بزمى كه فيض سرمد در آن فراهم است ----- بزمى كه عمر جاويد آن جا
ميسر است
خدام آستان رضا انجمن در آن ----- مانند رشته اى كه در آن رشته گوهر
است
در تهنيت عيد غدير و مدح على - ع
بتى كه راحت جان لعل روح پرور اوست ----- كمندگردن مه , طره معنبر اوست
رخش ز خوبى محتاج زيب و زيور نيست ----- چراكه حسن خداداد زيب و زيور اوست
به سرو ماند بالاى او اگر ديدست ----- كسى كه سروروان ماه آسمان بر اوست
به مه ندارد نسبت بتى كه چشمه روز ----- به زير طره شبرنگ سايه پرور اوست
دل صنوبرى من چوبيد مى لرزد ----- ز بس تمايل درقامت صنوبر اوست
گرفته زلفش در مشت , آتش زردشت ----- به تابناك رخش بين كه جاى آذر اوست
شگفت نيست اگر خال او نمى سوزد ----- ز تاب چهره , كه اين آتش , آن سمندر اوست
رخش چو دسته گل چيده صبحدم از باغ ----- به گرددسته گل بسته سنبل تر اوست
بـه مـلـك حـسـن و ملاحت شهست و خال و خطش ----- كشيده هر طرفى صف , به جاى لشكر
اوست
بلى ز زلف و خط و خال , لشكرى دارد ----- ولى زجان و دل عاشقان معسكر اوست
گرفته ابرويش از جبهه تا به زلف , مگر ----- چوذوالفقار على كفر و دين مسخر اوست
بزرگ حجة يزدان , ولى بارخداى ----- كه هم وصى رسول است و هم برادر اوست
شهى كه هست مى حب او ز خم غدير ----- مييى كه هر دو جهان مست نيم ساغر اوست
قضا مطاوع يك دست او بود, ليكن ----- قدر متابع فرمان دست ديگر اوست
اگر چه افسر لولاك بر سر, احمد راست ----- طرازافسر لولاك پاك گوهر اوست
و گر چه كوثر و باغ بهشت , زان نبى است ----- به دست ساقى كوثر بهشت و كوثر اوست
هر آن كه روى خدا را به چشم مى خواهد ----- بگو به روى على بنگرد كه مظهر اوست
درست , ديدن او ديدن جمال خداست ----- چرا كه آينه حق نماى , منظر اوست
اگر كه شرط وصايت به علم و فرهنك است ----- نبى مدينه علم و وصى او در اوست ...
درين همايون روزى كه آفرينش را ----- سرور وسور ز عيد نشاط گستر اوست
سه روز خامه تكليف نيست , تا هر كس ----- كندنشاط و خورد مى اگر ميسر اوست
براى نص ولايش درين همايون عيد ----- نزول وحى خدا بر دل پيمبر اوست
يكى ز قرآن يا ايهاالرسول بخوان ----- كه حكم بلغ ,فرمان پاك داور اوست
هر آن كه منكر اين آيتست و اين قرآن ----- نظر به پاكى ذيل و عفاف مادر اوست
اگر وصى پيمبر هم از پيمبر نيست ----- چه اعتماد به دين و به شرع انور اوست
غديريه در منقبت مولاى متقيان
وقت آن آمد كه خيزد ساقى و ساغر دهد ----- ازغدير خم مييى از لعل روشنتر دهد
روز عيش و عشرتست امروز الحق در خور است ----- مطرب ار مزمر نوازد ساقى ار ساغر دهد
باده اى از رنگ , گل و ز بوى مانند گلاب ----- وربنوشى از رخت گلهاى شادى بر دهد
گوهر هوش آزمايى جوهر جان و خرد ----- آن كه سنگ بى بها را قيمت گوهر دهد
روز روز عشرتست و دور دور ساغر است -----خاصه گر ساغر, نگارى چابك دلبر دهد
باده از دست نگارين , جان فزايد در بدن ----- خاصه گر نقل شراب از لعل جان پرور دهد
روح را لذت فزايد باده گلرنگ , ليك ----- باگل اندامى چو نوشى لذت ديگر دهد
شاهدى نوشين دهن شيرين سخن كز دست او -----تلخ مى در كام جان شيرينى شكر دهد
لعل او را گر ببوسى طعم نقل و مى دهد ----- جعد اورا گر ببويى بوى سيسنبر دهد
شب اگر در خواب بينى زلف او در دست خويش ----- چون شوى بيدار, دستت نكهت عنبر دهد
جام از دست بلورينش چو نوشى روح را ----- ياد ازجام ولاى ساقى كوثر دهد
شمسه دين , افسر آيين , اميرالمؤمنين ----- آن كه فرق شمس را خاك درش افسر دهد
آن كه فرمان ولى اللهيش را جبرئيل ----- در غدير خم ز حق بر دست پيغمبر دهد
پيشواى دين كه آيين زو جمال و فر گرفت -----پيشوا آنست كايين را جمال و فر دهد
مصدر امر است و عالم مشتق از فرمان اوست -----آرى آرى اشتقاق فعل را مصدر دهد
او بود فرمانروا روح الامين فرمانبرش ----- هر چه فرمان باشد از حق او به فرمانبر
دهد
