زهد و خودپسندى
زاهد كسى است كه بر حسب
اوامر خدا عمل كند و از آنچه خدا نهى فرموده دورى نمايد، اينجاست كه انسان لذت
بندگى را احساس مىكند، و چه بسا به خواست خداوند متعال داراى كراماتى نيز بوده،
البته اين بسيار مشكل است، در گذشته افرادى پيدا مىشدند كه زاهد واقعى باشند، يكى
از شاگردان مرحوم آيها ميرزا على آقاى قاضى تبريزى تعريف مىكرد (ايشان در شهر نجف
اشرف بوده، و بسيار زاهد بود، و علماى زيادى را تربيت كرده است).
ايشان مىگفت: من طلبه
تازهواردى بودم و با اين مرد زاهد رابطه زيادى نداشتم. يك روز اواخر عصر بود، من
از مسجد كوفه بيرون مىآمدم كه براى بازگشت به نجف به درشكه برسم، چون مسير كوفه تا
شهر نجف حدود يك فرسخ است، و اگر به درشكه نمىرسيدم، مىبايست كه راه را با پاى
پياده طى كنم. ازاين رو عجله داشتم، ولى در راهم با مرحوم ميرزا علىآقاى قاضى
تبريزى روبرو شده و سلام كردم، ايشان جواب سلام داد و دستم را گرفت و احوالم را
پرسيد، و بعد همانطوريكه دستم در دستش بود باتفاق مشغول قدم زدن شديم تا اينكه
نزديك بارگاه جناب ميثم تمار رسيده و در گوشهاى نشستيم.
صحبتهاى زيادى بين ما
رد و بدل شد. همانطورى كه مشغول گفتگو بوديم، ناگهان مارى از دور نمايان شد كه
آهسته و آرام به طرفمان مىخزيد. مرحوم قاضى چشم به زمين دوخته بود، با نزديكى مار
هراسم بيشتر مىشد، لذا بدون اختيار توجه ايشان را بسوى مار جلب كردم، او نگاهى كرد
و با دستش به ماراشارهاى نمود، و مار همانجا از حركت ايستاد، پس از چند لحظه كه
صحبتمان تمام شد باهم خداحافظى كرده و جدا شديم.
او كه دور شد به سوى
مار برگشتم و ديدم كه با همان اشاره اين جانور خشكيده است. و اين تعجبى ندارد چون
خداوند در حديث قدسى مىفرمايد:
(عبدى اطعنى تكن مثلى اقول للشىء كن فيكون تقول للشىء كن فيكون).
واقع اين است كه هيچگاه
انسان نبايد فكر كند كه او جوهرى است و كسى قدرش را نمىداند، چون همين فكر
خودپسندى است، در دعاى وارد از اهلبيت عصمت و طهارت عليهمالسلام آمده (اللهم لا
تخرجنى منالتقصير) خدايا مرا از قاصر بودن خارج مكن تا هميشه خود را كوچك بدانم،
چون روزى كه انسان خيال كند قيمت دارد همان روزِ بىارزشى و سقوط اوست.
متأسفانه اين طرز تفكر
سبب عقبافتادگى بسيارى شده است. آنها فكر مىكنند كه از ديگران بالاتر و برترند و
با اين خودپسندى همگانى جامعه به عقب افتاده و روز به روز عقبتر مىرود، و روزى
خواهد آمد كه انسان مىفهمد چيزى نبوده و در دنيا جز غرورى پايانپذير نداشته. قرآن
مجيد مىفرمايد: (و بدالهم منالله مالم يكونوا يحتسبون) آنچه فكرش را هم نمىكردند
و به حسابش نمىآوردند، روز قيامت بر ايشان آشكار مىگردد.
وانگهى زمانى كه فكر
خود پسندانه شد، انسان ديگر دنبال كار نمىرود، و منتظر است كه كار دنبالش بيايد،
يكى از خودپسندان مىگفت.. ما همانند كعبهايم كه ديگران بايد زيارتمان كنند، اما
ما بايد ثابت باشيم و كسى را زيارت نكنيم.
اين كاملاً برخلاف
رفتار و كردار پيغمبر است. زيرا آن بزرگوار به همگان رسيدگى مىكرد، ائمه اطهار
عليهمالسلام نيمههاى شب به زيارت مستمندان مىرفتند و در زير خيمه تاريك شب با
سكوت و آرامش به آنان طورى كمك مىكردند كه حتى شناخته هم نمىشدند.
