قرآن مجيد:
(وَما كانَ الْمُؤمِنُونَ لِيَنْفِرُوا كافَّةً فَلَوْلاَ نَفَرَ مِنْ كُلِّ
فِرْقَةٍ مِّنْهُمْ طَاَّئِفَةٌ لِّيَتَفَقَّهُواْفِى الدِّينِ وَلِيُنذِرُواْ
قَوْمَهُمْ إِذَا رَجَعُوَّاْ إِلَيْهِمْ لَعَلَّهُمْ يَحْذَرُونَ ).توبه / 122.
((شايسته نيست مؤمنان همگى (به سوى
ميدان جهاد) كوچ كنند؛ چرا از هر گروهى از آنان ،طايفه اى كوچ نمى كند (وطايفه اى
در مدينه بماند) تا در دين (و معارف و احكام اسلام )آگاهى يابند و به هنگام بازگشت
به سوى قوم خود، آنان را بيم دهند؟ شايد (ازمخالفت فرمان پروردگار) بترسند و
خوددارى كنند)).
مقدّمه دفتر
قرآن كريم :
(...وَلَنْ يَجْعَلَ اللَّهُ لِلْكَفِرِينَ عَلَى ا لْمُؤْمِنِينَ سَبِيلاً)(1)
.
((هرگز خداوند كافران را بر مؤمنان
مسلّط نساخته است )) .
بى شك ، دين مقدّس اسلام كه ضامن سعادت دنيا و آخرت انسان مى باشد داراى حكومت
استكه در اصطلاح ، ((حكومت اسلامى
)) ناميده مى شود؛ زيرا سعادت در
دنياكه زمينه سازسعادت آخرت است نياز به تنظيم حيات اجتماعى دارد و تنظيم حيات
اجتماعى بدون نظام ،ممكن نيست و نظام هم بى حكومت ، سامان نمى يابد .
مساءله ((ولايت فقيه
)) كه امروزه در سطحى گسترده مطرح مى
باشد بر پايه حكومتاسلامى استوار است . بى هيچ بحث و گفت و گويى و در طور تاريخ
فقاهت شيعه ، هموارهاين موضوع مدّ نظر فقها بوده و جايگاه خاص خود را داشته است .
اما از آنجا كه در عصر كنونى حكومت اسلامى به دست فقيهى بزرگ و مرجعى آگاه ؛
يعنىحضرت امام خمينى رحمه اللّه برقرار گرديد و يكى ازاصول مسلّم و مهم قانونى آن
((ولايت مطلقه فقيه
)) به شمار آمد؛ دشمنان ، كج انديشان
وغير متخصّصان ، آن را زير سؤال برده و از آن تفسيرهاى ناروايى نمودند. از اين
رو،دانشمندان و فرزانگان به تبيين آن پرداخته و بهاشكال ها و توهّمات برخى از
ناآگاهان و يا غرض ورزان ، پاسخى مناسب داده اند .
كتاب حاضر يكى از نوشته هاى ارزشمندى است كه مؤلف بزرگوار آن در زمينه فوقبه رشته
تحرير درآورده كه به علاقه مندان عرضه مى شود.
اين دفتر، پس از ويرايش و اصلاحاتى چند، اثر فوق را چاپ نموده و در اختيارپژوهشگران
قرار مى دهد، بدان اميد كه چراغى فروزان ، فرا رويشان باشد؛ ان شاءاللّه .
در خاتمه از خوانندگان محترم تقاضا داريم هرگونه انتقاد و يا پيشنهادى دارند،
بهآدرس قم : صندوق پستى ((749))
دفتر انتشارات اسلامى ، بخش تحقيق و بررسىفارسى ، ارسال دارند. با تشكر.
دفتر انتشارات اسلامى
وابسته به جامعه مدرسين حوزه علميه قم
پيشگفتار
حمد و سپاس خدايى را كه جهان هستى را آفريد و هر موجودى را به سوى كمالش
بهولايت تكوينى ، هدايت فرمود: ( قالَ رَبُّنَا الَّذ ى اَعْطى كُلَّ شَىْءٍ
خَلْقَهُ ثُمَّ هَدى ).(2)
آنگاه پيامبران و رهبرانى را فرستاد كه با هدايت تشريعى ، هدايت تكوينى راتكميل
نموده و بشر را به طريق مستقيم و نيل به اوجكمال ، راهنمايى كرده ، تا با رهايى از
سلطه طاغوت ، بهحبل اللّه المتين متوسل گردند و تحت لواى حكومت الهى ، سعادت دو
جهان را دريابند.
درود فراوان به روان پاك خاتم انبياء محمّد مصطفى صلّى اللّه عليه و آله كه
الهاماتغيبى او براى نشر حقايق و گسترش عدالت اجتماعى و جلوگيرى از هرگونه فساد
ورذايل اخلاقى بهترين دستور بوده و براى ارتقاء به مقام والاى انسانيّت ، كاملترين
وآخرين برنامه مى باشد؛ چنانچه مى فرمايد: ( وَ مَنْ يَبْتَغِ غَيْرَ الاِْسْلامِ
ديناً فَلَنْيُقْبَلَ مِنْهُ وَهُوَ فِى الا خِرَةِ مِنَ الْخاسِرِينَ).(3)
و نيز فرمود: ( اِنَّ الدّينَ عِنْدَ اللّهِ الاِْسْلامُ...).(4)
و نيز مى فرمايد: ( فَمَنْ يُرِدِ اللّهُ اءنْ يَهْدِيَهُ يَشْرَحْ صَدْرَهُ لِلاْ
سْلام ...).(5)
سلام بى حد و تحيات وافر بر اهل بيت عصمت و طهارت و رهبران مقرّب الهى كه مفتخر
بهحق حاكميت و ولايت مطلقه از مقام قدس ربوبى گشته تا با اجراى حدود و سنن الهى
،جوامع مختلف بشرى را از نابودى و سقوط نجات داده و براى حيات ابدى و سعادتسرمدى ،
آماده و مهيا گردانند.
روشن است كه در تمام ادوار گذشته ، حكومتهاى گوناگون با شكلهاى متفاوت در اينجهان
به وجود آمده كه با توجه به هدف اصلى آنها، به دو گروه تقسيم مى شوند:
1- حكومتهاى برانگيخته از هواها و اميال و قدرت طلبيهاى فردى و گروهى و طبقاتى
كهعموماً آنها را حكومتهايى غير الهى و دنيايى مى توان ناميد كه غالباً هدفى جز كسب
منافعشخصى و حكومت بر محرومان و مستضعفان نداشته اند و با كوبيدن و درهم
شكستنشخصيتهاى مخالف ، ميدان جولان شهوات و اميال نفسانى خود را وسيع تر ساخته
تابتوانند در دوران حيات ، بدون مزاحمت ديگران ، سير انحطاطى و آلوده به فساد خود
راادامه دهند.
ترديدى نيست كه اين قبيل حكومتها هيچ گاه نمى توانند جامعه انسانى را بهكمال مطلوب
خود رسانده ودرتهذيب اخلاق ونشراصول وحقايق انسانيت ، قدمى مثبت بردارند.
2- حكومتهاى منبعث از فرمان و احكام الهى كه پيامبران سازمان دهنده آن بودند.
