ميزان الحكمه جلد ۱۴
آيت الله محمد محمدى رى شهرى
- ۱۲ -
اگر خاموش نشيند, آن خاموشى او را اندوهگين نمى سازد و اگر بخندد,
صداى خنده اش را بلند نمى كند اگربر او ستم شود, صبر مى كند تا خداوند انتقام او را
بگيرد نفسش از دست او در رنج و مشقت است و مردم از او درآسايش و راحتند خود را به
خاطر آخرتش به زحمت مى اندازد و مردم را از خويش در آسايش مى دارد اگر ازكسى دورى
مى كند, دورى كردنش از روى زهد و دورى از دنـيـاسـت و اگر به كسى نزديك مى شود,
نزديك شدنش از سر مهربانى و دلسوزى است , دورى گزيدنش به سبب تكبر و بزرگمنشى نيست
و نزديك شدنش براى مكر و فريب نمى باشد.
راوى مى گويد: در اين هنگام همام از هوش رفت و جان داد.
امـيرالمؤمنين (ع ) فرمود: هان ! به خدا سوگند كه من نگران چنين پيشامدى براى او
بودم سپس فرمود:اندرزهاى رسا اين چنين در اهلش تاثير مى كند؟
.
يكى از حاضران گفت : پس , خودت چه اى اميرمؤمنان (چرا در خودت چنين تاثيرى نمى
كند)؟
.
حضرت فرمود: واى برتو! براى هر مرگى سررسيدى است كه از آن فراتر نمى رود و سببى
دارد كه از آن تـجـاوز نـمـى كند پس , آرام باش و ديگر چنين سخنى را كه شيطان به
زبانت جارى ساخت , تكرار مكن .
آن چه تقوا مى آورد.
قرآن :.
((ايـن است راه راست من پس , از آن پيروى كنيد و ازراه ها (ى ديگر) كه شما را از
راه وى پراكنده مـى سـازد پـيـروى مـكـنيد اين هاست كه (خدا) شما را بدان سفارش
كرده است ,باشد كه به تقوا گراييد)).
((اى كـسانى كه ايمان آورده ايد, روزه بر شما مقرر شده است , همان گونه كه بر كسانى
كه پيش از شما بودند, مقررشده بود, باشد كه پرهيزگارى كنيد)).
ـ امام على (ع ): تقوا, ثمره دين است و نشانه يقين .
ـ پـيـامـبـر خـدا(ص ): بنده به مرتبه پرهيزگاران نرسد, مگر آن گاه كه آن چه را
بلامانع است به خاطر ترس از افتادن در آن چه اشكال دارد, رها كند.
ـ پـرهـيزگاران كسانى هستند كه , به خاطر ترس از افتادن در شبهه , از آن چه هم كه
جاى پرهيز ندارد پرهيز كنند و از خدا پروانمايند.
ـ در سـفـارش خـود بـه ابـوذر, فـرمـود:اى ابـوذر, آدمى از پرهيزگاران نباشد, مگر
آن گاه كه حـسـابـرسـى او از نـفـسش سخت تر ازحساب كشيدن شريك از شريكش باشد و
بداند كه از كجا مى خورد, از كجا مى آشامد و از كجامى پوشد, آيا اين ها از راه حلال
است يا از حرام ؟
.
ـ هر چيزى معدنى دارد و معدن تقوا, دل هاى خداشناسان است .
ـ امام على (ع ) اين دعا را بسيارمى خواند: من بنده اى زرخريد و ستمكار بر خويش
هستم , تو بر من حـجـت دارى و مرا بر توهيچ حجتى نيست و چيزى را نتوانم به دست
آورد, مگر آن چه را كه تو به من دهى و از چيزى نتوانم پرهيز كرد و خود را نگهداشت ,
مگر اين كه تو مرا نگه دارى .
آن چه مانع تقوا مى شود.
ـ امام على (ع ): جاى گرفتن تقوا دردلى كه شيفته دنيا باشد, حرام است .
ـ امام عسكرى (ع ): هر كه از چهره هاى مردم پروا نكند, از خداوند پروا نمى كند.
ـ امـام عـلـى (ع ): بـه خدا قسم هيچ بنده اى را نمى شناسم كه تقوايش سودمند باشد,
مگر اين كه زبانش را نگهدارد.
ـ كسى كه مخاصمه كند, نمى تواند ازخدا پروا داشته باشد.
حق تقوا.
قرآن :.
((اى كسانى كه ايمان آورده ايد , از خدا آن گونه كه حق پروا كردن از اوست , پروا
كنيد و زينهار , جز مسلمان نميريد)).
ـ پـيـامـبـر خـدا(ص ): از خـدا چـنـان كـه سزاوار است پروا كنيد, بدين گونه كه
اطاعت شود و نافرمانى نشود و پيوسته ياد شود و هيچ گاه فراموش نگردد.
ـ امـام صـادق (ع ) ـ در پـاسـخ به سؤال از آيه ((اتقوا اللّه حق تقاته )) ـ : (حق
تقوا از خدا اين است ) كـه اطـاعت شود و نافرمانى نشود و پيوسته ياد شود و هرگز
فراموش نگردد و سپاسگزارى شود و ناسپاسى نشود.
ـ ابـوبـصـير: از حضرت صادق (ع ) درباره آيه ((اتقواللّه حق تقاته )) پرسيدم ,
فرمود: اين آيه منسوخ شده است عرض كردم : ناسخ آن چيست ؟
فرمود: آيه ((اتقوا اللّه ما استطعتم )).
ـ امـام عـلـى (ع ): از خـداوند چنان كه سزاوار است پروا كنيد و در خشنودى او
بكوشيد و از عذاب دردآورش كه شما را برحذر داشته است ,حذر كنيد.
