ولايت، رهبرى، روحانيت

شهيد آيت الله دكتر سيد محمد حسينى بهشتى‏(ره)

- ۲ -


پيوند و همكارى مؤمنان با كافران‏

موضوع بحث، داشتن پيوند همكارى سياسى و اجتماعى مؤمن و كافر در شرايط عادى و در شرايط غير عادى است. در شرايط عادى، پيوند سياسى مسلمان و غير مسلمان، به شكلى كه آنها را از نظر سرنوشت سياسى به هم بپيوندد، ممنوع است. از ديد ايدئولوژى اسلام، مسلمان چه تنها باشد و چه گروه، بايد اصالت زندگى سياسى خود را رعايت كند. به اين جمله با تك‏تك كلماتش دقت كنيد. اصالت زندگى سياسى و اجتماعى مسلمان، مسأله‏اى مهم و اساسى براى هر مسلمان و هر گروه مسلمان از ديدگاه اسلام است. زندگى با ديگران، زندگى با كسانى كه تابع و دنبال كننده و مؤمن به ايدئولوژى اسلامى نباشند، دو حالت دارد. يك وقت است كه در حد پيوند دادن سرنوشت زندگى اجتماعى مسلمان و غير مسلمان است؛ در حد انتخاب زندگى مشترك است؛ در حد پيوستن به جمع مشترك، تشكيلات مشترك و رهبرى مشترك است. و يك وقت در اين حد نيست بلكه در حد داشتن رابطه خاص ميان يك فرد يا يك گروه مستقل با فرد و گروه مستقل ديگر است. به عبارت ديگر، پيوند زندگى سياسى و اجتماى يك مسلمان و غير مسلمان، يك گروه مسلمان و يك گروه غير مسلمان، يك وقت در شمار سياست داخلى است، و يك وقت در حوزه سياست خارجى است. دو كشور را در نظر بگيريم؛ مثلا كشور رومانى با كشور هلند. اينها دو كشورند. مردم رومانى، احزاب رومانى يا يگانه حزب رومانى، فرد و جمعيت رومانى، اينها با يكديگر يك سلسله روابط و مناسبات اجتماعى دارند كه بر روى هم سياست داخلى رومانى را تشكيل مى‏دهد.

مسائل مربوط به روابط مردم رومانى با يكديگر، توده مردم با رهبران مردم رومانى، مردم خارج از حزب با اعضاى حزب و همه آنها با رهبران حزب، كشاورز و كارگر و مهندس و پزشك و معلم و داور رومانى، مدير مؤسسه و كاركنان مؤسسه رومانى، همه اينها در قلمرو سياست داخلى است. اينها تشكيل دهنده مسائل كدام بخش از سياست است؟ مسائل سياست داخلى. پيوند يك‏يك مردم رومانى با هم و پيوند گروههاى مردم رومانى با هم، يك نوع ولايت و همبستگى سياسى و در كنار هم قرار گرفتن از نظر زندگى سياسى در قلمرو داخلى است. همين مردم رومانى، يا شخصا يا از طريق حكومتشان با برخى از افراد هلند يا حكومت هلند يا كشور هلند به صورت شخصى يا از طريق حكومت هلند، روابطى دارند. مثلا، شما در يكى از شهرهاى كوچك رومانى مى‏بينيد كالاى ساخت هلند به فروش مى‏رسد. اين كالا همين جورى به آنجا نرفته است. بايد يك نوع مناسبات اجتماعى بين رومانى و هلند و يك سلسله مناسبات اقتصادى بين آن دو وجود داشته باشد تا كالايى از هلند وارد شود و در فلان فروشگاه شهرى در رومانى به فروش برسد. در هلند هم مى‏بينيد فلان كالاى ساخت رومانى به فروش مى‏رسد. بايد يك سلسله مناسبات اجتماعى و سياسى و اقتصادى بين هلند و رومانى وجود داشته باشد تا اين كالا به آنجا برود. كالاى ساخته شده رومانى كه به هلند رفته، نشان مى‏دهد كه يك نوع رابطه بين كارگر و كارخانه سازنده اين كالا با مصرف كننده هلندى وجود دارد؛ اما در قلمرو كدام سياست؟ سياست خارجى. اگر هم كالايى از هلند آمده و به دست مصرف كننده روستاى رومانى رسيده، اين هم همين طورى نيامده است. بايد پول يا كالاى ديگرى از كيسه ملت رومانى بيرون برود و وارد كيسه ملت هلند بشود تا آن كالا را از آنجا بگيرند و به دست مصرف كننده رومانى بدهند. اين هم يك نوع مناسبات سياسى و اجتماعى و اقتصادى است، اما در قلمور اقتصاد خارجى و سياست خارجى. پس قلموريى داريم به نام قلمرو سياست داخلى، اقتصاد داخلى، مناسبات داخلى؛ و قلمرويى داريم به نام و به عنوان سياست خارجى و مناسبات خارجى. در قلمرو داخلى، يك فرد داراى مليت رومانى، با فرد ديگر داراى مليت رومانى، همبستگى سياسى و اجتماعى و سرنوشت مشترك در زندگى اجتماعى دارند، آن هم به صورت نامحدود. اگر به راستى جامعه رومانى يك جامعه به هم پوسته باشد، و اگر كسانى كه در داخل مرزهاى رومانى و قلمرو حكومت رومانى زندگى مى‏كنند به راستى يك امت تشكيل بدهند كه داراى يك امامت و يك هدف زندگى است، خود به خود در مسائل ريز و درشت و مهم و عادى زندگى با يكديگر سرنوشت مشترك و پيوند گسست‏ناپذير پيدا مى‏كنند. كمترين ضربه كه بر يك فرد از افراد امت رومانى وارد بيايد به تمام پيكر آن امت منتقل مى‏شود؛ گويى تمام آن امت اين ضربه را حس مى‏كند. ارتعاشات ناشى از اين ضربه در تمام ذرات تشكيل دهنده آن پيكر نمايان مى‏شود. حكومت باخبر مى‏شود و در صدد دفاع بر مى‏آيد. عضو عادى جامعه رومانى هم با خبر مى‏شود و عاطفه و احساسات نشان مى‏دهد و آمادگى براى دفاع و همدردى و همكارى نشان مى‏دهد. در قلمرو سياست داخلى، پيوند ميان همه كسانى كه در آن قلمرو قرار دارند پيوندى است اصيل، محكم، فراگيرنده، شامل، و هيچ گوشه‏اى نيست كه از دايره نفوذ اين پيوند خارج بماند. اين مى‏شود ولايت. اين مى‏شود المؤمنون و المؤمنات بعضهم اولياء بعض. ولايت يك مسلمان بر يك مسلمان ديگر. ولايت ميان امت و امام هم همين است. اصلا اينها از يك باب هستند. يعنى امت و امام چنان متوالى، در كنار هم، به هم پيوسته و چسبيده هستند كه جدايى ميان آنها معنى ندارد. هم امام به امت چسبيده و هم امت به امام چسبيده. هم امام در تمام شؤون زندگى به امت متصل است و هم امت به امام. كمترين ضربه‏اى كه بر امام وارد بشود همه امت احساس درد مى‏كند. ناله بينوايى از امت هم كه در كنج خرابه‏اى بلند بشود، اولين گوشى كه مى‏شنود گوش امام است. اين مى‏شود ولايت ميان امت و امام.

در قلمرو داخلى، ميان تمام مردم، كوچك و بزرگ، زن و مرد، ضعيف و قوى، همبستگى كامل با نفوذ عميق و وسيعى وجود دارد. اين مى‏شود ولايت. اين مى‏شود تولّى، كه تلفظ صحيح آن به قاعده عربيت تولّى است، اما در زبان فارسى بايد همان تولّى گفت، چون فارسى زبان به اين تلفظ عادت كرده است. اين مى‏شود تولّى. تولايى كه هم در قلب انعكاس دارد (محبت، مودت، دوستى صاف و پاك و بى غل و غش)، هم در عمل انعكاس دارد (حمايت بى‏دريغ ازيكديگر تا مرز ايثار) و عالى‏ترين تجلى‏اش ايثار است. و يؤثرون على انفسهم و لو كان بهم خصاصه‏ (4) مقدم داشتن نياز برادر بر نياز خودم. ايثار در برابر رهبر و امام، يا ايثار در برابر برادر مؤمن مسلمان و خواهر مؤمن مسلمان ديگر. اين در قلمرو سياست داخلى. مقتضاى اين همبستگى و لازمه اينكه من مسلمان با تمام وجودم به شماى مسلمان بسته باشم، اين است كه ديگر جايى براى بستگى به غير مسلمان در من باقى نمى‏ماند. گوشه خالى براى همبستگى بابيگانه، داشتن يك نوع سر و سر رابطه با او، به آن شكلى كه ما با هم داريم، باقى نمى‏ماند.

