پيشگفتار
كتابى كه پيش روى شماست مجموعهاى از گفتارها و نوشتارهايى از شهيد آيت الله دكتر
بهشتى است پيرامون موضوع ولايت، مسئله رهبرى و نهاد روحانيت. با توجه به اينكه دكتر
بهشتى خود در سلك روحانيت بوده و در مديريت فعاليتهاى اجتماعى مشاركتى فعال داشته
و در شكلگيرى نهضت انقلابى مردم ايران و نهادهاى بنيادين نظام جمهورى اسلامى نقشى
مؤثر ايفا نموده، ديدگاهها و نقطه نظراتى كه طى اين گفتارها و نوشتارها مطرح مىشود
از دو جهت داراى اهميتى بسيار است: نخست اينكه مصدر اين مباحث عالم دينى روشن بين
زمانشناسى است كه از واقعيتهاى اجتماعى تحليلى عميق و دركى گسترده دارد و بر اين
اساس تلاش مىكند تا پاسخ پرسشهاى مطرح در اين زمينهها را با مراجعه به منابع و
ماخذ انديشه اسلامى استنباط و استخراج كند و ديگر اينكه راه را براى شناخت بهتر
بخشى از ابعاد انديشه يكى از رهبران انقلاب اسلامى و بنيانگذاران جمهورى اسلامى
هموار مىسازد.
نكته شايان توجه در مورد گفتارها و نوشتارى كه در اين كتاب آمده اين است كه بخشى
از آنها در فضاى پيش از انقلاب اسلامى و غالبا در جمع افرادى مطرح شده است كه داراى
دانش دينى مناسب بودهاند و به نسبت گفتارهايى كه در سالهاى پس از انقلاب براى عموم
مردم ايراد شده از بار نظرى بيشترى برخوردار است.
بنا به سنت، در تنظيم گفتارهايى كه در اين كتاب آمده تلاش گرديده تا كمترين ميزان
اصلاحات به منظور رعايت حفظ امانت اعمال شود. نوشتارى كه با عنوان روحانيت در اسلام
و در ميان مسلمين ملاحظه خواهيد كرد نخستين بار در سال 1341 در مجموعهاى با نام
بحثى درباره مرجعيت روحانيت توسط شركت سهامى انتشار منتشر شده كه در كنار مقالاتى
ديگر از مرحوم آيت الله حاج سيد ابوالفضل موسوى مجتهد زنجانى، مرحوم آيت الله سيد
محمود طالقانى و آيت الله سيد مرتضى جزائرى به چاپ رسيده كه در ويرايش آن تنها به
هماهنگى در رسم الخط اكتفا شده است. درباره زمان و مكان ايراد گفتارها نيز سعى شده
است تا در حد امكان اطلاعات لازم آورده شود كه طى پانوشتى در ابتداى هر گفتار ذكر
گرديده است.
در پايان جا دارد از تلاش ويراستاران جناب آقاى عبدالرحيم مرودشتى و جناب آقاى
محسن معينى كه با صبر و حوصله بسيار به انطباق گفتارها با نوارهاى موجود پرداخته و
زحمت ويرايش آنها را بر عهده داشتهاند سپاسگزارى كنيم.
بنياد نشر آثار و انديشههاى شهيد آيت الله دكتر بهشتى
ولايت (1)
امشب، جلسه بحث تفسير هفتگى ما مقارن است با شب بيست و يكم ماه رمضان. اين شب بر
طبق برخى از روايت هم ليله القدر است و هم شب شهادت مولاى متقيان، اميرمؤمنان، على
عليه السلام. لذا امشب برنامه جارى و معمولى تفسير قرآن را به برنامهاى متناسب با
مقتضاى اين شب تبديل كرديم. مناسب بود كه امشب بحث ما مستقيمتر به مقام والاى على،
عليه السلام، ارتباط داشته باشد. به نظرم رسيد كه مناسبترين بحث با مقام مقدس
حضترتش، توضيحى درباره ولايت باشد؛ چون ما على، عليه السلام، را به عنوان ولىالله
و به عنوان مولى لكل مؤمن و مؤمنه مىشناسيم. بد نيست بدانيم وقتى مىگوييم شيعيان
موالى على و اهل بيت و ائمه طاهرين، سلام الله عليهم اجمعين، هستند، چه معنى
مىدهد.
وقتى مىگوييم على مولاى هر مرد و هر زن با ايمان است به چه معناست؟ معناى اين
كلمات عربى كه از تعاليم اسلام به زبان ما آمده و فرهنگ اسلامى ما را تشكيل مىدهد
بايد براى ما روشن باشد. هر مرد و هر زن مسلمانى بايد يكيك اين كلماتى را كه به
كار مىبرد، با معنايى روشن و مستند به كار ببرد، و اگر نه اين كلمات ممكن است
لغزشگاه و زمينه انحرافى براى زن و مرد مسلمان بشود.
ولايت يعنى چه؟ اينكه على، عليه السلام، و امامان پاك از نسل وى موالى ما هستند
يعنى چه؟ اينكه ما از ولايت آنها بهرهمند هستيم به چه معناست؟ آنها تحت عنوان اين
كلمه از ما چه خواستهاند؟ ما امروز از اين كلمه چه مىفهميم؟ آن ولايتى كه جزو
اركان اسلام است كدام است؟ آن ولايتى كه بخصوص در مذهب شيعه روى آن تكيه شده و محور
اين مذهب است كدام است؟ اين شناسايىها لازم است. مگر مىشود كه يك نفر مسلمان شيعه
باشد و معناى درست و كامل اين كلمات را نداند! بايد بداند و بايد بفهمد و بايد
بيابد تا از صميم قلب در راه ولايت باشد.
معناى واژه ولايت
كلمه ولايت در زبان عربى يك معنى اصلى دارد و معانى ديگرى كه از اين اصل ريشه
گرفتهاند و شاخههاى اين معنى اند. معنى اصلى كلمه وَلاء و وِلاء يعنى در پى
يكديگر قرار گرفتن و پهلوى هم بودن دو چيز، به طورى كه هيچ چيز اين دو را از هم جدا
نكند. اتفاقا ما با بعضى از مشتقات اين كلمه در همين زبان دينى خودمان آشنايى
داريم. شما مىخوانيد كه يكى از احكام وضو، و همچنين يكى از احكام نماز، موالات
است.
موالات در نماز و وضو يعنى افعال و اعمال وضو و نماز پى در پى بيايند، به طورى كه
هيچ چيز ديگرى ميان آنها فاصله نشود و آنها را از هم جدا نكند. اين معناى اصلى اين
كلمه در زبان عربى است. اين ولاء و ولايت و پيوندى چنين نزديك، وقتى به زندگى فردى
و اجتماعى بشر مىآيد تجلياتى پيدا مىكند. وقتى دو نفر به يكديگر چنان پيوسته شوند
كه هيچ عامل خارجى ميان آنها فاصله نشود، آن وقت اين پيوند تجلياتى مىيابد. اولين
و سادهترين و نخستين تجلى آن، دوستى و به تعبير راغب در مفردات، صداقت است. يعنى
دوستى درست و حسابى؛ دوستىاى كه از صميم قلب يكديگر را دوست داشته باشند. اين
مىشود وَلاء، وِلاء و ولايت.
