بيدارگران اقاليم قبله

محمدرضا حكيمى

- ۵ -


12-تشيع سيد جمال الدين (توضيح واضح)

چگونگى زندگى سيد در ايران،درگيرى او با قدرتهاى آن روز ايران،حضور او در نجف، نامه‏هاى او به علماى شيعه،نامه او به مرجع شيعه در آن روز،ميرزا محمد حسن شيرازى (1) ، تعبيرات سيد نسبت‏به‏«مرجع تقليد»در آن نامه:«پيشواى دين،پرتو درخشان انوار ائمه...» (2) ، تعبيرات سيد در نامه‏اى كه براى علماى ايران نوشته و به عنوان‏«حملة القرآن‏»معروف شده است (3) ،اينكه بآسانى مى‏توانسته است علماى شيعه ايران را مورد عتاب و خطاب قرار دهد،و به آنان امر و نهى و انتقاد و پيشنهاد كند و...اينها همه معلوم مى‏دارد كه در شيعه بودن او ترديد كردن روا نيست.

آيا اين امر كه ناصر الدين شاه،دو بار او را براى اصلاح امور و ارشاد افكار،به تهران دعوت كرده است (صرف نظر از اينكه بعد به دليل نشر مسائل روشنفكرانه از ناحيه سيد جمال نتوانسته است او را تحمل كند) چه توجيهى مى‏تواند داشته باشد؟آيا ناصر الدين شاهى كه‏«تكيه دولت‏»مى‏ساخته و به پاى روضه امام مى‏نشسته،مى‏توانسته است،از يك عالم سنى-آن هم در دو نوبت مختلف-دعوت كند،تا بيايد و اوضاع كشور شيعى و مردم شيعه ايران را سر و سامان دهد؟بارى،اگر سيد جزو علماى شيعه نبود و مذهب او براى مردم ايران-چه عالم و چه جاهل، چه مقام رسمى و چه غير رسمى،چه طلاب و چه مردم بازار-جزو قطعيات نبود،نه تنها ناصر الدين شاه نمى‏توانست او را به عنوان‏«مصلح دينى‏»به ايران دعوت كند،بلكه به هنگام خالفت‏با او نيز دچار هيچ هراسى نمى‏شد-با اينكه شد-و مى‏توانست‏به استناد اختلافات مذهبى (و مثلا اينكه سيد مى‏خواهد ايران را به سوى مذهب سنى بكشاند و امثال اين سخنان) او را از نظرها بيندازد.چون مى‏نگريم كه درباره اين گونه مردان بزرگ و هدفهاى آنان،به منظور منحرف ساختن اذهان نسبت‏به آنان و منصرف كردن افراد جامعه از پيروى آن اهداف پاك و عالى،از وارد كردن هر گونه اتهامى نيز مضايقه نمى‏شود،تا چه رسد به اينكه در مورد كسى واقعيتى وجود داشته باشد،واقعيتى كه مى‏توان با آن،دست كم،عامه مردم را نسبت‏به پيشوايى كم توجه كرد،مثل همان تكيه كردن بر سنى بودن در موردى كه مانند ناصر الدين شاه كسى و عمالش بخواهند سيد جمال را بكوبند.

نمى‏خواهم بگويم تبادل نظر ميان علماى شيعه و سنى در طول تاريخ اسلام،يا در آن ايام وجود نداشته است،نه،ابدا اين را نمى‏گويم.چه اين رابطه بوده است و خوشبختانه اكنون نيز هست،و حتى در اجازات حديث و تحصيل علم،علماى مذاهب اسلام به يكديگر مراجعه مى‏كرده‏اند و مى‏كنند،و تاليفات يكديگر را مى‏خوانده‏اند و مى‏خوانند.بلكه مى‏خواهم بگويم اگر در آن روزگار،حتى شبهه غير ايرانى بودن و سنى بودن،درباره سيد-در ميان ايرانيان-وجود داشت،كارگردانان حكومت آنروز ايران مى‏توانستند همين امر را براى ايجاد بلوايى عليه سيد،در ميان عوام،بزرگترين دستاويز قرار دهند،و ناصر الدين شاه مى‏توانست،از جمله،با چنگ زدن به همين اختلاف مذهبى او را از خود دور كند و بدنام هم نشود،و از ست‏سيد و انقلابى را كه او پى مى‏نهاد بياسايد.اما مى‏بينيم كه چنين نيست،بلكه رفتار او در كار مخالفت‏با سيد،رفتار كسى است رو با روى شده با مقامى كه جامعه ايران-از خرد و كلان و عالم و عامى-او را به عنوان يك عالم دينى و اجتماعى قابل اعتماد مى‏شناسد.همينگونه رفتار علما و طلاب ايران،در برابر سيد نيز حاكى است از نفوذ كامل وى در آنان،و اينكه او را به عنوان مصلحى برخاسته از ميان خود تلقى مى‏كرده‏اند. حتى بايد گفت،ديگر تهمتهايى نيز كه در باب مبادى دينى و جز آن به سيد زده‏اند و تاكنون نيز مى‏زنند (4) ،همينگونه است،يعنى اتهام است و الصاق.و اين اتهامات از سوى مستشرقين است (5) ،يا كسانى همقصد و همغرض با آنان.و غرض از اين كار پوشيده نيست.

پس نگرشى گذرا،به كار و كارنامه زندگى سيد در ايران،بس است كه-با چشمپوشى از ديگر اسناد و مداركى كه بويژه در سالهاى اخير به دست آمده است-دليلى قاطع باشد بر مذهب او. و همين نگرش نزد كسى كه با اين مسائل آشنا باشد و اندكى بينديشد،براى از ميان رفتن اين غائله واهى بر سر مذهب سيد بسنده است.آيا در ميان ملتى مذهبى چون ايرانيان، مى‏شود كسى تا اين اندازه نفوذ راستين داشته باشد:بيدارى همگانى را سبب شود،عالمان را تهييج كند،طلاب را بشوراند،روشنفكران را بر انگيزد،به نويسندگان و اديبان و خطيبان و شاعران جهت دهد،با قدرتهاى مسلط در افتد،غرورهاى باطل را خرد سازد،با انبوهى از خدعه‏ها و نيرنگهاى سياسى پنجه نرم كند،ناصر الدين شاه را به دست و پا بيندازد،مرجع تقليد را به اصدار فتوى (بلكه‏«حكم‏») وادارد و...و با اينهمه،با مردم هم نژاد و هم مذهب نباشد؟ آيا ممكن است كسى اينهمه كار را در كشورى چون ايران،آنهم به عنوان يك‏«عالم دينى‏»و سيد«سلاله على‏»انجام دهد،و با اين چگونگى،از نظر مذهب،جعفرى نباشد،و مثلا حنفى يا شافعى يا مالكى يا حنبلى باشد؟آنان كه در ميان طلاب زندگى كرده‏اند مى‏دانند كه اين قبيل چيزها بر آنان پوشيده نمى‏ماند.بنابر اين امرى در حدود محال است كه سيد جمال الدين شيعه نباشد و-به گونه‏اى كه اتفاق افتاده است و با اختصار بدان اشاره شد-بتواند بى سر و صدا و بدون هيچ گونه مناقشه و گفتگويى درباره مذهب او،سالها با علما و طلاب در ايران،و علما و طلاب شيعه در خارج ايران مجالست و معاشرت كند و با آنان سر و سر و تبادل نظر و تعاون عملى،در راه مبارزه،با استعمار دامنه دار داشته باشد،و با آن چگونگى و گستردگى كه ياد شد در تماس و رابطه و كشمكش و صلاح انديشى و اشتراك در اقدام باشد.

