خداى هستى همه كمالات هستى را دارد
چنانكه يك نگاه ساده به برهانهاى گذشته در اثبات يكتائى و تنهائىنفى
كثرت و نفى شركتخداى هستى كافى بود همچنين تامل جزئىثبوت اين نظريه را كه
خداى هستى همه كمالات هستى را دارد مسلمميسازد .
«ح (آيا انديشه بشرى راه به شناخت صفات خدا دارد؟
از اينجا بحث صفات خداوند آغاز مىشود بحث در اينست كه خداوندرا با چه
صفاتى بايد توصيف كنيم چه صفاتى را بايد از او سلب كنيم مقياسما در اثبات
و يا نفى پارهاى از صفات چيست .
اين مسئله نيز به نوبه خود از مسائل مهم علم الهى است در مسئله صفاتحق
مباحث زيادى هست از قبيل تقسيم صفات به ثبوتى و سلبى و اضافى و بصفاتذات و
صفات فعل و اينكه آيا صفات حق تعالى عين ذات استيا زائدبر ذات .
ولى قبل از همه اينها لازم استيك بحث ديگر كه قبلا هم به آن اشارهشد
طرح شود و آن اينكه آيا عقل و انديشه بشر قادر است از پيش خود بفهمدكه ذات
خداوند داراى چه صفاتى هست و داراى چه صفاتى نيست چه صفاتىلايق و شايسته
ذات اوست و چه صفاتى اينطور نيست و يا قادر نيست و هر چهدر اين زمينه
بگويد رجم بالغيب است بشر مكلف نيست وارد اين ميدان بشود بلكه عقلا و شرعا
ممنوع است از خوض و بحث در اين مسئله و مانند آنشاهباز انديشه بشر ناتوان
است كه بر قله صفات و اسماء الهى عروج كند وبه پرواز در آيد .
پس قبل از ورود در بحث لازم است قوه عقل و انديشه را نقادى و
بررسىنمائيم و حدود توانائى آنرا بسنجيم .
بعضى از دانشمندان اسلامى معتقدند كه علو و شموخ و برتر بودن ذاتاقدس
الهى از خيال و قياس و گمان و وهم ايجاب مىكند كه جلو پرواز مرغانديشه را
از اول بگيريم و راه تنزيه بپوئيم و اگر نه در ورطه خطرناك تشبيهخواهيم
افتاد .
ذات خداوند را به هيچ مخلوقى در هيچ جهتى نمىتوان تشبيه كرد (ليسكمثله
شىء)از طرف ديگر هر صفتى از صفات كه ما مىشناسيم صفت مخلوقاست نه
صفتخالق زيرا آنرا از مخلوقى گرفتهايم ما مستقيما فقط بامخلوقات سر و كار
داريم و هر صفتى كه در ذهن ما نقش مىبندد و آنرا كمالمىپنداريم كمالى
است كه از طريق مشاهده آن كمال در يك مخلوق در ذهنما راه يافته است پس اگر
خالق را نيز متصف بان صفت بدانيم صفت مشتركميان او و مخلوقات قائل شده و
مخلوقات را با او در آن صفات شبيه و شريكساختهايم لهذا در حديث وارد شده
است: كل ما ميزتموه به اوهامكم فى ادق معانيه فهو مصنوع لكم مردوداليكم و
لعل النمل الصغار يزعم ان لله زبانيتين .
يعنى هر چه را شما در باريكترين توهمات خود آنرا مشخص كنيد وبپنداريد كه
او خدا است او خدا نيست او مخلوق و مصنوع وساخته و پرداخته ذهن شما
استشايد مورچههاى ريز تصورشاناين باشد كه خداوند مانند خود آنها دو شاخك
دارد .
در اين حديث با لطافت و ظرافتخاصى ذهن بشر از نظر اينكه خودبشر را
همواره الگو قرار مىدهد و ذات منزه خداوند را از خودش قياس مىگيردانتقاد
شده است .
پس ما به هيچ وجه صفتى از صفات خداوند راه نداريم نه مىتوانيم
بگوئيماو عليم استيا قدير استيا حى استيا مريد استيا سميع است و يا
بصير و نه مىتوانيم چيز ديگر در باره او بگوئيم او واقعا ممكن استبرخى
صفات داشته باشد ولى ما به هيچ وجه بمعرفت آن صفات راه نداريم همين
قدرميدانيم كه آن صفات بفرض كه صفاتى در كار باشد صد در صد با صفاتىكه ما
مىشناسيم و همه يا غالب آنها را از خودمان قياس گرفتهايم مغايرندپس ذات
پروردگار براى بشر ذاتى است مجهول الصفات از هر جهت .
افرادى كه چنين نظرى دارند مىگويند اگر چه در قرآن كريم اسماء وصفاتى
براى خداوند ذكر شده است از قبيل عليم و قدير و غيره ولى ما بايداين نامها
را از معانىاى كه به ذهن ما مىآيد مجرد سازيم معانى اين الفاظدر ذهن ما
همانها است كه از مخلوقات اقتباس شده و ذات احديت از آنهامنزه است معانى
واقعى اينها را خدا مىداند و بس .