يك مرحله از ولايت، دوستى بى غل و غش دو نفر انسان است كه با هم از صميم قلب دوست
هستند. اينها ولّى يكديگرند. اين ولى اوست و او ولى اين. اين مولاى اوست و او مولاى
اين. اين نخستين تجلى است. اين پيوند يك درجه كه بالاتر مىرود، با پيوند خويشاوندى
همراه مىشود. يعنى علاوه بر رابطه دوستى دو انسان، نزديكى و پيوند خونى نيز به آن
اضافه مىشود. گويى آن محبت با خون اينها عجين و آميخته است. اين ولاء به معناى
خويشى و خويشاوندى است. و اولو الارحام بعضهم اولى ببعض فى كتاب
الله. وقتى به اين وَلاء و وِلاء در يك سيستم و دستگاه حقوقى جان بيشترى
بدهند و منشأ يك سلسله حقوق در ميان افراد مردم نسبت يه يكديگر شود، به ولايتى
تبديل مىشود كه در فقه وجود دارد؛ آن- نخستين درجه ولايت، از قبيل ولايت پدر بر
فرزند. پدر، ولّى فرزندان خود است. از وقتى بچهها به مدرسه مىروند با اسم ولى
آشنا مىشوند، چون دائما نامه مىنويسند كه آقاى فلان، ولى فلان دانشآموز. در
اينجا آن پيوند محبت و آن پيوند خونى، با نوعى پيوند حقوقى تقويت مىشود. معمولا
اين پيوندهاى حقوقى دوجانبه است. پدر نسبت به فرزندان ولايت دارد؛ يعنى مىتواند
نسبت به اموال آنها، نسبت به حقوق آنها، نسبت به تعيين روش تربيت آنها اعمال نظر و
اعمال قدرت كند. اختياراتى دارد، اما اين اختيارات يك طرفه نيست. همين پدر در برابر
فرزندش تعهداتى نيز دارد. خيلى از پدرها هستند كه ولايت بر فرزندان خود را يك طرفه
مىفهمند. اين امر بسيار خسارت زاست. اين فهم غلط از ولايت پدر بسيار بد است.
اگر پدر از نظر قوانين اسلام و بسيارى از سيستمهاى قانونى ديگر ولّى فرزندان
شناخته شده، به اعتبار تعهداتى است كه در همين سيستمها در برابر فرزند و آينده
فرزند بر دوش او گذارده شده است. ولى دايره اين مسايل حقوقى و اين تعهدات متقابل
حقوقى ميان پدر و فرزند بسيار محدود است. اشخاصى هم كه در اين دايره قرار مىگيرند
محدودند. يك گام و يك درجه كه از اين ولايت بالاتر برويم به ولايت اجتماعى مىرسيم.
ولايت اجتماعى يعنى داشتن سرنوشت مشترك در زندگى سياسى و اقتصادى و نظامى در يك
واحد اجتماعى؛ چه اين واحد، واحد قبيله باشد، چه واحد ملت باشد، چه واحد جامعه
انسانى باشد. اين نوع وَلاء و وِلاء، مخصوصا در موقعى كه قرآن كريم براى هدايت
اعراب، در درجه اول و مردم جهان در درجه بعد آمد، نقش مهمى ايفا كرد. اينكه مىگويم
اعراب در درجه اول، يعنى منطقه نزول قرآن منطقه عربستان بود؛ پس در درجه اول آنها
از اين هدايت بهرهمند مىشدند. بعد آنها بايست حامل اين رسالت و هدايت براى ديگران
مىشدند.
ولايت در ميان اعراب پيش از اسلام
موقعى كه قرآن در سرزمين عربستان آمد، مسأله ولايت اجتماعى نقش بزرگى در زندگى آن
مردم ايفا مىكرد. افراد يك قبيله، از زن و مرد و كوچك و بزرگ، از وَلاء و وِلاء
قبيلهاى برخوردار بودند. يعنى اگر يكى از افراد اين قبيله از طرف هر كس، هر مقام و
هر قدرتى، مورد تجاوز قرار مىگرفت، تمام افراد اين قبيله خودشان را در برابر اين
تجاوز مسؤول مىشناختند. احساس مسؤوليت اجتماعى در چهارچوب قبيله و ولاء قبيلهاى
در ميان اعراب بسيار شديد بود. اگر شما مىشنويد كه در ميان عربها جنگهاى ده ساله و
بيست ساله و سى ساله پيش مىآمد، اين مطلب در عين آنكه خيلى زشت است اما نشانه
مطلبى بسيار مهم است، و آن به هم پيوستگى و مسؤوليت متقابل و تضامن اجتماعى است كه
در يك قبيله وجود داشت. يك قبيله به محض اينكه كوچكترين فردش از طرف يك يا چند
قبيله ديگر مورد تجاوز قرار مىگرفت، بايست با آن قبيله متجاوز تا آخرين نفس
مىجنگيد. البته اين نقطه قوتى است. يعنى عربهاى آن زمان از بسيارى از جامعههاى
امروزى كه ما با آنها سر و كار داريم غيورتر بودند. اين قدر بىغيرت نبودند كه اگر
بر قشرى، بر گروهى، بر صنفى، بر زبدگان جامعه، بالاترين فشارها وارد بيايد، آب از
آب تكان نخورد. اين طور نبود. اين يك نقطه قوت بود: تضامن اجتماعى. منتها اسلام
محور اين تضامن خصلت برجستهاى است؛ محور غلط بود؛ ملاك و معيار غلط بود ولى خودش
بسيار عالى بود. مىدانيد كه عربستان سرزمين بسيار وسيع است و شايد نزديك به سه
ميليون كيلومتر مربع وسعت دارد. در آن زمان عربستان سكنهاى بسيار كم داشت. گاهى
مىشد كه يك خانواده هفت يا هشت نفرى، در گوشهاى جاى مناسبى پيدا مىكردند و همان
جا زندگى مىكردند. ميان اين خانواده و نخستين گروه انسانى ديگر گاهى بيست، سى،
چهل، پنجاه، صد، صدوپنجاه، يا دويست كيلومتر فاصله بود. لذا اگر حادثهاى پيش
مىآمد، حتى حادثهاى كوچك، حادثه جوى، حمله حيوانات درنده، زد و خورد با راهزنها،
از اين خانواده هفت - هشت نفرى همه مىمردند. اگر هم يكى زنده مىماند بيچاره
مىشد. چون اين يك نفر كه تا ديروز چهار، پنج، شش، يا بيست نفر پشت و پناه داشت،
مىشد آدمى بىصاحب كه هر كس مىتوانست به او زور بگويد. اين فرد در نظام اجتماعى
قبيلهاى عربستان اگر بدين نحو زندگى مىكرد تيره بخت مىشد. اگر مريض مىشد هيچ كس
به دادش نمىرسيد.اگر گرسنه مىشد هيچ كس نبود كه يك لقمه نان به او بدهد. اگر كسى
به او حمله مىكرد هيچ كس به داد او نمىرسيد.
لذا چنين آدمى راه مىافتاد و مىرفت تا به يك قبيله، ولو قبيلهاى كوچك با بيست
نفر عضو، برسد. وقتى مىرسيد مىگفت، سلام عليكم. مىگفتند، عليكم السلام،
بفرماييد! مىگفت، آدمى هستم در به در و بى پناه؛ پناه مىخواهم. در اين حالت؛ نظام
قبيلهاى عربستان مقرراتى وجود داشت. اين فرد با آن قبيله پيمان مىبست و سوگند
مىخورد. در پرتو اين پيمان و قرارداد عضوى از اعضاى وابسته اين قبيله مىشد؛ حليف
و هم قسم. اين را در برخى از اصطلاحات مولا مىنامند. يعنى او مولاى آن قبيله مىشد
و از وَلاء و ولايت آن قبيله برخوردار مىشد. از آن ساعت به بعد اگر كسى به اين فرد
كمترين تجاوزى مىكرد، قبيله براى دفاع از وى همان طور دفاع مىكرد كه براى دفاع از
حقوق يكى از اعضاى خود. اين يك ولايت قرار دادى بود.