ـ تـقواى خدا, هميشه خود را به امتهاى گذشته و آينده عرضه كرده و مى كند, زيرا مردم
در فردا (ى قـيامت ) كه خداوند آن چه را آغاز كرده است بر مى گرداند و آن چه را
داده است باز مى گيرد, به تقوا نيازمندند و چه اندكند كسانى كه تقوا را چنان كه
بايد و شايد در پيش گيرند.
ـ شـمـا را بـه تـقـواى خدا سفارش مى كنم ,زيرا كه آن حق خداست بر شما تقوا همواره
خود را بر امـت هاى گذشته و آينده عرضه كرده و مى كند, زيرا مردم در فرداى قيامت كه
خداوند آن چه را آغـاز كـرده اسـت بـاز مى گرداند و آن چه را داده است مى گيرد و از
آن چه عطا فرموده است باز خـواسـت مـى كـنـد, به تقوا نيازمندند و چه اندكند كسانى
كه تقوا را پذيرفته و چنان كه بايسته و سزاست به كارش بسته باشند! اينان اندك
شمارند.
ـ از خـداونـدپرواكنيد, همانندخداپروايى كسى كه از همه وابستگى ها رسته و دامن همت
به ميان بسته و در سر فرصت شتافته و با هراس سبقت جسته و درباره بازگشت به قرارگاه
و فرجام كار و عاقبت بازگشتگاه , انديشيده است .
ـ اى بندگان خدا, از خدا پروا كنيد, پروادارى تيز هوشى كه انديشيدن دل , او را
مشغول ساخته و ترس (از خدا و عذاب ) پيكرش را رنجور داشته و عبادت شبانه خواب ,
اندكش را گرفته و اميد (به خـدا و پـاداش ) او را در روزهاى داغ , به تحمل تشنگى
(روزه دارى ) وا داشته و بى توجهى به دنيا از شهوت هايش باز داشته است .
ـ از خـدا پـروا كـنـيـد, همانند خدا پروايى كسى كه (حق را) شنيد و خشوع كرد, مرتكب
(حرام و گـنـاه ) شد و اعتراف (و توبه ) كرد ترسيد و كار(نيكو) كرد حذر كرد و (به
سوى پاداش ) شتافت , يقين كرد و كار نيك به جا آورد و پند داده شد و پندگرفت .
ـ از خـدا بـتـرسيد همچون خدا ترسى كسى كه يقين كرد و نيكى به جا آورد و پند داده
شد و پند گـرفـت و بـر حـذر داشته شد و حذر كرد و بينايش كردند و بينا شد و از كيفر
ترسيد و براى روز حساب كار كرد.
ـ از خدا پروا كنيد, به مانند خدا پروايى كسى كه دلش را به تفكر مشغول داشت و زبانش
را به ذكر (و يـاد خـدا) جـنـباند و ترس را براى ايمنى خود پيش فرستاد (در دنيا از
عذاب آخرت ترسيد و از گناه باز ايستاد تا در آخرت از ترس و عذاب ايمن بماند).
تفسير تقوا.
ـ امام على (ع ): تقوا, اجتناب (ازمعصيت خدا) است .
ـ عصمت (و مصونيت از گناه ) به تقوا بسته شده است .
ـ امام صادق (ع ) در پاسخ به سؤال ازمعناى تقوا, فرمود: تقوا اين است كه خداوند در
جايى كه تو را فرمان داده است غايب نبيند ودر آن جا كه تو را نهى كرده است , حاضر
نيابد.
ـ امام على (ع ): تقوا اين است كه انسان ازهر آن چه او را به گناه مى كشاند, پرهيز
كند.
ـ با تقوا كسى است كه از گناهان بپرهيزد.
ـ اساس تقوا, ترك شهوت است .
ـ هر كه بر شهوت خود مسلط باشد, با تقواست .
ـ در هنگام پيش آمد شهوت ها و لذت هاست كه پارسايى تقوا پيشگان معلوم مى شود.
ـ شالوده تقوا, رها كردن دنياست .
ـ تقوا, بنياد ايمان است .
ـ امام صادق (ع ): هرگز گريه آنان تورا نفريبد, بلكه تقوا در دل است .
ـ پيامبر خدا(ص ): همه تقوا اين است كه آن چه نمى دانى بياموزى و آنچه را مى دانى
به كار بندى .
ـ امام على (ع ): پايانه هاى خروجى هاى تقوا, آغازهاى ورودى هاى پرهيز است .
بحثهايى پيرامون تقوا و مراتب آن در چند فصل :.
1 ـ قانون و خوى هاى والا و توحيد:.
هيچ قانونى كارآيى نخواهد داشت , مگر به وسيله ايمان كه آن ايمان هم به وسيله خلق و
خوى هاى والا حفظ شود و آن اخلاقيات هم به واسطه توحيدضمانت اجرايى پيدا كند
بنابراين , توحيد همان ريـشـه اى اسـت كـه درخـت سـعادت آدمى را رشد مى دهد و شاخ
وبرگ اخلاقيات والا را در آن مـى رويـانـد و اين شاخه هايند كه ميوه هاى پاك و
پاكيزه خود را در جامعه به بارمى آورند خداوند مـتـعـال مـى فـرمـايد: ((آيا نديدى
كه خدا چگونه مثل زده , سخنى پاك مانند درختى پاك است كـه ريـشه اش استوار وشاخه اش
در آسمان است ؟
ميوه اش را هردم به اذن پروردگارش مى دهد و خدا مثل ها رابراى مردم مى زند شايد كه
آنان پند گيرند و مثل يك سخن ناپاك مانند يك درخت ناپاك است كه از روى زمين كنده
شده و قرارى ندارد)).
