در پرتو ولايت

استاد محمد تقى مصباح يزدى

- ۱۰ -


گفتار دهم : نقش مردم در مشروعيت و مقبوليت حكومت اسلامى

چكيده اى از مباحث جلسه قبل

قرن ها است كه شيعه در مسأله «رهبرى» و «امامت»، بر اين عقيده پاى مى فشرد كه اين مقامْ «انتصابى» است و خداى متعال هر كس را كه خود صلاح بداند براى اين امر برمى گزيند. با اين همه، متأسفانه در سال هاى اخير برخى افرادى كه به ظاهر ادعاى اسلام و تشيع دارند اين نظر را مطرح كرده اند كه امامت مقامى است كه مردم به پيامبر (صلّى الله عليه وآله) و حضرت على و ائمه (عليهم السلام) مى دهند! اينان معتقدند تعيين حاكم و حكومت در اختيار مردم است و حاكمان و حكومت ها آن گاه مشروع هستند و حق اعمال حاكميت دارند كه مردم اين حق را به آنان داده باشند. گفته مى شود، بر اين اساس كه خداوند انسان ها را آزاد آفريده و آنان را حاكم بر سرنوشت خودشان قرار داده، بنابراين كسى حق ندارد بر آنها حكومت كند! حتى پيامبر (صلّى الله عليه وآله) نيز، گرچه خدا گفته باشد، چنين حقى ندارد! مردم حاكم بر سرنوشت خودشان هستند و پيغمبر (صلّى الله عليه وآله) و حضرت على (عليه السلام) و هر كس ديگرى، زمانى حق حكومت بر مردم را پيدا مى كنند كه مردم اين حق را به آنها واگذار كنند. اگر مردم رأى بدهند و بيعت كنند، آن گاه آنها حق حكومت پيدا مى كنند. اين هم كه پيغمبر (صلّى الله عليه وآله) در روز غدير و مواقع ديگر خلافت على (عليه السلام) را مطرح كرده اند، چيزى بيش از كانديداتورى نبوده است. اين كار پيامبر (صلّى الله عليه وآله) فقط بدين معنى بود كه به نظر من اين شخص براى حكومت مناسب است، به او رأى بدهيد! اما چون در طول 25 سال مردم به آن حضرت رأى ندادند، امام و رهبر نشد و حق امامت و رهبرى نيز نداشت! كسى حق امامت داشت كه مردم به او رأى داده بودند. بر اين اساس، سه خليفه قبلى حق حكومت داشتند و حكومت اسلامى در آن 25 سال حق آنها بود.

متأسفانه امروزه اين شبهه را از زبان كسانى مى شنويم كه خود را شيعه و پيرو على (عليه السلام) مى دانند و احياناً عمامه نيز بر سردارند! اين در حالى است كه، شيعه هميشه معتقد بوده و هست كه منصب امامت و خلافت، از جانب خداى متعال به حضرت على (عليه السلام) داده شده است. بر اين اساس حتى اگر تمام مردم جمع شوند و در مخالفت با على (عليه السلام) شعار بدهند، از مشروعيت و حق حكومت او چيزى كاسته نمى شود. مگر آن زمان كه اكثريت مردم با پيامبر (صلّى الله عليه وآله) مخالفت مى ورزيدند و در طائف به سر و روى مبارك آن حضرت سنگ مى زدند، آن حضرت از رسالت و نبوت و حق حاكميت خلع مى شد؟! همان طور كه در اعطاى مقام رسالت به آن حضرت از جانب خداى متعال، خواست و پذيرش مردم هيچ نقشى نداشت، خداوند مقام امامت و حق حاكميت و رهبرى جامعه را هم به پيامبر (صلّى الله عليه وآله) داده بود، چه مردم بپذيرند، چه نپذيرند. هنگامى كه خداوند مقام امامت و حق حاكميت و رهبرى جامعه را به حضرت ابراهيم (عليه السلام) عطا فرمود، آن حضرت از خدا خواست كه اين مقام به فرزندانش نيز داده شود؛ (163) طبق نصوصى كه از شيعه و سنى نقل شده، پيامبر اكرم (صلّى الله عليه وآله) فرمود: آن امامى كه حضرت ابراهيم (عليه السلام) دعا كرد ـ كه خدايا امامت را در نسل من هم قرار بده ـ من هستم. (164)

بنابراين مقام امامت براى پيغمبر (صلّى الله عليه وآله) ثابت شد چون خدا به او داده بود، نه چون مردم با ايشان بيعت كردند. پس از پيغمبر اكرم (صلّى الله عليه وآله) نيز اين مقام به اميرالمؤمنين (عليه السلام) اعطا شد؛ چرا كه پيامبر (صلّى الله عليه وآله) فرمود: مَنْ كُنْتُ مَوْلاهُ فَهذا عَلِىٌّ مَوْلاهُ. (165) اين مقام به پذيرش يا عدم پذيرش مردم ارتباطى ندارد و مقامى خدادادى است.

و اما دليل اين كه حضرت على (عليه السلام) براى احقاق حق خود و گرفتن حكومت اقدام نكرد اين بود كه كسى آن حضرت را يارى نكرد. وقتى آن حضرت در مقابل هزاران نفر مخالف فقط چند نفر طرفدار داشت چگونه مى توانست اقدام كند؟ اين كار جز اين كه عده اى بى جهت كشته شوند و جامعه نوپاى اسلامى دچار تشتّت و اختلاف گردد، نتيجه ديگرى نداشت. حتى با اين كه جنگى صورت نگرفت، طولى نكشيد كه از اطراف افرادى مرتد شده و از اسلام برگشتند و در برابر جامعه اسلامى ايستادند. از زمان خليفه اول جنگ هايى با مرتدان آغاز شد كه در تاريخ به «جنگ هاى ردّه» معروف است. در چنين شرايطى، اگر جنگ داخلى در مدينة النبى (صلّى الله عليه وآله) هم به راه افتاده بود، دشمنانى كه در اطراف مدينه بودند، فرصت را غنيمت شمرده و فاتحه كشور نوپاى اسلامى را مى خواندند. از اين رو براى حفظ اساس اسلام، حضرت على (عليه السلام) از اقدام به جنگ براى گرفتن حق خود خوددارى نمود. البته آن حضرت حجت را بر مردم تمام كرد؛ به در خانه هاى آنها رفت و با يادآورى داستان غدير و موارد ديگر، از آنها خواست براى شهادت بر اين كه خلافت حق آن حضرت است در مسجد حاضر شوند؛ اما مردم همراهى نكردند. هم چنين حضرت زهرا (عليها السلام) در مسجد بر مردم احتجاج كردند و حجت بر مردم تمام شد. در عين حال و على رغم سكوت ظاهرى، اميرالمؤمنين (عليه السلام) در زمان خلفا در هيچ جنگى شركت نكرد و هيچ منصبى را از طرف آنان نپذيرفت؛ براى آن كه معلوم باشد اين حكومت را به رسميت نمى شناسد؛ گرچه براى آن كه اختلاف در جامعه اسلامى پيش نيايد در ظاهر با آنها بيعت كرد.

همراهى على (عليه السلام) با جامعه غير اسلامى؟

ترديدى نيست كه مخالفت آگاهانه با حضرت على (عليه السلام) مساوى با كفر است. كسى كه حكم خدا را آگاهانه رد كند، قطعاً در باطن كافر است، گرچه در برخى صور حكم به كفر ظاهرى او نشود. بر اين اساس، و با توجه به اين كه حضرت على (عليه السلام) از جانب خداى متعال براى حكومت نصب شده بود. بايد بگوييم جامعه اى كه اين حكم خدا و حق على (عليه السلام) را ناديده گرفت جامعه اى كافر بود (هر چند كفر باطنى باشد). اكنون با عنايت به اين مسأله، سؤالى كه پيش مى آيد اين است كه چرا با اين همه، حضرت على (عليه السلام) مى خواست آن جامعه كافر را حفظ كند؟!

