ساخت فرد مسلمان در واقعيت روزگار ما
همان گونه كه حكومت اسلامى،نيروهاى خطيرى دارد كه از ساخت عقيدتى آن،سرچشمه
مىگيرد،همان سان نيز با نيروهاى بزرگى متمايز مىشود كه از ساخت عقيدتى و روانى و
تاريخى واقعيت انسان در روزگار كنونى ما،سرچشمه مىگيرد.
زيرا هيچ نظام اجتماعى اى نقش خود را در خلاء ايفا نمىكند بلكه در ميان
پديدههاى انسانى و وابستگىهائى كه ميان ايشان است تحقق مىيابد و-از اين
ديدگاه-پيروزى و توانائى آن،بهاندازهاى است كه توانسته باشد امكانات جامعه را
فراهم آورده،و نيروها و استعدادهاى شايسته را در افراد شكوفا گرداند تا،به تناسب
هماهنگى و انسجامى كه نفيا يا اثباتا با ساخت روانى و تاريخى اين افراد دارد،پيشرفت
نمايد.
مقصود ما از اين سخن،آن نيست كه نظام اجتماعى و چارچوب مدنيت جامعه بايد ساخت
روانى و تاريخى افراد جامعه را متبلور سازد،و انديشهها و ادراكاتى را كه دارند به
گونه موادى منظم در آرد،زيرا در مورد جهان اسلام كه از عوارض عقب ماندگى و از هم
گسيختگى و تباهى رنج مىبرد و به رنگهائى از ناتوانى روانى دچار است،چنان
برنامهاى نمىتواند درست باشد،و متبلور ساختن آن واقعيت روانى شكستخورده و بنياد
نهادن آن،نتيجهاى ندارد مگر ادامه راه تباهى و عقب ماندگى.و تنها مقصود ما نيز آن
است كه در جوامع عقب مانده،هر بافتى براى يك تمدن نو عرضه شود كه بخواهد چار چوب
درستى براى پرورش توده و فراهم آوردن استعدادها و نيروهاى آن قرار دهد و همه
امكانات آن را براى مبارزه با عقب ماندگى به حركت در آرد.
بايستى وقتى مىخواهد چار ديوار صحيحى براى اين ساختمان برپا نمايد،احساسات توده
و روحيات آن و ساخت عقيدتى و تاريخى آن را به حساب بيارد،زيرا نيازى كه پرورش مدنى
به يك شيوه اجتماعى و چار ديوار سياسى دارد،تنها نياز به چارديوارى از
چارديوارىهاى سازمان دهنده اجتماعى نيست.و براى سالم-بودن ساختمان،كافى نيست كه در
مورد يك چارديوارى بررسى نمائيم و آن را به گونهاى انتزاعى و جدا از واقعيت
برگزينيم،بلكه در اين گونه فعاليتسازندگى،نمىتوان هدف را-كه دگرگون-سازى توده و
بسيج كردن همه نيروهاى آن عليه عقب ماندگى باشد-تحقق بخشيد مگر چارچوبى اختيار شود
كه به راستى بتوان توده را در ميان آن گنجاند و بر بنيادى باشد كه در كار خود با
توده هماهنگى نمايد.
پس جنبش همه توده،شرط بنيادى است براى پيروزى در هر گونه عملياتى كه به منظور
ساختن تمدنى نو يا مبارزهاى گسترده عليه عقب ماندگى انجام مىگيرد،زيرا جنبش آن،
نشانهاى از پرورش- يافتن آن،و پرورش اراده آن و آزاد شدن استعدادهاى درونى آن
است.و هر جا توده پرورش نيابد هيجشيوه و روشى نمىتواند چيزى از واقعيت را دگرگون
نمايد:
به راستى خداوند وضعيت هيچ تودهاى را دگرگون نمىسازد تا آن گاه كه خودشان
ضعيتخويش را دگرگون نمايد (1) .
پس ما وقتى روش يا چارچوبى كلى براى ساخت توده و ريشه كن كردن عقب ماندگى از
ميان آنان بر مىگزينيم،بايد حقيقت بالا را به عنوان مبنا بپذيريم و در پرتو آن،در
جستجوى اهرمى باشيم كه بتواند توده را در راه تمدن مطلوب به تكان آرد و همه نيروها
و استعدادهاى آن را براى مبارزه با عقب ماندگى بسيج كند.
و هيچ حكومتى نمىتواند اين اهرم را براى انسانهاى جهان اسلام بر پا بدارد،مگر
حكومت اسلامى كه اسلام را بنياد فعاليتهاى سازندگى و چارچوب نظام اجتماعى خود قرار
دهد.و ما در گفتگوهاى آينده،موضوعات چندى را مطرح خواهيم كرد كه استوارى اين سخن را
آشكار مىسازد.و روشنگر آن است كه از راه حكومت اسلامى،مىتوان به حركت دادن و
ساختن جامعه پرداخت و اين كار سترگ را چنان كه بايد و شايد به انجام رسانيد.
ايمان به اسلام
انسانهاى جهان اسلامى بى هيچ ترديدى به اسلام ايمان دارند و آن را دينى و
رسالتى مىشناسند كه خداى برتر،بر آخرين پيامبرانش فرو فرستاده و پيروان با اخلاص
آن را وعده بهشت داده و كسانى را كه از آن روگردان شوند تهديد به دوزخ كرده است.
