الطاهر
الطاهر معناه أنه
متنزه عن الأشباه و الأنداد و الأضداد و الأمثال و الحدود و الزوال و الانتقال
و معانى الخلق من الطول و العرض و الأقطار و الثقل و الخفة، و الرقة و الغلظة،
والدخول و الخروج، و الملازقة و المباينة، والرائحة و الطعم، و اللون و المجسة،
و الخشونة و اللين، و الحرارة و البرودة، و الحركة و السكون، و الاجتماع و
الافتراق، و التمكن فى مكان دون مكان، لأن جميع ذلك محدث مخلوق و عاجز ضعيف من
جميع الجهات، دليل على محدث أحدثه و صانع صنعه، قدر قوى طاهر من معانيها لا
يشبه شيئا منها، لأنها دلت من جميع جهاتها على صانع صنعها و محدث أحدثها و
أوجبت على جميع ما غاب عنها من أشباهها و أمثالها أن يكون دالة على صانع صنعها،
تعالى الله عن ذلك علوا كبيرا.
طاهر
طاهر يعنى خداوند از شبيه، مثل، ضد، نمونه،
چهار چوب، از بين رفتن، منتقل شدن، ويژگىهاى آفريدهها مثل طول، عرض، منطقه،
سنگينى، سبكى، نازكى، زبرى، ورود، خروج، چسبندگى، جدايى، بو، مزه، رنگ، درشتى،
نرمى، گرمى، سردى، حركت، سكون، جمع شدن، پراكندگى، بودن در جايى و نبودن در جاى
ديگر پاك و دور مىباشد، زيرا همه اينها به وجود آمدهاند و ناتوان آفريده
شدهاند و از همه جهت ضعيف هستند و گواه بر آن هستند كه ايجاد كنندهاى آن را
ايجاد كرده و سازندهاى آن را ساخته است. و آن سازنده و ايجاد كننده، توانا،
قوى و پاك از آن مفاهيم است. چيزى از آنها شبيه او نيست، زيرا آنها از هر جهت
گواه بر اين هستند كه سازندهاى آنها را ساخته و پديد آورندهاى آنها را به
وجود آورده و بر همه آن چه؟ از نظائر و امثال اين پديدهها كه از چشم پنهان
است، واجب ساخته كه بر سازندهاى كه آنها را ساخته، دلالت كنند و خداوند از
اين آفريدهها برتر است.
العدل
العدل معناه الحكم
بالعدل و الحق، و سمى به توسعا لأنه مصدر و المراد به العادل، و العدل من الناس
المرضى قوله و فعله و حكمه.
عدل
عدل به معناى داورى بر اساس عدالت و حق است
و به خاطر وسعت در لفظ به اين نام كه مصدر است ناميده شده است و مقصود، عادل
است و انسان عادل كسى است كه سخن، كار و داورىاش مورد رضايت باشد.
العفو
العفو اسم مشتق من
العفو على وزن فعول، و العفو: المحو، يقال: عفا الشىء اذا امتحى و ذهب و درس،
و عفوته أنا اذا محوته، و منه قوله عزوجل (عفا الله عنك لم أذنت لهم) أى محا
الله عنك اذنك لهم.
بخشش
عفو، نامى است كه از عفو بر وزن فعول است
به معناى پاك كردن است. گفته مىشود: (عفا الشىء) زمانى كه پاك شود، از بين
برود و نابود شود و زمانى كه چيزى را نابود كنيم، مىگوييم: من او را بخشيدم و
خداوند در همين زمينه فرموده است: خداوند از تو بگذرد، چرا
به آنها اجازه دادى.
يعنى تو به آنها اجازه دادى، خداوند از تو نابود كرد.
الغفور
الغفور اسم مشتق من
المغفرة، و هو الغافر الغفار، و أصله فى اللغة التغطية و الستر، تقول: غفرت
الشىء اذا غطيته، و يقال: هذا أغفر من هذا أى أستر، و غفر الصوف و الخز ما علا
فوق الثوب منهما كالزئبر، سمى لأنه ستر الثوب، و يقال لجنة الرأس: مغفر لأنها
تستر الرأس، و الغفور: الساتر لعبده برحمته.
غفور
غفور اسمى است كه از مغفرت گرفته شده است و
خداوند غافر و غفار مىباشد. اصل آن در لغت به معناى پوشش و پنهان بودن است.
