نيازمنديهاى جامعه اسلامى

آية اللَّه سيد محمد حسينى شيرازى‏ (قدس سره‏)

- ۱ -


مقدمه

كتابى را كه پيش رو داريد در اصل بعنوان كتاب تأليف نشده، بلكه برگزيده‏اى از سلسله سخنرانيهاى حضرت آيت الله العظمى شيرازى مى باشد كه در حدود بيست سال قبل در ميان عده‏اى از طلاب علوم دينى حوزه علميه قم به مناسبت‏هاى مختلف ايراد شده و در همان وقت بصورت كتاب تنظيم شده و با نام نيازمنديهاى جامعه اسلامى به چاپ رسيده، لذا خوانندگان محترم به مسئله زمان توجه داشته باشند.

اميدواريم اين مطالب نيز چون گذشته مورد استفاده شما عزيزان قرار گيرد.

مقدمه مترجم

زمان، با سرعت مى‏گذرد، جامعه اسلامى مى‏رود تا از خواب سنگينش بيدار شود، جهانيان كم‏كم اذعان كرده‏اند كه دين اسلام، يك مكتب كامل بوده، و تمام عوامل پيشرفت جامعه انسانى را دارا است.

هم اكنون مكتب اسلام به عنوان يك ايدئولوژى مترقّى كه داراى سياستى روشن‏بينانه و برتر است شناخته شده و افكار جهانيان به انگيزه پيروزى اين انقلاب اسلامى و مردمى به سوى آن جلب شده است.

مردم آگاه از ملل مختلف، به دنبال شناخت مكتب بهتر و منطقى‏تر رفته، و لذا روشنفكران به شناخت مسائل اسلامى در زمينه‏هاى مختلف روى آورده و خواهان آگاهى از مكتب اسلام و گفته‏هاى دانشمندان اسلامى‏اند.

متأسّفانه نويسندگان اسلامى كه آشنائى با مسائل و نيازمنديهاى دوران معاصر دارند افراد معدودى مى‏باشند، و لذا مسائل زيادى از ايدئولوژى اسلامى، هنوز بيان نشده، تا جائى كه بسيارى از جوانان مسلمان چنين مى‏انديشند كه اسلام تنها يك دين عبادتى و روحانى است و نمى‏تواند خواسته‏هاى آنان را در زمينه‏هاى مختلف بويژه سياسى، اقتصادى، ادارى، جامعه‏شناسى و غيره اشباع نمايد، در واقع اين تفكر در اثر سستى مسلمانان مى‏باشد و بايد گفت:

اسلام به ذات خود ندارد عيبى *** هر عيب كه هست در مسلمانى ماست!

يكى از مسائلى كه تا كنون كم‏تر پيرامون آن صحبت شده، نيازهاى جامعه اسلامى است، دين مبين اسلام براى تشكيل مدينه فاضله اسلامى و انسانى و براى هماهنگ ساختن جامعه برنامه‏هاى ارزنده‏اى بيان داشته، و اين امر محسوسى است كه بسيارى از آيات قرآن و روايات اهل‏بيت عصمت و طهارت عليهم السلام به آن اشاره فرموده و در صورت پياده شدن اين برنامه‏ها، انسان به اوج سعادت و نهايت ترقّى مى‏رسد.

متأسّفانه با اينكه مسلمانان از همه لحاظ غنى و نيرومند هستند در عين حال هيچ ندارند، چرا كه از هر سو تحت انواع استعمار فرهنگى، اقتصادى، سياسى و غيره قرار گرفته و به قول حافظ شيرازى:

گوهرى كز صدف كون و مكان بيرون است *** لب از گمشدگان لب دريا مى‏كرد

استقلال كامل مسلمين امكان ندارد مگر در صورت بازگشت به اسلام اصيل، و رها كردن تمام باقيمانده‏هاى استعمار، در همه زمينه‏ها از جمله زمينه فرهنگى.. بايد ميليونها كتاب در سطح جامعه‏هاى اسلامى و غير اسلامى پخش نمود.. تا فرهنگ و تمدّن فكرى اسلام براى همگان روشن گردد، و لذا:

براى آگاهى امّت مسلمان و به ويژه نسل جوان، برآن شديم تا گلچينى از فرمايشات حضرت آيةالله العظمى سيد محمد حسينى شيرازى را پيرامون صفات جامعه اسلامى، از سخنان اخلاقى، سياسى و اجتماعى ايشان، به رشته تحرير در آورده و براى عموم انتشار دهيم.

