ميزان الحكمه جلد ۱۲

آيت الله محمد محمدى رى شهرى

- ۱۶ -


و مادر ملكه سبا از جنيان بوده و از اين روپاهاى ملكه مانند سم الاغ بود و بدين خاطر پاهايش را از چشم مردم پوشيده نگه مى داشت تا اين كه وقتى خواست وارد ساحت كاخ شود, دامنش را بالازد و بدين سان راز او فاش گرديد.
قـدرت ايـن ملكه مبالغه را به آن جا رسانده اند كه گفته اند چهارصد پادشاه تحت اختيار و فرمان اوبودند كه هر پادشاهى بر منطقه اى حكومت مى كردو هريك از اين شاهان چهارصد هزار جنگجو دراخـتـيـار داشـتـنـد و مـلـكه سيصد وزير داشت كه مملكتش را اداره مى كردند و دوازده هزار سردارداشت كه هر كدام از آن ها دوازده هزار جنگجوتحت فرمان داشتند.
غريبى كه فقط بايد آن ها را از اسرائيليات شمرد و ازكنارشان گذشت .

نبوت 2 / 1    ((خاصه 22)) حنظله .

حنظله (ع ).

قرآن .

((و عاديان و ثموديان و اصحاب رس و نسل هاى بسيارى ميان آن (جماعت ها) را (هلاك كرديم ))).
ـ در مـجـمـع الـبيان , ذيل جمله ((و اصحاب رس )), آمده است : از عكرمه نقل شده است كه رس چاهى است كه آن قوم , پيامبران خود را در آن انداختند.
كـلـبى نقل شده كه اصحاب رس پيامبرى به نام حنظله داشتند و او را كشتند و خداوندهلاكشان كرد.
رس چـاهى بوده در انطاكيه كه اصحاب رس ,حبيب نجار را در آن به قتل رساندند و لذا آن قوم به اين چاه نسبت داده شدند.
صادق (ع ) روايت شده كه زنان اصحاب رس همجنس باز بودند.
ـ امـام صـادق (ع ) ـ در پاسخ به سؤال از كيفرمساحقه (همجنس بازى زنان ) ـ : حد چنين زنى حد زناكار است .

خداوند عزوجل اين حكم را در قرآن ذكركرده است ؟
حضرت فرمود : آرى .

كرد : در كجا؟
فرمود : در داستان اصحاب رس .

ـ از امـام كـاظـم (ع ) سـؤال شـد : اصـحاب رس كه بودند, از چه مردمى بودند و چه قومى بودند؟
حـضرت فرمود : دو اصحاب رس داريم : يك اصحاب رس كه آن هايى نيستند كه خداوند در كتاب خود از آنان يادكرده است .

دامدار بودند.
را به عنوان رسول خويش به سوى آنان فرستاد اما آن حضرت را به قتل رساندند.
خداوند رسول ديگرى برايشان فرستاد, اورا هم كشتند.
آن رسول كشته شد و آن ولى آنقدر جهادكرد تا سرانجام آن مردم را مجاب نمود.
و اما آن اصحاب رسى كه خداوند دركتاب خود از آن ها ياد كرده , مردمى بودندكه نهرى به نام رس داشتند و اين نهر آب فراوانى داشت .

رس كجاست ؟
حضرت فرمود : نهرى است در منتهى اليه آذربايجان واقع در مرز ميان ارمنستان و آذربايجان .

خاج پرست بودند.
براى آنان فرستاد كه همگى را كشتند.
از آن خداوند يك پيامبر و همراهش يك ولى به سوى آنان فرستاد كه با آنان جهادكرد.
خداوند ميكائيل را مامور كرد آب آنان راخشكانيد و هيچ چشمه و نهر و آبى باقى نگذاشت و همه را خشك كرد.
الموت نيز دستور داد احشام آنان را از بين برد.
يـا نقره يا ظرف داشتند در كام خود فرو برد ـكه وقتى قائم (ع ) ـ ما قيام كند از اين هابهره بردارى مى كند ـ بدين سان همه آنان ازگرسنگى و تشنگى و گريه مردند و احدى ازايشان باقى نماند.
مـخلص بر جاى ماندند و از خدا خواستند كه با مقدارى زراعت و دام و آب نجاتشان دهدو براى آن كه گرفتار سركشى و طغيان نشوند, اين ها را اندك قرار دهد.
چون از درستى نيت هايشان آگاه بود,دعايشان را مستجاب فرمود.
مردم به منزل هاى خود بازگشتند و ديدندزير و رو شده اند.
جارى ساخت و آن را بيشتر از مقدارى قرارداد كه خواسته بودند.
آشـكـار و نهان به طاعت خدا پرداختند, تاآن كه اين مردم از ميان رفتند و پس از آن هانسلى پديد آمـد كـه در ظـاهـر از خـدا اطـاعـت مـى كـردند, اما در باطن نفاق مى ورزيدند ومرتكب معاصى گوناگونى مى شدند.
خداوند كسى را فرستاد كه بى محابا دست به كشتار آنان زد و گروه اندكى باقى ماندند كه خداوند بـر آن هـا نيز طاعون را مسلط ساخت و احدى از ايشان باقى نماند و رودخانه ومنزل هايشان مدت دويست سال بى صاحب ماند.
آورد كه در اين منزلگاه ها سكنا گزيدند وآنان مردمانى درستكار و صالح بودند.
از مدتى , عده اى از آنان مرتكب فحشا شدندو مردها به مردها روى آوردند و زن ها به زن ها.
برايشان مسلط نمود و احدى از اين قوم باقى نماند.
نبوت 2 / 1    ((خاصه 23)) شعيا و حيقوق .

