خدا يكى است
از براى اثبات اين نظريه تنها يك نگاه بدو برهان گذشته كه براىاثبات
صانع ذكر نموديم كافى است زيرا از راه برهان دويم نياز جهانهستى به خدا
براى اين بود كه يك واحد معلول بود و يك واحد معلوليك علت بيشتر
برنمىدارد رجوع شود به مقاله علت و معلول...و همچنين تامل در مضمون برهان
اولى اين مطلوب را بنحو روشنترىمىرساند زيرا واقعيت مطلق بىقيد و شرطى
كه برهان نامبرده اثباتكرده و نام واجب الوجود بوى مىدهد با فرض اطلاق
محض ديگرهيچگونه كثرت و تعددى را نمىپذيرد براى اينكه چيزى كه هيچ قيد
وشرطى بوى ضميمه نشده باشد بديهى است كه تصور تعدد و كثرت دروى امكان پذير
نيست بلكه طبق اين برهان اثبات وجود خدا واقعيتمطلق در اثبات وحدت كافى
است .
«ح (مسائل الهى آنگاه كه به شكل فلسفى طرح مىشود ترتيب و نظم خاصى
داردكه بايد پيروى شود بر خلاف هنگامى كه از طريق سائقه عشق فطرى و يااز
طريق علمى و مطالعه در آثار و مخلوقات در جستجوى اين مسائلهستيم .
اگر بشر با سائقه عشق فطرى در جستجوى خداوند بر آيد از هماناول در
جستجوى الله استيعنى بالفطره ذاتى را جستجو مىكند كهموجود است و واحد
است و مستجمع جميع كمالات است .
و اگر از طريق علمى يعنى از طريق مطالعه در آيات بر آيد قبل ازهر چيزى
متوجه علم و حكمت و حيات پديد آورنده جهان مىشود و از طريقشناختن صفات
پديد آورنده پديدهها حكم مىكند كه طبيعت و ماده مستقل نيستبلكه مسخر
قوهاى استشاعر و مدرك على هذا بشر اگر از راه علمى بخواهدخدا را بشناسد
صفات خدا را قبل از ذاتش درك مىكند .
قصور سلوك علمى در رفع نيازهاى خداشناسى
همانطور كه قبلا اشاره كردهايم پيمودن راه علمى تنها ما را متوجهجهانى
در ما وراء طبيعت مىكند كه از روى حكمت و تدبير اداره اين جهان را
دراختيار دارد بيش از اين هيچ حقيقتى از آن جهان بما معرفى نمىكند ما
ازطريق باصطلاح علمى يعنى از طريق مطالعه مستقيم مخلوقات و آثار بدون
اينكهاستعداد فلسفى خود را بكار اندازيم نمىتوانيم هيچ اطلاعى جز اين
مقدار كه طبيعتمسخر اراده يا ارادههائى است كه آنرا مىچرخاند از ما وراء
ماده و طبيعتبدست آوريم در اساسىترين مفهوم مربوط به خدا يعنى وجوب وجود
و استقلالذاتى و بىنيازى او از غير خود در مىمانيم لهذا سير و مطالعه در
آفاق و انفسقادر نيست همه مسائل مورد نياز ما را در باره خداوند تامين
نمايد از آنجمله وحدت ذات واجب الوجود است .
سلوك فلسفى و اثبات وحدت
اما سلوك فلسفى بنحو ديگر است در سلوك فلسفى ابتداء وجودواجب الوجود
يعنى وجود موجود يا موجوداتى مستقل و قائم بذات و بىنياز از علتاثبات
مىشود بدون آنكه وحدت و ساير صفات ثبوتيه يا سلبيه مورد بحث باشديعنى همين
قدر اثبات مىشود كه جهان هستى از موجود يا موجوداتى قائمبذات خالى نيست
همه هستىها هستىهاى ممكن و نامستقل نمىباشد هستىممكن متكى به هستى واجب
و هستى نامستقل متكى به هستى مستقل است امااينكه هستى واجب يكى استيا
بيشتر آيا از نوع جسم و جرم و ماده استيا نه آيا جوهر استيا عرض آيا بسيط
استيا مركب آيا خود آگاه استيا ناخود آگاه آيا به ساير اشياء احاطه علمى
دارد يا ندارد آيا قدرتدارد يا ندارد حدود قدرتش چيست آيا مختار استيا
موجب و امثال اين سئوالات هيچكدام در ابتداء مطرح نيست تدريجا و بترتيب و
نظم خاصطرح مىشود درست مانند مسائل رياضى بايد مرحله به مرحله طى شود
ومراحل ابتدائى پايه و مقدمه مراحل بعدى قرار گيرد .
