گفتار دوازدهم : علل همراهى نكردن مردم
با على (عليه السلام) پس از پيامبر (صلّى
الله عليه وآله) (187)
معماى ولايت گريزى
در زمينه فضايل و مناقب
اهل بيت (عليهم السلام) و به خصوص شخص
اميرالمؤمنين (عليه السلام) از شيعه و سنّى
روايات فراوانى نقل شده است. علاوه بر شيعه، علماى اهل تسنّن نيز كتاب هايى درباره
ولايت اميرالمؤمنين (عليه السلام)، مناقب آن
حضرت و آياتى كه در شأن آن حضرت (عليه السلام)
نازل شده و هم چنين داستان غدير نوشته اند.
با توجه به انبوه
رواياتى كه شيعه و سنّى در مورد فضايل اميرالمؤمنين (عليه
السلام) و هم چنين وصايت و خلافت آن حضرت نقل كرده اند، قاعدتاً نمى بايست
درباره عظمت شخصيت و نيز حق آن حضرت در خلافت بعد از پيامبر (صلّى
الله عليه وآله) شك و شبهه اى وجود مى داشت. فضايل و عظمت شخصيت آن حضرت آن
چنان شهره است كه امروزه حتى بسيارى از غير مسلمانان ـ مثل جرج جرداق مسيحى ـ با
شور و حرارتى خاص درباره آن حضرت كتاب مى نويسند و سخن مى گويند. گاه حتى كسانى كه به هيچ يك از اديان
آسمانى معتقد نيستند به اميرالمؤمنين (عليه السلام)
عشق مى ورزند. حال چگونه است كه قدر و منزلت چنين شخصيتى براى بسيارى از مسلمانان
ناشناخته است و ارادت چندانى به آن حضرت ندارند؟!
حضرت على (عليه
السلام) مظهر عدالت و سمبل تمام فضايل انسانى، و نام او يادآور آنها است.
مسلمانانى كه در صدر اسلام آن معامله را با على (عليه
السلام) كردند كسانى بودند كه سال ها با پيامبر اكرم (صلّى
الله عليه وآله) مصاحبت داشتند و فرمايشات آن حضرت (صلّى
الله عليه وآله) را درباره على (عليه السلام)
شنيده بودند و فداكارى ها، شجاعت ها، گذشت ها، ايثارها، محبت ها، دل سوزى ها و
خيرخواهى هاى حضرت امير (عليه السلام) را به
چشم خود ديده بودند. سؤال اين است كه چرا با اين همه، علاقه و ارادت چندانى به حضرت
على (عليه السلام) پيدا نكردند و حتى برخى
دشمنى هم كردند؟ سرّ اين مسأله در چيست؟
از سوى ديگر، مسأله
وصايت، خلافت و امامت اميرالمؤمنين (عليه السلام)
نيز مطلبى نبود كه در طول تاريخ حيات پيغمبر اكرم (صلّى
الله عليه وآله) مجهول و ناشناخته باشد. از همان اولين روزى كه پيغمبر اكرم
(صلّى الله عليه وآله) دعوت خود را علنى كردند،
فرمودند: اول كسى كه به من ايمان بياورد، جانشين من خواهد بود، (188) و همه ديدند كه
اين شخص كسى جز نوجوانى ده، سيزده ساله، يعنى على بن ابى طالب (صلّى
الله عليه وآله) نبود. پس از آن نيز پيامبر (صلّى
الله عليه وآله) تا آخرين روزهاى حيات، به مناسبت هاى مختلف اشاره مى كردند
كه جانشين من على (عليه السلام) است. آخرين بار
نيز در روز عيد غدير خم، هفتاد روز پيش از رحلت خويش، همه مسلمانانى را كه اجتماع
آنها در آن محل ممكن بود ـ كه غالب مورخان جمعيتى بيش از صد هزار نفر را نوشته اند
ـ در بيابان و زير آفتاب داغ نگاه داشت و دست على (عليه
السلام) را بلند كرد و فرمود: اين على (عليه
السلام) جانشين من است. چه شد كه پس از هفتاد روز آن مسلمانان گويا فراموش
كردند كه پيغمبر (صلّى الله عليه وآله) چه
فرمود و خود براى پيغمبر (صلّى الله عليه وآله)
جانشين تعيين كردند؟ كسانى كه در سقيفه جمع شدند و براى پيغمبر (صلّى
الله عليه وآله) جانشين تعيين كردند، افرادى تازه مسلمان نبودند. بسيارى از
آنها كسانى بودند كه در جنگ هاى بدر و خيبر و حنين شركت داشتند و سال ها در راه
اسلام شمشير زده و سختى هاى زيادى را تحمل كرده بودند. با اين اوصاف، چگونه شد كه
بعد از وفات پيغمبر اكرم (صلّى الله عليه وآله)،
در حالى كه هنوز جنازه آن حضرت (عليه السلام)
