علوى بزرگ برويم كه پيكار ملتخود را - زير بيرق اسلام -
رهبرى كرد تا خداوند او را يارى نمود و امپراطورى شاه با همه گنجينههايش به دست او
افتاد و پيروزمندانه به شهر خويش بازگشت. ولى باز هم خانهاى جز همان خانه كهنهاش
اختيار نكرد و به همان خانهاى كه - نزديك بيستسال پيش - زورگويان از آنجا تبعيدش
كرده بودند بازگشت تا روشن شود كه امام على (ع) تنها يك فرد مخصوصى نبوده است كه
روزگارش سر آمده باشد بلكه اين اسلام است با عمرى پايان نيافتنى.
بدون شك اين برنامهاى كه حكومت اسلامى پياده مىكند در ميان شهروندان نيروها و
استعدادهاى سترگى را شكوفا مىنمايد و روان ايشان را - با دادن سرمايهاى بزرگ -
يارى مىنمايد. و هر فردى را به گونهاى درمىآرد كه بداند پاسخ مثبت دادن به
فعاليتهاى سازندهاى كه دولات رهبرى مىكند در حقيقت پذيرفتن ارج و آبروى خود او
است بر روى زمين.
از مفاهيم سياسى حكومت اسلامى نحوه عملكرد آن در صحنه بين المللى است زيرا
عملكرد آن مانند عملكرد تمدن غربى نيست كه بر بنياد استثمار و مكيدن خون تودههاى
ناتوان استوار باشد. و نيز مانند تمدن غربى مدعى نيست كه بنياد كار را بر مصالح
متقابل قرار مىدهد بلكه عملكرد آن بر اساس حق و دادگرى و يارى مستضعفان روى زمين
است و به حقيقت، درون آن را درستى و دادگرى آكنده مىسازد و اينها فقط يك مشت
نامهائى نيست كه بر طبق مصالح بر زبان رانده شود و دست افزار بهرهكشى و استثمار
قرار گيرد.
چنانكه مىبينيم سازمان ملل متحد - و همه سازمانهاى بين المللى - را شيوه اين
است كه هرگاه امر حقى با مصلحت دولت بزرگى هماهنگ باشد، در آن صورت «حق» زبانى
يافته است كه از راه آن، تعبير شود و گذر كند و در تالارهاى سازمان ملل - به اندازه
ارتباطش با مصلحت مزبور - مطرح گردد، ولى اگر هيچ يك از دولتهاى بزرگ، مصلحتى براى
خود نبيند كه بر اين حق استوار گردد، اين حق نيز هيچ نيروئى براى گذر كردن از
باورهاى استوار سازمان نخواهد داشت.
در اين مورد، در ميان آزمايشهائى كه از اسلام در طول تاريخ داريم، به
نمونههائى بر مىخوريم كه جز در تاريخ مسلمانان نظير ندارد. و البته آن نمونهها
تنها مربوط به روزگار پيامبر بزرگوار يا جانشينان بلافصل او نيست، بلكه سراغ آن را
در روزگارى خيلى كم فروغتر نيز كه - هوسهاى بسيارى از ستمگران همچون تندبادى بر
آن وزيده بود - توان گرفت. مثلا در روزگار عمر بن عبد العزيز مىبينيم سپاه
مسلمانان به سردارى قتيبه، قراردادى - مشتمل بر چند بند مشخص - با مردم سمرقند
مىبندند، ولى پس از ورود به شهر، التزاماتى را كه دادهاند مراعات نمىكنند و مردم
شهر نيز شكايت ايشان را به نزد خليفه مىبرند، و خليفه به سردار فاتح خويش دستور
مىدهد كه همراه با نمايندگان مردم منطقه، در برابر قاضى حضور يابد تا در ميان
ايشان به عدالتحكم شود، و سپس نيز قاضى به سود مردم منطقه راى مىدهد و سپاه فاتح
را ملزم مىسازد و محكوم شود و آن هم نه از سوى يك سازمان جهانى و تشكيلات بين
المللى، بلكه از سوى قوه قضائيه منسوب به همان دولتى كه اين سپاه منسوب به آن است؟
رفتار دولت اسلام در صحنه بين المللى، تجسمى است از اين سخن خداوند برتر: «اى
كسانى كه ايمان آوردهايد! در راه خدا پايدار و استوار، و گواهان عدالت و حق و
راستى باشيد، و مبادا دشمنى شما با گروهى وادارتان كند كه دادگرى ننمائيد. دادگرى
نمائيد كه از هر كارى به پرهيزگارى نزديكتر است، و از خداوند پروا كنيد كه خداوند
از آن چه انجام مىدهيد آگاه است.»
و شك نيست كه چون رفتار دولت اسلام در صحنه بين المللى همراه با اين روح باشد،
كار به آن جا مىانجامد كه روح انسانى در ميان جهانيان بيدار شود و مفاهيم دادگرى و
درستى، در آن جايگزين گردد و بر روى زمين براى همگان شدن در مسير حق و عدالت به
تكان آيد.