برخى ديگر تنزيه و نفى تشبيه را باين پايه نمىرسانند آنها مىگويندما
صفات سلبى خداوند را مىتوانيم درك كنيم اما صفات ثبوتى او را
نمىتوانيمدرك كنيم تشبيه آنگاه واقع مىشود كه براى خالق يك صفت ثبوتى
اثباتكنيم زيرا آن صفت ثبوتى خواه ناخواه يك صفت مشترك ميان خالق ومخلوق
خواهد بود اما نفى صفت از خالق مانعى ندارد خصوصا با توجهباين جهت كه غير
خداوند موجودى نيست كه اين نفىها بطور مطلق در بارهاشصادق باشد .
على هذا مىتوانيم به خداوند عليم قدير حى مريد و امثال اينها
اطلاقكنيم و معانى خاصى از اين الفاظ در نظر بگيريم ولى بايد توجه داشته
باشيم كهمعانى اين الفاظ سلبى است نه ايجابى عليم يعنى جاهل نيست و قدير
يعنىعاجز نيست و حى يعنى ميت نيست و مريد يعنى فاعل بالطبع نيست وامثال
اينها .
بنا بر اين تمام اين صفات جلالى و تنزيهى است نه جمالى و اثباتىبرخى
ديگر نظر سومى دارند اينها مدعى هستند كه از نظر تنزيه وتشبيه مانعى ندارد
كه يك صفت مشترك و لو آن صفت ثبوتى و جمالى باشدبراى خداوند و مخلوق قائل
بشويم صرف اينكه مثلا خدا را عالم بدانيمو زيد را هم عالم با اينكه علم
زيد حادث و محدود و آميخته به جهل و ناشىاز غير است و علم خداوند قديم و
نامحدود و عارى از جهل و مقتضاى ذات ! پروردگار است مستلزم تشبيه نيست .
اينها مىگويند اشكال بحث در صفات حق تعالى از جنبه تنزيه و تشبيهنيست
اشكال از جنبه ديگر است اشكال اينست كه ما با عقل خود نمىتوانيمتشخيص
دهيم كه كدام صفت صفت كمال است و ذات حق متصف به آن صفتاست و كدام صفت صفت
نقص است و ذات حق منزه از آن است .
حد اكثر فهم ما اينست كه بگوئيم او مستجمع جميع صفات كماليهاست و از هر
نقص منزه است اما از كجا مىتوانيم بفهميم كه كدام صفت لايقذات مقدس
پروردگار است و كدام صفت اين چنين نيست تشخيص صفتكمال از صفت غير كمال
براى بشر ميسر نيست .
از اينرو وظيفه ما اينست كه در اينگونه مسائل تابع شرع مقدس باشيمهر
صفتى كه در كتاب خدا و يا گفته پيامبر خدا و اوصياء پيامبر براى خدااثبات
شده ما نيز اثبات مىكنيم و هر صفتى كه در قرآن و سنت اثباتا يا نفيادر
بارهاش بحثى نشده است ما ناچار بايد سكوت كنيم .
در ميان آيات قرآن آياتى هست كه خداوند را از توصيف بشر تنزيهمىكند از
قبيل: (سبحان ربك رب العزه عما يصفون) (تعالى الله عما يقول الظالمون علوا
كبيرا) .
بطور كلى همه آياتى كه كلمه سبحان و يا تعالى در آنجا بكار رفتههمين
مفهوم را دارد از قبيل: (تعالى الله رب العالمين) .
در اخبار و احاديث نيز زياد وارد شده است كه جايز نيستخداوند راتوصيف
كنيم مگر به آنچه خود خداوند خودش را توصيف كرده است در كافىمبحث توحيد
بابى دارد تحت عنوان باب النهى عن الصفه بغير ما وصف بهنفسه جل و تعالى و
از همين رو علماء اسلام ادعا كردهاند كه اسماء اللهتوفيقى استيعنى ما
فقط آن اسماء را مىتوانيم اسم خدا بدانيم و بر خداونداطلاق كنيم كه از طرف
شارع رسيده است و اما غير آن اسماء هر چند از نظرعقل ما صحيح بنظر برسد
جايز نيست بر خداوند اطلاق شود .
از آنچه گفته شد معلوم شد كه مجموعا سه اشكال در ميان است .
يكى اينكه تنزيه ايجاب مىكند كه خداوند هيچ صفت مشترك با
مخلوقاتنداشته باشد و چون هر صفتى كه ما بر خداوند اطلاق كنيم از نوع صفات
مشتركاست پس هر توصيف ما تشبيه است پس بايد از توصيف خوددارى كنيم و
حتىاگر از ناحيه شرع هم توصيف رسيده است ما بايد آنها را از
معانىشانتجريد كنيم و يا تاويل بصفات سلبيه نمائيم .
اشكال دوم اينست كه اشتراك صفت ميان خالق و مخلوق فى حد ذاتهمانعى
ندارد عمده اينست كه عقل ما قادر نيست صفات حق تعالى را كشفكند پس ما بايد
در توصيف خداوند صد در صد مقلد شرع باشيم اگر ازناحيه شرع وصف خاصى رسيده
است هر چند مشترك باشد ميان مخلوق وخالق ما خداوند را به آن صفت توصيف
مىكنيم و اگر از طرف شرعنرسيده است بايد خوددارى كنيم و به عقل خود
اعتماد نكنيم .
اشكال سوم حرمتشرعى خوض در اين مسائل است برخى از اهل حديثاز روايات و
اخبارى كه در اين زمينه وارد شده است اين چنين استنباطكردهاند .