مشابه آن را امروز هم در سيستمهاى حقوقى داريم. يك نفر كه ايرانى الاصل است به طور
طبيعى از تابعيت ايران برخوردار است و حكومت بايد مدافع حقوق، امنيت و حدود او
باشد. اما يك نفر كه اصلا ايرانى نيست و مثلا چينى يا روسى يا آلمانى است، به ايران
مىآيد و تقاضاى تابعيت مىكند؛ اگر تقاضايش پذيرفته شد و قرار داد تابعيت ميان او
و حكومت امضاء شد، از فردا حكومت همان طور كه مسؤول حمايت از حقوق اتباع واقعى اصيل
ايرانى خود است، مسؤول حمايت از حقوق اين فرد هم هست. تابعيت جديد يك عرب آواره در
نظام آن روز با قرارداد ولاء و ولايت كسب مىشد. به اين ترتيب او تقريبا از همه
حقوق اعضاى آن قبيله برخوردار بود. اسلام آمد و گفت اين وَلاء و وِلاء و ولايت بايد
از دايره قبيله برتر برود. موالات و ولاء مسؤوليت متقابل، بايد مربوط باشد به جامعه
اسلامى. هر مسلمان، هر كس اسلام را قبول كرد - اصلا قبول اسلام به طور اتوماتيك
يعنى پذيرفتن تابعيت جامعه اسلامى.
به اين ترتيب هر فرد مسلمان به محض اينكه مسلمان مىشد عملا تابعيت جامعه اسلام را
پيدا مىكرد و جامعه و حكومت اسلامى بايد حافظ و نگهبان حقوق و حدود او مىشد.
المؤمنون و المؤمنات بعضهم اولياء بعض؛ زنان و مردان مسلمان اولياى
يكديگرند؛ ولّى يكديگرند؛ مولاى يكديگرند؛ موالى يكديگرند؛ تولى و تولى نسبت به
يكديگر دارند. به اين ترتيب ولايت، به موضوع يك سلسله مسايل حقوقى اجتماعى وسيع
تبديل شد. اينجا نكته جالبى وجود داد. با پيشرفت اسلام و رشد و نمو جامعه اسلامى و
گسترش دعوت اسلام در سرزمينهاى دوردست، يك مسأله جديد سياسى (سياسى داخلى و خارجى)
براى حكومت و جامعه اسلامى پيش آمد، و آن اين بود كه داعيان و دعوت كنندگان و
مبلغان اسلامى به پنجاه فرسخ دورتر مىرفتند. با وسايل ارتباطى ضعيف آن روز و با
گسترش سريع اسلام، اگر فردى نسبت به اين مسلمان دور افتاده در صد فرسخ آن سوتر
تجاوز مىكرد، حكومت مركزى چه كارى مىتوانست براى او بكند؟ هيچ! آن روز كه
هلىكوپتر و ژاندارم هلىكوپتردار نبود تا به محض اينكه بىسيم خبر داد كه در صد
فرسخ آن طرفتر از مركز حكومت اسلامى، يك مسلمان مورد تجاوز قرار گرفته، فورا
مأموران حكومت مركزى براى سركوبى متجاوز حركت كنند.
در اينجاست كه قانون اسلام آمد يك قيد اضافه كرد و گفت، هر كس مسلمان شود و مهاجرت
كند. قيد مهاجرت آمد و به قيد اسلام اضافه شد. از آن پس موالات و ولاء سياسى و
نظامى و اجتماعى، كه همراه با مسؤوليت متقابل باشد، ميان مؤمن مهاجر و جامعه اسلامى
برقرار شد. مؤمن غير مهاجر از اين حق برخوردار نبود. مؤمن غير مهاجر از آن ولاء
درجه اول، حداقل ولاء، يعنى محبت متقابل، رفاقت متقابل، حقوق دوستانه متقابل ميان
خودش و ساير مؤمنان، برخوردار بود؛ اما از حقوق سياسى تابعيت برخوردار نمىشد.
بنابراين، از آن پس ما دو نوع مسلمان پيدا مىكرديم: مسلمانى كه از حقوق تابعيت
جامعه و حكومت اسلامى برخوردار است، و مسلمانى كه مسلمان هست اما از ولايت برخوردار
نيست؛ يعنى از حقوق متقابل و تضامن مشترك ميان خودش و جامعه اسلامى برخوردار نيست.
مسلمان منهاى ولايت از اينجا پيدا شد.
تا زمان پيغمبر اكرم مسأله در همين حد بود. بعد از رحلت پيغمبر اكرم، صلوات الله و
سلامه عليه، يك مسأله جديد پيش آمد، و آن ولايت حزبى بود. ولايت حزبى يعنى اينكه
مسلمانان بعد از پيغمبر پنج دسته شدند؛ هر يك از اين دستهها و احزاب در مسأله
حكومت و زمامدارى امت به فردى يا گروهى گرايش پيدا كرده بودند. خزرج، كه قسمت عمده
اعراب مدينه و انصار بودند، در حزب سعد بن عباده درآمدند. چند تن از مهاجرين در جزب
ابوبكر و عمر بن خطاب درآمدند. چند تن از مهاجرين و انصار در حزب على عليه السلام
بودند. اينها احزاب اساسى بودند. در آن دور و برها هم كسان ديگرى سر و گوشى
مىجنباندند. منفردينى هم وجود داشتند. در اينجا مسأله ولاء و ولايت عبارت مىشود
از پيوند تضامن و تعهد متقابل و مسؤوليت مشترك متقابل ميان اعضاى يك حزب و دسته
سياسى و اجتماعى. به مقتضاى اين ولايت سياسى و اجتماعى جديد كه در دايره و چهارچوب
فعاليت سياسى و اجتماعى اسلامى حزبى قرار مىگرفت، نوعى پيوند تعهدآور متقابل ميان
اعضاى حزب پديد مىآمد. به حكم اين پيوند، در حزب يا گروه، رهبرى هست و اعضايى كه
بايد با انضباط كامل حزبى دنبالهرو و پيرو اين رهبر باشند. بنابراين، ولايت در
اينجا همراه شد با يك مسأله بسيار حزبى، و آن تبعيت و پيروى و دنبالهروى شيعه على
عليه السلام بود از على عليه السلام؛ يعنى آن مسلمان متعهدى كه در دسته فعال پاك
سياسى و اجتماعى و اخلاقى و معنوى و همه جانبه على عليه السلام قرار داشتند و نسبت
به على عليه السلام تعهد پيروى و تبعيت داشتند و على عليه السلام هم نسبت به آنها
تعهد امامت و پيشوايى و زمام دارى و رهبرى داشت. باز ملاحظه مىكنيد كه مسأله ولايت
مسأله خيلى جدى است. خيلى جدى و در اوج! لازم مىدانم خيلى فشرده در مورد اهميت
مسأله ولايت، به اين معنا كه عرض كردم و ارتباط نزديكى كه اين مسأله با سرنوشت امت
اسلام داشت، مقدارى توضيح بدهم.
جامعه نوساختهاى به وجود آمده كه اگر نگويم همه چيز اين جامعه، ولى لااقل درصد
زيادى از مختصات اين جامعه در سرزمين عربستان و اصلا در دنياى آن روز، نو و جديد و
تازه است. رهبر و زمامدار اين جامعه، پيغمبر اكرم، صلوات الله و سلامه عليه، است.
پيوند و ارتباط اين رهبر با اعضاى اين جامعه، از ولاء به معناى محبت قلبى و صميمى
آغاز شده، و به ولاء به معناى زمامدار لازم الاطاعه و واجب الطاعه خاتمه يافته است.
وقتى پيغمبر آمد، اصلا مسأله اطيعوا الرسول مطرح نبود. تمام آيات اطيعوا الرسول
مربوط به دوران مدينه است. در دوره مكه اين حرفها نيست. در مكه پيروان پيغمبر
دلباخته اويند و از صميم قلب دوستش دارند. تعداد آنها هم اندك است. مسؤوليت اجتماعى
هم در حدى معين و محدود است و هنوز به نظام اجتماعى انسانى نرسيدهاند تا دايره
مسؤوليت خيلى بالا برود و خيلى گسترش و دامنه پيدا كند. لذا در هيچ يك از آيات مكى
اطيعوا الرسول نمىبينيم.