منبرى كاندر فرازش نام او خواند خطيب ----- عرش اعظم بوسه بر آن پايه منبر دهد
ز ايزد اكبر ولايت دارد او بر ممكنات ----- آفرين برآن ولايت كايزد اكبر دهد
روز فيروز تولاى ويست امروز و شمس ----- مژده اين روز را از مطلع خاور دهد
مژده امروز گر ماه آورد يا آفتاب ----- مژدگانى راسليل موسى جعفر دهد
بوالحسن فرزند موسى آن كه خاك درگهش -----مرده را مانند عيسى روح در پيكر دهد
در تهنيت عيد غدير و مدح اميرالمؤمنين على - ع
اى رخت چون ارغوان بشكفته در فصل بهار -----ارغوانى باده ده كامد گل سورى ببار
باغ خرم گشت و بستان سبز, نوش آن سرخ مى -----كز چمن شد زردى فصل دى از باد بهار
مسند اندر جويبار افكن به زير سرو بن ----- اى قدت در راستى چون سرو اندر جويبار
لاله گون مى نوش و بوس از غنچه لب ده مرا ----- اى ز لعلت غنچه , دل پر خون و لاله
داغدار
روز روز عشرتست و دور دور ساغر است -----فصل فصل نوبهار و وقت وقت باده خوار
شغل و كار ار هست رو بگذار تا وقت دگر ----- روزمى خوردن بود اى دون نه وقت شغل و
كار
گر صراحى و سبو از مى تهى شد باك نيست ----- روشرابى از خم آر, اى ماهرو تا كى خمار
باده خم خم ده به مى خواران كه از خم غدير -----ساقى كوثر دهد ما را شرابى خوشگوار
باده اى ميخانه اش عرش و خدايش مى فروش -----حامل مى جبرئيل و مصطفايش ميگسار
هر كه اين ساقى نخواهد, زندگى بر وى حرام ----- هركه اين ساغر ننوشد عيش بادش زهر
مار
اين مى اندر جام آدم صاف شد تا شد صفى ----- اين مى اندر كام نوح آمد كه آمد رستگار
اين مى ابراهيم خورد و مست گشت و بت شكست ----- شد بر او بر دو سلام , از شعله
نمرود, نار
نشاه اين مى نداند غير رند باده نوش ----- مستى اين مى نداند غير مست هوشيار
اين مى از حب ولاى آن كسى آمد كه اوست ----- هم وصى مصطفى و هم ولى كردگار
شمسه آيين اميرالمؤمنين ضرغام دين ----- كامد ازبازوى او اركان ايمان استوار
دست حق , بازوى پيغمبر كه دست و تيغ او ----- كرده دين مصطفى را تا قيامت پايدار
آن كه از جام ولايش آفرينش جرعه نوش ----- وان كه از خوان عطايش ما سوى اللّه ريزه
خوار
در درج انما و ماه برج هل اتى ----- شاه تخت لافتى داراى سيف ذوالفقار
اختران را نيست بى خط جواز او مسير ----- آسمان راهست در راه نياز او مدار
بوتراب از خاكسارى كنيتش , ليكن بود ----- آسمان از مسكنت بر آستانش خاكسار
گر خدا را بنده اى باشد همين مولاى ماست -----ورنه حق بندگى را كس نباشد حقگزار...
از مديح او خدا داند سرا پا عاجزم ----- پيش فرزندش كنم اقرار عجز و انكسار
شاه اقليم ولايت بوالحسن كامد ز قدر ----- عرش اعظم پيشگاه و جبرئيلش پيشكار...
در تهنيت عيد غدير
زهى روزى مبارك طالع و عيدى همايونفر ----- كه هم ايام را زيب است و هم اسلام را
زيور
زهى عيدى همايون كز پى ايثار آن هر دم -----سعادت خيزد از گردون شرافت ريزد از اختر
كمال دين جمال ملت امروز است و مى بايد -----كمال عيش با ماهى جمال از مهر روشنتر
مهيا مجلس باده اساس عيش آماده ----- نبيد و نقل بنهاده ستاده ساقى دلبر
نشينى اندر آن محفل به كام جان و كام دل ----- تو گه بوسى لب ساقى و ساقى گه لب
ساغر
به قد سرو دل آرايى ستاده سرو در محفل ----- به رخ ماه دلفروزى نشسته ماه در عنبر
در اين عيد مبارك اى مبارك عيد مشتاقان -----بياور قوت جان ما را از آن ياقوت جان
پرور
بـه چـم سـاغـر به كف زى خم , بكش مى غم كن از دل گم ----- كه امروز از غدير خم دهد
مى
ساقى كوثر
ولى خالق يكتا على عالى اعلى ----- پناه ملت بيضاسپهسالار پيغمبر
اميراالمؤمنين شاهى كه بر دست يداللهى ----- جهان از ماه تا ماهى همه او راست
فرمانبر
ولى اللّه اعظم آن به استحقاق ز امر حق ----- به تخت هل اتى بنشسته تاج انما بر سر
بـه مـيـدان شـجاعت مدحش اين نبود كه مى گويى -----كه مرحب كشته و بركنده در از
قلعه
خيبر
اگر از آستين دست يداللهى برون آرد ----- تواندبشكند از هم به يكدم چرخ را چنبر...