از اين دو دسته ، بر حكومتهاى نوع اول (غير الهى ) بايد خط بطلان كشيد؛ زيرا
چنينحكومتهايى با توجّه به اسناد محقَّق تاريخى ، اساس و شالوده وجوديشان بر مبادى
مادىو اميال نفسانى و فردى و گروهى استوار بوده و هدفى جز خودپرستى نداشته اند
وطبعاً نمى توانسته اند فطرت حقيقت جوى انسانى را قانع ساخته و راه سعادت واقعى
رابراى انسان روشن سازند. از علل واقعى و درونى چنين نقصى در حكومتهاى غير الهى
مىتوان اين خصيصه را شناخت كه عمدتاً روشهاى سياسى مدنى و كاربردى اين حكومتها
واهداف مورد توجّه آنان زاييده فكر انسانى و آميخته با شهوات و تخيّلاتباطل بوده
است و لذا سازمان هاى حكومتى مُبتنى بر اين خطوط عملى و فكرى ، قادر بهانتخاب راه
صحيح و صواب و وصول به واقعيّات واعمال عدل و انصاف نبوده اند.
طبيعى است با وجود چنين مشخّصه اى كه حكومتهاى غير الهى از آن برخوردارند، تنها
اميدبه سوى حكومتهاى الهى است و تنها اين حكومتها هستند كه مى توانند بر مبناى حقِّ
با الهاماز وحى الهى ، جارى كننده عدالت و سازمان دهنده نظامى متين و راستين در
عالم باشند. ولىمتاءسفانه هيچيك از حكومتهاى الهى نتوانست و يا مقدّر نبود كه جهانى
شود، بلكه اكثراًشرايط تشكيل حكومت براى انبيا ميسّر نمى شد و صرفاً به رهبرى عقايد
مردم بسندهكردند. هرچند به آسانى از عهده چنين نقشى نيز برنمى آمدند چه آنكه بسيارى
از آنانتوسّط طاغوتهاى زمان ، كشته يا ناچار به ترك وطن اصلى مى گرديدند و يا
درمحدوديتهاى سختى بسر مى بردند.
از ميان انبياى برگزيده خداوند، تنها رسول اكرم حضرت محمّدبن عبداللّه صلّى
اللّهعليه و آله كه دين او جامع جميع اديان و حاوى احكام جزئى و كلى است ، با تقدير
الهىتوانست حكومت حقيقى را در زمين استوار كرده و اساس چنين حكومتى را در حجاز پى
ريزىنمايد و بدين ترتيب ، رهبرى مزدوج الهى سياسى تحقق پذيرفت .
ولى اين درخشش تابناك ، دولتى مستعجل بود كه با رحلترسول خدا صلّى اللّه عليه و آله
با وجود نصوص متعدد در چگونگى ادامه حكومت و مساءلهرهبرى حكومت اسلامى اگرچه از
بُعد صورت و ظاهر، توسعه و گسترش يافت ، ولى بهلحاظ فقدان رهبرى منصوب از جانب خدا
از لحاظ محتوا و مضمون رو بهاضمحلال نهاد و معنويت والايى را كه دوران حاكميترسول
خدا صلّى اللّه عليه و آله به آن بخشيده بود از دست داد.
با انحراف از طريق الهى ، حكومت اسلامى ، آرام آرام وجهه و مضمونى طاغوتى يافت
،بدانگونه كه حكومتهاى اموى و عباسى جز پاره اى ظواهر عوام فريب ، هيچ نشانه اى
ازحكومت الهى دوران رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله را در خود نداشتند. ثمره
چنينانحرافى علاوه بر شيوع بى عدالتى هاى اجتماعى نشاءت گرفته از سلطنت و حكومتبه
شيوه طاغوت ، موجب آن شد كه جامعه مسلمين ، وحدت و يكپارچگى خود را از دست داده وبه
جوامع و حكومتهاى متعدد تقسيم شد و منافع فردى و عشيره اى و ديگر مصالح سياسىو
دنيايى ، مرزهاى نفاق باطنى و جدايى جغرافيايى را بين مسلمين ايجاد كرد و در
نتيجهزمينه را براى سيطره و تسلّط استعمار در قرون گذشته و سلطه جويان و صاحبان زور
وسلاح هاى مرگبار آماده و هموار ساخت و بدين ترتيب نه تنها معنويت والاى اسلامى و
احكامحقّه الهيه متروك و تحريف شد، بلكه منابع سرشار مادى كه خداوند براى زندگى
مرفّهمسلمين در سرزمين هاى آنان ذخيره ساخته بود به بازار دشمنان دين ، سرازير
گرديد وبه يغما رفت و زمامداران جوامع مسلمين كه بايد مدافع منافع آنان باشند به
مزدورانخودباخته بيگانگان ، تبديل شدند.
با وجود چنين انحراف تاءسف بارى ، در تمامى دوران پس از غيبت حضرت صاحب الا مرعليه
السّلام علماى شيعه نه تنها با تمامى قدرت كوشيدند تا سنّترسول خدا صلّى اللّه عليه
و آله و ائمه معصومين عليهم السّلام را حفظ و احيا كنند بلكهدر كوران ناعدالتيها و
سيطره هاى طاغوتى و انحرافات ناهنجار، تنها قدرتى بودندكه در برابر حكومتهاى جائر،
مقاومت ورزيده و كوشيدند تا با اعتصام به ريسمان الهىو با احساس مسؤوليتى كه كتاب و
سنت به عهده آنان گذاشته بود، ازاضمحلال كامل سنن و احكام اسلام و درهم پاشيدن
انسجام امّت مسلمان ، جلوگيرى كنند و بانثار قربانى هاى فراوان راه و روش پيامبران
را ادامه دهند.
روشن است كه پس از رسول اكرم صلّى اللّه عليه و آله رهبرى مسلمين به استناد
نصوصمحكم و تاءكيد وحى به عهده حضرت اميرالمؤمنين عليه السّلام و سپس ائمه معصومين
عليهمالسّلام گذارده شده بود. انحراف حكومت اسلامى از مسير حقّه خود توسط ايادى
مخالفين ،اين حكم محكم الهى را ظاهراً به محاق تعطيل كشيد، ولى دوام اين رهبرى در
چهارچوب حياتشيعه تاكنون همچنان به قوّت خود باقى مانده و جامعه شيعه چه آشكارا و
چه نهان ،گردن اطاعت بر اين فرمان نهاده است . با آغاز غيبت صغراى حضرت بقية اللّه
الاعظم ارواحنا فداه خود آن جناب ، رهبرى امّت را به نوّاب خاصّ خود كه چهار تن
بودند و به((نوّاب اربعه
)) شهرت يافتند واگذار نمود و سپس در
غيبت كبرى به دستور و توقيعهمان امام غايب عجّل اللّه تعالى فرجه الشريف اين رهبرى
به ((نوّاب عام
)) يعنى((فقهاى
جامع الشرايط)) سپرده شد تا
بدينوسيله نظام امامت و مآلاً ولايت ، هرچند در چهرهنيابت ، باقى بماند.(6)
بنابر اين فقهاى جامع الشرايط بايد به عنوان نايب الامام ، رهبرى امّت مسلمان را
عهدهدار شوند و ولايت فقيه جايگزين ولايت امام عليه السّلام در امور تشريعى و
حكومتى گرددتا نظم ملت بر اساس مكتب اسلام و به اصالت انسانى اسلامى خود باقى
بماند.