بدبختى مسلمانان از
اينجاست كه خيلىها خودپسندانه فكر مىكنند. و با همين فكر مىخواهند پيش بروند. چه
خوب بود اگر مسلمانان از تاريخ پيغمبر و ائمه معصومين صلوات الله عليهم اجمعين
اطلاع داشتند، و همانند آنان رفتار مىكردند. گاهى انسان بعد از60 سال مىفهمد كه
تمام عمر در اشتباه بوده و به گفته آن شاعر دانشمند. (تا بدانجا رسيد دانش من، كه
بدانم همى كه نادانم).
در كشكول مرحوم شيخ
بهائى آمده كه: شخصى فرياد مىزد: (رحمالله من كف فكه و فك فكه) يعنى خداى رحمت
كند كسى را كه دهانش را بسته و كف دستش را باز كند (كنايه از اين است كه انفاق كند)
شخص ديگرى او را ديد و گفت: (اقلب وضع يدك على من شئت) يعنى گفتهات را معكوس كن و
بر هركه مىخواهى دست بگذار.
به طور كلى خيليها
خودشان را خوب و ديگران را بد مىپندارند، و معكوس اين بسيار كم يافت مىشود، در
واقع يك انسان عاقل بايد خودش را بدتر از ديگران ببيند تا خودپسند نباشد، و پيوسته
خودش را اصلاح كند. و ما در احوال هر انسانى كه دنيا را تا حدودى فهميد و جلو افتاد
همين خصلت را مشاهده مىكنيم.
يكى از بزرگان مىگفت:
هرگاه از زندگى خسته شوم مىروم به كتابخانه و يك كتاب تاريخى را مطالعه مىكنم. و
مىبينم كه دنيا هميشه تكرار مكررات است و هيچ چيز جديدى در آن پديد نيامده، فقط
گاهى برخى از متفكرين پيدا مىشدند و با كار فكرى و آرام جامعه را گامى به پيش
مىبرند. ما نكند نسخه مكرر خودپسندان باشيم (والعياذ بالله).
توطئههاى دشمن
از طرفى بايد بدانيم كه
استعمارگران براى تسلط بر ما چه نقشههائى كشيده و مى كشند، آنان با انواع نيرنگ
وارد كشورهاى ما شده، و با آرامش كامل در ميان ما نفوذ كرده و بعد چه خرابكاربهائى
كه مرتكب نمىشوند؟ و اين ما هستيم كه بايستى بيدار باشيم و جلوى آنان را بگيريم.
يك جاسوس انگليسى
مىگويد: اواخر دوران قاجاريه بود كه انگلستان براى بررسى اوضاع مرا به ايران
فرستاد. ماموريت من در منطقه چهارمحال و بختيارى بود، من درميان بختياريها رفته و
فارسى را با لهجه بختيارى خوب آموختم، همچنين آداب و رسوم و تقاليد آنان را ياد
گرفتم. و بعد براى جلب اطمينان آنان با يك دختر بختيارى نيز ازدواج كردم. و مواظب
بودم كه زن حامله نشود. پس از مدتهايى كه ماموريتم پايان يافت، همسرم را در مقابل
يك قاطر با يك مرد دهاتى معاوضه كردم، و با همان قاطر خودم را به بندر بوشهر
رساندم، آنجا قاطر را فروختم و با كشتى راهى انگلستان شدم، و بعد توانستم دو كودك
بختيارى را براى حفظ منافعمان! تربيت كنم.
آرى دو كودك يكى تيمور
بختيار بود، و ديگرى شاهپور بختيار كه خدمات شايانى به انگلستان نموده و حافظ منافع
آن در ايران بودند. البته بختياريها مردمان اصيل و نجيب و شريف مىباشند و چند
جنايتكار در آنان اندك و اتفاقى است.
ما بايد خودمان را
سرزنش كنيم نه دشمن را. چون دشمن كه خوبى ما را نمىخواهد، او نقشه مىكشد، و هرچه
زودتر مىخواهد نابودمان سازد، قرآن كريم مىفرمايد كه روز قيامت شيطان به اهل جهنم
مىگويد مرا ملامت و سرزنش نكنيد بلكه خودتان را سرزنش كنيد من بر شما قدرتى نداشتم
جز آنكه شما را دعوت به اعمال خلاف نمودم و شما اجابت كرديد(2).در حقيقت غربيها
دنيا را چنين فهميده و با سياستهاى مزورانه خويش همه جا نفوذ كردهاند، و شبانه روز
تلاش و فعاليت مىكنند كه منافع بيشترى به چنگ آرند. آنان بوسيله تسليحات، تبليغات،
اقتصاد و حتى فرهنگشان به جنگ و مبارزه با ما پرداختهاند، بنا بر اين تا زمانى كه
ما نيروهاى همهجانبه مان را تقويت نكنيم معلوم است كه از آنان شكست مىخوريم، بقول
نسيم شمال. قوم و خويشم همهدانى و خودم هيچ ندان، گفتگويم شده است آخ چكنم واخ
چكنم.