در پاسخ مى توان گفت، اسلامى و غيراسلامى بودن جامعه از امور تشكيكى است و مراتب دارد و به اصطلاح، امر آن داير بين «همه يا هيچ» نيست. زمانى، تمام احكام اسلام در جامعه اجرا و تمام ارزش هاى اسلامى پياده مى شود و در رأس آن هم امام معصوم (عليه السلام) است؛ اين جامعه ايده آل و صددرصد اسلامى است. اما هر قدر به احكام و ارزش هاى اسلامى كمتر توجه شود، جامعه از اسلامى بودن كامل و از مرتبه صد فاصله مى گيرد و مراتب نازل ترى از «جامعه اسلامى» را خواهيم داشت.

از اين رو اولا، مادامى كه در جامعه صحبت از اين است كه پيغمبر (صلّى الله عليه وآله) و قرآن حق هستند و احكام و ارزش هاى اسلامى كاملا رعايت مى شود، جامعه ايده آل اسلامى است. اگر روزى با برخى توجيهات و شبهه افكنى ها بعضى از احكام را ترك كرده، برخى را بگويند مصلحت نيست و برخى را بگويند معنى آيه اين نيست و قرائت ما چيز ديگرى است و...، باز هم به اسلامى بودن اصل جامعه ضررى نمى زند. بنابراين مادامى كه اين تفكر حاكم است كه اسلام، قرآن و احكام اسلامى حق است، مرتبه اى از حكومت اسلامى وجود دارد و چنين كشور و جامعه اى كافر نيست، گرچه افرادى در آن ـ در ظاهر يا فقط در باطن ـ كافر باشند.

ثانياً، اگر بر فرض، اكثريت يك جامعه كافر شوند و نظام هم ديگر نظام اسلامى نباشد، اما اگر اميد اين باشد كه در آينده بتوان همين افراد را اصلاح كرد، باز لازم است به عنوان مقدمه، وحدت را حفظ كرد تا روزى كه بتوان حكومت حقى را براى آنها ايجاد كرد. در اين فرض، حكومت، حكومت كفر است، ديگر صحبت از احكام اسلامى هم نمى شود و همان احكام جاهليت را دوباره زنده كرده اند يا طبق فرهنگ غربى و احكام كشورهاى اروپايى عمل مى كنند؛ اما اگر اميدى هست كه بعد از چندى حكومتى اسلامى سر كار بيايد، نبايد اختلاف ايجاد كرد. شاهد اين مدعا سخن قرآن است، هنگامى كه حضرت موسى (عليه السلام) به كوه طور رفت، به برادرش هارون فرمود: در نبود من تو جانشين منى. مواظب باش بين بنى اسرائيل، اختلاف ايجاد نشود. پس از رفتن حضرت موسى (عليه السلام)، داستان سامرى پيش آمد. گوساله اى درست كردند و عده اى مشغول پرستش گوساله شدند. عكس العمل حضرت هارون اين بود كه فقط به نصيحت اكتفا كرد؛ چرا كه دستور نداشت با آن گوساله پرست ها بجنگد. وقتى حضرت موسى (عليه السلام) برگشت و مشاهده كرد عده زيادى از مردم ـ در بعضى روايات هست كه بيش از نصفشان ـ گوساله پرست شده اند، بسيار عصبانى شد. يقه برادرش حضرت هارون را گرفت كه چرا گذاشتى اينها كافر و مشرك شوند؟ حضرت هارون پاسخ داد: يَا بْنَ أُمَّ لا تَأْخُذْ بِلِحْيَتِي وَ لا بِرَأْسِي؛ (166) دست از سر و ريش من بردار، إِنَّ الْقَوْمَ اسْتَضْعَفُونِي وَ كادُوا يَقْتُلُونَنِي؛ (167) اينها نزديك بود مرا بكشند، نمى توانستم كارى انجام بدهم. هم چنين عذر ديگر حضرت هارون اين بود كه: إِنِّي خَشِيتُ أَنْ تَقُولَ فَرَّقْتَ بَيْنَ بَنِي إِسْرائِيلَ؛ (168) من اگر در اين فاصله ده روزى كه به پايان چهل روز مانده بود جنگى به راه مى انداختم، بين بنى اسرائيل اختلاف مى افتاد. از اين رو من اين چند روز را تحمل كردم تا اين وحدت از هم نپاشد تا خودت برگردى و هر طور صلاح است عمل كنى.

پس با اين كه گوساله پرست و كافر شده بودند، حضرت هارون آنها را طرد نكرد، بلكه مماشات نمود، به اميد اين كه حضرت موسى (عليه السلام) خودش برگردد و دستور خدا را درباره آنها اجرا كند. بنابراين حتى ـ العياذ بالله ـ با ظهور كفر در يك جامعه اسلامى، باز هم اگر اميدى باشد كه به تدريج از طرقى خاص، زمينه اى فراهم شود كه دوباره مردم هدايت شده و حكومت اسلامى برقرار شود؛ باز هم صبر كردن و خون دل خوردن جا دارد تا چنين روزى فراهم شود. حضرت على (عليه السلام) نيز با علم امامتش مى دانست كه مردم روزى دوباره به حق بازخواهند گشت و نوبت او خواهد رسيد. از اين رو 25 سال صبر كرد تا روزى بيايد كه بتواند احكام دين را كامل اجرا كند و آب رفته را به جوى بازگرداند.

روزى صبر و روزى جنگ، چرا؟

سؤال ديگرى كه در اين جا مطرح مى شود اين است كه چرا حضرت على (عليه السلام) پس از دست يابى به خلافت تغيير روش داد و با مخالفان خود (اصحاب جمل، صفين و نهروان) مماشات نكرد و تقريباً تمام دوران حكومتش را به جنگ گذراند؟ اگر حضرت با آنها مماشات مى كرد و كمى حوصله به خرج مى داد، نه تنها اين همه خون و خون ريزى نمى شد، بلكه چه بسا خودش هم به شهادت نمى رسيد. زمينه ترور و شهادت آن حضرت را خوارج فراهم كردند؛ اگر با خوارج نمى جنگيد، شايد كسانى هم در صدد كشتن آن حضرت (عليه السلام) برنمى آمدند.

پاسخ اين است كه: حضرت على (عليه السلام) مى دانست كه پس از رسول الله (صلّى الله عليه وآله) تنها نمونه حكومت معصوم و حكومت اسلامى تا ظهور حضرت ولى عصر ـ عجل اللّه فرجه الشريف ـ حكومت آن حضرت است. بنابراين آن حضرت بايد در دوران حكومت خود الگويى كامل از حكومت اسلامى به دنيا ارائه مى كرد؛ چرا كه در دوران سه خليفه قبلى چنين الگوى كاملى نشان داده نشده بود. به خصوص در زمان خليفه سوم، حكومت اسلامى با حكومت هاى سلطنتى و امپراتورى چندان تفاوتى نداشت؛ زيرا متصديان حكومت اموال بيت المال را تصرف مى كردند و رشوه خوارى، باند بازى و خويش و قوم گرايى و برخى فسادهاى ديگر رواج پيدا كرده بود. همين امور نيز باعث شد كه مردم شورش كرده و خليفه سوم را به قتل رساندند. حكومتِ ديگرِ صدر اسلام نيز حكومت معاويه است كه آن نيز از همان ابتدا با حكومت سلاطين و امپراتورى ها تفاوتى نداشت. در حكومت او مشروب خوارى، رامش گرى و موسيقى به صورت كاملا علنى وجود داشت. البته شايد آنها هم مثل برخى افراد در زمان ما مى گفتند موسيقى اسلامى است! در هر صورت، با توجه به اين مسايل، على (عليه السلام) بايد در آن فرصت چند ساله، نمونه اى از حكومت اسلامى ارائه مى داد كه تا روز قيامت الگو باشد و اگر كسانى بخواهند حكومت حق را تشكيل بدهند، بدانند كه بايد چگونه رفتار كنند.

