در پرتو ولايت

استاد محمد تقى مصباح يزدى

- ۵ -


روش دموكراتيك در تعيين على (عليه السلام) براى خلافت؟!

متأسفانه امروزه برخى از كسانى كه مدعى تحقيق، نوانديشى و روشن فكرى هستند، تحقيق در مسايل مختلف را با شيوه مناسب آن دنبال نمى كنند. از جمله، آنان زمانى كه با اين مسأله مواجه مى شوند كه آيا پيغمبر اكرم (صلّى الله عليه وآله) حضرت على (عليه السلام) را به عنوان جانشين تعيين كرد يا نه، مى گويند، اسلام با دموكراسى مخالف نبوده و نمى تواند باشد؛ چون دموكراسى اصلى است كه بر همه مسايل حاكم است! پس به طور قطع پيغمبر اكرم (صلّى الله عليه وآله) بر خلاف دموكراسى عمل نكرده است. از اين رو نمى توان گفت آن حضرت، على (عليه السلام) را به خلافت تعيين كرده است، زيرا چنين كارى خلاف دموكراسى است! رواياتى هم كه در اين زمينه وارد شده، در نهايت به معناى «كانديداتورى» حضرت على (عليه السلام) براى خلافت از جانب پيامبر (صلّى الله عليه وآله) است! در غير اين صورت عمل پيامبر (صلّى الله عليه وآله) ديكتاتورى خواهد بود! آنان چنين وانمود مى كنند كه در باب حكومت يا بايد روش ديكتاتورى پيشه كرد و اراده و خواست يك نفر را محور و ملاك عمل قرار داد، و يا بايد با مراجعه به آراى مردم، خواست و اراده عمومى را ملاك دانست و حاكم كرد. اين افراد راه سومى غير از اين دو راه را متصور نمى دانند. از اين رو اين گونه نتيجه مى گيرند كه هيچ گاه نمى توان پذيرفت پيغمبر اكرم (صلّى الله عليه وآله) ديكتاتور بوده است و به طور قطع اين سخن قابل قبول نيست؛ پس بايد بپذيريم كه پيامبر (صلّى الله عليه وآله) مطابق قواعد دموكراسى عمل كرده است!

به تعبير ديگر، اينان مى گويند حكومت اسلامى اگر حكومت ديكتاتورى نباشد، ناچار بايد دموكراتيك باشد؛ چون راه سومى وجود ندارد. از اين رو بايد مردم جانشين پيغمبر (صلّى الله عليه وآله) را تعيين كنند! حتى حكومت شخص پيغمبر (صلّى الله عليه وآله) را نيز مردم بايد تعيين كنند! البته رسالت منصبى دينى است كه با امور عبادى و فردى اشخاص در ارتباط است و چندان مشكل نيست كه بپذيريم رأى مردم در آن دخالت ندارد. اما امر حكومت مسأله مهمى است و نمى توان پذيرفت كه خدا كسى را براى حكومت بر مردم تعيين كند! حاكم را بايد مردم تعيين كنند و تا زمانى كه مردم رأى ندهند، كسى حق حكومت ندارد!

متأسفانه گاهى حتى بعضى از كسانى كه در لباس شريف روحانيت هستند، اين سخنان سخيف را مطرح مى كنند. اينان براى برهانى كردن سخن خود مى گويند: خدا انسان را آزاد آفريده است، از اين رو اراده انسان ها را محدود نمى كند. چون خدا انسان را آزاد آفريده است پس نبايد براى مردم حاكم تعيين كند و مردم در اين زمينه بايد با اختيار خود تصميم بگيرند!

اما بايد بگوييم اين سخنان مغالطه اى بيش نيست و نكته اين جا است كه بين «آزادى تكوينى» و «آزادى حقوقى و تشريعى» خلط شده است. اين تعبير كه «خدا انسان را آزاد آفريده است» به اين معنى است كه انسان از نظر تكوينى مجبور نيست و مى تواند امرى را بپذيرد و يا آن را رد كند. اساساً انسانيت انسان به مختار بودن او است و آنچه موجب فضيلت انسان بر ملايكه مى شود اين است كه انسان مى تواند در سير اختيارى به مقامى برسد كه ملايكه نمى توانند به آن دست پيدا كنند. اين مطلب حق است و ما نيز قبول داريم كه خدا انسان را آزاد آفريده است؛ اما آزاد بودن انسان به اين معنا نيست كه تمام امور، اعم از وضع قانون و تعيين حاكم و ساير مسايل در اختيار او است. اگر اين گونه باشد، پس نقش خدا كه انسان را آفريده، چيست؟ آيا خدا پس از آفرينش انسان، او را رها كرده و از دايره قدرت و تسلط خود خارج كرده است؟! اين امر با خدايىِ ذات بارى تعالى منافات دارد. اگر موجودى مخلوق خدا باشد، تا زمانى كه موجود است، مخلوق خدا و در محدوده قدرت او است و خداوند نمى تواند بنده اى را از «بندگى» خود خارج كند. اين امر محال است و قدرت خدا به محالات تعلق نمى گيرد. البته بحث مبسوط اين مسأله مربوط به علم كلام است و اين مطلب در آن جا ثابت مى شود.