ما بايد از اينجا شروع
كنيم كه اولا طبق روايات وارده از اهلبيت عليهمالسلام ديگران را بهتر از خود
بدانيم، و آنگاه به نداى رسول خدا (صلّى الله عليه
وآله) گوش فرا دهيم كه مىفرمايد: (فاتبعونى يحببكم الله و يغفرلكم) يعنى
مرا پيروى كنيد تا خدا شما را دوست بدارد و گناهانتان را ببخشد، و بعد بايد مشغول
كار و تلاش شويم.
(ذوالنون مصرى) يكى از زهاد بود كه خيلى رياضت مىكشيد و داستانهاى عجيبى از او نقل
شده، شخصى از اهل بغداد از مقامات وى آگاه شده و شنيد كه ذوالنون اسم اعظم را
مىداند، لذا به خدمت ايشان شتافت و مشغول خدمتگزارى و نوكرى افتخارى براى ذوالنون
شد، و گفت كه شهر و ديار و زن و فرزند و بالاخره دارائيش را رها كرده تا از او اسم
اعظم ياد بگيرد. سرانجام بعد از سه سال كه شبانه روز به ذوالنون خدمت كرد از وى
تقاضا كرد كه اسم اعظم را به او بياموزد.
ذوالنون ظرفى سربسته به
مرد بغدادى داد و گفت: برو اين را به فلانى بده و بگو كه ذوالنون فرستاد، مرد
بغدادى ظرف را به دست گرفته و راه افتاد، در ميان راه احساس كرد كه چيزى ميان ظرف
حركت مىكند، تصميم گرفت كه درِ آن ظرف را بردارد تا ببيند چه چيزى داخل آن حركت
مىكند. هنگاميكه در ظرف را برداشت با كمال ناباورى موشى را در آن يافت كه فوراً از
آن ظرف فرار كرد.
مرد بغدادى با عصبانيت
و اوقاتى تلخ به سوى ذوالنون بازگشت و اظهار داشت:
آيا اين جزاى سه سال
خدمت است كه مرا به باد مسخره بگيرى؟! و با من يك موش براى ديگران بفرستى؟
ذوالنون رو به او كرد و
گفت: من از تو تعجب مىكنم كه بعد از سه سال رياضت هنوز قابليت نگهدارى از يك موش
امانتى را ندارى، پس چگونه مىتوانى لياقت محافظت از اسم اعظم را داشته باشى؟ برو
اول خودت را تربيت و آماده كن.
ما بايد از خودمان شروع
كنيم، خودمان را تربيت كنيم، برابر پيشامدها استوار و مقاوم باشيم. ببينيد يك هسته
را، آنقدر زير خاك فعاليت مىكند تا اينكه جوانه بزند و اول كار در برابر كمترين
نسيم خم مىشود، اما كمكم كه درختى تنومند شد و در دل خاك ريشهاى محكم دوانيد در
مقابل شديدترين طوفانها مىتواند مقاومت بنمايد.
البته بايد هر لحظه
مواظب خود باشيم هرچند هم كه قوى بشويم چه بسا در برابر طوفانهاى گناه استوار باشيم
اما يك گناه ناچيز ما را از راه منحرف سازد، (ديل كارنگى) يك نويسنده آمريكائى است
و كتابهاى جالبى نوشته، در يكى از كتابهايش بنام (آئين زندگى) مىگويد: درختى400
سال عمر داشت و14 طوفان شديد ديد اما مقاومت كرد، ليكن سرانجام حشرات بسيار كوچكى
آن را نابود ساختند اين مثالى بود براى انكه هرچه پيشرفت كرديم به خودمان مغرور
نشويم.
تمدن درپرتو تفكر و سازندگى
يكى از علوم روز علم
تجربى ميباشد، يعنى اعيان خارجى، و چيزهائى كه با حواس پنجگانه درك مىشود، و علوم
ديگرى نيز وجود دارد مانند علوم انسانى كه فكرى ميباشد، كه با اولى فرق دارد، كودك
در بدو تولدش چيزى را احساس نمىكند، بعد كمكم عالم به اشياء مىشود يعنى بوسيله
تجربه مسائلى را ميآموزد، ولى عالم به مسائل فكرى كه در مورد ماوراء اشياء ميباشد
نرسيده، لذا قبلاً كبريت را لمس مىكند اما شعور ندارد كه زدن يك چوبه آن موجب
سوختن اطاق مىشود، اگر يك اسكناس هزار تومانى داشته باشد مقابل يك عدد شكلات عوض
مىكند، عمر بن عبدالعزيز مىگويد: در كودكيم انگشتر الماسى را پدرم به من داد، و
من آن را برابر يك دانه خرما فروختم، اين كودك وارد علم اشياء شده اما هنوز به علم
ماورائى نرسيده است.