در تهنيت عيد غدير و منقب شاه خيبرگيراميرالمؤمنين - ع
ماه گشت از مطلع خورشيد امروز آشكار -----آشكاراى ماهرو خورشيد مى در مجلس آر
حق مى خواران بده از آن لب شيرين كه يافت -----حق به استحقاق در اين روز بر مركز
قرار
آسمان را بر مدار عشرتست امروز دور ----- هان پريرويا تو لعل از ساغر مى بر مدار
روز روز عشرتست و عيد عيد ملتست ----- دوردور ساغر است و وقت وقت باده خوار
دست حق امروز بر دست خلافت كرد جاى -----پايكوبان سوى جام و باده بر, دست اى نگار
دست بگشا سوى جام و خون رز در ده مدام ----- اى ز خون عاشقان بر دست و پا بسته نگار
زهره اى هاروت چشم امروز گرم رامش است -----گرم كن دل را به رامش ماهرويا, زهره وار
دين حق امروز كامل شد پى تكميل عيش ----- باده در ده اى كمال حسن در تو آشكار
مى بنوش و مى بنوشان وز گنه منديش از آنك -----مر جهان را پاك بگرفته است عفو
كردگار
باده خم خم ده نگارينا كه در خم غدير ----- ساقى كوثر بود امروز ما را ميگسار
شاه اورنگ سلونى , ماه برج لو كشف ----- آن كه مى باشد امين وحى را آموزگار
مظهر قهر الهى حيدر خيبر گشاى ----- مرد ميدان شجاعت ضيغم مرحب شكار
موج درياى فتوت آن كه اندر شان اوست ----- لافتى الا على لا سيف الا ذوالفقار
باره طغيان و كفر از نيروى او منهدم ----- پايه اسلام ودين از بازوى او استوار
شمع لاهوتست از نور جمالش مستنير ----- عقل فعال است در ملك جلالش پيشكار
گر نه او مقصود بود از آفرينش , مى نكرد ----- تا ابدنفس هيولا هيچ صورت اختيار
او در علم رسول اللّه بود زين در درآى ----- تا درعلمت به خاطر برگشايد صد هزار
از ولاى او در اين روز همايون , دين حق ----- خرمى افزوده چون بستان ز فيض نوبهار
در تهنيت عيد غدير و مدح سيدالوصيين اميرالمؤمنين - ع
خجسته روزا, كز فيض حضرت داور ----- دمد به نورولايت ز مطلع خاور
سعيد عيدا, كز فر آن كمال گرفت ----- به خلق , دين خداوند و نعمت داور
نظام يافت درين روز ملت بهروز ----- قوام يافت درين عيد دين پيغمبر
بلند رايت اسلام شد به پا كه نشست ----- به جاى احمد مرسل امام جن و بشر
على وصى بلافصل احمد مختار ----- كه پشت چرخ به تعظيم نام او چنبر
ظهور اول يزدان كه با تمام صفات ----- خداى را بوداز فرق تا قدم مظهر
وجود انواع از جود او شده موجود ----- درخت ابداع از فيض اوست بارآور
ولاى او به مواليست كنز لايفنى ----- خلاف او به اعاديست ذنب لايغفر
فلك به حكم قضا و قدر كند جنبش ----- ولى نجنبدبى حكم او قضا و قدر
جهان به تابش شمس و قمر بود روشن ----- ولى زتابش انوار اوست شمس و قمر
درين مبارك روز و درين همايون عيد ----- كه زهره وش ز نشاط انجمند رامشگر
نشست جاى محمد, على به امر خداى ----- كه ماه تابان بر جاى مهر اوليتر
على به جاى رسول اللّه آن سزد كه بود ----- رسول بارخدا را چو روح در پيكر
به جايگاه نبى بايد آن نشست كه كرد ----- به خوابگاه نبى ليلة المبيت , مقر
فراز مسند ايمان كسى گذارد پاى ----- كه ازحسامش ايمان بلند دارد سر
چه مدح گويم آن را كه از مدايح او ----- زبان ناطقه لالست و گوش سامعه كر
مگر به خاك رضا برنهم سر تسليم ----- كه استعانت مدح پدر كنم ز پسر
چراغ دوده احمد فروغ ديده دين ----- طراز شرع على بن موسى جعفر
شهى كه در طلب خاك آستانه او ----- گشاده شب همه شب چرخ , ديده از اختر
ز بقعه حرمش غرفه اى بود فردوس ----- ز ساغركرمش جرعه اى بود كوثر
در تهنيت عيد غدير و مدح اميرالمؤمنين - ع
بسى نمانده كه از فر ماه فروردين ----- چمن شود زطراوت همال خلد برين
به رنگ و بوى بماننده بهشت شود ----- جهان ز مقدم ارديبهشت و فروردين
بهار آيد و گلزارها بيارايد ----- به لاله و گل وريحان و سنبل و نسرين
برآيد از دو بناگوش خاك لاله و گل ----- چنان كه ازغرفات بهشت , حورالعين
دمد ز خاك به جاى بنفشه لعل كبود ----- فتد ز شاخ به جاى شكوفه در ثمين
ز نكهت گل آيد نسيم غاليه ساى ----- ز بوى سنبل گردد هوا عبير آگين
دو چشم ابر بگريد چو ديده فرهاد ----- دهان , چوغنچه گشايد به خنده شيرين