در بحث گذشته اثبات شد كه موجود بر دو قسم است موجود واجب وموجود ممكن .
در آن بحث نظر كسانى كه موجود بودن را با حادث بودن و معلولبودن مساوى
فرض مىكنند رد شد معلوم شد در ميان هستىها هستى ياهستيهائى الزاما هست كه
قائم بالذات است و بخود موجود است و هيچگونهمحدوديت زمانى يا غير زمانى
ندارد .
اكنون مىخواهيم وحدت واجب الوجود را اثبات كنيم يعنى در سراسرهستى آنكه
بخود موجود است و مستقل و قائم بالذات استيكى است نهبيشتر .
ما در اينجا پنج برهان ذكر مىكنيم دو برهان از اين پنج برهان ازبراهينى
است كه فلاسفه معمولا در كتب فلسفه متعرض آنها مىشوند و در متنمقاله نيز
تنها همين دو برهان ذكر شده استسه برهان ديگر براهينى استكه در كتب فلسفه
نيامده است تنها در آثار مقدس دينى اسلامى يعنى در قرآنو حديث آمده است
اما به ترتيب همه آنها را ذكر مىكنيم:
برهان اول: وحدت عالم دليل بر وحدت مبدا عالم است
اين برهان چهار مقدمه دارد الف- وحدت عالم يك وحدت واقعى و طبيعى است ب-
عالمى جز اين عالم نيست ج- معلول واحد جز از علت واحد صادر نمىشود د- واجب
الوجود بالذات واجب من جميع الجهات و الحيثيات است .
در باره مقدمه اول قبلا بحثشد ولى مجددا با بيان ديگرى توضيحمىدهيم
راجع به ارتباط اجزاء عالم سه گونه مىتوان نظر داد .
يكى اينكه هيچگونه ارتباطى ميان اجزاء جهان نيست جهان عبارتاست از يك
سلسله اجزاء و ذرات پراكنده و غير مرتبط مانند انبارى كه ازاشياء متفرقهاى
انباشته شده است وجود هيچ جزء با جزء ديگر مربوطنيست.
بعبارت ديگر در جهان آنچه ارتباط هست ميان پارهاى حوادث استكه برخى
علت بعضى ديگر هستند و زمانا متعاقب يكديگرند ولى اجزاء جهان كه بصورت
اجرام و اجسام خاص مشاهده مىشوند هيچگونه پيوندى بايكديگر ندارند على هذا
اگر فرض كنيم برخى از اجزاء عالم بكلى معدوم گرددو يا با يك عامل خارج از
عالم تغيير وضع و محل بدهد هيچگونه تغييرى دراجزاء ديگر و در كل جهان پديد
نمىآيد .
نظر دوم اينست كه اجرام و اجسام با يكديگر مرتبطاند ولى از نوعارتباطى
كه مصنوعا ميان اجزاء يك ماشين و يك كارخانه وجود دارد اجزاءيك ماشين و يك
كارخانه در يك نظام خاص قرار دارند و هر كدام كار مخصوصدارد كه براى كار
مجموع ضرورى است هر گونه تغيير يا كم و زياد شدناجزاء در وضع مجموع اثر
مىگذارد و احيانا اختلال ايجاد مىكند .
على هذا اگر برخى از اجزاء جهان بفرض بكلى معدوم گردد و يامصنوعا تغيير
وضع و محل بدهد در وضع كلى جهان مؤثر است و احيانا ممكناست ماشين جهان
مختل گردد .
آنچه قطعى و مسلم است اينست كه وضع يك ستاره كه در يك منظومهشمسى قرار
دارد در وضع همه آن منظومه مؤثر است قطعا اگر خود خورشيدكه مركز منظومه
شمسى است منفجر و پراكنده شود تمام منظومه متلاشىمىگردد ممكن است متلاشى
شدن اين منظومه در متلاشى شدن منظومههائىكه اين منظومه جزئى از آنها است
و در وضع كهكشانى كه اينها جزء آنمحسوب مىشوند ملكه همه كهكشانها و همه
جهان مؤثر واقع شود نيروىجاذبه عمومى تاثير عظيمى در ماشينى كردن جهان
دارد .