من خود به خود از غير مسلمان گسسته‏ام؛ يعنى نمى‏توانم با او پيوند مشترك و زندگى مشترك و سرنوشت مشترك و سياست مشترك داشته باشم. اين هم مى‏شود تبرى، يعنى قلبم با بيگانه نيست؛ نه با عضو جامعه بيگانه سَر و سِر دارم، نه با او آهنگ پيروى و پيوستگى دارم. مقتضاى ولايت در جهت داخلى و ولايت در جهت خارجى اين است. اين يك قانون كلى است، ولى در كنارش مگرها مى‏آيند. ببينيم اين مگرها چه چيز است. مگر شماره يك: مگر آنكه سياست و مصلحت سياسى همان امت و همان گروه به هم پيوسته مسلمان ايجاب كند كه به صورت وسيله، به صورت ابزار، به صورت نيرويى كه بايد در خدمت هدف من به كار گرفته شود، با فرد، گروه يا امتى از امتهاى غير اسلامى مناسبات حسنه برقرار كنم؛ يا از اين بالاتر، پيمان همكارى در ميدانى مشخص با مسؤوليتى مشخص داشته باشم. چنين پيمان و چنين همكاريى را فقط و فقط رهبرى امت حق دارد ببندد. اعضاى امت حق تشكيل چنين پيمان همكاريى ندارند. اگر يك چنين پيمان همكاريى ميان امت اسلامى، گروه و دسته متشكل مسلمان، با گروه و دسته متشكل غير مسلمان و امت غير مسلمان بسته شود، به چه جهت و هدفى است؟ هدفش رسيدن به اهداف امت اسلام است. جهتش حفظ مصالح همان امت و دسته مسلمان است. قرار دادها و پيمانها و همكاريها داراى جهت مشخص، قالب معين، حدود و معيار و ميزان معلوم است. تعيين آن قالب و معيار و ميزان و در صلاحيت كيست؟ در صلاحيت رهبرى، در صلاحيت امام، در صلاحيت آن گروهى كه اين گروه، اين دسته، يا اين امت را هدايت مى‏كند. فرد يا جناح حق بستن چنين قرار دادى را با بيگانه ندارد. اگر فرد يا جناحى به چنين كارى دست زد از نظر ايدئولوژى اسلامى جرم است.

آيا يك فرد يا يك گروه از مردم رومانى حق دارند قرار دادى با مردم هلند يا با دولت هلند يا با امت هلند يا با يك گروه از هلنديها منعقد كنند؟ و آيا اگر آنها چنين قرار دادى را منعقد كنند، از نظر قوانين و نظام اجتماعى رومانى جرم نيست؟ هست! آفت و خطر است. چرا؟ براى اينكه فرد يا جناح معمولا آن احاطه سياسى و اجتماعى را به مسائل ندارد؛ لذا كلاه سرش مى‏رود و به خدمت ديگران در مى‏آيد. اما اگر چنين قرارداد همكاريى را رهبرى اينها با بيگانه ببندد، چنين خطرى در كار نيست. بنابراين، مگر اول اينكه: مگر امامت و رهبرى امت، يا دسته يا تشكيلات و گروه، صلاح نهضت و صلاح امتش را در آن بداند كه در چهارچوبى معين با فرد يا گروهى غير مسلمان قرارداد همكارى داشته باشد؛ زمانش معين، ميدان عملش معين، شكل بهره‏بردارى‏اش معين، همه چيزش معين. اين قرارداد هيچ اشكالى ندارد و در اين زمينه اصلا سؤال نشود. پيغمبر اكرم، صلوات الله و سلامه عليه، در طول نهضت اسلام قراردادهاى متعددى از اين قبيل با گروههاى گوناگون دارد. اين مگر اول. اين قلمرو، قلمرو سياست خارجى است. تصميم گيرنده در اين قلمرو نه فرد است نه جناح، بلكه امامت امت، يا امامت گروه است.

مگر دوم اين است كه فرد يا گروهى خود را در معرض خطرى فورى از جانب يك گروه يا فرد، و به هر حال از جانب يك قدرت بيگانه ببيند و به رهبرى هم دسترسى نداشته باشد تا رهبرى تكليف را روشن كند. به بيان ديگر، فردى، گروهى، جناحى از امت اسلامى، در معرض خطر تهديد كننده فردى، گروهى، دولتى، امتى، قدرتى بيگانه قرار گرفته است. او بايد چه كند؟ اگر خود امام و امت حضور داشت از او كسب تكليف مى‏شد. اگر نماينده امام و امامت حضور داشته باشد بايد از او كسب تكليف شود. اما در اين مورد، اينها حضور ندارند و نيستند. بايد خود اين فرد يا گروه يا جناح فورا تصميم بگيرند. امام چه تصميمى بگيرند؟ اين همان مگر دوم است.

براى دفع خطر، به صورت ظاهرى مى‏توانند به اين قدرت بيگانه يك دم خوشى نشان بدهند تا بعد وضع مشخص شود كه چه بايد كرد. در راه دفع خطر از فرد، گروه، جناح، يا گاهى كه اصلا خير متوجه همه امت است و هنوز رهبرى با خبر نشده، البته رهبرى آگاه در اين مواقع حتما آگاه مى‏شود، ولى حالا فرض كنيد دو ساعت طول مى‏كشد تا او باخبر بشود، در اين دو ساعت، جهت پيش‏گيرى از خطرى كه متوجه فرد يا گروه يا جناح يا همه امت اسلامى است و فرد يا گروه يا امت را تهديد مى‏كند، فرد يا گروه يا جناح مى‏تواند به صورت موقت تصميم بگيرد كه با قدرت بيگانه يك نوع همگامى و همراهى نشان بدهد، يك نوع سازش موقت نشان بدهد تا خطر بر طرف شود، يا امامت و رهبرى باخبر شود و تصميم لازم را بگيرد و عمل لازم را انجام دهد. اين هم مگر دوم.

مگر اول در ميدان عمل امامت و رهبرى بود، كه اصلا مرز ندارد. امامت و رهبرى با هر شرايطى صلاح بداند و به هر شكلى مناسب بداند، مى‏تواند قراردادهاى همكارى با بيگانه داشته باشد، اما به شرط اينكه ذره‏اى از مصالح اسلام و امت اسلامى به خطر نيافتد.

مگر دوم اين است كه فرد يا گروه يا جناحى از امت مى‏توانند به صورت موقت، آن هم به صورت ظاهر، با قدرت بيگانه‏اى كه خود را در معرض خطر تهديد كننده او مى‏يابند نوعى همكارى و همگامى و احيانا همكارى عملى موقتى داشته باشند و نشان بدهند تا خطر را بر طرف كنند. اگر خطر از اين ريشه دارتر باشد كه نتوان با اين تاكتيك به مقابله با آن رفت، آن وقت بايد امامت و حكومت و قدرت مركزى خبر بشود و در صدد علاج برآيد.

اين آيه اول همه اين مطالبى را كه من با اين تفصيل گفتم به صورت برمول بيان مى‏كند. جمله‏هاى اول مربوط است و تولّى و تبرى ميان امت. لا يتخذ المؤمنون الكافرين اولياء من دون المؤمنين؛ مؤمنان، كافران را به عنوان اولياء و دارندگان ولايت و تولّى نگيرند. ولايت رابطه‏اى است ميان مؤمن با مؤمن. ميان مؤمن و كافر ولايت نيست؛ برائت است: برائة من الله و رسوله. اين مسأله كه ولايت يكى از اركان ايمان، و بلكه ركن ركين ايمان است، در همين آيه آمده: و من يفعل ذلك فليس من الله فى شى‏ء؛ اگر كسى ولايتش كامل نباشد اصلا رابطه‏اش با خدا كامل نيست. اما كدام ولايت؟ در عرايضم توضيح دادم كه آن ولايتى كه ركنى از اركان اسلام است چيست: پيوند محكم قاطع ريشه دار نافذ ميان مسلمان و مسلمان، ميان امت و امام، و امام و امت متقابلا. مگر اول را در اين آيه نياورده. مگر دوم در اين آيه آمده: الا ان تتقوا منهم تقيه؛ مگر اينكه شما از كافران بيمى داشته باشيد و خطرى از ناحيه آنها شما را تهديد كند.