بدينگونه روشن است كه عدم اصرار سيد درباره تعيين مذهب خويش،در سفرها و در گوشه و كنار ممالك اسلامى،و گاه ايجاد شبهه در اين باره،اينهمه مربوط است‏به سياست آنروز او،در زمينه مقبول واقع شدنش در نظر همه ملتهاى اسلامى،تا بتواند مقاصد دينى و اجتماعى خود را در راه پديد آوردن‏«اتحاد اسلام‏»و نشر آزادى و كوبيدن استعمار به ثمر برساند،و از طرف ايادى و عوامل استعمار،از ناحيه مسائل مربوط به اختلافات مذهبى،حتى الامكان مصون بماند.در آن روزگار دشمن عمده اسلام انگليس بود.سيد از اين امر آگاه بود و بارها در سخنان و نوشته‏هاى خود آن را ياد كرده است.و هم مى‏دانست كه يكى از شگردهاى مهم اين دشمن،ايجاد تفرقه مذهبى است و بلواى‏«سنى-شيعه‏»بر پا كردن.اين بود كه در خارج ايران و عراق،از اينكه بدانند شيعه است،بسختى حذر مى‏كرد تا دشمن نتواند نفوذ او را در ميان ملتهاى سنى از بين ببرد.

درباره تشيع سيد استناد نمى‏كنم به مطلبى كه برخى از عالمان بزرگ اظهار كرده‏اند،از جمله علامه سيد محسن امين عاملى (6) ،و آن مطلب،«اصالة التشيع‏»است در علويين،يعنى اينكه اصل درباره مذهب سادات و علويان،تشيع است،مگر خلاف آن به دليل ثابت‏شود.بارى با صرف نظر از اين مطلب،در اينجا به مناسبت،دو استناد را،از محقق متتبع،سيد محمد محيط طباطبائى-كه درباره زندگى سيد تحقيقات بسيار دارند-نقل مى‏كنم.

استناد اول

شيخ عبد القادر مغربى،يكى از دو مريد باقيمانده دوره زندگانى سيد،كه فيض ملاقات او را دريافته‏اند،براى ملامت‏سر محمد ظفر الله خان-پس از آنكه مسئله وزارت امور خارجه پاكستان را در راه حفظ عقيده مذهبى خود ترك كرد-توسط منير حصنى دمشقى به او چنين پيام مى‏فرستد:«تو كه عمر را در كار سياست گذرانده‏اى و سرشناس جهان شده‏اى، چرا به اندازه سيد جمال الدين شيعه ايرانى،سياستمدار نشدى كه وقتى عقيده مذهبى و جنسيت‏سياسى خود را مانع از پيشرفت كار خود ديد،خود را افغانى خواند و با حنفيها كه طبقه حاكمه دستگاه خلافت عثمانى بودند بظاهر همعقيدگى اظهار كرد (7) ».

استناد دوم

مرحوم شيخ محمد حسين كاشف الغطا،از قول پدرش شيخ على كاشف الغطا-كه مدتها در اسلامبول با سيد معاشر بوده و در عراق نيز نسبت‏به اصل و جنس او معرفت داشته است-نقل مى‏كرد كه موقع توقف مرحوم شيخ على (پدر كاشف الغطا) در اسلامبول و شركت در مجالس و محافل افادات سيد،همه خواص ياران او مى‏دانستند كه از جامعه شيعه ايران برخاسته،و براى چه اظهار تسنن و افغانى بودن مى‏كند. (8)

نظريه شيخ آقا بزرگ تهرانى

اصل ديگرى كه درباره مذهب سيد،قابل توجه است اين است كه علامه محقق،شيخ آقا بزرگ تهرانى،كه به شناخت احوال عالمان شيعه و معرفت تاليفات و آثار و زندگى آنان معروف است، و بيش از 70 سال در اين باره جستجو و تحقيق كرده است و در اين رشته متتبع و مرجعى است كه مانند،سيد جمال الدين را،در بخش مربوط به قرن چهاردهم،از كتاب‏«طبقات اعلام الشيعه‏»-كه چنانكه از نامش پيداست ويژه گزارش زندگى عالمان شيعه است-ذكر كرده و شرح حال او را زير عنوان‏«السيد جمال الدين الهمدانى الشهير بالافغانى‏» (سيد جمال الدين همدانى،شهرت يافته به افغانى) آورده است.و پس از ذكر نسب او تا امام زين العابدين،عليه السلام،او را با اين تعبير معرفى كرده است:

من اعاظم الفلاسفة و كبار رجال الشيعة المصلحين.

-در شمار بزرگترين فيلسوفان و از مصلحان بزرگ شيعه (9) . مى‏دانيم كه شيخ آقا بزرگ تهرانى،با اواخر عمر سيد همزمان بوده و از سن دهسالگى (1303 ه.ق) وارد جامعه طلاب شده است،يعنى افزون از 10 سال پيش از رحلت‏سيد.قطعا در اين سنين،در حوزه‏هاى روحانى، درباره سيد سخنان بسيار مى‏شنيده است و از چگونگى و واقعيت‏حال او-كه نمى‏شده است‏بر طلاب پوشيده بماند-اطلاع مى‏يافته است.نيز مى‏دانيم كه شيخ آقا بزرگ،به سال 1315 هجرى قمرى،به نجف رفته و به محضر علماى نجف رسيده است،از جمله عالم ربانى و رجالى معروف،حاج ميرزا حسين نورى-كه خود از استادان مسلم و متخصصان بزرگ رشته علم‏«رجال‏»بوده است و معاصر سيد جمال الدين.سال فوت نورى،1320 هجرى قمرى است-و به احتمال قوى،نظر نورى را درباره سيد شنيده بوده است.نيز در آن تاريخ،قطعا شيخ آقا بزرگ كسان چندى را ديدار مى‏كرده و مى‏ديده است كه نه تنها از دور و نزديك از احوال سيد آگاه بوده‏اند،بلكه حضور او را در نجف (حدود سالهاى 1270 ه.ق) درك كرده بوده‏اند و مى‏توانسته‏اند اطلاعاتى از طريق عيان و حس (نه نقل و حدس) در اختيار وى بگذارند. بنابراين هنگامى كه او سيد را-بى هيچ قيد احتياط-در شمار عالمان شيعه مى‏آورد،با اينهمه نزديكى و پيوستگى و زمينه اطلاع و امكان شناخت،و با تعيين صريح موضوع كتاب،جاى بحثى درباره مذهب سيد باقى نمى‏گذارد.