نسيم باد برآرد گل از گل تيره ----- سرود مرغ زدايدغم از دل غمگين
برآورند همه خفتگان مهد چمن ----- به دستگيرى باد صبا, سر از بالين
هزار چندان نسرين و ياسمن بينى ----- كه كاست درمه كانون و موسم تشرين
گرفته بينى گلبن به دست , دسته گل ----- براى جلوه در انظار نرگس مسكين
چنان كه دست خدا را رسول بارخداى ----- گرفت روز غدير از براى جلوه دين
بزرگ آيت يزدان امير بدر و حنين ----- على كه تارك فخرش رسد به عليين
على كزو شرف اندوخت ملت بيضا ----- على كزوادب آموخت جبرئيل امين
على كز ايزد علام حجتى است قوى ----- على كه برهمه اسلام آيتى است مبين
موافقش به جنان آب خورده از كوثر ----- مخالفش به سقر غسل كرده در غسلين
نه در جهنم اعداى او كشند عقاب ----- كه سجن تن همگان راست بدتر از سجين
ز مادر و ز پدر در جهان نبيند مهر ----- كسى كزو به دل اندر نهفته دارد كين
نه او به روز غدير از خدا ولايت يافت ----- كه پيش از آدم بر اين مقام بود مكين
نبود اگر ز خدا ناخداى كشتى نوح ----- زموج طوفان خشكى نيافت روى زمين
به زير سايه او يونس آرميد چو گشت ----- برون زاشكم ماهى , به سايه يقطين
اگر سليمان جن و بشر به فرمان داشت ----- چو شاه اسم على كرده بود نقش نگين
((24))
تركيب بند در عيد غدير
( حاج ميرزا حبيب خراسانى ت : 1266 ه و: 1327 ه . ق )
اى گلرخ دلفريب خود كام ----- وى دلبر دلكش دل آرام
شد وقت كه باز دور ايام ----- گامى بزند موافق كام
برخيز تو نيز آسمان وار ----- يكروز به كام ما بزن گام
بستان و بده بگو سرودى ----- برخيز و برو بيا بزن جام
چون خرمن گل به عشوه بنشين ----- چون سرو روان به جلوه بخرام
از شام به عيش كوش تا صبح ----- وز صبح به طيش باش تا شام
امروز بگو مگر چه روز است ----- تا گويمت اين سخن به اكرام
موجود شد از براى امروز ----- آغاز وجود تا به انجام
امروز ز روى نص قرآن ----- بگرفت كمال , دين اسلام
امروز به امر حضرت حق ----- شد نعمت حق به خلق اتمام
امروز وجود, پرده برداشت ----- رخساره خويش جلوه گر داشت
امروز كه روز دار و گير است ----- مى ده كه پياله دلپذير است
چون جام دهى به ما جوانان ----- اول به فلك بده كه پير است
از جام و سبو گذشت كارم ----- وقت خم و نوبت غدير است
برد از نگهى دل همه خلق ----- آهوى تو سخت شيرگير است
در عشوه آن دو آهوى چشم ----- گر شير فلك بود,اسير است
در چنبر آن دو هندوى زلف ----- خورشيد سپهر,دستگير است
مى نوش كه چرخ پير امروز ----- از ساغر خورپياله گير است
امروز به امر حضرت حق ----- بر خلق جهان على اميراست
امروز به خلق گردد اظهار ----- آن سر نهان كه درضمير است
آن پادشه ممالك جود ----- در ملك وجود بر سريراست
چندان كه به مدح او سروديم ----- يك نكته ز صدنگفته بوديم
((25))
غديريه
( علامه حائرى مازندرانى ت : 1297 ه .ق )
سبحه روح الامين در ثمين نجف آمد ----- دل پيغمبراين در نجف را صدف آمد
نجف استى كه بگسترده همه پر ملك را ----- معدن هشت بهشت استى كان شرف آمد
معتكف باش در اين خاك و بجوى آبرويت را ----- كه جز اين روضه رضوان نه تو را معتكف
آمد
ديده بگشا دل بشكسته از آن بند به مرهم ----- روبدان دار كه بگسسته بدان مؤتلف آمد
بر روى طلعت دادار كه اين پرده كشيده ؟ ----- كشف وجه اللّه در دست شه لوكشف آمد
آن كه در هر كه و بر هر چه همى ديده خدا را ----- رازهر ذره و هر دره بر او منكشف
آمد
انبيا گرد ضريحش به طوافند منظم ----- پى تعظيم ,ملائك سرپا صف به صف آمد
كشف هر راز نشد در خور هر مرد جز آن كو ----- به لبش گاه سلونى و گهى لو كشف آمد
گه سردوش نبى پاى وى اندر دل كعبه ----- گه به خم سروقدش همچو علم روى كف آمد
قامتش گشت لوا دست محمد(ص ) يد بيضا ----- روزخيبر علمش هم به كفش از شعف آمد
شيعه اندر كنف آن علم حمد مهيمن ----- حمدللّه علم حمد مهيمن كنف آمد
على عالى اعلا شده ميزان عملها ----- چون ز عدلش سرمويى نه زيان نى سرف آمد
آن كه پرورد خدا با تن وى روح مسيحا ----- روح وى را چه مقامى ز كمال و شرف آمد