روى زمين بود، جانشين ديگرى را ـ غير از كسى كه او فرموده بود ـ به خلافت تعيين
كردند؟
اين همه در حالى است كه
در روايات اهل بيت (عليهم السلام) اصرار عجيبى
درباره ولايت حضرت على (عليه السلام) شده است؛
به طورى كه اگر كسى اين ولايت را نداشته باشد ايمانش تمام نيست و اعمال او قبول نمى
شود. حتى روايتى هست كه اگر كسى بين صفا و مروه آن قدر عبادت كند كه مثل مشك خشكيده
شود، ولى ولايت حضرت على (عليه السلام) را
نداشته باشد عبادتش قبول نمى شود. (189) چه سرّى در ولايت حضرت على (عليه
السلام) است كه تا اين حد اهميت دارد؟
سؤال ديگرى كه در اين
جا مطرح مى شود اين است كه آيا من و شما مطمئن هستيم كه اگر بعد از وفات پيغمبر
اكرم (صلّى الله عليه وآله) در آن صحنه حضور
داشتيم، به سراغ حضرت على (عليه السلام) مى
رفتيم؟ يا اگر ما هم بوديم مثل آنها عمل مى كرديم؟ شبيه همين سؤال اين است كه اگر
ما در زمان امام حسين (عليه
السلام) و روز عاشورا بوديم، جزو اصحاب سيدالشهداء (عليه
السلام) مى شديم يا به سپاه يزيديان مى پيوستيم؟ در پاسخ اين سؤال ممكن است
به راحتى بگوييم: هرگز! خدا نكند! ما هميشه زيارت عاشورا و وارث مى خوانيم و مى
گوييم: يا لَيْتَنا كُنّا مَعَكُم. آرزوى ما اين است كه اى كاش در آن زمان بوديم و
به شهادت مى رسيديم. اما بايد توجه داشته باشيم كه ادعا كردن آسان است. بسيارى از
افراد در طول تاريخ اسلام چنين ادعاهايى داشته اند، اما در مقام عمل و به هنگام
امتحان، به گونه اى ديگر رفتار كرده اند.
سه عامل عمده مخالفت با
ولايت و خلافت اميرالمؤمنين (عليه السلام)
بسيارى از مسلمانان صدر
اسلام كمابيش با شخصيت اميرالمؤمنين (عليه السلام)
آشنا بودند و فضايل و مناقب آن حضرت را، هم به چشم ديده و هم از پيغمبر اكرم (صلّى
الله عليه وآله) شنيده بودند. شاهد اين امر نيز روايات متعدد و معتبرى است
كه علماى اهل سنّت در كتاب هاى خود در اين باره از همين مسلمانان نقل كرده اند. (190)
اكنون پرسش اين است كه با اين حال چرا مسلمانان حضرت على (عليه
السلام) را رها كرده و به سراغ ديگران رفتند و حتى بعضى با آن حضرت (عليه
السلام) دشمنى كردند. در پاسخ اين سؤال مى توان به سه عامل عمده اشاره كرد
كه در ادامه به آنها مى پردازيم.
1. كينه هاى شخصى
در پاسخ اين سؤال يك
سلسله مسايل روان شناختى مطرح است كه به بعضى از آنها در دعاى ندبه نيز اشاره شده
است. برخى از كسانى كه حضرت على (عليه
السلام) را رها كردند، به اين دليل بود كه يك سلسله كينه ها، حسادت ها و دل
خورى هايى نسبت به آن حضرت (عليه السلام)
داشتند. كسانى كه در صدر اسلام مسلمان شده بودند، بت پرست هاى مكه و يا از عشاير
مختلف عرب بودند و در بسيارى از جنگ ها در جبهه مقابل پيغمبر اكرم (صلّى
الله عليه وآله) با آن حضرت جنگيده و بستگان بسيارى از آنها در امثال بدر و
حنين به دست حضرت على (عليه السلام) كشته شده
بودند. در آن زمان روحيه عشايرى بر مردم حاكم بود و اگر كسى از تبار يا عشيره اى
كشته مى شد همه آن قبيله نسبت به قاتل او بدبين مى شدند و كينه او را در دل مى
گرفتند. در دعاى ندبه در اين باره مى خوانيم:...أَحْقاداً بَدْرِيَّةً وَ
خَيْبَرِيَّةً وَ حُنَيْنِيَّةً وَ غَيْرَهُنَّ فَأَضَبَّتْ عَلى عَداوَتِهِ وَ
أَكَبَّتْ عَلى مُنابَذَتِه. آنان گرچه مسلمان شده بودند و در ظاهر على (عليه
السلام) را هم دوست داشتند، اما در زواياى پنهان دل خود، حتى گاهى به صورت
ناخودآگاه، نسبت به آن حضرت (عليه السلام) كينه
داشتند و با خود مى گفتند، همين شخص بود كه پدر، جدّ، عمو و دايى و بستگان ما را
كشت.