حاج سياح محلاتى نيز كه با سيد معاصر بوده و خدمت او را درك كرده است چنين مى‏نويسد:

در ظرف اين سال (1303 هجرى قمرى) ،آقا سيد جمال الدين كه مشهور به افغانى شده،و در عالم فضل و علوم و كمالات انگشت نما و اعجوبه دهر است‏به ايران تشريف آوردند.اين آقا سيد جمال الدين از اهل اسد آباد همدان است كه از طفوليت هوش غريبى داشته و از عجايب بوده، بطورى كه اكثر مطالب را يكدفعه مطالعه يا استماع مى‏كرده براى حفظ او كافى بوده،در عالم سياست و غيرت اسلاميت و محبت‏بشريت از بزرگان عالم است اين شخص بزرگوار در نطق و قوه بيان و اقامه برهان چنان است كه يك مجلس ملاقات او و استماع بيانات او،براى انقلاب عقايد و امور يك مملكت كافى است.خداوند به او يك قيافه جذابى داده كه ممكن نيست‏شخص بيغرضى او را ملاقات كرده مجذوبش نگردد.به اعتقاد من مدح امثال من در حق او قدح است.اشتهار او به قدرى است كه كتابها در شرح حال او،براى ترجمه حال او، نوشته شود.اگر در چنين عصرى كه حكما و بزرگان عالم محل توجه شده و از حد معمولى اعصار زيادترند،ده نفر شمرده شود،اول يا دوم ايشان اين بزرگوار است.اما سبب اشتهار او به‏«افغانى‏»اين است كه مدتى در افغانستان مانده...آقا سيد جمال الدين براى اينكه در بلاد عثمانى و ممالك اسلامى كه اكثر مذهب اهل سنت دارند،به اسم تشيع منفور نشده،در«اتحاد اسلامى‏»كه‏«وجهه همت او»بود و در«نجات دادن ممالك اسلام‏»بتواند كار كند،از عمامه سفيد استفاده مى‏كنند،و در ممالك شيعه از عمامه سياه كه نشانه سيادت ايشان است.اين بزرگوار را در مصر و در اروپا ديدم و ارادت داشتم.در بيست و سوم شهر ذيعقده سنه 1303 قمرى (شهريور 1265 شمسى) ،تلگرافى از بوشهر از حاجى احمد معروف به كبابه‏اى،به من به اصفهان رسيد كه‏«جناب آقا سيد جمال الدين وارد بوشهر شده عازم نجد است‏».من اين نعمت را غنيمت‏شمرده جوابا تلگراف كردم:«حضرت آقا از ايران عبور فرمايد،علماى اصفهان شايق ملاقات هستند»...چند روز در شيراز توقف كرده با علما و سايرين ملاقات فرموده بود. مكتوبى از ميرزاى آسوده رسيد بدين مضمون:«اين بزرگوار...سبب انقراض جور و عدوان است‏»...از اول گير و دار (در حضرت عبد العظيم) تا آخر،يك كلمه تضرع و التماس نكرده،پس از اينكه..پاهايش را زير شكم اسب مى‏بندند،مى‏گويد:«يا عدل يا حكيم!»وبه فراشان مى‏گويد: «البته به شاه خواهيد گفت كه سيد را روانه كرديم‏».مى‏گويند:«بلى،عرضى هم داريد بگوييد». مى‏گويد:«پيغامى از من به او برسانيد بگوييد من و تو،هر دو،كارهاى گذشته اجدادمان را تجديد كرديم.به انتقام دچار خواهى شد»...به خانه وزير دفتر رفتم،ديدم جمعى در آنجا هم خبر اين فتح بزرگ (تبعيد سيد جمال الدين) را كه شاه و امين السلطان و كامران ميرزا كرده‏اند به يكديگر مى‏گويند.گويا قفقاز را برگردانده يا هرات را گرفته‏اند،كه يك سيد فاضل عالم وحيد غريبى را دعوت كرده بعد به اين فضيحت‏بيرون كرده‏اند...من هم به معين نظام گفتم:«شما نوكر و خير خواه آقاى نايب السلطنه كامران ميرزا (سومين پسر ناصر الدين شاه) هستيد،او را ملتفت كنيد بر اينكه حالا كه پدر دارد،وزير جنگ و حاكم طهران است.اگر فكر آينده خود را نكند فردا چشمش را در مى‏آرند،يا اينكه اگر رحم كردند در گوشه اميريه هميشه در قفس خواهد ماند».معين نظام گفت:«براى آينده چه فكر بكند؟».گفتم:«الآن حضرت آقا سيد جمال الدين را بياورد،روى مردم را به او بكند،و شاه بشود».معين نظام گفت: «اگر اين حرفها را به خود آقاى نايب السلطنه بگويى او را گرم كرده به سر كار مى‏آورى‏» (10) ...