اطيعوا الرسولها مربوط به وقتى است كه رابطه ميان مسلمانان و پيغمبر از حد عشق به
حد پيشوايى رسيد: پيشوايى كه بايد از او اطاعت كنند. يعنى، از ولايت به معنى محبت
صميمى آغاز شد و به ولايت اجتماعى همراه با رهبرى پايان يافت. اين رهبر، كه
پايههاى رهبرىاش در عشق درونى دلها گذاشته شده، از دنيا مىرود. حالا جامعه
اسلامى بدون شك بايد براى ادامه حياتش رهبر داشته باشد. اما چه نوع رهبرى؟ در برابر
اين جامعه چهار جور رهبر قرار گرفته: يك رهبرى كه درست مىتواند همان نقش پيغمبر را
ايفا كند و شخصيتش، عشقش به حقيقت، سابقه پاك و درخشندهاش، فضيلتهاى انكار
ناپذيرش، به او اجازه مىدهد درست جانشين پيغمبر باشد. او فقط وحى نمىگيرد. چنين
رهبرى هم يكى بيشتر نيست. اين را به عنوان يك شيعه نمىگويم. اين را به عنوان يك
بررس تاريخ اسلام مىگويم. واقعا يكى بيشتر نيست و منحصر به فرد است: على عليه
السلام.
و لذا مىبينيد مورخان غير مسلمان هم وقتى منصفانه آمدند تاريخ اسلام را ورق زدند،
همين را گفتند. يك انسان هست كه مىتواند بعد از پيغمبر اين نقش را ايفا كند، آن هم
على عليه السلام است. اين درجه اول. شرط اين كه اين رهبر بتواند اين نقش را ايفا
كند اين است كه زمينه سياسى موجود تيره و تار و گل آلود نشود. اگر تيره و تار و گل
آلود مىشد ديگر اين رهبر نمىتوانست عملا رهبرى را در دست بگيرد. همه نگرانى
پيغمبر در زمان حياتش، در سفارشهايى كه درباره ولايت و رهبرى على عليه السلام
مىفرمود، مربوط به همين بود. اگر مىشنويد كه پيغمبر نگران بود مسأله زمامدارى على
عليه السلام چه مىشود، بدانيد نگرانى پيغمبر اين نبود كه اگر فرياد بر مىآورد و
علنا مىگفت، آى مردم، على خليفه و جانشين من است! مردم به جان پيغمبر سوءقصد
مىكردند. نه! اين جور نيست. نگرانى پيغمبر اين بود كه اين اعلام زمامدارى على عليه
السلام مبادا با يك زمينه سياسى گل آلود روبرو شود و بعد نتواند به مرحله اجرا و
عمل دربيايد. ولى بدون ترديد تنها رهبرى كه مىتوانست اين نقش عالى را ايفا كند و
همچون پيغمبر رهبرى امت را داشته باشد على عليه السلام بود.
بايد به چند مورد از مختصات اين رهبرى اشراه كنم تا تفاوتش با رهبريهاى سهگانه
بعدى خوب روشن شود. در رهبرى على عليه السلام مسلمانان پاك زبده با عشق و علاقه به
كانون رهبرى نزديك مىشدند. اين نكته دقيق اجتماعى اسلامى در تمام دورهها زنده
است. يكبار از من در هامبورگ پرسيدند كه آيا مسأله ولايت يك مسأله تاريخى است و
اختلاف بين على عليه السلام و ديگران تمام شده و حالا ما داريم سر تاريخ حرف
مىزنيم، يا اينكه يك مسأله زنده است گفتم شخصش تاريخى است اما روحش زنده است. خوب
توجه بفرماييد! اگر على زمامدار شود، پاكان زبده، به مركز قدرت با عشق و علاقه
نزديك مىشوند؛ ناپاكان بىآبرو از مركز قدرت به طور اتوماتيك دور مىشوند. در
نتيجه، مردم متوسط تحت اداره آن پاكان زبده، از بهترين شرايط پاك ماندن و زندگى
سعادتمند داشتن برخوردار مىشوند. اين نتيجه طبيعى اين مطلب است.
اگر مركز قدرت، مركزى بود كه بتواند پاكان زبده را جذب كند و حل و عقد امور به دست
اين پاكان زبده بيفتد، نتيجه عملىاش براى مردم متوسط عبارت است از سعادت، به پاكى
نزديكتر شدن، پاكتر شدن؛ و نتيجه خودكارش نسبت به پاكان بىآبرو و در فساد غوطهور
شده، به گوشهها و بيغولهها روانه شدن است. زمامدارى على عليه السلام يك چنين
زمامداريى بود. اين يك درجه از زمامدارى بعد از پيغمبر با آثارش. درجه بعد اين بود
كه زبدگان پاك جذب مركز قدرت شوند و در نتيجه، حل و عقد امور خود به خود، بدون
اينكه بخواهند دعوتشان كنند يا تحميل و تعارف و تملق كنند، به دست آنها افتد.
توده متوسط، خود به خود، از زمينه مساعد براى رشد فضيلت و زندگى سالم برخوردار
مىشوند، و ناپاكان در فساد غوطهور شده، خود به خود به بيغولهها رونده مىشوند.
اينها چند تا از آثار و مختصات طبيعى و ضرورى زمامدارى علىها در اجتماع است. هر
روزى كه نمونه على عليه السلام در هر جامعهاى زمامدار شود، با هر درصدى كه آن
زمامدار به على عليه السلام نزديك است، به همان درصد هم اين خصوصيتها و اين مختصات
تحقق پيدا مىكند؛ چه در يك واحد كوچك، چه در يك جامعه بزرگ.
افراد درجه يك رهبرى، درجه يك تحزب و به هم پيوستگى و ولايت، درجه يك بعد از
پيغمبر و خداى پيغمبر، همواره به جامعه مسلمانها هشيار باش دادند كه اى مسلمانها،
اگر مىخواهيد از نهضت اسلام درست برخوردار شويد، شرط برخوردارى اين ولايت است! همه
ما هم با كمال صراحت و قاطعيت مىگوييم ولايت ركن دين است. اما چه ولايتى؟ بحث ما
سر كدام ولايت است؟ مىخواهيم ببينيم اين ولايت درست را چگونه بايد فهميد. ريشهاش
كجاست؟ از كجا شروع شد و به كجا آمد؟ ما خيلى بيش از كسانى كه درباره مسأله ولايت
به صورت موطنى مىگويند و مىنويسند، حساسيت داريم و به آن اهميت مىدهيم. منتها،
معتقديم ولايت به گفتنها نيست، به عمل كردنهاست. و اين است آن نتيجهاى كه امشب
بايد با استناد به نصوصى از خود اين اولياء به آن برسيم. ملاحظه مىكنيد كه اين
مسأله زمامدارى و رهبرى و پيوند رهبرى و پيروى، بعد از پيامبر چقدر اهميت دارد.
ادامه صحيح و كامل نهضت مقدس اسلام در گرو اين ولايت است.
مطلب بعدى اين است كه زمامدار مسلمانها، آن عنصر درخشنده، آن مغناطيس نيرومند
اسلامى است كه بتواند پاكان زبده را خود به خود به سوى خود جذب كند و در كار
زمامدارى امت، به حريم قوانين اسلامى و اصول اسلامى تجاوزى كه علنى و بين باشد
نكند، بلكه به عكس، چنين تلقى شود كه او حامى و نگهبان اين قانون است. يعنى، وقتى
به او نزديك مىشوى چندان دلربا نيست، اما نزديكى با او گستاخى نسبت به اسلام ايجاد
نمىكند. زمامدارى ابوبكر و عمر اين نوع زمامدارى است.