البته امروزه اين عامل
نسبت به خود اميرالمؤمنين (عليه السلام) در
مورد ما مطرح نيست. اميرالمؤمنين (عليه السلام)
كسى از بستگان ما را نكشته كه بر سر آن با آن حضرت دشمنى كنيم. اما در مورد غير
اميرالمؤمنين (عليه السلام) نظير اين عامل در
مورد ما نيز مى تواند مطرح شود. آيا اگر حكومتِ بر حق اسلامى در اين زمان فرد يا
افرادى از بستگان ما را واقعاً به حق و به درستى اعدام كند و از ميان بردارد، آيا
ما كينه آن را به دل نخواهيم گرفت؟!
2. عدالت على (عليه السلام)
مسأله ديگر در دشمنى و
مخالفت مسلمانان صدر اسلام با اميرالمؤمنين (عليه
السلام)، مربوط به شخص آن حضرت
بود. على (عليه السلام) صفتى داشت كه مردم آن
را نقطه ضعف مى شمردند. آنان با تمام فضايلى كه براى حضرت على (عليه
السلام) قايل بودند، اما به پندار خود يك عيب و ضعف اساسى نيز براى آن حضرت
سراغ داشتند! آن ايراد اين بود كه على (عليه السلام)
سخت گير و انعطاف ناپذير است! على مو را از ماست مى كشد و بيش از حد در مسايل دقيق
و ريز مى شود. به خصوص در مواردى كه مربوط به احكام شرعى، حقوق مردم و بيت المال
باشد زياد از حد سخت مى گيرد!
بسيارى از ما داستان
عقيل را مى دانيم. عقيل برادر حضرت على (عليه السلام)
و فردى نابينا و در عين حال عيالوار بود. بسيارى از اوقات فرزندانش گرسنه بودند و
سهم او از بيت المال كفاف زندگى اش را نمى داد. روزى حضرت على (عليه
السلام) را به مهمانى دعوت كرد تا آشفتگى و ژوليدگى كودكانش را ببيند، بلكه
سهم بيشترى از بيت المال براى او مقرر كند. حضرت آهن داغ را به بدن او نزديك كرد به
طورى كه فريادش بلند شد و گفت: مى خواهى مرا بسوزانى؟! مگر من چه كرده ام كه اين
كار را با من مى كنى؟! اميرالمؤمنين (عليه السلام)
فرمود، تو از آهنى كه به دست من داغ شده تا اين اندازه وحشت مى كنى، من چگونه در
روز قيامت آتشى را كه از غضب خدا افروخته شده تحمل كنم؟ اگر من بخواهم از بيت المال
يك درهم بيشتر از سهمت به تو بدهم، در آخرت بايد به آتش جهنم بسوزم. (191)
آرى، على (عليه
السلام) در مسأله بيت المال و حقوق جامعه اسلامى تا بدين حد سخت گير بود و
اين سخت گيرى براى بسيارى از مردم و حتى برخى از دوستان نزديكش قابل تحمل نبود. سخت
گيرى هاى حضرت على (عليه السلام) به خصوص در بيت المال،
باعث مى شد كه دوستان آن حضرت هم ايشان را تحمل نكنند.
اين عاملى است كه ما
نيز بايد در مورد آن بينديشيم. آيا اگر ما در زمان حضرت على (عليه
السلام) بوديم و سخت گيرى هاى آن حضرت (عليه
السلام) را مى ديديم، تحمل مى كرديم؟ اگر من و شما به جاى عقيل بوديم و
فرزندانمان گرسنه و ژوليده بودند، عموى آنها هم اميرالمؤمنين (عليه
السلام) و حاكم تمام كشورهاى اسلامى بود، آيا در برابر اين سخت گيرى طاقت مى
آورديم؟ مگر عقيل از على (عليه السلام) چه
خواست؟ چند قرص نان و اندكى سهم بيشتر از بيت المال براى رفع گرسنگى كودكان خود.
اما اميرالمؤمنين (عليه السلام) از اين كار
خوددارى كرد و فرمود سهم تو از بيت المال همين است! نيك بينديشيم و قضاوت كنيم كه
اگر ما در آن زمان بوديم، با اين همه سخت گيرى، آيا علوى مى شديم يا غير علوى؟! اگر
مى بينيم پاسخ درستى نداريم و نمى توانيم باصراحت بگوييم غير علوى نمى شديم، بدانيم
كه اشكالى در كار ما وجود دارد؛ و در صدد برآييم كه خود را اصلاح كنيم، تمرين كنيم
كه به حق تن دهيم و هر چه حق ما است به همان رضايت دهيم. اگر كسى بيشتر از حق به ما
مى دهد از او تعريف نكرده و به سراغ او نرويم. اگر مى خواهيم علوى باشيم، ببينيم حق
ما چه مقدار است و به همان قانع باشيم.