شعيا و حيقوق (ع ).

ـ امـام رضـا(ع ) ـ به جاثليق ـ : اى مردنصرانى , از كتاب شعيا چقدر مى دانى ؟
عرض كرد : كلمه به كلمه آن را مى دانم .

حـضـرت بـه آن دو ـ جاثليق و راس الجالوت ـ فرمود : آيا با اين سخن او آشنا هستيد : اى قوم , من چهره آن الاغ سوار را ديدم كه جامه هاى نور پوشيده بود, و ديدم آن شترسوار را كه نورش مانند نور ماه بود؟
هردو گفتند : اين مطلب را شعيا گفته است .

شعياى نبى , همچنان كه تو و يارانت معتقديد, در تورات گفته است : دو سوارديدم كه زمين براى آنان روشن شد, يكى برالاغى سوار بود و ديگرى بر ماده شترى .

الاغ سوار كيست و آن شترسوار چه كسى است ؟
راس الجالوت عرض كرد : نمى دانم ,شما مرا از آن دو آگاه كن .

آن الاغ سوار عيسى است و آن شترسوارمحمد(ص ).
مى كنى ؟
عرض كرد : نه , انكارش نمى كنم .

حـضـرت رضـا(ع ) سـپـس فـرمـود : آيـاحـيقوق نبى را مى شناسى ؟
عرض كرد :آرى , او را كاملا مى شناسم .

او گـفـته است ـ و كتابتان گوياى آن است ـخداى متعال از كوه فاران بيان را آورد وآسمان ها از ستايش احمد و امت او پر گشت و او سواران خود را به دريا مى برد, همچنان كه به خشكى مى برد.
المقدس كتابى جديد ـ مقصودش از كتاب ,قرآن است ـ براى ما مى آورد.
الجالوت ) آيا اين كلمات را مى دانى و به آن ايمان دارى ؟
راس الجالوت عرض كرد :اين ها را حيقوق نبى گفته است و ما گفته اورا انكار نمى كنيم .

نبوت 2 / 1    ((خاصه 24)) زكري.

زكريا.

قرآن .

((و زكريا را (ياد كن ) هنگامى كه پروردگار خود راخواند : پروردگارا, مرا تنها مگذار و تو بهترين ارث برندگانى .

بـخـشـيـديم و همسرش را براى او شايسته (و آماده حمل )كرديم زيرا آنان در كارهاى خير شتاب مى نمودند و ما رااز روى رغبت و بيم مى خواندند و در برابر ما فروتن بودند)).
ـ امام صادق (ع ) : زكريا از ترس گريخت وبه درختى پناه برد.
خورد و گفت : اى زكريا, داخل من شو.
زكريا رفت و داخل درخت شد.
كنندگان در جستجوى او بر آمدند, اماپيدايش نكردند.
نـزد تـعـقيب كنندگان آمد و جاى زكريا را به آن ها نشان داد و گفت : او داخل اين درخت است , درخت را قطع كنيد.
درخت را مى پرستيدند, گفتند : ما آن را قطع نمى كنيم .

سرانجام درخت و زكريا را (كه داخل آن بود) شقه كردند.
ـ پيامبر خدا(ص ) : بنى اسرائيل درجستجوى زكريا بر آمدند تا او را بكشند.
زكريا به صحرا گريخت .

باز كرد و زكريا داخل آن رفت , اما ريشه اى از لباس او بيرون ماند.
روى درخت رفتند و او را اره كردند.
ـ زكريا نجار بود.

داستان زكريا در قرآن .

وصف آن بزرگوار.
خداوند سبحان در كلام خود زكريا را به صفت نبوت و وحى وصف كرده و در آغازسوره مريم وصف عبوديت را درباره وى به كار برده است .

پـيـامـبران ياد كرده و از صالحان و سپس ازبرگزيدگان ـ يعنى همان مخلصان ـ ورهيافتگان به شمارش آورده است .

تاريخ زندگى او.
در قـرآن از اخبار زكريا جز همين نكته نيامده است كه پس از مشاهده عبادت هاى مريم و كرامت و مـنـزلـت او در نـزد خداوند,دعا كرد خداوند به وى فرزندى عطا كند وخدا هم دعايش را اجابت فرمود ويحيى (ع )را بدو بخشيد.
خداوند سبحان فرموده است كه چون مريم پدر خود عمران را از دست داد, زكرياسرپرستى او را به عهده گرفت و پس از آن كه بزرگ شد از مردم كناره گيرى كرد و درمحرابى كه در مسجد براى خود داشت به عبادت مشغول شد.
((و هرگاه زكريا در محراب بر او واردمى شد, نزد او (نوعى ) خوراكى مى يافت .