براى نمونه، بنيان گذار جمهورى اسلامى ايران حضرت امام خمينى (رحمه الله) بر اساس همين الگو در ايران تشكيل حكومت داد. زمانى كه حضرت امام (رحمه الله) در پاريس تشريف داشتند در يك مصاحبه مطبوعاتى و راديو تلويزيونى، خبرنگارى از ايشان سؤال كرد: اگر شما پيروز شويد و شاه برود و در ايران حكومت تشكيل بدهيد، حكومت شما چگونه خواهد بود؟ امام (رحمه الله) فرمود: مثل حكومت حضرت على (عليه السلام)، ما مى خواهيم آن گونه باشد، چون الگوى ما است. امام (رحمه الله) نفرمود، مثل حكومت امام حسن (عليه السلام) يا امام حسين (عليه السلام) يا ساير ائمه (عليهم السلام)؛ چون آنها حكومتى نداشتند. بعد از پيامبر (صلّى الله عليه وآله) كه عملا امكان تشكيل جامعه بزرگ اسلامى فراهم گرديد، تنها يك نمونه كامل حكومت اسلامى داشته ايم و آن هم حكومت حضرت على (عليه السلام) بوده است. اگر اين حكومت هم تحقق پيدا نمى كرد آيا ما مى توانستيم ادعا كنيم كه «حكومت اسلامى» اصولا قابل اجرا است؟ آيا در آن صورت كسانى مدعى نمى شدند كه حكومت اسلامى امرى خيال پردازانه است كه امكان عمل ندارد و اگر امكان داشت، پس چرا خود ائمه (عليهم السلام) هيچ گاه نتوانستند آن را پياده كنند؟ بر اين اساس اميرالمؤمنين (عليه السلام) اين مصلحت را بر همه مصالح مقدّم داشت.

شيعه هاى مدرن!

با توجه به شبهات مختلفى كه امروزه القا مى شود ما بايد بسيار مراقب باشيم كه در مسأله خلافت و امامت تحت تأثير وسوسه هاى خناسان قرار نگيريم. از ديدگاه ما شيعيان، خلافت و امامت منصبى الهى است كه خداى متعال به اهل بيت (عليهم السلام) داده است و مردم نقشى در اين زمينه ندارند. به عبارت ديگر، آنان ولايت و حق حاكميت و مشروعيت خويش را از مردم نمى گيرند بلكه اين مسأله با نصب و تعيين خداى متعال انجام مى پذيرد. البته برادران اهل تسنّن در اين مسأله با ما اختلاف نظر داشته و دارند و اين امر تازگى ندارد. آنچه تازگى دارد اين است كه در زمان ما برخى از كسانى كه ادعاى تشيع دارند منكر اين امر شده اند! متأسفانه حتى برخى از اين افراد كسانى هستند كه لباس روحانيت شيعه را بر تن دارند! اين امر نشان مى دهد كه فتنه تا چه حد جدّى و مهم است. بسيار جاى تعجب و تأسف است كه در حكومتى كه به نام اهل بيت (عليهم السلام) بر پا شده است كسانى اصلى ترين عقايد اسلامى را، آن هم به نام دفاع از تشيع، انكار مى كنند! متأسفانه برخى از اين افراد نيز كسانى هستند كه حرفشان در مردم نفوذ دارد. اين مسأله براى ما بسيار سنگين است و جا دارد كه براى آن خون بگرييم و بايد بسيار مراقب باشيم كه اين شياطين ما را فريب ندهند و اعتقادمان را در مسأله ولايت و خلافت از كفمان نربايند.

از نظر شيعه ترديدى وجود ندارد كه حكومت حضرت على (عليه السلام) و مشروعيت آن، الهى و خدايى بود، نه اين كه بيعت مردم به آن حضرت و حكومتشان مشروعيت بخشيده باشد. البته اين بيعت مردم بود كه زمينه اِعمال حقى را كه خداى متعال براى آن حضرت قرار داده بود فراهم كرد؛ اما اين غير از آن است كه بگوييم بيعت مردم براى آن حضرت مشروعيت و حق حكومت ايجاد كرد. اين همان نقطه تمايز بحث «مشروعيت» و «مقبوليت» است كه ما در جاى خود به تفصيل از آن سخن گفته ايم. (169)

اما به راستى چرا امروزه برخى از افرادى كه ادعاى تشيع دارند، در مسأله خلافت و ولايت ائمه (عليهم السلام) اين گونه موضع گيرى مى كنند؟ حقيقت اين است كه قصد اصلى آنها مسأله «ولايت فقيه» است. «ولايت فقيه» در واقع ادامه ولايت ائمه (عليهم السلام) است. از اين رو هر مبنايى را كه در مسأله خلافت و ولايت ائمه (عليهم السلام) بپذيريم، ولايت فقيه را نيز بر اساس همان مبنا توجيه خواهيم كرد. از اين رو اين عده در صددند با تشكيك در مبناى مشروعيت و حق حاكميت ائمه (عليهم السلام) اساس ولايت فقيه را سست كنند. اگر گفتيم مشروعيت حكومت اميرالمؤمنين (عليه السلام) مبتنى بر رأى و بيعت مردم بوده، در مورد ولايت فقيه هم مى توانيم بگوييم مشروعيت حكومت فقيه بستگى به رأى و انتخاب مردم دارد. از اين رو آنها در واقع ريشه را مى زنند تا شاخه خود به خود بخشكد. مى گويند: حكومت حضرت على (عليه السلام) هم از طرف مردم بود؛ بنابراين اگر روزى مردم ولىّ فقيه و حكومت او را نخواستند، بايد از بين برود! چرا كه مردم حاكم بر سرنوشت خودشان هستند!

مغالطه درباره «حاكميت ملت بر سرنوشت خويش»

مسأله «حاكميت انسان بر سرنوشت خويش» از جمله مغالطاتى است كه در سال هاى اخير زياد مطرح مى شود. در اصل پنجاه و ششم قانون اساسى ما نيز به اين مسأله اشاره شده است. بر اساس اين قاعده، عده اى در صددند نتيجه بگيرند كه مردم در هر حوزه اى، هرچه را كه بخواهند همان بايد تحقق يابد و خواست مردم تأمين شود؛ چرا كه مقتضاى «حاكميت انسان بر سرنوشت خويش» چيزى جز اين نيست.

در اين باره بايد بگوييم كه حق حاكميت يك ملت بر سرنوشت خويش، يك بعد خارجى و بين المللى و يك بعد داخلى دارد. از بعد خارجى و بين المللى مقتضاى اين اصل آن است كه هيچ ملت و دولتى حق حاكميت بر مردم كشور ديگر و دخالت در تعيين سرنوشت آنان را ندارد و هر ملتى خود بايد در مورد سرنوشت خويش تصميم گيرى كند. با لحاظ اين بُعد، آمريكا و هيچ ابرقدرت و دولتى حق ندارد براى ملت ما تصميم بگيرد. از بعد داخلى نيز مقتضاى اين اصل آن است كه در داخل جامعه اسلامى ايران كسى از پيش خود، حق حكومت و حاكميت بر ديگرى ندارد.