3. فقر فرهنگى
در زمينه مخالفت با
اميرالمؤمنين عامل بسيار مهم ديگرى نيز مطرح است كه جنبه اجتماعى دارد و مى توان آن
را مهم ترين و اساسى ترين عامل نيز به حساب آورد. اين عامل امروزه به خصوص براى
جامعه ما بسيار مهم است و بايد كمال توجه را نسبت به آن داشته باشيم.
مردم زمان پيغمبر اكرم
(صلّى الله عليه وآله) عموماً و به جز تعداد
معدودى از آنها، نسبت به اسلام آشنايى عميق و همه جانبه نداشتند. از سال سوم بعثت
دعوت پيغمبر (صلّى الله عليه وآله) علنى شد و
در طول بيست سال پس از آن، با مشقت هاى فراوان، عده اى از مردم مسلمان شدند كه عمده
آن نيز بعد از هجرت پيغمبر (صلّى الله عليه وآله)
به مدينه و آن هم در سه، چهار سال آخر عمر پيامبر (صلّى
الله عليه وآله) بود. بديهى است كه هم به لحاظ محدوديت امكانات اطلاع رسانى
و هم به لحاظ وضعيت بسيار ضعيف سواد و تمدن و پيشرفتِ خود مردم جزيرة العرب، پيامبر
(صلّى الله عليه وآله) نمى توانست در اين مدت
محدود آنها را به صورت عميق و گسترده با معارف اسلام آشنا سازد. از اين رو جامعه
زمان پيامبر (صلّى الله عليه وآله) مبتلا به
عقب ماندگىِ فرهنگى شديدى بود، در حدى كه ما نمى توانيم آن را به درستى درك كنيم.
آنان مردمى بودند كه از خرما بت هايى را درست مى كردند و آنها را به عنوان خدايان
خود مى پرستيدند و هر زمان كه گرسنه مى شدند همان خداها را مى خوردند! سطح فرهنگى
مردم آن زمان در اين حد بود. حال تصور كنيد كه پيغمبر (صلّى
الله عليه وآله) چه اندازه بايد خون دل بخورد تا آنها را با توحيد آشنا كند
و خدايى را كه جسم و قابل رؤيت نيست به ايشان معرفى كند و معارف بلند اسلام را به
آنان بياموزد. براى چنين مردمى با اين سطح پايين فرهنگى بسيار مشكل بود كه بپذيرند
بعد از وفات پيغمبر (صلّى الله عليه وآله)
اطاعت شخص ديگرى كه پيغمبر نيست، مانند اطاعت پيغمبر (صلّى
الله عليه وآله) واجب باشد. آنان در نهايت اگر از ايمان قوى برخوردار بودند
و با خودشان كنار مى آمدند، فقط مى توانستند: النَّبِيُّ أَوْلى بِالْمُؤْمِنِينَ
مِنْ أَنْفُسِهِمْ (192) و اطاعت از شخص پيامبر (صلّى
الله عليه وآله) را بپذيرند، اما وجوب اطاعت كسى غير از پيامبر (صلّى
الله عليه وآله)، به سادگى برايشان قابل هضم نبود.
«دموكراسى»، ره آورد باطل سقيفه
مردم آن زمان با چنين
سطح پايين فرهنگى، پس از تلاش هاى فراوان پيامبر (صلّى
الله عليه وآله) فقط اطاعت آن حضرت را بر خود واجب مى دانستند. اما زمانى كه
پيغمبر (صلّى الله عليه وآله) از دنيا رفت، چون
خداوند در قرآن با صراحت نام نبرده بود كه فلان شخصِ ديگر نيز «اولى بالمؤمنين»
است، آن مسلمانان ساده انديش فكر مى كردند كه مسأله جانشينى پيغمبر (صلّى
الله عليه وآله) پس از او مربوط به خود مردم است و به اصطلاح امروزه،
دموكراسى است. عده اى هم كه شخصيت هاى مهمى بودند، مى گفتند: ما در نبوت كه حقى
نداشتيم، دست كم در جانشينى پيغمبر (صلّى الله عليه
وآله) سهمى داشته باشيم! (193) اينها كه غالباً از رؤساى قبايل و شخصيت هاى
اجتماعى بوده و براى خودشان مقام و منزلتى قايل بودند، حديثى جعل كرده و گفتند: خود
پيغمبر (صلّى الله عليه وآله) فرموده كه نبوت و
امامت در يك خانواده جمع نمى شود! (194) آنان اين حديث دروغ را جعل كردند تا سهمى
براى خودشان در جانشينى پيغمبر (صلّى الله عليه وآله)
و حكومت بر مردم دست و پا كنند. تازه مسلمان بودن، سطحى نگر و ساده بودن مردم، عمق
نداشتن ايمان آنان و تبليغات عده اى شيطان صفت، همه دست به دست هم داد و موجب
انحراف ولايت از مسير اصلى خود شد.