پس از چندى كه رشد
مىكند، و ربط چيزها را مىفهمد به عالم فكرى نزديك مىشود، اشياء را درك مىكند و
مىفهمد، و خوب و بد را تشخيص مىدهد، يكى از غريزههائى كه خدا در نهاد كودكان
قرار داده اين است كه در اوايل رشدشان سئوالهاى زيادى مىكنند، چون مىخواهند به
عالم فكريشان تكامل بخشند.
اگر اتفاقا كودكى متولد
شد كه هم اشياء و هم افكار را مىفهميد بسيار فوقالعاده است. مانند حضرت عيسى (عليه
السلام) و اگر رشد كرد و اشياء را درك نكرد ناقص است، و اگر بعد از درك
اشياء نتوانست به عالم فكرى راه يابد، باز ناقص است، لذا ملاحظه مىشود كه براى
اشباع رشد فكرى كودكان و تربيت آنان پس از جنگ جهانى دوم كتابخانههاى كودك در سطح
جهانى رواج يافت.
امتها و ملل دنيا نيز
چنيناند. امتهائى هستند كه هنوز حتى به مرحله اول يعنى عالم اشياء راه نيافته و
خيلى عقب افتاده هستند، از جانب ديگر امتهائى به عالم اشياء رسيده اما هنوز
نتوانستهاند پرورش فكرى يابند. اينها نيز ناقص و عقبافتادهاند، امتهاى جهان سوم
(مىتوان گفت تمام ملل مسلمان چنيناند) عدهاى آنقدر عقبافتاده كه هنوز به عالم
اشياء هم نرسيدهاند، مانند برخى از ملل آفريقا و عشاير عرب در يمن و سودان، يمن تا
حدود (20) سال پيش هنوز مظاهر تمدن نداشت، و مردمش بدون برق و آب لولهكشى و غيره
زندگى كرده و از پيشرفت صنعتى و زندگى ماشينى كاملاً به دور بودند، و عدهاى از ملل
مسلمان با يك درجه ترقى هنوز ناقصاند، يعنى به عالم اشياء راه يافته، اما
دروازههاى طلائى عالم فكرى را همچنان بر خودشان مسدود نگاه داشتهاند.
مانند ساير مسلمانان كه
بازارهايشان بازارهاى مصرفى شرق و غرب است و بهترين كالاها را از راه فروش ذخاير و
منابع ثروتشان تهيه مىكنند، و خيال مىكنند كه قلعههاى تمدن را گشاده و ترقى همين
است و بس.
ما ماديات پيشرفته و
تكنيك جديد را آورديم، از راديو و تلويزيون استفاده كرديم، انواع ماشينهاى پيشرفته
صنعتى را به كار برديم. اما متأسفانه به دنبال آن فكر نكرديم و به طور كلى نقص
مسلمانان همينجاست، غربيها ما را تحجير كردهاند، يعنى ولى و قيم و صاحب اختيار ما
شدهاند، درست مانند كودكان ثروتمند كه به علت عدم توانائى فكرى محجور مىشوند،
اكثريت سران منطقه همين حالت تحجير را دارند، نوكران سرسپرده و ريزهخواران استعمار
هستند، اگر حساب كنيم كه به عالم فكرى راه يافتهايم بايد فورا به دنبال آن عالم
اشيائمان راتامين نمائيم...
اگر كودكى ادعا كند كه
فكرش به كمال رسيده و بعد دستش را با آتش بسوزاند دروغ گفته و خودش را فريب داده،
ما اگر ادعا كنيم كه عالم فكرى را درك كردهايم ولى باز نيازمند به خارج باشيم
خودمان را فريب دادهايم.
مسلمانان حتى اشياء را
نيز عاريه دارند، اگر واقعا در يك محاصره اقتصادى قرار بگيرند، حتى اشيائشان نابود
مىشود، ملاحظه بفرمائيد نه تنها ماشين آلات كه حتى پيچ و مهره آنها را نيز از خارج
وارد مىكنيم.