بايد توجه داشت ، انتقال ولايت از طرف امام معصوم عليه السّلام به فقيه ، نه از
جهتبُعد وظايف شخصى امام
(7) و
نه از جنبه ولايت عصمت اوست ، بلكه صرفاً از بُعدرهبرى و زمامدارى است . يعنى زعامت
و اداره امور و قيام بهعدل و حفظ نظم و امنيت كشور اسلامى طبق كتاب و سنّترسول
اللّه و تعاليم ائمه هدى عليهم السّلام مى باشد. وانتقال چنين سمتى از سوى امام
عليه السّلام به ديگرى ، امرى ممكن و اساساً ضرورى ومنطبق بر قانون عامّ ولايت
الهيّه است كه تعطيل بردار نيست ؛ زيرا نياز جامعه بهاصل رهبرى و وجود رهبر و مدير،
يك امر واضح و روشن است . هيچ انسان متفكرى منكر اينحقيقت نيست كه هيچ جامعه اى
بدون رهبر و سازمان دهنده و هيچ لشكرى بدون فرمانده و هيچامّتى بدون امام نمى تواند
دوام بياورد. نظام عالم چه در قلمرو تكوين و چه در حوزهتشريع و لزوماً همه امور
اجتماعى انسان اعمّ از سياسى ، اجتماعى ، اقتصادى و فرهنگى ،به مدير و گرداننده و
نظام دهنده اى خبير و آگاه نيازمند است و اين امر بديهى ، مورداتفاق همه ملل دنيا
بوده و هست .
پايدارى نظام اسلامى در جامعه ، تنها با اتكاى بهاصل امامت و ولايت ميسر است ؛ زيرا
نظام امامت و ولايت در اسلام مآلاً به نظام و حاكميت الهىبازمى گردد و نه حكومت
بشرى و ترديدى وجود ندارد كه نظام الهى ، نظامى است اَتمّ وحكومت خدايى ، حكومتى
است اصلح و افضل .
ولايت فقيه ، تحقق دهنده اين نظام و حكومت او در مرحلهجعل و تشريع در سلسله طولى
ولايت الهيه قرار دارد؛ زيرا ولايت فقيه ، متكى به ولايتامام و ولايت امام عليه
السّلام متكى بر ولايت پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و ولايت پيامبرموقوف و منتهى
به ((ولايت اللّه
)) است : ( اَللّهُ وَلِىُّ الَّذينَ
اَّمَنوُا يُخْرِجُهُمْ مِنَ الظُّلُماتِاِلَى النُّورِ... )(8)
و در مرحله اجرا در تمامى ابعادش چيزى جز اجراى احكام الهى نيست .پس با توجه به اين
نكات ، ولايت در مرحله جعل و تشريع و در مرحله اجرا و تطبيق ،امرى ضرورى است و نفى
استمرار ولايت در زمان غيبت مستلزمتعطيل امامت به معناى رهبرى و مآلاً نفى ولايت
رسول و خداوند است . طبيعى است كه هيچمسلمان موحّدى به اين باور گردن نمى نهد و
چنين نفيى را نفى ضرورت تلقى مى كند.
قرآن كريم درباره حاكميت اسلام و نفى هرگونه سلطه اجنبى مى فرمايد: ( ...
وَلَنْيَجْعَلَ اللّهُ لِلْكافِرينَ عَلَى الْمُؤْمِنينَ سَبيلاً).(9)
لازم به توضيح است كه اگر چه اجراى ولايت در مقام تصرف در امور اجتماعى و حكومت
درجامعه به ((وجود شرايط و عدم موانع
)) نيازمند است ولى دراصل تشريع آن
هيچگونه ترديدى روا نيست . لذا در صورت وجود قدرت و تحقق شرايطبايد زعامت اسلامى را
تحت لواى ولايت به دست گرفت و تمامى مسلمين
(10)
بر اينمعنى اتفاق نظر دارند، و به نظر شيعه براى احراز چنين زعامتى كه خود مسئوليتى
بيشنيست هيچكس در زمان غيبت شايسته تر از ((فقيه
جامع الشرايط)) آگاه بهمسايل سياسى و
اجتماعى نمى باشد. زيرا او نزديكترين فرد به مقاممسئول اصلى (امام معصوم عليه
السّلام ) مى باشد و به حكمعقل چنين فردى اولويّت دارد، و دادن قدرت اجتماعى به او
از طريق انتخاب عمومى وظيفهعقلى و الهى عموم مسلمين است .
بر پايه اين حقيقت ، مسلّم است كه همواره فقها ومراجع بزرگ عموماً در فرصت هاى
مناسباز مقام ولايت خود و از طريق صدور احكام و يا فتاواى اوليه يا ثانويه استفاده
نموده اندو بويژه در جامعه شيعى از اين اصل به دفعات در پيكار عليه ظلم و استكبار و
عليههرنوع اقدام و عمل خلاف شرع و بى عدالتى بهره گرفته اند و جامعه شيعه و
احياناًامّت اسلامى را از خطراتى نجات داده اند و وجود چنين ولايتى كه به معناى
ولايتسرپرستى ومسؤوليّت حفظجامعه مسلمين واسلام عزيزاست ، نبايدموردتشكيك قرارگيرد.
ما در اين نوشتار، ابتدا درباره ابعادى از ولايت معصومين عليهم السّلام بحث كرده و
سپسدرباره نحوه انتقال به ((فقهاى
جامع الشرايط)) و وجوه آن سخن گفته
ايم . اميد ما ايناست كه اين پژوهش ناچيز و هديه ناقابل موردقبول و عنايت حضرت بقية
اللّه الاعظم ارواح العالمين له الفداء قرار گيرد، و ما راقابليّت بهره مندى از
فيوضات دائمه امامت و ولايت مقدسه خود عنايت فرمايد. آمين يا ربالعالمين . ( ...يا
اَيُّهَا الْعَزيزُ مَسَّنا وَ اَهْلَنا الضُّرُّ وَ جِئْنا بِبِضاعَةٍ مُزْجَيةٍ
فَاَوْفِ لَنَاالْكَيْلَ وَ تَصَدَّقْ عَلَيْنا اِنَّ اللّهَ يَجْزِى
الْمُتَصَدِّقينَ).(11)
محمّد مهدى الموسوى الخلخالى
1400 ه . ق برابر با 1359 ه . ش
اين نوشتار، شامل عناوين ذيل است :
بخش اوّل : ابعاد و اقسام حكومتها
بخش دوّم : حكومت اسلامى ، حكومت خدا و مراحل ده گانه ولايت معصوم عليه السّلام
بخش سوّم : مراحل ده گانه ولايت فقيه
بخش چهارم : ولايت فقيه در قانون اساسى
بخش پنجم : ولايت فقيه در موضوعات خاص
بخش ششم : مفهوم جمهورى اسلامى
بخش اوّل : ابعاد و اقسام حكومتها
1- ابعاد حكومتها
قوه مقننه ، قوه مجريّه و قوه قضائيّه
2- اقسام حكومتها
حكومت فردى ، حكومت گروهى ، حكومت ملّى و حكومت دموكراسى
(اكثريّت )
3- تقسيم ديگر
حكومت جمهورى ، مشروطه و استبداد
4- اشكالات و نواقص حكومت دموكراسى
5- در جستجوى حكومت بى نقص
حكومت و ابعاد آن
حكومت عبارت است از سلطه نظم دهنده اجتماع و در مصطلح امروزى ، حكومت به
مجموعه مركباز قدرت هاى سه گانه تشريع ، تنفيذ و قضا گفته مى شود.