مى گفت : اى مريم , اين از كجا براى تو آمده است ؟
و او مى گفت : اين از جانب خداست كه خدا به هركس بخواهد, بى شمار روزى مى دهد)).
ايـن جـا بود كه زكريا پروردگارش را به دعا خواند و از او خواست تا از همسرش فرزندى پاك به او ببخشد.
فرتوت و زنش نيز نازا بود.
را اجابت كرد و درحالى كه در محراب خودبه نماز ايستاده بود, فرشتگان ندايش دادند :خداوند تو را به پسرى كه نامش يحيى است نويد مى دهد.
آن ندا از جانب پروردگار سبحان است , از اونشانه اى خواست .

نشانه ات اين است كه زبانت را در كام كشى وسه روز با مردم سخن نگويى , مگر بااشارت .

محراب خود بيرون شده نزد قوم خويش آمد و به آنان اشاره كرد كه صبح و شام تسبيح خدا گوييد و خدا همسر او را برايش شايسته (و آماده حمل ) گردانيد و او يحيى را به دنيا آورد (آل عمران / 41 ـ 37, مريم /11 ـ 2 و انبيا / 90 ـ 89).
در قـرآن از فـرجام كار زكريا و نحوه درگذشت او ياد نشده است اما اخبار فراوانى از طرق سنى و شيعه رسيده است مبنى بر اين كه قومش او را به قتل رساندند.
دشمنان زكريا تصميم گرفتند او را بكشند وزكريا از دست آنان گريخت و به درختى پناه برد.
داخل آن رفت و آن گاه درخت سر به هم آورد.
دشمنانش نشان داد و به آن ها گفت كه درخت را اره كنند.
زكريا(ع ) را با اره دو شقه كردند و بدين ترتيب , از دنيا رفت .

در بـعـضـى اخبار آمده است كه سبب كشتن زكريا, اين بود كه مردم در قضيه مريم و حامله شدن مسيح (ع ) او را متهم كردند و گفتند :تنها او بوده كه نزد مريم رفت و آمد مى كرده است .

نبوت 2 / 1    ((خاصه 25)) يحيى .

يحيى (ع ).

قرآن .

((اى زكـريـا, مـا تو را به پسرى كه نامش يحيى است ,مژده مى دهيم كه قبلا همنامى براى او قرار نداده ايم .

يحيى , كتاب (خدا) را به جد و جهد بگير.
نبوت داديم .

داديم و تقوا پيشه بود.
بود و زورگويى نافرمان نبود.
زاده شد و روزى كه مى ميرد و روزى كه زنده برانگيخته مى شود)).
ـ امام رضا(ع ) : وحشتناكترين زمان براى اين بشر در سه جاست : روزى كه متولدمى شود و از شكم مادرش بيرون مى آيد و دنيا رامى بيند, روزى كه مى ميرد و آخرت و اهل آخرت را مى بيند و روزى كه برانگيخته مى شودو احكامى را مى بيند كه در دار دنيا نديده است .

خداوند عزوجل در اين هر سه جا بر يحيى سلام فرستاده و ترس را از او برده است .

مـى فـرمـايـد : ((و سـلام بـر او روزى كـه بـه دنـيـا آمـد وروزى كـه مى ميرد و روزى كه زنده برانگيخته مى شود)).
اين سه جا سلام فرستاده , گفته است : ((و سلام برمن روزى كه به دنيا آمدم و روزى كه مى ميرم وروزى كه زنده برانگيخته مى شوم )).
ـ يحيى (ع ) ـ خطاب به عيسى بن مريم ـ :تو روح خدا و كلمه او هستى , تو از من بهترى .

عـيـسـى گـفـت : نـه , تـو از مـن بهترى (زيرا) خداوندبرتو سلام فرستاده و من خودم بر خودم سلام فرستاده ام .

ـ پـيـامبر خدا(ص ) : خدا رحمت كندبرادرم يحيى را, وقتى بچه ها از او, كه كودكى بود, دعوت به بـازى كردند, گفت : مگر براى بازى خلق شده ام ؟
چنين كسى وقتى به سن بلوغ رسد, چه خواهد گفت !.
ـ امـام كـاظـم (ع ) : روش يـحـيـى بـن زكـريـا(ع )ايـن بـود كـه مى گريست و هيچ گاه خنده نـمـى كرد,عيسى بن مريم هم مى خنديد و هم مى گريست وكارى كه عيسى (ع ) مى كرد, برتر از كارى بود كه يحيى (ع ) انجام مى داد.
ـ امـام صادق از پدران بزرگوارش (ع ) :در گفتگويى ميان يحيى (ع ) و شيطان ,يحيى (ع )گفت : آيـا هـرگز شده است كه لحظه اى بر من چيره آيى ؟
شيطان گفت : نه , اما در توخصلتى است كه خوشايند من است .

گفت : آن خصلت چيست ؟
شيطان گفت : تومرد پرخورى هستى .

آن قـدر مى خورى كه دچار تخمه مى شوى و اين كار تو را از برخى نمازها و شب زنده دارى هايت باز مى دارد.
كه از اين پس تا زنده هستم هرگز از غذايى سيرنخورم .