اين ايمان كه در دل اكثريت مسلمانان حيات دارد،بسيارى از فروغ و گرماى خود را در
خلال سالهاى كجروى از دست داد-به ويژه پس از آن كه جهان اسلام،به روزگار استعمار
گام نهاد و استعمارگران براى نابود ساختن اين ايمان و تهى ساختن آن از محتواى
انقلابى و پر هدايتش دست به كار شدند-و از اين رو،مسلمانان نتوانستند نماينده«امت
اسلامى»اى باشند كه خدا آن را«امت وسط»قرار داده تا بر جهانيان،داد گرانه گواهى
دهد،و بهترين امتى باشد كه به سود مردم خروج داده شده است.زيرا«امت اسلامى»تنها
گروهى كه از نفرات مسلمانان فراهم شده باشد نيست بلكه مقصود از آن،تودهاى است كه
افرادش مسئوليت الهى خويش را بر روى زمين بپذيرند.
«امت اسلامى»در داخل خود مسئوليت دارد كه مردم را به كار نيك وادارد و از كار
ناپسند منع نمايد،يعنى عقيده خود را به فعاليتى سازنده تبديل كند:
«شما بهترين امتى هستيد كه براى مردم خروج داده شديد.مردم را به كار نيك وا
مىداريد و از كار زشت نهى مىكنيد و به خدا ايمان مىآوريد (2) .
كه در اين جا خداوند ايمان را سومين ويژگى«امت اسلامى»-و پس از«واداشتن به كار
نيكو»و«منع از كار ناپسند»-ياد كرده است تا تاكيدى باشد بر اين كه معناى راستين
ايمان، عقيده قلبى نيست،بلكه شعلهاى است كه گرما مىبخشد و با فروغ خود ديگران را
روشن مىكند.
«امت اسلامى»در خارج از خود نيز نسبت به همه جهان مسئوليت دارد،زيرا شاهدى بر
آن،و خود«امت وسط»است:
«و به اين گونه،شما را امت وسط قرار داديم تا شاهدانى باشيد بر مردم (3)
...»
پس اگر مسلمانان به اين دو مسئوليت داخلى و خارجى خود توجه نكنند،«امت
اسلامى»را به معناى درست آن تشكيل ندادهاند و تا آن گاه كه عقيده اسلامى در همه
گوشههاى زندگى پايگاه رهبرى خود را همچون بنيادى براى پرداختن به اين دو مسئوليت
اشغال نكرده باشد، در متن واقعى زندگى نمىتوان رسالت اسلام را به معناى درست آن
پيدا كرد.
اعتقاد مردم به اسلام،هر چند روشنائى و حرارت آن كاهش يافته،باز هم يك عامل
مقاومت منفى پديد مىآورد كه زمينه فكرى و ايدئولوژى هر گونه نظام اجتماعى و هر
چارچوبى براى زندگى متمدنانه كه از اسلام گرفته نشده باشد در برابر آن ايستادگى
مىشود،زيرا مردم-دست كم از جنبه نظرى-ايمان دارند كه هر چارچوب يا نظامى كه
بنيادهاى آن با يارى اسلام،استوار نشده باشد،غير قانونى و نارواست.و اين ايمان-حتى
اگر در مرحله عمل نيز خود را به صورتى مشخص نشان ندهد باز-نوعى مقاومت منفى ايجاد
مىكند كه به طور ضمنى همه فعاليتهائى را كه نظامات و مكتبهاى اجتماعى ديگر براى
پيشرفت تمدن انجام مىدهند خنثى مىنمايد.
چه بسيار پيش آمده كه يكى از نظامات و مكتبهاى اجتماعى،در به دست گرفتن قدرت و
رهبرى جامعه مسلمان پيروز شده،ولى پس از روزگارى اندك،خيلى زود دريافته است كه
چارهاى ندارد جز در پيش گرفتن منطق زور به صورتهاى گوناگون.زيرا متوجه شده كه تا
فشار و زور در كار نباشد،نمىتواند نيروهاى توده را زير بيرق خويش فراهم آرد و در
اين راه نيز هر چه پيشتر رفته و هر چه بيشتر اين وسيله را به كار گرفته،مقاومت منفى
توده افزايش يافته و در اين عقيده راسختر شدهاند كه با يك نظام و مكتب غير قانونى
و ناروا روبرو هستند. و به اين گونه بخش مهم استعدادهاى توده،يا صرف فشار آوردن بر
ديگران و قانع كردن ايشان به تسليم شدن مى- شود،يا از سوى ديگر در راه پاسخ گوئى به
اين فشارها و كوشش و مقاومتى كه لازمه آن است هرز مىرود.