بُعد اوّل تشريع قانون : نظام اجتماع بستگى به وجود
قانونى دارد كه در سايه آن همهيكسان و عادلانه بتوانند به زندگى آرام خود ادامه
دهند(12)
و از هرج و مرج در امانباشند و ضرورت اين معنا، بشر را به وضع قانون و الهيّون را
بهقبول دعوت انبيا وادار كرد.
بُعد دوم قوه مجريه : طبيعى است كه بسيارى از مردم از
آنجا كه قانون قيد است وعمل به آن برخلاف غرايز نفسانى آنها مى باشد، آمادهعمل به
قانون نيستند و از اين روى قوه ديگرى لازم است كه مردم را وادار به اجراى قانونكند
و به آن حكومت ، واداره كننده امور كشور گفته مى شود.(13)
بُعد سوم قوه قضائيه : در مورد عمل به قانون ممكن است
اختلافاتى به وجود آيد و ياافرادى مرتكب خلاف شوند، از اين روى ، جامعه نياز به قوه
قضائيه يعنى نيروىتشخيص و تنبيه خلاف كار پيدا مى كند تا حريم عدالت اجتماعى محفوظ
بماند و خطاكاربه كيفر اعمال خود برسد.(14)
براى توضيح بيشتر درباره قواى سه گانه از لحاظ تفكيك آنها از يكديگر و در عينحال
وجود رابطه ميان آنها مى گوييم : قدرت حاكمه در هر كشورى در اختيار عده معدودىقرار
مى گيرد كه نسبت آنها به ساير افراد كشور بسيار كم است ، اين گروه به سهدسته تقسيم
مى شوند:
1- قانونگذاران (مجلس شورا يا مؤسسان ).
2- مجريان قانون (دولت ).
3- بررسى كنندگان اختلافات ناشى از اجراى مقررات (قضات ).
در جوامع امروز جهان ، بر اصل تفكيك قواى مزبور از يكديگر شديدا تكيه مى شود،
بهگونه اى كه هيچ يك از اين قوا حقّ مداخله در شؤون ديگرى را ندارد و هركدام بايد
مستقلاًعمل كند؛ زيرا تداخل قدرتهاى سه گانه در يكديگر، موجب استبداد قوه مزبور و
سلبآزادى از ديگران خواهد شد، چه آنكه اگر اختيار قانونگذارى در دست قوه مجريه
(دولت )باشد، خوف آن مى رود كه قوانين بى رحمانه اى تصويب كند و ستمگرانه به مورد
اجرابگذارد و همچنين است اگر قدرت قضايى به دست قوه مقننه افتد بيم آن مى رود
كهقاضى به دلخواه خود قضاوت نموده و طبق آن ، بى رحمانه اجرا كند، پس قوه مجريهبايد
بكلّى از دو قوه مقننه و قضائيه جدا باشد. و همچنين دو قوه مقننه و قضائيه بايد
ازيكديگر جدا باشند؛ زيرا در صورت اتحاد اين خطر وجود دارد كه قاضى بهميل و اراده
خود، قانون وضع نموده و بر طبق آن قضاوت كند.
البته اين تفكيك ميان قواى سه گانه تا حدّى صحيح است ، ولى احياناًتداخل آن در بعضى
موارد ديده مى شود، مانند آنكه ارتش (كه از قواى اجرائيه به شمارمى آيد) دادگاه
نظامى تشكيل مى دهد، بنابر اين قوه قضائيه و مجريه در دست يك گروهقرار گرفته است .
و يا اينكه دولت جايگزين قوه مقننه مى شود مانند تصويب نامههايى كه در غياب مجلس به
وسيله دولت صادر و به مورد اجرا گذاشته مى شود وامثال آن از مواردى كه در كتب حقوق
سياسى ذكر شده است .(15)
ولى ناگفته نماند كه لزوم تفكيك قواى سه گانه از يكديگر به مفهومى كه گفتهشدهيچ
گونه منافاتى با لزوم روابط و همبستگى آنها با هم ندارد، بدين معنا كه قوهمجريه
(دولت ) بايد از قوه مقننه (مجلس ) كسب اعتماد نموده تا مورد اطمينان مجلس قرارگيرد
كه از عهده اجراى قوانين مصوّبه در خواهد آمد همچنانكهمعمول دولتهاى مشروطه يا
جمهورى است بنابراين ، قوه مجريه نوعى همبستگى با قوهمقنّنه خواهد داشت .
اقسام حكومتها
حكومتها را از لحاظ خضوع در برابر قانون ، مى توان به دو قسمت تقسيم كرد:
الف - حكومت قانونى
منظور ما از حكومت قانونى ، عبارت است از پاى بند بودن به قانون ؛ بدين معنا
كه تمامقدرتهاى دولت ، نسبت به قانون خاضع باشند و قانون را حاكم بر قدرت بدانند.
ب - حكومت استبدادى (ديكتاتورى )
حكومت استبدادى عبارت است از سلطه فوق قانون يعنى سلطه اى كه در برابر
قانونخاضع نيست ، بلكه متكى به اراده شخص يا يك گروه معين است و اين نوع حكومت
بدترينحكومتها است ؛ زيرا دولت و ملت زير سلطه ، به گونه اى وسيله و ابزار كار
براىنيل به شهوات آن فرد يا گروه در خواهد آمد و حقوق ملّت ناديده خواهد ماند و
نيروى مادىو فكرى آن در استخدام قدرت استبدادى درخواهد آمد و هر چه زودتر چنين
قدرتهايى بايدسرنگون شوند تا ملّت مستضعف به آزادى فطرى و خدادادى خود برسد،
همچنانكه اين مهمّبه وسيله پيروزى انقلاب اسلامى در ايران عملى شد و ضرورت تاريخى
است كه همهحكومتهاى استبدادى به هر شكل و هر اسمى دير يا زود، گرفتار خواهند شد.
حكومتها از لحاظ منشاء قدرت و مركز سلطه ، به گونه هاى ديگر نيز تقسيم مى شوند:
اوّل : تقسيم سه گانه مشهور
1- حكومت جمهورى
حكومت جمهورى حكومتى است كه تمام ملّت يا قسمتى از آن ، زمام امور را به دست
بگيرند واز طرف خود يك فرد را به عنوان رئيس جمهور براى اجراى قوانين و افرادى را
براىتاءسيس قوانين به عنوان وكلاى مجلس شورا انتخاب كنند و ريشه و اساس قدرت
هميشهدر دست همه ملّت و يا اكثر آن خواهد بود.
2- حكومت مشروطه
حكومت مشروطه حكومتى است كه حاكم يك نفر باشد، ولى تحت سلطه قوانين ثابت و
معيّنكه از طريق مجلس به تصويب رسيده باشد. شرط در اينجا به معناى قيد است و از
اينروى ، سلطنت مشروطه در مقابل سلطنت مطلقه قرار دارد؛ همان سلطنتى كه بدون قيد
وشرط است كه همان مفهوم ((استبداد))
را در بر خواهد داشت . سلطنت مشروطه را نيز به دونوع تقسيم كرده اند:
((مشروطه پارلمانى
)) و
((غير پارلمانى )) كه
در نوعاوّل بايد وزرا از اشخاصى كه مورد اعتماد اكثريت پارلمان (مجلس ) هستند
انتخاب شوند،ولى در نوع دوم ، چنين شرطى وجود ندارد.(16)
3- حكومت استبدادى
حكومتى است كه يك نفر به تنهايى حكومت كند بدون قانون ؛ هر چيزى را مطابق
اراده وهوا و هوس خود انجام دهد.