اكنون ما هر سه اشكال را مورد بررسى قرار مىدهيم: اما اشكال اول اين
مطلب عقلا و شرعا صحيح است كه خداوند رامانندى نيست(ليس كمثله شىء) او را
بهيچ چيز و هيچ چيز را به او نمىتوانتشبيه كرد خاك را با عالم پاك نسبتى
نيست و هم اين مطلب ديگر صحيحاست كه بشر قادر نيست بكنه ذات و صفات حق پى
ببرد .
عنقا شكار كس نشود دام باز گير كانجا هميشه باد بدست است دام را
ولى اين جهت ايجاب نمىكند كه امتياز و تفاوت مخلوق و خالق در اين
جهتباشد كه هر معنى و صفت كه در باره مخلوق صدق مىكند در باره خالق صدق
نكند وبالعكس تفاوت خالق و مخلوق در وجوب و امكان و در قدم و حدوث ذاتى و
درتناهى و لا يتناهى و در بالذات و بالغير بودن است فى المثل خداوند عالم
استو انسان هم عالم است علم هم جز بمعنى آگاهى و احاطه و كشف نيست تفاوت
دراينست كه خداوند عالم بالوجوب است و انسان عالم بالامكان او قديم
العلماست و انسان حادث العلم او عالم است بكلى و جزئى و گذشته و حاضر و به
غيب و شهادت (و لا يعزب عن علمه مثقال ذره) و انسان عالم است بقسمت
بسيارمحدودى علم او بالذات و علم انسان بالغير تفاوت آن علم و اين
علمتفاوت نامتناهى با متناهى است بلكه حكما اثبات كردهاند كه خداوندفوق
لا يتناهى است بما لا يتناهى .
پس صحيح است كه خداوند مانند مخلوقات و مخلوقات مانند خالقنيستند و
بايد نفى مثليت و نديت كرد ولى نفى مثليت مستلزم اثبات ضديتنيست اينگونه
تنزيه كه بگوئيم هر چه در مخلوق است مغاير و مخالف و مبايناست با آنچه در
خالق است اثبات نوعى ضديت است ميان خالق و مخلوقو حال آنكه همچنانكه
خداوند را مثل نيست ضد نيز نيست مخلوق ضد خالقنيست مخلوق پرتو خالق و
آيتخالق و مظهر خالق است .
اينگونه تنزيه و نفى تشبيه كه سر از تضاد مخلوق و خالق بيرون مىآورداز
آنجا ناشى مىشود كه مفهوم و مصداق با يكديگر خلط شدهاند يعنى وجودخارجى
مخلوق مانند خالق نيست نه اينكه هر مفهومى كه بر مخلوق صدقمىكند بر خالق
نبايد صدق كند .
از اين گذشته اگر مقتضاى تنزيه و نفى تشبيه اين باشد كه هر معنى كهبر
مخلوق صدق مىكند بر خالق صدق نكند پس بايد در مورد موجودبودن و واحد بودن
خداوند نيز همين مطلب گفته شود يعنى اگر مىگوييمخداوند موجود است و واحد
است طبق اين اصل تنزيهى بايد آن دو لفظ را ازمعنى خودشان تجريد كنيم و لا
اقل بگوئيم معنى خدا موجود استاينست كه خداوند معدوم نيست اما نمىتوانيم
بگوئيم خداوند واقعا موجوداست و معنى خداوند واحد است اينست كه خداوند
متكثر و متعددنيست ولى نمىتوانيم بگوئيم كه خداوند واقعا يگانه است زيرا
مستلزمتشبيه است .
بديهى است كه چنين نظرى نه تنها مستلزم تعطيل حق از صفات ومستلزم تعطيل
عقل از معرفت و مستلزم ارتفاع نقيضين است نوعى انكار خداو يگانگى او است.
اما اشكال دوم: اين اشكال مربوط است به حدود توانائى عقل ما درمقالات
گذشته اصول فلسفه مكرر در باره حدود توانائى عقل بحث كردهايم نظريات
دانشمندانى را كه مدعى شدهاند توانائى عقل محدود است به تجريدو تعميم و
تجزيه و تركيب و تصرف و عمل در آنچه از طريق حواس بدست مىآيدو بس انتقاد
كرده ناشى از عدم بررسى صحيح و عدم نقادى كامل دستگاه انديشهدانستهايم از
نظر ما علم وجود شناسى يا فلسفه اولى علمى است صددر صد صحيح و در دسترسى
عقل است عقل معانى عامه را بخوبى مىشناسدو بخوبى مىتواند در باره آنها
قضاوت كند تفكر در همين معانى كافى استبراى اينكه زمينه يك علم برهانى
قطعى فراهم شود .
آشنائى ذهن با مفاهيم عامه و احكام وجود عام براى درك مسائل خاصرياضى
يا طبيعى كافى نيست ولى براى درك مسائل خاص الهى كافى است و اينخود رازى
دارد كه در جاى ديگر بايد گفته شود .
اينكه چه صفت از صفات كماليه است و لايق ذات پروردگار است و چهصفت اين
چنين نيست با مقياس وجود شناسى كاملا قابل تحقيق است و عقلتمرين يافته
فلسفى قادر است در حدود خاصى تحقيق كند .
و البته اين بان معنى نيست كه عقل قادر است بكنه صفات پروردگارپىببرد
جز علوم رياضى كه وضع خاصى دارند هيچ علمى مدعى نيست كه به كنهموضوعات خود
پىمىبرد ما بعدا به تبع متن در باره اين جهت بحثخواهيم كرد.
