در ساحل غدير

احمد احمدى بيرجندى

- ۴ -


توسن ايام باد, تا به ابد رام تو
كوس ولايت زنند, بر زبر بام تو
باد به دلخواه تو, صبح تو و شام تو
اين يك خير المساء و ان يك نعم الغدات
((36))

هر كه ما را دوست باشد گو على را باش دوست

( ابوالقاسم حالت ت : 1393 - و: 1371 ه .
ش )

اى برادر تا به كى دارى ز دور روزگار ----- در تن از تشويش تاب و بر دل از ادبار, بار
شكوه در وقت تعب كم كن كه با هم توام است ----- درد و دارو, زشت و زيبا, رنج وراحت , گنج
و مار
از جهان بى وفا رسم وفا كردن مخواه ----- وز درخت بى ثمر چشم ثمر دادن مدار
هر كسى برچيد دامان تعلق زين چمن ----- از سموم فتنه همچون سرو ماند بر كنار
گر كه خواهى گلشن جانت بگيرد خرمى ----- رو خس و خار هوى و آز را از بن برآر
رنجه مانى گر برنجى از قضاى آسمان ----- شاد باشى گر نخواهى جز رضاى كردگار
جاى اندر كنج عزلت كردن از بى همتى است ----- ماكيان از بى پرى در خانه مى گيردقرار
مرد ميدان حقيقت كى گريزد از ميان ؟ ----- غرق درياى محبت كى درافتد بر كنار؟
تا طريق مهر مى پويى , مترس از رنج راه ----- تا شراب عشق مى نوشى مينديش ازخمار
نـوبـت عـشق و نشاط است از چه هستى دل غمين ؟ ----- فرصت سور و سرور است از چه هستى
سوگوار
روز ناكامى گذشت آن به كه باشى كامران ----- وقت ناشادى گذشت آن به كه باشى شادخوار
از چـه در ايـن گـلـسـتـان چون غنچه باشى تنگدل ----- وز چه در اين بوستان چون لاله مانى
داغدار؟
گر نباشى در چنين روزى به شادى پايبند ----- شاخه خشكى كه نوميد است از خود دربهار
تا كه دست دشمن حق درنيايد ز استين ----- شد برون از آستين امروز دست كردگار
آمد آن شاهى كه اندر وصف ذاتش گفته اند ----- لافتى الا على لاسيف الا ذوالفقار
روح مطلق , شير حق , شاه نجف , صهر رسول ----- عين ايمان , اصل دين , كان كرم , كوه وقار
جسم دانش , جان بينش , دست قدرت , پاى شوق ----- روى طالع , روح خوشبختى ,روان افتخار
دفتر حكمت , كتاب فضل , ديوان كمال ----- آفتاب عز و شوكت , آسمان اقتدار
ميوه باغ سه روح و پنج حس و شش جهت ----- يكه سردار دو عالم , سرور هفت وچهار
كاخ دين را پايگاه و باغ حق را باغبان ----- ملك جان را پادشاه و شهر دل را شهريار
درس رحمت را كتاب و روى زحمت را نقاب ----- جام دانش را شراب و شمع بينش راشرار
نااميدان را اميد و ناتوانان را توان ----- ناشكيبان را شكيب و بى قراران را قرار
در خلافت عدل او كاخ امان را بام ودر ----- در فتوت جود او شاخ كرم را برگ و بار
پند او پندى كه شد دست خطا را دستبند ----- لفظ او درى كه شد گوش سخن راگوشوار
آن كـه بـاشـد نـزد جودش صد چو حاتم شرمگين ----- و آن كه باشد پيش علمش صد چولقمان
شرمسار
عقل عاجز شد ز وصف دانش و تقواى او ----- كان فزون بوداز حساب و اين برون بوداز شمار
گفت پيغمبر كه بعد از من على رهبر بود ----- در ره دين خدا و سنت پروردگار
هر كه ما را دوست باشد گو على را باش دوست ----- هر كه ما را يار باشد گو على را باش يار
حالت ارخواهى كه در محشر نباشى روسياه ----- روشن از مهر على شو در نهان وآشكار
((37))

على بهين مظهر انسان

( محمد حسين شهريار ت : 1283 ه . ش - و: 1367 ه . ش )


يا على نام تو بردم نه غمى ماند و نه همى
باءبى انت و امى
گوييا هيچ نه همى به دلم بوده , نه غمى
باءبى انت و امى
توكه از مرگ و حيات اين همه فخرى ومباهات
على اى قبله حاجات
گويى آن دزد شقى تيغ نيالوده به سمى
باءبى انت و امى
گويى آن فاجعه دشت بلا هيچ نبوده است
در اين غم نگشوده است
سينه هيچ شهيدى نخراشيده به سمى
باءبى انت و امى
حق اگر جلوه با وجه اتم كرده در انسان
كان نه سهل است و نه آسان
به خود حق كه تو آن جلوه با وجه اتمى
باءبى انت و امى
منكر عيد غدير خم و آن خطبه و تنزيل
كر و كور است و عزازيل
باكر و كور چه عيد و چه غديرى و چه خمى
باءبى انت و امى
در تولا هم اگر سهو ولايت ! چه سفاهت ؟
اف بر اين شم فقاهت
بى ولاى على و آل , چه فقهى و چه شمى !
باءبى انت و امى
تو كم و كيف جهانى و به كمبود تو دنيا
از ثرى تا به ثريا
شر و شور است و دگر هيچ نه كيفى و نه كمى
باءبى انت و امى
آدمى جامع جمعيت و موجود اتم است
گر به معناى اعم است
تو بهين مظهر انسان و به معناى اعمى
باءبى انت و امى
چون بود آدم كامل غرض ازخلقت عالم
پس به ذريه آدم
جز شما مهد نبوت نبود چيز مهمى
باءبى انت و امى
عاشق توست كه مستوجب مدح است و معظم
منكرت مستحق ذم
وز تو بيگانه نيازد نه به مدحى نه به ذمى
باءبى انت و امى
بى تو اى شير خدا سبحه و دستار مسلمان
شده بازيچه شيطان
اين چه بوزينه كه سرها همه را بسته به دمى
باءبى انت و امى
لشكر كفر اگر موج زند در همه دنيا
همه طوفان همه دريا
چه كند با تو كه چون صخره صما و اصمى
باءبى انت و امى
يا على خواهمت آن شعشعه تيغ زرافشان
هم بدو كفر سرافشان
بايدم اين لمعان ديده , ندانم به چه لمى
باءبى انت و امى
((38))