اما سؤال اين است كه اگر خدا براى كسى حق حاكميت قرار دهد چطور؟ آيا آن را هم نفى مى كنيم؟ آيا قانون اساسى ما مى گويد، مردم حق دارند حتى حاكميت خدا را هم نفى كنند؟! آيا «اسلاميت» اين نظام چنين تفسيرى را برمى تابد؟ اصل دوم قانون اساسى جمهورى اسلامى ايران مى گويد:

«جمهورى اسلامى، نظامى است بر پايه ايمان به خداى يكتا (لااله الاالله) و اختصاص حاكميت و تشريع به او و لزوم تسليم در برابر امر او».

طبق اين اصل آيا مردم حق دارند كه احكام خدا را نسخ كنند؟! آيا معناى اين اصل اين است كه مردم بگويند ما نظام اسلامى نمى خواهيم؟! آيا معناى «جمهورى اسلامى» اين است كه بر اساس «جمهوريت» مى توانيم از «اسلاميت» نظام دست برداريم؟! اساس جمهورى اسلامى بر اين است كه حق تشريع و قانون گذارى، مخصوص خدا است. كسانى كه قسم خورده اند از اين قانون اساسى حمايت كنند، چرا اصل دوم آن را فراموش مى كنند؟

هم چنين اصل چهارم قانون اساسى مى گويد:

«كليه قوانين و مقررات مدنى، جزايى، مالى، اقتصادى، ادارى، فرهنگى، نظامى، سياسى و غير اينها بايد بر اساس موازين اسلامى باشد. اين اصل بر اطلاق يا عموم همه اصول قانون اساسى و قوانين و مقررات ديگر حاكم است...».

با توجه به اين اصل، آيا معناى اصل 56 اين است كه مردم حق دارند قانون اسلام را تغيير بدهند چون حاكم بر سرنوشت خودشان هستند؟! خداوند روح مرحوم حاج شيخ مرتضى حائرى (قدس سره) را با اولياى خودش محشور كند. اين جمله آخر كه: «اين اصل بر اطلاق يا عموم همه اصول قانون اساسى و قوانين و مقررات ديگر حاكم است» با پافشارى ايشان در قانون اساسى آمد. يعنى اگر اصل ديگرى در خود قانون اساسى بود كه ظاهر آن با اين اصل سازگارى نداشت، اين اصل بر آن حاكم است. گويا آن روز به ذهن نورانى بعضى از كسانى كه در مجلس خبرگان قانون اساسى شركت داشتند، رسيد كه شايد روزى كسانى بيايند و بگويند ما از قانون اساسى قرائت جديدى داريم و معناى قانون اساسى چيز ديگرى غير از اين است كه شما مى گوييد! آرى، قانون اساسى كه جاى خود دارد، اينان همان كسانى اند كه مى گويند ما از اسلام قرائت جديدى داريم!

ترديدى وجود ندارد كه روح كلى قانون اساسى جمهورى اسلامى ايران، حاكميت «خدا» و «اسلام» است. از اين رو «اسلامى بودن» شاخصه انفكاك ناپذير و قطعى نظام ما است. در اين راستا، همان گونه كه در اصل چهارم قانون اساسى آمده، در بعد قانون و قانون گذارى، تمامى قوانين بايد منطبق بر احكام و شريعت مقدس اسلام باشد. تشخيص اسلامى بودن قوانين نيز طبق قانون اساسى بر عهده فقهاى شوراى نگهبان است. البته اعضاى شوراى نگهبان 12 نفر و مركّب از 6 فقيه و 6 حقوق دان هستند، اما در مورد انطباق و عدم انطباق قوانين مصوب با قوانين اسلامى، فقط 6 عضو فقيه اين شورا نظر مى دهند. آيا مدعيان قانون گرايى و كسانى كه خود را حافظ و مجرى قانون اساسى قلمداد مى كنند و مى گويند تغيير قانون اساسى خيانت است، آيا به اين گونه اصول قانون اساسى هم توجه و اعتقاد دارند؟ ما اگر از قانون اساسى حمايت مى كنيم به لحاظ وجود همين اصل و ساير اصول مشابه آن است كه بر اجراى اسلام و احكام اسلامى تأكيد كرده است. اگر جز اين باشد ما به چيزها و كسان ديگر، سرى نسپرده ايم تا آنان به عنوان اعلاميه حقوق بشر و امثال آن، مطالبى را مطرح كنند. ما فقط به خدا و اسلام سر سپرده ايم و بس. اگر به قانون اساسى احترام مى گذاريم به علت وجود همين اصل چهارم است كه مى گويد هر چه بر خلاف موازين اسلامى باشد اعتبارى ندارد. اسلامى بودن يا نبودن هم نه به هر قرائتى، بلكه فقط به قرائت فقهاى شوراى نگهبان كه از زمره عالى ترين فقهايى هستند كه در كشور وجود دارند.

بنابراين معناى حاكميت مردم بر سرنوشت خويش اين نيست كه مردم حق دارند هر چه را دلشان بخواهد بر اساس رفراندوم و رأى ريزى حاكم كنند گرچه صد در صد خلاف اسلام باشد! براى مثال، آيا مردم مجازند كه وضعيت مطبوعات، راديو و تلويزيون، سينماها، زنان و... را بر خلاف احكام اسلام تغيير دهند و ارزش هاى اسلامى را زير پا بگذارند؟! آيا كسانى از مسؤولان حق دارند به نام مردم، اموال بيت المال را براى رقاصه ها و خواننده ها و نوازنده هاى زمان شاه و كسانى كه عليه همين نظام با همين قانون اساسى و با همين دولت مخالفند، صرف كنند؟! آيا وزير ارشاد اين مملكت مى تواند به بهانه حاكميت مردم بر سرنوشت خويش، اين گونه افراد را با تشريفات و احترام بياورد و از آنها پذيرايى كند و بعد هم سيمرغ و دلفين بلورين به آنها جايزه بدهد؟! اگر ادعاى آقايان ـ و البته به دروغ ـ اين است كه ما مى خواهيم حاكميت مردم را احيا كنيم، پس اصل دوم و چهارم قانون اساسى چه مى شود؟

عبرت هايى از تاريخ

از آنچه گذشت، نتيجه مى گيريم كه اولا، بايد سعى كنيم عقايد خود را محكم كنيم و اين مسأله را شوخى نگيريم. اگر پايه ايمان ما محكم نباشد، شياطين آن را خواهند ربود. مقام معظم رهبرى ـ مدّ ظلّه العالى ـ در يكى از سخنرانى هايشان اشاره فرمودند كه برخى مطبوعات داخلى پايگاه دشمن شده و نفوذى ها به آنها راه يافته اند. آنان ايمان جوان هاى ما را هدف قرار داده اند و با القاى انواع شبهه ها سعى دارند روح دين دارى و تقيد به دين را در جامعه، و به ويژه نسل جوان ما كم رنگ و به مرور از بين ببرند.

ثانياً بايد سعى كنيم در زندگى تا آن جا كه مى توانيم ارزش هاى اسلامى را پياده كنيم و احكام اسلام را جدى بگيريم و در مورد آنها كوتاه نياييم و مسامحه نكنيم. همه شهدايى كه از زمان انبيا و اولياى پيشين و از صدر اسلام تا به حال خون خود را نثار كرده اند، براى اين بوده كه احكام الهى اجرا شود، نه اين كه عده اى اراذل و اوباش آزادى پيدا كرده و هر خلاف شرعى كه خواستند، بكنند. ما بايد سعى كنيم احكام اسلامى را ابتدا در زندگى خودمان پياده كنيم و سپس ديگران را نيز به اين مسير راهنمايى نماييم.