دوم : تقسيم پنجگانه
1- حكومت فردى .
2- حكومت گروههاى خاص .
3- حكومت ملّى .
4- حكومت جمعى يا شعور طبقه توليدى (سوسياليسم ).
5- حكومت دموكراسى (اكثريت يا مردم سالارى ).
1- حكومت فردى
((حكومت فردى
)) عبارت است از حكومت يك فرد بر ملت
كه خود، قانون وضع كند و قدرتاجرا و قضا نيز در دست او باشد و چنين حكومتى را حكومت
ديكتاتورى نيز مى گويند و بهگونه اى نيز حكومت استبدادى است . ولى استبداد درجعل
قانون و اجراى آن نه استبداد فوق قانون .
هنگامى كه فردى ، نيرومند مى شود و حكومت يك كشور را در دست مى گيرد و بهميل و
اراده خود، آن كشور را اداره مى كند، به آن مرد،
((ديكتاتور)) مى
گويند، حكومت او رانيز ((حكومت
ديكتاتورى )) مى نامند، حكومت
ديكتاتورىمقابل ((حكومت دموكراسى
)) است . ديكتاتورها معمولاً ارتش را
با خود همراه مى كنند و درغير اين صورت نمى توانند اختيار حكومت را در دست بگيرند.
اغلب مردم در كشورهاىديكتاتورى ، از ديكتاتور خود بسيار مى ترسند و از او تنفر
دارند.(17)
2- حكومت گروههاى خاص
حكومت اقليت عبارت است از حكومت گروه خاصّى بر ملّت ؛ مانند:
الف- قدرت طلبان اشرافى كه بر اساس قدرت اقتصادى يا سياسى يا نظامى ياموقعيت
اجتماعى ، حكومت را در اختيار گيرند (اريستوكراسى ).
ب- زورمندان جامعه به هر شكل و صورتى كه بتوانند زورگويى كنند.
ج- حكومت سلطنتى ميراثى (سلطنتى مطلقه ).
د- حكومت ثروتمندان .
ه- و بالا خره حكومت هر گروهى كه براى خود امتيازىقايل شود.
اين نوع حكومتها نيز محكوم است ؛ زيرا بر اساس ترجيح طبقاتى ، پايه گذارى شده ومردم
در آن سهمى ندارند و لذا موجب نفرت و عصيان ملّت قرار مى گيرد.
3- حكومت ملّى
منظور ما از ((حكومت ملّى
)) عبارت است از حكومت تمام ملّت ،
بدين معنا كه همه ملّت مشتركاً وبه طور آزاد، فرد يا گروه خاصى را براى حكومت بر
خود برگزينند و ازانتقال نيروى ملّى كه به اين صورت انجام شود، بايد ماءيوس بود؛
زيرا براىپيامبران نيز چنين حكومتى ميسّر نشد و هيچ گاه از وجود مخالف ، كشور آنان
خالى نبود وچنين حكومتى همان است كه افلاطون بدان
((مدينه فاضله )) نام
داده است .
بنابراين ، ((حكومت ملّى
)) در تعبير ما با
((حكومت ملّى گرايى
))، (ناسيوناليسم ) و باحكومت ملّى
به معنا و مفهوم ((دموكراسى
)) كاملاً فرق دارد؛ چنانچه توضيح
خواهيم داد.
گويا كه ما در تقسيم حكومتها به چهار نوع فوق الذكر (حكومت فردى ، گروهى ، ملى
ودموكراسى ) تا حدّى از اصطلاح سياسى در تقسيم حكومتهاى روز، خارج شديم ؛ زيراحكومت
ملّى در اصطلاح سياسى روز به معنا ومفهوم ديگرى است كه خواهد آمد.
تقسيم رباعى مزبور، تنها بر اساس يك تصور ذهنى است كه احتمالات آن بيش از چهارصورت
نيست ؛ زيرا تصورات عقلى حكومت بشرى چنين است كه قدرت حاكم بر جامعه يايك فرد است
يا بيشتر و در فرض دوم يا كلّ جامعه اند، يا گروه و قسمتى از آن و درفرض اخير آن
گروه حاكم يا اقليّت اند يا اكثريّت و در مجموع ، چهار نوع حكومت ،صورت ذهنى پيدا
خواهد كرد و امّا خط مشى اقليّتها يا اكثريّتها چيست و چگونه است بحثجداگانه اى است
كه بايد در مكتبهاى سياسى از آن سخن گفت .
حكومت ملّى به مفهوم سياسى روز (ناسيوناليسم )
حكومت ملّى يا (ملّى گرايى ) در اصطلاح سياسى امروز به معناى حكومتهايى است
كهعمدتا بر اساس چهار وحدت نسبى خاك (سرزمين يا زادگاه ) زبان ، نژاد و فرهنگتشكيل
مى شود و بر مبناى جامعيّت يك يا چند عامل ياد شده ، تمركز قدرت سياسى بهوجود مى
آيد كه در جهان امروز به لغت فرانسه از آن تعبير به
((ناسيوناليسم ))
(ملّىگرايى ) مى شود كه به معناى نوعى روال حكومتى است و ريشه تاريخى آن به((ناسيوناليسم
)) غربى و انقلاب فرانسه و پى درآمد
آن انقلابهاى ديگر غربى مانندناسيوناليسم ژرمن مبتنى بر اعتقاد برترى نژاد مزبور و
نبوغ ذاتى آن ، منتهى مىگردد.
((ناسيوناليسم
))، از واژه (ناسيون ) به معناى
((ملّت
)) مشتق است و مفهوم ملّى گرايىمتعصب
و دشمنى با ساير ملل را در بردارد، بنابر اين ، با ميهن پرستى و دفاع از حقّحاكميّت
ملّى ، فرق روشنى دارد؛ زيرا مفهوم حقّ حاكميّت ملّى عبارت است از ضد استبدادفردى و
يا گروهى ، ولى مفهوم ((ناسيوناليسم
)) به معنى برتر شمردن و والا
دانستنهمه خصايل و ويژگى هاى ملت خود بر ملّتهاى ديگر است .
يكى از شاخه هاى فاسد ملّى گرايى
(18)
((صهيونيسم
)) جهانى است ، كه عبارت استاز يك
جريان ناسيوناليستى متعصّب متعلّق به بورژوازى (سرمايه دارى ) قوم يهودمبتنى بر
عقايد دينى بنى اسرائيل كه در اواخر قرن نوزده در اروپا به وجود آمد و اكنونبه
ايدئولوژى (مكتب ) رسمى دولت تجاوزگراسرائيل بدل شده است ، اين نام ، مشتق از
((صهيون
)) محلى در نزديكى شهر
((اورشليم
))است كه براى يهوديان نيز داراى
تقدس مى باشد. درسال (1897 م ) جمعيتى به نام ((سازمان
جهانى صهيونيسم )) به وجود آمد كه
هدف خودرا انتقال تمام يهوديان جهان به فلسطين اعلام كرد.(19)
مفهوم ((ناسيوناليسم
)) (ملّى گرايى كه عمدتا) بر
چهارعامل تعيين كننده استوار است : خاك ، زبان ، نژاد و فرهنگ ، نه تنهاشامل ايجاد
حكومت ملّى است ، بلكه متضمن اعتقاد برترى ملّى و كسب تفوق و سيادت ملّى برساير
ملّتها نيز مى باشد و نيز اين حق را به ملّت خود مى دهد كه اگر احساس اختناق وفساد
و فشار و بى لياقتى از دولت خود كنند، مى توانند آن را بركنار سازند و مردمآنگاه از
دولت خود اطاعت مى كنند كه مجرى خواسته هاى ملّى و تحقق بخش غرور وافتخارات ملّى
آنها باشد.