در غدير خم

( خوشدل تهرانى 1293 - )

در غدير خم , نبى خشت از سر خم برگرفت ----- خشت از خم ولاى ساقى كوثرگرفت
از خم خمر خلافت در غدير خم بلى ----- ساقى كوثر ز دست مصطفى ساغر گرفت
گـوش گـردون گـشـت كـر از هـاى و هـوى مـى كـشان ----- كز مى حب على امروز مستى
درگرفت
يك طرف شورى بپا سلمان كند عماروار ----- يك طرف ميخانه را مقداد چون بوذرگرفت
دوستان را گاه شادى شد به رغم دشمنان ----- خواجگى خواجه قنبر ز دل غم برگرفت
خواست تا بر جام , سنگ اندازد آن مشؤوم خصم ----- سنگبارانش خدا از طارم اخضرگرفت
سنگ بر پيمانه افكندن ز بد مستى چه سود ----- سنگ بر سر زن كه جاى مصطفى حيدرگرفت
آرى آرى مرتضى بر مسند احمد نشست ----- آرى آرى هل اتى از انما افسرگرفت
تا به پايان آورد امر رسالت را رسول ----- دامن همت پى ابلاغ بلغ برگرفت
ساخت منبر از جهاز اشتران شاه حجاز ----- صاحب منبر مكان بر عرشه منبر گرفت
تا يداللّه فوق ايديهم عيان گردد به خلق ----- دست پيش آورد و دست حيدر صفدرگرفت
آسمان يا ليتنى كنت تراب از دل سرود ----- بوتراب آن دم كه جا بر دست پيغمبر گرفت
گفت هر كس را منم مولا على مولاى اوست ----- حيدرش سرور بود آن كو مرا سرورگرفت
جانشين و قاضى دين و وصى من على است ----- اين بگفت و بازوى آن شاه گردون فرگرفت
بين امواج مخالف كشتى دين خداى ----- از تلاطم ايمنى با لنگر حيدر گرفت
بد هماى طبع من بشكسته پر از سنگ غم ----- باز از عشق على زى اوج معنى پرگرفت
خـوشـدل از فـيـض مـديـح شـاه مـردان مـرتـضـى ----- حـالـى از تـيـغ زبـان , ملك سخن
يكسرگرفت
((39))

عيد غدير

( مكرم اصفهانى ت : 1304 ه . ق - و: 1344 ه . ش )

در حج وداع نبى از گنبد گردون ----- روح القدس آمد به زمين روز همايون
بر ختم رسل تهنيت از خالق بيچون ----- در روز غدير آمد و آورد كه اكنون
بلغ و بما انزل من ربك اعمل
فرمان خداى احد آمد سوى احمد ----- كاى بنده زيبنده و اى عبد مؤيد
در امر خلافت كنمت امر مجدد ----- بايد برى امروز تو يرليغ مؤكد
بايد كنى امروز تو تبليغ معجل
انديشه مكن زان كه كند وسوسه خناس ----- در باب على يعصمك اللّه من الناس
بايد بشناسانيش امروز به نشناس ----- بازار خزف بشكنى از حقه الماس
حق را كنى آن گونه كه حق گفت مدلل
امروز اگر اين ره مقصود نپويى ----- وين صفحه پر خار و خس امروز نشويى
بر دست گل تازه نگيرى و نبويى ----- يا آن چه خدا گفته بگويى , تو نگويى
تبليغ رسالت ز تو نايافته فيصل
بر پا ز جهاز شتر از امر پيمبر ----- شد منبرى آن جا و نبى رفت به منبر
بر حمد و به تهليل خدا گشت ثناگر ----- مردم همه گرد آمده از كهتر و مهتر
تا آن كه چه صادر شود از صادر اول
بگرفت كمربند على سيد بطحا ----- از دست نبى دست خدا رفت به بالا
بر خلق خدا سر خدا كرده هويدا ----- از رتبه عالى چو على رفت به اعلا
شد بر همه اولى چه ز اعلا و چه اسفل
پس ختم رسل روى سخن كرد به مردم ----- زد بانگ كه : هل لست بكم اولى منكم ؟
گفتند: بلى , با شعف و شوق و تبسم ----- و آن گاه نبى بار دگر كرد تكلم
در وصف على كرد بيانات مطول
كاى فرقه ز مرد و زن و اعراب و قبايل ----- امروز به من پيك الهى شده نازل
اين بار گران را برسانمش به منزل ----- شاهد همه باشيد به حق , حق شده و اصل
يعنى كه خلافت به على گشت محول
هرنفس نفيسى كه براونفس من اولى است ----- اين شخص شخيصش على اش سيدومولاست
بر دامن پاكش همه را دست تولاست ----- در حق على قول خداوند تعالى است
بد دين شما كامل و امروز شد اكمل
امروز على را به خلافت بنشاندم ----- بر نقشه باطل خط بطلان بكشاندم
بر سطح زمين تخم ولايت بفشاندم ----- شهدى به مذاق همه عالم بچشاندم
بر كام يكى , شهد و به يك ذائقه ,حنظل
يا رب به مدد كار على باش مددكار ----- آزار كن آن را كه على را كند آزار
هر كس كه على را بكند خوار بكن خوار ----- بن عم مرا در همه جا باش نگهدار
مخذول كن آن كس كه نهد امر تومجمل
آمد چو ز منبر به زمين سيد لولاك ----- از شور زمين غلغله افتاد به افلاك
گفتند على را كه سمعنا و اطعناك ----- يا سيدنا نشكر اياه و اياك
فى حقك ما جاء بنا قد نتقبل
يا شاه نجف مخزن اسرار الهى ----- از فر تو دارند شهان افسر شاهى
درياى سخاى تو بود نامتناهى -----مكرم به جز از كوى تواش نيست پناهى
خواهد كنيش عقده لاينحل دل حل
((40))

