فقه و اصول
پس از آن كه انسان، به خداوند و اسلام و شريعت ايمان آورد و دانست كه او - از آن
جا كه بنده خداوند بزرگ است - در مورد دستورهاى خداى بزرگ، مورد بازخواست قرار
مىگيرد خود را ناگزير مىبيند كه رفتارش را - در صحنههاى گوناگون زندگى - بر
قانون اسلام منطبق نمايد، و به فرمان خرد خويش، دعوت مىشود كه همه كارهاى خصوصى، و
نيز روابطش با افراد ديگر را، بر بنياد آن قرار دهد. يعنى موضع عملىاى بگيرد كه
پيروى او از شناخت وى درباره خود، آن را بر وى واجب مىگرداند، شناختى كه بر حسب
آن، وى بندهاى است در برابر خداى قانونگذار پاك، كه قانون و شريعت را بر پيامبر
خويش فرو فرستاد.
بنا بر اين بر انسان لازم است در هر امرى از امور زندگى، موضع عملى خود را، كه
اين پيروى بر وى واجب مىگرداند، مشخص و مرزبندى نمايد كه آيا كارى را انجام بدهد
يا نه؟ آيا با اين روش و آن يكى مىتواند به عمل پردازد يا نه؟ اگر احكام و دستورها
و نهىهائى كه از ناحيه شرع رسيده، در مورد تمامى پيشآمدها و رويدادها و براى
همگان به صورتى بسيار روشن و رسا و بديهى بود هر كسى موضع عملى خود را در برابر
شريعت و قانون، در هر پيش آمدى به آسانى مىتوانست تعيين كند، زيرا هر انسانى
مىداند موضع عملىاى كه پيروى او از شريعت، آن را ايجاب مىنمايد، اين است كه:
هرگاه در برابر كارى واجب قرار گيرد، آن را به جاى آرد، و چون كارى ناروا بود از
انجام آن سر باز زند، و در مورد كارهائى هم كه مباح است به اختيار خود باشد، اگر
خواهد آنها را انجام دهد و گرنه، نه
پس اگر كارهاى واجب و حرام و مباح و ديگر احكام شرعى، در سطح عموم به صورت
بديهى، مشخص و شناخته شده بود، موضع عملىاى هم كه انسان به حكم پيروى از شريعت
بايد اتخاذ نمايد، در هر پيش آمدى روشن بود. و تشخيص موضع عملى انسان در برابر
شريعت، نيازى به بحث علمى و بررسى وسيع و پهناور نداشت.
ولى عواملى بسيار - از جمله دورى ما از زمان قانونگذارى در اسلام منجر به اين
شده است كه در بسيارى از موارد، دستورهاى شريعت روشن نبوده و پيچيدگى داشته باشد، و
در نتيجه اين امر اتخاذ موضع عملىاى كه انسان بايد در بسيارى از پيشآمدها و
رويدادها در برابر شريعت داشته باشد و از آن پيروى نمايد، به دشوارى انجام شود.
زيرا انسان، اگر نوع حكمى را كه شريعت در مورد پيش آمدى مقرر داشته نداند، كه آيا
بايد كارى را انجام داد يا نبايد انجام داد يا در اختيار خود اوست، طبيعتا موضع
عملىاى را هم كه بايد در برابر شريعت، و به مقتضاى پيروى خود از شريعت، نسبت به آن
رويداد در پيش گرفت، نمىشناسد.
بر اين بنياد، بايد دانشى را پايه ريزى كرد تا در مورد هر رويدادى، با آوردن
دليل، از چهره موضع عملىاى كه بايد در برابر شريعت در پيش گرفت، پرده، بر گيرد و
موضع عملىاى كه پيروى انسان از شريعت، داشتن آن را بر وى واجب مىگرداند معين و
مشخص نمايد.