در اين صورت عيبى ندارد كه با آنها يك سازش مختصر و موقتى بكنيد تا خطر را برطرف كنيد. اما يادتان نرود كه فقط تا حد رفع خطر باشد و بيش از آن نشود. مبادا رابطه ميان فرد مسلمان و غير مسلمان، يا گروه مسلمان و گروه غير مسلمان، طورى شود كه فرد مسلمان يا گروه مسلمان را در معرض خطر هضم شدن در سياست و رهبرى و روش و نظام بيگانه قرار دهد! گفتيم اگر در حد دفع خطر موقت باشد اشكال ندارد. لذا قرآن فورا جلوى انسان را مى‏گيرد و مى‏گويد: و يحذركم الله نفسه. گفتيم كه اگر خطرى شما را تهديد كند عيبى ندارد. اما يادتان نرود كه خدا بالاى سر شماست و مى‏بيند و مى‏داند.قل ان تخفوا ما فى صدوركم او تبدوه يعلمه الله و يعلم ما فى السموات و ما فى الارض و الله على كل شى‏ء قدير.

ببينيد اين آيات چطور با هم پيوند دارند! تا به حكم ضرورت دست مسلمان را در كارى كه خلاف مى‏نمايد و به ظاهر خلاف است، چند سانتيمتر باز مى‏كند، فورا براى جلوگيرى از گشادبازى مى‏گويد: و يحذركم الله نفسه؛ يادتان نرود كه خدا هست. گشادبازى ممنوع! اين همان گشادبازى است كه جامعه شيعه با مسأله تقيه كرد. تقيه زنده كننده، تقيه به عنوان عالى‏ترين فراز سياست يك نهضت هوشيار آگاه، تبديل شد به تقيه اخته كننده، و هر چه مرد در جامعه شيعه بود را اخته كرد و شد تقيه ميراننده و مرگ‏آور. تقيه به معناى تلاشى در سايه سياست زيركانه صحيحى كه آنجا كه بايد پنهان‏گرى باشد پنهان‏گرى كند، آنجا كه مى‏شود كار آشكار كرد كار آشكار كند جنبش و نهضتى را همواره رو به پيش، زنده نگه دارد، تبديل شد به تقيه‏اى كه مى‏گفت، حق نشايد گفت جز زير لحاف! اين شد تقيه شيعه! تقيه‏اى كه مى‏توانست در دوران رشد افكار در دنيا، آبروى شيعه باشد، تبديل شد به مايه ننگ. تقيه‏اى شد كه حتى تحت عنوان تقيه، امام شيعه را در خانه خليفه غاصب شيعه، به عنوان كسى كه از او توقع و تمناى مالى دارد درمى‏آورد، و مى‏گويد امام عائله‏اش سنگين بود، آمد پيش خليفه وقت و از او تمناى كمك مالى كرد! مى‏گوييم آقا، چرا امام اين كار را كرد؟ ميگويد از روى تقيه. مرگ بر اين تقيه! ديگر چه ماند!؟ اصلا تقيه براى چه بود!؟ خوب، امام محافظه كارى كرد كه چه چيز باقى بماند؟ هيچ! لذا بلافاصله براى اينكه گشادبازيهاى كشنده پيش نيايد مى‏گويد: و يحذركم الله نفسه... و الى الله المصير؛ آخر و عاقبتتان پيش خداست. يادتان نرود!ان تخفوا ما فى صدوركم او تبدوه يعلمه الله و يعلم ما فى السموات و ما فى الارض و الله على كل شى‏ء قدير. خدايى است كه براى او غيب و شهادت و نهان و آشكار معنى ندارد. او مى‏داند كه شما ته دلت خودپايى كردى يا هدف پايى و امت پايى و نهضت پايى. اگر روى خوشى با دشمن نشان دادى براى خاطر اين بود كه خودت به نوايى برسى يا براى خاطر اين بود كه كيان امت و نهضت را از خطر دور نگهدارى؛ اين را خدا مى‏داند. سر خدا كلاه نمى‏شود گذاشت. يوم تجد كل نفس ما عملت من خير محضرا و ما عملت من سوء تود لو ان بينها و بينه امدا بعيدا و يحذركم الله نفسه و الله رئوف بالعباد. روزى پيش خدا بر مى‏گردى و همه چيز بر ملا مى‏شود. آن روز هر انسانى آنچه كار نيك كرده، رو در رو مى‏بيند؛ هر كه هم كار بدى كرده رو در رو مى‏بيند. آن كسى كه كار بد كرده خجالت مى‏كشد و ناراحت مى‏شود؛ مى‏گويد، اى كاش ميان من و اين بازخواست فاصله زمانى فراوانى بوده تا هرگز اينها را نمى‏ديم.

ولايت اصيل‏ (5)

آياتى كه امشب تلاوت و تفسير مى‏شود آيه 59 تا آيه 71 از سوره آل عمران است.

ان مثل عيسى عندالله كمثل آدم، خلقه من تراب ثم قال له كن فيكون. الحق من ربك فلاتكن من الممترين. فمن حاجك فيه من بعد ما جائك من العلم فقل تعالوا ندع ابنائنا و ابنائكم و نسائنا و نسائكم و انفسنا و انفسكم، ثم نبتهل فنجعل لعنت‏الله على الكاذبين. ان هذا لهو القصص الحق و ما من اله الا الله و ان الله لهو العزيز الحكيم. فان تولوا فان الله عليم بالمفسدين. قل يا اهل الكتاب، تعالوا الى كلمه سواء بيننا و بينكم، الا نعبد الا الله و لانشرك به شيئا و لا يتخذ بعضنا بعضا اربابا من دون الله، فان تولوا فقولوا اشهدوا بانا مسلمون. يا اهل الكتاب، لم تحاجون فى ابراهيم و ما انزلت التوريه و لانجيل الا من بعده، افلاتعقلون. ها انتم هولاء حاججتم فيما لكم به علم فلم تحاجون فيما ليس لكم به علم و الله يعلم و انتم لاتعلمون. ما كان ابراهيم يهوديا و لا نصرانيا و لكن كان حنيفا مسلما و ما كان من المشركين. ان اولى الناس بابراهيم للذين اتبعوه و هذا النبى و الذين امنوا و الله ولى المؤمنين. ودت طائفه من اهل الكتاب لو يضلونكم و ما يضلون الا انفسهم و ما يشعرون. يا اهل الكتاب، لم تكفرون بايات الله و انتم تشهدون. يا اهل الكتاب، لم تلبسون الحق بالباطل و تكتمون الحق و انتم تعلمون.

وضع عيسى نزد خدا نظير وضع آدم است كه او را از خاك آفريد و سپس به او گفت، شو! و شد. حق از جانب خداى توست. تو از كسانى مباش كه دچار ترديدند. اگر به دنبال آن علم و آگاهى كه برايت آمده، باز كسى با تو در اين زمينه به مباحثه برخاست، بگو بياييد پسرانمان و پسران شما، زنانمان و زنان شما، خودمان و خود شما را به مباهله دعوت كنيم و لعنت خدا را بر آنها بگذاريم كه دروغ مى‏گويند. اين همان داستان حق است. جز خداى آفريدگار خدايى نيست. و خداست آن والاى كاردان.

اگر از اين حق روى گرداندند، خدا مى‏داند فساد كنندگان و تبهكاران چه كسانى هستند. بگو اى اهل كتاب، به سوى كلمه‏اى بياييد كه ميان ما و شما يكى و يكسان است. يعنى آنكه جز خدا را نپرستيم و هيچ چيز را شريك او قرار ندهيم و برخى از ما برخى ديگر را در كنار خدا و به جاى خدا، رب و خداوندگار خود مگيرند. و اگر آنها از اين حقيقت روى گرداندند به آنها بگوييد، گواه باشيد كه ما مسلم و در برابر حق تسليميم. اى اهل كتاب، براى چه در مورد ابراهيم بحث و گفتگو مى‏كنيد با آنكه تورات و انجيل پس از ابراهيم نازل شده؟ آيا عقل و فكر نداريد! شما در چيزهايى بحث مى‏كرديد كه درباره‏اش علم و آگاهى داشتيد، پس چرا درباره چيزى بحث مى‏كنيد كه در موردش علم و آگاهى نداريد؟ خدا مى‏داند و شما نمى‏دانيد. ابراهيم نه يهودى بود و نه نصرانى، بلكه انسانى بود حنيف و روى گردان از آنچه غير حق است. او مسلم و تسليم در برابر حق بود. او از مشركان نبود. پيوسته‏ترين مردم به ابراهيم همانهايى بودند كه پيرو او شدند. و اين پيامبر و مؤمنان و خدا، همپيمان و ياور مؤمنان‏اند. گروهى از اهل كتاب دوست دارند شما را گمراه كنند، در حالى كه خود را گمراه مى‏كنند و نمى‏دانند. اى اهل كتاب، چرا به آيات خدا كفر مى‏ورزيد با آنكه خود گواه حقانيت آن هستيد؟ اى اهل كتاب، چرا حق را به باطل مى‏پوشانيد؟ چرا باطل را حجاب حق قرار مى‏دهيد و حق پوشى مى‏كنيد، آن هم دانسته؟

عيساى مخلوق يا عيساى خدا؟

در اين آيات مطالب گوناگونى آمده كه ما پيرامون بسيارى از آنها قبلا بحثهاى مفصلى داشته‏ايم. آن بحثها را باز به صورت خلاصه عرض مى‏كنم و رد مى‏شوم تا برسيم به آنچه احتياج به بحث تازه دارد.