نظر سوم اينست كه پيوستگى اجزاء جهان عميقتر از پيوستگى اجزاءيك ماشين
است از نوع پيوستگى اعضاء يك پيكر استيعنى حيات واحد وشخصيت واحد بر جهان
حكومت مىكند مجموع جهان يك واحد شخصىاست همانطور كه يك فرد انسان با همه
اعضاء و اجزاء فراوان كه بالغ برملياردها سلول مىشود و هر سلول به نوبه
خود از قسمتها تشكيل شده و هر قسمتىاز ذرات فراوان فراهم آمده است داراى
يك شخصيت و يك روح است نه شخصيتهاو حياتها و روحها .
در مقاله علت و معلول و مقاله قوه و فعل و اوائل همين مقاله اين نوع
ازوحدت تاييد شده است و اين برهان مبتنى بر اين نوع از وحدت است .
در توضيح مقدمه دوم مىگوييم اگر جهان جسمانى را از نظر ابعاد غيرمتناهى
ندانيم و بقول پاسكال جهان را كرهاى بدانيم كه مركزش همه جا استو محيطش
هيچ جا نيست جهان ديگر غير از اين جهان تصور ندارد ولى اگر اين جهان را
محدود و متناهى بدانيم آنچنانكه قدما مىگفتند و امروز نيزطرفداران بزرگى
دارد خواه آنكه به جسم محيط بر همه اجسام محددالجهات قائل بشويم يا قائل
نشويم وجود جهان ديگر تصور دارد ولىحكماى قديم براهينى دارند مبنى بر
اينكه وجود دو جهان جسمانى منفكاز يكديگر محال است و آنها را در الهيات
تحت عنوان فى وحده اله العالمذكر مىكنند .
در باره مقدمه سوم در مقاله علت و معلول بحثشده است در اينجا
تكرارنمىكنيم .
و در باره مقدمه چهارم در همين مقاله آنجا كه راجع به آفرينش جهانبحث
مىشود سخن خواهد رفت .
برهان دوم: نامحدود بودن ذات بارى
اين برهان را صدرالمتالهين اقامه كرده است و تنها برمبناى اصول و مبادى
فلسفى او مىتوان چنين برهانى اقامه كرد.
كثرت فرع بر محدوديت است آنجا كه محدوديت نيست و سراسراطلاق و لا حدى
است كثرت و تعدد معقول نيست واجب الوجود وجود مطلقو بىنهايت است زيرا
چنانكه قبلا گفتيم حقيقت وجود بذات خود حد و قيدو محدوديت برنمىدارد حد و
قيد و محدوديت مساوى است با مقهوريت ومعلوليت بعبارت ديگر هر گونه قيد و
حدى كه در حقيقت وجود پيدا مىشوداز ناحيه خارج ذات وجود است و بعبارت ديگر
از ضميمه شدن عدم است درحقيقت وجود به هيچ وجه عدم راه ندارد وجود نه از آن
جهت كه وجود استبلكه از آن جهت كه معلول است و متاخر است و حيثيت صدورى
است محدودو مقتدر است پس چون ذات بارى تعالى وجود محض و محض وجود است
محالاست كه ثانى داشته باشد .
شيخ اشراق تعبيرى دارد مىگويد: صرف الشىء لا يتثنى و لا يتكرر يعنى هر
چيزى خودش در حالى كه فقط خودش است بدون اينكه چيز ديگر بااو ضميمه شود
دوتا نمىشود و قابل تعدد نيست .
مثلا اگر انسان را در نظر بگيريم و هيچ چيز ديگر را با او در نظرنگيريم
جز يك حقيقت نيست و بيش از يك وجود نمىتواند داشته باشد هر چهبخواهيم
انسان دومى فرض كنيم كه او نيز صرف الانسان باشد ممكن نيستاو نيز خود اين
خواهد بود انسان آنگاه قابل تكرر است كه بواسطه ماده وزمان و مكان ضمائم و
محدوديتها بپذيرد يكى انسان اين زمانى و اين مكانى و متحصل از فلان ماده
باشد و ديگرى انسان آن زمانى و آن مكانى و متحصلاز ماده ديگر و در شرائط
ديگر .