خداوند, ايمان به خدا را به درختى ريشه دار تشبيه كرده و مقصود از اين درخت قطعا
توحيد است و فرموده كه اين درخت ميوه ها دارد كه هر دم به اذن پروردگارش به بار مى
نشاند و ميوه درخت تـوحـيـد همان عمل صالح و كارشايسته است و نيزشاخه هايى دارد كه
عبارتند از اخلاقيات والايى چون پرهيزگارى و خويشتندارى و شناخت و شجاعت ودادگرى و
مهربانى و امثال اين ها.
در جـايـى ديـگـر مى فرمايد: ((سخن پاك به سوى او بالا مى رود و كار شايسته آن را
بالا مى برد)) خداوند دراين آيه , سعادت بالا رفتن به سوى خداوند را ـ كه همان تقرب
به اوست ـ به سخن پاك اخـتـصـاص داده كه همان اعتقاد حق و درست است و عملى را كه
شايسته و مناسب با آن اعتقاد باشد, بالا برنده آن اعتقاد وكمك آن درصعود قرار داده
است .
تـوضـيـح ايـن كـه همه مى دانيم كه انسان به كمال نوعى خود دست نمى يابد و در
زندگيش به سعادت ـ يعنى همان چيزى كه بزرگترين هدف زندگى او را تشكيل مى دهد ـ نمى
رسد, مگر از طـريـق اجـتماع افرادى كه دركارهاى فراوان و متنوع زندگى با يكديگر
همكارى كنند, زيرا يك انسان به تنهايى از عهده انجام همه اين كارها بر نمى آيد.
ايـن هـمـان عـامـلى است كه انسان , اين موجود اجتماعى , را نيازمند آن كرده است كه
قوانين و مقرراتى وضع كند تا بدين وسيله جلو پايمال شدن و از بين رفتن حقوق افراد
را بگيرد و هر فردى از افراد اجتماع به قدر توان خود كار كند و سپس كارها و نتايج
كار خود را مبادله كنند و هريك به قـدر ارزش عمل خود از نتيجه عمل ديگران برخوردار
شود, بدون آن كه شخص نيرومند و مقتدر ستم كند يا حق افراد ضعيف و ناتوان پايمال
شودو مورد ستم قرار گيرند.
مـسلم است كه اين قوانين و مقررات زمانى كارآيى دارند كه هم پاى قوانين و مقررات
كيفرى در مـيـان بـاشدتا متخلفان از قوانين و مقررات حقوقى و تجاوزگران به حقوق
مردم را تهديد كند و بـدى هاى آنان را به بدى كيفر دهد و هم قوانين و مقررات ديگرى
وجود داشته باشد كه آنان را به كـارهـاى نـيـك تـشـويق و ترغيب نمايد ونيز نيروى
حاكمه اى لازم است تا با حاكميت عادلانه و درست بر مردم , ضامن اجراى اين قوانين
باشد.
ايـن آرزو وقـتى تحقق پيدامى كند كه قوه مجريه قوانين هم جرم را بشناسد و هم بر
مجرم تسلط داشته باشد,ولى اگر جرم را نشناسد و بر اثر بى اطلاعى يا غفلت او جرم
صورت گيرد ـ كه چنين مـواردى الـبـته بسيار است ـدر اين صورت هيچ چيز مانع تحقق جرم
نخواهد شد و قوانين هم به خودى خود دستى ندارند كه از وقوع جرم جلوگيرى كنند همچنين
اگر قوه مجريه بر اثر فقدان قواى لازم يا سهل انگارى در سياست و عمل , ناتوان باشد
ودر نتيجه , افراد مجرم بر آن استيلا يابند يـا مـجـرم قـدرتـش بـيـشـتـر از نـيروى
اجرايى باشد, قوانين پايمال مى شود وتخلف و تعدى به حـقـوق مـردم شـايـع مى شود و
انسان هم ـ همان گونه كه در مباحث گذشته بارها گفته ايم ـ طـبـعـاسود جوست و مى
خواهد منافع را به طرف خود بكشاند, هرچند با اين كار به ديگران زيان وارد آورد.
اين مصيبت وقتى بزرگتر مى شود كه اين توانايى بر تخلف در خود قوه مجريه متمركز شود
و يا در وجـودشـخـصـى كـه زمـامـدار كارهاست جمع گردد در اين صورت , مردم را به ضعف
و زبونى مـى كـشـانـد و اين قدرت را ازآنان سلب مى كند كه او را به جاده عدالت
برگردانند و به راه حق بـازش آورنـد در چـنـين وضعى , قوه مجريه ياشخص حاكم فعال
مايشا گشته هيچ قدرتى ياراى مقاومت در برابر او را نخواهد داشت و خواست خواست
اوخواهد بود.
تاريخ بشر آكنده از داستان هاى ستمگران و سركشان و زورگويى هاى بيرحمانه آنان بر
مردم است و درحـال حـاضـر نـيـز در بـيـشتر نقاط جهان عينا شاهد چنين وضعى هستيم
بنابراين , قوانين ومـقـررات اجـتـمـاعـى هـر انـدازه هم مفاهيم عادلانه داشته
باشند و احكام كيفرى هر قدر هم سـخـتـگـيـرانه باشند, به خودى خود در جامعه اجرا
نمى شوند و جلو تخلف را نمى گيرند, مگر با اخـلاق فـاضله انسانى كه ريشه ظلم و
فسادرا بركند, مانند ملكه و خصلت پيروى از حق و احترام نهادن به انسانيت و عدالت و
كرامت وزندگى واشاعه رحم ومهربانى وامثال اين ها.