اميدواريم اين خدمت ناقابل مورد رضاى حضرت بقيّةالله الأعظم امام زمان (أرواحنا فداه) و گامى مؤثّر در خدمت به جامعه اسلامى قرار گيرد.

انشاء الله تعالى‏

13 / رجب / 1402 هجرى قمرى‏

محمد باقر فالى

مبارزه با استعمار فرهنگى

قرآن كريم مى‏فرمايد: (هوالّذى بعث فى‏الأميّين رسولا منهم يتلو عليهم آياته و يزكّيهم و يعلّمهم الكتاب والحكمة و ان كانوا من قبل لفى ضلال مبين) (سوره جمعه: آيه 2).

اين آيه هدف از بعثت پيغمبر اسلام را بيان مى‏كند كه در سه عامل خلاصه مى‏شود:

1 برنامه‏ريزى.

2 اصلاح.

3 تعليم.

در منطق قديم عقيده بر اين بود كه هر انسانى داراى پنج نيروى نامرئى است كه عبارتند از:

الف: حسّ مشترك، كه اشياء را از راه يكى از حوّاس احساس مى‏كنند.

ب: واهمه، كه معانى جزئى را درك مى‏كند.

ج: خيال، كه اين دو حسّ در آن طبقه‏بندى مى‏شوند.

د: حافظه، كه صورت و معانى اشياء را در ذهن نگاه مى‏دارد.

ه: متصرّفه، كه تنها در ذهن تصوّر مى‏شود و همه چيز را درون ذهن مى‏تواند بسازد و در آن تصرّف كند.

دانشمندان روانشناس جديد مى‏گويند: دستگاه روانى انسان دو طبقه دارد.

يك: وعى، يا شعور و فهم.

دو: لاوعى، يا لاشعور و ناخودآگاهى.

انسان از بدو تولّد هرآنچه مى‏بيند، مى‏شنود، لمس مى‏كند، و بالأخره هرچه را فكر مى‏كند، تمام در آن طبقه ضبط مى‏شود، منتها راهى نيست كه در آينده اينها را تشخيص و از هم جدا سازد.

مثلا كسى كه همه نوع جنسى را در انبارى بسيار بزرگ نگاه بدارد، اگر از او سؤال شود كه در انبار چه هست؟ پاسخش روشن نخواهد بود، زيرا اجمالا مى‏داند همه نوع جنس هست ولى آنها را يكايك نمى‏تواند جدا سازد.

قرآن كريم مى‏فرمايد: (يومئذ يتذكّر الانسان و أنّى له الذّكرى) (سوره فجر: آيه 23).

روز قيامت انسان همه چيز را به ياد مى‏آورد، تمام زندگى او مانند يك فيلم سينمائى از مقابل او با سرعت مى‏گذرد، امّا ديگر پشيمانى سودى ندارد، در روايات اهل بيت عصمت و طهارت عليهم‏السلام آمده كه:

(در شب اول قبر ابتدا فرشته‏اى بنام (رومان) مى‏آيد و به انسان مى‏گويد. هرچه در دنيا انجام داده‏اى بنويس، قلم تو انگشت دستت، دوات تو آب دهان و كفنت دفتر تو مى‏باشد، اينجاست كه انسان همه چيز را به ياد مى‏آورد و تمام ريزه‏كاريها را مى‏نويسد، پس از اين فرشته، نكير و منكر مى‏آيند و سئوالات قبر انجام مى‏شود).

قرآن مجيد مى‏فرمايد: روز قيامت نامه عمل انسان را به دست او مى‏دهند، و شايد همين كفن انسان نامه عمل او باشد، آن را بدستش مى‏دهند و مى‏گويند: (اقرا كتابك... كفى بنفسك اليوم عليك حسيبا) يعنى نامه عملت را بخوان و خودت در باره آن قضاوت كن.