اگر كسى به ابوبكر و عمر نزديك مىشد، شايد مىتوانست آن سيماى درخشان على عليه
السلام را آنجا پيدا كند، اما نمىتوانست آن ولنگ و بازى عثمان را ببيند. لذا
مقدارى از انضباط اجتماعى اسلامى مىتوانست با زمامدارى اينها محفوظ بماند. عيب
بزرگ اين زمامدارى اين بود كه چون آن زبدگان برجسته به طور خودكار به مركز قدرت
نزديك نمىشدند، جامعه اسلامى از نقش ارزنده اداره اين زبدگان محروم مىماند. آن
وقت ببينيد؛ دو مرتبه نتايج خودكار يك محيط اجتماعى براى رشد فضيلتها آنچنان كه
بايد آماده نمىشد و - اين خطرناكتر است - ناپاكان در فساد غوطهور شده هم به
بيغولهها رانده نمىشدند، بلكه در همان اجتماع مىپلكيدند. اين خطرناك بود. همچنان
كه در زمان همين عمر بود كه پايه حكومت معاويه در شام گذارده شد.
درجه سوم حكومتى بود كه نه آن درخشندگى و جذبهاى را داشت كه در درجه اول نسبت به
زمامدار حكومت گفتيم، و نه آن انضباط و جذبهاى را داشت كه در مورد حكومت درجه دوم
از آن ياد كرديم. يعنى، هر چند خودش در فساد غوطهور نبود، اما خانه و مقر
زمامدارىاش، نوع زمامدارىاش، كيفيت برخودرش با مسايل و رويدادهاى سياسى و اجتماعى
در جامعه اسلام، چنان بود كه ميدان را براى فاسدها باز مىكرد. اين حكومت عثمان
بود. عثمان اگر با يزيد مقايسه شود مثل يزيد در فساد غوطهور نيست؛ شرابخواره نيست،
زناكار نيست، قمارباز نيست؛ اما نوع زمامدارىاش، روابط ميان او و مردم از نظر ولاء
و ولاء اجتماعى، طورى است كه براى بازىِ بازيگرهاى فساد زمينه مساعدى را فراهم
مىكند.
نوع چهارم از حكومت، حكومتى است كه يكسره و علنى به جنگ اسلام مىآيد؛ آن هم با
قرآن بر سر نيزه! اين حكومت معاويه است. با پرچم اسلام و به جنگ اسلام مىآيد.
معاويه كسى است كه اگر كسى به او نزديك مىشد نه تنها احساس مىكرد كه زمينه براى
رشد فاسدها آماده شده، بلكه احساس مىكرد مركز قدرت فاسدپسند است و مروج فاسد است.
اميدوارم رفقا اين قدر با كارهاى تشكيلاتى آشنايى داشته باشند كه تأثير مخرب چنين
زمامدارها و رهبرهايى را در اجتماع درك كرده و به رأى العين ديده باشند. معاويه
موجودى پليدى است كه مسلمانهايى كه از او دور هستند او را خالالمؤمنين و كاتب وحى
و اميرالمؤمنين و مسلمان و مقدس درجه يك مىدانند؛ و اى كاش دور باشند! چون وقتى
دورند، در پرتو خورشيد درخشان اسلام دست كم يك سلسله پايبنديهاى دينى براى آنها
محفوظ مىماند. ولى واى به وقتى كه به اين عنصر فساد نزديك شويم! اين عمروعاص از
اول كار با اين كه به منطقه شام آمده بود از معاويه فاصله مىگرفت، چون عمروعاص
كثيف حتى دريافته بود كه اگر به معاويه نزديك شود در فساد گستاختر مىشود. اين يك
واقعيت است.
من خودم در جامعهمان ديدهام و لمس كردهام كه چگونه يك آدم نيمه فاسد يا يك آدم
هفتاد و پنج درصد فاسد، به محض اينكه به يكى از مراكز قدرت غوطهور در فساد نزديك
مىشود دائما درصد فسادش بالا مىرود. چنين كسى وقتى مىبيند كه اميرالمؤمنين
مىتوان به عنوان فرمانرواى مؤمنان امتى را پشت سرش بكشد و در داخل خانهاش آن گونه
در فساد و خودخواهى و تباهى غوطهور باشد، مىگويد چرا من نكنم! جرأت پيدا مىكند.
خطرناكترين رهبرى پس از اسلام رهبرى ابوسفيان و خاندان او بود. حالا شما دوستان
مىتوانيد نقش مولا على عليه السلام را از نظر سياسى، از زمان وفات پيغمبر تا شهادت
آن حضرت راحت تفسير كنيد.
در درجه اول، اگر محيط سياسى تيره و تار و آلوده نشود، على بايد براى زمامدارى
خودش تلاش كند. بايد تلاش كند! تعارف برنمى دارد. زمامدار شدن آن حضرت و زمامدار
نشدن آن حضرت براى امت اسلامى و نهضت اسلامى خيلى تفاوت دارد. كوشش على براى زمام
داشتن بعد از پيغمبر، از تمام جنگها و جهادها و شمشير زدنهايش در عصر پيغمبر واجبتر
است. او نگهبان نهضت است، ولى به شرط اينكه محيط سياسى آلوده نشود. اگر محيط سياسى
گل آلود مىشد، يعنى همان اثرى كه پيغمبر نگران آن بود پيش مىآمد، ديگر تلاش على
فايدهاى نداشت. لذا ابوسفيان پس از وفات پيامبر نزد عباس، عموى پيغمبر، مىآيد و
مىگويد، اگر قرار است خلافت و رياست و زمامدارى به صورت جانشينى باشد، حرف حرف
توست كه بزرگترى و عموى پيغمبرى و چنينى و چنانى و نسبتت با پيغمبر نزديكترين نسبت
است. عباس مىگويد، ول كن بابا! مگر من در دوره جاهليت رقيب سياسى تو بودم كه حالا
رقيب سياسى اينها باشم! كار به كار ما نداشته باش و بگذار به تجارتمان برسيم. بعد
به سراغ على عليه السلام مىآيد و مىگويد، يا على بن ابيطالب، تو داماد پيغمبرى،
پسر عم پيغمبرى، سابقهات در اسلام چنين و چنان است؛ چرا زمامدارى از خاندان قريش
بيرون برود يا به پستترين و دورترين گروههاى خاندان قريش برسد! البته آن وقت
ابوبكر سر كار بود، اما نه به صورت قاطع. به على عليه السلام مىگويد، قيام كن! تو
يك اشاره كن، من تمام اين سرزمين را براى تو از مردان مسلح پر مىكنم. پاسخ على
عليه السلام به اين ابوسفيان مكار اين است كه برو دنبال كارت! برو ديگرى را گول
برن! من مىدانم كه دل تو به حال اسلام نسوخته؛ تو در فكر كار ديگرى هستى؛ تو هرگز
در پى آن نيستى كه على زمامدار شود؛ زمامدارى على اگر براى هيچ كس گران تمام نشود
براى تو و امثال تو گران تمام مىشود.
در حكومت على بايد ابوسفيانها به بيغولهها روند. در حكومت ابوبكر و عمر است كه
ابوسفيانها مىتوانند به فرمانروايى اسلام هم برسند. بنابراين، مسأله اينكه على
زمامدار شود خود به خود منتفى مىشود و ديگر مولا نبايد براى آن كوشش كند. يا بايد
ابوبكر و عمر زمامدار شوند، يا افرادى مثل عثمان، يا افرادى مثل ابوسفيان. كدامش
بهتر است؟ خود به خود بايد نقش على عليه السلام و اتباعش اين باشد كه آن حكومت را
در برابر حكومتهاى احتمالى ديگر تأييد كنند.