قصيده غديريه

( الهى قمشه اى و: 1352ه. ش )

در مدح حضرت شاه اولياء على مرتضى عليه من اللّه التحيه و الثناء
سـروش غـيـبـم به پرده دل سرايد از عشق داستانها ----- كه جز به مهر على فروزان نگرددانوار
آسمانها
چو حسن او ماه دلربايى چو طلعتش جلوه خدايى ----- چو قامتش سرو با صفايى نديده چشمى به
بوستانها
به هر دل افتد ز مهر نورش بنوشد از باده طهورش ----- به جامى از كوثر حضورش شودمجرد تن
و روانها
شـنـيده نيروى سنانش , فكندن عمرو و صد چو آنش ----- نديده اى قدرت روانش به كشور ملك
لامكانها
بـه ملك جان شاه كشور است او, به شهر علم نبى در است او ----- به گنج حق پاك گوهراست
او, خراج يك جلوه اش جهانها
ز حق مجيب دعاى آدم به امر ايزد وصى خاتم ----- فروغ اللّه و نور عالم , فداى او جان جان جانها
ظـهـور عـيـن الكمال ايزد شهود كل الجمال ايزد ----- به قهر و سطوت جلال ايزد خدانمايى به
چشم جانها
خـرد به كار على است حيران كه چيست اين سرسر سبحان ----- مثالى از بى مثال يزدان ,دراواز
آن بى نشان نشانها
خليفه اللّه اعظم است او, معلم روح آدم است او ----- امير پاكان عالم است او امام مطلق بر انس و
جانها
كـتاب ناطق امام بر حق معين طاها ولى مطلق ----- خلافتش بر جهان محقق حكومتش بر تن و
روانها
على عالى امير ايمان ولى ايزد خديو امكان ----- وصى احمد سمى سبحان جلالتش برتر از بيانها
دو ديـده اش بـر جـمـال سرمد دو نرگسش مست حسن ايزد ----- بهشتيان ر ا به نص احمددو
گوهرش سيد جوانها
هزار يك از صفاتت نكرده وصف اى امير عالم ----- اگر فرستد هزار دفتر, فرشته وحى از آسمانها
تـو ظـل خـورشـيد لايزالى , تو ذات بيمثل را مثالى ----- تو ساقى جرعه وصالى به باغ رضوان به
بوستانها
تو جوهر قدرت خدايى تخلق وصف كبريايى ----- ز مهر حق در مثل ضيايى تو را سزدقدر و عز و
شانها
تـو در غدير از خداى قادر امير باطن شدى و ظاهر ----- كه تاجدارى شرع اطهرتوراست شايسته
نى فلانها
به ملك دين جز تو شه نزيبد بر اين فلك جز تو مه نزيبد ----- شهى به هر دل سيه نزيبدتويى گل
و خارت اين و آنها
تو بسمل دفتر خدايى , به كشتى شرع ناخدايى ----- شهنشه تاج انمايى ثناى حسن تو برزبانها
تـو خـسـرو هـل اتى مقامى بشير رحمت به خاص و عامى ----- ز كوثر عشق يا رجامى به عاشقان
بخش و تشنه جانها
تـويـى كـه شـمـشـير آبدارت فكند سرها به خاك ذلت ----- بس آتش قهر و اقتدارت زمشركان
سوخت دودمانها
ز امـر بـلـغ بـه حـكـم ايزد شدى تو چون جانشين احمد ----- رقيب گشت از حسد مخلد به نار
محرومى از جنانها
بـه شـكر اعزاز پادشاهى به شيعيان از كرم نگاهى ----- مخواه ما را بدين تباهى نظر كن اى شه به
پاسبانها
تو پرده دار ظهور ذاتى تو آينه جلوه صفاتى ----- تو كشتى نوح را نجاتى فراتر از گردش زمانها
چـو خـوانـمـى دفـتر و كتابت فصاحت بيحد كلامت ----- فزايدم معرفت پيامت زدايدم شبهت و
گمانها
تـبـارك آن خـوش كتاب ايمان مفسر مجملات قرآن ----- فصاحتش نور چشم سحبان مسخرش
عقل نكته دانها
بـه خيل خوبان تو پيشوايى بر اهل دل شاه اوليايى ----- غرض ز معراج مصطفايى كه آرداز غيبت
ارمغانها
شـبـى كـه راز كـميل خوانم چو شمع روشن شود روانم ----- ز شوقت از ديده خون فشانم زدل
كشم ناله و فغانها
صباح اگر خوانمى دعايت به پيشگاه ازل ثنايت ----- به چشم دل بينمى صفايت در آن حقايق وز
آن بيانها
ز عـلـم و عـقـل و سخا و قدرت به زهد و حلم و تقى و همت ----- نديد چشم جهان مثالت نه در
زمين نى در آسمانها
به سجده گه سر نهادى ز جور ابن ملجم مرادى ----- به گلشن قدس پرگشادى برستى ازجور
سرگرانها
به تيغ زهر آبداده ناگاه شكافت آن جبهه به از ماه ----- فرشته فرياد زد كه اللّه برآمد از قدسيان
فغانها
منم (الهى ) گداى كويت ز هر طرف چشم دل به سويت ----- كه افتدم يك نظر به رويت به وقت
رحلت ز جسم جانها
الـهـيـم بـنـده تو شاهم به كوى عشقت فتاده را هم ----- كه بخشد ار غرقه در گناهم محبتت
زآتشم امانها
((41))