در هر صورت هم تئورى قدما و هم تئورى جامعه‏شناسان جديد به يك نتيجه مى‏انجامد، بايد دانست كه انسان متوجه از نيروى شعور و فهم نور مى‏گيرد و همواره پيش مى‏رود، و انسان بدون توجه از نيروى مخالف آن كه همان لاشعورى و نافهمى باشد بر تاريكى و ظلمتش افزوده مى‏شود (هرگاه در لاشعورش بدى و تاريكى كاشته شده باشد).

اين به عنوان مقدمه مطلب بود، اما آنچه را كه بايد امروزه دانست اين است كه. استعمار به دو نحو با ما سر جنگ دارد:

(اولاً) جنگ گرم و مسلحانه و (ثانيا) جنگ سرد فرهنگى، كه جنگ اولى سلاح و وسايل آتشين و كشنده مى‏خواهد و دومى آهسته، آهسته انجام مى‏پذيرد، اما خطرش از جنگ مسلحانه به مراتب بيشتر مى‏باشد، اينجا بد نيست مثالى بزنيم.

هر بيمارى‏اى كه انسان دچار آن شود، تمام ياخته‏هاى بدن با آن مبارزه مى‏كنند، تا بالاخره بر ميكرب آن چيره شده و بيمارى رفع گردد، اما بيمارى سرطان از شگفت‏آورترين بيماريهاست. چه اينكه هنگام نفوذ در يك سلول تمام سلولهاى ديگر بدان خوش آمد گفته و غافل از اينكه اين دشمن كشنده است، آن را به ميان خود راه مى‏دهند تا آنكه تمام بدن را گرفتار و سرانجام انسان را نابود كند.

اين درست مانند جنگ مسلحانه و جنگ فرهنگى است. در جنگ مسلحانه تمام نيروهاى مملكت عليه دشمن بسيج شده و يكپارچه دفاع مى‏كنند، ليكن متأسفانه در جنگ فرهنگى نه تنها دفاع نيست، بلكه خود جوانان مانند سلولهاى سرطان‏پذير، ميكرب سرطان فرهنگى خارج را به خود راه داده و پيرو آن مى‏شوند.

چطور شد كه در كشورهاى اسلامى اين همه احزاب شرقى و غربى يا چپ‏گرا و راست‏گرا هست؟ و تمام پيروانشان جوانان و اهالى همان كشورهايند؟.

چرا احزاب وابسته در كشورهاى ما آزاد اما احزاب اسلامى نمى‏توانند در كشورهاى بيگانه آزادانه فعاليت كنند؟

شخصى سئوال مى‏كرد: آيا جايز است كمونيستها در جمهورى اسلامى ايران فعاليت آزادانه داشته باشند يا خير؟

اينجانب در پاسخ گفتم: نه و دليل منطقى آن خيلى آشكار است، زيرا اين آقايان كمونيست خودشان آزادى را به عنوان هدف قبول ندارند، و در قانون اساسى شوروى آمده كه رژيم حاكم از كارگران تشكيل يافته و بايستى ديكتاتور باشد و لذا از آن به (ديكتاتورى پرولتاريا) تعبير مى‏كنند، آنان مى‏خواهند آزادى را وسيله‏اى براى نيل به اهدافشان قرار داده و آنرا آلتى براى ديكتاتورى و محو آزادى بنمايند.

وانگهى چرا كشورهاى كمونيستى به هيچ حزب و گروهى چه اسلامى و چه غير اسلامى اجازه فعاليت نمى‏دهند؟ اما وابستگانشان توقع دارند كه در كشورهاى ما آزاد باشند؟ و همچنانكه ما در كشور اسلام به حزب آمريكائى اجازه فعاليت نمى‏دهيم به احزاب كمونيستى هم بايد اجازه ندهيم.