خدا انسان را آزاد آفريده است تا پس از آن كه راه خوب و بد به او نشان داده شد، با اختيار و مسؤوليت خود، هر يك را كه خواست انتخاب كند. اگر راه خوب را انتخاب كرد، در مقابل اين حسن انتخاب پاداش مى گيرد و سعادت مند شده و به بهشت مى رود، و اگر راه بد را انتخاب كرد كيفر او جهنم خواهد بود و يا حتى در مواردى در همين دنيا عذاب مى شود. از اين رو اين كه خدا انسان را آزاد آفريده است، بدين معنى نيست كه هيچ قانونى براى او قرار ندهد، يا حاكمى براى او تعيين نكند. بلى، انسان آزاد است تا حكمى را كه از جانب خدا وضع شده است قبول كند يا بر خلاف آن عمل نمايد؛ به تعبير ديگر خدا را اطاعت و يا او را معصيت كند. آزادى انسان به اين معنا نيست كه او به دلخواه خود هر چه را خواست، اطاعت و هر چه را خواست معصيت به شمار آورد! حلال و حرام در اختيار خدا است:

وَ لا تَقُولُوا لِما تَصِفُ أَلْسِنَتُكُمُ الْكَذِبَ هذا حَلالٌ وَ هذا حَرامٌ لِتَفْتَرُوا عَلَى اللّهِ الْكَذِبَ؛ (74)

شما حق نداريد از پيش خود بگوييد اين حلال است و آن حرام، اين كار افترا بستن بر خدا است. حلال و حرام را بايد خدا تعيين كند. قانون را يا بايد او رأساً و شخصاً تعيين كند و يا كسى كه از طرف او مأذون است؛ مانند پيغمبر اكرم (صلّى الله عليه وآله)، ائمه اطهار (عليه السلام) و يا ولىّ فقيه كه در زمان غيبت اختياراتى در اين زمينه دارد.

پس آزادى تكوينى انسان به اين معنا نيست كه او حق وضع قانون و تعيين امام دارد. مقام امامت و خلافت از روز اول براى حضرت على (عليه السلام) ثابت بود. اولين دليل اثباتى آن هم ماجراى يوم الدار بود كه پيغمبر اكرم (صلّى الله عليه وآله) آن حضرت را براى خلافت معرفى كرد. بعد از آن نيز بارها با بيانات و قراين مختلف، و در نهايت در روز غدير، در حجة الوداع، هفتاد روز قبل از وفات، اين مسأله را به صراحت مطرح فرمود.

بنابراين مسأله خلافت اميرالمؤمنين (عليه السلام) تابع رأى مردم نيست، بلكه منصبى است كه خداوند براى آن حضرت تعيين كرده است و كسى به جز حضرت على (عليه السلام) لياقت چنين مقامى را ندارد. كسى كه از روز اولِ تولدش در دامان پيغمبر (صلّى الله عليه وآله) پرورش يافته، خوراكش از آب دهان مبارك پيغمبر (صلّى الله عليه وآله) بوده و پيامبر (صلّى الله عليه وآله) غذا را در دهان خود مى جويد و در دهان او مى گذاشت. كسى كه پيامبر (صلّى الله عليه وآله) به او فرمود، مى بينى آنچه را من مى بينم و مى شنوى آنچه را من مى شنوم. كسى كه با همان تربيتى كه خداى متعال نسبت به پيغمبر اكرم داشت، پرورش يافته بود. شخصيتى كه از روز اول، خدا پرست و موحد بود و در دامان پيغمبر اكرم (صلّى الله عليه وآله) هر روز علمى از آن حضرت مى آموخت و آنچه را پيغمبر (صلّى الله عليه وآله) قبل از بعثت، از آن فرشته بزرگ خدا دريافت كرده بود، به او منتقل مى كرد. كسى كه هنگام نزول وحى نيز شاهد دريافت وحى بود و اولين نفرى بود كه به پيغمبر (صلّى الله عليه وآله) ايمان آورد. چه كسى مى تواند از شخصيتى با اين همه فضايل، براى مقام خلافت و جانشينى پيامبر (صلّى الله عليه وآله) شايسته تر باشد؟

روش تحقيق در انتصابى يا انتخابى بودن خلافت على (عليه السلام)

متأسفانه در طول تاريخ هميشه كسانى سعى كرده اند اين حقيقت را كه، پيامبر (صلّى الله عليه وآله) على (عليه السلام) را به جانشينى و خلافت بعد از خود نصب كرد، كتمان كنند. البته از دشمن، در كتمان اين حقايق تعجبى نيست. هم چنين گفته هاى كسانى كه جاهل و به دور از معارف اسلام و اهل بيت (عليهم السلام) هستند چندان جاى تعجب ندارد. تعجب از كسانى است كه خود را شيعه مى دانند و چند صباحى نيز در حوزه درس خوانده اند و با وجود دلايل متعدد و بسيار روشن بر فضايل حضرت على (عليه السلام) اين حقايق را ناديده مى گيرند! اگر اين افراد به راستى در صدد تحقيق در اين باره هستند، چرا ابتدايى ترين مسايل تحقيق را ناديده مى گيرند؟ هر محققى مى داند و همه كسانى كه درباره روش تحقيق در علوم بحث كرده اند، متفق اند كه هر رشته از معارف، روش تحقيق خاصى دارد و با يك روش نمى توان در تمام علوم به تحقيق پرداخت.