غديريه

(دكتر قاسم رسا و: 1356 ه . ش )

آسمان خواهد كه امشب با زمين ساغر زند ----- جامى از صهباى روح انگيز و جان پرورزند
ساقى گلچهره امشب جلوه ديگر كند ----- مطرب خوش نغمه امشب پرده ديگر زند
آسمان پوشيده بر تن پرنيان نيلگون ----- خويشتن را چون عروسان زينت و زيور زند
گوشوار سيمگون بر گوش آويزد ز ماه ----- حلقه ها از در و مرواريد و از گوهر زند
ماه امشب خوش نشسته در ميان اختران ----- گاه نوشد باده گاهى بوسه بر اختر زند
دست افشان كهكشان و پاى كوبان مشترى ----- زهره در آغوش پروين باده در ساغرزند
اين همه زيور به خود بسته است امشب آسمان ----- تا مگر جامى ز دست ساقى كوثرزند
آسمان را گفتم اين بزم و نشاط از چيست ؟ گفت ----- چون كه فردا آفتاب از برج خاورسر زند
من در آن بزمى كنم خدمت كه شاه انبيا ----- مصطفى (ص ) تاج ولايت بر سر حيدر زند
در غدير خم چو دريا خلق خيزد موج موج ----- كشتى لولاك چون آن جا رسد لنگرزند
بر جهاز اشتران خواند محمد(ص ) خطبه اى ----- خطبه اى كاندر حلاوت طعنه بر شكرزند
كاين على باشد ولى اللّه , بايد بعد من ----- بر سرير دين نشيند بر سرش افسر زند
هر كه من مولاى اويم بعد من مولاش اوست ----- مرد حق بايد قدم در راه اين رهبرزند
من همان شهرم كه باشد چون على آن را درى ----- ره به شهر علم يابد هر كه بر اين درزند
آسمان بر خاك افتاده است خواهد چون زمين ----- بوسه بر پاى على داماد پيغمبر زند
گفت جبريل امين را حق كه بعد از مصطفى ----- سكه شاهى به نام حيدر صفدر زند
آن كه خاكش رونق فردوس رضوان بشكند ----- و آن كه كاخش تكيه بر نه گنبد اخضرزند
آن كه قهرش لرزه بر اندام دشمن افكند ----- و آن كه خشمش آتش اندر قلعه خيبر زند
نيست اورنگ خلافت جز سزاوار على ----- پيش سلطان لاف شاهى گو گدا كمتر زند
اوست محور در فضا هر ذره اى گردنده اى است ----- چرخ اين گردنده ها بر گرد اين محور زند
چرخ برچيند بساط داوران را از زمين ----- تكيه چون بر مسند دين , آيت داور زند
بنده دربار شاهى باش كز قدر و جلال ----- ناز بر خاقان فروشد طعنه بر قيصر زند
پرچم شاه ولايت بين كه در هر بامداد ----- خنده ها بر پرچم دارا و اسكندر زند
طبع شعر من كجا و مدح شاه اوليا ----- طاير انديشه آن جا كى تواند پر زند؟!
در پناه لطفش آسايد رسا چون خسته دل ----- دست بر دامان او در دامن محشر زند