البته با اين كه توده
مردم آن زمان سطح فرهنگى نازلى داشتند، اما سياست مدارانى در بين آنها بودند كه
بزرگان سياست امروز دنيا بايد از آنها درس بگيرند! نبايد گمان
كرد كه داستان سقيفه ماجرايى ساده بود و اين افراد به صورت اتفاقى جمع شده و گفتند
براى پيغمبر (صلّى الله عليه وآله) جانشين
انتخاب كنيم. آنان از مدت ها پيش طرح اين كار را ريخته و عهدنامه اى نيز نوشته و
امضا كرده بودند. بحث شده بود كه بعد از پيغمبر (صلّى
الله عليه وآله) چه كسى را مى توان عَلَم كرد و او را به عنوان جانشين
پيغمبر (صلّى الله عليه وآله) معرفى نمود. هر
كسى براى اين مقام نمى توانست مطرح شود. بايد كسى باشد كه پدر زن پيغمبر (صلّى
الله عليه وآله) و ريش سفيد است و جزو اولين كسانى است كه ايمان آورده و
يارِ غار پيغمبر (صلّى الله عليه وآله) بوده
است؛ چنين كسى را مى توان مطرح كرد! از اين رو فرد مورد نظر، مشخص شده و از قبل
معلوم كرده بودند كه چه كسى بايد خليفه شود.
در همين زمينه، مسأله
بعد اين بود كه چگونه او را مطرح كنيم؟ براى اين كار نيز نقشه اى كشيده بودند.
گفتند: در شورا بحث مى كنيم و چنين و چنان مى گوييم و بعد پدر يكى از همسران پيغمبر
(صلّى الله عليه وآله) برخاسته و مى گويد من با
خليفه اول بيعت كردم، بعد از او فرد ديگرى بيعت خواهد كرد و به همين ترتيب قضيه
تمام مى شود. به همين نقشه عمل كردند و آنچه مى خواستند، شد.
هفتاد روز قبل، پيغمبر
(صلّى الله عليه وآله) دست على (عليه
السلام) را بلند كرده و فرموده بود: مَنْ كُنْتُ مَوْلاهُ فَهذا عَلِىٌّ
مَوْلاه، (195) اما حتى يك نفر در سقيفه نگفت خود پيغمبر (صلّى
الله عليه وآله) چه كسى را معيّن كرده است! همان كسانى كه اصحاب بدر و حنين
بودند و در جنگ ها شركت كرده و سال ها در راه اسلام شمشير زده بودند، هيچ كدام
نگفتند هفتاد روز پيش پيغمبر (صلّى الله عليه وآله)
در غدير خم چه كسى را تعيين كرد! آنان
نقشه كشيده بودند كه خودشان نقشى در رياست مسلمانان داشته باشند!
ممكن است كسى بگويد
حكومت آن زمان درآمدى نداشت، و حتى خليفه اول حصيربافى مى كرد؛ پس اين كار چه سودى
براى آنها داشت؟ در پاسخ بايد گفت: «حب رياست»، عطش و آتشى است كه اگر به جان كسى
افتاد او را بيچاره مى كند! جانشينى پيغمبر (صلّى الله
عليه وآله) عنوان مهمى بود. كاخ و فرش زربفتى در كار نبود، حتى اسبى هم نصيب
خليفه نمى شد؛ اما عنوان جانشينى پيغمبر (صلّى الله
عليه وآله) و رياست بر مردم فريبنده و جاذب بود.
آن روز عده اى شيطان و
باهوش، راه نفوذ در مردم را پيدا كردند و فهميدند كه مسأله را به چه صورتى براى
مردم مطرح كنند كه خريدار داشته باشد. در طول تاريخ اسلام و در هر عصرى اين قبيل
افراد نقش اساسى را در تمام انحرافات دنياى اسلام بازى كرده و مى كنند. آن روز نيز
عده اى از هم اينان طرح و نقشه اى تهيه كردند كه چگونه مسير جامعه را تغيير دهند،
چگونه تبليغات كنند و چه شعارى را مطرح كنند كه مردم بپسندند. بزرگ ترين نقش را در
گمراهى مردم همين گروه آدم هاى باهوش و شيطان صفت ايفا مى كنند. بزرگ ترين گناه ها
هم متعلق به همين گروه است و بزرگ ترين عذاب ها نيز روز قيامت براى آنها است. تا
روز قيامت هر كس گمراه شود، سهمى از گناه گمراهى او براى كسانى است كه داستان سقيفه
را طراحى كردند؛ عده اى كه چند نفر بيشتر نيز نبودند.