دانش فقه نيز براى پرداختن به همين امر پديد آمده، و مشتمل است بر تعيين و
مرزبندى موضع عملىاى كه در برابر شريعت بايد اتخاذ كرد، و اين مرزبندى و تعيين نيز
به يارى استدلالها صورت مىگيرد، و فقيه، در دانش فقه مىپردازد به آوردن
دليلهائى براى تعيين موضع عملىاى كه در هر رويدادى از رويدادهاى زندگى و هر
گوشهاى از گوشههاى آن اتخاذ بايد كرد - و اين همان است كه در اصطلاح علمى به نام
كوشش براى به دست آوردن دستور شرع مىخوانيم
پس به دست آوردن دستور شرع، در واقع به معناى آوردن دليل است براى تعيين و
مرزبندى موضع عملىاى كه در برابر شريعت بايد در پيش گرفت، و اين مرزبندى را از راه
دليل آوردن به انجام رساند و مقصود ما از موضع عملى در برابر شريعت، همان رفتارى
است كه انسان به حكم پيروى خود از شريعت بايستى آن را در پيش گيرد تا حق شريعت را
بگذارد و پيرو با اخلاص آن باشد.
بنابراين، دانش فقه، دانستن دلايلى است كه براى تعيين و مرزبندى موضع عملى ما در
برابر شريعت در هر رويدادى آورده مىشود. و موضع عملى از شريعت - كه فقه براى
مرزبندى و تعيين آن دليل مىآورد - عبارت است از «رفتارى كه پيروى ما از شريعت، آن
را بر ما واجب مىگرداند، تا پيرو با اخلاص آن باشيم و حق آن را بجاى آريم» تعيين
موضع عملى به وسيله دليل، همان است كه به «فعاليت براى استنباط دستور شرع» تعبير
مىكنيم.
از اين رو مىتوان گفت دانش فقه، عبارت است از: علم استنباط احكام شرعى، يا - به
تعبير ديگر - دانش عمل استنباط. تعيين و مرزبندى موضع عملى، با دليلى كه پيچيدگى و
ابهام را از آن دور نمايد، در دانش فقه با دو شيوه انجام گيرد:
1) شيوه غير مستقيم، و آن تعيين موضع عملىاى است كه پيروى انسان از شريعت،
داشتن آن را به اين گونه بر وى واجب مىگرداند كه از راه اقامه دليل بر آن، و از
راه اكتشاف نوع حكم شرعىاى كه شريعت در رويدادى مقرر داشته است، پيچيدگى و ابهام
را از حكم شرعى مىزدايد و به دنبال آن، ابهام را از طبيعت موضع عملىاى كه در
برابر شريعت بايد در پيش گرفت، دور مىسازد. اگر ما دليلى اقامه مىكنيم كه حكم
شرعى در مورد موضوعى «وجوب» است، مىتوانيم موضعى را كه به خاطر پيروى از شريعت
بايد در برابر آن داشته باشيم، بشناسيم و بدانيم كه بايد كارى را «انجام دهيم».
2) شيوه ديگر براى تعيين موضع عملى، شيوه مستقيم است كه در آن جا مىپردازيم به
اقامه دليل براى تعيين موضع عملى، ولى نه از راه كشف حكم شرعى ثابت در يك رويداد -
چنان كه در شيوه قبلى ديديم - بلكه دليل مىآوريم براى تعيين موضع عملى به صورت
مستقيم. و آن در حالتى است كه نتوانيم نوع حكم شرعى ثابت براى رويدادى را به دست
آريم، و براى آن دليلى اقامه نمائيم، و ندانيم نوع حكمى كه شريعت در آن مورد آورده
چيست. آيا وجوب ستيا حرمتيا اباحه؟
در اين حالت، از شيوه نخستين نمىتوانيم استفاده كنيم، زيرا براى نوع حكم شرعى
دليل كافى نداريم بلكه بايد به دليلهائى متوسل شويم كه موضع عملى ما را به شكلى
مستقيم تعيين نمايد و ما را متوجه نمايد كه در اين حالت چگونه عكس العمل و رفتارى
داشته باشيم و در برابر حكم شرعى مجهولى كه نتوانستيم آن را معلوم كنيم چه موضع
عملى اتخاذ كنيم؟ و رفتارى كه پيروى ما از شريعت، بر ما لازم مىگرداند، كه در
برابر آن در پيش بگيريم، چيست تا به راستى از شريعت پيروى كرده باشيم و پيروانى
مخلص و غير مقصر باشيم.
در هر يك از اين دو شيوه، فقيه در دانش فقه مىپردازد به استنباط حكم شرعى، يعنى
موضع عملىاى را كه به شكلى غير مستقيم يا مستقيم بايد در برابر شريعت در پيش گرفت،
با دليل تعيين مىنمايد.