صحنه غدير

مى رسد از خم ندايى دلپذير ----- كز ره آمد كاروانى با بشير
از دراى كاروان خم در خروش ----- وز خروش خم جهانى پر صفير
دست افشان از نشاط افلاكيان ----- پاى كوبان از طرب برنا و پير
سالكان راه حق را زير پاست ----- نرمتر خار مغيلان از حرير
از سفارتخانه كبراى حق ----- با همايون نامه نازل شد سفير
از حريم كبريا آمد سروش ----- تا گشايد پرده از رازى خطير
كرد روشن صحنه اسلام را ----- صحنه تاريخى عيد غدير
از وداع كعبه چون شد رهسپار ----- خواجه لولاك با جمعى كثير
در غدير خم به شاه انبيا ----- گشت فرمان صادر از حى قدير
كاى محمد(ص ) كن رسالت را تمام ----- كن فضا را روشن از بدر منير
بر على امر ولايت را سپار ----- كاو بود شايسته تاج و سرير
از جهاز اشتران آماده ساخت ----- منبرى پيغمبر روشن ضمير
خواند بر منبر پس از حمد خداى ----- خطبه اى شيوا و نغز و دلپذير
كاين على باشد ولى كردگار ----- بعد من بر خلق مولى و امير
نور او سرگشتگان را رهنما ----- لطف او افتادگان را دستگير
پارسايى عارف و بيدار دل ----- رهبرى دانا و بينا و بصير
بر ضعيفان پيشوايى مهربان ----- بر ستمكاران اميرى سختگير
اوست اقليم قدر را حكمران ----- اوست ديوان قضا را سردبير
در شجاعت شهسوارى بى قرين ----- در عدالت شهريارى بى نظير
رهبر آزادگان كز روى لطف ----- بند غم بگشايد از پاى اسير
بار ذلت گيرد از دوش گدا ----- گرد محنت شويد از روى فقير
در فنون رزم سردارى بزرگ ----- در مقام فضل استادى شهير
جملگى دادند با دست خداى ----- دست بيعت از صغير و از كبير
مدعى را با على هرگز مسنج ----- (گر چه باشد در نوشتن شير, شير)
جز مسير حق رسا راهى مپوى ----- هست راه رستگارى اين مسير

جشن ولايت

از خم رسيد مژده كه جشن ولايت است ----- لبريز خم ز باده لطف و عنايت است
خمخانه ولايت مولى گشوده شد ----- ساقى ز جاى خيز كه وقت سقايت است
در صحنه غدير به فرمان كبريا ----- در اهتزاز پرچم شاه ولايت است
آرى على پسر عم و داماد مصطفى ----- شايسته خلافت و امر وصايت است
زان چشمه زلال كه جوشيد در غدير ----- انهار معرفت همه جا در سرايت است
گفتار او شكوفه باغ فضيلت است ----- رخسار او طليعه صبح هدايت است
آيينه اى كه مظهر اخلاص و بندگى است ----- گنجينه اى كه منبع هوش و درايت است
ذات على است مظهر آيات كبريا ----- حيران بشر ز خلقت اين طرفه آيت است
برنامه خلافت سلطان اوليا ----- انفاق و دستگيرى و عدل و رعايت است
دعوت به اتحاد و صفا و يگانگى است ----- دورى ز اختلاف و فريب و سعايت است
از زهد و فضل و جود و جوانمردى على ----- در صفحه وجود هزاران حكايت است
گنجينه لئالى طبع بلند او ----- مشحون ز پند و حكمت و وعظ و روايت است
اسلام آبرو زدم ذوالفقار يافت ----- شاهى كه آيت ظفرش نقش رايت است
محراب راز ماتم آن قبله نياز ----- در دل هنوز ناله و بر لب شكايت است
از خون پاك فرق على جبهه وجود ----- خونين هنوز بر اثر آن جنايت است
با چهره شكفته شتابد به سوى حق ----- آن را كه بر قضاى الهى رضايت است
ما را زبان خامه توصيف نارساست ----- اوصاف خانه زاد خدا بى نهايت است
تا سايه ولاى على بر ديار ماست ----- ايمن نشين كه كشور ما در حمايت است
ما را بدوست چشم شفاعت به رستخيز ----- آن جا ز دوست گوشه چشمى كفايت است
طبع رسا چو چشمه تراوش كند هنوز ----- چون متصل به چشمه فيض و عنايت است
يداللّه فوق ايديهم
مصطفى در غدير خم كه رسيد ----- گشت ملهم ز جانب ملهم
چون على را گرفت بر سر دست ----- از پى امتثال امر مهم
ناگه از آسمان ندا برخاست ----- كه : يداللّه فوق ايديهم
((42))