در كتاب‏«خاطرات و اسناد ظهير الدوله‏»نيز،در ضمن گفتگوهاى ميرزا رضاى كرمانى با كامران ميرزا نايب السلطنه،چنين آمده است كه ميرزا رضا به كامران ميرزا مى‏گويد:

اگر قصد سلطنت داريد،اسباب كار،سيد جمال الدين است،كه روى مردم را مى‏تواند به سوى شما كند. (11)

ملاحظه مى‏شود كه در بيان اين مطلب نزد كامران ميرزا،نفوذ روحانى و دينى و اجتماعى سيد جمال الدين در جامعه ايران،ملاك گرفته شده است.و اين مى‏رساند كه سيد به تمام معنى،ايرانى بوده است كه نايب السلطنه‏اى-به تصديق مردمان وارد به اوضاع-مى‏توانسته است تنها با جلب خاطر او و بازگردانيدن او از تبعيد و رفع بى‏احترامى از او و اتكا به شخصيت او و قبول پيشنهادهاى اصلاحى او،و روباروى كردن او با مردم،سلطنت را به دست آورد.اين چگونگى نفوذ و محبوبيت،در مورد عالمى ناشناخته و غير ايرانى و مجهول المذهب يا غير شيعه چگونه تواند بود؟

نيز ميرزا محمد ناظم الاسلام كرمانى (1242 ه.ش-1297 ه.ش،1337 ه.ق) ،كه حدود 25 سال از عمر خويش را در معاصرت سيد گذرانيده،و با برخى از دوستان و معاشران سيد نزديك بوده است،و در جريانهاى زمان قرار داشته است،و سيد جمال الدين را نيك مى‏شناخته است،چنين مى‏نويسد: نخستين فروزنده آسمان شرف و جلال،و اولين مربى عالم تربيت و كمال،حامل لواى آزادى و حريت،و هواخواه استقلال حقوق بشريت،پيشرو آزادى طلبان مملكت عجم،و سر سلسله تربيت‏يافتگان طوايف و امم،العالم الربانى،و البحر الصمدانى،السيد محمد جمال الدين بن السيد صفدر،المعروف به‏«افغانى‏»،از اول اشخاص مشهور اين قرن است (قرن 13-14 اسلامى و 19 ميلادى) ،كه عالم تمدن را به انوار ساطعه علم و فضيلت منور فرمود،و سلسله هواخواهان ترقى مقام انسانيت را به پيشقدمى سر افراز و مفتخر نمود.اين شخصيت عجيب و غريب،وحيد زمان،نادره دوران را جمعى كثير،از مردم اسد آباد همدان ايران دانند.طايفه و فاميلش را نشان دهند.و جمى غفير،از سادات عالى درجات اسعد آباد كابل شمارند... (12) اما آنچه بنده نگارنده از جناب آقاى طباطبائى[حجت الاسلام سيد محمد طباطبائى،از عالمان مجاهد و معروف مشروطيت]و حاج سياح محلاتى و غيره،درباره سيد استعلام و استفسار نموده از اين قرار است:سيد جمال الدين ايرانى و از قريه اسد آباد همدان است.قصبه اسد آباد افشار،در هفت فرسخى همدان و پنج فرسخى كنگاور است...جمعيت اسد آباد تقريبا هشتصد خانوار و عمده نفوس آن تقريبا چهار هزار نفر مى‏باشد.خانواده سيد جمال الدين،از خانواده‏هاى صحيح و از سادات عالى درجات حسينى،و اتصال شجره اين سلسله نجيبه به خامس آل عبا حضرت امام حسين‏«ع‏»ثابت و معلوم است. سيد صفدر،پسرش سيد جمال الدين را در پنجسالگى به مكتب گذارده...در هشت‏سالگى از خواندن و نوشتن فارغ گرديد...در سن دهسالگى سيد جمال الدين از پدرش قهر كرده به شهر همدان رفت،و در مدرسه همدان مشغول تحصيل بود.مدتى هم در اصفهان و مشهد مشغول تحصيل بود...خانه مسكونى سيد امروز در«اسد آباد»معلوم است.طايفه و فاميلش را همه كس مى‏شناسند.جناب آقاى طباطبائي فرمود كه:پسر عموى سيد جمال الدين،آقا سيد هادى،در مدرسه چاله حصار تهران تحصيل مى‏نمود،و سيد از اهل اسد آباد است.طايفه صاحب اختيار مى‏گويند:سيد كمال،برادر زاده سيد جمال الدين اليوم در اسد آباد است.

بارى،بودن سيد جمال الدين از اهل اسد آباد به تواتر ثابت و مسموع گرديد.لكن سبب اينكه سيد خود را به افغان نسبت داد و جدى در اين امر داشت معلوم نبود،تا اينكه در اين ايام يكى از موثقين گفت:از خود سيد جمال الدين سبب را پرسيدم،جناب آخوند ملا آقاى طالقانى، معروف به‏«شيخ الرئيس‏»نقل كرد از جناب آقا سيد اسد الله خرقانى،كه اليوم در نجف در اداره آقاى خراسانى[آخوند ملا محمد كاظم خراسانى معروف]و از بزرگان است‏شنيدم كه گفت:از سيد جمال سبب را پرسيدم،جواب داد:«چون افغانى در جايى كنسول ندارد،من خود را به افغان نسبت دادم،كه از دست كنسولهاى ايرانى آسوده باشم و در هر شهرى كه مى‏روم گرفتار كنسول نباشم‏». (13)

در واقع اسناد و مدارك بسيارى درباره ايرانى بودن و تشيع سيد هست،به طورى كه براى آدمى كه مقدارى از آنها را ديده باشد نيازى به بحث نمى‏ماند،و تشيع و ايرانى بودن سيد جمال الدين اسد آبادى،به مثابه تشيع و ايرانى بودن سيد محمد كاظم يزدى (مرجع اسبق شيعه و صاحب كتاب فقهى‏«العروة الوثقى‏») شناخته خواهد شد،يعنى بديهى و بى‏گفتگو.از اين رو من اين چند صفحه را هم براى جوانترها ياد داشت كردم،كه ممكن است در اين باره چيزى نخوانده باشند.بايد بيفزايم كه از جمله كتابهايى كه در سالهاى اخير درباره سيد جمال الدين منتشر شده است كتاب‏«اسناد و مدارك درباره سيد جمال الدين اسد آبادى‏»است، تاليف صفات الله جمالى اسد آبادى همدانى،نوه خواهرى سيد (14) .در اين كتاب،در همان چندين صفحه نخست،موضوع فيصله مى‏يابد: سلسله انساب سيد.

خانه پدرى سيد واقع در كوى سيدان اسدآباد همدان.

قبور اجداد و نياكان سيد،واقع در حوالى شرقى امامزاده احمد در محله سيدان اسد آباد همدان.

وجود جماعت‏بسيارى از منسوبان سيد در مسقط الراس و زادگاه او،وعده قليلى از معاصران سيد كه هنوز زنده‏اند.

خط دستى سيد،در پشت صفحه اول كتاب‏«تفسير صافى‏»،در سال 1304 هجرى قمرى.سيد اين تفسير شيعى را به وسيله حاج سيد هادى،عموزاده خود،براى پدر خويش سيد صفدر ارسال مى‏دارد.

سه شماره از روزنامه‏«العورة الوثقى‏»كه سيد از پاريس براى سه نفر از منسوبان خود به اسد آباد همدان ارسال داشته است و...