ثالثاً، ما به عنوان شيعه و پيروان مكتب امام حسين (عليه السلام) بايد هميشه براى مبارزه با دشمنان دين آمادگى داشته باشيم. از اوايل غيبت كبرى، علماى بزرگ ما روزهاى جمعه شمشير و اسب برمى داشتند و در اطراف شهر تمرين اسب سوارى و شمشير زنى مى كردند تا اگر امام زمان (عليه السلام) ظهور كرد، براى جنگ آماده باشند. قرآن مى فرمايد:

وَ أَعِدُّوا لَهُمْ مَا اسْتَطَعْتُمْ مِنْ قُوَّة؛ (170) هر چه از نيرو در توان داريد بسيج كنيد.

ما بايد آمادگى هاى لازم را كسب كنيم؛ چرا كه اگر ما آمادگى داشتيم دشمن عقب نشينى مى كند.

مردم ما به بركت رهنمودهاى حضرت امام (رحمه الله) آماده مبارزه با دستگاه كفر شاهنشاهى شدند، قيام كردند، خون دادند، شكنجه و تبعيد شدند و اموالشان از بين رفت تا اين انقلاب به پيروزى رسيد. آيا اين ملت براى چه مبارزه كرد؟ امام فرياد مى زد: مرتكب كبيره است كسى كه امروز داد نزند. اى قم ساكت! اى نجف ساكت! اسلام از بين رفت، من براى اسلام احساس خطر مى كنم. مردم در پاسخ به اين نداى امام (رحمه الله) و براى احياى اسلام قيام كردند. اگر خداى نكرده، دوباره روزگارى مثل زمان شاه، دشمنان خارجى يا سازش كاران و فريب خوردگان داخلى، اسلام را در معرض تهديد و خطر قرار دادند و وضع زمان شاه تكرار شد، همه ما بايد آماده مبارزه باشيم. آمادگى اى كه در طول 1300 سال به بركت خون سيدالشهدا (عليه السلام) در شيعيان پيدا شد، در 22 بهمن 57 نتيجه داد. بايد مراقب باشيم اين آمادگى را از دست ندهيم و ما را با شعارهايى نظير تساهل و تسامح خواب و خام نكنند. با اين حرف ها مى خواهند اين آمادگى و روح سلحشورى، شهامت، فداكارى و شهادت طلبى را از ملت ما بگيرند. اينها نقشه هاى حساب شده اى است كه از جاى ديگر آمده و كسانى آگاهانه يا ناآگاهانه آنها را اجرا مى كنند. تأكيد مى كنم كه بايد مراقب باشيم اين روح فداكارى و شهادت طلبى از شيعيان رخت برنبندد. بايد سعى كنيم اين روحيه را هميشه حفظ نموده و پيوسته دعا كنيم كه: خدايا مرگ ما را شهادت در راه خودت قرار ده!

«ضعف شناخت» و «خودباختگى» عواملى مهم در انحراف هاى جامعه اسلامى

«ضعف شناخت» و «خودباختگى» عواملى مهم در انحراف هاى جامعه اسلامى يكى از مهم ترين ابزارهايى كه در عدم پذيرش حكومت حق مؤثر است، تبليغات و سوء استفاده از ناآگاهى مردم است. از اين رو يكى از وظايف مهم همه ما، به خصوص قشر تحصيل كرده، اين است كه سطح فكر و فرهنگ مردم را بالا ببريم تا از حالت تقليد و تبعيت محض در مسايل سياسى و اجتماعى خارج شده، خودشان اهل تحليل شوند. اينها شعار نيست. ما به چشم خود شاهد بوديم و هستيم كه به بركت حركت امام (رحمه الله) و به بركت اين انقلاب، سطح آگاهى و بينش مردم ما نسبت به مردم كشورهاى ديگر بسيار رشد كرد. امروزه سطح آگاهى سياسى مردم ما از مردم همه كشورهاى دنيا بالاتر است. اما هنوز هم با سطح مطلوب فاصله داريم و جاى كار هست. هنوز هم مى بينيم گاهى كسانى مى توانند با عوام فريبى و تبليغات، قشر عظيمى از مردم ما را به دنبال خود بكشانند و از آراى آنان براى تحقق نيّات و خواسته هاى سوء خود استفاده كنند.

اين سوء استفاده دو منشأ اساسى دارد: يكى ضعف آگاهى، و ديگرى ضعف شخصيت. يكى جنبه شناختى و ديگرى جنبه شخصيتى دارد. فردى كه معلومات و اطلاعات سياسى اش كم است، قادر به تحليل درست مسايل اجتماعى نيست و به راحتى تحت تأثير تبليغات قرار مى گيرد. اين يك نقص است. نقص ديگر مربوط به ضعف شخصيت است. برخى افراد استقلال نظر ندارند و خيلى زود تحت تأثير ديگران قرار گرفته و از آنان تبعيت مى كنند. معمولا افراد سرشناسى كه صاحب پول، مقام، شأن علمى و امتيازاتى از اين قبيل هستند براى مردم جاذبه دارند و بسيارى از مردم چشمشان به آنها است و به دنبال آنها به راه مى افتند. اين گونه تقليد كردن و به دنبال كسى رفتن، دليل ضعف شخصيت است و غير از مسأله ضعف شناخت و ندانستن است. ممكن است فردى در ابتدا مسأله اى را بداند و آن را براى خودش حل كرده باشد، اما وقتى مى بيند ساير مردم به طرف ديگر مى روند او هم دنبال آنها به راه مى افتد.

ضعف شخصيت و ضعف بينش غالباً با هم هستند و بايد با آنها مبارزه كرد. يكى از وظايف اجتماعى و واجبات و معروف هايى كه بايد به آن امر و براى تحقق آن تلاش كنيم، اين است كه بايد سعى كنيم آگاهى مردم را بيشتر كنيم و كارى كنيم كه خود احساس شخصيت كنند. بايد آنها را تشويق كنيم كه براى هر مسأله اى خودشان فكر كنند و براى كارى كه انجام مى دهند بين خود و خدايشان حجت داشته باشند. صِرف اين نباشد كه چون به كسى حسن نظر دارند، به دنبال او راه بيفتند. حتى ممكن است كسى در لباس روحانيت باشد اما دچار انحراف ها و خطاهاى بزرگ گردد. اين كه كسى روحانى است يا شخصيت بزرگى است، نزد خداى متعال حجت نمى شود. روز قيامت هر كسى بايد جواب اعمال خودش را بدهد. در روز قيامت عده اى كه با انبيا مخالفت كرده اند، خواهند گفت كه شخصيت ها و بزرگانمان ما را فريب دادند؛ ولى از آنها نمى پذيرند و به جهنمشان مى برند:

يَوْمَ تُقَلَّبُ وُجُوهُهُمْ فِي النّارِ يَقُولُونَ يا لَيْتَنا أَطَعْنَا اللّهَ وَ أَطَعْنَا الرَّسُولاَ. وَ قالُوا رَبَّنا إِنّا أَطَعْنا سادَتَنا وَ كُبَراءَنا فَأَضَلُّونَا السَّبِيلاَ؛ (171) روزى كه چهره هايشان را در آتش زير و رو مى كنند، مى گويند: «اى كاش ما خدا را فرمان مى برديم و پيامبر را اطاعت مى كرديم». و مى گويند: «پروردگارا ما رؤسا و بزرگان خود را اطاعت كرديم و ما را از راه به در كردند.»