مطلب از آن جا شروع شد
كه گفتند: پيغمبر (صلّى الله عليه وآله) فقط
ضامن دين مردم بود و اطاعت او تنها در امور دينى بر ما واجب بود. اكنون بعد از وفات
پيامبر (صلّى الله عليه وآله) ذرّه اى از محبت
و ارادت ما نسبت به پيغمبر (صلّى الله عليه وآله)
كم نشده و الآن نيز بر او درود فرستاده
و به آن حضرت احترام مى گذاريم. اما او فقط متكفل دين ما بود و حال كه او دين و
قرآن را براى مردم باقى گذاشت و از دنيا رفت، ما بايد براى دنياى خود فكرى كرده و
خودمان خليفه اى تعيين كنيم!
بدين ترتيب گروه طراحان
سقيفه، اولين كسانى بودند كه بناى دموكراسى اسلامى را گذاشتند و گفتند: اين مردم
هستند كه بايد براى پيغمبر (صلّى الله عليه وآله)
جانشين تعيين كنند.
عده اى گمان مى كنند كه
دموكراسى ارمغان غرب براى ما است؛ اما اين مسأله ابتكار امروز نيست، بلكه ارمغان
شوم طراحان سقيفه است كه گفتند مردم بايد حكومت را تعيين كنند! پيغمبر (صلّى
الله عليه وآله) فرمود: خدا على (عليه السلام)
را تعيين كرده، آنها گفتند: ما مى خواهيم خودمان حاكم تعيين كنيم! به اين ترتيب،
اساس «دموكراسى» در سقيفه گذاشته شد.
سقيفه، نقطه آغاز سكولاريزم
مولود شوم ديگر سقيفه
«سكولاريزم» بود. تصور بسيارى اين است كه اين مسأله نيز ابتكار غرب بوده و تازه
پيدا شده است، لكن حقيقت اين است كه اساس مسأله «سكولاريزم» و تفكيك دين از سياست
نيز در سقيفه گذاشته شد. گفتند: آنچه كه پيغمبر (صلّى
الله عليه وآله) از احكام و قرآن و دستورات آورد، همه مربوط به دين بود، و
دين به امور دنيا كارى ندارد. حكومت مسأله اى دنيايى است و حساب آن از حساب دين جدا
است. آنچه پيغمبر (صلّى الله عليه وآله) گفت
فقط مربوط به دين بود. آن حضرت گفت: نماز بخوانيد، روزه بگيريد و حج به جا بياوريد؛
ما نيز همه اين احكام را قبول داريم، اما هيچ كدام از اينها ربطى به سياست و حكومت
ندارد. البته آنها همين مسايل را نيز آن گونه كه پيغمبر (صلّى
الله عليه وآله) فرمود نپذيرفتند، اما به هر حال، گفتند اينها مربوط به دين
بود، ولى اين كه چه كسى رئيس باشد، چه كسى فرمان بدهد، چه كسى بيت المال را جمع
آورى كند، چه كسى حاكم و قاضى معيّن كند، و مسايلى از اين قبيل، مربوط به دنيا است
و ربطى به پيغمبر (صلّى الله عليه وآله) ندارد!
خود مردم بايد رأى بدهند كه چه كسى اين كارها را انجام دهد! پس از آن نيز چند نفر
جمع شدند و گفته شد اينها اهل حل و عقد هستند؛ مسلمانان به آنها رأى دادند و خلافت
به عهده آنها گذاشته شد و مسأله خاتمه يافت.
بنابراين در سقيفه سنگ
بناى دو مسأله مهم، يعنى «سكولاريزم» و «دموكراسى» گذاشته شد، كه بر اساس آن،
امروزه مى توانيم خود را محك بزنيم كه سقيفه اى هستيم يا علوى. آن روز گفتند حكم
دين از دنيا جدا است و امر حكومت به دست خود مردم است. امروزه هم برخى از روشن
فكران ما و نيز برخى دولت مردانى كه تحت تأثير اين روشن فكران قرار گرفته اند، همين
حرف را تكرار مى كنند و مى گويند: حساب دين از حساب دنيا جدا است و مردم خود بايد
حكومت را انتخاب كنند. آنان در اين زمينه از فرمايش امام خمينى (قدس سره) كه «ميزان
رأى ملت است» (196) نيز سوء استفاده مى كنند و مى پندارند كه حضرت امام (رحمه الله)
اين فرمايش را براى همه موارد فرموده اند حتى اگر مردم رأى بدهند كه خدا نباشد! در
حالى كه اين فرمايش امام (قدس سره) مربوط به موردى است كه كسانى مى خواستند پيش قدم
شده و افرادى را به عنوان نمايندگان مجلس انتخاب كنند؛ امام (رحمه الله) فرمودند،
شما كار نداشته باشيد خود مردم مى توانند نمايندگان خود را انتخاب كنند. بنابراين
ايشان در مورد انتخاب نمايندگان مجلس و يا ساير انتخاباتى كه در قانون اساسى آمده،
فرمودند: «ميزان رأى ملت است.» اين فرمايش امام (قدس سره) مربوط به مواردى است كه
در قانون اساسى آمده، و اعتبار خود قانون اساسى هم به اين است كه ولىّ فقيه آن را
تأييد و امضا كرده است. بنابراين اعتبار رأى مردم هم، در حقيقت به اعتبار ولىّ فقيه
و تأييد او است. هيچ گاه منظور امام (رحمه الله) اين نبوده و نيست كه ميزان رأى
مردم است حتى اگر مردم رأى بدهند كه قانون اساسى دروغ است! يا رأى بدهند كه اسلام
نباشد! ولايت فقيه نباشد! عاقل كه جاى خود دارد، بعيد مى دانم هيچ سبك عقلى هم
احتمال بدهد كه منظور اين است كه در اين موارد نيز ميزان رأى ملت است! شخصيتى كه
عمر خود را صرف اسلام و احياى احكام دين كرد و دائماً اسلام و اجراى احكام اسلام
ورد زبانش بود، آيا چنين كسى اجازه مى داد مردم اسلام را نسخ كنند؟! آيا نظر او اين
بود كه ميزان رأى مردم است، حتى اگر ضد اسلام باشد؟!