آيه اول اين است كه وضع عيسى عليه السلام نزد خدا نظير وضع آدم است كه خدا او را از خاك آفريد و به او فرمان بودن و شدن داد. ما درباره آفرينش انسان چند شب به تفصيل در اينجا، به مناسبت آياتى كه اولين گروه آيات در اين زمينه بود، بحث كرديم. اين آيه به همان بحث اشاره دارد؛ يعنى اينكه آفرينش عيسى بدون داشتن پدر يك پديده اعجازآميز است؛ چيزى شبيه پيدايش خود انسان نخستين كه يك پديده بى‏سابقه بود.

همان طور كه پيدايش انسان نخستين يك پديده نو و بى‏سابقه بود كه به اراده خداوند رخ داد، پيدايش عيسى از مادر، بدون داشتن پدر، يك پديده بى‏سابقه و بى‏نمونه است كه نمونه دومى ندارد؛ اعجازآميز است، اما در برابر قدرت معمار طبيعت و جهان، امرى عادى است. چون او، كه اصل جهان را پديد آورده، از پديد آوردن نمونه‏هاى استثنايى به منظور خاص و براى هدافهاى خاص هرگز عاجز و ناتوان نيست. بحث درباره اين مسايل اصلا درست نيست. بايد درباره مسأله خدا بحث كرد. بايد ديد ما چه برداشتى از خدا داريم.

آيا او خدايى است كه دستش در برابر قوانين طبيعت بسته است يا خدايى است كه دستش در برابر قوانين طبيعت بسته نيست؟ او خود آفريدگار اين قانون است. آفريدگار قانون‏مندى‏ها. اسير قانون‏مندى‏ها نيست. در باب اين اصول به مناسبت‏هاى مختلف و در بعضى موارد به تفصيل بحث كرده‏ايم. بنابراين، به اين مسيحيان كه پيدايش عيساى بدون پدر را بزرگ كرده‏اند و گفته‏اند حالا كه عيسى بدون پدر به دنيا آمده حتما خود خدا پدر اوست، و ميان عيسى و خدا يك نوع رابطه خويشاوندى خاص، رابطه‏اى جز رابطه موجودات ديگر با خدا را مدعى شده‏اند، به اينها بگو از اين سخنان دست برداريد. حق مطلب درباره عيسى اين است كه عيسى مخلوق و آفريده خداست.

هفته گذشته براى آقايان نقل كردم كه متن اعتقادنامه مصّوب شوراى عالى دينى مذهبى مسيحيت در نيقيه (تركيه) در حدود اواسط قرن چهارم (ميلادى)، يعنى حدود هزار و ششصد سال پيش، با صراحت مى‏گويد ما معتقديم كه عيسى پسر خداست؛ خدا از خدا؛ ملعون باد كسى كه بگويد عيسى مخلوق خداست! اينكه قرآن در موارد مختلف روى اين مطلب تكيه كرده، علتش تكيه عجيب دنياى مسيحيت بر اين نكته است.

شوراى عالى مسيحيت در يك اعتقادنامه رسمى، كه تا امروز در ميان اكثر مسيحيان جهان اعتبار دارد و اعتبارش به قوت خود باقى است و شوراى كليساى كاتوليك (كه بيش از سه چهارم مسيحيان جهان در كليساى كاتوليك هستند) چنين مى‏گويند. آنها در همين اواخر باز مجددا اين مسأله را تأكيد كردند. بنابراين، وقتى اين شوراها مى‏گويند ملعون باد كسى كه بگويد عيسى مخلوق خداست، جا دارد كه قرآن مرتب تكيه كند كه آقا اشتباه مى‏كنيد. عيسى مخلوق خداست، ولى يك مخلوق فوق العاده، اين است كه باز قرآن مى‏گويد، الحق من ربك، حق همان است كه از جانب خدا بر تو وحى شد. فلا تكن من الممترين، كمترين شكى در اين زمينه نداشته باش. خوب، من كه پيامبرم شك ندارم، اما با اين مسيحيان چه كنم كه هر چه مى‏گويم به گوششان نمى‏رود و هر قدر مطلب را با بيان منطقى برايشان باز مى‏كنيم مى‏گويند عيسى پسر خداست؟ با اينها با شيوه احساس سخن بگو. با مردمى كه نمى‏شود با منطق با ايشان حرف زد و اسير يك سلسله تلقينات متكى بر احساسات گذشته هستند، بايد با شيوه‏هاى احساسى روبرو شد. شيوه احساسى چيست؟ بيم و اميد. اينها را به ميدان بيم و اميد بياور. اگر آنها دنبال مطلب را رها كردند كه هيچ؛ اما اگر با اين همه دنبال مطلب را رها نكردند آنها را به نفرين دعوت كن.

مباهله‏

اين شيوه دعوت به نفرين در دو مورد در قرآن به صورت يك فرمول حل كننده مشكل آمده است؛ يكى در مباهله، بر سر اينكه در مسأله مسيح حق با كيست، و يكى هم در داستان حقوقى لعان، كه ان شاءالله به وقتش خواهيم گفت. شايد بعضى از دوستان با بحث لعان اجمالا آشنايى داشته باشند. لعان در جايى است كه مردى همسرش را به داشتن رابطه نامشروع با يك مرد بيگانه متهم مى‏كند. خود مباهله هم يك نوع لعان است. مباهله اصلا يعنى لعان. در عربى، مباهله و ملاعنه يك معنى دارند.

اگر پيروان پر و پا قرص اينكه مسيح پسر خداست و خدا متجسد شد و تبديل به گوشت شد (تعبير تبديل شدن به گوشت در متن عبارات امروزى مسيحيت هم وجود دارد) بر اين مطلب پافشارى كردند، بگو بسيار خوب، حالا كه كميت شما در ميدان منطق و استدلال لنگ است، به ميدان دعا و نفرين درآييد. بياييد نزديكترين كسانى را كه دوست داريم نفرين كنيم!

خودمان، پسرانمان، زنانمان، و كسانى كه وابسته مستقيم ما هستند، جمع شويم و بگوييم بارالها، لعنت تو، دورى از رحمت تو، عذاب تو، بر آن گروهى باد كه در اين داستان راه دورغ مى‏روند! پيغمبر آنها را به اين كار دعوت كرد و آنها هم، كه بيشتر اسير احساس بودند تا دنباله‏رو منطق، سنگر را خالى كردند و عقب نشينى كردند. گفتند: نه، ما جرأت نمى‏كنيم. اين تاكتيك بسيار مناسب بود، براى اينكه تبليغات مسيحيت قبل از شروع اسلام آرام آرام در شبه جزيره شروع شده بود و پايگاههاى كوچك مسيحى در اين طرف و آن طرف به وجود آمده بود و مسيحيت داشت مشركين را از شرك بت‏پرستى به يك نوع شرك سه گانه پرستى سوق مى‏داد. اسلام آمد تا اين مردم را به سوى يكتاپرستى، واقعى دعوت كند، اما مسيحيت بر سر راهش قرار داشت. تبليغات مسيحى، گيرايى‏هاى خاصى دارد. بايد بر سر اين گيراييها ايستاد.

اول با منطق، و اگر منطق كارگر نيفتاد با چنين تاكتيكى. به محض اينكه مسيحت در برابر چنين دعوتى عقب نشينى مى‏كرد، همان عقب نشينى افكار ديگران را براى توجه بيشتر به منطق اسلام آماده مى‏كرد. همين طور هم شد. گروه مبلغان ورزيده مسيحيت كه به مدينه آمده بودند تا با پيامبر مباحثه كنند و او را در زمينه اعتقاد مذهبى صحيح در نظر ديگران محكوم كنند و گسترش اسلام را از طريق اين مباحثه‏هاى جدال‏آميز متزلزل كنند، در برابر چنين صحنه احساس انگيزى به ناچار عقب نشينى كرد. و اين عقب نشينى پيروزى بسيار ارزنده‏اى براى نهضت اسلام بود.