با مراجعه به اين كتاب و امثال آن،تشيع او به صورت بديهى درمى‏آيد،چنانكه سيادت و ايرانى بودن او نيز.

در پايان ياد مى‏كنم كه بحث درباره مذهب سيد جمال الدين،از باب اشاره به واقعيت است در شرح حال يكى از بزرگترين رجال اسلام و مصلحان شرق و تاريخ.

نكته مهم ديگر اين است كه موضوعى كه درباره سيد جمال الدين اسد آبادى بايد-صرف نظر از هر مسئله ديگر-مورد توجه جدى و راستين قرار گيرد،طرز تفكر اوست،و بينش سياسى-دينى او،و جهان بينى اسلامى و برداشت اجتماعى او از دين اسلام،و به تعبير ديگر: فلسفه سياسى مبتنى بر مبانى اسلامى او،و تنبه و توجه او-به عنوان يك عالم دينى-به اجتماعيات اسلام،و اوضاع و احوال مسلمين،و چگونگى حكومتهاى اسلامى،و حيله‏ها و تزويرها و تشبثهاى استعمار-چه استعمار خارجى و چه استعمار داخلى-و احساس تكليف كردن نسبت‏به اين مسائل،و وجهه همت قرار دادن آنها و...اين موضوع در واقع،امر مهمى است كه محققان تاريخ و جامعه شناسان آشنا به مذهب و آگاه از اصول و مبادى اسلام،بايد آن را مورد تحقيق و بررسى قرار دهند،و نتيجه پژوهش خود را در اختيار عموم بگذارند.و براى رهايى بخشيدن شرق و اسلام از چنگال استعمار بايد به هدف والاى او پيوسته بينديشند، يعنى اتحاد ممالك و اقوام اسلامى،و بازگشت‏به تربيتهاى راستين قرآنى.در اين باره بايد كتاب‏«عروة الوثقى‏»را بارها خواند و بلكه-چنانكه ياد شد-در حوزه‏هاى مربوط درسى كرد،و فلسفه سياسى اسلامى سيد را از آن درآورد و دسته بندى كرد،و در يك دستگاه فلسفى در دسترس قرار داد،و جهات عملى آن را روشن ساخت.دستگاهى كه هم از يك عمق و ابتناى فلسفى برخوردار باشد و هم ساده و موجز و همه كس فهم.متفكران اسلامى،اگر بخواهند بر پايه خود اسلام و ارزشهاى تربيتى آن،و بر اساس الهام گرفتن از تعاليم قرآن و مايه‏هاى سازنده جهان بينى توحيدى اسلام و تاكيد بر روى شناخت و آگاهى،و نفى ترس و زبونى،به مسلمانان تربيت و شخصيت روحى بدهند،يكى از غنى ترين منابع،در اين مقصود،«عروة الوثقى‏»است.

13-مكتب اجتهاد

در اينجا،نكته ديگرى نيز مناسب است كه ياد شود.و آن مسئله اجتهاد است در مذهب تشيع. مى‏دانيم كه در مذهب تسنن اجتهاد ممنوع است و همه اهل سنت،از عالم و جاهل،در طول قرون،مقلد چهار فقيهند:ابو حنيفه،شافعى،مالك و احمد حنبل،فلسفه اين محدوديت چيست و ممنوعيت اجتهاد از كجا پيدا شده است‏شرح آن مفصل است.زمينه كلى آن،همان ممنوعيتهاى متعددى است كه در جريان مذهب سنى،يعنى مذهب سياست و خلافت،وجود داشته است:منع از تاليف،منع از نقل حديث،منع از بحثهاى عقلى و امثال اينها كه عالمان و محققان،در جاى خود،با شرح و تحقيق ياد كرده‏اند.

در مذهب تشيع كار بر عكس بوده و هست.همه اين ممنوعيتها آزاد بوده است.علت هم معلوم است،زيرا آن منعها نوعا علت‏سياسى داشته است و به نحوى منافع خلفا به آن منعها و بسته نگاه داشتن اذهان بستگى داشته است.اما در مذهب شيعه،نه تاليف كتاب،نه نقل و وايت‏حديث،نه بحثهاى عقلى و استدلالى و نه اجتهاد،هيچكدام ممنوع نبوده است.و نه تنها ممنوع و قدغن نبوده است‏بلكه مطلوب هم بوده و تشويق هم مى‏شده است.اين است كه در تاريخ فكر اسلامى،اجتهاد و قائل بودن به جواز،بلكه لزوم آن،از ويژگيهاى مذهب شيعه به شمار است.از اينجاست كه احمد امين مصرى،در كتاب‏«زعماء الاصلاح فى العصر الحديث‏»-كه در شرح زندگانى و افكار و اقدامات ده تن از مصلحان و متفكران اسلامى صد سال اخير نوشته است-در شرح حال مصلح شيعى هندى،سيد امير على،مى‏گويد:

چون به هند باز گشت‏به دادگسترى آن سامان خدمت كرد،هم با قبول شغل قضاوت و هم نوشتن كتاب درباره حقوق اسلامى،بويژه درباره احوال شخصى.او در اين كار هم نرمش عقلى خويش را به كار مى‏برد،و هم از مكتب خاص خود الهام مى‏گرفت،مكتبى كه براى همانند او حق اجتهاد در احكام قائل است. (15)

با اين تعبير به تشيع سيد امير على اشاره مى‏كند و اينكه او در تطبيق و اجراى قوانين از مذهب خود (تشيع) و حق اجتهاد استفاده مى‏كرده است.و در همين كتاب مى‏نگريم كه درباره سيد جمال الدين مى‏نويسد كه او مدافع سرسخت اجتهاد بود و مخالف كسانى كه تقليد از فقيهان اربعه را لازم مى‏شمردند.سپس از خود سيد جمال الدين چنين نقل مى‏كند:

ما معنى باب الاجتهاد مسدود؟و باى نص سد؟او اى امام قال لا يصح لمن بعدى ان‏يجتهد ليتفقه فى الدين؟و يهتدى بهدى القرآن،و صحيح الحديث،و الاستنتاج‏بالقياس على ما ينطبق على العلوم العصرية و حاجات الزمان و احكامه.ان‏الفحول من الائمة اجتهدوا و احسنوا، و لكن لا يصح ان نعتقد انهم احاطوا بكل‏اسرار القرآن.و اجتهادهم فيما حواه القرآن ليس الا قطرة من بحر،و الفضل بيد الله، يؤتيه من يشاء من عباده...