در علومى مانند حساب، هندسه، منطق و علومى از اين قبيل، تنها با كمك عقل مى توان تحقيق كرد. اصطلاحاً مى گويند «متد تحقيق» در اين مسايل، متد تحليلى است و استفاده از ابزارهاى تجربى در اين علوم، تنها براى توضيح صورت مسأله يا تأييد مطلبى است كه به كمك عقل اثبات شده است. روش تحقيق در دسته ديگرى از علوم مانند طب، روش تجربى است. براى كشف داروى يك بيمارى، هر اندازه كه يك فيلسوف از قواى تحليل خود كمك بگيرد، به نتيجه نخواهد رسيد. در فيزيك، شيمى و ساير علوم تجربى نيز از روش تجربى استفاده مى شود. در دسته ديگرى از علوم، هيچ يك از دو روش تحليلى و تجربى كاربرد ندارد؛ مثلا براى اين كه بدانيم شهرى به نام «مسكو» در دنيا وجود دارد يا نه، و اگر وجود دارد، در كجا است، آيا هيچ يك از اين دو روش مفيد خواهد بود؟ براى اثبات وجود پادشاهى به نام «كورش» در ايران، از كدام يك از اين دو روش مى توان استفاده كرد؟ آيا عقل يا تجربه مى توانند ثابت كنند كه كسى به نام «اسكندر» به ايران حمله كرده يا نه؟ اگر اين دو متد قادر به ارائه پاسخ اين سؤالات نيستند، چگونه مى توان براى آنها پاسخى يافت؟ براى اين قبيل علوم، روش سومى به نام «روش نقلى» به كار مى رود كه در آن، تنها مراجعه به اسناد، مدارك، نقل قول ها و شواهد معتبر مفيد خواهد بود.

اكنون با در نظر گرفتن سه روش مذكور، زمانى كه مى خواهيم بررسى كنيم كه آيا پيامبر اكرم (صلّى الله عليه وآله) حضرت على (عليه السلام) را براى جانشينى خود معيّن كرده است يا نه، آيا مى توانيم از روش عقلى استفاده كنيم و با كمك تحليل عقلى به نتيجه برسيم؟! آيا مى توانيم از طريق تجربه و حس پاسخى براى اين سؤال بيابيم؟! روشن است كه هيچ يك از عقل و تجربه نمى توانند براى يافتن پاسخ اين سؤال ما را يارى كنند. اثبات اين مسأله جز با روش نقلى ممكن نيست و تمام علماى عالم، اعم از مسلمان و غير مسلمان، روش تحقيق در اين قبيل مسايل را روش نقلى ـ تاريخى مى دانند. حال اگر كسى بگويد من مى خواهم درباره جانشينى حضرت على (عليه السلام) پس از پيامبر (صلّى الله عليه وآله) با استفاده از روش عقلى تحقيق كنم، آيا اين سخن نزد عقلاى عالم قابل قبول است؟! روشن است كه اثبات اين قضيه تاريخى، راهى جز مراجعه به اسناد و مدارك تاريخى ندارد.

نظير اين قبيل مسايل تاريخى در عالم به وفور يافت مى شود؛ براى نمونه مى توان به مسايل انتخابات اخير آمريكا اشاره كرد. در اين انتخابات اختلافى بين حزب دموكرات و حزب جمهورى خواه به وجود آمد و رسوايى بزرگى در مهد دموكراسى عالم به پا شد و خودشان گفتند در آراى مردم خيانت شده است؛ شبيه آنچه كه چندى پيش در كشور ما نيز در انتخابات مجلس ششم اتفاق افتاد ـ چون كسانى كه در اين جا مسبِّب اين مسأله بودند، از آمريكا نسخه بردارى مى كنند. به هر حال مقصودم اين است كه ما از تمام اين مسايل اطلاع يافته ايم؛ اما آيا خودمان شاهد عينى اين مسايل بوده ايم؟ آيا با كمك عقل و تحليل ذهنى به چنين نتيجه اى رسيده ايم؟ روشن است كه راه معلوم شدن اين قضايا بر ما «نقل» بوده است.

زمانى كه تمام رسانه هاى خبرى دنيا، اختلافات موجود در انتخابات آمريكا را نقل مى كنند، به استناد اخبار رسانه ها، صحت اين خبر براى همه ثابت مى شود و كسى نسبت به آن ترديد نخواهد كرد؛ چون نمى توان پذيرفت كه تمام كسانى كه اين اخبار را نقل مى كنند، با يكديگر توطئه كرده اند تا چنين دروغى را بسازند. چنين خبرى را «خبر متواتر» مى گويند. گاهى، يقينى كه از اين اخبار حاصل مى شود، از يقينى كه به واسطه حس حاصل مى شود، بالاتر است. در بعضى موارد ممكن است حس خطا كرده و چشم يا گوش اشتباه كند؛ ولى در اخبار متواتر هيچ خطايى راه ندارد.

به هر حال راه تحقيق در مورد اين قبيل مسايل، بررسى اخبار، اسناد و مدارك است و با استفاده از همين روش، چنين يقينى حاصل شده است. اين «اخبار» قطع آور است و جاى هيچ شك و شبهه اى را براى هيچ عاقلى باقى نمى گذارد.