شما دوستان در همين عصر خودمان ببينيد، چند درصد از مردم در بحثها دنباله‏رو حرف حسابى و منطقى هستند؟ به خصوص در زمينه مسائلى كه مى‏شود با الفاظ كمى با آن آب و رنگ داد و احساسات را برانگيخت، كميت منطق واقعا لنگ مى‏شود و حربه منطق واقعا لنگ مى‏شود و حربه منطق واقعا از كار مى‏افتد. من شخصا در همين عصر خودمان، در مسايل گوناگون، استفاده ناجوانمردانه اغفالگرانه دكاندارهاى عصرمان را از اين نوع حربه‏هاى احساسى، در مسايلى كه به راحتى مى‏شود احساسات مردم را در آن مسايل تحريك كرد، مكرر ديده‏ام.

قصه مار و مار هنوز هم زنده است؛ به خصوص در مسايلى كه كار از نظر تحريك احساسات آسان است. واقعا در ميان توده‏هاى وسيعى كه اجمالا قلبشان مالامال از مهر على عليه السلام است، قلبشان در گرو مهر صديقه طاهره (سلام الله عليها) است، قلبشان از آغاز زندگى تحت تأثير محبت فوق العاده نسبت به ساحت مقدس امام حسين عليه السلام است،از اين احساسات پاك ولو جاهلانه اما پاك، (پاك به اين معنا كه واقعا حسين را دوست دارد، واقعا فاطمه را دوست دارد، واقعا على را دوست دارد)، از اين احساسات پاك به عنوان زمينه‏اى براى تحريك و برانگيختن همين مردم عليه هدفهاى على، هدفهاى فاطمه، و هدفهاى حسين به على چه سوء استفاده‏ها كه نمى‏شود.

در اين گونه شرايط مگر مى‏شود با منطق سخن گفت! گوش كسى به منطق بدهكار نيست! فكرش براى تحليل آماده نيست. در اينجا جز استفاده از تاكتيكهاى تبليغى احساسى در مقابل آن تاكتيكهاى اغفالگرانه احساسى هيچ راه ديگرى وجود ندارد.

پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) در برابر رهبران مسيحيت بخشى از عربستان زمان خودش (ملاهاى كليسا) در وضعى قرار مى‏گيرد كه هر چه با منطق با آنها روبرو مى‏شود، آنها بر احساسات مخالف انگشت مى‏گذارند و تحريك مى‏كنند. پيامبر بايد كارى مى‏كرد كه اينها در يك ميدان احساسى جا خالى كنند. پيامبر به فرمان خدا، با قاطعيت آنها را به ميدان لعن و لعنت دعوت مى‏كند: نفرين خدا بر آنها باد كه به راه دروغ مى‏روند! آن وقت اينها مى‏ترسند جا خالى مى‏كنند.

توجه داريد كه جا خالى كردن ناشى از ترس در چنين صحنه‏اى چه تأثيرى دارد. وضع حريف را بر هم مى‏زند. او را شكست مى‏دهد و زمينه را براى منطق آماده مى‏سازد.

مكرر از من سؤال شده است كه مگر، پيغمبر اسلام و قرآن هم براى اثبات حق و باطل خواسته از دعا و نفرين استفاده كند؟ هرگز! شما ببينيد سابقه اين صحنه چيست. ببينيد قرآن و پيغمبر، اول با چه زبانى به ميدان آمده و پيامبر چرا و تحت تأثير چه شرايطى سراغ اين اسلحه رفته است. در شرايطى كه حريف، يا ناجوانمردانه يا جاهلانه، زمينه‏هاى فكرى را براى كاربرد منطق از بين برده است.

در چنين شرايطى شما چه توصيه‏اى مى‏فرماييد؟ صاحب منطق جا را خالى كند و برود و زمينه را به دست مارگير بسپارد؟ يا اينكه صاحب منطق با يك تاكتيك جالب زمينه را از دست مارگير بيرون بياورد تا در مرحله بعدى و شرايط مساعدتر مجددا منطق او كارگر بيافتد و روشنگرى‏اش ثمربخش‏تر باشد؟ كدام را توصيه مى‏كنيد؟ معلوم است كه روش دوم صحيح است.

مباهله براى اين نيست كه قرآن بخواهد حق و باطل را با دعا و نفرين اثبات و نفى كند. داستان مباهله براى آن است كه نقشه حريف را به هم بزند و استعدادهاى انسانى را از دام حريف برهاند و آزاد كند و به ميدان تأثير منطق بياورد. و البته همين طور هم شد.

در اين داستان مباهله نكته لطيفى هم در مورد مولا على عليه السلام هست و آن اين است كه قرآن مى‏گويد: بگو بياييد پسرانمان را دعوت كنيم، زنانمان را دعوت كنيم، خودمانيها را دعوت كنيم تا بيايند... اين نكته لطيف نه تنها درباره على عليه السلام بلكه به طور كلى درباره اهل بيت است.

مورخين و مفسران و راويان حديث عموما نقل كرده‏اند كه به دنبال اين آيه، پيامبر، زهرا، سلام الله عليها، و همسرش على عليه السلام و حسنين، سلام الله عليهما، به صحنه مباهله آمدند. همين پنج نفر. ابنائنا: پسرانمان را بياوريم، پيغمبر حسن و حسين را به عنوان پسرانش آورد. نسائنا: زنانمان را بياوريم، پيامبر به عنوان زنان، زهرا، سلام الله عليها، را آورد. خودمانى‏ها را بگوييم بيايند. پيامبر به عنوان خودمانى‏ها فقط يك نفر را آورد: على عليه السلام، چه رابطه استثنايى اضافى خاصى ميان اينها و پيامبر وجود دارد كه در اين صحنه مى‏بينيم همسران ديگر پيامبر به عنوان نسائنا و مردان ديگر نيز به عنوان انفسنا حضور ندارند؟ حتى اگر قصه دامادى پيامبر هم باشد، عثمان نيز داماد پيامبر است ولى به اين صحنه دعوت نمى‏شود. درست است كه در موقع مباهله همسر عثمان وفات كرده، اما بالاخره ارتباط دامادى هنوز محفوظ است.

داستان مباهله از نظر نشان دادن نوعى پيوستگى ممتاز برجسته ميان اين چهار تن و پيامبر، داستان جالب و قابل ملاحظه‏اى است. منتها، فهم صحيح اين پيوند به اين است كه بپرسيم علت اينكه على عليه السلام به پيامبر وابسته‏تر است چيست؟ اگر زهرا، سلام الله عليها، به پيامبر وابسته‏تر است علتش چيست؟ اگر حسنين، سلام الله عليهما، به پيامبر وابسته ترند علتش چيست؟ اين دو مطلب براى جامعه ما بسى پر خسارت و مصيبت بار شده است.

برادر و خواهر عزيز، شاهد زنده اينكه اين پيوندها پيوند تنى نيست در خود دودمان اهل بيت وجود دارد. مگر جعفر، برادر امام على نقى سلام الله عليه، يك عنصر برادر متصل وابسته به اهل بيت نيست؟ چرا او به عنوان جعفر كذاب، مطرود است؟ مگر او از اين سلاله نيست؟ چرا ملعون است؟ چرا مطرود است؟ چرا او را كنار مى‏زنى؟ چرا خودت به عنوان يك شيعه از او به عنوان جعفر كذاب به بدى ياد مى‏كنى؟ چون پيوند اصيل پيوند عقيدتى است.

جالب اين است كه در همين آياتى كه امشب خواندم، قرآن بر همين فرمول انگشت مى‏گذارد: ان اولى الناس بابراهيم للذين اتبعوه؛ پيوسته‏ترين افراد به ابراهيم و صاحبان ولايت او كسانى هستند كه راه او را رفتند. در اينجا هرگز فرمول را چنين بيان نمى‏كند كه ان اولى الناس بابراهيم لَاولاده و احفاده يا لذريته. نمى‏گويد پيوسته‏ترين انسانها به ابراهيم ذريه و نسل او هستند در نسل و ذريه ابراهيم كسان زيادى مشمول عنوان پيوسته‏ترين افراد به ابراهيم هستند، اما نه به عنوان ذريه، بلكه به عنوان تبعيت. ذريه هم در پرتو تبعيت به مرحله ولايت و پيوستگى مى‏رسد، نه در پرتو انتساب و نسب.

پس فرمول، فرمول تبعيت است. شيعه‏ترين افراد نسبت به على عليه السلام چه كسانى هستند؟ للذين اتبعوه. شيعه‏ترين افراد نسبت به امام صادق عليه السلام چه كسانى هستند؟ للذين اتبعوه. دارندگان ولايت اهل بيت چه كسانى هستند؟ للذين اتبعوهم. اين فرمول قرآن است.