دامنه دانش فقه براى عمليات استنباط، به اندازهاى گسترده است كه همه رويدادها و
پيشآمدهائى را كه در زندگى انسان پديد مىآيد، در بر مىگيرد، زيرا در هر پيشامدى
بايد به فعاليت پرداخت تا حكم مربوط به آن به دست آيد، و فقيه براى اين كار، يكى از
دو شيوه ياد شده را به كار مىبندد.
عمليات استنباط همان است كه دانش فقه مشتمل بر آن است و آن - عليرغم چندگانگى و
گوناگونى آن - در يك سلسله عناصر يكسان و قواعد عمومى، كه با وجود چند گانگى و
گوناگونى آن، در آن دخالت دارد، مشترك است، و از مجموع همان عناصر عمومى كه اساس آن
- براى عمليات استنباط - مشترك است تشكيل مىشود.
اين عناصر مشترك در عمليات استنباط، نيازمند وضع دانشى خاص هستند تا به بررسى و
تعيين و آماده سازى آنها براى علم فقه بپردازد، و اين، همان علم اصول است.
فهم و تفسير اجتماعى نصوص دينى در فقه جعفرى
به گمان قوى، اين نخستين بار باشد كه از يك فقيه اسلامى در مدرسه امام صادق (ع)
نظريهاى گستردهتر درباره عنصر فهم اجتماعى نصوص دينى مىخوانم كه در آن، با
ژرفنگرى و باريك بينى، ميان مفهوم لغوى و لفظى نص، با مدلول اجتماعى آن تفاوت
نهاده و حدود قانونى مدلول اجتماعى را روشن كرده است.
با اين كه فقيهان در پرداختن به بررسىهاى فقهى، و صحنههاى استنباط از نصوص
دينى، عنصر فهم اجتماعى را دخالت مىدهند و در فهم دليل، در كنار عنصر ديگرى كه
جنبه لفظى دلالت را مجسم مىنمايد، بر اين نيز اعتماد مىكنند.
با اين همه، ايشان در بيشتر جاها در كوشش خود براى فهم دليل جنبه لفظى را در
كنار جنبه اجتماعى، مشخص و متمايز نمىنمودند كه دو جنبه متمايز جلوهگر شود و هر
يك از آن دو، ملاك خود و مرزهاى خود را داشته باشد، بلكه اين هر دو جنبه در صحنه
تطبيقات ايشان، به صورتى مركب و در زير يك نام كه «ظهور» باشد جلوهگر مىشد.
اكنون براى نخستين بار ملاحظه مىكنيم كه عنصر فهم اجتماعى نصوص، به صورتى مستقل
مطرح مىشود و هنگامى كه برخى از بخشهاى كتاب فقه الامام الصادق را مىخوانيم
مىبينيم استاد بزرگ ما شيخ محمد جواد مغنيه، در اين تاليف خود اين موضوع را طرح
كرده و با دستخويش فقه جعفرى را به شكلى زيبا از نظر شيوه و تعبير و بيان در آورده
است.
آرى در اين كتاب مىبينيم، عنصر «جنبه اجتماعى از فهم دليل و تمايز ميان آن و
ميان جنبه لفظى خالص» در موارد متعدد مورد تاكيد قرار مىگيرد.
براى اين كه انديشه اين كتاب را درباره فهم اجتماعى نصوص دينى در يابيم و محتواى
اين فهم و نقش آن را در استنباط حكم از نص بدانيم، بايد نخست درباره «ظهور» سخن
بگوئيم.
حجت بودن ظهور نص
از امورى كه در دانش اصول، به صورت اصل پذيرفته شده، و همه بر آن اتفاق نظر
دارند، اصلى است كه مىگويد: «ظهور نص حجت است.»
اين اصلى است كه بر ما واجب مىكند هر خطاب شرعى را در پرتو ظهور آن تفسير كنيم
مگر آن كه قرينهاى بر خلاف آن به دست آيد. به گونهاى كه بحثهاى اصولىاى كه به
بررسى اين اصل مىپردازد مقرر مىدارد، ظهور عبارت است از مرتبه ويژهاى از دلالت
گفتار، و آن مرتبهاى است كه موجب مىشود معنائى كه به آن اشاره مىكنيم، از گفتار
آشكار باشد و با آن، هماهنگى بيشترى از هر معناى ديگر داشته باشد.