و حال ببينيم براى مبارزه با استعمار فرهنگى چه بايد كرد؟

راه حل اصلى و اساسى اين است كه جوانان ما از دوران كودكى تربيت اسلامى شوند، و اين بسيار سودمند خواهد بود، زيرا مغز كودك همانند نوار ضبط صوت هرچه احساس كند ثبت مى‏كند. البته براى تربيت اجتماعى كودكان راههاى مختلفى هست مانند:

1 تشكيل مجالس وعظ و ارشاد. هركس در خانه‏اش يك مجلس هفتگى تشكيل دهد حتى اگر يك نفر هم بيايد خوب است، چه بسا همين كودك نشسته در گوشه مجلس در آينده يك شخصيت بسيار مهم شود، و انسان نبايد زود نااميد شود، بلكه با اراده‏اى قوى كارش را دنبال كند تا به هدفش نائل آيد، پيامبر عاليقدر اسلام از خودشان آغاز كردند، در كعبه به تنهائى نماز مى‏خواندند و بعد تنها حضرت على (عليه السلام) و حضرت خديجه به وى اقتدا مى‏كردند، و با آنهمه تلخيها ساخت و مأيوس نشد تا سرانجام موفق شد، و امروز اسلام شرق و غرب را فراگرفته.

در احوال و خاطرات هيتلر آمده كه حتى كودكان نوزاد را در داخل حزب نازى مى‏كرد، و با اجازه مادرانشان براى كودكان كارت عضويت صادر مى‏نمود، و عقيده داشت كه بچه را بايد از روز تولد تربيت نمود و هرآنچه در كودكى احساس كند بر نوار مغزش ضبط مى‏شود.

ولذا اسلام فرموده كه در دو گوش نوزاد اذان و اقامه گفته شود. و اين مسئله اثر عجيبى دارد و كودك را مسلمان و يا اگر مسلمان هم نباشد مايل به دين اسلام پرورش مى‏دهد.

يك صابئى در شهر مقدس كربلا نزد ما آمد و پرسشهائى در باره دين اسلام نمود، و بالاخره مسلمان شد، من از اوضاع و احوال او سئوال كردم؟ وى در پاسخ گفت:

روز تولد همسايه‏اى مسلمان و روحانى داشتيم، مادرم قنداقه مرا نزد او برد، و خود مادرم نقل مى‏كند كه آن روحانى عبارتهائى را كه مسلمانان براى نوزادانشان مى‏خوانند در دو گوش من خواند، من از بدو كودكى مسلمانان را دوست داشتم. در مجالس مذهبى و به ويژه سوگوارى امام حسين (عليه السلام) شركت مى‏كردم، تا بالاخره الان نزد شما به شرف اسلام نائل آمدم.

پس تشكيل مجالس دينى و مذهبى لااقل اين فايده را دارد، و مقصود از روايت (رحم الله من احيى ذكرنا يا امرنا) يعنى خداى رحمت كند كسى را كه ياد ما را زنده نگاه دارد. همين معنى را مى‏رساند.

و لذا استعمارگران اين همه از روحانيون گريزانند چون هرچه مجالس وعظ و ارشاد باشد توسط روحانيون اداره مى‏شود، ميرزا ملكم خان كه يكى از مزدوران استعمار در دوران ناصرالدين شاه بود مى‏گويد. (تا آخوندها هستند ايران جلو نخواهد افتاد) البته به نظر او و اربابانش!

2 بايستى در مقابل فكر و ايدئولوژى بيگانگان ما هم بتوانيم به جوانانمان فكر بدهيم، و در برابر جنگ فرهنگى دشمن لااقل از خود دفاع كنيم. اين را بايد بپذيريم كه جوان فكر مى‏خواهد و دنبال آن است كه مغز به كار افتاده‏اش را اشباع كند، اگر ما به وى خوراك فكرى ندهيم مجبور است كه از خوراكهاى رنگارنگ ديگران استفاده كند، ما نبايد چشم انتظار معجزه باشيم. بايد واقعا كار كنيم. چون سنت خدا بر اين نهاده شده كه دنيا براى زحمتكشان باشد، دنيا دار امتحان است و قرآن كريم مى‏فرمايد. ما به هركس در اين دنيا فرصت داده‏ايم كه كار كند.