غديريه و مدح حضرت اميرالمؤمنين على - ع

طائى شميرانى - معاصر

سايبان باور نكردم مه شود بر آفتاب ----- تا نديدم بر فراز دست احمد بو تراب
آرى آرى ماه بر خورشيد گردد سايبان ----- مصطفى گر آفتاب آيد على گر ماهتاب
قرص مه از آفتاب ار مى كند كسب ضيا ----- از چه آن خورشيد از اين مه سايه سازداكتساب
سايبان بر فرق خود او را بدان معنى نمود: ----- هر كه را باشد به سر اين سايه گرددكامياب
بر فراز دست خود او را گرفت از آن جهت ----- تا نمايد مطلبى از امر حق در احتجاب
در غدير خم چو شد از سوى خلاق مجيد ----- كرد جبريل امينش امر بلغ را خطاب
كاى رسول حق به جاى خويشتن منصوب كن ----- آن كه باشد حجت حق و تو را نايب مناب
تا به كى مهر درخشان داشتن در پشت ابر ----- تا به چند اسرار يزدان را نهفتن درحجاب
بر رخ امت ز امر خالق خود اى رسول ----- ساز اتممت عليكم نعمتى را فتح باب
جا به او رنگ خلافت ده شهى را كز ازل ----- دعوت پيغمبران با حب او شد مستجاب
نه به فرق خسروى تاج و صايت آن كه زد ----- از ازل بر لوح هستى نقش اين نيلى قباب
پس نبى بر امتثال امر يزدان كرد امر ----- منبرى بدهند آرايش ز تجهيز دواب
چون بپا گرديد آن منبر بر آمد اندر آن ----- خواند نزد خود على را آن شه مالك رقاب
بر فراز دست خود او را بدان حالت ببرد ----- كشكارا شد سپيدى زير كتف آن جناب
گفت چون من رخت بربندم از اين دار فنا ----- باز گويم كز نفاق اى قوم سازيد اجتناب
مى گذارم دو امانت را به جاى خويشتن ----- كن دو مى باشند هادى خلق را از شيخ وشاب
تا نگردند آن دو واصل بر لب كوثر به من ----- نيست بر آن دو جدايى تا صف يوم الحساب
اول از آن دو, كلام اللّه منزل هست , آنك ----- نى شود حرفى از آن تفسير, در هفتادباب
دومين از آن دو مى باشد مطهر عترتم ----- كه خدا توصيفشان فرمود در ام الكتاب
هر كه را مولا منم او راست مولى اين على ----- هر كه را رهبر منم او راست رهبر اين جناب
امر او امر منست و امر من امر خدا ----- كرده بر من بس عذاب آن كس كه كرد او راعذاب
خلق را از بعد من فرمانروا باشد كه هست ----- بغض او بئس العذاب و حب او حسن المب
اى ولى اللّه تو بودى بوتراب آن گاه آنك ----- غوطه ور بد هيكل آدم هنوز اندر تراب
همچو طفلى كاو نمى خسبد به مهد از شوق شير ----- بهر خون كين نخسبد ذوالفقارت درقراب
معتصم بر حبل حبت گر شود شيطان به حشر ----- مى تواند خلق عالم را رهاند ازعذاب
لاله يى بى امر تو هرگز نرويد از زمين ----- ژاله يى بى اذن تو هرگز نبارد از سحاب
علم تو نخليست كان را مهر رخشانست بار ----- كوى تو شهريست كان را عرش يزدانست باب
يك حديث از رحمت تو هر چه در جنت نعيم ----- يك كلام از حكمت تو آنچه درگيتى كتاب
از شميم خلق تو هر هشت جنت يك شميم ----- وز محيط علم تو هر هفت دريا يك حباب
اى شه ملك نجف واى مخزن اسرار حق ----- چند طائى ز اشتياق درگهت در پيچ وتاب ؟
گر برانى شاكر ستم ور بخوانى ذاكرم ----- اين تو و اين مادحت اى خسرو گردون جناب
((43))

غديريه

طائى شميرانى معاصر

منت بنهاد ايزد امروز به مردم ----- كامد به نبى آيت اتممت عليكم
آورد سزاوار سزا را به كف امروز ----- گشتند رها خلق ز هر سوء تفاهم
آن شاه كه بدلايق ديهيم ولايت ----- بنشست به اورنك خلافت به ترنم
شد امر ز حق بلغ ما انزل اليك ----- كاى ختم رسل هادى كل بحر تنعم
تا چند پس ابر بود نير اعظم ----- تا كى در مقصود ز انظار بود گم
بردار دگر پرده ز اسرار رسالت ----- آن راز دگر فاش نما در بر مردم
بر تخت خلافت بنشان آن كه به هر عصر ----- برهاند رسولان را از رنج و تالم
يعنى كه على را بنشان جاى خود امروز ----- آن شاه كه دارد به همه خلق تقدم
جز او كه بود لايق اين رتبه عالى ؟ ----- آن جا كه بود آب چه آيد ز تيمم !
گر شهر علومى تو, على هست در آن ----- در شهر ز در هر كه نگرديد شود گم
گر علم بجويند پس از تو ز كه جويند ----- چون بوى خوش از عود برآيد نه ز هيزم
ازيم گهر آرند برون نزدل مرداب ----- از نى شكر آرند به كف نزدم كژدم
اجرا نشود گر كه چنين امر در امروز ----- فرمان رسالت نگرفتست تخاتم
فرمان توقف ز نبى پس شده صادر ----- آنان كه فتادند چو دريا به تلاطم
پس امر بفرمود جهاز شتران را ----- چون منبرى آرند بسويى به تراكم
پس گشت بدان منبر آن مهبط تنزيل ----- چون عيسى جان بخش كه در چرخ چهارم
بگرفت روى دست پس آن گاه على را ----- بگشود چو غنچه دو لب از بهر تكلم
فرمود به هر كس كه منم سرور و مولا ----- او راست على سرور و مولا ز تقدم
از طاعت او هر كه به پيچد سر تسليم ----- در روز جزا مى گزد انگشت تندم
يار است مرا هر كه بدو جست تولا ----- خصم است مرا هر كه بدو يافت تخاصم
اى ذات تو بر شخص نبى ياور اول ----- وى شخص تو بر ذات خدا مظهر دوم ...
تو كرده يى از جود جهان را سه طلاقه ----- نگذشت اگر آدم خاكى ز دو گندم
بر خاطر فرمان جناب تو بود گر ----- افلاك زند دور, درخشند گر, انجم ...
شاها منم آن طائى معزول ثناگو ----- كز مدح تو بر سنگ دهم شور و ترنم
با جان مگر از دل برود شوق ثنايت ----- آن سان كه مرا هست به مدح تو تصمم
((44))