مى بندم كه از اين پس تا زنده هستم , هرگزمسلمانى را اندرز ندهم .

بعد از آن ديگر نزد يحيى بازنگشت .

ـ مردى نزد عيسى بن مريم (ع ) آمد وگفت : اى روح اللّه , من زنا كرده ام , مرا پاك گردان .

گودال قرار دادند, صدا زد : كسى كه خودش مستحق حد الهى است نبايد به من حد جارى كند.
همه مردم متفرق شدند, مگر يحيى و عيسى (ع ).
يحيى نزديك آن مرد رفت و گفت : اى مردگنهكار, مرا اندرزى ده ؟
مرد به او گفت : نفس خود را با خواهش هايش رها مكن كه تو را به هلاكت مى افكند, يحيى فرمود : پندى ديگر ده .

مرد گفت : هيچ خطاكارى را به خطايش سرزنش مكن .

مرد گفت :خشم مگير.

داستان يحيى (ع ) در قرآن .

1 ـ ستايش يحيى .

خداوند در چند جاى قرآن از يحيى ياد كرده واو را به زيبايى ستوده است .

كننده كلمه خدا, يعنى نبوت مسيح و آقايى كه برقومش سيادت دارد و كسى كه به زنان گرايشى نـداردوصـف كـرده و هـمـچـنين او را پيامر و از صالحان (آل عمران : 39) و از برگزيدگان ـ كه هـمان مخلصانند و از رهيافتگان (انعام : 87 ـ 85)برشمرده , و اين كه خودش او را يحيى ناميده و پيش از آن هيچ كس به اين نام خوانده نشده و به او دستورداده كه كتاب (خدا) را با قدرت بگيرد و در كودكى به وى حكمت ارزانى داشته و در روزى كه به دنياآمده و روزى كه مى ميرد و روزى كه زنده برانگيخته مى شود, بر وى سلام و درود فرستاده است (مريم : 15 ـ 2).
يعنى يحيى و پدر و مادرش , را مدح كرده فرموده است : ((آنان در كارهاى نيك شتاب مى كردند و بابيم و اميد ما را مى خواندند و در برابر ما فروتن بودند)).
2 ـ تاريخ زندگى يحيى :.
يـحـيـى بـه طـرز خـارق الـعـاده اى از والـديـنش زاده شد, چه آن كه پدرش پيرمردى فرتوت و مادرش زنى نازا بود و خداوند يحيى را به آن دو كه اميدى به فرزنددار شدن نداشتند, بخشيد و او در هـمـان كـودكى قدم در راه راست و عبادت و زهد گذاشت و خداوندبه او كه هنوز كودك بود حكمت عطا فرمود.
خـودش را وقف عبادت و زهد كرد و هرگز ازدواج نكرد و هيچ يك از لذايذ و خوشى هاى دنيا او را به خود سرگرم و از خدا غافل نساخت .

يـحـيـى هـمـروزگـار عـيسى بن مريم (ع ) بود و نبوت او را تصديق كرد و در ميان مردم خويش سيادت داشت و دل ها شيفته او بود و جان ها به او مى گراييد.
مردم پيرامونش جمع مى شدند و او آنان را نصيحت مى كرد و آن ها را به توبه فرا مى خواند و به تقوا وپرهيزگارى دعوتشان مى كرد تا آن كه به شهادت رسيد.
در قرآن از كشته شدن يحيى سخنى به ميان نيامده است , اما در اخبار آمده است كه علت شهادتش اين بود كه در آن زمان زن بدكاره اى به سرمى برد.
پيش او مى رفت .

كـرد و او را تـوبـيح و سرزنش نمود ـ يحيى نزد پادشاه محترم و ارجمند بود و پادشاه دستور او را اطـاعـت مـى كرد و از وى حرف شنوى داشت ـ آن زن كينه يحيى را به دل گرفت و از پادشاه سر يحيى راخواست و در اين باره اصرار ورزيد.
سرانجام پادشاه دستور داد يحيى را سر بريدند وسرش را براى آن زن هديه فرستاد.
در بـعـضـى اخـبـار آمـده است ,آن كسى كه سر يحيى را از پادشاه خواست دختر برادر پادشاه بود, زيراپادشاه قصد ازدواج با برادرزاده اش را داشت امايحيى او را از اين كار نهى كرد.
دختر خود را طورى آرايش كرد كه دل پادشاه راتسخير كند و او را پيش شاه فرستاد و به دخترش يـادداد كه چنانچه پادشاه به وى اجازه دهد تا خواهشى از او بكند و حاجتى بخواهد,سر يحيى را از وى طلب كند.
و سرش را در تشتى زرين نهاد و به او پيشكش كرد.
در روايـات , مـطـالـب فـراوانى پيرامون زهد وعبادت يحيى و گريه هايش از ترس خدا و اندرزها وسخنان حكمت آميزش وارد شده است .

3 ـ داستان زكريا و يحيى در انجيل :.
در ايـام هـيروديس پادشاه يهوديه , كاهنى زكريانام از فرقه ابيا بود كه زن او از دختران هارون بود واليصابات نام داشت .