در هر حال سقيفه براى
اولين بار حساب دين را از حساب دنيا و حكومت جدا كرد. اين مبنا براى اولين بار در
آن جا گذاشته شد كه مى توان در دين و مسايل دينى به پيغمبر (صلّى
الله عليه وآله) و على (عليه السلام)
رجوع كرد اما در امر حكومت و سياست به سراغ ديگران رفت! حتى خليفه اول و دوم در
بسيارى از مسايل دينى به سراغ حضرت على (عليه السلام)
مى آمدند. آنها ابايى نداشتند كه در مسايل دينى به حضرت على (عليه
السلام) مراجعه كنند و سفارشات پيغمبر (صلّى
الله عليه وآله) در مورد رجوع به ثقلين را نيز حمل بر مراجعه به آنها در
مسايل دينى مى كردند؛ يعنى احكام دين را على (عليه
السلام) بيش از ديگران از پيغمبر (صلّى الله
عليه وآله) ياد گرفته است و ساير مردم بايد از او ياد بگيرند. امروزه هم
بسيارى از اهل تسنن در كشور ما و بسيارى مناطق ديگر به همين مطلب اعتقاد دارند.
حتى بعضى از شافعى هاى
كشور ما معتقدند كه ائمه اثنا عشر (عليهم السلام)
مرجع دينى بوده اند؛ يعنى مى توان احكام دين را از آنها ياد گرفت و رواياتى كه از
پيغمبر اكرم (صلّى الله عليه وآله) درباره آنها
نقل شده، اشاره به همين امر دارد، نه اين كه آنها خليفه باشند. اين دقيقاً همان
معناى تفكيك دين از دنيا و سياست است و تبليغات آشكار و پنهانِ امروزه براى جدا
كردن مسأله دين از سياست، در حقيقت پيروى از همان نظريه اى است كه در سقيفه پى ريزى
شد.
ولايت على (عليه
السلام) نماد تفكيك ناپذيرى دين از سياست
با توجه به تفاصيلى كه
گذشت اكنون بهتر و بيشتر روشن مى شود كه چرا پيامبر (صلّى
الله عليه وآله) و ائمه (عليهم السلام)
تا اين حد نسبت به مسأله ولايت اميرالمؤمنين (عليه
السلام) تأكيد و سفارش كرده اند. يكى از حكمت هاى اين همه تأكيدات بر ولايت
اميرالمؤمنين (عليه السلام) اين است كه ولايت
حضرت على (عليه السلام) رمز تفكيك ناپذيرى دين
از سياست است. اين كه مى گويند اگر ولايت حضرت على (عليه
السلام) را قبول نداشته باشيد، اعمالتان قبول نيست و ايمانتان ناقص است، يكى
از رموز اساسى اش همين مسأله است. اگر ايمان نسبت به ولايت اميرالمؤمنين (عليه
السلام) سست شود، كار به اين جا مى كشد كه مى گويند، بايد دين را از سياست
جدا كرد و دين فقط براى حسينيه ها و معبدها است! برويد سينه بزنيد، ولى كار به
حكومت نداشته باشيد!