يكى از نويسندگان مصرى
مىگويد: (ما ميهمانان تمدن جديد هستيم) اگر كسى ادعا كند كه متفكر است، اما برابر
شير درنده فرار نكند دروغ گفته و خودش را فريب داده است، ما دشمنان درنده بسيار
داريم. اما بايد اذعان كنيم كه امت اسلامى از سواحل شرقى اندونزى تا كرانههاى غربى
مراكش (باستثناى افراد معدود) هنوز نتوانسته به عالم فكرى راه يابد، به عبارت ديگر
شرق و غرب ما را از ورود به عالم فكر بازداشتهاند.
ما و كشور ژاپن در يك
مرحله از عقب افتادگى بوديم، تمدن جديد همزمان با ژاپن وارد كشورهاى اسلامى نيز شد.
مردم ژاپن از تمدن مادى غرب استقبال كردند، اما به دنبال آن وارد عالم فكرى شده و
توانستند عالم اشيائشان را طورى گسترش و رونق ببخشند كه امروزه ژاپن بابازار مشترك
اروپا و آمريكا رقابت مىكند. با اينكه ژاپنىها از نظر ايدئولوژى بسيار
عقبافتادهاند، چون هنوز بودا را مىپرستند و امپراطور (هيروهيتو) را نماينده خدا
مىدانند.
همچنين ملل مسلمان با
آغوش باز به استقبال تمدن جديد شتافتند، اما به دنبال آن به رفاه زندگيشان توجه
كردند، از تفكر و سازندگى باز ايستادند، روز بروز تمدن و فرهنگ غرب رونق يافت و
مسلمانان درجا زدند. با اينكه مسلمانان از جهت ايدئولوژى بهترين و مترقىترين مكتب
را داشته و مكتب اسلام تمام قوانين و احكام بزرگ و كوچك را براى تامين سعادت بشر
آورده است.
بدين وسيله ژاپن از همه
لحاظ پيش افتاد چون به دنبال عالم اشياء وارد مرحله فكرى شد، و بعد از آن به اشياء
خود رونق بخشيد، و امتهاى مسلمان به دنبال عالم اشياء از تفكر ايستادند. و لذا در
همان اشياء هم نياز به غرب دارند. حتى براى تأمين مواد غذائى هم بايد دست نياز به
خارج دراز كنند، يكى از مجلههاى پرتيراژ عربى نوشته بود كه در كشورهاى عربى تنها
3? زمين زيركشت مىرود و 97? بقيه خشك و بدون زراعت است.
بايد از ظاهرسازى و
عالم شعار در آئيم و حقيقت را بنگريم، ما از عالم اشياء هم عقب افتادهايم، و لذا
شرق و غرب از ما هراس ندارد، بطور مثال.. اگر كسى يك قبضه هفتتير داشته باشد و
دشمن شبانه روز براى او شمشير تيز مىكند حتماً هراس نخواهد داشت، چون هفتتير از
شمشير قوىتر است، و لى دشمن از چه چيز ما مىترسد؟ آيا از همبستگى و اتحاد ما؟ از
صنعت ما؟ از پيشرفت فكرى و فرهنگى ما؟
اما همان دشمن از ژاپن
حساب مىبرد.
معلوم باشد ما
نمىگوئيم از مظاهر تمدن استفاده نشود، بلكه بايد كمال استفاده را نمود ولى مهم اين
است كه بايد از عالم مادى اشياء به عالم فكرى منتقل شويم، و بدنبال آن به اصلاح و
رونق بخشيدن به عالم اشياء بپردازيم تا انشاءالله به مرحله خودكفائى برسيم.
بنا بر اين بايد بدانيم
كه اشياء و ماوراء اشياء چيست؟ البته ارتباط با عالم اشياء و افكار بسيار مشكل هم
هست، چون دنيا روى دقت پايهريزى شده، ما بايد با اميد به خدا با كمال دقت شروع
كنيم حتى اگر بدانيم خودمان به نتيجه نخواهيم رسيد، نسلهاى بعد از ما از نتيجه
كارمان بهرهمند خواهند شد.
خداوند در سوره كهف
راجع به عدد اصحاب كهف دو سطر اقوال مردم را ذكر مىكند و بعد موضوع را بىجواب
مىگذارد، براى اينكه ما را از تفكر در امور سطحى و حاشيهاى باز دارد، آنجا
مىفرمايد: (سيقولون ثلاثه رابعهم كلبهم، و يقولون خمسه سادسهم كلبهم رجماً بالغيب
و يقولون سبعه و ثامنهم كلبهم، قل ربى اعلم بعدتهم).
يعنى اينكه عدهاى مردم
خواهند گفت اصحاب كهف سه نفر و سگ آنان چهارميشان مىباشد، و برخى بدون دليل خواهند
گفت آنان پنج نفر و ششمى سگشان مىباشد، اى پيامبر بگو كه خدا عده آنان را بهتر
مىداند.