گاهى هست كه يك لفظ، شايستگى آن را دارد كه براى دلالت بر معانى چندى به كار
رود، ولى هميشه در يك معناى ويژه از ميان آن معانى «ظهور» دارد. چنان كه لفظ شير را
گاهى براى دلالت بر جانورى درنده به كار مى بريم و مىگوئيم شير پادشاه بيشه است»
و گاهى آن را براى دلالت بر دليرى انسان به كار مىبريم و مىگوئيم اين انسان شير
است. ولى كلمه شير را وقتى به كلى جدا از قرينههاى ويژه آن بنگريم، مىبينيم ظهور
آن در معناى نخستين است (جانور درنده) زيرا كلمه شير در سرشت لغوى خود بيش از آن چه
بر انسان دلير دلالت كند، بر جانور درنده دلالت مىنمايد و اين امر است كه موجب
مىشود معناى جانور درنده براى كلمه، نسبت به معانى ديگر، هماهنگى بيشترى با خود
كلمه داشته باشد و اين است معناى ظهور.
چند گونگى ظهور
ظهورى كه - به گونهاى كه شناختيم - خود مرتبه مشخصى از دلالت لفظ بر معنى است،
از دو نوع دلالت به دست مىآيد:
1) دلالتهاى لفظى وضعى، يعنى دلالتهائى كه بر اثر وضع يك كلمه براى يك معنى از
سوى واضع نخستين به دست مىآيد. مثلا كلمه شير در جانور درنده ظهور دارد نه انسان
دلير زيرا در لغت براى آن معنى وضع شده است.
2) دلالتهاى لفظى سياقى، يعنى دلالتهائى كه از سياق و پرداخت گفتار و شيوه
تعبير و بيان به دست مىآيد مثلا هنگامى كه كسى دستور مىدهد و مىگويد: «روز جمعه
غسل كن تا در برابر اين كار پاداش برى» مىفهميم كه غسل جمعه مستحب است نه واجب و
اين دستور، مستحب بودن غسل را مىرساند نه واجب بودن آن را. و اين موضوع با توجه به
شيوهاى كه دستور دهنده، براى واداشتن افراد به غسل جمعه، به كار برده فهميده
مىشود. زيرا براى واداشتن افراد به غسل، از راه بيان ثوابى كه نتيجه غسل است وارد
شده، و اين سياق كلام - كه تشويقى است مستحب بودن عمل را مىرساند، زيرا اگر چه كار
واجب هم ثواب دارد، ولى اگر غسل واجب بود، درستتر آن بود كه سياق اين امر و پرداخت
اين جمله، دگرگون شود و مخاطب را به جاى تشويق به عمل با بيان پاداش آن، از راه
تهديد به مجازاتى كه در ترك آن هست وادار به عمل نمايد پس دلالتى كه در اين جا است
دلالتى استسياقى و ظهور كلام در مستحب بودن عمل، بر اساس همين دلالتسياقى است.
از مجموع دلالتهاى سياقى و وضعى است كه ظهور لفظى عبارتى در يك معنى، براى ما
روشن مىشود، و معنائى كه از همه معانى با آن هماهنگتر است، از راه آن دلالتها
مرزبندى مىگردد.
اما اين كه دلالتهاى وضعى و سياقى چگونه پديد مىآيد و پرورش مىيابد، و روابط
متبادل در ميان آنها چيست؟ و چگونه دلالتهاى وضعى و سياقى را براى هر گفتارى معين
و ثابت كنيم؟ و آيا هر فردى مىتواند محدوده زبانى ويژه خود را ملاك بگيرد براى
تعيين آن دلالتها؟ يا بايد يك محدوده زبانى عمومى را ملاك آن قرار دهيم؟ و اگر،
ملاك يك محدوده زبانى عمومى است، اين محدوده عمومى چيست؟ آيا همان محدوده زبانى
عمومى در روزگار صادر شدن نص استيا كافى است كه، با وجود دگرگونى و سير تاريخى
واژهها، به همين محدوده زبانى عمومى امروز مراجعه كنيم؟
همه اين پرسشها و نظائر آنها را در مرزهاى مقتضيات عمل استنباط، در بحث اصولى
مربوط به حجيت ظهور، بايد به بررسى نهاد و ما نيز در اين جا مىخواستيم كه تنها بحث
فشردهاى درباره ظهور لفظى را، به اندازهاى كه پيشتر مطرح كرديم، به دست بدهيم. تا
جنبه لفظى و لغوى از بررسى براى فهم نصوص دانسته گردد، و تا برسيم به جنبه تازهاى
كه كتاب «فقه الامام الصادق» به آن پرداخته و عبارت است از جنبه اجتماعى اين
بررسى.