و چه بسيار تفاوت بنيادى دارد اين گونه موضع گيرى،با آن جا كه مردم با برنامه
حكومت اسلامى و نظام اسلامى روبرو شوند كه در دست امتى است كه فرمان به كار نيك
مىدهد و از كار بد منع مىنمايد و ايمانى زنده و مسئولانه به خداوند دارد،زيرا در
صورت دوم،به زودى آن عقيده از صورت عاملى براى نفى و مقاومت،به شكل عاملى براى
سازندگى در مسير تمدنى نو قرار مىگيرد.چون آن جا مردم در برنامه حكومتى،تبلورى
عملى از عقيده خويش مىيابند و اگر هم بسيارى از آنان آماده فداكارى و هموار كردن
گزندها بر خويش در راه تبلور بخشيدن به آن نباشند،ولى در هنگامى كه تحقق
بيابد،آرزوى بزرگ خويش و عقيده مقدس و چشمداشت دينى خود را در آن خواهند ديد.و به
زودى جانشان با آن جوش مىخورد و آن عقيده به صورت عقيدهاى پرتو افشان و لبريز از
زندگى و جنبش و نشاط دگرگون مىشود و به همين گونه،نيروهاى توده،نه با زور و
فشار،بلكه با روح ايمان و اخلاص براى فعاليتهاى سازندگى بزرگ بسيج مىشود.
در اين جا يك نمونه كوچك كافى است كه ابعاد اين دگرگونى مطلوب را روشن كند:
اسلام به عنوان ايمانى استوار،مىتواند هميشه ميليونها مسلمان را وادار كند كه
با ميل خود حقوق مالىاى را كه برگردنشان است بپردازند،ولى همينها از راههاى
گوناگون از پرداخت مالياتهاى رسمى و دولتى كه آن همه فشارهاى قانونى و كيفرهاى سخت
براى فرار كنندگان از ماليات را نيز در پى دارد،مىگريزند.
اكنون اگر اين مالياتها و مطالبات دولت از مردم نيز به نام اسلام وصول شود
مىدانيد كه اسلام چه مشوق بزرگى براى پرداخت مالياتها به حكومت اسلامى و مطالباتى
كه از بابت افزايش ثروتها دارد خواهد بود؟
اسلام به عنوان يك عقيده،بارها نشان داده است كه مىتواند زير بيرق اسلام و به
نام جهاد در راه خدا افراد بيشمارى از جنگاوران را خيلى مسالمت آميز فراهم آرد كه
خود به خود و براى پاسخ گفتن به عقيده دينى شان اين دعوت را بپذيرند،در حالى كه
مىبينيم دولتهاى معمولى،اين تعداد افراد را براى هيچ جنگى نمىتوانند فراهم آرند
مگر با استفاده از وحشيانهترين شيوههاى بگير و ببند و زورگوئى.
اكنون اگر همين اسلام،رهبرى اجتماعى در ميان توده را به دست گيرد،مىدانيد چه
خواهد شد و چه دگرگونى بزرگى در عرصه بسيج نيروهاى مبارزاتى توده به انجام خواهد
رسيد؟
با تشكيل حكومت اسلامى،فاجعه دوگانگى و دو نيمگى،در شخصيت فرد مسلمان كه بر اثر
حاكميتهاى ضد و نقيض بر زندگى او تحميل شده است پايان خواهد يافت،زيرا مسلمانى كه
در سايه نظاماتى ناساز با قرآن و اسلام زندگى مىكند،در بسيارى از جاها خود را
ناگزير مىبيند كه هماره در زندگى خود چهرهها و كردههاى متناقض داشته باشد.و در
مسجد و در پيشگاه خدا به كارى پردازد كه در تجارتخانه يا دفتر كار و ديگر جاها آن
را نفى مىكند،و در زندگى عملى خود نيز آن چه را در مسجد تقديس مىنمايد و با خدا
پيمان مىبندد كه آن را به انجام رساند نفى كند،و پيوسته دچار اين حاكميتهاى
متناقض باشد و راهى براى حل اين درگيرىها نداشته باشد مگر يا از مسجد و معنويت چشم
بپوشد و در نتيجه به يك خلاء روحى دچار گردد،كه او و سپس جامعه را تهديد به سقوط
مىنمايد،يا از نقش خود در زندگى عمومى چشم بپوشد و به نيروئى براى مقاومت منفى
تبديل شود و در نتيجه جامعه، توانائىهاى پاكترين فرزندان و پاكيزهترين افرادش را
اندك اندك،از دست بدهد.
ولى اگر يك حكومت اسلامى بر سر كار بيايد،و زمين با آسمان،و مسجد با دفتر كار،در
يك مسير قرار بگيرد،و ديگر دعا كردن در مسجد عنوان گريز از واقعيت را نداشته و بلكه
چشم دوختن به آينده و به پيشواز آن رفتن باشد،و پرداختن به واقعيات خارجى نيز جدا
از مسجد و معنويت نبوده و بلكه از روح كلى آن يارى بجويد،در آن هنگام است كه انسان
وحدت راستين و هماهنگى كامل شخصيتخود را باز خواهد يافت.و اين امر او را بر آن
مىدارد كه نقش خود را خالصانه بازى كند و در برابر دشوارىهائى كه در راه
هستشكيبائى و پايدارى نمايد.