ما بايد با كمال خونسردى و بدون عجله و تهور تا مى‏توانيم مجله‏هاى اسلامى، كتابها و نشريات حاوى ايدئولوژى مكتب اسلام را گسترش بدهيم، و با اين كار مى‏توانيم نسلها را مسلمان بار آوريم. در غير اين صورت امروزه داد و قال و فحش و ناسزا هيچ اثرى ندارد. چون دشمن با نقشه وارد كارزار شده، و پيوسته پيش مى‏رود، و ما تا نقشه و نظم و برنامه‏ريزى دقيق نداشته باشيم نمى‏توانيم در برابر دشمن ايستادگى كنيم، پس طبق آيه‏اى كه قبلاً ذكر شد نخست برنامه‏ريزى بايد از روى دقت صورت پذيرد.

تربيت و اصلاح جامعه

دومين عاملى كه هدف برانگيختن پيامبر را بيان مى‏كند اصلاح و تزكيه است.

يكى از برنامه‏هائى كه بما (روحانيون) مربوط مى‏شود تزكيه و اصلاح مردم مى‏باشد، مردم به سه گروه تقسيم مى‏شوند.

اول: گروه تن‏پروران. كه هميشه در اين فكرند چگونه بخورند، بپوشند، چطور بخوابند و چطور و به چه صورتى زندگى راحت و تن پرورى را براى آسايش خويش آماده سازند.

اينها بفرموده قرآن از چهارپايان هم بدترند، و علت اينست كه چهار پايان عقل ندارند كه خوب را از بد تشخيص دهند، و چنين انسانهائى عقل دارند، با وجود آن به دنبال بديها گام برمى دارند.

دوم: گروه جاه‏طلبان. اينان هميشه به فكر رياست و طرز آقائى كردن و جاه‏طلبى هستند، چون گرفتار فريبهاى شيطان و غرور هواى نفس شده‏اند.

روزى معاويه در مجلس خصوصيش به مغيرة بن شعبه گفت: در حقيقت حق با على بن ابى‏طالب (عليه السلام) است، چون از نظر علم، اخلاق، دين، جهاد و تمام فضايل اخلاقى از همه برتر و بالاتر است.

مغيره شگفت‏زده به او نگاهى كرد و پرسيد.

پس چرا اين همه با على جنگيدى؟! چرا دستور داده‏اى تا بر فراز منبرها به على اهانت و نفرين كنند؟! تو كه مى‏گوئى حق با على مى‏باشد، پس چرا حق او را غصب و اينهمه با او مبارزه و ستيز ميكنى؟!

معاويه در حاليكه شرارت از دو چشمش فرو مى‏ريخت پوزخند روبه‏صفتانه‏اى زد. و مهرى را از جيبش درآورد، به مغيره نشان داد و گفت: مبارزه من با على براى آن است كه من مى‏خواهم مهر و امضاى من پاى نامه‏ها بخورد و سكه بنام من زنند، من از مهر و امضا و ضرب سكه بنام على بيزارم.

البته ناگفته نماند كه اگر رياست براى خدمت به اسلام و براى تحقق هدف مقدسى باشد اشكال ندارد، اما چنانچه هدف كسب شخصيت دنيائى باشد، نفرت‏بار و چندش آور است، و در روايات اهل‏بيت عصمت و طهارت عليهم‏السلام آمده كه (ملعون من هم بها) كسى كه در دنيا آرزوى رياست داشته باشد ملعون و نفرين شده است.

نادرشاه يكى از سران ارتش صفويان بود، او طبق نقشه‏اى آخرين پادشاه صفوى را از سلطنت خلع نمود و خودش به پادشاهى رسيد، شاهد اينجاست كه از نادر سئوال شد: چگونه به فكر سلطنت افتادى؟

نادر در جواب گفت: من از اول علاقه زيادى به رياست داشتم، و اگر پادشاه هم نمى‏شدم لااقل معلم كودكان مى‏شدم تا بتوانم به اين و آن امر و نهى كنم.

پس از افرادى كه جز آقائى و فرمانروائى بر مردم منظورى از رياست ندارند بايد هراس داشت، چون اين گونه افراد براى كسب رياست و آقائى دست به هرگونه عمل ناپسندى مى‏زنند، بنا بر اين بسيار خطرناك مى‏باشند.