جنبه اجتماعى از فهم نصوص
پرسشى كه بايد در اين زمينه مطرح كنيم اين است كه شخصى كه مىخواهد يك نص دينى
را بفهمد و در اين راه تا فهم نهائى آن پيش برود، و همه مرزهاى آن را در نظر بگيرد
اگر همه دلالتهاى لفظى از وضعى و سياقى - را مورد توجه قرار داد و همه مفهومى را
كه لغت به دست مىدهد به حساب آورد، آيا به مقصود خود رسيده است؟
پاسخ مثبت و منفى، هر دو را مىتوان داد
مثبت را در هنگامى كه فرض كنيم اين شخص كه مىخواهد يك نص شرعى را بفهمد، يك
انسان متكى به لغت است و بس، يعنى انسانى است كه لغت را از راه وحى و الهام
مىشناسد. چنين فردى لغت و دلالت الفاظ - اعم از وضعى و سياقى - را مىشناسد، ولى
هيچ آگاهى از چيز ديگرى ندارد. اين انسان متكى به لغت، كه جز لغت از هيچ چيز آگاهى
ندارد، چون بخواهد نصى را بفهمد نهايت كارش اين است كه فقط دلالتهاى وضعى و سياقى
الفاظ را كنار هم بگذارد و ظهور لفظى را بر بنياد آنها مشخص نمايد.
اما پاسخ منفى در هنگامى است كه شخصى كه بخواهد نصى را بفهمد، همراه با ساير
خردمندان از افراد نوع خويش در صحنههاى مختلف زندگى، به زندگى اجتماعى پرداخته
باشد. زيرا افرادى كه زندگى اجتماعىاى از اين گونه دارند، در كنار آگاهىها و نقطه
نظرهائى كه موجب تمايز و تشخيص هر فرد از ديگران است، آگاهى مشترك و زمينه ذهنى
عمومىاى در ميان ايشان پديد مىآيد و آن آگاهى مشترك و زمينه ذهنى عمومى بنيادى را
تشكيل مىدهد براى برداشتهاى عمومى و دريافتهاى مشترك در صحنههاى متعددى كه صحنه
تشريع و قانونگذارى نيز از آن جمله است و فقيهان در فقه، به نام «مناسبتهاى حكم و
موضوع» از آن ياد مىنمايند.
مثلا مىگويند: اگر دليلى دلالت كند كه هر كس آبى از نهر يا چوبى از جنگل را
تصرف كرد مالك آن مىشود، از آن مىفهميم كه هر كس چيزى از ثروتهاى طبيعى خام را
تصرف كرد مالك آن خواهد شد، بدون اين كه تفاوتى ميان آب و چوب و چيزهاى ديگر در اين
مورد باشد، زيرا مناسبتهاى حكم و موضوع، نمىگذارد كه موضوع حكم در محدوده چوب و
آب محصور گردد.
مثال ديگر: اگر روايتى داريم كه مىگويد هر جامهاى آب متنجس به آن رسيد، بايد
جامه را شست، از همان دستور مىفهميم كه آب متنجس چون به چيزى رسد، آن را آلوده
خواهد كرد خواه جامه باشد يا چيز ديگر. زيرا مناسبتهاى حكم و موضوع كه در زمينه
ذهن عرفى عموم تمركز يافته، نمىپذيرد كه آب متنجس، فقط جامه را آلوده سازد نه چيز
ديگر را. پس در اين روايت، جامه به عنوان يك مثال و نمونه آمده است نه براى محدود
كردن مصداق و موضوع.
مناسبتهاى حكم و موضوع، در واقع بيان ديگرى است از زمينه ذهنى عمومى و پايگاه
فكرى مشتركى كه براى تعميم قانون در افراد هست، و در پرتو آن، فقيه حكم مىكند كه:
چيزى كه مىتواند موضوع براى مالك شدن از راه تصرف يا آلوده شدن از راه ملاقات
با آب آلوده گردد، محدودهاش وسيعتر است از آن چه در خود گفتار آمده. و اين است
مقصود ما از فهم اجتماعى نص.