روشن بودن تجربه و بستگى عاطفى با تاريخ آن
مهمترين انگيزهاى كه انسان را به دهش و بخشش در راه دعوت به يك سازندگى تازه
وا مىدارد،اين است كه آن دعوت،يك سرمشق روشن و واقعى از سازندگىاى كه انسان به
مشاركت در فعاليتهاى مربوط به آن خوانده مىشود به دست دهد.و از اين رو،دعوتهائى
كه سرمشقها،و نيز برترين سرمشق آن از تجربههائى كه بيرون از مرزهاى جهان اسلام و
تاريخ مسلمانان انجام شده و مىشود گرفته شود،نمىتواند براى فرد مسلمان چهره روشنى
از برترين سرمشق و نيز آن سرمشقى كه مسلمانان را به پيروى از آن و به تحقق بخشيدن
آن مىخواند باشد.
در اين راه با دشوارىهاى بزرگ رو در رو خواهد بود،زيرا بر ايشان نا آشنا و
بيگانه است و چيزى از آن به دست ندارند مگر چهرههائى سرگردان و پريشان.پس دموكراسى
و سوسياليسم و ماديگرى و كمونيسم و مكتبها و جهت گيرىهاى ديگرى از اين گونه را كه
انسانها در بيرون از جهان اسلام بدان پرداختهاند،و در چهرههاى گوناگون تحقق
يافته و ساختهاى رنگارنگى دارد،نشانههاى سرمشق را به گونهاى روشن و مشخص،به فرد
مسلمان نشان نمىدهد،زيرا او مىبيند دولتهائى كه استبداد و ستمگرىشان به
بالاترين درجه رسيده،طورى كلمه دموكراسى را بر خود مىنهند كه گوئى يك جزء از نام
آن دولت است.
و نيز مىبيند دولتى كه بيش از هر دولت ديگر در بلوك كمونيسم نقش دارد،با چنان
تبعيضاتى مواجه است كه اندازهاى براى آن نيست.و مىبيند برترين نمونه گروهى از
مردم، سقوط مىكند و همان مردم او را تكفير مىكنند و ناگهان استالين كه ملت وى،او
را به پايگاه خدائى رسانيده بود،پس از مرگ از بهشت رانده و نشانهاى افتخار از او
باز ستانده مىشود و مائو كه در مقياس انقلابيون در كمتر از يك ربع قرن به مقام
مطلقيت رسيده است،تبديل به مردى مىشود كه بايد در مورد او تجديد نظر كرد.
اين همه تلون در عرصه پرداختن به اين مفاهيم و شعارها،و اين همه تزلزل در
ارزيابى كسانى كه به آنها مىپردازند و نيز تلون در ارزيابى خود آن مفاهيم و
شعارها،به فرد مسلمان اجازه نمىدهد كه در دل خود سرمشق روشن و نمونه دقيقى از آن
چه را كه از وى خواسته مىشود، با رگ و خون و زندگى خود در ساختن آن شركت كند،مشخص
نمايد.
اما حكومت اسلامى بر عكس اين است،زيرا نمونهاى به فرد مسلمان مىدهد كه در نزد
او به روشنى خورشيد مىماند،و به جان او بسى نزديك،و در ژرفترين اداركات و عواطف
او جاگيزين است.و از ارجمندترين و پاكترين و درخشان ترين و پرتوپاشترين گامهاى
تاريخ خودش مايه مىگيرد. كدام مسلمان است كه چهره روشنى از حكومت اسلامى در روزگار
پيامبر(ص)و در خلافت امام على(ع)و در بيشتر ايامى كه فاصله اين دو پاره از زمان را
پر مىكند نداشته باشد؟
و كدام مسلمان است كه افتخارات اين چهره و زيبائى آن،وى را به تكان نيارد؟
و كدام مسلمان است كه چون عميقا احساس كند كه از سرنو،روزگار محمد و على و
روزگار ياران فرخنده محمد را كه جهان را از روشنائى و دادگرى بياكندند به گيتى باز
خواهد گرداند، خود را ارجمند و سربلند نيابد؟
حكومت اسلامى،مردم را در تاريكىها راه نمىبرد و با دستخود نقطههائى بس دور
را نشان نمىدهد كه فرد مسلمان از ديدن آشكار آن ناتوان باشد،و او را در مجموعهاى
از امور ضد و نقيض كه در تحتشعارى واحد قرار دارد و بر سر محتواى آنها نمىتوان
به وحدت نظر رسيد زندانى نمىكند.
حكومت اسلامى،مردم را در روشنائى راه مىبرد و با دستخود اوجى را نشان مىدهد
كه هيچ مسلمانى نيست كه آن را نبيند يا چهره مشخصى از آن نداشته باشد،و اين امر
موجب مىشود كه فرد مسلمان در چهار ديوار بسيج اسلامى براى پيشبرد تمدن به راه خود
اطمينان داشته و به هدف خود پشتگرم باشد و در همان هنگام بتواند تشخيص دهد كه آيا
راه را درست آمده يا به كجروى افتاده؟
زيرا تا هنگامى كه نمونه و نمونههاى برتر در نزد او آشكار است، يك معيار واقعى
در دست دارد كه بر بنياد آن،قادر است داورى كند كه در راه راست گام مىزند يا از
جاده پرت افتاده.و همه اينها فضاى روحى را آماده مىنمايد تا فعاليتسازندگى بزرگ
را هر چه كاملتر بپذيرد و هر فردى نيروها و استعدادهاى خود را در اين راه بسيج
نمايد،و آن هم نه به اين گونه كه خود را آلت بىارادهاى بداند كه همساز با
برنامه،راه مىپيمايد،بلكه خويش را به اين گونه شناسد كه برنامه را در خود گرفته،و
نشانهها و نمونههاى برتر آن را در متن واقعيت زندگى دريافته است.