زمانى كه يك دانشمند سنّى حديث منزلت را با پنج هزار سند نقل مى كند، كدام عاقلى است كه در صحت اين حديث شك كند و بگويد دروغ است؟! علاوه بر اين كه صدها نفر از علما، محدثان و بزرگان آنها نيز سخنانى نظير اين را گفته اند.

اگر در اين زمينه بخواهيم تحقيق كنيم، آيا جز مراجعه به اسناد و مدارك راه ديگرى داريم؟ اسناد و مدارك نيز حاكى از اين است كه خود علماى اهل تسنن در كتابى كه پيرامون اخبار متواتر نوشته اند تصريح كرده اند كه يكى از اخبارى كه به طور قطع متواتر است، حديث منزلت (اَنْتَ مِنّى بِمَنزِلَةِ هارُونَ مِنْ مُوسى) است. اين از متواترترين رواياتى است كه از پيغمبر اكرم (صلّى الله عليه وآله) نقل شده است. با اين وجود اگر كسى در مورد آن شك كند، چه قضاوتى در مورد او خواهيد كرد؟ آيا ترديد در صحت حديث منزلت شبيه ترديد در صحت ماجراى اختلاف در انتخابات آمريكا نيست؟ اگر كسى ادعا كرد تمام اخبارى كه درباره تخلف در انتخابات آمريكا گفته مى شود دروغ است، شما به او چه خواهيد گفت؟

اين احاديث با چنين اسناد و تأييداتى كه از خود علماى اهل تسنن دارد، قابل انكار نيست. تمام اين احاديث نيز شاهد بر اين است كه از آغاز رسالت، اميرالمؤمنين (عليه السلام) به عنوان خليفه و جانشين پيامبر اكرم (صلّى الله عليه وآله) معرفى شد. تنها شبهه اى كه ممكن است مطرح شود اين است كه كسى بگويد: شايد پيغمبر (صلّى الله عليه وآله) از پيش خود اين كار را انجام داده و انتخاب على (عليه السلام) سليقه شخصى خودش بوده است. در پاسخ اين شبهه نيز بايد بگوييم دلايل متعددى در دست داريم كه در چنين مواردى پيامبر جز به دستور وحى حركت نمى كند. در داستان «سدّ الابواب» خود پيغمبر (صلّى الله عليه وآله) فرمود: من از پيش خودم كارى را انجام نمى دهم؛ إِنْ هُوَ إِلاّ وَحْيٌ يُوحى؛ (75) اين كار، دستور خدا است و من از پيش خودم نمى توانم سخنى بگويم.

در نهايت نيز براى آن كه در اين مسأله (جانشينى و خلافت على (عليه السلام) پس از پيامبر (صلّى الله عليه وآله) ) كوچك ترين شبهه اى باقى نماند، داستان غدير اتفاق افتاد. همان گونه كه همه مى دانيم، در آن روز اين آيه نازل شد كه: يا أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ وَ إِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَما بَلَّغْتَ رِسالَتَهُ وَ اللّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النّاسِ؛ (76) اى پيامبر، آنچه از جانب پروردگارت به سوى تو نازل شده، ابلاغ كن؛ و اگر نكنى پيامش را نرسانده اى، و خدا تو را از [گزند] مردم نگاه مى دارد.

درباره ماجراى غدير نيز كتاب هاى فراوانى نوشته شده است. خداوند درجات علامه امينى را عالى تر بفرمايد كه عمرى را براى بحث درباره اين حديث شريف ـ كه يكى از بزرگ ترين سندهاى حقانيت شيعه است ـ صرف كرد و دايرة المعارف عظيم «الغدير» را فراهم كرد. از خداوند مسألت داريم كه به ما هم توفيق استفاده از دست آوردهاى اين بزرگان را عنايت فرمايد.

گفتار پنجم : سقيفه، نقطه آغاز سكولاريزم

توجه به يك نكته در حديث «يوم الدار»

گوشه هايى از فضايل اميرالمؤمنين على (عليه السلام) و موهبت تشريعى كه خداى متعال براى آن حضرت در تصدى منصب خلافت و ولايت قرار داده است بيان شد. بحث در اين زمينه بسيار گسترده است. در طول چندين قرن، يكى از مهم ترين زمينه هاى فعاليت علماى بزرگ شيعه، تحقيق در اين مسأله بوده و آن بزرگان، در اين زمينه كتاب هاى فراوانى نيز به صورت هاى مختلف تدوين كرده اند. اين تلاش ها در حدى گسترده است كه شايد بتوان گفت هيچ نقطه ابهامى در اين زمينه باقى نگذاشته اند. از جمله اين تأليفات مى توان به دو كتاب ارزشمند «حلقات» و «الغدير»اشاره كرد. «حلقات» اثر «مير حامد حسين هندى» است كه در آن به تحقيق درباره روايات مربوط به منصب خلافت و ولايت پرداخته و زحمت فراوانى را براى تدوين آن متحمل شده است. «الغدير» نيز اثرى گران سنگ از «علامه امينى (قدس سره)» است كه آن بزرگوار پس از سال ها تلاش آن را در چندين جلد به نگارش درآورده است.