كسانى كه در دنيا در چنين دامى گرفتار شده اند، روز قيامت به سراغ آن شخصيت ها و بزرگان مى روند و مى گويند، ما از شما پيروى كرديم، امروز مقدارى از بار عذاب ما را شما بكشيد! آنها در پاسخ مى گويند ما شما را مجبور نكرديم، خودتان آمديد:

وَ إِذْ يَتَحاجُّونَ فِي النّارِ فَيَقُولُ الضُّعَفاءُ لِلَّذِينَ اسْتَكْبَرُوا إِنّا كُنّا لَكُمْ تَبَعاً فَهَلْ أَنْتُمْ مُغْنُونَ عَنّا نَصِيباً مِنَ النّارِ. قالَ الَّذِينَ اسْتَكْبَرُوا إِنّا كُلٌّ فِيها إِنَّ اللّهَ قَدْ حَكَمَ بَيْنَ الْعِبادِ؛ (172) و آن گاه كه در آتش شروع به آوردن حجت مى كنند، زيردستان به كسانى كه گردن كش بودند، مى گويند: «ما پيرو شما بوديم؛ پس آيا مى توانيد پاره اى از آتش را از ما دفع كنيد؟» كسانى كه گردن كشى مى كردند، مى گويند: «[اكنون] همه ما در آن هستيم. خدا است كه ميان بندگان داورى كرده است».

البته كسانى كه منشأ اغواى ديگران شوند دو برابر گناه دارند:

لِيَحْمِلُوا أَوْزارَهُمْ كامِلَةً يَوْمَ الْقِيامَةِ وَ مِنْ أَوْزارِ الَّذِينَ يُضِلُّونَهُمْ بِغَيْرِ عِلْم؛ (173) تا روز قيامت بار گناهان خود را تمام بردارند، و [نيز [بخشى از بار گناهان كسانى كه ندانسته آنها را گمراه مى كنند.

با اين حال، آنها كه از گمراهى ها پيروى كرده اند چيزى از وزر و وبالشان كم نمى شود و مسؤول كار خودشان هستند؛ گرچه آن سركرده ها و كسانى كه باعث گمراهى و فريب مردم شده اند، دو برابر گناه دارند؛ يكى اين كه چرا خودشان رفتند و ديگر اين كه چرا ديگران را گمراه كردند. شايد آن روز در بين آن «كُبَرا» كسانى را مشاهده كنيم كه ما در دنيا به آنها بسيار حسن ظن داشتيم. آرى، در آن جا حساب ها طورى ديگر است.

در هر صورت، يكى از وظايف ما اين است كه سعى كنيم كارهايمان از روى بينش صحيح باشد. البته شايد عده اى بگويند، حال كه ما از مسايل سياسى و اجتماعى سر درنمى آوريم، پس كنار بنشينيم. در پاسخ بايد بگوييم، اين كارى است كه امثال سعد بن ابىوقاص و حسن بصرى و ابوموسى اشعرى كردند. مگر كنار كشيدن، تكليف را از دوش انسان برمى دارد؟ معاويه به سعد بن ابىوقاص گفت: چرا با من بيعت نكردى؟ گفت: مشكل داشتم. گفت: مشكلت چيست؟ گفت: نپرس. معاويه اصرار كرد. گفت: حال كه اصرار مى كنى، بيعت نكردنم براى آن بود كه پيغمبر (صلّى الله عليه وآله) فرمود: «اَلْحَقُّ مَعَ عَلِىٍّ». (174) جا داشت معاويه به او بگويد، اى كوردل! تو كه اين را شنيدى، پس چرا دنبال على (عليه السلام) نرفتى؟! مگر خودت اعتراف نمى كنى كه پيامبر (صلّى الله عليه وآله) گفت: «الْحَقُّ مَعَ عَلِىٍّ»، پس چرا با على (عليه السلام) بيعت نكردى؟!

كسانى هستند كه مى پندارند احتياط در اين است كه هيچ حرفى نزنند، چرا كه شايد غيبت شود! غيبت چه كسى؟ غيبت كسانى كه شمشير بسته اند اسلام را از بين ببرند و ريشه اسلام را بكنند؟! اوايل نهضت وقتى حضرت امام (رحمه الله) گاهى اسمى از شاه مى بردند، بعضى ها مى گفتند: اين، غيبت پادشاه شيعه مى شود!!

انسان بايد فهم و درك خود را عميق كند. بايد وظيفه را تشخيص داده و بعد هم با جديت به آن عمل نمايد. در تشخيص وظيفه و عمل به آن، به هيچ وجه نبايد كوتاهى كرد، و گرنه ميدان براى اراذل و اوباش باز مى ماند؛ هم چنان كه اين روزها كم و بيش شاهديم. نبايد گفت، رأى خودم است، اختيارش را دارم. بله اختيار رأى شما در دست خودتان است، اما بايد مراقب اين مطلب هم باشيم كه روزى بايد حساب هر رأى و امضايمان را پس بدهيم. چه بسا همين رأى ما باعث پيروزى فردى شود كه حكمى از احكام اسلام را تعطيل نمايد و هزاران نفر را به گناه مبتلا كند. در اين صورت ما در گناه همه آنها شريك هستيم. البته هركس اختيار رأى خود را دارد و هر كارى كه بخواهد، مى تواند با آن انجام دهد؛ اما بايد به مسؤوليتش هم ملتزم باشد. ممكن است روزى بگويند، شما در تمامى فسادها و گناهانى كه بين چند ميليون مردم ايران از سال فلان تا فلان انجام گرفت، شريك هستى! چرا؟ چون شما رأى دادى كه اين افراد سر كار بيايند، اگر شما رأى نداده بودى، اين افراد در مسند قدرت قرار نمى گرفتند و اين كارها هم نمى شد.

ما بايد مسؤوليت خطير خود را درك كنيم. بايد ببينيم منشأ حب و بغض هايمان چيست. بايد ببينيم اگر براى كسى زنده باد و مرده باد، مى گوييم براى چه مى گوييم. مبادا «كينه هاى بدر و خيبر» در دل هاى ما باشد و باعث شود كه «لا حُبّاً لِمُعَاوِيَة بَلْ بُغْضًا لِعَلِىٍّ (عليه السلام)» كارى انجام دهيم!

نبايد تعجب كرد كه مگر كار و رأى يك نفر چقدر مى تواند تأثير داشته باشد كه مى گوييم يك نفر در گناه ميليون ها نفر شريك مى شود! كافى است براى نمونه، به قضاياى صدر اسلام توجه كنيم. در صدر اسلام آتش فتنه اى افروخته شد كه اكنون بيش از 1400 سال است كه مسلمانان در آن مى سوزند. ميليون ها و بلكه ميلياردها نفر در طول اين مدت، در اثر اين فتنه از راه يافتن به حقيقت بازمانده اند. پايه گذاران اين فتنه بيش از چند نفر نبودند، اما كار همان چند نفر براى گمراه كردن اين ميلياردها نفر كافى بود! به همين دليل نيز آنان غير از تبعات اعمال مستقيم خود، بار گمراهى اين ميلياردها نفر را نيز بايد بر دوش بكشند.

از اين رو نبايد فكر كنيم كار و رفتار يك نفر نمى تواند چندان اثرى داشته باشد. به خصوص در مواردى كه با يك رأى، مثلا، رئيس جمهور آمريكا بايد تعيين شود. در چنين موردى اين يك رأى تا بدان حد تعيين كننده است كه نه تنها بر سرنوشت آمريكا بلكه بر سرنوشت كل دنيا تأثير گذار است.