نـبـايـد از مـشـاهده قدرت و شوكت ملت هاى مترقى و نظم و عدالتى كه در ميان آن ها
مشاهده مـى شـود, ولـى قـوانـيـن خود را بر شالوده هاى اخلاقى بنا نكرده اند فريب
خورد چرا كه اين امور ضمانت اجرايى ندارند, چه آنان مردمى هستند كه انديشه اجتماعى
دارند و هر فرد آنان جز به نفع و خـيـر مـلـت خود و دور كردن ضرر وزيان از آن نمى
انديشد ملت هاى آنان جز برده كردن ديگر ملت هاى ضعيف و استثمار آن ها و
استعماركشورهايشان و مباح دانستن جان و مال و ناموس آن ها هـدفـى نـدارنـد و اين
پيشرفت و ترقى تنها چيزى كه براى آنان به ارث گذاشته , اين است كه آن ستم ها و
زورگويى هايى كه جباران و ستمگران گذشته بر افراد تحميل مى كردند, اينان بر جوامع
روا مـى دارنـد بنابراين , ملت امروز, جاى فرد ديروز را گرفته است , و كلمات از
معانى اصلى خود دور افـتاده اند و مفاهيمى ضد آن ها را به خود گرفته اند دم از
آزادى و شرافت و عدالت و فضيلت زده مى شود, اما منظور بردگى و پستى و ستم و رذالت
است .
بـارى , قـوانـيـن و مـقـررات تـنها زمانى از تخلف و پايمال شدن در امان مى مانند,
كه بر شالوده اخلاقيات والاى انسانى بنا شوند و پشتوانه آن ها اين خلق و خوى ها
باشد.
همين اخلاقيات هم زمانى مى تواند سعادت جامعه را تامين كند و انسان را به سوى اعمال
شايسته و درست بكشاند كه بر توحيد متكى باشند, يعنى ايمان داشتن به اين كه جهان ـ و
از جمله انسان ـ را خـدايى يگانه و ابدى و ازلى است كه هيچ چيز از حيطه دانش او
بيرون نيست و احدى بر قدرت او چيره نمى آيد و همه اشيا را بر كاملترين نظام آفريده
است , بى آن كه بدان ها نيازى داشته باشد و به زودى همه را به سوى خود باز مى
گرداند و به حساب اعمالشان رسيدگى مى كند ونيكوكار را بـه خـاطر كار نيكش پاداش مى
دهد و بدكار را به سزاى بدكرداريش به كيفر مى رساند و آنان را يا دربهشت و نعمت و
يا در دوزخ و عذاب جاودانه مى سازد.
پيداست كه وقتى اخلاق بر چنين باورى متكى باشد, براى آدمى هم و غمى جز اين باقى نمى
ماند كـه سـعـى كـنـد با اعمال و رفتار خود رضايت خداوند را به دست آورد و تقوا و
خداپروايى مانعى درونى است كه او را ازارتكاب جرم باز مى دارد اگر طفل اخلاق از
پستان چنين عقيده اى ـ عقيده توحيد ـ شير ننوشد, بى گمان براى انسان در كارهاى
زندگيش هدفى جز بهره مند شدن از متاع ايـن دنـيـاى فـانى و لذت بردن از لذايذ زندگى
مادى باقى نمى ماند و نهايت چيزى كه بتواند به وسـيـلـه آن زنـدگى خود را تعديل
بخشد و قوانين زندگى اجتماعى خودرا حفظ كند, اين فكر اوسـت كـه براى جلوگيرى از
متلاشى شدن جامعه و فساد اجتماع بايد به قوانين جارى درميان خـود پايبند باشد و
بايد خود را از پاره اى خواست هايش محروم سازد تا بدين وسيله جامعه را حفظ كـنـد و
ازاين طريق به ديگر خواسته هاى خود برسد و در زمان حياتش مردم از او تعريف و تمجيد
كنند يا بعد از مرگش نام او را با خطوط زرين در اوراق تاريخ بنگارند.
البته تعريف و تمجيد مردم از كار انسان تا حدودى مشوق هست , اما اين مطلب تنها در
امور مهمى رخ مـى دهـد كـه مـردم از آن هـا مـطلع مى شوند اما در كارهاى جزئى يا
امورى كه مردم خبردار نـمـى شـونـد, مـانـند كارهاى سرى و مخفيانه , چيزى مانع اين
كارها نمى شود و اما موضوع زنده مـانـدن ياد و آوازه بلند و نام نيك ـ كه غالبا در
مواردى مؤثر است كه پاى فداكارى و جانبازى در مـيـان بـاشد, مانند كشته شدن در راه
وطن و بذل مال و صرف وقت در راه ترقى كشور و تقويت مـبانى حكومت و امثال اين ها ـ
چيزى نيست كه از كسى سر بزند كه همين به اين ها اعتقاد داشته بـاشـد و هـم اعتقاد
به حيات اخروى را يك باور خرافى بداند, زيرا بر اساس چنين اعتقادى , بعد از مردن و
رفتن انسان از اين دنيا, ديگر او وجود ندارد تا از تعريف وتمجيد مردم يا نام نيك
سودى به او بـرسـد كدام انسان عاقل است كه خودش را محروم كند تا ديگران بهره
برند,يا خود را به كشتن دهد تا ديگران زندگى كنند, در صورتى كه از نظر او بعد از
مرگ چيزى جز بطلان و نابودى وجود ندارد و اعتقاد خرافى هم با كمترين توجه و التفات
پايه هايش سست مى شود و درهم فرو مى ريزد.
پس , روشن شد كه هيچ يك از اين عوامل و انگيزه ها نمى تواند جاى توحيد را بگيرد و
در بازداشتن انـسان از گناه و زير پا گذاشتن قوانين و مقررات جايگزين آن شود, به
ويژه اگر عمل از مواردى باشد كه طبعا علنى نمى گردد و مخصوصا آن عملى كه اگر فاش
شود, به دلايلى كه اقتضاى آن را دارد, برخلاف آنچه بوده است فاش مى شود مانند
ماجراى همسر عزيز مصر با يوسف (ع ) كه قبلا گفتيم يوسف بر سر دو راهى قرار داشت
:خيانت به عزيز مصر درباره همسرش و متهم شدن او از سـوى زليخا در نزد همسرش به اين
كه نسبت به وى قصد بد داشته است و تنها چيزى كه حضرت يـوسـف (ع ) را از ارتـكاب
گناه و خيانت بازداشت ـ و جز آن هيچ عامل ديگرى بر سر راهش وجود نداشت ـ علم و
معرفت به مقام پروردگارش بود.