اين طرز تفكّر بر پايه حدّ اعلاى احساس وفادارى به چهارعامل مذكور پى ريزى شده است
كه سبب مى شود هر فردى بستگى عميق و پابرجايى بهوطن و آداب و رسوم ملّى و اقتدار
حكومت ملّى خود پيدا نمايد.
اين طرز تفكر اگرچه در اواخر قرن هجدهم واوايل قرن نوزدهم ميلادى به مفهوم واقعى
اين واژه (ناسيوناليسم ) در اروپا پديد آمد وزندگى خصوصى و عمومى افراد را تحت
تاءثير قرار داد، ولى بعدها عموميّت يافت وباعث اشاعه آن در شرق و حتّى بلاد مسلمين
گرديد و در حقيقت سبب تفكيك جامعه امّت اسلامىشد و هركدام از عرب ، عجم ، ترك ، كرد
و امثال آنمايل به ناسيوناليسم (مليّت ) خود شدند و بدين ترتيب راهى براى
استعمارگرانتفرقه انداز باز شد تا بتوانند اسلام را از جامعيّت ملّتهاى مختلف دور
سازند.
اسلام و ناسيوناليسم (ملّى گرايى )
از آنجا كه آيين اسلام هر گونه تعصبات نژادى ، زادگاهى ، زبان ، رنگ و غيره
را نفىمى كند و متكى بر يك اصل كلّى و جامع جامعيت فرهنگ اسلامى و حاكميت اللّه مى
باشد،حكومتهاى ملّى گرايى را به معناى غربى آن و نه به معناى وطن دوستى و دفاع از
حقّحاكميّت ملّى كه به معناى آزادى در مقابل ديكتاتورى است ، محكوم مى كند و شعوب
وقبايل را تنها به عنوان معرف و شناسايى ارج مى نهد، نه به عنوان انگيزه برترىخواهى
و تفوق طلبى ، كه در ملّى گرايى به مفهوم غربى اش وجود دارد؛ زيرا مفهومغربى آن سبب
استضعاف ساير ملّتها و به بند كشيدن آنها از طريق تفوق اقتصادى ،سياسى و غيره مى
باشد و يا لااقل رو در روى يكديگر قرار گرفتن و منشاء اختلاف وستيز شدن است كه چنين
روشى به حكم عقل و وجدان ، محكوم وغيرقابل قبول مى باشد. چنانچه قرآن كريم مى
فرمايد:
( يا اَيُّهَا النّاسُ اِنّا خَلَقْناكُمْ مِنْ ذَكَرٍ وَ اُنْثى وَ جَعَلْناكُمْ
شُعُوباً وَ قَبائِلَ لِتَعارَفُوااِنَّ اَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اللّهِ اَتْقاكُمْ
...).(20)
((اى مردم ! ما همه شما را از يك مرد
و زنى آفريديم و شما را ملّتها و قبيله هاى مختلفگردانيديم تا (با قرب و بعد نژادى
) يكديگر را بشناسيد و بدانيد كه(اصل و نسب نژادى مايه افتخار نيست بلكه )
بزرگوارترين شما نزد خدا با تقواترينشما مى باشد)).
در مكتب اسلام ، ملّيت تنها براى معرفى و شناسايى است ، نه براى تفوق طلبى ،
البتهاسلام عموم ملّتها را در خود فرامى گيرد و به آداب و رسوم آنها تا آنجا كه بر
خلافآيين دين نباشد احترام مى گذارد و از اين جهت اسلام ، دينشامل و فراگير و جهانى
است .
ملّت در مفهوم قرآنى
در قرآن كريم ضمن آياتى از گرايش ، به (ملّت پيامبران ) ستايش شده و از
پيروى ملّتكافران نكوهش به عمل آمده است ، مراد و منظور از مليّت قرآنى چيست ، و
كدامشكل آن مطلوب و كدام شكل آن از ديدگاه اسلام نامطلوب است .
ملّت در لغت
در تشخيص مفهوم قرآنى ((ملّت
)) بايد از لغت استفاده نمود و در
لغت ، ((ملّت
)) به معناىشريعت و دين آمده است .
در كتاب ((اقرب الموارد))
در تفسير ((ملّت
)) چنين مى گويد:((اَلْمِلَّةُ)
بِالْكَسْرِ: لدّينُ. قيلَ : اَلْمِلَّةُ وَالطَّريقَةُ سواء، وَ هِىَ اسمٌ مِن
اَمْلَيتُ الْكِتابَثُمَّ نُقِلَتْ اِلى اُصُولِ الشَّرائِعَ بِاعْتِبارِ اَنَّها
يُمْليها النَّبىُّ، وَ قَدْ تُطلَقُ عَلَىالْباطِلِ كَالْكُفْرُ مِلَّةٌ واحِدَةٌ
وَ لا تضاف إ لَى اللّه و لا اِلى اَّحادِ الاُْمَّة
)).
از سخن اين لغوى و همچنين ديگران چنين برمى آيد كهاصل و ريشه
((ملّت
)) از
((املاء))
به معناى ((القاء))
و بازگو نمودن يك مكتب و يا فكر واعتقاد است ، همانگونه كه پيامبران ، دين و آيين
خود را به مردم القا مى كنند و از اين روكلمه ملّت تنها به رسولان الهى اضافه مى
شود، نه به خدا و نه به مردم ؛ مثلاً گفتهمى شود
((ملّت محمّد)) ولى
گفته نمى شود ((ملّت اللّه
)) و يا ملّت فلان شخص .
((مفرداتراغب
)) نيز در اين زمينه گفتار بالا را
تقريباً بازگو مى كند.
بنابر اين ، اگر ملّيت (دين ) بر اصل توحيد پايه گذارى شده باشد، مورد ستايش استو
اگر بر پايه كفر، تاءسيس شده ، ناستوده است .
ملّيت پيامبران (ملّيت ستوده )
در قرآن كريم از پيروى ((ملّيت
پيامبران الهى )) ستايش شده است .
مانند:
قوله تعالى : ( وَ قالوُا كُونُوا هُوداً اَوْ نَصارى تَهْتَدُوا قُلْ بَلْ مِلَّةَ
ابْراهيمَ حَنيفاً(21)
وَما كانَ مِنَ الْمُشْرِكينَ).(22)
((يهود و نصارا) به مسلمانان گفتند
كه به ملّيت ما درآييد تا راه راست يافته و طريق حقپوييد (اى پيامبر! در جواب آنان
) بگو : بلكه ملّت (ستوده ) ابراهيم را كه طرفدار حقاست (و از هر انحرافى در امان و
از هر عيبى منزه است ) پيروى مى كنم و او از مشركيننبود)).
و نيز مى فرمايد:
( وَ مَنْ اَحْسَنُ ديناً مِمَّنْ اَسْلَمَ وَجْهَهُ للّهِِ وَ هُوَ مُحْسِنٌ
وَاتَّبَعَ مِلَّةَ اِبْراهيمَ حَنيفاً...).(23)
((كدام دين بهتر از آن است كه مردم
خود را تسليم حكم خدا نموده و سر زير بار فرمان حقآورند و هم نيكوكار باشند و از
ملّت ابراهيم حنيف پيروى كنند)).