اما اشكال سوم: البته در آيات و روايات از تنزيه زياد سخن رفته استاما
آيات از قبيل: (سبحان ربك رب العزه عما يصفون) (لا تدركه الابصار و هو يدرك
الابصار) آيه اخير در روايات كافى باب ابطال الرؤيه به اعم از ابصارعيون و
اوهام قلوب تفسير شده است .
اما روايات: در كتب حديث مخصوصا كافى تحت عنوان باب النسبهو باب النهى
عن الكيفيه و باب ابطال الرؤيه و باب النهى عن الصفهبغير ما وصف به نفسه
جل و تعالى روايات زيادى آمده است كه ممكن استاشكال فوق استنباط شود
مخصوصا باب اخير روايات زيادى دارد كه مربوطبه اين مطلب است .
براى اينكه مطلب كاملا روشن شود مقدمه دو نكته بايد گفته شوديكى اينكه
سخن در اين نيست كه آيا بشر قادر است پا از تعليمات قرآن و اولياءوحى و
الهام فراتر بگذارد يا نگذارد .
معاذ الله فراترى وجود ندارد تعليمات قرآن و توضيحاتى كه در زمينهاين
تعليمات از طرف اولياء دين رسيده است آخرين حد صعود و كمال معارفالهى است
كه دست بشر ميتواند بانها برسد .
و همچنين سخن در اين نيست كه آيا بايد از تعليمات قرآن و شاگردانمستقيم
قرآن در اين زمينه الهام گرفت و يا بايد آنها را كنار گذاشت .
بدون شك همانطور كه قبلا اشاره شد بزرگترين و الهام بخشترين اينحقايق
قرآن مجيد و سخنان شاگردان و دست پروردگان قرآن استسخندر چيز ديگرى
استسخن در استقلال قوه فكر و انديشه بشر در مسائل الهىاستسخن در اينست
كه آيا بشر حق دارد روى اصول و موازين علمى و عقلىدر اين مسائل بينديشد و
اجتهاد و استنباط نمايد و از قرآن و حديث الهام بگيردو يا بايد الزاما در
اين زمينهها مقلد و متعبد باشد و حتى حق الهام گرفتنهم ندارد زيرا الهام
گرفتن فرع بر استقلال فكر است فرع بر ايناست كه انسان بخواهد عرفتحاصل
نمايد و چنانكه قبلا اشاره كرديمتقليد و معرفت دو پديده متضاد مىباشند .
نكته ديگر اينكه در محيط و عصرى كه اين روايات صادر شده است افرادىدر
جامعه اسلامى پيدا شده بودند كه بدون اينكه صلاحيت علمى داشته باشند وبدون
آنكه توجهى به تعليمات قرآن داشته باشند سخنانى در باره خداوندمىگفتند كه
هم ضد موازين عقلى و علمى بود و هم ضد قرآن .
معنى استقلال عقل و انديشه اين نيست كه هر فردى بدون آنكه موازينصحيح و
حساب شده و متكى به بديهيات اوليه را در دست داشته باشد و بدونآنكه قدرت
استفاده و استنباط از آنها را داشته باشد و بدون آنكه مقدماتلازم را طى
كرده باشد حق دارد در اين مسائل غور و تعمق كند همه افرادفرضا بخواهند
موازين علمى را تحصيل كنند و بر طبق اصول صحيح اين مطالبرا بياموزند آن
قريحه و استعداد لازم را ندارند .
تنها افراد بسيار معدودى هستند كه قريحه و استعداد مناسبى براى مسائل !
حكمت متعاليه دارند و خداوند متعال ذوق و استعداد درك مفاهيم بسيار عالىو
لطيف اين علم را به آنها داده است همچنانكه در ساير رشتهها نيز افرادمستعد
درك دقيقترين مسائل آنها زياد نيستند .
و چه زيبا گفته بوعلى در آخر نمط نهم اشارات آنجا كه گفتهاست: جل جناب
الحق عن ان يكون شريعه لكل وارد او يطلع عليه الا واحدبعد واحد و لذلك فان
ما يشتمل عليه هذا الفن ضحكه للمغفلعبره للمحصل فمن سمعه و اشماز عنه
فليتهم نفسه لعلهالا تناسبه و كل ميسر لما خلق له .
در آخر نمط دهم تحت عنوان خاتمه و وصيه مىگويد: ايها الاخ انى قد مخضت
لك فى هذه الاشارات عن زبده الحق و القمتكقفى الحكم فى لطائف الكلم فصنه
عن الجاهلين و المبتذلين و من لميرزق الفطنه الوقاده و الدربه و العاده و
صغاه مر الغاغه او كان منملحده هؤلاء الفلاسفه و من همجهم فان وجدت من تثق
بنقاءسريرته و استقامه سيرته و بتوقفه عما يتسرع اليه الوسواس وبنظره الى
الحق بعين الرضا و الصدق فاته ما يسئلك منه مدرجامجزءا مفرقا تستفرس مما
تسلفه لما تستقبله و عاهده بالله و بايمانلا مخارج لها ليجرى فى ما ياتيه
مجراك متاسيا بك فان اذعتهذا العلم او اضعته فالله بينى و بينك و كفى
بالله وكيلا .
بوعلى اولا تعمق در مسائل الهى را شان افراد بسيار برجسته و معدودو
باصطلاح يگانههاى هر عصر مىداند و با اشاره به حديث نبوى مدعى مىشودكه
هر كسى را بهر كارى ساختند.