با اين حال، ملحدان و فريب خوردگان داخلى ـ حتى گاهى در لباس دفاع از اسلام و تشيع ـ شبهاتى را در اين زمينه مطرح مى كنند كه ممكن است ذهن جوانان و نوجوانان ما را مغشوش كند. براى پاسخ به اين شبهات، از باب مقدمه به بعضى از روايات متواتر درباره مسأله امامت و خلافت اميرمؤمنان (عليه السلام) كه شيعه و سنى در مورد آنها اتفاق نظر دارند و هم چنين به تعدادى از كتاب هاى فراوانى كه در اين زمينه نوشته اند، اشاره شد.

يكى از اين احاديث، حديث «يوم الدار» است. در جلسه قبل اين حديث را به تفصيل نقل كرديم. بر اساس اين روايت، روزى كه پيغمبر اكرم (صلّى الله عليه وآله) مأمور شدند دعوت خود را علنى كنند، خويشان خود را به مهمانى دعوت كردند و در آن مجلس فرمودند: اولين كسى كه به من ايمان بياورد و مرا تصديق كند وصى، وارث، وزير و خليفه من خواهد بود. بزرگان اهل تسنن تصريح كرده اند كه در اين مجلس تنها على بن ابى طالب (عليه السلام) دعوت پيامبر اكرم (صلّى الله عليه وآله) را اجابت كرد. از اين رو پيغمبر اكرم (صلّى الله عليه وآله) نيز به آن حضرت اشاره كرده و فرمودند: اِنَّ هذا أَخى و وَصيّى و وَزيرى و خَليفَتى فيكُمْ فَاسْمَعُوا لَهُ و أَطيعُوا. (77)

درباره اين حديث اين سؤال مطرح شده است كه در آن مجلس حضرت ابوطالب (عليه السلام) نيز حاضر بودند، چرا ايشان به پيامبر (صلّى الله عليه وآله) ايمان نياوردند؟

البته مسأله ايمان حضرت ابوطالب (عليه السلام) و بحث از آن، اختصاصى به اين حديث ندارد و در كل يكى از مسايل اختلافى بين شيعه و سنّى است. برادران اهل تسنن معتقدند، ابوطالب (عليه السلام) تنها به واسطه عاطفه خانوادگى از پيغمبر اكرم (صلّى الله عليه وآله) حمايت مى كرد، اما به آن حضرت ايمان نياورده بود. لكن روايات فراوانى به صورت هاى مختلف از ائمه اطهار (عليهم السلام) نقل شده است كه فرموده اند: ابوطالب (عليه السلام) در اين امت مانند مؤمن آل فرعون است كه «يَكْتُمُ إِيمانَهُ». (78) او مأمور بود ايمان خود را مكتوم بدارد و تقيه كند تا بتواند از پيغمبر اكرم (صلّى الله عليه وآله) حفاظت كند. ايشان از ابتدا به پيامبر اكرم (صلّى الله عليه وآله) ايمان داشت و حتى پيش از آن نيز فردى مؤمن و معتقد به خداى متعال بود؛ لكن مأمور بود ايمان خود را اظهار نكند. همان گونه كه مؤمن آل فرعون و بسيارى ديگر نيز در طول تاريخ اين گونه بودند كه به سبب مصالحى ايمان و اعتقاد خود را به خدا و انبيا و يا ولايت ائمه (عليهم السلام) اظهار نمى كردند.

نكته اى در مورد تقيّه

به تناسب اين بحث جا دارد به يكى از اشكالاتى كه وهابيان بر شيعه مى گيرند اشاره كنيم. يكى از نقاط ضعفى كه وهابيت به شيعيان نسبت مى دهد اين است كه شيعيان مى گويند ما در بعضى موارد تقيه مى كنيم؛ پس آنان دو رو و منافق هستند. شيعيان با وجود اين كه در باطن، عقايدشان با وهابيت تفاوت دارد و نمازِ مطابق احكام وهابى ها را صحيح نمى دانند، لكن در ظاهر به امام جماعت وهابى اقتدا كرده و در نماز با وهابى ها موافقت و همراهى مى كنند؛ از اين رو شيعيان منافق و دو رو هستند!

در پاسخ اين شبهه بايد گفت: اگر لازمه كتمان ايمان و تقيه نفاق باشد، پس مؤمن آل فرعون نيز بايد يكى از بزرگ ترين منافقان باشد! با اين وجود، چگونه در قرآن سوره اى به نام او نازل و از چنين كسى ستايش شده است؟! هم چنين در صدر اسلام عمار ايمان خود را كتمان كرد و به اين واسطه نجات يافت؛ اما پدر و مادر او كه مسأله تقيه را نمى دانستند و از پيغمبر اكرم (صلّى الله عليه وآله) در ظاهر برائت نجستند، به اندازه اى شكنجه شدند كه به شهادت رسيدند. قرآن نيز با آيه «إِلاّ مَنْ أُكْرِهَ وَ قَلْبُهُ مُطْمَئِنٌّ بِالْإِيمانِ» (79) تأييد مى كند كه در مواردى بايد ايمان را مخفى كرد تا از شر دشمنان محفوظ ماند يا مصالح ديگر اسلامى تأمين گردد.