و نيز مى فرمايد:
( وَاتَّبَعْتُ مِلَّةَ اَّبائى اِبْراهيمَ وَ اِسْحقَ وَ يَعْقُوبَ...).(24)
((يوسف به هم زندانيان خود گفت :) من
از ملّت پدرانم ابراهيم و اسحاق و يعقوب (كه دينتوحيد و خداپرستى است ) پيروى كردم
)).
ملّيت كافران (ملّيت ناستوده )
در قرآن كريم نوعى از ملّيت را نكوهش مى كند، به عنوان نمونه ازقول جناب
يوسف نقل مى كند كه گفت :
( ...اِنّى تَرَكْتُ مِلَّةَ قَوْمٍ لا يُؤْمِنُونَ بِاللّهِ وَ هُمْ بِالاْ خِرَةِ
هُمْ كافِروُنَ).(25)
((من ترك كردم ملّت قومى را كه ايمان
به خدا نياوردند و به آخرت ، كافر بودند)).
و نيز در مقام نكوهش يهود و نصارا مى فرمايد:
( وَ لَنْ تَرْضى عَنْكَ الْيَهُودُ وَ لاَالنَّصارى حَتّى تَتَّبِعَ
مِلَّتَهُمْ...).(26)
((اى محمّد صلّى اللّه عليه و آله !)
يهوديان و نصارا هرگز از تو خشنود نخواهند شدمگر آنكه تو از ملّت آنان پيروى كنى
)).
از گفتار بالا به اين نتيجه رسيديم : ((ملّيت
)) كه در قرآن كريم ، موضوع دو
حكممخالف (تحسين و تقبيح ) قرار گرفته است ، به معنا و مفهوم كنونى آن يعنى جامع
مكانى،نژادى ،زبانى ، كه منافع گسترش جويى و نفوذطلبى مادى ، اقتصادى و سياسىگروه
خاصّى از مردم را در بر داشته باشد نيست ، بلكه به معنا و مفهوم عقيده و چگونگىجهان
بينى و فرهنگ و شيوه رفتار متكى بر آن مى باشد كه اگر بر پايه خداشناسىاستوار بود،
ستوده و اگر بر پايه ضد خدا و كفر استوار بود، مورد نكوهش است .
پس مليّت به معناى ناسيوناليسم (ملّى گرايى ) به هرشكل و نوع آن در اسلام محكوم است
، ولى به معناى آيين و مكتب ، اگر الهى بود مطلوب واگر غير الهى بود نامطلوب است .
4- حكومت جمعى يا شعور طبقه توليدى (سوسياليسم )
از حكومت ملّى گرايى كه بگذريم به حكومت طبقه گرايى مى رسيم كه به يك جهت از
ملّىگرايى كلّى تر و جامع تر است و آن عبارت است از احياى شعور جمعى طبقه زحمتكشان
مزدبگير، در مقابل سرمايه داران مزد بده كه از آن تعبير به (سوسياليسم ) مى شود و
درتعريف آن گفته اند : ((سوسياليسم
تئورى يا سياستى است كه هدف آن مالكيت يانظارت جامعه بر وسايل توليد مانند سرمايه ،
زمين ، كارخانه و غيره به طور كلى واداره آنها به نفع عموم است
))(27)
.
نقش احياى شعور طبقه كارگر (پرولتاريا) از لحاظ جبر تاريخى در عقيده ماركسيسم
ايناست كه با اكثريت يافتن آن در جامعه از راه انقلاب ، قدرت سياسى را به دست
خواهدگرفت و مالكيت وسايل توليد را اجتماعى خواهد نمود و بدين ترتيب جامعه بدون
طبقه وسوسياليستى را به وجود مى آورد.(28)
كه حاكميت با طبقه كارگر است .
ما، در اينجا از درستى و يا نادرستى اين مكتب مبتنى بر جبر تاريخى سخنى نداريم و
دراينكه مردود و نادرست شناخته شده است بحثى نيست ، بلكه بررسى ما از آن جهت است
كهچنين حكومتى مبتنى بر پايه شعور طبقه خاص ، قطع نظر از علّت وجودى آن جبرى
يااختيارى آيا مى تواند حكومت صحيح و شاملى باشد يا نه ؟
بديهى است كه در مفهوم اين نوع حكومت نيز نوعى خودگرايى وجود دارد نه خودگرايىملّى
بلكه خودگرايى طبقه اى و اين نيز شكلى ازاشكال تفوق طلبى و برترى جويى بر ساير
طبقات جامعه به شمار مى آيد كه بالاخره منتهى به استبداد فردى يا حزبى خواهد شد
همچنانكه در كشورهاى سوسياليستىشرقى به خوبى مشاهده مى گردد.
هر چند علاقه مندان به روش سوسياليستى آن را به گونه اى جالب و فريبنده تعريفكرده و
مى گويند ((سوسياليسم ، مسلكى
اقتصادى و سياسى است كه هدفش رفاه وتوزيع عادلانه كار و زحمت و محصول ثروت ميان
طبقات و افراد يك جامعه مى باشد))
امااين جملات بسيار زيبا تنها رؤيايى بيش نيست ؛ زيرا اولاً : به دست آمدن اين هدف
را تنهابا نابودى مالكيت شخصى مى دانند كه آن نه تنها بر خلاف فطرت انسانى است
بلكهسبب ظلم به عموم طبقات حتّى كارگران خواهد شد؛ زيرا چنين روشى به معناى تهديد
وكنترل شديد طبقه كارگر بلكه عموم طبقات بوده و مانع از پيشرفت در زندگى و
بهرهبردارى از نعمتهاى خدادادى است كه غريزه ، انسان را به سوى آن دعوت مى كند.
ثانياً: قرار گرفتن كلّ نيروى اقتصادى در دست گروه و يا حزب خاصّ دولتى ، خود
بهمعناى تشكيل سرمايه دارى عظيمى است كه خطر آن نسبت به ملّت كمتر از خطر
سرمايهدارى فردى نيست ؛ زيرا تمامى نيروهاى سياسى ، فرهنگى ، نظامى و غيره بهدنبال
نيروى اقتصادى به دست دولت خواهد افتاد كه خود زمينه اى خطرناك براىديكتاتورى حزبى
و يا گروهى خواهد بود و ملّت بايد تسليم محض باشد؛ چون هيچگونه نيرويى در دست
ندارد و تشكيل شوراها دردى را دوا نمى كند.
اسلام و حكومتهاى خودگرا
اسلام كلّيه حكومتهايى كه بر اساس نوعى ازخودكامه گيهاى بشرى اعمّ
ازخودگرايىملّى
(29) يا خودگرايى طبقه اى ؛ چه طبقه كارگر(30)
و چه طبقه سرمايهدار(31)
را محكوم مى كند؛ زيرا همه اينها بر اساس ابعاد وابسته به نوعى مادىگرايى ، نژادى و
يا اقتصادى پى ريزى شده است و در هيچ كدام از سه نوع حكومتهاىفوق الذكر، بُعد معنوى
وجود ندارد و از اين روى ، اختلافها، جنگها و مبارزات تسليحاتىدر جهان امروز رو به
افزايش و تزايد است و حكومتهاى شرقى و غربى پيوسته در پىآنند كه يكديگر را محو و
نابود كنند.