اگر شما در خطبههاى نهج البلاغه مىبينيد كه موضعگيرى على عليه السلام در برابر
ابوبكر و عمر با موضعگيرى آن حضرت در برابر عثمان فرق دارد و موضعگيرى آن حضرت در
برابر عثمان با موضعگيرىاش در برابر معاويه فرق دارد، به همين دليل است. على عليه
السلام اهل اين كه در برابر قدرتها بترسد نيست. در منطق او ترس راه ندارد. مسأله
اين است كه او بايد ببيند از ميان اين چند نوع زمامدارى، حالا كه آن نوع اول ممتازش
نيست كدام يك از آن سه نوع ديگر حق تقدم دارند. بدون شك نوع دوم، و پس از نوع دوم
بدون شك نوع سوم. اما نوع چهارم قابل تحمل نيست. اگر قرار شد زمامدار امت كسى باشد
كه هر مسلمانى هر قدر به او نزديكتر مىشود از اسلام دورتر بشود، اين ديگر
واويلاست!
اتفاقا يك شب صحبت از مرجعيت پيش آمد. عرض كردم مرجع، پيشواى دين است و در هر يك
از درجات مرجعيت كه باشد بايد از ميان كسانى انتخاب شود كه مسلمانها هر قدر به او و
زندگى خصوصى و عمومى او نزديكتر مىشوند پايبندى قلبيشان به دين بيشتر شود. مرجعى
كه هر قدر از او دورتر باشيم ارادتمان به او بيشتر است و هر قدر به او نزديكتر شويم
ارادتمان نسبت به كمتر شود، يك پول براى من نمىارزد!
بعد از فوت مرحوم آيت الله بروجردى، صحبتى با برخى از آقايان علماى برجسته بود در
مورد تربيت طلاب. يكى از آنها گفت كه در عصر مرحوم حاج شيخ عبد الكريم حائرى يزدى،
رحمه الله عليه، كه در زمان آن حضرت مرحوم حاج شيخ ابوالقاسم قمى، رحمه الله عليه،
در قم شخصيت علمى و فضيلتى برجستهاى بود، ما طلاب حوزه از رفتار اين دو عالم
برجسته درس عملى اخلاق و فضيلت مىگرفتيم و هر قدر به آنان نزديكتر مىشديم فضيلت
ما بيشتر مىشد. در آن زمان وضعيت بدين قرار بود: مرحوم حاج ابوالقاسم قمى، رحمه
الله عليه، آقايى برجسته و تقريبا فرد درجه اول حوزه كوچك قم بود. مرحوم حاج شيخ
عبد الكريم يزدى قرار بود از اراك به قم بيايد در آنجا اقامت و تدريس كنند و رقيب
رياست حوزهاى و روحانى مرحوم حاج ابوالقاسم باشند. عكس العمل آن مرحوم چه بود؟
استقبال، ترويج شكر خدا كه دو تا شديم و حالا بيشتر و بهتر مىتوانيم وظيفه خود را
انجام دهيم! رفتار مرحوم حاج شيخ نسبت به مرحوم حاج ابوالقاسم هم مشابه بود، معلوم
است كه هر عامى يا هر طلبهاى وقتى به اينها نزديكتر بشود مىبيند ميان آنها برادرى
است. نتيجهاش از خودخواهى در آمدن و در پرتو ايمان و فضيلت زندگى كردن است. به جاى
اينكه برايش تعريف كنيم خودش مىبيند و لذا به اين راه مىآيد.
اگر زمامدار و رهبر از اين خصوصيت برخوردار نباشد - تمام شيعيان على و خاندان على
از ولايت على و خاندان على برخوردارند. يعنى چه؟ اين يعنى داخل در تشكيلات آنها
هستند و مثل يك عضو حزبى با انضباط نسبت به اين مقام رهبرى احساس تعهد مىكنند.هر
فرمانى از او باشد با جان و دل اجرا مىكنند. آن رهبرى هم خود را نسبت به اين
افراد، در هر گوشهاى باشند، مسئول مىداند و آنجا كه بتواند، آنها را در برابر
مسائل اجتماعى سرگردان و حيران نمىگذارد. اين پيوند ولايتى بود كه پس از آنكه على
عليه السلام نتوانست بعد از رحلت پيغمبر زمامدار شود، ميان آن حضرت و گروه زبدگان
به وجود آمد و بعد هم در نسل امامت و در شجره امامت همچنان ادامه پيدا كرد و نهضت
همراه با تشكل و رهبرى و تعهد شيعه به وجود آمد. امام مجتبى هم همين نوع ارتباط و
ولايت را با شيعه دارد. حضرت سيدالشهدا هم همين نوع ارتباط ولايت را با شيعه دارد؛
امام سجاد هم همين طور؛ امام كاظم عليه السلام هم همين طور؛ تا امام عسگرى. اگر
امام كاظم عليه السلام در دوران زندگىاش مجموعا نزديك به هفت سال زندان مىكشد
براى چيست؟ براى اينكه ميان او عدهاى يك چنين پيوند ولايتى هست. ولايت امر در
زندگى اجتماعى جامعه اسلامى رهبر است. رهبرى كه به يكى دستور مىدهد چنين كن، به آن
ديگرى مىگويد چنان كن. رهبرى كه هر كس از او سؤال مىكند تكليف ما در مسائل
اجتماعى، در برخورد با رويدادهاى اجتماعى چيست، به انسان پاسخ بدهد، نه اينكه ساكت
باشد. او زمامدار است، رهبر يك تشكيلات است. دوستان لااقل همين كتابهاى فارسى
معمولى را كه در شرح حال ائمه نوشتهاند، حتى مبتذلترين آنها را، از اين ديد نگاه
كنيد و بخوانيد؛ ببينيد چه مسائلى را پيدا مىكنيد. فلان كس از فلان جا، بر اساس
عالم پهناور اسلام آن روز، براى امام عسگرى عليه السلام پول مىآورد. پول مىآورد
كه چه كند؟ پول مىآورد كه امام خوشگذرانى كند؟ هرگز! اين پول براى نهضتى است،
جنبشى است، تشكلى است كه در عالم اسلام وجود دارد و محورش امام عسگرى عليه السلام
است. اين نهضت مخارج و هزينههايى دارد. اين پول بايد به مصارف لازم برسد؛ مستقيم
يا غير مستقيم. يك جا امام دستور مىدهد مىگويد فلان مطلب كه پيش توست - اين
نامهها را بخوانيد. نامهها در همين كتابهاى معمولى نوشته شده. نامههاى رمزى -
فلان كس در آبادان است، اما به او مىنويسد فلان مطلب كه پيش توست به فلان جا ببر،
والسلام. شما از اين نوع امامت و ولايت چه مىفهميد؟ اين يك دستگاه متشكل حركت دينى
است.
در عصر همان خلفا و زمامدارانى كه امام عسگرى عليه السلام را به سامرا مىآورند تا
تحت نظر باشد، عدهاى از مريدبازهاى زبردست و چيرهدست در گوشه و كنار عالم اسلام
خرقهها دارند و پوستها و تخت پوستها گستردهاند و به مريدبازى مشغولند و هيچ كس هم
به آنها چيزى نمىگويد. پيوند ولايت پيوندى است تعهدآور؛ تعهد متقابل ميان ولى و
پيرو. اما يك خطر اين نهضت متشكل مخفى را تهديد مىكند. خطرى بزرگ! چون نهضت سرى
است، يك مشت مردم سست ايمان يا بىبند و بار منحرف، يا لااقل كم بند و بار، كه
مىخواهند به وظايف معمولى مسلمانى هم عمل نكنند، مىآيند خود را به اين نهضت
مىچسبانند. به آنها گفته مىشود چرا نمازتان را سر وقت نخوانديد؟ مىگويد، آخه...