آن امامى كه دمد روح به روح اللّه و مريم ----- بى نيازاز زر و سيم و خور و خواب و
تحف آمد
ما امامت نپذيريم جز از زنده دلى كو ----- فعل وى عدل و دمش فصل و قضايش نصف آمد
از جهاز شتران منبرى آراسته در خم ----- عرش برعرشه وز افواج ملائك سه صف آمد
در يمين روح الامين بودى و ميكال يسارش -----پشت سر بود سرافيل كه صورش به كف آمد
و آنچه در مولد و مبعث شدى از جلوه ايزد ----- روزخم بر دل مردان خدا مكتشف آمد
دست بنهاد خداوند روى كتف محمد(ص ) ----- كه خنك دل شد و از عرش برين با شعف آمد
طرفه بر جايگه دست خدا در دل كعبه ----- پى افكندن بت , پاى على بر كتف آمد
هدف زندگى مرد خدا راست ولايش ----- ورنه تيرش به زمين آمده كى بر هدف آمد
كه به جز حجت معصوم كند فصل قضايا؟ ----- نه مگرآنچه زنادان شده جاى اسف آمد
اى شـهـنشه كه سلاطين و ملائك سركويت ----- جمله صف بسته به خدمت چو گدا در صغف
آمد
مشكن اين مدحت ناقابل ازين پير غلامت ----- كزبهشت نجفت ملتقط و مقتطف آمد
تو بزرگى و در آيينه كوچك ننمايى ----- نه مگرمور در اردوى سليمان به صف آمد
گر قبولم نكنى خاك به سر ريزم و گويم ----- مور با,ران ملخ رانده ز شاه نجف آمد
ما همه شيعه ايرانى و هر سنگ خلافى ----- بر سرشيعه ات اى شه زره مختلف آمد
ليك شك نيست شود دولت ايران مترقى ----- چون كه از جان و دل او بنده شاه نجف آمد
((26))
غدير خم
( ملك الشعراى بهار ت : 1266 - و: 1330ه . ش )
گر نظر در آينه , يك ره بر آن منظر كند ----- آفرينهابايد آن فرزند بر مادر كند
گر دگر بار اين چنين بيرون شود آن دلرباى ----- خوديقين مى دان كه اوضاع جهان ديگر
كند
كس به رخسار مه از مشك سيه چنبر نكرد ----- او به رخسار مه از مشك سيه چنبر كند
كس قمر را همنشين با نافه اذفر نديد ----- او قمر راهمنشين با نافه اذفر كند
گر گشايد يك گره از آن دو زلف عنبرين ----- يك جهان آراسته از مشك و از عنبر كند
غم برد از دل تو گويى تا همى خواهد چو من ----- هرزمان مدح و ثناى خواجه قنبر كند
آن كه اندر نيمشب بر جاى پيغمبر بخفت ----- تا تن خود را به تير كيد خصم اسپر كند
جز صفات داورى در وى نيابد يك صفت ----- آن كه عقل خويش را بر خويشتن داور كند
داورش خواند ولى , و احمدش خواند وصى ----- هم وصايت هم ولايت ز احمد و داور كند
در غدير خم خطاب آمد ز حق بر مصطفى (ص ) ----- تاعلى را او ولى بر مهتر و كهتر كند
تا رساند بر خلايق مصطفى امر خداى ----- از جهازاشتران از بهر خود منبر كند
گرد آيند از قبايل اندر آن دشت و نبى ----- خطبه برمنبر پى امر خلافت سر كند
گويد: آن كاو را منم مولا, على مولاى اوست -----زينهار از طاعت او گر كسى سر در كند
جشن فيروز وى است امروز كز كاخ امام
((27)) -----بانگ كوس و تهنيت گوش فلك را كر كند
بوالحسن فرزند موسى آن كه خاك درگهش ----- مرده را مانند عيسى روح در پيكر كند
حكم فرمايند اگر خاقان و قيصر در جهان -----حاجب او حكم بر خاقان و بر قيصر كند
((28))
غديريه
اى كه در هر نيكويى آراسته يزدان تو را ----- جمله دارى خود, چه گويم اين تو را يا
آن تو را
كرده يزدانت همى انباز با حور بهشت ----- و آنچه بخشد حور را, بخشيده صدچندان تو را
در كنار خويشتن پرورده رضوانت بناز ----- تا كندفرمانروا بر حور و بر غلمان تو را
زلف طرار تو زان پس حيله ها انگيخته است ----- تابه افسون و حيل دزديده از رضوان تو
را
نا نيابد مر تو را بار دگر رضوان خلد ----- هر دم اندربند و چين خود كند پنهان تو
را
با همه كوشش نيابد مر تو را رضوان و من ----- يافتم از فر مدح حجت يزدان تو را
شير يزدان بوالحسن آن كس چو بنگارى مديح -----نه فلك گردد طراز دفتر و ديوان تو را
اى مهين سلطان ملك هستى اى كاندر غدير -----كرده حق بر هر دو گيتى سيد و سلطان تو
را
مر تو را تشريف امكان داد يزدان از ازل ----- تا كندزيب و طراز عالم امكان تو را
ذات تو قائم به يزدان , ذات ما قائم به توست -----جلوه ذات اند عقل و نفس و جسم و
جان تو را
مرمرا بايد زبانى ديگر و طبعى دگر ----- تا شوم چونان كه شايسته است مدحت خوان تو
را