آنچه در برهان اول راجع به عدم امكان وجود دو عالم جسمانى غيرمتناهى
گفتيم بعنوان تنظير در ما نحن فيه مىتوانيم بگوئيم: همانطور كه وجود دو
عالم جسمانى غير متناهى كه از نظر ابعاد غير متناهىباشد تصور ندارد زيرا
با نبودن حد و مرزى براى عالم جسمانى هر چه را بهعنوان عالم ديگر فرض كنيم
عين همين عالم خواهد بود نه عالمى ديگر غيراين عالم يعنى غير متناهى بودن
جهان جسمانى سبب مىشود كه ثانىبراى آن غير قابل تصور باشد همچنين اگر
وجودى را مطلق و غير متناهىتشخيص داديم ديگر فرض وجود مطلق ديگر امكان
ندارد بلكه فرض وجودىديگر كه جدا از او و در عرض او باشد و بتوان آنرا دوم
اين وجود فرض كردامكان ندارد آنچه ما آنرا غير او فرض كنيم ظهور و تجلى و
شان و اسم خوداو است نه ثانى و دوم براى او اگر گفته شده است ليس فى الدار
غيره ديارمنظور نفى حقيقتى است غير از ذات او و صفات و شؤون و اسماء و
ظهوراتو جلوات او كه به نحوى خود او است (هو الاول و الاخر و الظاهر و
الباطن) .
بهر حال مقصود اينست كه همانطور كه با فرض لا يتناهى بودن عالمجسمانى
امكان كثرت و تعدد منتفى است با فرض وجود مطلق غير متناهىنيز امكان وجود
مطلق ديگر منتفى است با اين تفاوت كه در مورد دو عالمجسمانى وجود عالمى
متناهى در كنار عالم غير متناهى نيز تصور ندارد ولى درمورد وجود غير متناهى
فرض وجود متناهى در مرتبه متاخر از وجود غيرمتناهى قابل تصور است هر چند آن
وجود متناهى ثانى و دوم آن محسوب نمىشودبلكه شانى از شؤون خود او است .
پس اين برهان مبتنى بر دو مقدمه است: الف- واجب الوجود وجود غير متناهى
است بعبارت ديگر وجوبوجود مساوى است با لا تناهى وجود و به تعبير كاملتر
حقيقت وجود مساوىاست با لا حدى و وجوب و صرافت و محوضت .
ب- در وجود صرف و واقعيت محض و لا يتناهى تعدد و تكثر متصورنيست .
البته اين نكته بايد گفته شود كه آن چيزى كه در اين برهان حد وسطقرار
مىگيرد گاهى صرافت و محوضت است و گاهى عدم تناهى و لا حدى يعنى ممكن است
بگوئيم واجب تعالى وجود محض است و وجود محض تعددپذير نيست و ممكن است
بگوئيم واجب تعالى لا يتناهى است و هر چه لا يتناهىاست تعدد پذير نيست
صرافت و محوضت با عدم تناهى ملازم است وخارجا دو چيز نمىباشند اما مفهوما
دو چيزند و همين جهت كافى است براىاينكه وضع برهان را تغيير دهد زيرا هر
يك از اين دو حد وسط ملاك خاصىدارد على هذا اين برهان بدو نحو قابل تقرير
است و در واقع دو برهان استنه يك برهان.
برهان سوم: برهان تمانع
در قرآن كريم آمده است (لو كان فيهماآلهه الا الله لفسدتا) يعنى اگر در
آسمان و زمين در كل عالم غير ازذات خداوند خدايان ديگر مىبود آسمان و زمين
تباه شده بودند و نبودند .