به كام دهر چشاندى ميى ز خم غدير

محمود شاهرخى - معاصر

تويى كه ذكر جميلت به هر زبان جارى است ----- زلال ياد تو در جويبار جان جارى است
مدام زمزم وصف تو اى سلاله نور ----- به باغ خاطر هر طبع نكته دان جارى است
نسيم مهر تو اى مهربان به دشمن و دوست ----- چو عطر عاطفه در خاطر جهان جارى است
صداى عدل تو اى خصم اهل جور, هنوز ----- به سان صاعقه در گوش آسمان جارى است
روان به سينه ما كوثر محبت توست ----- چو موج نور كه در نهر كهكشان جارى است
به كام دهر چشاندى ميى ز خم غدير ----- كه شور و جوشش آن در رگ زمان جارى است
از آن زمان كه حرم مطلع جمال تو شد ----- به سوى كعبه چو ريگ روان , روان جارى است
هماره جوشش خون تو اى روان بهار ----- به نبض لاله و سورى و ارغوان جارى است
ز چشمه سار ولاى تواى خلاصه لطف ----- به جويبار زمان فيض جاودان جارى است
بود ولاى تو و آل تو چو كشتى نوح ----- كه بى مخاطره در بحر بيكران جارى است
ز ابر خاطر من مى چكد ثناى على ----- چو اشك شوق كه از چشم عاشقان جارى است
((45))

افسر ولايت

محمدعلى مردانى - معاصر

هر كه پا در راه پيغمبر گذارد ----- بر سرش دست خدا افسر گذارد
هر كسى جوياى حق باشد خداوند ----- بر دل او مهر پيغمبر گذارد
آن كه ره جويد به باب علم احمد(ص ) ----- تاابد بر آستانش سر گذارد
فاش برگو سالك گم كرده ره را ----- بيهده عمرى به بحر و بر گذارد
آن كه مى جويد حريم كبريا را ----- تا كه سر بر كعبه داور گذارد
آنكه پوشد جامه احرام بر تن ----- شب به بالين , سر به چشم تر گذارد
بانگ لبيكش رود بر آسمانها ----- تن به خاك گرم در مشعر گذارد
گر نباشد در دلش نقش تولا ----- بار پيش سيل ويرانگر گذارد
از صفا و مروه و سعيش چه حاصل ----- جان خود را گر در آن معبر گذارد
تا بجويد باب علم مصطفى را ----- گو قدم در مكتب بوذر گذارد
بر كف آرد دامن حبل المتين را ----- دل بر آن درگاه چون قنبر گذارد
چو خليل اللّه اگر جويد گلستان ----- با ولايش جامه در آذر گذارد
آن كه بهر بندگى بر درگهش سر ----- صد هزاران ميثم و اشتر گذارد
آن كه در اجراى امر حى سبحان ----- پا به جاى پاى پيغمبر گذارد
تا فنا سازد بت و بتخانه يكسر ----- پا به روى دوش آن سرور گذارد
عرش , خم از بهر تعظيمش كند سر ----- سجده چون بر خالق اكبر گذارد
مى كند خاموش شمعى را وزين ره ----- داغها بر سينه كافر گذارد
تيغ عدلش در احد از دشمن دين ----- چون احد تلى ز خاكستر گذارد
آن كه مهر آسمان در پيش عزمش ----- ماند از رفتار و كروفر گذارد
آن ابر مردى كه از اشك يتيمى ----- اشك غم مى ريزد و خنجر گذارد
آن كه در روز غدير خم پيمبر ----- از ولايت بر سرش افسر گذارد
چون كه يك روح اند اما در دو پيكر ----- با نبى او پاى بر منبر گذارد
طبع مردانى درين روز مبارك ----- رخ به خاك آن گران اختر گذارد
بر اساس نظم , بنيان سخن را ----- بر فراز گنبد اخضر گذارد