آخه يعنى چه؟ مگر شيعه نبايد نماز اول وقت بخواند؟ همه چيز را كه نمىشود گفت سرى
است و به بهانه سرى بودن نهضت حرف نزد. اينجاست كه داد و فرياد رهبر و امام بلند
مىشود: ملعون ملعون من آخر صلاه المغرب حتى تشتبك النجوم!
لعنت باد، لعنت باد بر كسى كه نماز مغربش را عقب بياندازد تا ستارهها در آسمان به
صورت يك شبكه در بيايند! اين چه جور شيعه بودنى است؟! اينها شيعههاى ما نيستند.
اينها عضو حزب ما نيستند.
ملاحظه كنيد، در حزبى كه تشكيلات و انضباط تشكيلاتى دارد، اگر اعضاى خرده شيشهدار
و تقلبى پيدا شوند، رهبر اين حزب بايد به وضع آنها رسيدگى كند و آنها را از حزب
اخراج كند. در آن موقع نهضت شيعه نهضتى بوده رعايت اينگونه انضباطهاى تشكيلاتى با
مقياسهاى آن زمان لازم بوده. اين كار دشوار بود. رهبر نهضت چه بكند؟ رهبر نهضت
مىآيد يك نوع ملاكها و ضابطههايى را براى اخراج اعضاى تقلبى و اعضاى خرده شيشه
دار به دست مىدهد و مىگويد اينها شيعه ما نيستند. شما رواياتى را كه لااقل در
كتاب كافى هست، كه به عنوان قابل اعتمادترين سند روايتى شيعه تلقى شده، درباره
اينكه ليس منا (از ما نيست) ملاحظه بفرماييد. من بنا دارم ان شاءالله روزى اينها را
جمع آورى كنم و به صورت يك مجموعه در اختيار دوستان بگذارم. شما اين روايات ليس منا
را ببينيد. از ما نيست كسى كه نمازش يك ركعت به عمد ترك شود؛ از ما نيست كسى كه
زكاتش را، ولو يك درهم، نپردازد. در اين روايتها مىبينيد آن شيعهاى كه مىتواند
به عنوان عضو غير تقلبى، از ولايت غير مصنوعى و اصيل برخوردار باشد، كيست.
من دو روايت را نقل مىكنم. اول متن عربى را مىخوانم و بعد ترجمه فارسى آن را
بيان مىكنم تا معلوم شود معنى و مفهوم ولايت در نظر ائمه ما چه بوده است. در هر دو
روايت كلمه ولايت آمده است. قبل از اينكه اين دو حديث را بخوانم، نكتهاى را ذكر
مىكنم. من اين بحث را ايراد نكردم تا رفقاى ما فردا بحثهاى جدلى را با ديگران بر
سر مسأله ولايت آغاز كنند. هرگز اين كار را نمىپسندم و صحيح نمىدانم. من اين بحث
را ايراد كردم تا اولا براى خود ما در درجه اول، و برادران و خواهرانى كه تشريف
دارند، مفهوم ولايت از ديدگاه اسلام و تاريخ اسلام و نصوص اسلامى روشن شود، و بعد
اقلا در دايره خودتان كوشش كنيد بدون جار و جنجال و جدل فعلا اين ولايت را پياده
بكنيد، تا بعد به ديگران برسيم.
در اصول كافى، كتاب ايمان، اين حديث از امام باقر عليه السلام آمده است. جابر
مىگويد: امام باقر عليه السلام به من فرمود، اى جابر، اينها كه خود را به شيعه
بستهاند و مىگويند ما شيعه هستيم، آيا به همين اندازه اكتفا مىكنند كه زبانا
بگويند ما اهل بيت را دوست داريم؟ قسم به خدا كه شيعه ما نيست مگر كسى كه از خدا
پروا داشته باشد و فرمان خدا برد. اى جابر، شيعيان در ميان مردم با اين علامتها
شناخته مىشدند: با تواضع و فروتنى، با خداترسى، با امانت و درستى، با ذكر فراوان و
ياد فروان خدا، با نماز، با روزه، با نيكى به پدر و مادر، با رسيدگى به كار و وضع
همسايگان؛ همسايگان فقير، همسايگان بيچاره، همسايگان بدهكار، همسايگان يتيم؛ با
راستگويى، با قرآن خواندن، نه با قرآن قهر كردن؛ با زبان خود را از مردم بستن (خير
يعنى درباره مردم جز به نيكى سخن نگفتن)؛ از ولنگارى دست برداشتن.
اگر در ميان عشيرهها و قبيلههاى شيعيان ما يك شيعه پيدا مىشد، اين شيعه امين
مردم بود و كسى كه امين مردم بود شيعه بود. هر جا مىخواستند هيأت امناى واقعى درست
كنند سراغ اينها مىرفتند. جابر مىگويد كه عرض كردم اى پسر پيغمبر خدا، ما امروز
هيچ كس را با اين اوصافى كه شما مىگوييد نمىشناسيم! جابر خيال كرده بود حالا كه
مىگويد شيعه اينجورى نداريم امام تخفيف مىدهد! اما امام فرمود اى جابر، مبادا
عوضى بروى! همين است كه گفتم! آيا براى شخص كافى است كه بگويد من على را دوست دارم؟
على كه از پيغمبر بالاتر نيست. اگر كسى مىگفت من پيغمبر خدا را دوست دارم، با اين
كه پيغمبر خدا از على بهتر است و مقامش بالاتر است، اما عملا سيره پيغمبر و راه و
روش پيغمبر را دنبال نمىكرد و به منش پيغمبر عمل نمىكرد، دوستى او نسبت به پيغمبر
هيچ فايدهاى براى او نداشت. بنابراين، مطلب همين است! از خدا پروا داشته باشيد!
اگر ثواب خدا را مىخواهيد از راه عمل، به آن خواهيد رسيد. ميان خدا و ميان احدى
خويشاوندى و قوم و خويشى وجود ندارد. محبوبترين بندگان نزد خداى عزوجل با تقواترين
آنهاست و عمل كنندهترين آنها به فرمانبردارى و طاعت خدا. اى جابر، سوگند به خداى
تبارك و تعالى، تقرب نمىتوان يافت مگر از راه طاعت و فرمانبردارى.
اگر كسى خيال كند بدون عمل و صرفا به خاطر دوست داشتن ما، از آتش جهنم مىگريزد در
اشتباه است. با ما اينگونه برائتها وجود ندارد. ما اينجور در برابر آتش جهنم بيمه
نيستيم. هيچ كس در برابر خدا حجت و سندى ندارد. اما فرمول من كان لله مطيعا فهو لنا
ولى، هر كس فرمانبردار خداست او ولّى ماست؛ براى اينكه در ولايت ما تعهد هست. و من
كان لله عاصى فهو لنا عدو. هر كس نافرمانى خدا را كند، دشمن ماست. باز فرمولى ديگر:
و ما تنال ولايتنا الا بالعمل و الورع؛ كسى مىتواند از ولايت ما برخوردار شود كه
از راه عمل به اسلام و ورع و پرهيزگارى وارد شود. فقط از اين راه مىشود به ولايت
اهل بيت رسيد.
دوستان، از اين حديث چه مىفهميد؟ آيا باز كسى مىگويد حب على حسنه لا تضر معها
سيئه؟ يعنى دوستى على حسنهاى است كه هيچ گناهى با آن به انسان آسيب نمىرساند!