ثانيا شرط در متعلم حكمت الهى را هوش سرشار جرئت و شهامتصفاى نفس حسن
طبيعت استقامتسليقه و تسليم در برابر حقيقتمىداند .
ثالثا براى معلم لازم مىشمارد كه قدم بقدم و تدريجا مسائل را تعليمكند
ضمن آزمايش مسائل قبلى آمادگى و عدم آمادگى متعلم براى مسائل غامضتر در نظر
گرفته شود تنها در صورت آمادگى تعليم داده شود و اگرنه از تعليم او صرف نظر
گردد .
رابعا با شاگرد عهد و پيمان كند و با سوگند تاكيد نمايد كه از اشاعهاين
علم در ميان عموم طبقات كه مساوى با اضاعه آن و اضاعه افراد استخوددارى
كند و جز به اهلش تعليم ندهد.
از اين جا معلوم مىشود كه امثال بوعلى معتقدند كه جز افراد معدودذى
صلاحيتساير افراد لزوما بايد مقلد و متعبد باشند بديهى است اگربنا بر تعبد
و تقليد باشد نه بر معرفت آن چيزى كه شايسته تقليد و تعبد استقرآن كريم و
گفتار قطعى معصومين است كه مصون از خطا است .
اكنون كه اين دو نكته روشن شد مىتوانيم مفاد رواياتى كه در اين
زمينهرسيده است درك كنيم براى نمونه يك روايت ذكر مىكنيم: در كافى باب
النهى عن الصفه بغير ما وصف به نفسه سؤال و جوابىكتبى كه ميان عبد الرحيم
قصير و امام صادق ع بوسيلهعبد الملك بن اعين مبادله شده است نقل شده است
مفاد سؤال اينست: مردمى در عراق پيدا شدهاند كه خداوند را با تجسم و خطوط
چهرهتوصيف مىكنند استدعا دارم مرا راهنمائى بفرمائيد.
امام در جواب مىنويسد: در باره موضوعى كه پرسش كردهاى خداوند متعالى
است از ايننسبتها او را مانند نمىباشد او شنوا و بينا است او منزه است
ازتوصيف وصف كنندگان كه او را به مخلوقاتش تشبيه مىكنند و به اوافتراء
مىبندند مذهب صحيح همان است كه در قرآن در بارهصفات الهى آمده است پس از
خدا هم نفى و بطلان تعطيل از صفاترا منفى بدان و هم تشبيه را او استخداى
ثابت موجود برتر استاز آنچه وصف كنندگان او را توصيف مىكنند هرگز از
قرآنتجاوز نكنيد كه در اين صورت با آنكه راهنمائى شدهايد گمراهشدهايد .
بديهى است كه مفاد اين جواب اين نيست كه هيچ كس حق ندارد خداوندرا به
هيچ وجه توصيف كند از اين جواب استفاده مىشود كه به تبع قرآن بايد راهى
بين نفى و تعطيل از يك طرف و تشبيه از طرف ديگر انتخاب كرد وافراد ناوارد
بحث نكنند .
دليل قاطع بر اينكه مقصود اين نيست كه پيروى از قرآن لزوما بايدبصورت
تقليد و تعبد باشد نه به صورت الهام گيرى اينست كه در متن حديثخداوند با
دو اسم و دو صفتياد شده است كه در قرآن نامى از اين دو اسم نيستآن دو
عبارت است از ثابت و موجود.
پس معلوم مىشود مقصود عدم انحراف از اصول تعليمات قرآن استنه تقليد و
تعبد به الفاظ و ممنوع بودن تفكر و معرفت .
طرز بيان و تعليم و تعلم قرآن و همچنين بيانات پيشوايان دين مخصوصانهج
البلاغه مىرساند كه هدف متعبد كردن مردم باين مسائل نيست هدف راهنمائىو
تحريك عقول است كه مسائل را به حقيقت درك كنند و معرفتحاصل نمايند .
استدلالهائى كه در متون اسلامى يعنى در قرآن و احاديث و ادعيه
ماثورهاسلامى در زمينه علم خداوند قدرت خداوند بساطتخداوند نفى صفاتزائد
بر ذات و سائر مسائل الهى شده است از نوع استدلال منطقى و تجزيهو تحليل
فكرى است برخى از آن استدلالها را در باب وحدت واجب الوجودنقل كرديم و اگر
عموم مردم مكلفند كه مقلد و متعبد باشند پس اين استدلالهاو تجزيه و
تحليلهاى دقيق عقلى براى چيست و براى كيست .
از آياتى نظير آيه(و لله الاسماء الحسنى فادعوه بها ان الذين يلحدونفى
اسمائه سيجزون ما كانوا يعملون)الاعراف 180 با توجه به اينكهالف و لام در
الاسماء استغراق است نه عهد استنباط مىشود كه خداوند رابا هر وصفى كه حاكى
از حسن و كمال باشد و در حد اعلاى حسن و كمال باشدو هيچ جهت نقص و عدم در
او نباشد مىتوان توصيف كرد .
مسئله توقيفى بودن و يا نبودن اسماء الله هر چند دليل تمامى ندارد
فرضامورد قبول واقع شود مساله جداگانهاى است چيزى را نام خدا دانستن و او
راتحت آن نام نام بردن ميتواند شرعا قانون خاصى داشته باشد زيرا فرق
استميان تسميه و ميان توصيف آنچه بحث كرديم در باره توصيف بود نه تسميه.