ملاحظه كنيد خداوند
مىتوانست بالاخره بگويد آنان چند نفر بودند، اما نگفت چون موضوع مهمى نيست،
مسئلهايست بسيار سطحى، قرآن مجيد بطور تلميحى مىفرمايد كه در امور سطحى و قشرى
فكر نكنيد بلكه هميشه در امور عمقى و موثر تفكر نمائيد.
چند سال پيش دولت
عربستان سعودى براى مشغول كردن افكار عمومى اعلام كرد هركس پيرامون جنگهاى پيامبر
اسلام (صلّى الله عليه وآله) بهترين كتابها را
بنويسد جايزهاى دريافت خواهد كرد، بهترين نويسندگان و متفكرين عرب وارد كار شدند و
كتابهائى نوشتند، چند نسخه از آن كتابها را اينجانب مطالعه كردم، هيچ مطلب جديد جز
تكرار مكررات تاريخ البته به سبكى جالب نداشت، اينها براى سرگرمى مسلمانان بود.
آمريكا روزانه ميليونها
بشكه نفت از بلاد اسلامى به يغما مىبرد، و براى اينكه از تفكر مسلمانان و
نويسندگان و متفكرين آنان جلوگيرى كند، آنان را به اين اعمال سطحى و حاشيهاى مشغول
مىدارد.
متأسفانه ما مسلمانان به
دو چيز مغروريم.
الف) از زندگانى پيغمبر
اكرم (صلّى الله عليه وآله) جز مسائلى سطحى و
جزئى چيزى ياد نداريم، و فكر مىكنيم كه از زندگانى پيامبرمان اطلاع كافى داريم.
ب) اينكه ما مسلمانيم و
اسلام دين خداست و اوست كه بايد اسلام را با معجزه نگاه دارد.
اين طرز تفكر در
عقبافتادگى ما تاثير بسزائى داشته و دارد.
نتيجه سخن:
اينكه ما بايد فعاليت
كنيم كه نخست فكر را بفهميم، و به دنبال آن شىء را تهيه و بسازيم، چون فكر تنها هم
ارزش ندارد.
مىگويند شخصى به دكان
يك نانوا آمد و آنچه درس خوانده بود براى نانوا بازگو كرد، بعد در مقابل اظهار علم
و دانشش درخواست يك قرص نان نمود، نانوا وى را رد كرد و گفت: اين گفتههاى تو كه
براى من پول نمىشود.
همچنين بايد از غرور
اينكه منتظر معجزه باشيم كه خدا ياريمان كند درآئيم چون طلب پيشرفت سبب مىخواهد،
مثلاً اگر كسى ازدواج نكند و از خدا اولاد بخواهد صد سال هم كه دعا كند اين امكان
ندارد، بلكه بايد ازدواج بكند و اميد به خدا هم داشته باشد كه به او فرزندانى عنايت
بفرمايد.
بنا بر اين فكر تنها
اثرى ندارد و اگر با عمل و سازندگى همراه گشت مؤثر خواهد افتاد و موجب پيشرفت
مىشود لذا تمدن جز در پرتو تفكر و تعقل و سپس سازندگى امكانپذير نيست.
درسى از رفتار على
عليه السلام
در روايت از اهلبيت
عصمت و طهارت عليهمالسلام آمده: (بنى الاسلام على خمس: علىالصلاة والزكات والحج
والصوم والولايه).
اسلام بر پنج پايه
استوار شده است.. بر نماز و زكات و حج و روزه و ولايت.
نماز ارتباط با خداست،
روزه براى حفظ نفس و مخالفت با خواهشهاى آنست، زكات براى ترفيع سطح اقتصادى و
بالاخره حج كنگره جهانى اسلامى است كه آنجا مسلمين گردهم آمده و از مشكلات يكديگر
آگاهى يافته و اقدام به حل آنها مىكنند.
اما ولايت از همه مهمتر
است، ولايت يعنى اداره و رهبرى صحيح اسلامى است كه آن چهار ركن ديگر نيز با بودن
ولايت بپا مىشود.
صحبت پيرامون ولايت
بمناسبت ولادت حضرت على (عليه السلام) است.
تمام مسلمين و غير مسلمين على را به عدالت مىشناسند، (بولس سلامه در كتاب ملحمة
الغديرش با وجودى كه مسيحى است چنين مىگويد:
لا تقل شيعة هواة على
*** انّ فى كلّ منصف شيعيّا
يا سماء اشهدى و يا ارض قرّى
*** واخشعى انى ذكرت علياً
و حتى اروپائيها در
اروپا يادواره نهجالبلاغه گرفته و از على (عليه
السلام) تمجيد كردند.