ملاحظه كنيد، همين جاست كه به محض اينكه خواستيم ملب صحيح قرآن، كتاب، سنت و عترت را در زمينه خود ولايت بگوييم، آن وقت صداها و فريادها بلند مى‏شود كه ولايت به خطر افتاده است! جو احساسى به وجود مى‏آيد و گوشها ديگر به منطق بدهكار نيست. اين مصيبت‏بار است. آن وقت ولايتى كه به حق بايد كليد سعادت و نجات باشد، چون بدل ولايت است و نه خود ولايت، و چون مفهوم انحرافى ولايت است نه خود ولايت، متأسفانه به عامل تيره بختى تبديل مى‏شود؛ چه در اين دنيا و چه در آن دنيا.

خوشبختانه در زمينه اين مسأله، كه حتما نيازمند فهم صحيح و موضعگيرى صحيح است، در اين سالهايى كه تفسير داشتيم فرصتهاى جالبى پيش آمده كه به استناد قرآن و به استناد روايات صريحى كه از معتبرترين كتابهاى شيعه، از قبيل كافى، كه براى دوستان نقل كرديم، مفهوم صحيح ولايت براى شما روشن شود تا بدانيد كه بحث بر سر ولايت داشتن و بى‏ولايتى نيست؛ بحث بر سر ولايت اصيل داشتن و ولايت غير اصيل منحرف را جانشين ولايت اصيل صحيح كردن است. پس آيه مباهله ارتباط و پيوستگى ممتازى را ميان على عليه السلام، زهرا، سلام الله عليها، و حسنين، سلام الله عليهما، به پيامبر بيان مى‏كند.

اما توجه كنيد كه اين پيوستگى ممتاز به خاطر اين است كه على عليه السلام نسخه دوم پيغمير (صلى الله عليه و آله و سلم) است. يعنى مثل پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) فكر مى‏كند و مثل او عمل مى‏كند. اين پيوستگى به خاطر اين است كه زهرا، سلام الله عليها، بانويى است كه خود را با معيارهايى كه پدر از جانب خدا آورده، سراپا ساخته است. اگر صديقه است، اگر طاهره است، اگر زكيه است، اگر طيبه است، به همين دليل است. و اگر حسنان تا آن اندازه مورد علاقه پيغمبرند... البته بخشى از اين علاقه طبيعى است.

پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) نوه‏هايش را دوست دارد، اين طبيعى است. اين علاقه طبيعى در اسلام تصويب شده است و انسان بالاخره بچه‏هايش را دوست دارد. اما دوست داشتن يك حساب است و اينكه حسنان سيدا شباب اهل الجنه شوند حسابى ديگر است. حسنين به اعتبار نوه پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) بودن سيدا شباب اهل الجنه نيستند. حسنين به اعتبار اين كه دو عنصر جوانند كه از نخستين روزهاى تولد، درست با معيارهاى قرآن و اسلام پرورش يافته‏اند و در طول زندگى همواره مراقب اين معيارها بوده‏اند و از اين موهبت استثنايى اجتماعى الهى برخوردار بودند سيدا شباب اهل الجنه هستند.

تو اى دوستدار على عليه السلام، تو اى دوستدار فاطمه، سلام الله عليها، و تو اى دوستدار حسنين، سلام الله عليهما، فكر مكن كه دوستى تو نسبت به آنها به اين است كه چيزى نذرشان كنى! مثلا سفره نذرشان كنى، چلچراغ نذرشان كنى... اين دوستى آنها نيست. آنها اهل اين حرفها نيستند تا دوستيشان به اين چيزها باشد. دوستى تو به آنها در كجا نمودار مى‏شود؟ فقط يك جا، و آن رفتار تو، عقيده تو، انديشه تو، فكر تو و عمل توست. هر قدر عقيده و انديشه و عملت به اينها نزديكتر باشد نشانه آن است كه دوستى راستين صحيح آنها در تو ريشه‏دارتر است.

محبت اهل بيت و ولايت آنها بازده و ثمره‏اى جز اطاعت بيشتر خدا و پرهيز بيشتر از معصيت خدا ندارد. لذاست كه در آن روايت كافى امام على عليه السلام بانگ و فرياد مى‏زند: والله والله، ولايت ما را ندارد جز آن كسى كه خدا را اطاعت مى‏كند. هر كس از خدا اطاعت كند از ولايت ما برخوردار است و هر كس خدا را معصيت كند از ولايت ما برخوردار نيست. اين دو به هم پيوسته است.

اگر مى‏بينيد در آن حديث مى‏گويد اركان اسلام پنج تاست كه آخرينش را ولايت مى‏داند و بعد مى‏گويد مهمترينش ولايت است، صحيح است. پيوستن انسان به يك گروه يعنى خود را در مسير سازندگى دقيقتر آن گروه قرار دادن. در مورد ولايت اهل بيت هم همين طور است. چرا يك مفهوم وارونه از اين ولايت درست مى‏كنيم و به خورد مردم مى‏دهيم؟ هم تشيع را بدنام مى‏كنيم، هم شيعه را در برابر منطقها محكوم مى‏كنيم، هم گسستگيهاى نابجا در امت اسلامى ايجاد مى‏كنيم، هم يك مطلب بسيار عالى را به صورت يك معماى غير قابل فهم در برابر ديده انسانهاى انديشمند قرار مى‏دهيم، بعد هم داد مى‏زنيم كه چرا جوانها از دين فرار مى‏كنند!

عدم جواز تقليد در مسائل اعتقادى‏

قرآن مجددا تكرار مى‏كند كه: ان هذا لهو القصص الحق. با اينها مباهله كردى؟ نتيجه چه بود؟ نتيجه اين بود كه ان هذا لهو القصص الحق، مطلب حق درباره عيسى همين است. و ما من اله الا الله، خدا يكى است؛ تثليث نداريم؛ و ان الله لهو العزيز الحكيم. بعد از اينكه اين گفتگو و درگيرى فكرى با مسيحيت از مرحله تثليث گذشت، بايد از يك مرحله ديگر هم بگذرد. براى اينكه پاك كردن از نوعى شرك ديگر را هم به همراه داشته باشد، فورا مى‏گويد اى اهل كتاب، بياييد تا دست كم در مورد مطلبى كه نبايد ميان ما و شما مورد اختلاف باشد، اتفاق كنيم. الا نعبد الا الله، و لا نشرك به شيئا، كسى را شريك او قرار ندهيم. تا اينجا مطلب سربسته است.

بعد مطلب را باز مى‏كند. يعنى جمله‏اى را عطف مى‏كند كه حكم عطف تفسيرى را دارد: و لا يتخذ بعضنا بعضا اربابا من دون الله؛ بياييد در داخل خودمان هم بتهاى داخلى و خانگى و ملى و ميهنى و گروهى و اجتماعى نداشته باشيم و برخى از ما پرستنده برخى ديگر نباشيم. يعنى، توحيد اسلامى را كه آن قدر بال و پرش گسترده است كه تا زواياى زندگى بشر مى‏آيد، عرضه مى‏كند. مى‏گويد، با كنار گذاشتن تثليث حتى توحيد كامل نمى‏شود. اما چرا با كنار گذاشتن تثليتث حتى توحيد كامل نمى‏شود؟ ما الان در آيينمان تثليث نداريم اما به ضد توحيد مبتلا هستيم، براى اينكه از ديد توحيد عالى وسيع زيربنايى سازنده اسلام، اگر من مسلمان، چشم و گوش بسته و بى‏حساب به حرف يك انسان ديگر تسليم شوم گويى عبد او شده‏ام؛ گويى عبادت او را كرده‏ام؛ گويى از توحيد منحرف شده‏ام. به حرف افراد بايد اعتماد كنى اما از روى حساب. تقليد مى‏كنم؛ اما تقليد يعنى چه؟ خوب دقت بفرماييد كه اتفاقا در همين عصر ما اين نمونه‏ها وجود دارد. يك عالم دينى فقيه ممتاز داراى معلومات را به عنوان مرجع تقليد انتخاب كرده‏اى. البته ممكن است در تشخيص اين آقا اشتباه كرده باشى و او اعلم يا عادل نباشد، ولى اصل كار و فرمولت درست است.

براى شناختن حلال و حرام، چون تو خودت نمى‏توانى با اجتهاد و مطالعه كتاب و سنت از حلال و حرام سر در بياورى، وظيفه‏ات اين است كه مجتهدى را، كارشناسى را، متخصصى را كه درستكار و كارشناس باشد، آن هم بهترين كارشناس موجود را، انتخاب كنى و به او مراجعه كنى. تا اينجا كار تو بر اساس فرمول است و در آن بحثى نيست.