-يعنى چه كه باب اجتهاد مسدود است و اجتهاد ممنوع؟كدام نص و حديثى از پيامبر اجتهاد را منع كرده است.يا كداميك از پيشوايان گفته‏اند كسى نبايد پس از ما اجتهاد كند و خود دين را بفهمد،و از تعاليم قرآن راه جويد و از حديث صحيح و انطباق مسائل با علوم عصر و نيازهاى هر دوره و زمان،خود وظايف خويش را به دست آورد؟عالمان بزرگ اجتهاد كردند، بسيار خوب.ليكن اين درست نيست كه ما فكر كنيم آنان همه رموز و اسرار قرآن را درك كردند و چيزى بر جاى نگذاشتند،نه،آنچه آنان همگى از قرآن درك كردند (با اينهمه كتابها كه نوشتند و علومى كه باقى گذاشتند) ،قطره‏اى است از دريا.و لطف و عنايت‏خداوندى در حق هر كس شايد و به هر كس خود خواهد عنايت فرمايد. (16)

سيد امير على،مصلح شيعى هند (1265 ه.ق-1347 ه.ق)

حالا كه ذكرى از سيد امير على به ميان آمد،خوب است اندكى درباره اين متفكر مجاهد و مصلح اسلامى شيعى-كه خود نيز از بيدارگران اقاليم قبله است-سخن بگوييم،بويژه كه در زبان فارسى كمتر درباره او سخن گفته شده است.شرح زندگى و اقدامهاى اصلاحى و اجتماعى وى را احمد امين-چنانكه ياد شد-در كتاب‏«زعماء الاصلاح‏»آورده است و او را يكى از ده تن از مصلحانى شمرده است،كه در اين زمانهاى اخير،پديد آورنده اصلاحات گوناگون در سرزمينهاى اسلامى بوده‏اند.من در اينجا،خلاصه‏اى از آنچه احمد امين درباره او نوشته، ترجمه و تحرير كرده مى‏آورم:

سيد امير على،مصلحى است عملى...او در سال 1878،«الجمعية الوطنية الاسلاميه‏» (17) را،براى دفاع از حقوق مسلمانان هند و تعيين حقوق سياسى آنان پى نهاد.سيد امير على،آگاهيى وسيع از فرهنگ شرقى و فرهنگ غربى داشت.عربى و فارسى مى‏دانست.در جوانى با اديبان انگليسى در هند آشنا شد و زبان و ادبيان انگليسى را به صورتى عميق بياموخت.اطلاعات وسيع او از ادبيات انگليس سبب شد تا در زبان انگليسى صاحب سبكى ادبى و ممتاز گردد. همان سبكى كه در كتابهايى كه درباره اسلام مى‏نوشت،و سرشار بود از حماسه اسلامى و غيرت دينى،به كار مى‏برد.

او در اواخر سالهاى تحصيل خود در انگليس،كتابى درباره‏«محمد و تعليمات او»نوشت كه در اروپا و هند شهرتى گسترده يافت.قلم نيرومند و نثر بليغ خويش را در دو كتاب بزرگ‏«مختصر تاريخ العرب‏»و«روح الاسلام‏»به كار گرفت.در كتاب نخست‏خلاصه‏اى از تاريخ مسلمانان را نوشت و اوضاع اجتماعى آنان را به سبكى ساده و دلكش توصيف كرد.در كتاب دوم به شناساندن دين اسلام همت گماشت و نشان داد كه دستورات اين دين جامعه بشرى را به تكامل و پيشرفت مستمر دعوت مى‏كند.مقدمه‏اى كه سيد امير على بر اين كتاب نوشته است، از بهترين مقالاتى است كه درباره اسلام نوشته شده است.به گفته خود او،جان و دلش را در اين مقدمه به صورت كلمات بر روى كاغذ آورده است.آثار مختصر ديگرى نيز درباره اسلام نوشته است.او اين نوشته‏ها را با نثر انگليسى بليغ نوشت و انتشار داد،از اين رو تاثيرى شگرف گذاشت كه مانند آن ديده نشده بود،يعنى اسلام و خوبيهاى آن را به اروپاييان شناساند،آنهم به قلم مسلمانى معتقد و با حماسه،نه به قلم عده‏اى مستشرق...او سپس به هند آمد...و به تاسيس جمعيتها و انجمنها پرداخت و جنبشهاى سياسى اسلامى هند را رهبرى كرد و در اين راه زحمتهاى بسيار كشيد و رنجهاى گران ديد.سيد امير على نفوذ و قلم و زبان خود را در راه بيدارى مسلمانان به كار انداخت تا مسلمانان را وادارد كه حقوق خود را بشناسند و مطالبه كنند،چه مسلمانانى كه در هند بودند و چه مسلمانانى كه در انگلستان.اين يكى از جبهه‏هاى كوشش و جهاد او بود.جبهه ديگر،درگيرى او بود با كسانى كه حقوق مسلمين را ناديده مى‏گرفتند.در اين مقصود نامه‏هاى بسيارى به سياستمداران انگليسى هند و سياستمداران بزرگ انگلستان نوشت،و مقالاتى بر رد نوشته‏هاى مجله‏ها و روزنامه‏هايى مانند تايمز انتشار داد.او با شهامت و صراحت اين درگيرى و مبارزه را تعقيب مى‏كرد تا اينكه دولت هند او را تهديد كرد.

پس از شكست امپراطورى عثمانى به كمك اين امپراطورى برخاست و همواره مى‏خواست تا از ميان نرود و باقى ماند.مسلمانان هند را به اين منظور بر شوراند و در اين باره مقاله‏ها نوشت و سخنرانيها كرد...در اصلاح زندگانى اجتماعى مسلمانان هند پيشقدم بود.درباره تعليم صحيح و تربيت درست دوشيزگان و زنان آراء مثبت و جدى داشت و معتقد بود كه فرد تحصيلكرده (مرد) با فرد جاهل (زن،در صورتى كه زن تحصيلاتى نداشته باشد) ،نمى‏تواند انس گيرد و هيئت تركيبيه‏اى درست پديد آورد.بعلاوه زنان بايد طورى تعليم بينند و ربيت‏شوند و از دين و دانش و آگاهى و عفت‏برخوردار باشند كه بتوانند مادر مردان باشند و مردان را تربيت كنند.