زمانى كه چيزى را بپوشانى، مىگويد: (غفرت الشىء) يعنى چيزى را پوشاندم و گفته
مىشود: اين از آن اغفر است يعنى پوشانندهتر است. به آن چه كه روى لباس از پشم
و خز به شكل برآمده قرار مىگيرد، مىگويند: غفر الصدف و السخر و از آن جهت غفر
مىگويند كه لباس را مىپوشاند و به سپر سر، مقفر مىگويند، زيرا سر را
مىپوشاند و غفور، پوشانده بنده به وسيله رحمت است.
الغنى
الغنى معناه أنه
الغنى بنفسه عن غيره و عن الاستعانة بالالات و الأدوات و غيرها، و الأشياء كلها
سوى الله عزوجل متشابهة فى الضعف و الحاجة لا يقوم بعضها الا ببعض و لا يستغنى
بعضها عن بعض.
بى نياز
(غنى) يعنى اينكه او بىنياز از كمك گرفتن
از ديگرى و ابزار و آلات و غير آن مىباشد و همه چيزها به جز خداوند در ناتوانى
و نيازمندى مساوى هستند و هر كدام از آنها بدون ديگرى برقرار نمىشود و هيچ
كدام از ديگرى بىنياز نمىباشد.
الغياث
الغياث معناه المغيث
سمى به توسعا لأنه مصدر.
پناه دهنده
غياث به معناى پناه دهنده و يارى كننده است
و غياث ناميده شده است، زيرا مصدر مىباشد.
الفاطر
الفاطر معناه الخالق،
فطر الخلق أى خلقهم و ابتدأ صنعة الأشياء و ابتدعها فهو فاطرها أى خالقها و
مبدعها.
آفريدگار
معناى فاطر، آفريدگار است و (فطر الخلق)
يعنى مخلوقات را آفريد و اشياء را ساخت و به وجود آورد. پس خداوند فاطر مخلوقات
است يعنى آفريدگار و به وجود آوردنده آنها است.
الفرد
الفرد معناه أنه
المتفرد بالربوبية و الأمر دون خلقه، و معنى ثان: أنه موجود وحده لا موجود معه.
فرد
فرد يعنى او در پروردگارى و كارهاى خود
يگانه و بدون آفريدههايش مىباشد. معناى دوم اين است كه او تنهاى از موجودات و
موجودى همراه او نمىباشد.
الفتاح
الفتاح معناه أنه
الحاكم و منه قوله عزوجل: (و أنت خير الفاتحين) و قوله عزوجل: و هو الفتاح
العليم.
داور
(فتاح) به معناى حاكم و داور است، مثل سخن
خداوند كه فرمود: و تو بهترين داور هستى.
و سخن ديگر خداوند كه فرمود: او داورى آگاه مىباشد.
الفالق
الفالق اسم مشتق من
الفلق، و معناه فى أصل اللغة الشق، يقال: سمعت هذا من فلق فيه، و فلقت الفستقة
فانفلقت، و خلق الله تبارك و تعالى، كل شىء فانفلق عن جميع ما خلق، فلق
الأرحام فانفلقت عن الحيوان، و فلق الحب و النوى فانفلقا عن النبات، و فلق
الأرض فانفلقت عن كل ما اخرج منها، و هو كقوله عزوجل: (و الأرض ذات الصدع)
صدعها فانصدعت، و فلق الظلام فانفلق عن الاصباح، و فلق السماء فانفلقت عن
القطر، و فلق البحر لموسى (عليه السلام) فانفلق فكان كل فرق منه كالطود العظيم.
شكافنده
فالق، نامى است كه از فلق گرفته شده است و
معناى آن در ريشه، شكاف شده مىباشد. گفته مىشود: من اين سخن را از ميان دو
لبش شنيدم و يا فندق را باز كردم و باز شد. خداوند تمام چيزها را آفريد و هر آن
چه كه آفريده بود، از يكديگر جدا شدند. رحمها را گشود و حيوان پا به جهان
نهاد. دانه و هسته را باز كرد و گياهان از آن بيرون زدند. زمين باز شد و هر چه
از زمين بايد خارج شود، خارج شد. فلق مثل صدع در سخن خداوند آمده است كه فرمود:
قسم به زمينى كه شكاف برداشته است.
آن را شكاف داد و شكاف پذيرفت. تاريكى را گشود و روشنايى از آن بيرون آمد،
آسمان را شكافت و باران شروع به باريدن كرد، دريا را براى موسى شكافت و دريا
گشوده شد و هر قسمتى مانند كوهى بلند سر برافراشت.