حال فرض كنيد در جلسه‏اى نشسته‏اى و يك معمم با يك فرد كلاهى درباره يك مسأله اعتقادى سخن مى‏گويد؛ واكنش شما در برابر او چيست؟ آيا مى‏گوييد استفتاء كنيم و از حضرت آيت الله العظمى بپرسيم حرفى كه تو در زمينه فلان مسأله اعتقادى مى‏زنى درست است يا نه؟ اگر اين را بگوييد منحرف شده‏ايد و دچار انحراف از توحيد اسلام شده‏ايد. مسأله اعتقادى استفتاء از مرجع تقليد بر نمى‏دارد. آنجا جاى تقليد نيست.

اگر هم آن آقا به عنوان مرجع تقليد نظر خود را در زمينه فلان مسأله اعتقادى نوشت، آن يك نظر است و نظر اين آقا هم يك نظر. دليلى بر تقدم و ارزش قاطع سخن آن آقا در برابر اين آقا وجود ندارد. نه كتاب و قرآن اين را مى‏گويد و نه سنت. در مسائل اعتقادى هر كسى بايد خودش تحقيق كند. بنابراين، تو اى انسان مسلمان، در اين مسأله اعتقادى اگر خودت شايسته فكر و انديشه تحقيق هستى، حق ندارى به جوابى كه فلان مرجع تقليد در مسأله عقيدتى نوشته ترتيب اثر بدهى و آن را بپذيرى و حرف فرد ديگرى را به استناد سخن او رد كنى. تو بايد ببينى دلايل آن دو نفر چيست. اگر عقلت مى‏رسد و اين قدر رشد دارى، فكر كن و يك نظر را انتخاب كن. اگر اين رشد را ندارى، مسأله را كنار بگذار! البته در مسايل اساسى بايد خودت اجتهاد كنى. در مورد خدا، پيامبر،معاد، در اين مسايل اساسى خودت بايد با استدلال فهميده باشى و حق تقليد، حتى از مرجع تقليد، ندارى. در گسترده كردن و تفصيل اين مطالب هم باز حق تقليدى ندارى. اگر اهل مطالعه هستى مطالعه كن تا به نتيجه‏اى برسى. اگر اهل مطالعه نيستى و وقت و آمادگى‏اش را ندارى، مسأله را كنار بگذار نه اينكه تقليد نكن. اين تقليد انحراف از توحيد است. از شما مى‏پرسم، كدام محفلى از محافل مردم ماست كه اگر چنين بحثى در آن پيش آمد و دست خطى از فلان آقا آوردند دهانها بسته نشود؟ جامعه ما از اين نظر چقدر توحيدى است؟ فرمول روشن است: تقليد در مسائل فرعى عملى درست و صحيح است. من بايد نماز بخوانم، من بايد معاملات داشته باشم، من بايد عقد و ازدواج داشته باشم، من بايد بدانم اين غذا را بخورم يا نخورم؛ اينها مورد احتياج عملى من است و مى‏خواهم حكم خدا را در اين باره بدانم. لذا يا بايد خودم اهل اجتهاد و تحقيق باشم يا چون مورد احتياج عملى من است ناچار بايد از يك كارشناس بپرسم.

در مسايل عملى فرمول روشن است: يا اجتهاد يا تقليد؛ احتياط هم كار حضرت فيل است! اما در مسايل عقيدتى چطور؟ آنجا تقليد جا ندارد، و بلكه ضد اسلام است. اگر تقليد در مسايل عقيدتى جا داشت، چرا قرآن بى‏خودى اين قدر پرخاش مى‏كند؟ قرآن مى‏گويد وقتى ما پيامبرى براى آنها مى‏فرستيم كه آيات ما را بر آنها مى‏خواند، مى‏گويند انا وجدنا آبائنا على امه و انا على آثارهم مهتدون‏ (6)؛ ما پدرانمان را در راهى ديديم و به دنبال همانها مى‏رويم. قرآن مى‏گويد: اولو كان آبائهم لا يعقلون شيئا و لا يهتدون‏ (7). حتى اگر فكر و عقل پدرانشان درست كار نمى‏كرد، قرآن نبايد به آنها انتقاد كند، چون بالاخره آنها تقليد مى‏كردند. يك بام و دو هوا كه نمى‏شود! اگر تو مى‏گويى مسيحى حق ندارد در اعتقادش در زمينه خدا و پيامبرى، مقلد پاپ باشد، چطور مسلمان حق دارد در مسايل اعتقادى مقلد پاپ خودش باشد؟ من تعجب مى‏كنم از مراجعى كه در اين زمينه‏ها قلم بر كاغذ مى‏آورند! آنها چطور متوجه اين خطاى بزرگ خودشان نيستند!؟ يك مرجع چه حقى دارد كه در زمينه مسايل اعتقادى جواب استفتاء بنويسد؟ چه كسى اين حق را به او داده است؟ رفقا، از مراجع انتقاد كنيد. چه كسى گفته است از مراجع انتقاد نكنيد؟ نمى‏گويم توهين، مى‏گويم انتقاد. انتقاد غير از توهين است. انتقاد كنيد. از او بپرسيد چه كسى به تو حق داده است درباره مسأله اعتقادى جواب استفتاء بنويسى؟ اگر استفتاء از تو درباره مسأله اعتقادى صحيح است، عمل تمام مسيحيانى هم كه پيرو پاپ هستند درست است.

همان اعتقادى كه اين مسلمان شيعه نسبت به تو دارد آن مسيحى نسبت به پاپ دارد. تو آنجا مى‏گويى فرمول قرآن اين است كه در مسايل عقيدتى پيروى از بزرگان و سران و رهبران معنى ندارد؛ پس چرا خودت ضد اين فرمول عمل مى‏كنى؟ شما اين بيراهه را نرويد. اين انحراف از توحيد اسلام است. ببينيد توحيد اسلام چه ميدان گسترده‏اى دارد! قرآن اين مراجعه منحرف، حتى به علما را ضد توحيد مى‏شمارد و مى‏گويد: و لا يتخذ بعضنا بعضا اربابا من دون الله. در آيه ديگر دارد اتخذوا احبارهم و رهبانهم اربابا من دون الله و المسيح عيسى بن مريم. اينها نه تنها مسيح، بلكه احبار و رهبان، علما و قدسيان و زاهدان را ارباب خود گرفتند. مى‏گوييم يك مسأله اعتقادى پيش آمده؛ از چه كسى بپرسيم؟ از فلانى كه يكپارچه تقواست! آن آقا يكپارچه تقواست، بالاى چشم ما؛ اما چه كسى گفته به او مراجعه كنيم و مسأله اعتقادى بپرسيم؟ اگر او آدم آگاه و با تقوايى باشد، وقتى به وى مراجعه مى‏كنيد مى‏گويد برادر، بيخود به من مراجعه كرديد. اگر به شما جواب داد، بدانيد كه يا از آن كسانى است كه با لذات عادى دنيا قهر كرده‏اند و در خط مريد بازى‏اند و لذت مريد بازى را بر هر لذت ديگرى مقدم داشته‏اند، كه بايد از آنها بپرهيزيد - از همانها كه امام عليه السلام در روايت معروف عدالت از آنها ياد مى‏كند - يا جاهل و نادان‏اند، كه باز هم به درد ما نمى‏خورند. ولى اگر با تقواى آگاه باشد، مى‏گويد پسرم، دخترم، بيخود براى اين سؤال پيش من آمده‏اى؛ اين مسأله يك مسأله اعتقادى است، اگر فكر خودت مى‏رسد و زمينه‏هاى مطالعاتى‏ات براى فهم اين مسأله كافى است، برو مطالعه كن، اگر هم نيست آن را كنار بگذار. اين فرمول قرآن است.

در مورد آن آيه، هم شيعه و هم سنى روايت كرده‏اند. روايت سنى را از على بن حاتم نقل مى‏كنند - يا از على بن حاتم يا از يكى ديگر از مسيحيانى كه اسلام آورده بود. مى‏گويد، بعد از نزول آن آيه دوم اتخذوا احبارهم و رهبانهم اربابا من دون الله و المسيح عيسى بن مريم نزد پيامبر آمد و عرض كرد يا رسول الله، ما اين پاپها و احبار و رهبان رو قديسين را نمى‏پرستيم؛ ما در برابر آنها سجده نمى‏كنيم؛ ما براى آنها نماز و روزه نمى‏گزاريم. خيال مى‏كرد كه غير خداپرستى منحصر است به اين كه آدم در برابر او سجده كند. پيامبر فرمود، نه، والله آنها براى اينان نماز نمى‏خواندند و روزه نمى‏گرفتند، ولكن چشم و گوش بسته آنها را اطاعت مى‏كردند و آنها حلال خدا را بدون سند حرام مى‏كردند و اينها گوش مى‏كردند، و حرام خدا را بدون سند حلال مى‏كردند و اينها تسليم حرف آنها مى‏شدند.