به جميع احكام و فرايض خداوند, بى عيب سالك بودند.
نازاد بود و هر دو ديرينه سال بودند.
و واقـع شـد كـه چون به نوبت فرقه خود در حضورخدا كهانت مى كرد, حسب عادت كهانت نوبت اوشد كه به قدس (معبد) خداوند در آمده بخوربسوزاند.
عبادت مى كردند.
راست مذبح بخور ايستاده بر وى ظاهر گشت .

زكريا او را ديد در حيرت افتاده ترس بر او مستولى شد.
كـه دعـاى تـو مـسـتـجاب گرديده است و زوجه ات اليصابات براى تو پسرى خواهد زاييد و او را يحيى خواهى ناميد.
و تـو را خـوشـى و شـادى رخ خـواهد نمود وبسيارى , از ولادت او مسرور خواهند شد, زيرا كه در حـضـور خـداوند بزرگ خواهد بود و شراب ومسكرى نخواهد نوشيد و از شكم مادر خود پر ازروح القدس خواهد بود.
به سوى خداوند, خداى ايشان برخواهد گردانيد.
او بـه روح و قـوت الـيـاس پـيـش روى وى خـواهـدخـراميد تا دل هاى پدران را به طرف پسران ونافرمانان را به حكمت عادلان بگرداند تا قومى مستعد براى خدا مهيا سازد.
زكـريـا بـه فـرشـتـه گفت : اين را چگونه بدانم وحال آن كه من پيرمرد هستم و زوجه ام ديرينه سال است ؟
فرشته در جواب وى گفت : من جبرائيل هستم كه در حضور خدا مى ايستم و فرستاده شدم تابه تو سخن گويم و از اين امور تو را مژده دهم .

والـحـال تـا اين امور واقع نگردد, گنگ شده ياراى حرف زدن نخواهى داشت , زيرا سخن هاى مرا كه در وقت خود به وقوع خواهد پيوست باور نكردى .

و جـمـاعت منتظر زكريا مى بودند و از طول توقف او در قدس متعجب شدند, اما چون بيرون آمده نتوانست با ايشان حرف زند پس فهميدند كه در قدس رؤيايى ديده است .

اشاره مى كرد و ساكت ماند.
اتمام رسيد به خانه خود رفت .

زن او الـيصابات حامله شده مدت پنج ماه خود راپنهان نمود و گفت : به اين طور خداوند به من عمل نمود در روزهايى كه مرا منظور داشت تا ننگ مرا ازنظر مردم بردارد.
تـا آن جـا كـه مـى گـويـد : امـا چون اليصابات راوقت وضع حمل رسيد, پسرى بزاد و همسايگان وخويشان او چون شنيدند كه خداوند رحمت عظيمى به وى كرده با او شادى كردند.
هشتم چون براى ختنه طفل آمدند كه نام پدرش زكريا را بر او مى نهادند.
گفت : نى بلكه به يحيى ناميده مى شود.
از قبيله تو هيچ كس اين اسم را ندارد.
اشاره كردند كه او را چه نام خواهى نهاد.
خواسته بنوشت كه نام او يحيى است و همه متعجب شدند.
خدا متكلم شد.
خوف مستولى گشت و جميع اين وقايع در همه كوهستان يهوديه شهرت يافت .

خاطر خود تفكر نموده گفت : اين چه نوع طفل خواهد بود و دست خداوند با وى مى بود.
زكريا از روح القدس پر شده , نبوت (پيشگويى )نموده گفت .

نـيـز در انـجـيـل آمـده اسـت : و در سـال پـانـزدهـم ازسلطنت طيباريوس قيصر, در وقتى كه پـنـطـيـوس پـيـلاطس والى يهوديه بود و هيروديس تيترارك جليل و برادرش فيليپس تيترارك ايطوريه و ديارترا خونيتس و ليسانيوس و تيترارك آبليه و حنا وقيافا رؤساى كهنه بودند, كلام خدا به يحيى بن زكريادر بيابان نازل شد.
به تمامى حوالى اردن آمده به تعميد توبه به جهت آمرزش گناهان موعظه مى كرد.
مـكـتـوب اسـت در صـحيفه كلمات اشعياى نبى كه مى گويد : صداى نداكننده در بيابان كه راه خداوند رامهيا سازد و طرق او را راست نماييد.
انباشته و هر كوه و تلى پست و هر كجى راست و هرراه ناهموار صاف خواهد شد.
خدا را خواهند ديد.
آن گـاه بـه آن جماعتى كه براى تعميد وى بيرون مى آمدند گفت : اى افعى زادگان كه شما را نشان دادكه از غضب آينده بگريزيد؟
پس , ثمرات مناسب توبه بياوريد و در خاطر خود اين سخن را راه مـدهيدكه ابراهيم پدر ماست , زيرا به شما مى گويم خدا قادراست كه از اين سنگ ها فرزندان براى ابراهيم برانگيزاند.
شده است .