با زبانى اين چنين و با بيانى اين چنين ----- خود كجاشايد سرودن مدحتى شايان تو را
نك زدم از راستى در دامنت دست اميد ----- فرخ آن كز راستى زد دست در دامان تو را
((29))
تهنيت غدير و منقبت امير(ع )
( آيتى بيرجندى ت : 1310 ه . ق - و: 1350 ه . ش )
بنواختى به لطفم و هم سوختى به ناز ----- لطف توروحپرور و ناز تو جانگداز
اندر شكنج زلف تو دل رفت و برنگشت ----- كوخسته بود و راه بسى دور و بس دراز
اى آفرين به نرگس مستت بنازمش ----- كز يك نگه گرفت جهانى به تركتاز
از تركتاز چشم تو ويران حصار دل ----- شهرى خراب و ريخته در وى سپاه ناز
ساقى بيا كه روز نشاط است و صبح عيد ----- گردون به رقص اندر و ناهيد نغمه ساز
رضوان گلاب و مشك فشاند ز باغ خلد ----- برمحفلى كه راست شد امروز در حجاز
جبريل ايستاده كه يابد نفوذ امر ----- در خطبه مصطفى لب جان بخش كرده باز
منبر كشيده سر به سوى كرسى فلك ----- و اين بلعجب كه بود چنان منبر از جهاز
اى شاهباز سدره نشين بال و پر گشاى ----- بر دوش ودست شاه سزد جاى شاهباز
برهان خويش خواست چو ماهى در آسمان -----كردش بلند تا نگرندش بر آن فراز
آن راز را كه در دل عالم نهفته بود ----- برداشت عقده از دل و بنمود كشف راز
گفت اين كه بنگريدش : هذا وليكم ----- داريد اگركه چشم بصيرت , كنيد باز
هم حجت من آمده هم مدعاى من ----- از حجت است دعوى حسن تو بى نياز
بين مجاز تا به حقيقت بسى ره است ----- حق را زباطل است چو خورشيد امتياز
امروز شيعيان على در غدير خم ----- چون گل شكفته روى و چو سروند سرفراز
چون سوسن و هزار به هنگام تهنيت ----- سلمان مديح گستر و حسان سخن طراز
يا صاحب الولايه يا مرتضى على ----- اى كرده لطف جانب درويش در نماز
بنهاده بر اميد كرم بنده آيتى ----- بر آستان جاه وجلالت رخ نياز
((30))
عيد سعيد غدير
( نجومى خراسانى ت : 1262 ه .ش - و: 1356 ه . ش )
اى آن كه مى برى غم دل با سخنورى
برخيز و شاد زى تو به آيين دلبرى
زيرا كه بوستان شده از ابر آذرى
پر از گل شقايق و ريحان عنبرى
گويى شده است باغ و چمن فرش از حرير
سنبل چو زلف دلبر ما گشته تارتار
نرگس شده است ديده مستانه اش خمار
از فيض ابر, جام شقايق پر از عقار
بر شاخ گل به ناله كوكوست فاختار
بلبل به باغ مى كشد از عشق گل صفير
ناژو شده چو طره ليلى پر از شكن
غنچه ز شور عشق , دريده است پيرهن
افراخته است بر سر او چتر, نارون
در باغ بلبلان همه كردند انجمن
رفته سرودشان , همه تا گنبد اثير
در جلوه نسترن به لب جويبارهاست
غنچه شكفته چون دهن گلعذارهاست
از شوق بر لب گل نرگس شعارهاست
ساغر به كف گرفته و پر از عقارهاست
لاله فكنده است به دشت و دمن سرير
اى روشن از فروغ رخت چشم انس وجان
واى شهريار ملك يقين خسرو زمان
اى نور ديده من و اى يار مهربان
برخيز و مى به ساغر عشقم بريز هان
كامروز مست باده شوم از خم غدير
در وادى غدير به فرمان ذوالكرام
آمد امين وحى به نزد شه انام
گفتا پس از سلام و تحيات و احترام
ابلاغ كن ز راه محبت به خاص و عام
كز بعد تو على است به خلق جهان امير
امت سپس به گفته پيغمبر خدا
كردند از جهاز شتر منبرى بپا
آن منبرى كه گشت كمين پايه اش سما
آن منبرى كه داده ز انوار خود ضيا
بر صد هزار مهر و هزاران مه منير
بر اوج منبر آن شه دين چون قدم نهاد
بر پيكر منافق دون لرزه او فتاد
وانگه گشود لب به سخن از ره و داد
واز رحلتش خبر به همه خاص و عام داد
يعنى كه بايدم ز جهان رفت ناگزير
فرمود بشنويد همه گفته هاى من
چون گشته وقت رفتن من سوى ذوالمنن
بگذاشتم كنون دو امانت ز خويشتن
زين دو بجويد آن كه تمسك به هر ز من
باشم به روز حشر منش يار و دستگير
آن دو امانتى كه نهم بعد خود به جا
قرآن وعترت است كه چون جان بود مرا
تا روز حشر اين دو نگردد ز هم جدا
بر اهل بيت من نكند هيچ كس جفا
كس اين دو را به هيچ زمان نشمرد حقير
زين گفته ها كه پشت ستمبارگان شكست
گفتى كه تير بود و به قلب عدو نشست
بر دشمنان دين ره تزوير و حيله بست
آنگه نبى گرفت على را به روى دست
در پيش چشم خلق همه از جوان و پير
فرمود اى گروه به هر كس منم ولى