يك جاسوس انگليسى بنام (لورانس) كتابى نوشته كه چرچيل نخست‏وزير پيشين انگلستان مى‏گفت. در طول صد سال است كه هنوز كتابى به اين زيبائى نوشته نشده، اسم اين كتاب (ستونهاى هفتگانه حكمت) است كه در آن از چگونگى سركوبى مسلمانان خاورميانه و نفاق‏افكنى ميان آنان، و چگونگى سوزاندن ريشه‏هاى عميق مذهبى و جايگزين كردن افكار ضد اسلامى به جاى آن پرده برداشته، و اين همان شخصى است كه مرزهاى ميان كشورهاى اسلامى را تعيين و آنها را از يكديگر جدا كرد، يعنى مرز ميان عراق، سوريه، كويت، عربستان، اردن، لبنان، فلسطين و شيخ نشينهاى خليج را تعيين كرد، و الا قبلاً ميان كشورهاى اسلامى كه مرزى نبوده.

يكى از دوستان لورانس خاطرات او را نوشته و آنجا مى‏گويد كه: لورانس مدت پنجاه سال به هيچ چيزى جز آقائى انگلستان فكر نمى‏كرد، و در اين مدت پيوسته در صحراها گردش كرده و انواع بدبختيها، گرماهاى خشك و سوزان، سرماها، گرسنگى، ترس از درندگان و بالاخره تمام مشكلات را تحمل كرده و توانست گامى مؤثر بردارد.و براى تحقق هدفش از هيچگونه فداكارى دريغ نكرد.

سوم: گروه عاقلان و خردمندان كه مذهبيها از اين گروه‏اند، البته مذهبيها در روحانيون خلاصه نمى‏شوند، هركسى كه پيروى از دين كند جزو اين گروه است اگرچه كاسب باشد، مثلاً ميثم تمار خرمافروش بود، يا محمد بن مسلم طحان آرد فروش بود، اما يكى از اصحاب اميرالمؤمنين و ديگرى از شاگردان امام صادق عليهم‏السلام بود.

اگر تزكيه و اصلاح در كار نباشد همگى يا به جسم و شهوات حيوانى و يا به گروه جاه‏طلبان مربوط مى‏شويم، و سرانجام ساقط خواهيم شد، مهم اين است كه اول از خود شروع كنيم و خودمان را تربيت و اصلاح كنيم و بعد به اصلاح جامعه بپردازيم، چون در حكمت چنين آمده كه. (فاقدالشى‏ء لا يعطيه) كسيكه چيزى ندارد نمى‏تواند آن را بدهد، مثلاً كسيكه علم نداشته باشد، نمى‏تواند به ديگران ياد بدهد، بنا براين در مرحله نخست بايد خودمان را از آلودگى پاك كنيم، و بعد بايد مردم را هدايت كنيم كه دست از آلودگى بردارند.

سه داستان تاريخى

داستان اول:

واقعه‏اى است كه در جنگ جمل واقع شد. يكى از قبائل يمن قبيله همدان بود، آنها شيعيان حضرت على (عليه السلام) بودند و براى يارى حضرتش به سپاه وى ملحق شدند.

ابن عباس به جستجوى حضرت پرداخت تا اينكه او را در ميان خيمه‏اى در حال تعمير نعلش كه از ليف خرما بود يافت، ابن عباس كه ازاين كار شگفت‏زده شده بود عرضه داشت: يا اميرالمؤمنين قبيله همدان آمده‏اند...

امام بى‏تفاوت به ابن عباس نگريست و فرمود: بگو ببينم اين نعل من چقدر ارزش دارد؟

ابن عباس گفت: از نظر مادى ارزشى ندارد.

حضرت فرمود: بالاخره بيشترين قيمتى كه مى‏توانى براى اين نعل تعيين كنى چقدر است؟

ابن عباس گفت: يك درهم و يا كمتر از آن.

حضرت فرمود: بخدا سوگند كه حكومت بر شما نزد من از اين نعل كمتر ارزش دارد، مگر آنكه اقامه حقى نموده و يا باطلى را نابود سازم.