پاكى تجربه و وابسته نبودن آن به استعمارگران
از آن آگاه كه انسان سفيد پوست غربى،با زور اسلحهاش و انديشههايش و روشهايش
سرزمين پاك ما را به زير لگد گرفت،تودهها در جهان اسلام از نيرنگها و
فريبكارىهاى گوناگون در رنج بودهاند.و اين رنجهاى تلخ،احساس روحى ويژهاى را در
آنان متبلور ساخته كه وادارش مىكند در برابر استعمار،برخوردى همراه با شك و اتهام
داشته باشند.و نوعى جبههگيرى در مقابل عوامل سازمان دهندهاى كه انسان اروپائى
عرضه مىدارد در تودهها به وجود آمده و گونهاى نگرانى و تزلزل در برابر نظاماتى
كه به يارى نهادهاى اجتماعى كشورهاى استعمارگر مستقر مىشود پديدار گردد و
حساسيتسختى عليه آن به چشم بخورد.و اين حساسيت،موجب شود كه آن نظامات حتى اگر
شايسته و از ديدگاه سياسى بر كنار از جنبههاى استعمارى باشد،باز هم نتواند
استعدادهاى توده را شكوفا سازد،و رهبرى آن را در ميدان سازندگى به دست گيرد.
پس توده بناچار و به حكم ويژگىهاى روحىاش كه آفريده روزگار استعمار،و واكنشى
در برابر امور مربوط به آن است،بايستى جنبش نوين خود را بر پايه نظام اجتماعى و
مرزهاى مدنيتى بنهد كه نسبتى با كشورهاى استعمارگران نداشته باشد.
همين حقيقت آشكار است كه سبب شده تعدادى از گروههاى سياسى در جهان اسلام،به فكر
بيافتند كه مليتهاى گوناگون تودهها را در جهان اسلام،فلسفه و بنيادى بگيرند براى
تمدن و سازمان دهى اجتماعى،و حريصانه كوششهائى بسيار به كار برند براى آن كه رگ
ليتخواهى را به تكان آرند تا يك سلسله شعارهاى انقلابى را به صورتى صد در صد جدا
از موجوديت فكرى استعمار مطرح كنند بى آن كه توجه نمايند كه مليت چيزى نيست مگر
رابطهاى بر اساس وحدت در تاريخ و زبان،نه فلسفهاى داراى يك سلسله مبادى است و نه
عقيدهاى داراى بنيادهاى روشن.و در سرشتخود نسبت به فلسفهها و مكتبهاى اجتماعى و
عقيدتى و دينى مختلف،موضع گيرى مشخصى نداشته و از اين رو نيازمند آن است كه ديدگاه
معينى در برابر هستى و زندگى اتخاذ كرده و فلسفه ويژهاى را بپذيرد كه بر بنياد
آن،مرزهاى تمدن خود و جنبش خود و سازمانهاى اجتماعىاش را طرح ريزى نمايد.
و اين جا تفاوت بزرگى آشكار مىشود كه موجود است ميان:
شيوههاى انسان اروپائى و غربى كه هر چه هم چارچوبها و رنگهاى ظاهرى براى آنان
نهاده شود باز هم در ذهن توده ما با انسان دو قاره استعمارگر پيوند خورده است،با
شيوه اسلامى كه از اين لحاظ از يك پاكى صدر در صد بر خوردار است،زيرا در ذهن
توده،نه با تاريخ دشمنانشان-بلكه با تاريخ افتخارات ذاتى خودشان مرتبط است،و
نمايانگر اصالت آن است و انگشتان ننگ آلود استعمارگران نيست كه آن را حمل
مىكند.آرى شناخت مردم از وجود اين گونه پاكى در اسلام،و اين كه مىدانند كه اسلام
نمايانگر ذاتى آنان و نشان شخصيت تاريخى آنان،و كليد افتخارات گذشته ايشان،و همان
حقيقتى است كه استعمارگران همه ابزارهاى خود را در راه دگرگون نشان دادن آن به كار
انداختند،علم توده به همه اينها هم عاملى بسيار سترگ براى رو آوردن آنان به
فعاليتهاى تمدن سازى به شمار مىرود كه بر بنياد اسلام باشد،و هم موجب اطمينان
آنان به اين سازندگى است و در نتيجه افزايش دستاوردهاى جنگ با عقب ماندگى.
افزون بر اينها،فعاليتسازندگى در حكومت اسلامى،از صفر آغاز نمىشود،زيرا براى
مردم،نا آشنا و بيگانه نبوده و داراى ريشههاى تاريخى و روحى و پايگاههاى فكرى
است،ولى هر گونه فعاليتسازندگى كه شيوههاى آن-به گونهاى التقاطى يا يكسره-از پشت
درياها آورده شود تا بر جهان اسلامى تطبيق گردد،ناچار است از صفر آغاز كند و بدون
داشتن ريشههائى استوار، قد بكشد و امتداد يابد.