ما بايد خودمان را
پيروان واقعى آنحضرت قرار بدهيم، در تمام امور زندگانى رفتار آن حضرت را پياده
كنيم، در سياست، حكومت، عدالت، كوشش و فعاليت، زهد و تقوى و سرانجام در تكامل
انسانى از آن بزرگوار پيروى نمائيم.
در حكومتهاى امروز سه
قوه اصلى و دو قوه فرعى و جود دارد.
قواى اصلى عبارتند از:
يك) قوه مقننه. كه در
مجلس شورى و پارلمان تشكيل يافته و وضع قوانين را بعهده دارد.
دو) قوه مجريه: كه از
رئيس جمهور و هيئت دولت تشكل يافته و قوانين مصوبه مجلس را به مرحله اجرا در
مىآورد.
سه) قوه قضائيه: كه
مستقل است و براى رفع مشكلات و اختلافات مردم كار مىكند.
دو قوه فرعى نيز
عبارتند از:
الف) رسانههاى گروهى و
وسايل ارتباط جمعى كه در راديو و تلويزيون و نشريات و مطبوعات تبلور يافته و اخبار
را در سطح كشور پخش و منتشر مىسازد.
ب) ستون پنجم كه در
عربى (رتل خامس) نام دارد و كارش اين است كه افرادى به كشورهاى خارجى فرستاده
مىشوند و اخبار و نقشههاى دشمن را براى كشور خودى نقل مىكنند.
حكومت حضرت
اميرالمؤمنين على (عليه السلام) نيز داراى اين
پنج قوه به بهترين وجه بوده است، البته قوه مقننه در مقام ولايت و امامت خود حضرت
تبلور مىيافت، در دولت بزرگ اسلامى آن روز حدود هزار استاندار و قاضى از سوى حضرت
منصوب و خدمت مىكردند، بايد دانست كه اداره آن همه استاندار و قاضى آنهم با نبودن
وسايل ارتباط جمعى روز خيلى مشكل بوده است.
(ابوالاسود دؤلى) يكى از قضات خوب اميرالمؤمنين بود، امام بطور ناگهانى دستور
بركناريش را صادر فرمودند، ابوالاسود علت را پرسيد؟ امام فرمودند. چون هنگام حل
اختلاف ميان دو نفر صدايت بر صداى آندو بلندتر مىشود، اين نشان مىدهد كه آن حضرت
هزار قاضى آنچنانى داشتهاند و آنان را تربيت كرده بودند.
يكى از اسرار تمجيد
دنيا از على بن ابىطالب همين است. ما بايد افرادمان را تربيت كنيم كه بتوانيم قضات
و خدمتگزاران خوبى تحويل جامعه اسلامى بدهيم.
روزى حضرت اميرالمؤمنين
در محراب مسجد آماده نماز بودند، هنگامى كه دو دست را براى گفتن تكبيرةالاحرام بالا
بردند ناگهان زنى بنام سوده خدمت آن حضرت آمد و از استاندارش شكايت نمود، آنهم
پيرامون يك مسئله بسيار معمولى، امام در همان لحظه از خواندن نماز منصرف شده
نامهاى از آستين مبارك در آورده و دستور جلب آن استاندار را مرقوم فرموند.
اينها تمامى بايد
برايمان درس باشد. ما بايد در تشكيل حكومت اسلامى هم سه قوه اصلى و هم دو قوه فرعى
را به بهترين وجه داشته باشيم، البته قوه مقننه در خط مراجع تقليد تبلور مىيابد كه
همان خط بيانگر قوانين قرآن و سنت است.
چگونگى تداوم انقلاب اسلامى
قرآن مجيد مىفرمايد:
(ثم اتبع سببا) قوانين دنيائى بر اسباب و مسببات استوار شده، يعنى مثلاً اگر هسته
پرتقال را كاشتيم درخت انار نخواهد داد، معمولاً انسانى كه بخواهد چيزى تهيه كند
مقدمات آن را آماده مىسازد، و لذا قرآن كريم در باره كسانى كه به جنگ نرفته و در
خانهها ماندند مىفرمايد.. (ولو ارادوا لخروج لا عدوله عده) يعنى آنها اگر
مىخواستند با شما در جنگ شركت كنند مقدمات جنگ و خروج برابر دشمن را تهيه مىديدند
اما دروغ مىگويند.
دين مقدس اسلام هميشه
با دشمنان خارجى روبرو بوده، روزى بنام امپراطورى رم و امپراطورى فارس روزى به نام
مسيحيان و يهوديان و روزى به نام صهيونيسم و امپرياليسم يا امروز كه بنام شرق و غرب
است.