و چنين است كه مى فهميم فهم اجتماعى نص، به معناى فهميدن نص است در پرتو برداشت
عمومىاى كه بر اثر يك آگاهى عمومى و دريافتى يكسان، افراد مختلف در آن شريكاند. و
اين امر، با فهم لفظى و لغوى نص - كه عبارت از تعيين دلالتهاى وضعى و سياقى گفتار
باشد - تفاوت دارد.
فهم اجتماعى نص، آن گاه نقش خود را آغاز مىكند، كه فهم لفظى و لغوى آن، نقش خود
را به پايان برده باشد. زيرا فقيه در مرحله نخست مىپردازد به تشخيص آن چه لغات و
الفاظ نص به دست مىدهد و سپس - بعد از آن كه معناى لفظ را دريافت - برداشت اجتماعى
را بر آن تسلط مىبخشد و معنى گفتار را در پرتو زمينه ذهنى اجتماعى مشترك كه
مناسبتهاى حكم و موضوع باشد، به بررسى مىگذارد تا چيزهاى تازهاى از نص برايش
آشكار گردد كه در مرحله نخست - و آن گاه كه به فهم لغوى لفظ مىپرداخت - چنين
مفاهيمى به دست نياورده بود. زيرا وقتى گفته مىشود: چوب يا آبى را كه تصرف كردى
ملك تو خواهد شد.» يا: اگر به جامهات آب متنجس رسيد آن را آب بكش در مرحله فهم
لفظى آن، بيش از حكمى براى دو سه موضوع تصرف چوب و آب و رسيدن آب متنجس به جامه -
به دست نمىآيد، ولى همين دو نص را اگر بر بنياد فهم اجتماعى آن مورد توجه قرار
دهيم و مناسبتهاى حكم و موضوع را ملاك بگيريم، براى تعميم حكم، ظهورى به دست
مىآوريم و در مىيابيم كه چوب و آب در نص نخستين، و جامه در نص دومى، فقط به عنوان
يك مثال و نمونه براى حكمى عام و كلى ذكر شده است.
در كتاب «فقه الامام الصادق» قاعدهاى آمده است كه حدود فهم اجتماعىاى را كه
در استنباط حكم از نص - به اعتقاد شيخ مغنيه مىتوان بر آن اعتماد كرد، مشخص
مىنمايد، قاعده مزبور به اين گونه خلاصه مىشود اگر نصى مربوط به عبادت باشد
بايستى فقط بر بنياد لغوى و لفظى به تفسير آن پرداخت، و در فهم آن نبايد به برداشت
اجتماعىاى كه پيش از آن بوده توسل جست.
پس اگر مثلا در نصى بيايد: «هر كس در شماره ركعتهاى نماز مغربش شك كند نمازش
باطل مىشود» نمىتوانيم اين حكم را مثلا به نماز ظهر هم سرايت دهيم، زيرا باطل شدن
نماز به علتشك، امرى مربوط به عبادات است و نظام عبادات، نظامى غيبى است كه
برداشتها و زمينههاى فكرى اجتماعى، نه مىتواند بر آن حكم براند و نه ارتباطى با
آن دارد.
اما اگر نصى، مربوط باشد به يك صحنه از زندگى اجتماعى از قبيل معاملات - آن گاه
نقش فهم اجتماعى نص مطرح مىشود، زيرا مردم در اين صحنه، برداشت و زمينه فكرى و
ذهنى مشتركى دارند كه زندگى اجتماعى ايشان و آگاهى حاصل از آن، به مرزبندى آن
پرداخته و آن را معين نموده است.
پس اگر در كنار نص، يك برداشت عمومى بديهى نيز يافتشود، براى حكم، مرزهائى
تنگتر يا پهناورتر قرار مىدهد - به تناسب آن كه اين برداشت از مصلحتها و
مناسبتها چه دريافتى داشته باشد - و اين مصالح و مناسبتها، به ما امكان مىدهد تا
مرزهائى را كه برداشت مزبور براى ما مشخص مىنمايد مورد توجه قرار دهيم و اين است
معناى فهم اجتماعى نص و تحكيم مناسبتهاى حكم و موضوع.