آرى اگر رياست براى برپائى حق و سركوبى باطل باشد باارزش‏تر از آن است كه بتوان برايش قيمتى فرض كرد، اما چنانچه براى كسب شخصيت و فقط آقائى بر مردم باشد پشيزى ارزش ندارد.

داستان دوم:

ناصرالدين شاه اسم مرحوم آيةالله حاج ملا هادى سبزوارى (صاحب منظومه) را شنيده بود، او خيلى علاقه داشت كه خدمت ايشان برسد، و لذا از اطرافيان پرسيد: هيچ نمى‏شود حاج ملاهادى براى زيارت عتبات مقدسه و يا زيارت حج از سرراهش به تهران بيايد؟

اطرافيان پس از تحقيق به شاه گزارش دادند كه. چون حاجى سبزوارى يك مرتبه براى حج واجب به مكه مشرف شده، ديگر سفر واجبى ندارد و از سبزوار خارج نمى‏شود.

شاه روزى تصميم گرفت كه از راه سبزوار به مشهد مشرف شود، و در سبزوار ملاقاتى با حاجى سبزوارى هم داشته باشد.

زمانى كه شاه به سبزوار رسيد مردم به استقبال او شتافته و شخصيتهاى مختلف شهر از وى ديدن كردند، جز حاجى سبزوارى كه ملتزم خانه‏اش بود و به ديدار شاه هم نيامد. ناصرالدين شاه تصميم گرفت كه خودش به خدمت ايشان برسد، اطرافيان به شاه گفتند كه اگر اطلاع پيدا كند ممكن است شما را در خانه هم نپذيرد (چون افرادى كه با خدا ارتباط دارند تمام دنيا و زرق و برق آن در نظرشان ناچيز و بى‏ارزش است، حضرت اميرالمؤمنين على (عليه السلام) مى‏فرمايد: من يك دوست داشتم كه به نظرم بزرگ بود، زيرا دنيا به نظر او كوچك و ناچيز مى‏آمد).

سرانجام ناصرالدين شاه با صدر اعظم بطور ناگهانى راهى خانه مرحوم ملاهادى شده و در خانه را كوبيدند، زنى پشت در خانه آمد و پرسيد كيست؟

گفتند: ما دو نفر هستيم كه مى‏خواهيم خدمت آقا برسيم.

زن داخل منزل شد و اجازه گرفت و بعد در خانه را باز كرد و آنها را به اطاق مرحوم سبزوارى راهنمائى كرد.

شاه و نخست‏وزيرش وارد اطاق شدند. ديدند كه حاجى روى يك قطعه حصير بوريا نشسته، و يك قباى كرباسى به تن و كلاهى بر سر دارد.

ناصرالدين شاه و همراهش سلام كردند، و متواضعانه برابر او زانوى ادب زدند، آنگاه صدراعظم رو كرد به مرحوم سبزوارى و گفت: ايشان اعليحضرت ناصرالدين شاه هستند.

حاجى با كمال متانت و بى‏تفاوتى رو به ناصرالدين شاه كرد واين دو بيت شعر را سرود.

بيا بيا كه دلم بى‏تو كافرستان است *** بزير زلف تو زنار(1) بستن آسان است‏

اگرچه فرش من از بورياست خورده مگير *** چرا كه جايگه شير در نيستان است‏

ناصرالدين شاه در مقابل اين دو بيت شعر خيلى متاثر شد، بعد اجازه خواست كه نهار در خدمت ايشان صرف شود، حاجى پذيرفت، و آنگاه دستور داد كه نهار آماده شود، طبقى برايش آوردند كه در آن قدرى نان جو خشك، قدرى دوغ و مقدارى نمك، و كنار آن دو عدد قاشق چوبين بود، دوغ ترش، و نان جو خشك بود، و شاه نتوانست غذا بخورد، لذا مقدارى از آن نان خشك برداشت و ميان پارچه‏اى به عنوان تبرك پيچيد. بعد به حاجى عرض كرد: هر امرى داريد اطاعت مى‏كنم، حاجى فرمود كارى ندارم، شاه گفت شما ملاى اين شهر هستيد، ايشان دوباره فرمود كارى بتو ندارم، شاه عرض كرد.