حضرت على (عليه السلام) پس از رحلت پيامبر (صلّى الله عليه وآله) ابتدا 25 سال خانه نشين شد و پس از به قدرت رسيدن نيز تقريباً تمامى دوران 5 ساله حكومت ايشان به جنگ سپرى شد. در نهايت نيز فرق مباركش را شكافتند و آن حضرت را شهيد كردند. ريشه تمامى اين مسايل «كينه» و «حسد» بود. اين دو عامل همواره بسيار خطرناك هستند و ما بايد سعى كنيم خود را از حسدها و كينه ها تخليه كنيم. بايد سعى كنيم ملاك حب و بغض هايمان فقط ايمان و كفر باشد. اگر كسى مؤمن و حامى دين و ارزش هاى اسلامى است، او را دوست بداريم، و اگر كسى با دين و ارزش ها دشمنى مى ورزد با او دشمنى كنيم. اگر ملاك حب و بغض و زنده باد و مرده بادمان مسايلى نظير خويشاوندى، رفاقت، پول، مقام و مسايل باندى و جناحى باشد، بر خلاف مقتضاى ايمان و تقوا رفتار كرده ايم و نزد خداى متعال مسؤول خواهيم بود.

خلاصه و چكيده اين ده گفتار

در سلسله مباحثى كه طى ده گفتار كتاب تا بدين جا مطرح شد، ابتدا در مورد فضايل اميرالمؤمنين (عليه السلام) و انواع آن بحث كرديم. اشاره كرديم كه برخى از اين فضايل، غير اختيارى و خدادادى است؛ يعنى خود حضرت در ايجاد آن فضايل نقشى نداشته اند. هم چنان كه برخى از فضايل آن حضرت اكتسابى است؛ يعنى به سبب اعمال و رفتارى كه خودشان انجام داده اند و به طور اختيارى، آن فضايل را كسب كرده اند. عبادت ها و مناجات ها و رشادت ها و ايثارهاى آن حضرت در راه اسلام، همه از سنخ فضايل اختيارى آن حضرت است. همه اينها ويژگى هاى خاص آن حضرت بود كه با اختيار خودشان انجام مى گرفت. البته همانند همه مؤمنان در انجام اعمال صالحشان، آن حضرت در انجام اين اعمال از توفيق الهى مدد مى جستند، ولى به هر حال اصل انجام فعل از مجراى اراده و اختيار خودشان بود.

هم چنين اشاره كرديم كه فضايل و مناقب خدادادى آن حضرت (عليه السلام) نيز خود به دو دسته تقسيم مى شود: تكوينى و تشريعى. مثلا اين كه نور مقدس پيامبر (صلّى الله عليه وآله)، اميرالمؤمنين، ائمه معصومين و حضرت زهرا (عليهم السلام) پيوسته در طول تاريخ در صلب مؤمنان و موحدان بوده و به هيچ شرك و كفرى آلوده نشده، يك فضيلت «تكوينىِ» خدادادى است كه خود آن بزرگواران نقشى در آن نداشته اند.

موهبت هاى خدادادىِ «تشريعى» نيز عبارت است از منصب هايى كه خداى متعال براى اولياى خودش تعيين كرده است؛ منصب هايى كه لازمه اش تكاليف و حقوق خاصى است. مثلا خلافت و ولايت اميرالمؤمنين (عليه السلام) و وجوب اطاعت از فرمان آن حضرت، منصبى است كه خداى متعال به ايشان عطا فرموده است؛ يا بعضى از موارد تشريعى ديگر كه اختصاص به آن حضرت داشت؛ مثل اين كه پس از صدور فرمان «سدّ ابواب» از جانب خداى متعال، درِ همه خانه ها مسدود گرديد و فقط خانه حضرت على (عليه السلام) از اين حكم مستثنا شد. در ثبوت اين حكم خود ايشان نقشى نداشتند و اين امتيازى بود كه خداوند براى اهل بيت (عليهم السلام) قرار داده بود. البته اين امتياز اختصاص به ايشان نداشت و فاطمه زهرا و حسنين (عليهم السلام) هم در اين فضيلت شريك بودند.

در اين ميان، مهم ترين موهبت تشريعى كه بايد به آن بسيار اهميت بدهيم و بزرگان و علماى ما در طول تاريخ براى آن خون دل ها خورده اند و عمرى را صرف تبيين و تثبيت اين فضيلت كرده اند، مسأله خلافت و امامت آن حضرت است. ما بايد در مورد اين مسأله كاملا حساس باشيم و سعى كنيم با مطالعه و تحقيق، تحليلى درست از آن به دست آوريم، تا در دام فتنه گران و خنّاسان نيفتيم.

نكته ديگرى كه به مناسبت به آن اشاره كرديم اين بود كه اعطاى موهبت هاى تكوينى خداوند اختصاصى به پيامبر و اميرالمؤمنين و ائمه (عليهم السلام) ندارد، بلكه مراتبى از آن به ديگران نيز داده شده است؛ براى مثال، بعضى از افراد در برخى جهات، نبوغ و استعدادى فوق العاده دارند. گاهى بچه هايى ديده مى شوند كه در سن سه چهار سالگى، رياضيات پيش رفته مى خوانند؛ چيزى كه بسيارى از جوان هاى بيست ساله هم پس از سال ها تحصيل به زحمت مى توانند بفهمند. شبيه اين استعدادها، اما در مرتبه بسيار عالى و ممتاز آن را، خداوند به انبيا و اولياى خود داده است.

سؤالى كه در اين جا پيش آمد اين بود كه آيا اين امر موجب تبعيض نمى شود؟ چرا خداوند به برخى از بندگان خود چيزى مى دهد كه به ديگران نمى دهد؟ در پاسخ اين پرسش اشاره كرديم كه اين كار از مقوله تفاوت بى جا و تبعيض نيست. اختلافاتى كه در عالم خلقت وجود دارد لازمه نظام هستى است و اگر اين اختلافات در خلقت نمى بود انسانى هم پديد نمى آمد. اگر بنا بود خداوند همه چيز را يكسان بيافريند، بنابراين، مثلا، بين انسان و حيوان و نباتات هم نمى بايست فرقى باشد و همه يا بايد انسان مى بودند يا حيوان يا گياه! حال اگر همه انسان بودند، آن گاه انسان از چه گوشتى تغذيه مى كرد يا از چه گياهى مى خورد؟! از اين رو بقاى اين عالم مرهون همين اختلافات است. اختلافات نيز گاهى بين يك نوع و نوع ديگر است؛ مثل اختلاف بين انسان و حيوانات ديگر، گاهى بين يك صنف و صنف ديگر است؛ مثل اختلاف مرد و زن، و گاهى نيز اختلاف بين افراد يك صنف است؛ مثل ويژگى هاى شخصيتى افراد انسان.

بنابراين اگر خداى متعال همه را يكسان آفريده بود اين عالم دوام نمى آورد. تفاوت نه تنها هيچ اشكالى ندارد، بلكه لازمه خلقت است. تفاوت در جايى ممنوع است كه مخالف عدالت باشد، و عدالت هم در جايى مطرح است كه كسانى حقى داشته باشند و حقشان به آنها داده نشود. اما انسان يا هر موجود ديگرى، پيش از آن كه آفريده شود حقى بر خداوند نداشته است. خداوند طبق آنچه مصلحت مى دانسته و حكمتش اقتضا مى كرده، موجودات را به صورت هاى مختلف و با ويژگى هاى خاص آفريده است. البته هيچ يك از اين تفاوت ها بيهوده نيست و حكمت الهى آنها را اقتضا كرده است و در هر صورت، كسى حقى نداشته كه پايمال شده باشد.