همان گونه كه حضرت امام (قدس سره) در «رساله تقيه» خود فرموده اند: تقيه هميشه به لحاظ خوف از جان نيست؛ بلكه تقيه دو قسم است؛ قسم اول، تقيه خوفى است، به اين معنا كه انسان به دليل ترس از جان تقيه كرده، ايمان، عقيده، اعمال و فتواى فقهى خود را اظهار نمى كند و مطابق فقه ديگران عمل مى كند. گاهى نيز براى حفظ مصالح جامعه اسلامى بايد تقيه كرد. به فرمايش حضرت امام (قدس سره) اين قسم، «تقيه مداراتى» نام دارد.

در هر صورت، تقيه از افتخارات شيعه و مورد تأييد قرآن، و رفتارى است كه مؤمن آل فرعون داشت. درباره ايمان حضرت ابوطالب (عليه السلام) نيز بايد گفت، آن بزرگوار براى حفظ مصالح دين نوپاى اسلام مأمور به تقيه بود.

ظهور «سكولاريزم» در سقيفه!

از پيامبر اكرم (صلّى الله عليه وآله) روايات فراوانى نقل شده است كه در آنها تعبيراتى از قبيل خليفه، ولىّ، مولا و تعابير ديگرى شبيه آنها در شأن اميرالمؤمنين (عليه السلام) صادر شده است. بسيارى از اين روايات را اهل تسنن نيز نقل كرده اند.

بعضى از اين تعبيرات به قدرى صريح است كه اگر شخصى بدون غرض آنها را مطالعه كند، هيچ شك و شبهه اى در مورد ولايت و خلافت حضرت على (عليه السلام) براى او باقى نخواهد ماند. به همين علت بعضى از علماى اهل تسنن كه اين گونه احاديث را جمع آورى كرده و در اين زمينه آثارى را تأليف كرده اند، به جهت اهتمام نسبت به گردآورى روايات پيرامون مدح اميرالمؤمنين (عليه السلام) و يا اثبات ولايت و خلافت ايشان، متهم به تشيع شده اند.

اين گونه روايات فراوان است و در كتب متعددى ثبت شده است، كه علاقه مندان مى توانند به آنها مراجعه كنند. نكته مهم در اين ميان، تشكيكى است كه درباره مضمون اين روايات صورت مى پذيرد. از صدر اسلام افرادى كه در مقام بحث و جدل مغلوب شده و بر آنها ثابت مى شد كه اين تعبيرات از پيغمبر اكرم (صلّى الله عليه وآله) صادر شده و معنايى جز خلافت حضرت على (عليه السلام) ندارد، متعصبانه با طرح شبهه هاى شيطانى، به تحريف معنوى اين روايات دست مى زدند. از جمله اين شبهات اين است كه:

مى پذيريم كه بعد از وفات پيغمبر (صلّى الله عليه وآله) وظيفه اى كه بر عهده ايشان بوده به حضرت على (عليه السلام) منتقل شده است. اما كار پيغمبر (صلّى الله عليه وآله) ابلاغ رسالت و دين خدا بود و وظيفه ديگرى نداشت؛ از اين رو وظيفه حضرت على (عليه السلام) بعد از پيغمبر (صلّى الله عليه وآله)، به عنوان خليفه آن حضرت، تبليغ دين خدا است و وظيفه ديگرى بر عهده آن حضرت نيست!

بر اساس شبهاتى از اين قبيل، منشأ سكولاريزم، يعنى تفكيك ديانت از سياست، از صدر اسلام پيدا شد. از همان ابتدا كسانى مى گفتند مسأله رياست بر امت و به تعبير ديگر «امامت»، مربوط به زندگى دنيا و اداره امور آن است و ربطى به «رسالت» ندارد. پيغمبر اكرم (صلّى الله عليه وآله)، رسول خدا و مأمور ابلاغ پيام هاى خدا به مردم بود، اما امامت و حكومت بر مردم و وجوب اطاعت مردم از آن حضرت در امور دنيا ثابت نشده است! از اين رو درباره حضرت على (عليه السلام) نيز كه خليفه آن حضرت است، ثابت نيست. بنابراين گرچه حضرت على (عليه السلام) خليفه پيغمبر (صلّى الله عليه وآله) است، لكن چون بر پيامبر (صلّى الله عليه وآله) تنها «ابلاغ» پيام هاى خداوند واجب بوده است، به همين دليل براى حضرت على (عليه السلام) نيز به عنوان خليفه پيغمبر (صلّى الله عليه وآله) امرى بيش از اين ـ تبليغ دين ـ ثابت نيست! خلاصه، مسأله حكومت از مسأله تبليغ دين جدا است و خلافت اميرالمؤمنين (عليه السلام) از پيامبر (صلّى الله عليه وآله) كه در روايات آمده فقط در امر تبليغ دين است!