در گذشتههاى دور كه
اسلام پيشرفت چشمگيرى داشت، و دشمن براى حفظ منافع خود مىخواست جلو آن را بگيرد،
دست به نقشههاى شومى زد، به طور مثال:
يك كشيش جوان مسيحى به
نام پطرس در شهرهاى مسيحى نشين راه افتاد و به مردم وعده بهشت مىداد و جوانان را
براى مقابله با پيشرفت اسلام و جنگ با مسلمين بسيج مىكرد. عده بسيارى دعوت او را
پذيرفته و به اردويش ملحق شدند، تا اينكه عده آنان به حدود يك ميليون نفر رسيد، اين
سپاه قوى براى جنگ با مسلمانان حركت كرد، اما در اثر بىنظمى و عدم كارآيى درست
(300) هزار نفر از آنها در راه هلاك شده و بقيه شكست سختى خوردند و فرار را برقرار
ترجيح دادند، و از آن روز كشيش مزبور را (پطرس معتوه) يعنى ديوانه نام نهادند.
دولتهاى مسيحى از اين
واقعه درس گرفته و با اصلاح نقاط ضعف و نظم و كارآيى صحيح متحدا عليه اسلام وارد
كارزار شدند. و به همين منظور تنديسى ساختند از دو مجسمه كه يكى بسيار زيبا و
بعنوان سمبل حضرت مسيح عليه السلام و ديگرى
سياه چهره همچون يك عرب زشت وبد صورت بعنوان سمبل حضرت محمد (صلّى
الله عليه وآله) ميباشد در حاليكه با شمشير به حضرت عيسى حمله برده و مجسمه
حضرت مسيح را شكسته، به اين نحو به مسيحيت در برابر اسلام جنبه مظلوميت داده و دست
به تبليغات زدند و با تحريكات و جريحهدار ساختن عواطف عمومى توانستند ارتشى
نيرومند تشكيل و به بلاد اسلامى حمله كنند، از آن روز جنگهاى صليبى ميان مسيحيان و
ارتش اسلام شروع شد، و متأسفانه فلسطين بدست مسيحيان سقوط كرد و تا حدود (200) سال
به دست آنان بود، بعد از آن مسلمانان تجديد قوا كرده و متحدا فلسطين را از دست دشمن
نجات بخشيدند، اين نشيب و فرازها ادامه داشت تا اينكه در حدود صد سال پيش روح
تازهاى در مسلمانان دميده شد و علمائى با عزم و اراده به صحنه آمدند و توانستند
موج و خروش تازهاى در ميان مسلمانان ايجاد كنند، و حركات آزاديبخش مكتبى و اسلامى
سراسر دولتهاى اسلامى را فرا گرفت.
اما با نقشههاى دشمنان
شرقى و غربى تمام آن علما و مصلحين بطور مستقيم و غير مستقيم نابود و حركات
آزاديبخش در نطفه خفه شد، آنگاه دشمن متحد دولت بزرگ اسلامى را قطعه قطعه كرد و بر
سر هركشورى يك نوكر سرسپرده گماشت، و بعد اسرائيل را در قلب آنها كاشت و با ايجاد
ستون پنجم و احزاب سرسپرده مختلف مانند حزب كمونيست و حزب بعث و غيره از رشد و
پيشرفت سريع اسلام جلوگيرى كرد.
بنابر اين براى پيشرفت
و خودكفائى كشورهاى اسلامى بايستى:
اولاً: در همه جا تا
مىتوانيم مردم را تشويق به صنعت كنيم تا انشاءالله كشورهاى اسلامى به كشورهاى
صنعتى تبديل شوند، چون صنعت موجب رونق كشاورزى هم مىشود، مثلاً كشور آمريكا با
پيشرفت در صنعت توانست كشاورزيش را رونق بخشد.
ثانياً: به جوانان فكر
بدهيم و آنان را وارد كارهاى تشكيلاتى اسلامى نمائيم چون اگر ما اين كار را نكنيم
جوانانمان به دام احزاب استعمارى و ستون پنجم گرفتار شده و بر عليه اسلام و به نفع
شرق و غرب كار مىكنند.
ثالثاً: شكستن اتحاد
شوم شرق و غرب كه اين هم راههاى زيادى دارد مثلاً تخريب آنها از داخل و يا گسترش
تبليغات اسلامى و دعوت مردم آن ديار به سوى اسلام و روشن نمودن مردم در جهت
رويارويى با ستمگران و نيز بايد كارى كنيم كه نقشه استعمارگران بر عليه خودشان
بكارگرفته شود.