پذيرش ولايت
اميرالمؤمنين (عليه السلام) يعنى اين كه
بپذيريم آن حضرت، هم رهبر دينى و هم رهبر سياسى است؛ و گرنه اگر كسى فقط رهبرى دينى
اميرالمؤمنين (عليه السلام) را بپذيرد و رهبرى
سياسى آن حضرت بعد از پيامبر (صلّى الله عليه وآله)
را انكار كند، چنين كسى قطعاً منكر ولايت اميرالمؤمنين (عليه
السلام) است. از اين رو پذيرش ولايت اميرالمؤمنين (عليه
السلام) با اعتقاد به سكولاريزم ناسازگار و در تناقض است. هم چنين
اعتقاد به ولايت اميرالمؤمنين (عليه السلام) با
پذيرش دموكراسى به معناى رايج و مصطلح آن در غرب، قابل جمع نيست؛ زيرا مبناى ولايت
اميرالمؤمنين (عليه السلام) اين است كه حاكم را
بايد خدا تعيين كند و مشروعيت حكومت از طرف او است. مردمى كه اختيار خود را ندارند،
چگونه مى توانند اختيار خلق خدا را به دست كسى بدهند؟! آيا من حق دارم دست خودم را
بِبُرم و آيا در شرع اجازه چنين كارى به من داده شده است؟ من حتى حق ندارم يك زخم
كوچك به بدن خودم وارد كنم. با اين حال من چگونه مى توانم به ديگرى اجازه بدهم كه
اگر كسى در جامعه دزدى كرد، او دست دزد را ببرد! من كه حق زخمى كردن دست خودم را هم
ندارم، چگونه حق بريدن دست ديگرى را دارم! و چگونه مى توانم چنين اجازه اى را به
ديگرى بدهم؟! ممكن است گفته شود حكم بريدن دست دزد متعلق به 1400 سال پيش است (هم
چنان كه برخى اعتقادشان همين است و مى گويند تاريخ مصرف اين قبيل حكم ها گذشته
است!)؛ مى گوييم اشكالى ندارد، اما حكم زندان را كه قبول داريد؟ يا مى گوييد، بايد
به دزد هم لبخند زد؟! اگر زندان كردن دزد را قبول داريد، سؤال اين است كه من چگونه
حق دارم كسى را زندان كنم؟ و چگونه حق دارم به كسى اجازه بدهم كه او ديگرى را زندان
كند؟ چه كسى اين اجازه را به من داده است؟ اين خدا است كه مالك و صاحب اختيار تمام
بندگان است، و او است كه بايد چنين اجازه اى بدهد. اگر او به حكومتى مشروعيت نبخشد،
آن حكومت چه حقى دارد كه در بندگان خدا تصرف كند؟
پس كسى كه ولايت حضرت
على (عليه السلام) را مى پذيرد، نمى تواند با
دموكراسى به اين معنا موافقت كند. هر چقدر هم كه از دموكراسى تعريف و تمجيد كنند و
حتى آن را تا حدّ پرستش بالا ببرند كه كسى جرأت نكند عليه آن حرفى بزند، اما به
هر حال در اين ميان كسى پيدا مى شود كه با صداى بلند بگويد: دموكراسى با اسلام نمى
سازد. اسلام قائل به حاكميت مطلق «الله» است، در حالى كه دموكراسى به معناى حاكميت
مطلقِ خواست و اراده «مردم» و «انسان» است؛ آن گاه چگونه مى توان اين دو را با
يكديگر جمع كرد؟! ولايت حضرت على (عليه السلام)
يعنى تحقق بخشيدن به حكومت خداوند در ميان خلق. يا بايد حكومت خدا را پذيرفت يا
حكومت مردم را:
أَ لَمْ أَعْهَدْ
إِلَيْكُمْ يا بَنِي آدَمَ أَنْ لا تَعْبُدُوا الشَّيْطانَ إِنَّهُ لَكُمْ عَدُوٌّ
مُبِينٌ. وَ أَنِ اعْبُدُونِي هذا صِراطٌ مُسْتَقِيمٌ؛ (197) اى فرزندان آدم مگر با
شما عهد نكرده بودم كه شيطان را نپرستيد، زيرا وى دشمن آشكار شما است؟ و اين كه مرا
بپرستيد؛ اين است راه راست.
پرستش، سزاوار خداى
يگانه است، و هر چه خلاف آن باشد بت پرستى است، خواه بت سنگى باشد، خواه بتى كه از
خرما درست شده، يا بتى كه از گوشت و استخوان باشد. هر كسى غير از خدا پرستش شود بت
است. ولايت حضرت على (عليه السلام) يعنى مظهر
توحيد خالص، يعنى پرستش خداى يگانه، يعنى پذيرفتن تنها يك حاكميت و حكومت و آن هم
حكومت الله؛ نه حكومت نخبگان، نه حكومت زورمداران، نه حكومت فريب كاران و نه حكومت
مردم؛ فقط حكومت خدا. ما بايد خدا را بسيار شكر كنيم كه اين نعمت را به ما ارزانى
داشته است: اَلْحَمْدُ لِلّهِ الَّذى جَعَلَنا مِنَ الْمُتَمَسِّكينَ بِوِلايَةِ
أَميرِالْمُؤْمِنينَ (عليه السلام) وَ
الْأَئِمَّةِ الْمَعْصُومينَ (عليهم السلام).