در روايتى ديگر آمده است كه اينها مى‏گفتند فلان چيز حرام است؛ وقتى يك آيه از كتاب الهى خودشان را مى‏آوردى كه مى‏گفت آن چيز حلال است، آنها مى‏گفتند آيه را كنار بگذار، آقا اينطور مى‏فرمايد! الان ما هم همين طور هستيم. هر چه آيه مى‏خوانيم، هر چه حديث مى‏خوانيم، مى‏گويند آيه و حديث را كنار بگذار؛ آقا اين طور فرمودند (در مسأله عقيده). عين اين روايت از طريق شيعه از ائمه ما، سلام الله عليهم اجمعين، به همين مضمون هست كه ائمه ما آن را بر پيروى كوركورانه برادران اهل سنت در زمان ائمه از ملاهاى دربارى خودشان تطبيق مى‏كنند. در عصر پيغمبر هم آيه آن طور تطبيق شده است. نمى‏دانم اين روايات چندبار به گوش شما خورده! اصلا مثل اينكه اينها جزو روايات شيعه نيست و آنها را نبايد براى مردم گفت! جالب اين است كه پس از كنار زدن تثليث، آيه بيان مى‏كند كه با كنار زدن تثليث، توحيد تمام نشد و هنوز توحيد ناتمام است.

بايد تبعيتهاى كوركورانه خارج از فرمول را هم كنار بزنى تا به توحيد اسلام نزديك بشوى. و لا يتخذ بعضنا بعضا اربابا من دون الله. بگو راه ما اين است: فان تولوا فقولوا اشهدوا بانا مسلمون، اگر اينها نمى‏خواهند از اين راه بيايند، بگو بدانيد كه ما تسليم حقيم و لكم دينكم و لى دين؛ بدون عصبانى شدن، بدون ناراحتى، بدون درگيريهاى منحرف مضر ضد اخلاق، بدون توهين، بدون شتم، بدون دشنام، ولو ديگران دشنامهاى جاهلانه بدهند. و اذا خاطبهم الجاهلون قالوا سلاما و اذا مروا باللغو مروا اكراما. از راه صحيح بحث و گفتگو هرگز منحرف نشويد.

بررسى ابعاد گوناگون واقعه غدير (8)

بسم الله الرحمن الرحيم. يا ايها الرسول، بلغ ما انزل اليك من ربك و ان لم تفعل فما بلغت رسالته و الله يعصمك من الناس ان الله لا يهدى القوم الكافرين‏ (9)

اى پيامبر، آنچه از جانب خداوندگارت به سويت فرستاده شده ابلاغ كن؛ اگر نكردى، رسالتت را به مرحله كمال نرسانده‏اى و خدا تو را از گزند مردم نگه مى‏دارد. خدا مردم كفران ديده منكر حق و حقيقت را به راه راست نمى‏كشاند.

عيد خجسته امروز را كه بحق عيدى پر بركت است به همه شما برادران و خواهران عزيز صميمانه تبريك مى‏گويم. عيد غدير يادبود يك واقعه تاريخى بزرگ در تاريخ امت اسلام است كه مى‏توان از چهره‏هاى گوناگون و جنبه‏هاى مختلف آن سخن گفت. در سالهايى كه ما اين جشن بزرگ را در مسجد هامبورگ جشن مى‏گرفتيم، در آن چند سال كه آنجا بودم همه ساله خود به خود من سخن مى‏گفتم. خوب به خاطر دارم كه در هيچ سال ناچار نشدم مطلبى را تكرار كنم يا براى اجتناب از تكرار مطلب، موضوع سخنرانى عيد غدير را مسأله‏اى غير از غدير و مولا على، عليه السلام، قرار دهم.

همواره با خودم فكر مى‏كردم كه اگر سالها بگذرد و بخواهم براى همان مردم درباره غدير سخن بگويم قافيه سخن تنگ نيست، چون مسأله‏اى كه موضوع عيد غدير است يك مسأله جزئى پيش پا افتاده نيست بلكه مسأله‏اى بسيار مهم است.

مطلب اين است كه پيامبرى به فرمان خدا مأموريت يافته در جهان پر غوغاى چهارده قرن پيش جامعه نمونه‏اى بر مبناى اسلام بسازد. جامعه‏اى كه به تمام معنا يك جامعه انقلابى است. جامعه‏اى است كه وضع موجود را كاملا دگرگون كرده است. خدايانى كه تا ديروز در اوج عزت قرار داشته‏اند و در خانه يكتا پرستان، يعنى خانه كعبه، به ناحق جا داده شده بودند، با آن قيام و رستاخيز سرنگون شده و به دور انداخته شده‏اند.

مردمى كه تا ديروز تحت عنوان پاسدارى از بتخانه و بتكده و بت، يا بر عهده داشتن مناصب حج تحريف شده جاهليت، يا در دست داشتن زمام اقتصاد و سياست عربستان، از همه مواهب زندگى برخوردار بودند و هم رياست داشتند، هم ثروت داشتند، هم امكانات هوس بازيهاى بى‏حساب داشتند، با اين رستاخيز از اوج عزت به زمين افتادند و آنها كه تا ديروز تحت حكومت آنان زجر مى‏كشيدند و رنج مى‏بردند و حتى وجدانشان بزير پاى اين ستمگران لگدمال مى‏شد، با اين رستاخيز بالا آمدند و در پرتو قانون عالى ان اكرمكم عندالله اتقكم، هشياران با تقوا، امروز بر فرمانروايان بى‏تقواى ديروز فرمانروايى مى‏كنند.

فكر عوض شده است؛ فكر دينى، فكر اجتماعى و فكر اقتصادى. رباخواران ديروز كه از راه رباخوارى حرام شيره مردم بى‏بضاعت را مى‏مكيدند و آنها را خوار و زبون مى‏ساختند امروز در برابر قدرتى كه بر سر كار است جرأت ندارند ربا خوارى كنند، وگرنه قرآن با صراحت هر چه تمامتر به ميدانشان مى‏آيد و مى‏گويد اگر دست از ربا برنداريد فأذنوا بحرب من الله و رسوله‏ (10)، يكسره اعلام جنگ با خدا و پيغمبر كنيد. اصلا ملاحظه كنيد خود اين تعبيرات، تعبيرات انقلابى است. با يك ربا خوار با اين آهنگ سخن گفتن يعنى همه چيز عوض شده است.

پيغمبر بزرگوار اسلام به فرمان خدا و با اتكا بر وحى خدا، بر پايه توحيد و يكتا پرستى، بر پايه احترام به ارزشهاى عالى انسانى و بر پايه كنار زدن همه ارزشهاى ضد انسانى ديروز، جامعه‏اى نو ساخته است. حالا چنين بنيانگذارى الهام گرفته است كه ماها، هفته‏ها و روزهاى پايان عمرش نزديك مى‏شود. نگران است. نگران اينكه اين جامعه نوبنياد را با اين خصلتهاى نو بايد به دست چه كسى سپرد و چه كسى مى‏تواند پس از او اين جامعه را اداره كند؛ اداره‏اى كه همراه با آن حتى يك درجه زاويه انحرافى در مسير نهضت به وجود نيايد.

اين نگرانى بزرگ است. مسأله، شوخى نيست. مى‏دانيد قيمت اين مردم از ديدگاه بنيانگذار اين جامعه چقدر است؟ در صحنه نبرد بدر، كه نخستين برخورد مسلح ميان قيام كنندگان مسلمان و دشمنان اين قيام الهى از اشراف مكه بود و در كنار چاههاى بدر در راه ميان مدينه و مكه رخ داد، در موقعى كه دو صف در برابر هم قرار گرفتند، (صفى نزديك به هزار نفر مسلح و مجهز و صفى نزديك به سيصد نفر با كمترين حد سلاح و تجهيزات جنگى، اما با ايمانى قوى)، در آن موقع پيغمبر اكرم دست به دعا برداشت. سيره نويسان اين طور نقل مى‏كنند كه پيغمبر اكرم دست به دعا برداشت و عرض كرد، بارالها، اينك بندگان راستين تو در برابر مشركان سرسخت قرار گرفته‏اند.

خداوندا، اگر اين بندگان پاك، امروز به دست اين مشركان نابود شوند و در اين نبرد از بين بروند ديگر زمينه براى پرستش خداى يكتا در روى اين زمين باقى نخواهد ماند. قيمت اين مردمى كه پيغمبر ساخته و پرداخته يك چنين قيمت بزرگى است. ارزش آنها در يك چنين سطح عالى است. جامعه‏اى كه پيغمبر ساخته بايد جامعه نمونه حق پرستى و عدالت و فضيلت و مكرمت باشد. پيغمبر قدمهايى را برداشته، به نتيجه هم رسيده، اما هنوز اول كار است.