جذب محافظه كاران به سوى حركتسازندگى تازه
هر جنبشى كه در جهان اسلام در جهت نوگرائى روى دهد،مسلما با بسيارى از عادات و
آداب اجتماعى و سنتهاى حاكم بر جامعه،كه با گذشت روزگار به مرتبهاى از تقدس دينى
رسيده، برخورد پيدا مىكند و كار به جائى مىرسد كه محال مىنمايد جزء بزرگى از
توده بتواند با سادگى از آنها كناره بگيرد،و در نتيجه هر حركتى به سوى نوگرائى كه
بخواهد از نو ساختمان توده را بسازد،با يك تعصب و سرسختى روحى روبرو مىشود كه آن
چه را از فعاليتهاى دگرگون سازى به آن مىپردازد،مردود مىشمارد.و با حربه دين به
نبرد با آن برخاسته و رو در روى ارزشها و مفاهيم نو مىايستد.
جنبش نوگرائى در اين حالت دو راه چاره در پيش دارد:يا اين كه بيايد و ريشههاى
روحى اين تعصب نفى كننده و موضع گيرى حاد را به در آرد و به اين منظور،اعتقاد به
دين را كه براى ادراكات محافظه كارانه و چسبيدن به آداب و رسوم،يك بنياد سنتى
است،از ميان بردارد.يا اين كه بخواهد دين را از اين سنتها جدا كند و تودهها را از
حقيقت دين و نقشى كه در زندگى دارد آگاه سازد. راه نخست:نه تنها مشكلى را حل
نمىكند،بلكه بر دشوارى آن نيز مىافزايد،زيرا دير يا زود جنبش نوگرائى پرده از
چهره خود برمىدارد و روشن مىشود كه با دين دشمنى آشكار دارد و مىخواهد خود بر
جاى آن بنشيند.و اين امر-گذشته از ارزيابى ما نسبت به دين-فعاليتسازندگى را به
رنجى بزرگ دچار مىسازد و استعدادهائى فراوان را بر باد داده و آن را-از سوى اكثريت
محافظه كار توده-در معرض سختترين خطرها در مىآرد.
راه دوم:نيز نسبت به جنبش نوگرايىاى كه بر پايهاى غير دينى بايستد و با
ايدئولوژىاى بدون پيوند با اسلام مربوط باشد،عملى نيست.زيرا جنبشى از اين گونه،نه
مىتواند اسلام را درست تفسير كند و نه اكثريت مردم را به پذيرفتن ديدگاه خود در
تفسير اسلام وادار سازد، مگر يك بر چسب دينى به خود بگيرد كه به او اجازه دهد در
پايگاه روشنگرى اسلام و مفاهيم و دستورهاى آن جاى بگيرد.
بر عكس آن دو راه،اگر يك جنبش نوگرائى برپايه اسلام بايستد و پيوند استوارى با
سرچشمههاى راستين اسلام در ميان توده داشته باشد،و اين اسلام را در حكومتى متبلور
سازد كه مردم را به كار نيكو وا مىدارد و از كار زشت منع مىنمايد،چنين جنبشى
مىتواند اكثريت محافظه كاران و سنت پرستان را نيز به راه سازندگى و نوگرائى
بكشاند،زيرا به خاطر شناخت ژرفى كه از اسلام دارد،و به يارى برداشت انقلابى خود از
آن،مىتواند اسلام را تفسير كند و آن را از آداب و رسوم اجتماعىاى كه زائيده
عادتها و سنتها و عوامل گوناگون و انگيزههاى مؤثر در اجتماع است،جدا نمايد. و به
همان گونه چون با سرچشمههاى قانونى اسلام در ميان توده سر و كار دارد،و چون در
فرمانهاى شايسته اسلام كه همه پيروان اين دين بر اسلامى بودن آن اعتراف
دارند(همچون ناروا بودن ميگسارى و اجراى فريضه زكات و مانند اينها)به روشنى بررسى
كرده است،مىتواند توده و اكثريت محافظه كاران آن را،با تفسير درستى درباره اسلام
قانع نمايد و دين را از تمامى نهادهاى عقب ماندگى-از عادتها و سنتها و خوىها-جدا
كند و به اين گونه بسيارى از نيروهاى نفى كننده و زيان آور را به راه
فعاليتسازندگى و به صورت نيروهائى مثبت و ثمربخش درآرد.
براى نمونه در مورد نهادهاى عقب ماندهاى كه بر سرنوشت زن مسلمان و روابط او با
جامعه وى و با مردان،حكومت مىكند،به جاى اين كه بيائيم و نبردى بر پايه مفاهيم بى
حجابى و دفاع از موضعگيرى تمدن غرب در مساله روابط مرد و زن راه بياندازيم،و كارى
كنيم كه اكثريت افراد مسلمان در صف مخالفان ما متشكل شوند،آرى به جاى اينها بايد
مبارزهاى را با پشتوانه خود دين آغاز نمائيم و مسلمانان را آگاه كنيم و بر آن
داريم كه عادتها و نهادهاى اجتماعىاى را كه موجب عقب ماندگى زنان شده است از
اسلام كه هيچ پيوندى با اين عادتها ندارد جدا كنند.