از بعد من ولى بودش در جهان على
اين حكم نيست از من و هست ازخدابلى
كاينك شده است نازل از خالق جلى
زيرا على است از همه بيناتر و بصير
يارب على به مرتبه باشد چو جان من
گويد سخن به خلق همه از زبان من
آگه بود ز راز نهان و عيان من
احباب او تو جاى بده در جنان من
اعداى او ببر به سوى وادى سعير
اى خالق دو عالم و اى حى بى نياز
لازم هر آنچه بود بگفتم به سوز و ساز
شد ختم چون كه خطبه آن خسروحجاز
آمد فرود و برد به درگاه حق نماز
گفتا سپس به خرد و كلان آن شه شهير:
كايند خدمت على آن شاه انس وجان
گويند تهنيت همه او را به عز و شان
كردند دوستان همه بيعت در آن زمان
دادند مژده باد على را به صد زبان
گشتند جمله شاد ز فرموده بشير
يارب به آبروى على شهريار دين
بگذر ز جرم ما همه در روز واپسين
ما را كه مى نهيم به خاك درت جبين
مپسند روز حشر گرفتار و دل غمين
خاصه نجومى آن كه به عشقت بوداسير
((31))
عيد سعيد غدير
برخيز كه ملك جان , گرديد بهشت آيين
بستند به هر بستان , از لاله و گل آذين
شادند همه ياران , كس نيست دگرغمگين
بنگر به دو صد عنوان , با چشم حقيقت بين
كز راه به باغ دين , آمد مه فروردين
با جلوه بلقيسى , با فر سليمانى
نوروز به بستان زد, خرگاه به فيروزى
افراشت لوا هرسو, با نزهت و بهروزى
شد باد صباگل را, چون بنده به دريوزى
بلبل بر گل آمد, با نغمه نوروزى
برخيز و بزن بر هم , آيين غم آموزى
دل را برهان يكدم , از بى سرو سامانى
رفت از دل ما ماتم , سور از پى سورآمد
طى گشت زمان غم , هنگام سرورآمد
شادى ز پى شادى , نور از پى نورآمد
عيش و طرب از هر سو, ما را به حضورآمد
از هر شجرى رنگى , اكنون به ظهور آمد
در باغ گل و بلبل , رفتند به مهمانى
امروز جهان دين , چون خلد مخلدشد
آيين خداوندى , بر خلق مجدد شد
دين گشت دگر محكم , اسلام مشيدشد
جبريل به امر حق , نازل به محمد(ص )شد
يعنى على عالى , امروز مؤيد شد
تا تكيه دهد زين پس , بر مسند سلطانى
آن مهر سپهر دين , و آن شاه امم حيدر
آن كس كه بود يكسر, بر خلق جهان رهبر
هم بر عربان رهبر, هم بر عجمان سرور
از طاق حرم بتها, گرديد نگون يكسر
چون پاى نهادى او, بر شانه پيغمبر
با امر رسول حق , در خانه يزدانى
اى آن كه بود مهرت , سرمايه انس و جان
از يك نظر لطفت , هر درد شود درمان
تا در دو جهان گردد, هر مشكل ما آسان
بر روى محبانت , بگشا درى از احسان
تا باز رسد اين سر, روزى به سرو سامان
لطفى به نجومى كن , اى مظهررحمانى
((32))
عيد سعيد غدير
اى يار پريچهر من , اى طالع فيروز
از خم غدير آر مرا باده غم سوز
بازآ و بزن نغمه اى از پرده نوروز
از باده بيا چهره چون ماه برافروز
كامروز بودشاد دل خلق سراسر
امروز كه من مست ز صهباى غديرم
از عالم لاهوت رسيده است سفيرم
مدهوش ز پيغام دل آراى بشيرم
من شيفته آن شه افلاك سريرم
آن كس كه خدا بود ورا حامى و ياور
اى ساقى مستان ره عشق هلاقم
برخيز و بده باده سرشار از آن خم
كامروز جهان گشته ز فيضش به ترنم :
اليوم لكم دينكم اتممت عليكم
راضى است از اين مستى ما حضرت داور
جبريل به فرمان خداسوى زمين شد
آواى شعف تا فلك و عرش برين شد
دست همه با دست خداوند قرين شد
احباب همه شاد و دل خصم غمين شد
زيرا كه على بنشست بر جاى پيمبر
آنان كه رهى جز ره عشاق نپويند
از بحر كرم جز گهر مهر نجويند
جز ذكر على در همه احوال نگويند
مانند خليل از همه جا دست بشويند
بى باك گذارند قدم جانب آذر
من بيم ز اعداى بدانديش ندارم
جز مهر تو جانا به دل خويش ندارم
با لطف تو اندوه كم و بيش ندارم
از جنت و دوزخ غم و تشويش ندارم
حب تو مرا بس بود اى ساقى كوثر
((33))
عيد غدير خم
( صادق سرمد و: 1339 ه ش )
اگر هزار بشير آمد و نذير آمد ----- محمد است كه بى مثل و بى نظير آمد
ز آسمان رسالت بتافت ختم رسل ----- كه چرخ معدلت از طلعتش منير آمد
عقول ناقصه از شرم دم فرو بستند ----- كه عقل كامل و كل در سخن دلير آمد
به قدرت صمدى در صنم شكست افتاد ----- كه دور سلطنت واحد قدير آمد
بساط ظلم بر افتاد از بسيط زمين ----- بشير عدل الهى چو بر سرير آمد