2 ـ تقواى دينى به وسيله يكى از اين سه امر دست مى دهد:.
مـى تـوانـيـد بگوييد كه خداوند سبحان با يكى ازاين سه راه عبادت مى شود: ترس ,
اميد و محبت خداوند متعال مى فرمايد: ((در آخرت عذابى سخت است ومغفرت و خشنودى خدا
و زندگى دنيا كـالاى فـريـبنده اى بيش نيست )) بنابراين , شخص با ايمان بايد نسبت
به ماهيت دنيا توجه داشته بـاشـد و بداند كه دنيا متاع فريبنده است , به سرابى در
بيابان مى ماند كه انسان تشنه كام آن را آب مـى پـندارد, اما چون نزديكش مى رود
چيزى نمى يابد او نبايد دنيا را هدف كارهاى زندگى خود قـرار دهـدو بـايـد بداند كه
در پس اين دنيا سرايى است كه سراى واپسين مى باشد و در آن جا به نتيجه اعمال خود مى
رسد واين نتيجه , يا عذابى سخت است كه در ازاى كارهاى زشت مى باشد و يـا مغفرت
خداوند است كه در قبال اعمال وكردارهاى نيك و شايسته مى باشد و بر اوست كه از آن
عذاب بترسد و به آن مغفرت اميدوار باشد و علاوه براين خشنودى خداوند نيز هست كه
بايد انسان خشنودى او را بر خشنودى خودش مقدم بدارد.
الـبـتـه مـردم در تـرجـيـح و انـتخاب هريك از اين سه راه متفاوتند بعضى كه اكثريت
را تشكيل مـى دهـنـد, تـرس بـر آن ها چيره است و هرچه بيشتر در وعده هاى عذاب
خداوند به ستمكاران و نـافرمانان و گنهكاران مى انديشند, بر ترس درونى آن ها افزوده
تر مى شود و بدن هايشان بيشتر به لرزه مى افتد و بدين ترتيب , از ترس عذاب خداوند
به سمت عبادت او كشيده مى شوند.
بر بعضى ديگر حس طمع و اميد غلبه دارد و هرچه بيشتر به وعده هاى الهى و ثواب و
درجاتى كه خـداونـدبـراى بـندگان صالح خود آماده كرده مى انديشند اميد و طمعشان
بيشتر مى شود و به طمع مغفرت و رحمت خداوند, در تقوا بيشتر مى كوشند و به اعمال
صالح پايبندى بيشترى نشان مى دهند.
دسته سوم كه همان خداشناسانند و عارف به مقام الهى هستند, خداوند را نه از ترس كيفر
عبادت مى كنند ونه به طمع پاداش , بلكه او را مى پرستند چون شايسته عبادت و پرستش
است چون خدا را داراى اسـماى حسنى وصفات برينى كه شايسته شان اوست شناخته اند و
دانسته اند كه خداوند پروردگار و مالك سود ايشان و اراده ورضاى ايشان و مالك هر چيز
ديگرى غير ايشان است و تنها اوست مدبر امور و آنان بندگان خدا بيش نيستند,همين و بس
و بنده وظيفه اى ندارد جز اين كه خـداوندگارش را بندگى كند و خشنودى و خواست او را
برخشنودى و خواست خود مقدم دارد از ايـن روسـت كـه خـدا را بندگى مى كنند و هر عملى
را كه انجام مى دهند ياترك مى كنند جز رضـايـت او را نـمـى طـلـبند, نه توجهى به
عذاب دارند كه از ترس آن عبادت كنند, و نه التفات بـه پاداشى كه از سر اميد و طمع
بدان پرستش كنند, اگر چه از عذاب او مى ترسند و به رحمتش اميد دارند اين سخن امير
المؤمنين (ع ) نيز اشاره به همين مطلب دارد آن جا كه مى فرمايد: ((من تو را از ترس
آتشت و به طمع بهشتت عبادت نمى كنم , بلكه تو را شايسته عبادت يافتم و از اين رو به
عبادتت پرداختم )).
ايـن عـده از آن جـايـى كـه تـمام خواسته ها و تمايلات گوناگون خود را متوجه جلب
خشنودى پـروردگـارشان كرده اند و اعمال خود را يكسره وقف طلب هدفى كه همان
پروردگارشان باشد سـاخته اند, محبت الهى دردل هايشان ظهور مى كند چون اينان خدا را
به همان نحوى شناخته اند كـه او خـود بـه آنـان شـناسانده است و خودش را به
نيكوترين اسما ناميده و ذاتش را به هر صفت زيـبـايى وصف كرده است و انسان يكى از
ويژگى هايش اين است كه مجذوب زيبايى مى شود, چه رسـد بـه زيـبـاى مـطـلق ! مى
فرمايد: ((اين است خداوند, پروردگار شما,معبودى جز او نيست , آفـريـننده هر چيزى
است , پس او را بپرستيد)) و مى فرمايد: ((خدايى كه خلقت هر چيزى را نيكو قرار داد))
مى فرمايد كه آفرينش بر مدار حسن و زيبايى مى چرخد و اين دو (آفرينش و زيبايى ) به
هم پيوسته اند و هر يك مصداق ديگرى است در آيات فراوانى يادآور مى شود كه هر چه
آفريده است , نشانه اى است بر وجود او و در آسمان ها و زمين براى هوشمندان نشانه
هايى وجود دارد بنابراين , در عـالـم هـستى چيزى نيست كه بر خداوند متعال دلالت
نداشته باشد و حكايت از جمال و جلال او نكند.