بريده و در آتش افكنده مى شود.
پس , مردم از وى سؤال نموده گفتند چه كنيم ؟
او در جواب ايشان گفت هر كه دو جامه دارد به آن كه ندارد بدهد و هركه خوراك دارد نيز چنين كند.
بـاجـگيران نيز براى تعميد آمده , بدو گفتند اى استادچه كنيم ؟
بديشان گفت : زيادتر از آن چه مقرراست , مگيريد.
چـه كنيم ؟
به ايشان گفت : بر كسى ظلم مكنيد و برهيچ كس افترا مزنيد و به مواجب خود اكتفا كنيد.
و هـنـگـامـى كـه قـوم مـتـرصد مى بودند و همه درخاطر خود درباره يحيى تفكر مى نمودند كه اين مسيح است يا نه .

من شما را به آب تعميد مى دهم .

تواناتر از من مى آيد كه لياقت آن ندارم كه بند نعلين او را باز كنم .

خواهد داد.
خـرمـن خـويـش را پـاك كـرده گـندم را در انبار خوددخيره خواهد نمود و كاه را در آتشى كه خاموشى نمى پذيرد خواهد سوزانيد.
قوم را بشارت مى داد.
اما هيروديس تيترارك , چون به سبب هيرود يازن برادر او فيلپس و ساير بدى هايى كه هيروديس از وى كرده بود از وى توبيخ يافت .

افزود كه يحيى را در زندان حبس نمود.
تمامى قوم تعميد يافته بودند و عيسى هم تعميدگرفته .

هـمچنين در انجيل آمده است : زيرا كه هيروديس فرستاده يحيى را گرفتار نموده او را درزندان بست به خاطر هيروديا زن برادر او فيلپس كه او را در نكاح خويش آورده بود.
يحيى به هيروديس گفته بود نگاه داشتن زن برادرت بر تو روا نيست .

داشته مى خواست او را به قتل رساند امانمى توانست , زيرا كه هيروديس از يحيى مى ترسيدچون كه او را مـرد عـاقـل و مـقـدس مى دانست ورعايتش مى نمود و هرگاه از او مى شنيد, بسيار به عمل مى آورد و به خوشى سخن او را اصغا مى نمود.
اما چون هنگام فرصت رسيد كه هيروديس درروز ميلاد خود امراى خود و سرتيپان و رؤساى جليل را ضيافت نمود.
آمده رقص كرد و هيروديس و اهل مجلس را شادنمود, پادشاه بدان دختر گفت : آن چه خواهى از من بطلب تا به تو دهم .

از من خواهى حتى نصف ملك مرا هر آينه به توعطا كنم .

بطلبم ؟
گفت : سر يحيى تعميد دهنده را.
به حضور پادشاه در آمده , خواهش نموده گفت :مى خواهم كه الان سر يحيى تعميد دهنده را در طبقى به من عنايت فرمايى .

پـادشـاه بـشـدت محزون گشت ,ليكن به جهت پاس قسم و خاطر اهل مجلس نخواست او را محروم نمايد.
بى درنگ پادشاه , جلادى فرستاده فرمود تاسرش را بياورد.
جدا ساخته و بر طبقى آورده بدان دختر داد و دخترآن را به مادر خود سپرد.
آمدند و بدن او را برداشته دفن كردند.
انجيل .

درباره يحيى اخبار پراكنده ديگرى نيز دراناجيل آمده كه از حد و مرز آن چه آورديم فراترنمى رود.
آن چـه را از اناجيل نقل كرديم , با مطالبى كه ما بيان داشتيم تطبيق كند, تا از اين طريق به موارد اختلاف دست يابد.
نبوت 2 / 1    ((خاصه 26)) عيسى .

عيسى (ع ).

قرآن .

((در واقع , مثل عيسى نزد خدا همچون مثل (خلقت )آدم است كه او را از خاكى آفريد.
پس شد)).
((و گفته ايشان : ما مسيح , عيسى بن مريم , پيامبر خدا راكشتيم و حال آن كه آنان او را نكشتند و مصلوبش نكردند, ليكن امر بر آنان مشتبه شد.
او اخـتـلاف كـردنـد, قطعا در مورد آن دچار شك شده اند وهيچ علمى بدان ندارند, جز آن كه از گمان پيروى مى كنندو يقينا او را نكشتند.
و خدا توانا و حكيم است .

آن كه پيش از مرگ خود حتما به او ايمان مى آورد و روزقيامت (عيسى نيز) بر آنان مشاهد خواهد بود)).
تفسير.
آيه ((در واقع , مثل عيسى نزد خدا همچون مثل آدم است كه او را از خاكى آفريد, سپس بدو گفت :بـاش , پس وجود يافت )) تلخيصى است از قسمت مورد نياز داستان عيسى كه قبلا درباره تولد او به تفصيل ياد كرد و ايجاز بعد از اطناب و تفصيل ـ به ويژه در هنگام احتجاج و استدلال ـ از مزاياى سخن محسوب مى شود.
احتجاج نازل شده و به قضيه هيات نصاراى نجران مى پردازد.
خـلـقـت عـيـسى (ع ), بعد از آن بيان طولانى و تفصيلى داستان او, به ايجاز بپردازد, تا نشان دهد كه چگونگى ولادت آن بزرگوار دال بر اين است كه اوبشرى بود كه خلقتى نظير خلقت آدم داشته است .