دو راه براى شناخت صفات خدا
اكنون ببينيم با چه مقياسى مىتوانيم صفات خداوند را بشناسيم در
اينمقاله دو راه براى اثبات اين مدعا بيان شده است در يكى از اين دو راه
خودذات دليل بر صفات قرار گرفته است و در راه ديگر مخلوقات آئينه و
مرآهصفات حق قرار گرفتهاند و البته راه دوم به نوبه خود منشعب به دو راه
ديگرمىشود و ما به هر سه طريق اشاره مىكنيم .
1- خود ذات خدا دليل بر صفات اوست
اما اينكه خود ذات برهان بر صفات قرار گيرد همان راهى استكه مبناى
برهان صديقين بر اثبات واجب و وحدت واجب قرار گرفت .
وقتى كه ثابتشد اصالت از آن وجود است و ثابتشد كه حق تعالى وجودمحض و
واقعيت محض است و عدم و ماهيت در او راه ندارد و ثابتشد كهكمال مساوى
وجود است و عدم و ماهيت منشا نقص مىباشند پس ذات حقكمال واقعى را دارا
است زيرا كمال واقعى آنست كه به وجود و واقعيتبرگردد و از احكام و لوازم
وجود و واقعيت بوده باشد و چون ذات حقوجود محض است پس كمال محض است .
در جاى خود ثابتشده است كه احكام و لوازم و عوارض بر دو قسم استبرخى
احكام و لوازم از شئون وجود بما هو وجود است و دائر مدار وجوداست نظير وحدت
مبدئيت آثار ظهور و نوريت علم حيات قدرتو غيره و برخى از احكام از آن جهت
عارض موجود مىشود كه تعين و تحددخاصى پيدا كرده است .
و چون ذات احديت وجود محض است و هيچگونه تعين و تحددى نداردتعين او
اطلاق و لا حدى او است پس جميع شئون وجود و كمالات وجود بنحواعلى در ذات او
صدق مىكند.
بديهى است كه اين برهان فرع بر اصالت وجود است همچنانكه برهانصديقين و
برهان خاصى كه براى وحدت واجب ذكر كرديم نيز مبنى بر ايناصل اساسى است و
اگر كسى آن اصل اساسى را كاملا جذب و هضم كرده باشداين براهين را بخوبى درك
مىكند و الا فلا .
2- مخلوقات آئينه صفات خالق هستند:
اما راه دوم كه مخلوقات آئينه صفات قرار گرفتهاند بدو وجه قابلتقرير
است:
الف: راه فلسفى
1- از راه خاص فلسفى در مقاله علت و معلول اثبات شد كه معطىيك كمال
محال است كه فاقد آن كمال باشد و چون يك سلسله كمالات ازقبيل علم قدرت حيات
و اراده در مخلوقات ديده مىشود نشانه آنست كهمبدا و منشا اصلى موجودات
واجد آن كمالات است .
ب: راه كلامى
و آن اينكه تشكيلات و نظامات دقيق و حيرتانگيزى كهدر مخلوقات مشاهده
مىشود نشان مىدهد كه از روى تصادف نبوده است علمو اراده و تدبيرى در كار
است و چون علم و اراده در فاعل هست پس قدرتهم هست زيرا قدرت جز اين نيست
كه فاعل هرگاه بخواهد فعل خود را انجاممىدهد و بهمين دليل داراى حيات هم
هست زيرا حيات نيز جز اينكه موجوددراك فعال باشد نيست .
اين راه همان است كه قبلا آنجا كه راههاى اثبات خداوند را ذكرمىكرديم
گفتيم كه بر پايه حساب احتمالات قرار دارد .
نقصى كه در اين دو راه نسبت به راه اول هست اينست كه اين دو راهحد اكثر
دلالت دارند كه خالق كمالاتى را كه به مخلوقات افاضه كردهاستخود و البته
بوجه اكمل دارد اما دلالت ندارد بر اينكه ذات حقكمال مطلق است و هيچگونه
نقصى در ذات او راه ندارد به عبارت ديگراين دو دليل فقط دلالت دارند بر
اينكه خداوند بر آنچه آفريده عالم است وقادر است ولى هرگز دلالت نمىكنند
كه انه بكل شىء عليم و انه على كل شىءقدير بنحو قضيه حقيقيه دلالت
نمىكنند كه او عليم على الاطلاق و قديرعلى الاطلاق و مريد على الاطلاق و
حى على الاطلاق است .
حكماء مشاء مثل بوعلى بنحو ديگر از ذات بر صفات استدلال كردهاندراهى كه
اينجا براى استدلال از ذات بر صفات ذكر شد راه مخصوص صدرالمتالهيناست كه
از اصالت وجود استنتاج مىشود ولى راه بوعلى مبتنى بر اصالتوجود نيست ما
در اينجا تنها بيان او را در باب علم بارى تعالى بمخلوقاتذكر مىكنيم .
او در اين باره از راه قاعده معروف كل مجرد عاقل و كل عاقل مجرد علمحق
را بذات خودش اثبات مىكند و آنگاه موضوع عليت بارى تعالى رابراى همه
مخلوقات طرح مىكند و مىگويد علم به علت مستلزم علم به معلول است و نتيجه
مىگيرد كه ذات حق چون علم به ذات خود دارد و ذاتش علت تامه همهموجودات
است پس به همه موجودات علم دارد .