القديم
القديم معناه أنه
المتقدم للأشياء كلها، و كل متقدم لشىء يسمى قديما اذا بولغ فى الوصف، و لكنه
سبحانه قديم لنفسه بلا أول و لا نهاية، و سائر الأشياء لها أول و نهاية، و لم
يكن لها هذا الاسم فى بدئها، فهى قديمة من وجه و محدثة من وجه، و قد قيل: ان
القديم معناه أنه الموجود لم يزل، و اذا قيل لغيره عزوجل: انه قديم كان على
المجاز لأن غيره محدث ليس بقديم.
قديم
قديم يعنى او بر هر چيزى مقدم است. هر مقدم
بر چيزى وقتى در مورد آن مبالغه شود، به آن قديم مىگويند، اما خداوند ذاتا
قديم است، اول و آخرى ندارد، در حالى كه تمام چيزها اول و آخرى دارند و اين نام
بر آن چيزها از اول نيست، بلكه چيزها از جهتى قديم و از جهتى پديد آمده هستند.
گفته شده كه معناى قديم آن است كه او از ازل هست. زمانى كه اين واژه بر غير از
خداوند گفته شود يعنى آن چيز به طور مجازى قديم است، زيرا غير از خداوند پديد
آمده بود و قديم نيستند.
الملك
الملك هو مالك الملك
قد ملك كل شىء، و الملكوت ملك الله عزوجل زيدت فيه التاء كما زيدت فى رهبوت و
رحموت، تقول العرب: رهبوت خير من رحموت أى لأن ترهب خير من أن ترحم.
مالك
(ملك) يعنى مالك سرزمينها و همه چيز را در
سرزمين خود دارد. ملكوت، سرزمين خداوند است. در اين كلمه حرف (تاء) اضافه شده
است، همان طورى كه در (رهبوت و رحموت) تاء اضافه است. عرب مىگويند: رهبوت بهتر
از رحموت است، يعنى اين كه بترسانى بهتر از آن است كه مورد ترحم قرار بدهى.
القدوس
القدوس معناه الطاهر،
و التقديس التطهير و التنزيه، و قوله عزوجل حكاية عن الملائكة: (و نحن نسبح
بحمدك و نقدس لك) أى ننسبك الى الطهارة، و نسبحك و نقدس لك بمعنى واحد، و حظيرة
القدس موضع الطهارة من الأدناس التى تكون فى الدنيا و الأوصاب و الأوجاع و
أشباه ذلك، و قد قيل: ان القدوس من أسماء الله عزوجل فى الكتب.
قدوس
قدوس به معناى پاك و تقديس به معناى پاك
سازى و منزه است. سخن خداوند به نقل از فرشتگان كه فرمودند:
ما به ستايش تو تسبيح و پاك مىكنيم.
يعنى ما تو را به پاكى منسوب مىسازيم و (نسبح و نقدس) به يك معنا است. حظيرة
القدس جاى پاك از پليدىها، بيمارىها، دردهاى دنيوى و مانند آن است و گفته شده
است: قدوس نام خداوند در كتابهاى آسمانى قبلى است.
القوى
القوى معناه معروف و
هو القوى بلا معاناة و لا استعانة.
قدرتمند
قوى يعنى شناخته شده است و او بدون اينكه
از كسى كمك بگيرد و كم بخواهد، قدرتمند است.
القريب
القريب معنه المجيب،
و يؤيد ذلك قوله عزوجل (فانى قريب أجيب دعوة الداع اذا دعان) و معنى ثان، أنه
عالم بوساوس القلوب لاحجاب بينه و بينها و لا مسافة، و يؤيد هذا المعنى قوله
عزوجل: (و لقد خلقنا الانسان و نعلم ما توسوس به نفسه و نحن أقرب اليه من حبل
الوريد.) فهو قريب بغير مماسة بائن من خلقه بغير طريق و لا مسافة، بل هو على
المفارقة لهم فى المخالطة، و المخالفة لهم فى المشابهة، و كذلك التقرب اليه ليس
من جهة الطرق والمسائف، انما هو من جهة الطاعة و حسن العبادة، فالله تبارك و
تعالى قريب دان دنوه من غير سفل، لأنه ليس باقتطاع المسائف يدنو، و لا باجتياز
الهواء يعلو، كيف و قد كان قبل السفل و العلو و قبل أن يوصف بالعلو و الدنو.
قريب
قريب به معنى اجابت كننده و پاسخ گو است و
اين را سخن خداوند تأييد مىكند كه فرموده است: من اجابت
مىكنم هر كسى را كه مرا صدا بزند.
معناى دوم اين است كه او به وسوسه دلها آگاه است و بين او و آنها حجاب و
فاصلهاى نيست. اين نيز با سخن خداوند تأييد مىشود كه فرموده است:
ما انسان را آفريديم و از آن چه او در درون خود دارد،
آگاهيم و به او از رگ گردن نزديكتر هستيم.