اما آن چه به ما اجازه مىدهد در فهم نصوص دينى، بر برداشت اجتماعى اعتقاد
نمايم، همان اصل «حجيت ظهور است» زيرا اين برداشت، نوعى ظهور در معنائى كه با نص
مزبور هماهنگ است، براى آن دست و پا مىنمايد، و اين ظهور در نزد خردمندان به همان
اندازه حجت است كه ظهور لغوى. زيرا يك گوينده از اين رو كه فردى است، لغاتى را به
كار برده و شناخته، لغاتى كه در گفتار او هست مورد توجه قرار مىگيرد و فهميده
مىشود و از اين لحاظ هم كه فردى است در اجتماع زندگى مىكند، تفسير اجتماعى از
گفتار او به عمل مىآيد، و به فهم اجتماعى از گفتار او نياز مىافتد و شارع -
قانونگذار دينى - نيز اين شيوه از فهم و تفسير را امضا كرده است.
در اين جا پرسشهائى هست كه بايد در فرصتى گستردهتر به بررسى آن پردازيم. مثلا
اين كه: دائره عموميتى كه بايد، در توجه به برداشت و مناسبتهاى حكم و موضوع، معتبر
شمرده شود چيست تا اين مناسبتها بتواند توانائى ما را در فهم نص افزايش دهد؟ و
چگونه از برداشت اجتماعى استفاده كنيم، با اين كه برداشت، امرى ثابت نيست، بلكه به
تبعيت از موقعيتهاى فكرى و اجتماعى، متفاوت است؟
«قياس» و «فهم اجتماعى نص»
در پرتو آن چه گذشت، مىتوانيم ميان «فهم اجتماعى نص» و «قياس» كه ناروا بودن
دومى در فقه جعفرى ثابتشده - تفاوت بگذاريم. زيرا فهم اجتماعى نص، چيزى بيش از عمل
به ظهور دليل نيست، و هنگامى كه ما حكم را به موضوعى كه در خود نص ياد نشده تعميم
مىدهيم نمىخواهيم حكم موضوعى را كه نصى بر آن هست، به موضوعى كه نصى بر آن
نيستسرايت دهيم بلكه در كار تعميم، اتكاى ما به برداشتى است كه قرينهاى براى ثبوت
حكم به دست مىدهد از اين گذشته، آن چه در نص آمده، از باب نمونه و مثال آمده، و
بنا بر اين خود دليل، يك حكم عام را مىرساند و در اين امر ظهور دارد.
گرهى كه در پرتو اين امر گشوده مىشود
با آن كه من اكنون درباره فهم اجتماعى نص، با احتياط سخن مىگويم، باز هم ايمان
دارم قاعدهاى كه استاد محقق ما مغنيه براى اين موضوع وضع كرده است، گره بزرگى را
در فقه مىگشايد، و آن گره اين است كه: بسيارى احكام، از راه پاسخهائى كه به
پرسشهاى راويان داده شده بيان گرديده، نه به شكل ابتدا به ساكن و به زبان
قانونگذارى. و راويان نيز در بيشتر جاها پرسشهاشان مربوط بوده است به حالتها و
موضوعهاى ويژهاى كه خود به دانستن حكم آنها نياز داشتهاند، و پاسخ نيز مطابق
پرسش آنان و در مرز آن و براى روشنگرى حكم در همان حالت و موضوعى كه مورد پرسش قرار
گرفته آمده است، و ما اگر در استنباط حكم از نص، تنها به فهم لغوى و تفسير لفظى
بپردازيم، معنىاش اين خواهد بود كه آن احكام را در بسيارى از مواقع، در محدوده
همان موضوعات و حالات ويژهاى نگهداريم كه آن پرسش كنندگان، در زندگى عملى خود، با
آن روبرو بودهاند، و در پرسشهاشان به طرح آن پرداختهاند. با آن كه ما گاهى
اطمينان داريم كه بيان احكام براى آن موضوعات و حالات ويژه، در همه موارد به خاطر
اختصاص آنها به يكديگر نيست. بلكه پرسش، اختصاص به همان مورد و موضوع داشته. اما
اگر از نصوص دينى، فهمى اجتماعى داشته باشيم، به مرزهاى راستين كه گمان مىرود آن
احكام داشته باشد نزديكتر خواهيم بود.