البته در بيان بوعلى و همچنين در بياناتى كه از راه آئينه قرار
گرفتنمخلوقات استدلال شده است به هيچ وجه توضيح داده نمىشود كه با
وجوداينكه ذات حق بسيط است چگونه ممكن است در مرتبه ذات خود به همهچيز
عالم باشد آن هم به علم تفصيلى بلكه بوعلى تصريح مىكند كه علم درمرتبه ذات
علم بسيط اجمالى است نظير علم بسيط اجمالى در انسان.
توضيح اينكه علم انسان به اشياء به دو نحو استيكى به نحو تفصيلىمانند
اينكه در حال حاضر مسئلهاى از مسائل را در نظر مىگيرد و به موجببرهانى
كه بر آن قائم است آنرا تصديق مىكند و مسئلهاى ديگر را بههمين نحو .
نوع ديگر علم بسيط اجمالى است و آن در صورتى است كه انساناصول و قواعد
كلى يك علم مثلا حساب هندسه يا فقه را بداند با دانستنآنها ميتواند هر
مسئله رياضى در حدود آنچه او به اصول و قواعد آن آشنااست و يا هر مسئله
فقهى در حدود آنچه كلياتش را از فقه آموخته استكه بر او عرضه گردد با توجه
به آن اصول و كليات پاسخ آنها را از مكنونذهن خود بدهد .
البته ممكن است مسائلى بر اين شخص عرضه گردد كه تا كنون خودآن مسئله با
اين مشخصات هرگز بر او عرضه نشده است و چون تا كنونحتى تصور چنين مسئلهاى
را نمىكرده است و هيچ وقت صورت اين مسئله درذهنش نقش نبسته تا در بارهاش
حكم كند پس به اين مسئله عالم نبوده است .
اما از طرف ديگر اصول و كلياتى و به عبارت ديگر يك ملكه راسخ استنباطو
استنتاجى كه ناشى از علم به اصول و كليات و ممارست در تطبيق آن اصول وكليات
بر مسائل جزئى است در نفس او وجود دارد كه مشتمل بر همه مسائلجزئى است همه
مسائل جزئى به صورت وحدت و بساطت و بدون تكثر و تعددو منهاى مشخصات در آن
ملكه راسخه منطوى است پس به اعتبار ديگرىهمان مسئلهاى كه هرگز در ذهنش
نقش نبسته بوده است قبلا برايش معلوم و مسلم بوده است و لهذا در اينگونه
موارد كه چنين مسائلى پيش مىآيد همه كسقبل از عرضه شدن به كسى كه چنان
ملكه راسخهاى دارد مىگويد او اينهارا مىداند .
در حقيقت صور تفصيلى مسائل عرضه شده بر چنان ذهنى چيزى جزتجلى و ظهور
همان ملكه راسخه نيست در حكم نورى است كه به پنچرههاىشيشهاى مىتابد كه
در مرحله قبل از رسيدن به پنچره حالت وحدانى و بسيطو يك نواخت دارد و
بواسطه پنجره تكثر و تعدد پيدا مىكند با اين تفاوتكه در مثال نور نقل و
انتقال در كار است ولى ذهن در حالى كه ملكه راسخه درمقام خود پا بر جا است
در مرتبه ديگر با كثرت و تفصيل متجلى مىشود .
از نظر بوعلى علم ذاتى حق بسيط و اجمالى است و علم تفصيلىحق صور تفصيلى
همه اشياء است كه به نحوى قائم بذات حق است و زائد برذات او است پس در
مرتبه ذات حق اشياء به نحو تفصيل منكشف نمىباشندانكشاف تفصيلى در مرتبه
صور علميه قائم بذات حق است همچنانكه درانسان نيز چنين است .
ولى صدر المتالهين بر مبناى اصالت وجود راه ديگرى رفته است كهنتيجهاش
اينست اشياء در مرتبه ذات حق انكشاف تفصيلى دارند و اين انكشافتفصيلى
هيچگونه منافاتى با بساطت ذات حق ندارد لهذا از نظر متاخرانحكماء اسلامى
مشكل علم بارى با سر انگشت نيرومند انديشه اين مرد بزرگبنحو احسن حل شده
است .
توضيح كافى بيان مشار اليه نيازمند به شرح و بسط زيادترى است.
خواجه در تجريد به دليل متكلمين و دليل حكماء مشاء در باب علماشاره
مىكند آنجا كه مىگويد: و الاحكام و التجرد و استناد كل شىء اليه دلائل
العلم يعنى اتقان واستحكام مصنوعات و هم تجرد ذات حق و هم معلول بودن همه
اشياء و همهكمالات نسبت به او دليل علم بارى است .
اما اشكال اينكه اگر معطى كمال فاقد كمال نيست پس لازم مىآيد ذاتحق
همه صفات مخلوقات خود را داشته باشد و از جمله جسميت و لون و طعمو غيره در
متن با جوابش ذكر شده است و شايد نيازى به توضيح نداشته باشد.) ح»
زيرا اگر به خداى جهان از اين سوى برهان نگاه كنيم كه وجوددهنده و هستى
بخش جهان است و در مقاله روشن ساختيم كه علت فاعلى بايد داراى كمالى باشد
كه به معلول خود مىدهد ناچار حكم خواهيمكرد كه بخشاينده هستى را دارا است
.
و اگر به خداى جهان از اين سوى برهان نگاه كنيم كه واقعيتمطلق از آن او
است ناچار هر كمال و فعليت واقعى نيز از آن اوخواهد بود .