يكى از كارهاى بزرگوارانه اخير او كارى بود كه در روزگار جنگ كرد،جنگ ميان ايتاليا و تركيه و عرب در طرابلس.در اين جنگ سيد امير على آگاه شد كه جمعيت صليب سرخ بيشترين رسيدگى و توجهشان معطوف به مجروحان مسيحى است و كسى به داد زخميها و مجروحان مسلمان نمى‏رسد.اين بود كه جمعيتى تشكيل داد كه از مردم خير كمك بگيرد و گروههاى پزشكى چندى براى درمان مسلمانان عرب و ترك روانه سازد.اين جمعيت تشكيل يافت و كار و خدمات آن سالها ادامه داشت.روزى رئيس گروههاى پزشكى ياد شده از او پرسيد:«آيا ما بايد فقط زخميهاى مسلمان را درمان كنيم؟»در پاسخ گفت:«در مرتبه خست‏بايد زخميهاى عرب و ترك را معالجه كنيد،ليكن در لحظاتى كه كار بر يهود و نصارى در رسيدگى به زخميهاشان سخت مى‏شود،به آنها نيز كمك كنيد و به معالجه آنان نيز بپردازيد».

در جنگ بالكان و جنگ جهانى اول نيز او و جمعيتش همينگونه عمل مى‏كردند و به داد مجروحان و درماندگان مى‏رسيدند.مهمترين امتياز اين مصلح اسلامى،اخلاص او بود،او هم در دين مخلص بود،هم در نوعدوستى و هم در وطنخواهى.مى‏دانست كه استعدادهاى خداداش در زبان و قلم است.از اين رو كوشيد تا اين دو را چنان صيقل دهد و بپيرايد كه به درجه كمال آيد.اين كار را كرد.از اين رو از نظر سخنورى خطيبى شد بيمانند و از نظر نويسندگى نويسنده‏اى سحر آفرين. (18)

هنگامى كه سخنورى و نويسندگى او تا به اين درجه عالى شد و به حد كمال رسيد،زبان و قلم را در خدمت دين قرار داد:همواره درباره اسلام مى‏نوشت و درباره حضرت محمد. نوشته‏هايش به دست‏بسيارى از مردم اروپا مى‏رسيد،اروپاييانى كه آنچه درباره اسلام و حضرت محمد شنيده بودند سخنان بى‏ارزش مستشرقين بود.

نوشته‏هاى سيد امير على به دست هموطنان هندى او نيز مى‏رسيد.مسلمانان هند كه كتابها و مقالات او را مى‏خواندند مى‏ديدند همان معلومات و معارف اسلامى است كه آنها هم دارند،اما چنان نو و پر جاذبه عرضه شده است كه گويى مطالبى تازه است.روزى كه كتاب سيد امير على،درباره‏«حضرت محمد»به هند رسيد،مدارس،يك روز را به افتخار اين كتاب تعطيل كردند و آن روز را در بزرگداشت اين كتاب گذراندند و تاثير والاى آن را ستايش كردند.

سيد امير على،همينگونه زبان و قلم خود را در خدمت اسلام و مسلمانان در آورده بود،آنان را تحريك مى‏كرد،گرد هم مى‏آورد و وادارشان مى‏ساخت تا براى مطالبه حقوق خويش قيام كنند.معلوم است چنين متفكرى ثروت زيادى را از دست مى‏دهد،ثروتى كه اگر اين راه را دنبال نمى‏كرد در اختيارش قرار مى‏دادند.همينگونه چنين متفكر و نويسنده‏اى كه مى‏تواند داراى القاب و مناصب اجتماعى بسيارى باشد،از همه آنها محروم مى‏گردد،اما راضى است و خشنود.چرا؟چون تنها در اين صورت وجدانى آرام تواند داشت.اينگونه متفكران آرامش وجدان و اداى وظيفه را با ثروت و منصب تعويض نمى‏كنند.و چه غنايى بالاتر از آنهمه كتاب و مقاله و دفاع از اسلام و اصلاح جامعه،اينها غنا و توانگريى والاست و شرفى است كه هيچ جيز با آنها همسان نتواند بود.روزى كه اين مصلح درگذشت،بسيارى از آشنايان و دوستان او،از اروپايى و هندى،به سر قبر او آمدند،در حالى كه تاجهاى گل حمل مى‏كردند.در آن ميان تاج گلى بود از جمعيتى كه زير نظر او اداره مى‏شد،روبانى بر آن تاج گل نصب شده بود و روى آن اين كلمات خوانده مى‏شد:

با كوششهاى اين درگذشته،چه بسيار گرسنگانى سير شدند،و برهنگانى پوشيده،و بيمارانى مداوا.و از اثر كار و زحمت او چه بسيار آوارگانى به سامان رسيدند،و چه بسيار مادران كودك از دست داده‏اى كودك خويش به دست آورده در آغوش گرفتند،و چه بسيار روستاييان تيره بختى كه جنگ همه چيز آنان را گرفته بود،زندگى دوباره يافتند و به همه وسايل كشاورزى و معاش دست پيدا كردند.

و اگر امكان داشت كه نوشته روى آن روبان را اكنون تكميل كنيم،اين جمله‏ها را نيز مى‏افزوديم:

با قلم و زبان اين مرد چه بسيار جانها زنده شد،و خردها بيدار گشت،و گمراهان راه يافتند و مفاسد اصلاح گرديد،و كژيها به راستى آمد،و حقهاى بر بادرفته مسلمانان باز گردانيده شد،و دوشيزگانى درس خواندند و مايه سعادت شوهران شدند و سپس فرزندان آنان مايه سعادت امت اسلام. (19)

14-حماسه

مى‏خواهم اين گفتار را،درباره بيدارگر اقاليم قبله،سيد جمال الدين اسد آبادى،با سخنان احمد امين،بر سر مزار سيد به پايان برم.وى مى‏گويد: به سال 1928،يعنى 31 سال پس از درگذشت‏سيد،به آستانه (استانبول) رفتم.بر خود واجب دانستم كه آرامگاه اين مرد بزرگ را زيارت كنم و در كنار تربت او،ياد عظمتهاى او و كارها و اقدامهاى او را زنده سازم.

سپس شرح مى‏دهد كه چگونه قبر سيد جمال الدين را يافته و در كنار آن همراه يكى از دوستانش حاضر شده است و اين جملات را در برابر او گفته است:

هنا رقد محيى النفوس،و محرر العقول،و محرك القلوب،و باعث الشعوب،ومزلزل العروش،و من كانت السلاطين تغار من عظمته،و تخشى من لسانه وسطوته،و الدول ذات الجنود و البنود تخاف من سطوته،و الممالك الواسعة‏الحرية تضيق نفسا بحريته.

هنا حمد من كان يشعل النار حيث كان:فى الافغان،فى مصر،فى فارس،فى‏باريس،فى لندرة، فى الآستانة.