امّا اسلام همه اين خودگراييها و وابستگيها را نفى نموده و تنها خداگرايى و
وابستگىبه حق مطلق و خير مطلق را مى پذيرد؛ زيرا اسلام
((حقّ حاكميت
)) را تنها براى خدا مىداند، بنابر
اين ، امتياز حكومت اسلامى اين است كه فراگيرنده تمامى مليّتها و طبقه هاستو برنامه
آن در برگيرنده تمامى ابعاد زندگانى بشرى اعمّاز مادى و معنوى ، دنيوى واخروى است .
اسلام مى گويد: هيچ طبقه اى نبايد مغرور شايستگى خود گردد و لياقت و امتيازات
رامنحصر به خود بشمارد، يعنى اگر مالك و بازرگان بهعقل و فكر و تدبير خود متكى است
و در آباد كردن زمين يا به جريان انداختن سرمايه وپيدا كردن بازار مصرف براى كالا و
فروش آن ، فكر و نيرو و سرمايه صرف مى كند.كارگر و برزگر و كليه زحمتكشان ديگر هم
با نيروى عضلات خود، در توليد ثروتسهمى بزرگ دارد تا او كار و فعاليت نكند، كدام
زمين آباد خواهد شد و يا كدام كارخانهبه كار مى افتد، پس هر دو طبقه چه سرمايه دار
و چه كارگر در حدود خود براى ادارهشؤون جامعه به صورت معقول و مشروع ضرورى و لازم
لاينفك هستند. و بايد هر دوتابع قانون عدالت باشند و از تجاوز به يكديگر پرهيز
نمايند. به عقيده ما براىتاءمين چنين عدالتى جز دين مقدس اسلام ، وسيله ديگرى
نداريم ؛ زيرا اولاً اسلام پايه هرروش را بر اصول خداشناسى پى ريزى نموده و عموم
افراد ملّت را حتّى در زمينه روابطاقتصادى بر پايه رابطه با خدا و نظارت دقيق الهى
، رهبرى مى كند تا نتوانند بهيكديگر حتّى به صورت مثقال ذرّه اى ظلم بكنند.
وثانيا اسلام جامعترين ، عادلانه ترين ، و نزديكترين قانون ها به وجدان و فطرت
استكه اين خود كتاب جداگانه اى مى خواهد تا حدود و برنامه اقتصاد اسلامى مشخص شود.
((اسلام
)) در ظرف خود، كليه مظروفها را در
بر مى گيرد؛ زيرا در عين نفى مطلق ، همهرا با اثبات نسبى مى پذيرد؛ احترام به ملّيت
، آرى ولى در حدّ قانون و عدم اضرار بهغير؛ زندگى خوب براى همه آرى ، ولى در
حدودمعقول و عدم اضرار به غير؛ حقوق كارگر آرى ، ولى نه در حدّ طغيان واخلال عمومى
؛ حقّ سرمايه آرى ، ولى نه در حدّ استثمار و اضرار به ديگران و همچنينكليه امور
اجتماعى كه در حدّ نسبى قرار گيرد.
بنابر اين ، تعبير بهتر اين است كه بگوييم : در اسلام نفى و اثبات ، هر دو نسبى است
،نه نفى مطلق و نه اثبات مطلق و اين همان معناى ميانه روى و عدالت است كه از آن
تعبيربه ((امّت وسط))
شده است ، با اينكه اسلام خير امّتهاست : ( كُنْتُمْ خَيْرَ اُمَّةٍ
اُخْرِجَتْلِلنّاسِ...).(32)
((شما نيكوترين امّتى هستيد كه ميان
مردم آمديد)).
((امّت وسط))
نيز هست :
( وَ كَذلِكَ جَعَلْناكُمْ اُمَّةً وَسَطاً لِتَكُونُوا شُهَداءَ عَلَى
النّاسِ...).(33)
((و اين چنين شما (مسلمين ) را امّت
ميانه رو و معتدل قرار داديم تا گواه (و سرمشق ) مردمباشيد)).
روشن است كه چنين امّت و حكومتى به طور قطع روزى ، تمامى جهان را فرا خواهد گرفت؛
زيرا بشر پس از تجربه كليه خودگراييها چه شخصى و چه ملّى و چه طبقه اى ،خسته و
ماءيوس خواهد شد، چه آنكه تمامى سيستمهاى ذكر شده بر پايه نوعىخودگرايى و خودبينى
استوار است و تا وقتى كه بشر از وابستگى و خودخواهيها بيروننرفته باشد، به سعادت
نخواهد رسيد.
بشر، آنگاه به سعادت و خوشى مى رسد كه خود را از هر قيد و بند مادى رها كرده و
بهسوى خالق بشتابد و او را حاكم بر عموم خلق بداند نه بدان معنا كه رياضت كش وتارك
دنيا شود، نه ، بلكه بدين معنا كه زندگى را براى خود و نيز براى همه بخواهدو مقياس
و ميزان را در اين زمينه خدا، امر خدا، راه خدا و حاكميت خدا قرار دهد تا بتواند
بهمقصد حقيقى برسد.
از اين روى مسلمانان با اتكاى به وعده هاى صريح قرآن ، در انتظار چنين حكومتى بر
كلّجهان مى باشند؛ زيرا ((حكومت
))، همچون ساير موجودات جهان ، بايد
سير تكاملى خود راطى كند و بشر با تجربه اى كه در طول تاريخ به دست مى آورد، بالا
خره ناچار خودرا با اين سير تكاملى تطبيق مى دهد. و به عبارت روشنتر بشر به روزى
خواهد رسيد كهخود را از حكومت همنوع خود رها نموده و تحت حكومت اللّه درآورد؛ زيرا
حكومت بشر بر بشربه هر شكل و سيستمى بالا خره خسته كننده و طاقت فرسا و به نوعى
تواءم با ظلم وستم مى باشد.
قرآن كريم در اين زمينه چنين مى گويد:
( هُوَ الَّذى اَرْسَلَ رَسُولَهُ بِالْهُدى وَ دينِ الْحَقِّ لِيُظْهِرَهُ عَلَى
الدّينِ كُلِّهِ وَ لَوْ كَرِهَالْمُشْرِكوُنَ).(34)
((اوست خدايى كه رسولش محمد صلّى
اللّه عليه و آله را به هدايت خلق و (ابلاغ ) دين حقفرستاد تا آن را هرچند كافران
خوش ندارند بر همه اديان عالم غالب گرداند)).
مسلمانان وظيفه دارند كه در اين راه كوشا باشند و زمينه را براىتشكيل حكومت اسلامى
در تمام گيتى فراهم نمايند و اين جز با مبارزات و اتحاد كلمه ميسرنيست .
آرى ، مسلمين بايد عامل محرك سير تكاملى حكومت اسلامى باشند و تنها اكتفا به
انتظارفرج ننمايند؛ زيرا پيشرفت تكامل در اين جهان با اسباب ووسايل مناسب صورت مى
گيرد و بدون سبب و بيرون از نظام علت ومعلول ، چيزى به وقوع نخواهد پيوست و امر
غيبى و تصرفات الهى ، نبايد در محاسباتبشر مقياس عمل قرار گيرد، پس در راه اسلام و
نشر و حاكميت آن بايد كوشيد، ابتدا بانشر معارف و انديشه هاى پاك اسلام و سپس با
كوشش وعمل در راه پيشرفت آن .