مثلا در هر يك از موجودات جهان فعاليتى بحسب حال خودش تاحدى كه شرايط
زمانى و مكانى آزادش گذاشته باشد مشهود است و البته فعاليت نامبرده از
قدرتى كه موجود نامبرده دارد سر چشمه مىگيرد .
و چون اين قدرت كمالى است واقعيتدار پس از واقعيت مطلق وجود خدا سلب
نمىشود و نيز قدرت نامبرده پديدهاى است كه از علتپيدا شده پس ناچار علت
فاعلىاش داراى آن مىباشد .
و مثلا در بسيارى از موجودات صفت كمالى بنام علم داريم چنانكهدر انسان
و ساير جانوران زنده پيدا است و همچنانكه در قدرت گفته شد علم نيز چيزى است
واقعيتدار و معلول است پس براى خداى جهاناثبات خواهد شد .
گذشته از اينكه در جريان نظام وجود كه مربوط به علتهاى جزءنمىتوان
دانست آثار شعور و علائم قدرت يك علم بى نهايت باريك و تيز و يك نيروى
بيكرانى حيرت انگيز باندازهاى روشن است كه با هيچپرده و پوششى نمىتوان
پوشانيد .
در مورد حيات زيست مىتوان مانند قدرت و علم سخن گفت وحيات را بمعنى
صفتى كه منشا علم و قدرت است براى خداى جهاناثبات نمود .
نتيجه بحث صفات:
1- صفات وجودى براى خدا ثابت است
از بيان گذشته نتيجه گرفته مىشود كهكمالات و صفاتى كه بحسب تجزيه و
تحليل بسوى وجود بر مىگردند يعنى براستى وجود خارجى دارند بطور اطلاق براى
خداى جهان ثابتهستند پس خداى جهان دانا و توانا و زنده مىباشد و
همچنين...
2- صفات عدمى از خدا مسلوب است
صفاتى كه بعدم و نيستى تحليل مىشوند يعنى براستى موجودنيستند مانند جهل
عجز فنا فقر احتياج معلوليت اضطرار از خداى پاك منفى مىباشند .
3- صفات خدا عين ذات است
چون احتياج و قيد از خدا منفى است ناچار هر صفت كمالىكه دارد عين ذاتش
خواهد بود نه خارج از او زيرا كمال خارج از ذاتبى احتياج و قيد صورت
نمىگيرد .
اشكال
اگر اين قاعده كليت داشته باشد كه خداى جهان هر امر وجودىرا كه
مىآفريند خودش نيز بايد دارا بوده و اتصاف پذيرد در موردجسم و خواص جسم
نيز بايد جارى باشد و در نتيجه بايد خدا جسمبوده و خواص جسم را از قبيل
بعد عدد رنگ بوى و مانند آنهاداشته باشد .
پاسخ
مقدمه بايد دانست چنانكه در مقاله بيان كرديم موجودات امكانىكه در خارج
هستند از وجود و ماهيت اندازه وجود مركبند مثلاجسم موجود اگر وجودش با
جسمانيت محدود نبود وجودى بود مطلقولى جسمانيتيعنى جوهر مادى حجمدار اين
وجود مطلق را تحديدو با قيودات زمانى و مكانى آشنا مىسازد .
هميشه علت فاعلى بحسب حال خود اثر مطلق مىدهد ولى ماده ! قابله با
شرائط زمانى و مكانى خودش اطلاق فعل وى را تحديد مىكندمانند كسى كه بخواهد
آب از دريا بردارد و البته وى تحديدى به آبنمىدهد ولى كوتاهى دست و بازوى
وى ظرفيت و شكل كاسهاى كه دردست دارد نزديك و دورى اجزاى آب دريا فعل او
را مقيد مىسازد .
پس از اين مقدمه روشن خواهد شد كه خداى جهان وجودش ازآلايش هر حد و قيدى
پاك است با ماهيات كه حدود و قيودند و اندازههاىوجودند متصف نمىشود و
تنها با صفتهاى وجودى كه خالى از حدمىباشند مىتوان متصفش دانست مانند علم
و قدرت .
و در حقيقت هر قيدى به عدم تحليل مىشود و وجود مطلق خدائىعدم و نيستى
نمىپذيرد .
آرى ما خداى جهان را با يك رشته صفاتى كه خارج از ذات هستندتوصيف
مىكنيم: مانند اينكه مىگوييم او خداوندگار آفريدگار كردگارهستى بخش روزى
دهنده زنده كننده مىراننده پروردگاركارگذار است .
ولى اينها در حقيقت صفاتى هستند نسبى نه خارجى نفسى.
از سخنان گذشته نتيجه گرفته مىشود كه: صفات خداوندى سه قسمند: 1- صفات
ذاتى و ثبوتى مانند قدرت 2- صفات سلبى مانند فقر 3- صفات نسبى مانند خلقت
زمانى .
اشاره
آخرين بحث فلسفى در صفات خداى هستى به نظريهاى منتهى شدهكه از سطح
سخنان گذشته بسى بالاتر است و آن اينست كه: چون هستى خدا از هر قيد و شرطى
مطلق است و هيچگونهحدى در آنجا نيست پس خود اين تحديد هيچ گونه حدىدر
آنجا نيست نيز از آنجا منفى است و از اين روى وجودايزدى از هر تحديد مفهومى
نيز بالاتر و هيچ مفهومى حتىاين مفهوم نمىتواند بوى احاطه نموده و تمام
حاكى بودهباشد .
بيشتر از اين اندازه را بايد از جاهاى ديگر سراغ گرفت