شايد تعجب كنيد كه چگونه ممكن است در صدر اسلام چنين مسأله اى مطرح شده باشد؟! اما واقعيت اين است كه اتفاقاً پايه و اساس ماجراى سقيفه بر همين نظريه استوار بود. هنوز پيكر مبارك پيغمبر اكرم (صلّى الله عليه وآله) به خاك سپرده نشده بود كه عده اى در سقيفه جمع شدند تا براى امت، خليفه و امام تعيين كنند. معنى اين كار آن بود كه خدا و پيامبر فقط در امر دين دخالت مى كنند و مسأله رهبرى جامعه و حكومت چون مربوط به دين نيست، از اين رو خدا و پيامبر نيز چيزى در مورد آن نفرموده اند و ما خود بايد در اين باره تصميم بگيريم! معناى اين كار، تفكيك دين از سياست بود و نطفه اين نظريه در سقيفه بسته شد.

اولين نظريه پرداز سكولاريزم در تاريخ اسلام

اولين نظريه پرداز سكولاريزم در تاريخ اسلام، معاويه بود. وى اين مسأله را در يكى از مكاتبات خود با اميرالمؤمنين (عليه السلام) مطرح كرده است.

در طول پنج سال حكومت حضرت على (عليه السلام) مكاتبات زيادى بين آن حضرت و معاويه انجام شد. چون حضرت على (عليه السلام) در عين حال كه معاويه را از حكومت شام عزل كرده بودند، نمى خواستند جنگ و خون ريزى اتفاق بيفتد و خون بى گناهانى ريخته شود. از اين رو مى بايست از سويى حجت را بر معاويه تمام كنند و از سوى ديگر از بروز شبهه در اذهان ديگران جلوگيرى كنند؛ چون ممكن بود كسانى بگويند بهتر بود حضرت على (عليه السلام) معاويه را به بحث و گفتگو دعوت كرده و او را هدايت مى كرد؛ چرا على (عليه السلام) اين كار را نكرد؟ براى دفع اين شبهه، طى دوران حكومت حضرت على (عليه السلام) مكاتبات زيادى بين اميرالمؤمنين (عليه السلام) و معاويه واقع شد. بسيارى از نامه هاى حضرت امير (عليه السلام) به معاويه در نهج البلاغه نقل شده است. جواب هاى معاويه نيز در برخى شرح هاى نهج البلاغه، مانند شرح ابن ابى الحديد آمده است.

از جمله، اميرالمؤمنين (عليه السلام) ضمن نامه اى مفصل براى معاويه، به احاديث پيغمبر اكرم (صلّى الله عليه وآله) احتجاج كرده، نوشتند: پيغمبر اكرم (صلّى الله عليه وآله) مرا وصى و وزير خود قرار داد و فرمود: «على (عليه السلام) بعد از من خليفه من بر شما است» و پيغمبر اكرم (صلّى الله عليه وآله) تعابيرى مانند ولايت، امامت، خلافت و رياست را در شأن من فرمودند، با اين همه چگونه تو اين احاديث را قبول نمى كنى؟ معاويه در پاسخ حضرت امير (عليه السلام) اين گونه نوشت: اَلا وَ اِنَّما كانَ مُحَمَّدٌ رَسُولا مِنَ الرُّسُلِ اِلَى النّاسِ كافَّةً فَبَلَّغَ رِسالاتِ رَبِّهِ لايَمْلِكُ شَيْئاً غَيْرَهُ؛ (80) يعنى درست است كه تو خليفه رسول الله (صلّى الله عليه وآله) و جانشين او هستى، اما مگر رسول الله (صلّى الله عليه وآله) چه كسى بود؟ او تنها پيام آورى بود و از جانب خدا پيام هايى را به مردم ابلاغ مى كرد؛ اما «لايَمْلِكُ شَيْئاً غَيْرَهُ»، مقام و منصب ديگرى غير از دريافت و ابلاغ پيام هاى خدا به مردم نداشت! از اين رو تو (على (عليه السلام) ) نيز خليفه رسول خدا (صلّى الله عليه وآله) هستى تا پيام هايى را كه آن حضرت از جانب خدا آورده بود، به مردم برسانى! اما امامت و رياست بر مردم را خود پيغمبر اكرم (صلّى الله عليه وآله) هم نداشت تا تو بخواهى جانشين او در اين امر باشى!

حضرت امير (عليه السلام) در پاسخ معاويه نامه اى نوشتند و در خصوص اين استدلال او فرمودند: زَعَمْتَ أَنَّهُ كانَ رَسُولا وَ لَم يَكُنْ اِماماً فَاِنَّ اِنْكارَكَ عَلى جَميعِ النَّبيّينَ الْاَئِمَّةِ؛ (81) تو مدعى هستى كه پيغمبر اسلام (صلّى الله عليه وآله) تنها مقام رسالت را داشت و مقام امامت و رياست بر امت را نداشت؛ اين سخن تو نه تنها انكار مقام امامت براى پيغمبر اكرم (صلّى الله عليه وآله) است، بلكه انكار اين مقام در حق تمام انبيايى است كه داراى مقام امامت بودند.

در توضيح فرمايش حضرت امير (عليه السلام) بايد بگوييم، دو آيه در قرآن بر امامت انبيا تصريح كرده است؛ نخستين آيه اين است:

وَ جَعَلْنا مِنْهُمْ أَئِمَّةً يَهْدُونَ بِأَمْرِنا؛ (82) و برخى از آنان (پيامبران) را پيشوايانى قرار داديم كه به فرمان ما (مردم را) هدايت مى كردند.