عيد غدير

باز از لطف باغبان ازل ----- بلبل طبع با هزار امل
كرد در باغ معرفت پرواز ----- گرد سرو و شقايق و صندل
بر سر شاخ لاله و سنبل ----- گه به اعلا پريد و گه اسفل
گاه شد زير برگ گل پنهان ----- گاه گل ريخت در كنار و بغل
تشنه شهد عشق بود و از آن ----- گشت در جستجوش مستعجل
يافت چون ره به كوى پير خرد ----- داد جان را به مهر او صيقل
جرعه اى زان مى طهورش داد ----- روح پرور شدش ز فيض ازل
مرغ دل تارها شد از اين دام ----- شد معماى بعد منزل حل
شده قمرى خموش و گل همه گوش ----- تا زند مرغ طبع بانگ غزل
در مديح ولى اعظم حق ----- حجت كردگار و صدر اجل
ميزبان مقام اوادنى ----- ثانى فرد صادر اول
آن عدو بند كز غياب و حضور ----- بست و بگشود دست ديو دغل
كافرم گر خداش خوانم , ليك ----- ذات حق را بود بزرگ مثل
بانى بارگاه كن فيكون ----- ولى كردگار عز و جل
به جز احمد كه هست ختم رسل ----- بر همه انبيا به علم افضل
باب علم است و پيش اوست يكى ----- عهد ماضى و حال و مستقبل
بهر تبليغ حضرتش به غدير ----- آمد از حق كتابتى منزل
تا ولايت به او كند تفويض ----- در بر خلق , احمد مرسل
مرتفع منبرى به امر خدا ----- كرد آماده از جهاز جمل
روى دست رسول مظهر حق ----- همچو مهرى كه سر زند ز جبل
خصم دون ماند زير بار حسد ----- چون گرفتار در ميان وحل
گفت احمد كه هر كه خصم على است ----- شهد گردد به كام او حنظل
بر محبان او ز لطف خداى ----- زهر, شيرين شود چو شير و عسل
گشته از ذات كبريا ساطع ----- چارده نور در يكى جدول
همه هستند مظهر يزدان ----- همه در نزد حق اعز و اجل
هر كرا مهرشان بود در دل ----- گر به خروار يا بود خردل
روز ميعاد يوم لا يغنى ----- سرفراز است در ميان ملل
يا على ! اى خديو كشور جان ----- لوح تفصيل عالم مجمل
از تو شد آيت خدا ظاهر ----- از تو شد دين مصطفى اكمل
صوت ناقوس و صحبت اصنام ----- شد مبدل به ذكر خير عمل
تا تو در كعبه آمدى به وجود ----- خصم دون را دو ديده شد احول
به ولايت كه دشمنان تو را ----- نيست راه نجات بل هم اضل
نيست حصن حصين مهر تو را ----- از فسون و گزند دهر, خلل
مهديت گر نبود ما را يار ----- كار اسلاميان بدى مختل
يا على كن مدد خمينى را ----- رشته عمر دشمنش بگسل
مسلمين را ز لطف كن پيروز ----- حزب صدام را نما منحل
نهضت ماست , نهضت قرآن ----- فارغ از غدر و مكر و كيد و حيل
شكر للّه كه دشمن اسلام ----- هست گمراه و احمق و مبطل
دانش آموز مكتب توحيد ----- بر همه عاقلان بود اعقل
پيرو مكتب حسين تواند ----- جان نثار امام و مرد عمل
يا على كن مدد كه در ره دين ----- عقل گردد به راه ما مشعل
چون شهيدان ما كه پوشيدند ----- بر تن خود ز خون , حرير و حلل
در مديح تو برد مردانى ----- نرد عشق از فرزدق و دعبل

هماى رحمت در ولايت على - ع

((46))
اگر از ره حقيقت سپرى ره ولا را ----- نگرى به ديده دل جلوات كبريا را
به طواف كعبه بينى همه جان ماسوى را ----- شنوى به گوش جان اين نغمات جانفزا را
على اى هماى رحمت تو چه آيتى خدا را ----- كه به ما سوى فكندى همه سايه همارا
بود از على مزين به زمانه رايت دين ----- ز جلالتش حرم را بود اين جلال و آيين
چو جمال اوست مرآت پيمبران پيشين ----- ز كمال اوست روشن دل خاتم النبيين
دل اگر خدا شناسى همه در رخ على بين ----- به على شناختم من به خدا قسم خدارا
به جز از نبى به عالم دگرى نمى تواند ----- كه به باغ دين نهالى چو على بپروراند
چو مقام مرتضى را چو نبى كسى نداند ----- به سرير حق كسى را به جز او نمى نشاند
به خدا كه در دو عالم اثر از فنا نماند ----- چو على گرفته باشد سر چشمه بقا را
به عدوى توست عالم همه جان به سان برزخ ----- به فلك رسد دما دم ز زمين نواى بخ ‌بخ
نبرد زمانه از ياد جفاى خصم , آوخ ----- چو به دست توست جانا ز صراط حق سر نخ
مگر اى سحاب رحمت تو ببارى ارنه دوزخ ----- به شرار قهر سوزد همه جان ما سوى را
به خدا كسى نيامد چو على ولى ذوالمن ----- كه كند چراغ دين را ز فروغ عدل روشن
چـو عـلـى بـه جاى احمد, كه به مرگ مى دهد تن ؟ ----- به جز از على چو نبود به جهان مغيث و
مامن
برو اى گداى مسكين در خانه على زن ----- كه نگين پادشاهى دهد از كرم گدا را
به خدا كسى كه پوشد به تن از ولاش جوشن ----- كند از كرم كريمش ز عذاب حشرايمن
شودش حساب آسان بودش جحيم گلشن ----- ز كرامتش عجب نى كه كرم كند به دشمن
به جز از على كه گويد به پسر كه قاتل من ----- چو اسير توست اكنون به اسير كن مدارا
چو على كسى نيامد كه شود به نفس غالب ----- چو على كسى نباشد به صراط و عدل طالب
به جز از على نبى را نبود وصى و نايب ----- چو على كسى نباشد به فضايل و مناقب
به جز از على كه آرد پسرى ابوالعجايب ----- كه علم كند به عالم شهداى كربلا را
چو شرار عشق جانان شده از ازل فروزان ----- دل عاشقان گدازان شده چون لهيب سوزان
همه سر به كف در اين راه سمند عشق تازان ----- نظرى كن از حقيقت به گروه سرفرازان
چو به دوست عهد بندد ز ميان پاكبازان ----- چو على كه مى تواند كه به سر برد وفارا
در بحر انما را به سخن نمى توان سفت ----- مه آسمان دين را نتوان به ابر بنهفت
ز شكوفه زار طبعم گل مدح دوست بشكفت ----- چو ولايت على را شه انبيا پذيرفت
نه خدا توانمش خواند, نه بشر توانمش گفت ----- متحيرم چه نامم شه ملك لافتى را