بـنـابراين , روا نيست كه بيشتر و فراتر از آن چه درباره آدم گفته شده , يعنى اين كه او بشرى است كه خداوند بدون وجود پدرى وى را آفريده است ,درباره عيسى (ع ) گفته شود.
پـس مـعناى آيه اين است : يعنى حكايت ووصف الحال عيسى نزد خداوند متعال و به عبارت ديگر آن چـه كـه خـداوند متعال از نحوه خلقت عيسى كه به دست او صورت گرفته مى داند, اين است كـه چـگـونـگى آفرينش او شبيه نحوه آفريدن آدم است و آدم هم بدين گونه خلق شد كه خداوند اجـزاى او رااز خاكى فراهم آورد و سپس به او گفت : باش وآدم , بدون آن كه پاى پدرى در ميان باشد, به صورت انسانى درآمد.
ايـن بـيـان , درحقيقت , به دو دليل منقسم مى شودكه هريك از آن ها به تنهايى براى نفى الوهيت ازمـسـيـح (ع ) كـافى است : اول اين كه عيسى بشرى است كه خداوند او را ـ به نحوى كه خودش مـى دانـد و او بـرهـمـه چيز آگاه است ـ آفريده , هرچند نه از طريق پدرى و كسى كه چنين باشد لاجرم بنده است نه آن كه مقام الوهيت و ربوبيت داشته باشد.
دوم اين كه خلقت عيسى فراتر از خلقت آدم نمى باشد.
نـحـوى مـقـتـضـى اولـوهـيـت او بـاشد, خلقت آدم نيزچنين اقتضايى را داشت , در صورتى كه نصارادرباره آدم چنين اعتقادى ندارند.
دربـاره عـيـسـى نـيـز چـنـيـن باورى نداشته باشند, زيراآفرينش هردو (در اين كه بدون پدرى آفريده شده اند) مانند هم است .

از آيـه شـريفه معلوم مى شود كه خلقت عيسى مانند خلقت آدم يك خلقت طبيعى و فيزيكى است , گـو ايـن كـه بـرخـلاف قانون و سنت حاكم بر زادو ولد ـ يعنى نيازمندى فرزند در پيدايش خود به پدر ـ مى باشد.
على الظاهر مراد از عبارت ((فيكون )) زمان حال استمرارى است و اين با نفى تدريج كه جمله ((ثم قال له كن )) بر آن دلالت دارد, منافاتى ندارد, زيرانسبت , فرق مى كند, چه آن كه كليه موجودات ـ اعـم از آن هـا كـه پـيـدايـشـشان تدريجى است يا غيرتدريجى ـ آفريده خداى سبحان هستند و به فـرمـان او كه همان كلمه ((كن : باش )) است پديد آمده اند,خداوند مى فرمايد : ((چون به آفرينش چيزى اراده فرمايد, كارش اين بس كه مى گويد : باش , پس موجود مى شود)).
اسباب و علل تدريجى آن ها مقايسه شوند, تدريجى الوجودند, اما چنانچه در قياس با خداى متعال لـحـاظشوند, تدريج و مهلتى در كار نيست و همگى آنى الوجود هستند, چنان كه مى فرمايد : ((و فرمان ما جزيك بار نيست , چون چشم به هم زدنى )).
بيشتر در اين باره , به خواست خدا, در جاى مناسب خود خواهد آمد.
وانـگـهـى , مـطلب و مقصد عمده اى كه جمله ((ثم قال له كن )) براى آن آورده شده اين است كه خـداى مـتـعـال براى آفريدن هيچ چيز نياز به اسباب و علل ندارد تا در نتيجه , به واسطه اختلاف اسـبـاب و عـوامـل دخيل در وجود يافتن اشيا, لازم آيد كه آفرينش چيزى براى او ممكن يا محال , آسان يا دشوار,نزديك يا دور باشد.
بـه او مى گويد : باش و آن چيز هستى مى يابد, بدون آن كه نيازى به اسباب و عواملى داشته باشد كه عادتادر آفرينش آن چيز دخالت دارند.
ـ پيامبر خدا(ص ) : بنى اسرائيل ششصدپيامبر داشتند كه اولين آن ها موسى بود وآخرينشان عيسى .

ـ نخستين پيامبران بنى اسرائيل , موسى بود و آخرينشان عيسى .

ـ از مسيح (ع ) سؤال شد : چه كسى تو راادب آموخت ؟
فرمود : هيچ كس مرا ادب نياموخت .

آن دورى كردم .

ـ امام على (ع ) ـ در وصف عيسى (ع ) ـ : واگر خواهى , از عيسى بن مريم (ع ) برايت بگويم .