از اين راه است كه مىتوان ارزشهاى اخلاقى-دينىاى را كه در لابلاى نهادهاى عقب
ماندگى، چهرهاى نفى كننده و ويرانگر به خود گرفته،تصحيح كرد و آن را از چهره مخرب
و منفىاش به در آورد و چهرهاى مثبت و سازنده و شايسته و اسلامى بدان بخشيد.
براى نمونه،صبر يك ارزش اخلاقى بزرگ اسلامى است،ولى در نتيجه نهادهاى عقب ماندگى
در جهان اسلامى،صبر نيز چهرهاى منفى و مخرب به خود گرفته و كار به جائى رسيده كه
صبر عبارت شده است از:خوارى،هموار ساختن ناگوارىها بر خويش با روح لا ابالى
گرى،كار نداشتن به كارهاى بزرگ توده و غصهها و مقاصد سترگ آن.و توده مسلمان
نمىتواند در زندگى خود جنبشى فراگير را به ثمر برساند مگر مفهومى را كه از صبر
دارد دگرگون سازد و تصحيح كند.و ايمان بيارد كه صبر عبارتست از:صبر بر دشوارىهائى
كه انجام وظيفه براى انسان در بردارد.و صبر بر تلخىهائى كه در راه ايستادگى در
برابر ستم و گردنكشى،و در راه چشم پوشى از مقاصد كوچك به خاطر مقاصد بزرگ بايستى
چشيد:
«آيا پنداشتهايد كه به بهشت در مىآئيد بى آن كه خداوند امتحان كند و آنانى را
كه از شما در راه خدا جهاد كرده،و آنانى را كه در سختىها صبر و ايستادگى مىنمايند
معلوم نمايد؟»
و:«خوار و ناتوان نشدند-و صبر پيشه كردند-و خداوند صابران را دوست مىدارد».
و هيچ مكتب اجتماعى به جز خود اسلام نمىتواند مفهوم صبر را به سطح راستين خود
بازگرداند و امتى صابر-به معناى درست اسلامى آن-بنياد نهد.
گرايش به آسمان و نقش آن در سازندگى
انسان اروپائى،تفاوت بزرگى با انسان شرقى دارد،زيرا انسان اروپائى به حكم
سرشتخود پيوسته زمين را مىنگرد و نه آسمان را،و حتى مسيحيت-دينى كه اين انسان از
صدها سال پيش بدان گرويده-نتوانست بر گرايشى كه انسان اروپائى به زمين دارد چيرگى
يابد،بلكه به جاى آن كه نگاه او را به سوى آسمان بالا ببرد،او بود كه توانستخداى
مسيحيت را از آسمان به زمين بكشد و او را در يك پديده زمينى تجسم بخشد.
كوششهاى علم براى بررسى در بستگى انسان به حيوانات و تفسير انسانيت او بر بنياد
شكل گرفتن و پديد آمدن آن از زمين و محيطى كه در آن زندگى مىكند،و كوششهاى علم
براى تفسير كامل ساختمان انسان بر بنياد نيروهاى توليد كه نمايشگر زمين و امكانات
موجود در آن هاست،اين كوششها چيزى نيست مگر همچون كوششى كه براى فرود آوردن خدا از
آسمان به زمين انجام مىگيرد.و هر چند شيوهها و بر چسبهاى علمى يا افسانهاى كه
در اين كوششها به چشم مىخورد متفاوت است باز هم دلالت بر عامل روحى واحدى دارد و
از نظر اخلاقى،مربوط مىشود به همان نگاه حريصانهاى كه انسان اروپائى به زمين
دوخته است.و اين گونه نگاه به زمين،انسان اروپائى را بر آن داشته است تا براى ثروت
و ماده و دارندگى،ارزشهائى بشناسد كه هماهنگ با همان ديدگاه باشد.
اين ارزشهائى كه با گذشت روزگار در دل انسان اروپائى استوار گرديده،توانسته است
در مكتبهائى همچون«اصالت لذت»و«اصالت منفعت»كه انديشه فلسفى-اخلاقى را در اروپا
يكسره در اختيار گرفته استخود را نشان دهد.زيرا اين مكتبها كه فرآورد انديشه
اروپائى شمرده مىشود،بر سطح انديشه اروپائى به پيروزى بزرگى دستيافته كه مفهوم
روحى آن،و دلالتى كه بر بافت كلى روح اروپائى دارد،انكار پذير نيست.
اين گونه ارزيابىهاى ويژه از ماده و ثروت و دارندگى،نقش بزرگى را بازى كرد چه
در شكوفا گردانيدن استعدادها و نيروهائى كه در درون هر يك از افراد توده بود،و چه
در قرار دادن هدف-هائى براى فعاليتهاى مربوط به سازندگى و رشد و نمود بخشيدن،كه
همه با آن ارزيابىها هماهنگى دارد،و به اين گونه،جنبشى جدى و مستمر و پر از نشاط
در تار و پود توده در گرفت كه همراه بود با سرآغاز اقتصاد جديد اروپائى كه از ماده
و از مزاياى آن،و از دارا شدن آن مزايا،نه خسته مىشد و نه سير.