هنا باذر بذور الثورة العرابية،و موجج النفوس للثورة الفارسية،و محرك العالم‏الاسلامى كله لمنا هضة الحكومات الاجنبية،و المطالبة بالاصلاحات الاجتماعية.

هنا من حارب الحكم الاستبدادى فى مصر،و ناصر الدين فى فارس،و انجلترا فى‏باريس،و حارب الجهل و الامية و الذلة فى الشرق،و الجاسوسية و النفاق فى‏الآستانة،و لم ينتصر عليه الا الموت. (20)

-در اينجا خفته است زنده كننده جانها،و آزاد كننده خردها،و تكان دهنده دلها،و انگيزاننده ملتها،و لرزاننده تختها.

آن كس كه پادشاهان،بر عظمت او رشك مى‏بردند،و از زبان و حمله او مى‏ترسيدند.

آن كس كه دولتهاى صاحب سپاه و سلاح از هيبت او هراسناك بودند،و كشورهاى مهد آزادى،در آزادى طلبى،به پاى او نمى‏رسيدند.

اينجا آتشى فرو مرده است كه در هر جاى بود آتش مى‏افروخت:در افغانستان،در مصر،در ايران،در پاريس،در لندن،در استانبول.

اينجا به خاك رفته است پاشنده بذرهاى نهضت عرابى پاشا در مصر،و افروزنده شعله انقلاب مشروطيت در ايران،و تكان دهنده جهان اسلام،سرتاسر،در راه پايدارى در برابر حكومتهاى اجنبى و در راه خواستن اصلاحات اجتماعى.

اينجا روى نهان كرده است آن كس كه با حكومت استبدادى در مصر بجنگيد،و با ناصر الدين شاه در ايران،و با انگليس در پاريس،و با جهل و بيسوادى و ذلت در سرتاسر شرق،و با جاسوسى و نفاق پيشگى در استانبول.

اينجا آن كس خفته است كه سرانجام جز مرگ كسى بر او پيروز نگشت...

پاورقى:‌


1.در گذشته 1312 هجرى قمرى.
2.با اين تعبير بسيار صريح و خاص شيعه،در همان نامه:«....لقد خصك الله بالنياية العظمى، عن الحجة الكبرى،و اختارك من العصابة الحقة....»يعنى:«خداوند مقام نيابت عظمى،از حجت كبراى خود (حضرت ولى عصر،عجل الله تعالى فرجه) را به تو اختصاص داد،و تو را از ميان فرقه بر حق،براى اين مقام برگزيد».در اين عبارت آشكارا،مرجع تقليد را نايب امام زمان دانسته و شيعه را فرقه بر حق (فرقه ناجيه،به اصطلاح متعارف،يعنى:فرقه‏اى كه عقايدشان بر حق است و طبق گفته خدا و رسول است،و اهل نجاتند) خوانده است.
3.رجوع كنيد به رساله‏«دو نامه از بزرگترين فيلسوف شرق،سيد جمال الدين اسد آبادى‏»، ترجمه دكتر سيد جعفر شهيدى،چاپ تهران،كتابفروشى حافظ،نيز«نامه‏ها و اسناد سياسى سيد جمال الدين اسد آبادى‏»،تحقيق و جمع آورى سيد هادى خسرو شاهى.
4.يا برخى سخنانى كه به او نسبت مى‏دهند،ليكن با توجه به كارنامه مجموعه آثار عملى و گفتارى سيد،جز اين نمى‏تواند باشد كه بيگانه به هنگام ترجمه سخنان او در كلام وى وارد كرده باشد.
5.و گاه به صورتى خاص از سوى مستشرقين يهود.
6.در گذشته 1371 هجرى قمرى،صاحب اقدامات اصلاحى و اجتماعى ارجمند در سوريه،و تاليفات گرانقدر متعدد،از جمله كتاب‏«اعيان الشيعه‏».در 56 جلد،چاپ دمشق.
7.«نقش سيد جمال الدين...»،ص 136-137،چاپ دوم.
8.همان كتاب،ص 136-137.
9.«نقباء البشر فى القرن الرابع عشر»-از«طبقات اعلام الشيعه‏»،ج 1،ص 310 به بعد،چاپ نجف، المطبعة العلمية (1373 ه.ق) .
10.«خاطرات حاج سياح‏»،صفحات 286-287،290،329-330،340،چاپ تهران،ابن سينا (1346 ش) .
11.«خاطرات و اسناد ظهير الدولة‏»،ص 10،چاپ جيبى.
12.مقصود از اين‏«جمى غفير!»،برخى از مردم ديگر كشورهاى اسلامى و كشورهاى بيگانه است،كه سيد در ميان آنان،خود را به ملاحظات معلوم،حنفى و افغانى مى‏نمايانده است، چنانكه كسى را هم كه ناظم الاسلام،از جمله صاحبان اين عقيده ذكر مى‏كند،جرجى زيدان مصرى است.
13.«تاريخ بيدارى ايرانيان‏»،ج 1 (مقدمه) ،ص 70 و 78-80.
14.فرزند مرحوم ميرزا لطف الله اسد آبادى،خواهر زاده سيد جمال الدين.اين ميرزا لطف الله نيز كتابى درباره سيد،يعنى دايى خود،نوشته به نام‏«شرح حال و آثار سيد جمال الدين اسد آبادى‏»كه با مقدمه‏اى از دانشمند فقيد،حسين كاظم زاده ايرانشهر،به چاپ رسيده است. در اين كتاب نيز،درباره موضوع مورد بحث مطالب و استنادات بسيار هست.
15.«زعماء الاصلاح‏»،ص 141.
16.«زعماء الاصلاح‏»،ص 113.
17.«جمعيت ملى اسلامى‏».
18.طلاب جوان،جوانان،توجه كنيد!اين مصلح شيعى و متفكر اسلامى هنگامى كه آداب سخنرانى را خوب فرا مى‏گيرد و فن نويسندگى را نيك مى‏آموزد،زبان و قلم خود را در خدمت اسلام قرار مى‏دهد،نوشته‏هاى مبتذل،و منبرهاى سطحى و سخنرانيهاى دور از آداب خطابه و بى‏اصول،اينها خدمت‏به اسلام نيست،بلكه مايه انحطاط فرهنگ اسلام است، بايد رفت كسب آگاهى كرد،معارف اسلامى آموخت.آداب سخنرانى ياد گرفت،نويسنده‏اى پر توان و آگاه و شاعرى پخته و ماهر شد،آنگاه به نام اسلام دست‏به كار برد.
19.«زعماء الاصلاح‏»،ص 139-145.
20.«زعماء الاصلاح‏»،ص 115-116.