بلى، آنچه حكم عقل اقتضا مى كند اين است كه پس از آن كه خداوند به افراد طبق آنچه مصلحت و حكمتش اقتضا مى كرد، استعدادها، امكانات و نعمت هاى مختلفى داد، آن گاه در مقام تكليف بايد بر هر كس به اندازه توانش تكليف بار كند. پس از ابلاغ تكاليف نيز هر كس كه تكليف خود را انجام دهد پاداش مى گيرد و هر كس نيز تخلف كند متناسب با آن كيفر مى شود. عدالت خداوند در اين دو مرحله اخير است كه مطرح مى شود. تكليفى كه خداوند از يك فرد ضعيف مى خواهد، نبايد با تكليفى كه از يك شخص قوى مى خواهد مساوى باشد. آن تكليفى كه براى پيغمبر اكرم (صلّى الله عليه وآله) و اميرالمؤمنين (عليه السلام) با آن استعدادها و توانايى هاى روحى تعيين مى كند، نبايد براى ما تعيين شود؛ چرا كه ما هيچ گاه از عهده آن تكاليف برنمى آييم. هم چنين پس از ابلاغ و وصول تكليف، عدل خداوند اقتضا مى كند كه افراد متناسب با رفتارشان پاداش يا كيفر ببينند.

در هر صورت از آن جا كه خداى متعال مى دانست كه برخى اولياى خاصش، و از جمله اميرالمؤمنين (عليه السلام)، از امتيازات تكوينى كه به آنها اعطا كرده حداكثر استفاده را خواهند كرد، از اين رو برخى امتيازات تشريعى نيز به آنان عطا فرمود:

اللّهُ أَعْلَمُ حَيْثُ يَجْعَلُ رِسالَتَهُ؛ (175) خداوند داناتر است كه رسالتش را در كجا قرار دهد.

خدا مقام نبوت را به هر كسى نمى دهد، بلكه بايد لياقتى ذاتى در فرد وجود داشته باشد؛ مثل اين لياقت كه بتواند با فرشته وحى تماس بگيرد. همه انسان ها اين لياقت را ندارند. چه بسا عوامل ژنتيكى و عوامل ارثى هم در آن مؤثر باشد. در سوره آل عمران هنگامى كه خداوند نام چند تن از انبيا (آدم، نوح و ابراهيم (عليهم السلام) ) را ذكر مى كند، مى فرمايد: اينها تيره اى بودند كه پشت در پشت پيغمبر و از اولياى خدا بودند:

ذُرِّيَّةً بَعْضُها مِنْ بَعْض؛ (176) فرزندانى كه بعضى از آنان از [نسل] بعضى ديگرند.

از ظاهر اين آيه چنين برمى آيد كه وراثت در شخصيت آنها مؤثر بوده است. در رواياتى نيز داريم كه هيچ كدام از پدران پيغمبر اكرم (صلّى الله عليه وآله) مشرك نبوده اند و بت نپرستيده اند. اين عوامل مى تواند مؤثر باشد تا آن فضيلت تكوينى به آنها داده شود. پس از آن نيز خداوند به كسانى كه از مزاياى تكوينى درست و به بهترين وجه استفاده مى كنند، متناسب با حكمت، مقاماتى عطا مى فرمايد؛ مقاماتى چون نبوت، رسالت، خلافت، امامت و ساير مقاماتى كه انبيا و اوليا داشتند. البته آنها نيز در يك رتبه نبودند و با هم تفاوت داشتند:

تِلْكَ الرُّسُلُ فَضَّلْنا بَعْضَهُمْ عَلى بَعْض؛ (177) برخى از آن پيامبران را بر برخى ديگر برترى بخشيديم.

هر كدام به اندازه لياقتى كه داشتند خداوند به آنها مقاماتى داد.

در هر حال، خداى متعال اميرالمؤمنين (عليه السلام) را به خلعت تشريعى خلافت آراست و آن حضرت را بر مردم امير قرار داد. اما هم چنان كه مى دانيم، پس از رحلت پيامبر اكرم (صلّى الله عليه وآله) بسيارى از مردم زير بار اين مسأله نرفتند و خلافت آن حضرت را نپذيرفتند. در مورد عوامل اين مخالفت، مطالبى به اجمال مطرح شد. در مورد خواص؛ دنيازدگى، حسد و كينه توزى، سه عامل مهمى بود كه سران فتنه را عليه حضرت على (عليه السلام) وارد عمل كرد و به مخالفت واداشت. اما در مورد توده مردم، دليل عمده اين مسأله، ناآگاهى مردم بود.

البته سنّت هاى جاهلى، تبعيت از بزرگان و رؤساى قبايل و عصبيت هاى كور نسبت به خويش و قوم و قبيله و عشيره و نظاير آنها نيز در اين مسأله بى تأثير نبود. اما عمده عاملى كه باعث شد توده مردم با حضرت على (عليه السلام) مخالفت كنند ناآگاهى و ضعفِ شناخت بود. آنها به سادگى تحت تأثير قرار مى گرفتند و فريب مى خوردند. خواص، يعنى همان سران فتنه، نيز از همين ناآگاهى مردم سوء استفاده كردند. آنان به وسيله تبليغات، شخصيت حضرت على (عليه السلام) را تخريب و ترور كردند، تا آن جا كه مردم شام باور نمى كردند كه حضرت على (عليه السلام) نماز بخواند! آن هنگام كه به شام خبر رسيد كه حضرت على (عليه السلام) را در مسجد در حال نماز به شهادت رسانده اند، مردم گفتند: مگر على (عليه السلام) نماز هم مى خواند؟! آرى، تبليغات تا اين حد اثر كرده بود. تا مدت ها نيز ـ تا زمان عمر بن عبدالعزير ـ همين مسلمان ها پاى منبرى مى نشستند كه در آن سبّ على (عليه السلام) مى شد، و در قنوت نمازشان على (عليه السلام) را سبّ مى كردند! كار به جايى رسيد كه وقتى عبدالله بن زبير در مكه حكومت تشكيل داد، در خطبه هاى نماز جمعه حتى بر پيامبر (صلّى الله عليه وآله) نيز صلوات نمى فرستاد. او به دليل عنادى كه با بنى هاشم داشت، در توجيه اين كار خود مى گفت: اگر من بر پيغمبر (صلّى الله عليه وآله) صلوات بفرستم، كسانى از بنى هاشم كه در مجلس هستند باد به دماغشان مى اندازند و مى گويند پيغمبر (صلّى الله عليه وآله) از طايفه ما بود. براى آن كه اينها همين اندازه هم احساس سربلندى نكنند من بر پيامبر (صلّى الله عليه وآله) صلوات نمى فرستم! مهم تر اين بود كه آن مردم مسلمان اين حكومت را به عنوان حكومت اسلامى پذيرفته بودند! حكومتى كه به نام جانشينى پيغمبر (صلّى الله عليه وآله) برپا شده بود، اما حاكمش از ذكر صلوات بر پيغمبر (صلّى الله عليه وآله) ابا داشت! اين نشانه اوج ناآگاهى و غفلت آن مردم است؛ بلاى بزرگى كه شياطين از آن بهترين بهره بردارى را مى كنند. ما نيز در زمان خودمان نمونه هايى از اين امر را شاهد بوده ايم.

البته به جز تبليغات كه در طول اين دوران برضد اميرالمؤمنين (عليه السلام) وجود داشت، هم چنان كه اشاره كرديم عوامل ديگرى نيز در اين مسأله دخيل بود. در اين ميان شايد دو عامل بيش از ساير عوامل نقش داشت؛ يكى تطميع و ديگرى تهديد. در هر صورت، مجموع اين عوامل دست به دست هم داد و موجب مخالفت مردم با اميرالمؤمنين (عليه السلام) و جنگ آنان با حضرت گرديد. گذشته از آن، اين عوامل در طول تاريخ اسلام، پيوسته در فتنه هايى كه دامن گير جامعه اسلامى شده، نقشى به سزا داشته اند.