پس او بدون تماس با مخلوقاتش نزديك است، از آنها بدون راه و مسافت دور است،
بلكه او با جدايى و پيوند با آنها و با مشابهت، مخالف آنها است و نزديك شدن به
او به روش راه پيمودن و طى مسافت نيست، بله از او فرمانبرى و عبادت خوبى است،
پس خداوند نزديك است و نزديكى او بدون پايين بودن است، زيرا بدون پيمودن مسافت،
نزديك است و بدون گذشتن از آب و هواى بالا است، زيرا او قبل از آن كه پايين و
بالايى وجود داشته باشد، به علوّ و دنوّ توصيف شده است.
القيوم
القيوم و القيام هما
فيعول و فيعال من قمت بالشىء اذا وليته بنفسك و توليت حفظه و الصلاحه و
تقديره، و نظيره قولهم: ما فيها من ديور و لا ديار.
قيوم
قيوم و قيام بر وزن فيعول و فيعال از ريشه
(قمت الشىء) است. اين عبارت زمانى بكار مىرود كه آن چيز را خود شخص عهده دار
شود و به حفظ و اصلاح و اداره كردن آن بپردازد. شبيه اين كلمه، سخن عربها است
كه مىگويند: در آن جا ديّار و ديّورى نبود. يعنى هيچ كسى وجود نداشت.
القابض
القابض اسم مشتق من
القبض، و للقبض معان، منها: الملك يقال: فلان فى قبضى و هذه الضيعة فى قبضى، و
منه قوله عزوجل: (و الأرض جميعا قبضته يوم القيامة) و هذا كقول الله عزوجل: (و
له الملك يوم ينفخ فى الصور) و قوله عزوجل: (و الأمر يومئذ لله) و قوله عزوجل:
(مالك يوم الدين) و منها: افناء الشىء، و من ذلك قولهم للميت: قبضه الله اليه،
و منه قوله عزوجل: (ثم جعلنا الشمس عليه دليلا ثم قبضناه الينا قبضا يسيرا)
فالشمس لا تقبض بالبراجم، و الله تبارك و تعالى قابضها و مطلقها، و من هذا قوله
عزوجل: (و الله يقبض و يبسط و اليه ترجعون) فهو باسط على عباده فضله، و قابض ما
يشاء من عائدته و أياديه، و القبض قبض البراجم أيضا و هو عن الله تعالى ذكره
منفى، و لو كان القبض و البسط الذى ذكره الله عزوجل من قبل البراجم لما جاز أن
يكون فى وقت واحد قابضا و باسطا لاستحالة ذلك، و الله تعالى ذكره فى كل ساعة
يقبض الأنفس و يبسط الرزق و يفعل ما يريد.
قابض
(قابض) نامى است كه از قبض گرفته شده است و
قبض داراى چند معنا است: يعنى به معناى مالكيت، مثل اين كه گفته مىشود: فلانى
در قبض من است، اين كالا در قبض من است و سخن خداوند كه فرموده است:
و تمام زمين در روز قيامت در تسلط من است.
و اين مانند سخن خداوند است كه مىفرمايد: روزى كه در صور
دميده مىشود، پادشاهى مخصوص او است.
و ديگر اين كه خداوند مىفرمايد: خداوند صاحب روز قيامت
است.
و معناى ديگر قبض، نابود كردن چيز است و همين است كه مردم درباره انسان مرده
مىگويند: خداود او را به سوى خود قبض نمود و مانند كلام خداوند كه مىفرمايد:
سپس خورشيد را بر آن راهنما قرار داديم و بعد آن را به
تدريج به سوى خود برگردانديم.
زيرا خورشيد را با انگشتان نمىتوان گرفت و خداوند گيرنده و رها كننده است و
سخن خداوند نيز همين است كه مىفرمايد: و خداوند جمع
مىكند و باز مىنمايد و به سوى او بر مىگرديد.
خداوند توسعه دهنده برترى خود بر بندگانش است و باز گيرنده هر آن چه كه از
نعمتها داده و حمايتهاى او است و قبض به معناى گرفتن با دست هم است و اين قبض
از خداوند، منتفى شده است و قبض و بسط خداوند با دست نيست و در يك زمان هم قبض
و هم بسط كننده است، زيرا چنين كارى محال است و خداوند در هر لحظه جانها را
مىگيرد و روزى را گسترش مىدهد و آن چه مىخواهد، انجام مىدهد.