پـس , اشيا و موجودات به لحاظ انواع آفرينش و زيبايى و حسنى كه دارند, نشانگر جمال
بيكران او هستند واو را بر حسن فناناپذيرش حمد و ثنا مى گويند و به لحاظ انواع نقص
و نيازى كه در آن ها وجـود دارد, نـشـانـگـرغـنـاى مطلق او هستند و ساحت قدس و
كبريا را تسبيح و تنزيه مى كنند همچنان كه مى فرمايد: ((و هيچ چيزنيست مگر اين كه
او را تسبيح و ستايش مى كند)).
پـس , ايـن دسـته از مردم در شناخت موجودات از همان راهى مى روند كه پروردگارشان به
آنان نشان داده وآن ها را به ايشان شناسانده است و آن راه اين است كه موجودات نشانه
هاى او هستند و عـلامـاتى از صفات جمال و جلال حق مى باشند و موجودات خودى و اصالت
و استقلالى ندارند و تـنـهـا بـه منزله آينه هايى هستند كه باحسن و زيبايى خود حسن
و زيبايى بيكران ماوراى خود را متجلى مى سازند و با فقر و نيازمنديشان غناى مطلقى
را كه احاطه شان كرده است نشان مى دهند و بـا خـوارى و مـسـكـنتى كه دارند عزت و
كبرياى مافوق را بيان مى كنند كسى كه با اين ديد به هستى نگاه كند, ديرى نمى پايد
كه جانش مجذوب ساحت عزت و عظمت مى شود و دلش از عشق و محبت الهى لبريز مى گردد, به
طورى كه خودش و همه چيز را از ياد مى برد و نقش خواهش ها و امـيـال نـفـسـانى را از
درون خود پاك مى سازد و دل خود را به قلبى سليم و پاك كه در آن جز خداوندنيست تبديل
مى كند خداوند متعال مى فرمايد: ((و كسانى كه ايمان آوردند خدا را سخت تر دوست مى
دارند)).
به همين دليل است كه پويندگان اين راه , دو راه ديگر يعنى راه عبادت از ترس و راه
عبادت از سر امـيـد وطمع را خالى از شرك نمى بينند, زيرا كسى كه خدا را از ترس مى
پرستد, درحقيقت براى دور كـردن عذاب ازخود به او متوسل مى شود, همچنان كه آن كه به
طمع ثواب و پاداش خداوند عـبـادتـش مـى كـنـد, در واقع او راوسيله اى براى رسيدن به
نعمت و كرامت قرار مى دهد و اگر مـى تـوانـسـت بـدون عـبـادت خداوند به هدف
خودبرسد, خدا را نمى پرستيد و گرد شناخت او نـمـى گـشـت قـبلا از حضرت صادق (ع )
نقل كرديم كه فرمود: ((آيادين جز محبت است )) و در حـديـثـى ديگر مى فرمايد: ((من
خداوند را از روى عشق و محبت به او عبادت مى كنم و اين مقام نـهـفـتـه اى اسـت كه
جز دست پاكان به آن نرسد )) علت آن كه اهل حب و عشق به خدا را پاكان خـوانده و
دانسته , اين است كه آنان از هواهاى نفسانى و آلايش هاى مادى بدورند بنابراين ,
اخلاص در عبادت جز ازطريق محبت كامل نمى شود.
3 ـ چگونه محبت باعث اخلاص مى شود؟
.
عبادت خداوند متعال از ترس عذاب , انسان رابه ترك كردنها وا مى دارد, يعنى به زهد و
بى رغبتى بـه دنـيـا براى نجات در آخرت پس , زاهد كارش اين است كه از محرمات يا
كارهايى كه در معناى حرام است , يعنى ترك واجبات , دورى كند عبادت خداوند به طمع
ثواب وپاداش انسان را به عمل وا مـى دارد, يـعـنـى عبادت كردن در دنيا با اعمال
شايسته و نيك براى دست يافتن به نعمت هاى آخـرت و بهشت پس , عابد كارش اين است كه
به واجبات ياكارهايى كه در معناى واجب مى باشد, يعنى ترك حرام , مى پردازد اين هر
دو راه در حقيقت شخص را به اخلاص براى دين مى كشانند, نه اخلاص براى خداوند دين .
امـا محبت خداوند سبحان , دل را از تعلق به غير خدا, يعنى زخارف و زيورهاى دنيا
مانند فرزند و هـمسر ومال و ثروت و مقام و حتى از خود و حظوظ و آمال نفسانى پاك مى
سازد و دل را منحصرا مـتـعـلـق بـه خدا و هرآن چه منسوب به اوست از قبيل دين و
پيامبر و ولى و همه چيزهايى كه به نحوى از انحا به خداوند مربوطمى شود, مى سازد چرا
كه دوست داشتن هر چيزى , دوست داشتن آثار آن را نيز در پى دارد.
پس , چنين انسانى از ميان كارها آن كارى را دوست دارد كه خداوند دوستش بدارد و آن
كارهايى را دشـمـن دارد كـه خدا دشمنش بدارد و با خشنودى خدا و براى خشنودى او
خشنود مى شود و بـراى خـشم خدا و به خاطرخشم او خشم مى گيرد اين محبت نورى است كه
راه عمل را براى او روشـن مـى سـازد خداوند متعال مى فرمايد:((آيا كسى كه مرده بود
و ما زنده اش كرديم و برايش نـورى قرار داديم تا به واسطه آن ميان مردم راه رود؟
)) واين محبت همان روحى است كه او را به نـيـكـى ها و كارهاى شايسته رهنمون مى شود
خداوند مى فرمايد: ((و آنان را با روحى از خود تاييد كرد)) و اين است راز آن كه از
چنين شخصى جز زيبايى و نيكى سر نمى زند و از هر امرناخوشايند و زشـتـى دورى مـى
كـنـد بـه هيچ موجودى از موجودات عالم و به هيچ حادثه اى كه در عالم رخ مـى دهـد,از
مـهـم يـا غير مهم و زياد يا كم , نمى نگرد مگر اين كه آن را دوست مى دارد و زيبايش
مى بيند, زيرا آن ها رانشانه هاى محضى مى بيند كه جمال مطلق و زيبايى بيكران خالى
از هر زشتى و ناخوشايندى را كه درماوراى آن هاست جلوه گر مى سازند.