اينها از كجا آمده؟ اينها چيست؟ مىگويد، آقا، اين را كه من از خودم در نياوردهام؛
در فلان متن هزار سال پيش هست. اى بيچاره! من مىگويم در زمان خود امام باقر، يعنى
هزار و دويست و شصت سال پيش، امام با اين شيعههاى تقلبى روبرو بوده، حالا تو
مىگويى اين حديث در فلان كتاب هزار سال پيش هست! تاريخ شيعه تقلبى به هزار و دويست
و هفتاد سال پيش مىرسد. اين ولايت مصنوعى ريشههايش مال آن وقت است. اگر آن وقت
ولايت مصنوعى بر سر زبانها نبود امام باقر عليه السلام با اين تأكيد چندين بار با
سوگند نمىفرمود ولله ولله ولله و ما تنال ولايتنا الا بالعمل و
الورع. معلوم مىشود ولايت چيز ديگرى است. معنى محبت معلوم است. آدم خيلى
بايد كج سليقه باشد كه على را دوست نداشته باشد يا امام باقر را دوست نداشته باشد.
ولى اين ولايت نيست. ولايت يعنى در حزب اينها در آمدن و در برابر رهبرى آنها تعهد
داشتن. آن كس كه مىگويد من امروز از ولايت امام زمان، سلام الله عليه، برخوردارم،
حواس خود را جمع كند كه چه مىگويد. معنى اين حرف اين است كه من در برابر اين رهبر
پنهان تعهد دارم و مسئولم. و اين رهبر پنهان چه مىخواهد؟
روايت ديگر هم در همين باب هست. روايت ششم از همين بخش كتاب كافى اين روايت هم از
امام باقر عليه السلام است. قال، يا معشر الشيعه آنجا خطاب به جابر بود اينجا خطاب
به جمعيت شيعه. مىگويد، امام باقر فرمود اى جماعت شيعه آل محمد، شما بايد آن تكيه
گاه معتدل و متكاى معتدلى باشيد كه تندروها برگردند به شما بپيوندند، عقب ماندهها
بشتابند به شما برسند. يكى از انصار كه سعد نام داشت گفت، فدايت شوم، تالى و تندرو
كيست؟ فرمود، گروهى هستند كه درباره ما چيزى هايى مىگويند كه ما خودمان درباره
خودمان نمىگوييم. اينها از ما نيستند، ما هم از آنها نيستيم. گفت، آن دنبالهرو و
آن كه بايد به ما بپيوندد كيست؟ فرمود، آن آدمهاى جستجوگرى كه دنبال خير و حق
مىگردند. اين شيعه راستين مىتواند آنها را به خير و حق برساند و از اجر و پاداش
الهى برخوردار باشد. بعد رو كرد به ما و فرمود، قسم به خدا با ما برائت از خدا و
برائت از عذاب خدا نيست. ميان ما و ميان خدا قوم و خويشى نيست. كسى نمىتواند ما را
در برابر خدا سند قرار بدهد. خود ما هم از راه عبادت و اطاعت به خدا نزديك مىشويم.
حالا ديگران مىخواهند بدون عبادت از راه ما به خدا نزديك شوند! هر كس از شما مطيع
و فرمانبردار خدا باشد ولايت ما برايش سودمند است. هر يك از شما كه نافرمان خدا
باشد ولايت ما برايش سودى ندارد؛ براى اينكه در دايره ولايت و حزب ما بودن يعنى
تعهد داشتن. ما در ولايت، كارت عضويت اسمى نداريم.
اميدوارم ديگر هيچ بحثى يا نوشتهاى نتواند فكر شما را در زمينه اين مسأله حساس
منحرف كند. اين نوع ولايت است كه اگر بر جستجوگرى كه حق را مىجويد عرضه كردى، منطق
فطرتش آن را مىپذيرد. اين است كه امام مىفرمايد شما بايد آن تكيه گاه معتدل باشيد
كه تندروها به شما بپيوندند و عقب ماندها و عقب افتادهها هم به شما برسند. اين نوع
شيعه است كه فكرش و عملش مىتواند براى فرد جستجوگر نمونه باشد.
ولايت، تولى و تبرى (2)
آيهاى كه امشب مورد بحث و تفسير است، آيه 28 از سوره آل عمران است:
لا يتخذ المؤمنون الكافرين اولياء من دون المؤمنين و من يفعل ذلك فليس من الله فى
شىء الا ان تتقوا منهم تقيه و يحذركم الله نفسه و الى الله المصير. قل ان تخفوا ما
فى صدوركم او تبدوه يعلمه الله و يعلم ما فى السموات و ما فى الارض و الله على كل
شىء قدير. يوم تجد كل نفس ما عملت من خير محضرا و ما عملت من سوء تود لو ان بينها
و بينه امدا بعيدا و يحذركم الله نفسه و الله رئوف بالعباد. قل ان كنتم تحبون الله
فاتبعونى يحببكم الله و يغفرلكم ذنوبكم و الله غفور رحيم. قل اطيعوا الله و الرسول
فان تولوا فان الله لا يحب الكافرين (3)
مؤمنان، كافران را به عنوان اولياء و همصفان خود مگيرند. و هر كس اين كار را بكند
ديگر نزد خدا جايگاهى ندارد؛ رابطهاى با خدا ندارد؛ مگر اين كه از آنها پروايى
داشته باشيد و بيمى. و خدا شما را از خود بر حذر مىدارد و بازگشت و سرانجام به سوى
خداست. بگو، اگر آنچه در سينههايتان نهفته، پنهان كنيد يا آشكار كنيد، خدا آن را
مىداند؛ آنچه را در آسمانها و زمين است مىداند، و خدا بر هر چيز تواناست. همان
روز كه هر انسانى، هر كس، آنچه كار نيك انجام داده حاضر مىيابد؛ و آنچه كار بد
انجام داده، مىخواهد ميان او و ميان و آن كار بد فاصلهاى طولانى باشد. خدا شما را
از خود بر حذر مىدارد، در حالى كه خدا نسبت به بندگانش دلسوز و مهربان است. بگو،
اگر خدا را دوست داريد پيرو من باشيد تا خدا شما را دوست بدارد و گناهان شما را
بيامرزد، و خدا آمرزشگر و مهربان است. بگو، فرمان خدا بريد و فرمان پيامبر. اگر
روگرداندند، خدا كافران را دوست ندارد.
نظام بحث تفسيرى ما به صورت پيشبينى نشده، در جلساتى كه در اينجا تشكيل مىشود،
ما را به بحث پرارزش و اساسى و قابل ملاحظه ولايت كشاند. يادم مىآيد كه سال گذشته
هم در يكى از شبها در اينجا به طور مفصل پيرامون اين مسأله بحث كرديم. بحث امشب
علاوه بر بحث پرارج ولايت، با بحث تقيه و نقش آن در سياست داخلى و خارجى اسلام هم
ارتباط دارد. آيه در هر دو زمينه است. در بحث از تقيه، به تفصيل در اين جلسات چند
جلسه بحث شد. در بحث ولايت هم به تفصيل سخن گفته شد. بنابراين، به مناسبت آيات
امشب، فشرده همان بحثها را براى دوستان بازگو مىكنم تا براى دوستانى كه در آن
جلسات بودند يادآورى باشد و براى دوستانى كه نبودند عرضه اجمالى و فشرده مطلب آيه
اول مىگويد: لا يتخذ المؤمنون الكافرين اولياء من دون المؤمنين؛
مؤمنان، كافران را به جاى مؤمنان و در عوض مؤمنان، به عنوان اولياء و همصفان و
همپيمانها و همپالكيهاى زندگى اجتماعى نگيرند. مؤمنان، كافران را به جاى مؤمنان به
عنوان همپيمانان زندگى اجتماعى و كسانى كه با آنها سرنوشت مشترك سياسى و اجتماعى
دارند مگيرند و در جهتگيرى سياسى و اجتماعى آنها شريك و سهيم نشوند. و هر كه اين
كار را بكند رابطهاش با خدا بريده مىشود، مگر اينكه از آنها بيمى داشته باشيد و
بيمناك باشيد؛ در اين صورت داشتن چنين پيوند سياسى با آنها اشكالى ندارد.