خشن مى پوشيد و نان خشك و گلوآزارمى خورد.
چراغش در شب , ماه و سرپناهش درزمستان , آفتابگيرهاى صبح و عصر و ميوه وسبزيجاتش , علف و گياهانى كه زمين براى چهار پايان مى روياند.
گرفتارى او باشد و نه فرزندى كه اندوهگينش سازد و نه مال و ثروتى كه دل اورا به خود مشغول گرداند و نه طمعى كه به خواريش اندازد.
خدمتكارش دو دست او!.
ـ مـسـيح (ع ) : خدمتكار من دو دست من است و مركبم دو پاى من و بسترم زمين وبالشم سنگ و گرمابخشم در زمستان آفتابگيرها.
مى برم و روز خود را با نادارى سپرى مى كنم و با اين حال در روى زمين احدى توانگرترو بى نيازتر از من وجود ندارد.
ـ پيامبر خدا(ص ) : بر شما باد خوردن عدس , زيرا كه آن با بركت و مقدس است ,دل را نازك مى كند و گريه را زياد مى گرداند.
هفتاد پيامبر آن را متبرك كرده اند كه آخرينشان عيسى بن مريم (ع ) است .

ـ خـوراك عـيـسى تا زمانى كه به آسمان برده شد, باقلا بود, عيسى تا زمانى كه به آسمان برده شد غذايى كه با آتش پخته شده باشد, نخورد.
ـ اى ام ايمن , مگر نمى دانى كه برادرم عيسى شامى را براى صبحانه نگه نمى داشت و صبحانه اى را بـراى شـام ؟
از بـرگ درختان تغذيه مى كرد و از آب باران مى آشاميد,پلاس مى پوشيد و هر جا شب مى رسيدهمان جا بيتوته مى كرد و مى گفت : هرروزى , روزى خود را مى آورد.
ـ من عيسى بن مريم را ديدم , او مردى بود سفيدپوست و ميان باريك چون شمشير.
ـ امام صادق (ع ) : از داود تا عيسى بن مريم (ع ) چهار صد سال فاصله بود.
عـيـسـى بر پايه دعوت به توحيد و اخلاص وآن چيزى بود كه نوح و ابراهيم و موسى بدان سفارش شدند.
از او همان پيمانى گرفته شد كه از پيامبران گرفته شد.
در انـجـيـل بـراى او قـانـون برپاداشتن نمازبا دين و امر به معروف و نهى از منكر وحرام شمردن حرام ها و حلال شمردن حلال ها مقرر گرديد و در انجيل بر او مواعظو امثال (و مقرراتى ) نازل شد كه در آن ها نه قصاص است و نه احكام حدود و نه ارث .

آن چه در تورات بر موسى نازل شده بود, به صورت سبك و تخفيف يافته برعيسى نيز نازل گرديد و اين سخن خداونداست كه مى فرمايد عيسى بن مريم به بنى اسرائيل گفت : ((پاره اى از آن چه را كه بر شما حرام گرديده , برايتان حلال مى كنم )).
عـيـسى به مؤمنانى كه از او پيروى مى كردند,دستور داد تا به شريعت تورات و انجيل ايمان داشته باشند.
ـ درباره اين سخن خداى متعال به نقل ازعيسى : ((و مرا هرجا كه باشم با بركت قرارداد)) ـ : يعنى پر سود و منفعت .

ـ امـام رضا(ع ) : نقش انگشتر عيسى (ع )اين دو جمله بود كه آن ها را از انجيل برگرفته بود : خوشا به حال بنده اى كه موجب ياد خدا شود و واى به حال بنده اى كه باعث فراموش شدن خدا گردد.

گفتارى درباره داستان عيسى (ع ).

1 ـ داستان عيسى و مادرش در قرآن :.
مادر عيسى (ع ) مريم دختر عمران بود.
كـه مـادر مـريم او را باردار شد, نذر كرد كه وقتى فرزندش به دنيا آمد او را در راه خدا آزاد كند تا درمعبد خدمت كند.
دارد پسر است , وقتى وضع حمل كرد و معلوم شدفرزندش دختر است دچار اندوه و حسرت شد و بااين حال او را ((مريم )), يعنى ((خادمه )), ناميد.
عمران , پدر مريم , پيش از تولد او درگذشته بود.
مادر مريم او را به معبد آورد تا به كاهنان كه يكى ازآنان زكريا بود, بسپارد.
شـدن سـرپـرستى مريم , بحث و نزاع در گرفت تابالاخره تصميم گرفتند قرعه بزنند و قرعه به نام زكريا درآمد و زكريا سرپرستى مريم را به عهده گرفت .

و كـاهـنـان پـرده اى آويـخـت و مريم پشت آن پرده خداوند سبحان را عبادت مى كرد و كسى جز زكريانزد او رفت و آمد نمى كرد.
محراب مريم مى شد, نزد او غذايى مى ديد.
پـرسـيـد : اى مـريـم , اين غذا از كجاست ؟
مريم گفت :از نزد خداست و خداوند به هر كه خواهد بـى شـمـارروزى مـى دهـد, مـريـم (ع ) بانويى صديقه , معصوم به عصمت و نگهداشت الهى , پاك , برگزيده , و محدثه بود كه فرشتگان با او سخن گفتند و خبرش دادند كه خداوند او را برگزيده و پاك و پاكيزه اش قرار داده است .

بـراى مـردم جـهـان بـود (سوره آل عمران , آيات 44 ـ35, سوره مريم , آيه16 , سوره انبيا آيه 91 و سوره تحريم , آيه12 ).