نخست مرد خدايى كه دست بيعت داد ----- رسول را به صباح و مساظهير آمد
على ولى خدا صاحب ولايت بود ----- كه بهر نصرت حق ناصر و نصير آمد
بدان مثابه كه هارون وزير موسى بود ----- على معين رسول آمد و وزير آمد
به پاس خدمت پيمان , شه ولايت شد ----- كه مست جام ولا از خم غدير آمد
على به خدمت اسلام فضل سبقت داشت ----- كه پاس خدمت ديرينه ناگزير آمد
على ز روز صغر از كبار امت بود ----- اگر چه در شمر سال و مه صغير آمد
وصايت على آموخت حكمتى ما را ----- كه بر حكومت اقوام دلپذير آمد
كه پيشوايى ملت نصيب مردانى است ----- كه سبق خدمتشان بر جوان و پيرآمد
اسير نفس نشد يك نفس على ولى ----- نشد اسير كه بر مؤمنين امير آمد
امير خلق كجا و اسير نفس كجا! ----- كه سربلند نشد هر كه سر به زير آمد
على نداد به باطل حقى ز بيت المال ----- كه از حساب و كتاب خدا خبير آمد
على نخورد غذايى كه سير برخيزد ----- مگر كه سير خورد آن كه نيم سير آمد
على غنى نشد الا به يمن دولت فقر ----- كه دولتش به طرفدارى فقير آمد
على ستم نكشيد و حقير ظلم نشد ----- نشد حقير كه ظالم برش حقير آمد
على ز مظلمه خلق سخت مى ترسيد ----- كه حق به مظلمه خلق سختگير آمد
درود باد بر آن ملتى كه رهبر وى ----- چنين بلند مقام و چنين خطير آمد
غدير خم نه همين عيد مذهبى ما راست ----- كه عيد ملى ما نيز در غدير آمد
((34))
به مهر آل على غاصب از عجم بگريخت ----- به دوستى على شو كه دستگير آمد
درود باد بر ايران كه نقش تاريخش ----- ز مهر آل على نقش هر ضمير آمد
درود باد بر ايران كه انتقام على ----- ز روبهان بگرفت و به كام شير آمد
سخن به مدح على كس نگفت چون سرمد ----- اگر هزار سراينده و دبير آمد
((35))
عيد سعيد غدير
( حسينعلى منشى كاشانى ت : 1271 ه . ش - و: 1349 ه . ش )
فرخ و فرخنده باد, عيد سعيد غدير
كه باشد از حد فزون , مبارك و دلپذير
به امر يزدان پاك , به حكم حى قدير
نبى به روزى چنين , ساخت على را امير
به جمله مؤمنين به زمره مؤمنات
چون كه به خم غدير كرد پيمبر نزول
گرد قدومش كشيد, فلك به چشم قبول
از احد لم يزل , وز صمد لايزول
حضرت جبريل شد, رسول , نزد رسول
نخست از حق رساند بدو سلام و صلات
پس از سلام و صلات , باز رساند اين پيام
كه اى امام امم , كه اى رسول انام
بلغ ما انزل اليك بر خاص و عام
و گر نه بنموده اى رسالتى ناتمام
كه حق نگهدار توست از همه حادثات
اى شه عالى نسب , وى مه والاجناب
ز ايزد آورده ام , چنين به سويت خطاب
كه در بر مرد و زن , به محضر شيخ وشاب
خيز و على را نماى , ز خويش نايب مناب
كه بسته بر دست اوست گشايش مشكلات
على بود آن كه هست دين خدا رانصير
على بود آن كه هست بهر تو يار وظهير
ندارد از ممكنات هيچ شبيه و نظير
نيست به احكام دين پس از تو چون اوخبير
از همه داناترست بر سنن و واجبات
على است كز بعد تو اشرف و اولاستى
بر همه كائنات ولى والاستى
آن كه به توحيد و شرك فزودى وكاستى
كين وى و مهر او در همه اشياستى
هذا ملح اجاج , هذا عذب فرات
همين على بود و بس كه مر تو را يار بود
به روز رزم و نبرد يار و مددكار بود
به كار دينش مدام كوشش بسيار بود
قاتل كفار گشت , قامع فجار بود
به خاك خوارى فكند تن از طغات وعصات
گرفت ختم رسل دست على را به دست
چنان كه مشهور شد بر همه بالا وپست
گفت به صوت جلى آن شه يزدان پرست
على است از بعد من امير بر هر كه هست
على است نعم الامير على است خيرالولات
محب او را حبيب داور و دادار باد
عدوى او را عدو ايزد قهار باد
ياور او را خداى , يار و مددكار باد
خاذل او نزد حق در دو جهان خوار باد
هست گر از مسلمين يا بود از مسلمات
رسول اكرم چو كرد مثال حق امتثال
خطاب عزت رسيد از سبحات جلال
كه دين اسلام يافت اينك حد كمال
نعمت من شد تمام به مسلمين بالمال
از اين عمل راضى است ذات جميل الصفات
اى ملك ملك دين على عالى مقام
كه حق تو را ساخته وصى خيرالانام
منطق منشى كند, مدح تو هر صبح وشام
به چشم لطف و كرم بر او نظر كن مدام
كه هست بارى گران او را از سيئات
جهان بود تا به جاى , باد به جا نام تو