به همين دليل , چنين انسانى از نعمت پروردگار خود شادمان محض است كه غمى با آن
آميخته نـيست وغرق در لذت و ابتهاجى است كه درد و اندوهى بدان راه ندارد و در امن و
امانى است كه خـوف و هراسى در آن يافت نمى شود چون اين عوارض سؤ وقتى عارض مى شوند
كه انسان بدى و سـوئى را درك بـكند و شر ومكروهى را ببيند و كسى كه جز خوبى و
زيبايى نمى بيند و حوادث را جـز بـه مـراد دل و بر وفق رضاى خويش نمى يابد, غم و
اندوه و ترس و هر آن چه كه انسان را بد و ناخوشايند مى آيد و او را آزار مى دهد, در
چنين كسى راه ندارد بلكه چنان سرور و ابتهاج و آرامشى بـه او دسـت مـى دهـد كه جز
خداى سبحان كسى از اندازه آن خبرندارد و اين مرحله اى است كه نـفـوس عـادى توان درك
و رسيدن به كنه آن را ندارند و تنها با نوعى تصور ناقص مى توانند آن را ادراك كنند.
آيـاتـى مـانـند ((بدانيد كه بر دوستان خدا نه بيمى است و نه آنان اندوهگين مى شوند
همانان كه ايـمـان آورده وپـرهـيـزگـارى ورزيده اند)) و ((كسانى كه ايمان آورده و
ايمان خود را به شرك نيالوده اند, آنان راست ايمنى وايشان راه يافتگانند)) اشاره به
همين معنا دارد.
و اينان همان مقربانى هستند كه به قرب خداى متعال دست يافته اند, زيرا هيچ يك از
محسوسات يـامـوهـومـات يـا هوس هاى نفسانى يا تلبيسات شيطانى ميان آنان و
پروردگارشان مانع و حايل نـمـى شـود چـون آنـچـه مى بينند و به نظرشان مى آيد,
نشانه اى است آشكار كننده حق تعالى نه پـرده اى پـوشـان به همين دليل , خداوندعلم
اليقين را بر ايشان اضافه مى كند و با كنار زدن پرده مـيـان خـود و آنـان , حـقايقى
را كه نزد اوست و از ديد اين چشم هاى كور مادى پوشيده مى باشد برايشان مكشوف مى
سازد خداوند در اشاره به همين معنا مى فرمايد: ((نه چنين است , در حقيقت , كتاب
نيكان در عليون است و تو چه دانى كه عليون چيست ؟
كتابى است نوشته شده مقربان آن را مـشاهده مى كنند)) و مى فرمايد: ((هرگز چنين نيست
, اگر علم اليقين داشتيد! به يقين دوزخ رامـى بـيـنـيـد)) دربـاره ايـن موضوع در
جلد ششم كتاب در ذيل آيه ((يا ايها الذين آمنوا عليكم انفسكم )) توضيحاتى داديم .
كوتاه سخن آن كه اين طايفه در حقيقت همان كسانى هستند كه به خدا توكل كرده اند و
كارهاى خـود را بـه اوواگـذار سـاخـتـه انـد و بـه قضاى او خشنودند و در برابر
فرمان او سر تسليم فرود آورده انـد, زيـرا جز خوبى نمى بينندو جز زيبايى مشاهده نمى
كنند و همين معنا باعث مى شود, تا مـلـكات فاضله و اخلاقيات والاى متناسب با اين
عقيده توحيدى در جان هايشان ريشه دواند و در نتيجه , همان طور كه در اعمال خود
اخلاص دارند, در اخلاق نيز مخلص هستند و اين است معناى اخلاص دين براى خدا مى
فرمايد: ((اوست زنده , معبودى جز او نيست ,پس , او را در حالى كه دين را برايش خالص
و بى آلايش گردانيده ايد بخوانيد)).
4 ـ خالص شدن بنده به وسيله خدا:.
بـه ايـن مـعناست كه بنده اخلاص درونى خود را منسوب به خدا مى داند, چرا كه بنده هر
چه در خـود مـى بيند ازآن خدا مى داند و او را مالك همه وجود خود مى شمارد و هر چه
خدا به ملكيت او در آورده اسـت , مـالـك حـقيقى اش خداست بنابراين , اگر بنده دين
خود ـ يا بگوييد: خودش ـ را براى خدا خالص كرده , در حقيقت اين خداوند است كه او را
براى خود خالص كرده است .
يك نكته در اين جا هست و آن اين كه خداوند سبحان بعضى از بندگان خود را با فطرتى
مستقيم و خـلـقـتـى مـعـتـدل ايـجـاد كـرده اسـت به همين دليل , اين عده از همان
ابتدا با اذهانى تيز و دريافت هايى درست و جان هايى پاك و دل هايى سالم نشو و نما
يافته اند و به صرف صفاى فطرت و سلامت نفس به نعمت اخلاص رسيده اند, درصورتى كه
ديگران با كوشش و زحمت بدان مى رسند و حـتـى اخـلاصى كه آنان بدان رسيده اند, عالى
تر و والاتراست , زيرا درون هايشان از آلودگى به آلايـش هـاى موانع و مزاحمات پاك
بوده است و ظاهرا همينانند كه درعرف قرآن به نام مخلصان خدا از آن ها ياد شده است .