پس دستور مى‏دهم كه از شما مالياتى نگيرند، حاجى نپذيرفت، شاه علت را پرسيد، حاجى سرى تكان داد و فرمود:

از من كه ماليات نگرفتى به همان اندازه از ديگران خواهى گرفت.

شاه اجازه مرخصى خواست و از منزل مرحوم سبزوارى خارج شد، و در حاليكه بسيار متأثر بود به صدر اعظم گفت: من تنها اين آقا را آدم ديدم.

اين است معناى (يزكيهم) مكتب پيغمبر چنين شاگردانى را تربيت مى‏كند.

داستان سوم:

در تاريخ آمده كه هارون‏الرشيد كاخ باعظمتى ساخت. و اين رويه طاغوتيان تاريخ بوده كه هميشه از بيت‏المال انباشته شده از دسترنج مستضعفان كاخهاى افسانه‏اى مى‏ساخته‏اند، هارون‏الرشيد (خليفه عباسى) در مراسم گشايش آن كاخ از تمام شعراى آن سامان دعوت به عمل آورد تا در مجلس عيش و خوشگذرانى خليفه شركت كرده و او را مدح و ثنا گويند، يكى از شعرائى كه دعوت شد ابوالعتاهيه بود.

در شب معين مجلسى آراستند و خوانندگان جمع شدند، ميزهاى شراب و خوراكهاى رنگارنگ آماده شد، و شعرا يكى پس از ديگرى به مدح خليفه پرداخته و خلعتهائى دريافت داشتند، تا اينكه نوبت به ابوالعتاهيه رسيد، او ساكت و آرام بود، حاضرين به وى اصرار كردند كه تو هم مانند ديگر شاعران بايد شعر بگوئى، ابوالعتاهيه گفت: من چهار بيت شعر سروده‏ام و امكان دارد اگر بخوانم خليفه را خوش نيايد، گفتند: شب خوشى و شادى است و هرچه بخوانى خليفه را خوش آيد، ابوالعتاهيه ايستاد و شروع به خواندن اشعارش نمود.

عش ما بدا لك سالما *** فى ظل شاهقة القصور

يهدى اليك بما اشتهيت *** من الرواح الى البكور

فاذا النفوس تغرعزت *** فى ضيق حشرجة الصدور

فهناك تعلم موقنا *** ما كنت الا فى غرور

هرچه مى‏خواهى در سايه كاخهاى آسمان‏خراش زندگى كن.

از عصر تا به صبح آنچه كه تو مى‏خواهى برايت آماده مى‏كنند.

اما... هنگام مردن كه نفس قطع و روح در تنگناى سينه تاب مى‏خورد.

آنگاه است كه خواهى دانست جز غرور چيزى در دنيا نداشته‏اى.

اين جملات در هارون اثر گذاشت. مجلس شادمانى او را متشنج كرد، اطرافيان ابوالعتاهيه را سرزنش كردند، و او پاسخشان داد كه اين من بودم كه به خليفه راست گفتم، و شماها هرچه گفتيد براى خوش آيند خليفه به دروغ پرداختيد.

پس دنيا و آقائى و شخصيت تا وقتى است كه نفس به حنجره برسد، آنگاه همه اينها تمام مى‏شود، ديگر نه خانه، نه پول، نه زن و فرزند و نه شخصيت به درد انسان مى‏خورد، تنها چيزى كه براى او مى‏ماند آن است كه مربوط به عقل و خرد و واقع‏بينى باشد.

بنا بر اين ما بايد همت كنيم كه از گروه سوم انسانها كه واقعا براى رضاى خدا گام بر مى‏دارند باشيم، ما بايد خودمان را بسازيم تا انسانيت را با عمل به ديگران بياموزيم.

شاعر مى‏گويد:

از گفتن عيب دگران بسته زبان باش *** با خوبى خود عيب نماى دگران باش‏

(هوالذى بعث فى‏الامين رسولاً منهم يتلوا عليهم آياته و يزكيهم و يعلمهم الكتاب والحمه).