به همان اندازه كه«چشم دوختن به زمين»توانست استعدادهاى انسان اروپائى را در
كار سازندگى شكوفا سازد،هم به گرايشهاى تند و تيز و گوناگونى نسبت به آن چه بر روى
زمين است-و نسبت به نعمتهاى آن-انجاميد و هم انواعى از استثمار انسان به وسيله
انسان ديگرى را كه برادر اوست پديد آورد.زيرا وابستگى پديده انسان به زمين و
ثروتهاى آن،او را بر آن داشت كه برادر خويش را قربانى نمايد و او را از
موقعيتشريك خود،به صورت ابزار خويش در آرد.
ولى شرقيان،در نتيجه تاريخشان كه رنگ دينى دارد،خلق و خوئى متفاوت با انسان
اروپائى دارند،زيرا انسان شرقى به وسيله پيامهاى آسمانى پرورش يافته و در
سرزمينهاى آن زيسته و با دست اسلام از يك پرورش طولانى دينى گذر كرده و به مقتضاى
سرشتخود پيش از آن كه به زمين بنگرد،آسمان را نگاه مىكند و پيش از آن كه در برابر
ماديات و محسوسات پايبند شود و احساس مسئوليت نمايد خود را در برابر جهان غيب
پايبند و مسئول مىشناسد.
همين دلباختگى ژرف به جهان ناديده-پيش از جهان ديدنى-است كه خود را در زندگى
مسلمانان در عرصه انديشه نشان مىدهد و موجب مىشود كه تكيه گاه انديشه در جهان
اسلام عبارت از قلمروهاى عقلى معرفت بشرى باشد،نه قلمروهائى كه با واقعيت محسوس
سروكار دارد.
اين غيب گرائى ژرف در بافت انسان شرقى مسلمان،انگيزهاى است براى كاسته شدن از
نيروى ماديات در تحريك انسان مسلمان و براى كاهش از استعداد آن براى شوراندن و به
تكان آوردن او و اين موضوع،انسان را در جهان اسلام بر آن مىدارد كه چون از
انگيزههاى معنوى براى جوشش با ماده و تشويق به بهره بردارى از آن بر كنار باشد،در
برابر آن به يك موضع منفى پناه ببرد كه گاهى رنگ زهد به خود مىگيرد و گاهى قناعت و
گاهى سستى.
ولى اين كه انسان در جهان اسلامى،پيش از زمين به آسمان مىنگرد،در صورتى تبديل
به يك موضع گيرى منفى خواهد شد كه زمين را از آسمان جدا كنيم،اما اگر زمين جامه
آسمانى بپوشد و كار بر روى طبيعت،عنوان وظيفه دينى و يك مفهوم عبادتى پيدا كند،در
آن هنگام نظريه انسان غيبگراى مسلمان،تبديل مىشود به نيروئى حركت آفرين،كه تا
آخرين حد امكان،او را براى مشاركت در بالا بردن سطح زندگى به جلو مىراند.و اين
وظيفهاى است كه حكومت اسلامى بايد انجام دهد،زيرا نگاه مشتاقانه انسان به آسمان را
از او سلب نمىكند، بلكه مفهوم درست آسمان را در دسترس او مىنهد و كار بر روى زمين
را با برچسب«شرعى»و«وظيفه»مشخص مىنمايد و آن را نمونهاى از نمونههاى خلافت
اللهى انسان در صحنه هستى مىشمارد.و به اين گونه،اين نگاه و اين نظريه را،هم
نيروئى مىگرداند براى سازندگى،و در همان هنگام نيز عامل نگهدارى آن مىشود و
تضمينى است براى آن كه نيروى سازندگى تبديل به نيروى بهره كشى نگردد.
پس مسلمانانى كه زمين را جزئى از آسمان-كه چشم بدان دوختهاند-تلقى مىكنند و به
اين اعتبار كه جانشينان خداوند در آن جايند در آباد كردن آن و در افزايش ثروت
مىكوشند،چه بسيار دورند از زهد منفىاى كه نمىگذارد انسان نقش خود را در جانشينى
خدا ايفا نمايد،و نزديكاند به زهد مثبت،كه آنان را به منصب سرورى و آقائى بر
جهان-و نه بردگى آن-مىرساند و از تبديل شدن آنان به طاغوتهائى براى بهرهكشى از
ديگران جلوگيرى مىنمايد:
«-يارى كنندگان خدا-كسانىاند كه چون آنان را در روى زمين جايگزين
گردانيديم،نماز را بر پاى داشتند و زكات دادند و مردم را به كار نيكو وا داشتند و
از كار زشت منع كردند و دانستند كه سرانجام كارها به دستخداست (4) .
نجف اشرف
20 ربيع الثانى 1399
سيد محمد باقر صدر
پىنوشتها
1-ان الله لا يغير ما قوم حتى يغيروا ما بانفسهم.
2- كنتم خير امة اخرجت للناس،تامرون بالمعروف و تنهون عن المنكر و تؤمنون بالله.
3- و كذلك جعلناكم امة وسطا لتكونوا شهداء على الناس.
4- الذين ان مكناهم في الارض اقاموا الصلوة و آتوا الزكاة و امروا بالمعروف و
نهوا عن المنكر و لله عاقبة الامور.