ايـنـان همان پيامبران و امامان معصوم هستند و قرآن كريم تصريح كرده است كه خدا اين
عده را اجـتبانموده يعنى براى خود جمع كرده و براى حضرت خويش خالصشان ساخته است مى
فرمايد: ((و آنان رابرگزيديم و به راه راست راهنمايى كرديم )) نيز مى فرمايد:
((اوست كه شما را برگزيد و در دين بر شما سختى قرار نداده است )).
خـداوند به اين عده چنان علم و معرفتى ارزانى داشته است , كه آنان را از ارتكاب
گناهان و انجام نـافـرمانى هانگه مى دارد و با وجود آن صدور هر گناه و معصيتى , اعم
از كوچك و بزرگ ناممكن مى شود فرق عصمت وملكه عدالت همين است , زيرا هر دوى آن ها
از صدور گناه و معصيت مانع مى شوند, اما با وجود عصمت درشخص صدور معصيت ناممكن مى
شود, برخلاف ملكه عدالت كه اين امر را ناممكن نمى سازد.
قـبـلا گـفتيم كه از ويژگى هاى اين عده اين است كه از پروردگار خود شناخت هايى
دارند كه ديـگـران فاقد آن هستند خداوند سبحان اين معنا را تاييد مى كند و مى
فرمايد: ((خدا منزه است از آن چه در وصف مى آورند به استثناى (توصيف ) بندگان مخلص
خدا)).
همچنين گفتيم كه محبت الهى باعث مى شود اين عده فقط چيزى را بخواهند كه خداوند آن
را مـى خواهد واز معاصى روى گردان شوند خداوند اين مطلب را نيز در چند جاى كلام خود
به نقل قـول از ابـلـيـس بيان فرموده است , مانند آيه ((گفت : به عزتت سوگند كه همه
آن ها را گمراه مى كنم , مگر آن بندگان خالص شده تو را)).
از جـمـلـه دلايـلـى كـه نـشـان مـى دهـد عـصمت از زمره علم است , آيه اى است كه
خطاب به پـيـامبرش (ص )مى فرمايد: ((و اگر فضل خدا و رحمت او بر تو نبود, طايفه اى
از ايشان آهنگ آن داشتند كه تو را از راه به دركنند, و (لى ) جز خودشان را گمراه
نمى سازند و هيچ گونه زيانى به تـو نـمى رسانند و خدا كتاب و حكمت بر تونازل كرد و
آن چه را نمى دانستى به تو آموخت و تفضل خـدا بـر تـو هـمـواره بزرگ است )) ما در
تفسير سوره نساپيرامون معناى اين آيه به تفصيل سخن گفته ايم نيز آيه اى است كه از
زبان يوسف مى فرمايد: ((گفت :پروردگارا, زندان براى من خوشتر اسـت از آن چـه مـرا
بـه آن مى خوانند و اگر نيرنگ آنان را از من باز نگردانى ,به سوى آنان خواهم گراييد
و از نادانان خواهم بود)).
از ايـن مـطـلـب كه عصمت از قبيل علم و معرفت است , چند نكته روشن مى شود اول :
اختلاف و تـفـاوت ايـن عـلـم با ساير علوم و معرفت ها در اين است كه تاثير عملى آن
يعنى بازدارى انسان از نـاشـايـسـت و وا داشـتـنـش به آن چه شايسته است , يك تاثير
قطعى تخلف ناپذير هميشگى است , بـرخلاف ساير علوم و معارف كه اين تاثيرآن ها اكثرى
و غير دائمى است خداوند متعال مى فرمايد: ((و بـا آن كه دل هايشان بدان يقين داشت
(از روى ظلم و تكبر) آن را انكار كردند)) در جاى ديگر مى فرمايد: ((آيا ديدى كسى را
كه هوس خويش را معبود خود قرار داد و با آن كه مى دانست خدا او را گـمـراه سـاخـت و
مى فرمايد: ((وجز بعد از آن كه علم برايشان (حاصل ) آمد)) آن هم از روى رشك و رقابت
ميان خودشان , دستخوش اختلاف نشدند)).
آيه شريفه ((منزه است خدا از آن چه وصف مى كنند مگر (توصيف ) بندگان خالص شده خدا))
نيز دلالـت بـرهـمين معنا دارد, زيرا با اين كه اين خالص شدگان , يعنى همان
پيامبران و امامان (ع ) معارف مربوط به اسما وصفات خداى متعال را براى ما بيان
داشته اند و خود ما نيز از طريق برهان به اين معارف علم حاصل كرده ايم ليكن آيه
شريفه خداوند را از توصيفاتى كه ما در حق او مى كنيم منزه دانسته , ولى توصيف اين
مخلصان رادرست مى شمارد و اين نيست مگر به خاطر اين كه علم و معرفت ايشان غير از
علم و معرفت ماست هر چند ازجهتى متعلق هر دو علم يكى است .
نكته دوم : اين علم و معرفت , يعنى ملكه عصمت طبيعت انسان را كه همان مختار بودن در
افعال ارادى اوسـت تغيير نمى دهد و او را به ميدان اجبار و اضطرار و ناچارى نمى
كشاند چگونه مى تواند چـنين اثرى داشته باشد, در حالى كه علم و معرفت خود يكى از
مبانى اختيار است و صرف نيروى عـلـم و معرفت باعث چيزى جزنيروى اراده نمى شود؟
مثلا كسى كه خواهان سلامت است وقتى يـقـيـن كـنـد كـه فـلان مـايع , سمى است كه بلا
فاصله مى كشد, قطعا با اختيار خود از نوشيدن آن خـوددارى مـى كند فاعل يك فعل در
صورتى مضطر و مجبور مى شود كه عامل جبر و اضطرار يكى از طرفين فعل و ترك را از حالت
امكان به حالت امتناع بكشاند.
|