آيه ديگر آيه اى است كه به طور مشخص مقام امامت را براى حضرت ابراهيم (عليه السلام) ثابت مى كند: وَ إِذِ ابْتَلى إِبْراهِيمَ رَبُّهُ بِكَلِمات فَأَتَمَّهُنَّ قالَ إِنِّي جاعِلُكَ لِلنّاسِ إِماماً. (83) در تفسير اين آيه مفسران اثبات كرده اند كه بعد از آن كه حضرت ابراهيم (عليه السلام) به مقام نبوت، رسالت، و خلّت (مقام خليل اللهى) نايل شد، در نهايت به مقام امامت رسيد و اين آخرين مقام حضرت ابراهيم (عليه السلام) بود كه در اواخر عمر به آن حضرت اعطا شد. حدود صد سال از سن حضرت ابراهيم (عليه السلام) گذشته بود كه خداى متعال حضرت اسماعيل (عليه السلام) را به ايشان عنايت كرد. پس از آن كه حضرت اسماعيل (عليه السلام) جوانى برومند گرديد، خداوند با دستور ذبح اسماعيل (عليه السلام)، حضرت ابراهيم (عليه السلام) را امتحان كرد. پس از تمام امتحانات، كه ذبح اسماعيل (عليه السلام) نيز يكى از آنها بود، مقام امامت به آن حضرت عطا شد: وَ إِذِ ابْتَلى إِبْراهِيمَ رَبُّهُ بِكَلِمات فَأَتَمَّهُنَّ قالَ إِنِّي جاعِلُكَ لِلنّاسِ إِماماً. بنابراين مقام امامت، بالاترين و آخرين مقامى است كه حضرت ابراهيم (عليه السلام) به آن نايل گرديد.

اين فضيلت ـ اعطاى مقام امامت ـ به اندازه اى مهم بود و حضرت ابراهيم در اثر رسيدن به آن چنان شادمان شد كه بلافاصله گفت: وَ مِنْ ذُرِّيَّتِي؛ يعنى خدايا! اين مقام را در ذريه و نسل من نيز قرار بده! يكى از ويژگى هاى شخصيتى حضرت ابراهيم (عليه السلام) اين بود كه نسبت به فرزندان و نسل خود اهتمام فراوانى داشت و در هر مناسبتى كه دست به دعا برمى داشت، براى فرزندان و نسل آينده خود نيز دعا مى كرد. زمانى هم كه اين مقام به او داده شد، گفت: خدايا! حال كه اين مقام را به من دادى، آن را به نسل من نيز عطا فرما! خداوند در پاسخ آن حضرت، ضمن آن كه دعاى او را اجابت كرد، فرمود: لا يَنالُ عَهْدِي الظّالِمِينَ؛ يعنى اين مقام را در ذريه تو نيز قرار خواهم داد، اما ستم گران به اين مقام نخواهند رسيد.

پس حضرت ابراهيم (عليه السلام) و هم چنين عده ديگرى از انبيا، به نص قرآن كريم داراى مقام امامت بوده اند. با توجه به اين آيات، حضرت امير (عليه السلام) به معاويه مى فرمايد: اگر تو براى رسول اكرم (صلّى الله عليه وآله) مقام امامت را قايل نباشى و فقط شأن رسالت و پيام رسانى آن حضرت را بپذيرى، نه تنها امامت آن حضرت را انكار كرده اى، بلكه امامت ساير انبيا (عليهم السلام) را نيز كه قرآن به آن تصريح كرده است، انكار كرده اى.

علاوه بر آياتى كه امامت را براى ديگر انبيا اثبات مى كند، اين مقام براى پيامبر اكرم (صلّى الله عليه وآله) نيز با آيات خاصى ثابت مى شود كه شايد صريح ترين آنها آيه «النَّبِيُّ أَوْلى بِالْمُؤْمِنِينَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ» (84) باشد. طبق اين آيه، پيامبر اكرم (صلّى الله عليه وآله) نسبت به همه مؤمنان از خود ايشان اولى است و بر تصرفاتى كه هر كس مى تواند در زندگى و اموال خود داشته باشد، ولايت دارد. هم چنين به آيات ديگرى نيز در اين زمينه مى توان اشاره كرد؛ مانند: إِنَّما وَلِيُّكُمُ اللّهُ وَ رَسُولُهُ، (85) و نيز آياتى كه در آنها به طور مطلق امر به اطاعت از پيامبر اكرم (صلّى الله عليه وآله) شده است؛ مانند: أَطِيعُوا اللّهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ. (86) معناى تمام اين آيات، اثبات مقام امامت براى پيغمبر اكرم (صلّى الله عليه وآله) است؛ ولى معاويه با جسارت كامل، مفاد تمام اين آيات را انكار مى كرد!

البته انكار معاويه به دليل آگاه نبودن او از اين آيات نبود، بلكه مى خواست در مقام بحث و جدل، چنين وانمود كند كه اگر من از چنين مسأله اى مطلع بودم و برايم به اثبات رسيده بود، با آن مخالفت نمى كردم و من نيز تسليم شما مى شدم. به عبارت ديگر، او جاهل نبود بلكه «تجاهل» مى كرد؛ و اين نيز يكى از شگردهاى شيطانى معاويه بود.

پاورقى:‌