اين برهان را معمولا با يك صورت سطحى و عاميانه تقرير مىكنند: خلاصه آن
تقرير اينكه اگر مبدا و واجب الوجود متعدد باشد ميانخود آنها يعنى ميان
خواستهاى آنها تمانع و تزاحم برقرار مىشود باينمعنى كه اراده هر يك
مزاحم اراده ديگرى مىگردد در اين صورت يا ارادهو قدرت يكى بر اراده و
قدرت ديگرى غلبه دارد و يا اراده و قدرت هيچكدامبر اراده و قدرت ديگرى
غلبه ندارد محال است كه اراده و قدرت يكى ازآنها مغلوب واقع شود زيرا
مغلوبيت با كمال و وجوب وجود منافى استو اگر هيچكدام غلبه نكنند جهان تباه
مىشود زيرا اراده هيچكدام مؤثر نيستو وقتى كه اراده هيچكدام مؤثر نباشد
رابطه جهان با واجب الوجود كه قطعىو ضرورى است قطع مىشود يعنى هيچ
حادثهاى وقوع پيدا نمىكند بلكه هيچموجودى وجود پيدا نمىكند و باقى
نمىماند و اينست معنى فساد و تباهى عالم .
ولى اين تقرير صحيح نيست زيرا چه موجبى در كار است كه ارادههاو
خواستهاى واجب الوجودها را مخالف و مزاحم يكديگر فرض كنيم بلكهالزاما بايد
ارادهها و خواستها آنها را هماهنگ فرض كنيم زيرا فرضاينست كه هر دو واجب
الوجودند و هر دو عليم و حكيمند و هر دو بر وفقمصلحت و حكمت عمل مىكنند و
چون حكمت و مصلحتيكى بيش نيست پساراده واجب الوجودها هر چند عددشان از
ريگ بيابان و دانههاى بارانبيشتر باشد با يكديگر موافق و هماهنگ است .
تزاحم ارادهها يا ناشى از منفعتخواهى و خود پرستى است كه هرفردى فقط
منافع شخص خود را در نظر مىگيرد و يا ناشى از جهل و نادانىو عدم تشخيص
است هيچكدام از اينها در باره واجب الوجود قابل تصور نيست برهان تمانع
مبتنى بر تضاد و تخالف خواستهاى و ارادهها نيست بلكهمبتنى بر امتناع وجود
هر حادثه ممكن است از ناحيه تعدد ارادهها يعنىاگر واجب الوجود متعدد باشد
با فرض هماهنگى و توافق ارادهها نيز تمانعوجود دارد اين برهان مبتنى بر
سه مسئله است: الف- واجب الوجود بالذات واجب من جميع الجهات و الحيثيات
استاين مقدمه را بعدا توضيح خواهيم داد در اينجا همين قدر توضيح مىدهيم
كه درذات واجب هيچگونه حيثيت امكانى و بالقوه نمىتواند وجود داشته باشد
اگرعالم است عالم بالوجوب است نه بالامكان و اگر قادر است قادر بالوجوب
استنه بالامكان و همچنين... و لهذا او كه فياض و خلاق است فياض و خلاق
بالوجوباست نه بالامكان يعنى محال است كه موجودى امكان وجود داشته باشد و
ازطرف واجب الوجود افاضه وجود به او نشود .
ب- معلول حيثيت وجودش و حيثيت انتسابش بعلت ايجاديش يكى استيعنى در
معلول دو حيثيت در كار نيست كه بيك حيثيت منتسب به فاعل و علت باشدو به
حيثيت ديگر موجود باشد اين مطلب همان است كه بوسيله صدرالمتالهينبيان شده
و به تعبير خود او وجود معلول عين ربط و انتساب بعلت است و بههمين جهت
وجود و ايجاد يكى است نه دوتا ما اين مطلب را در پاورقىهاىجلد سوم اصول
فلسفه توضيح دادهايم .
ج- ترجيح بلا مرجح محال است اين مقدمه چندان نيازى به توضيحندارد اگر
يك شىء نسبت به دو شىء نسبت متساوى داشته باشد محال است كهبدون دخالتيك
عامل خارجى اين توازن بهم بخورد و نسبتها تغيير كند .
ترجيح بلا مرجح معمولا در مورد فاعلها اطلاق مىشود و ترجحبلا مرجح در
مورد اثرها و هر دو محال است .
ترجيح بلا مرجح يعنى اينكه فاعلى نسبت به دو اثر مختلف و متغاير
نسبتمتساوى داشته باشد و هر دو بيك نحو براى او ممكن باشد و او به يكى از
آنهاانتساب پيدا كند و او را به وجود آورد فاعل كه طبعا در چنين موردى
فاعلبالقوه است نه بالفعل فاعليت نسبت به هر دو را در يك حد بالقوه واجد
است چنينفاعلى يا از حد قوه به فعليت نمىرسد و يا اگر مىرسد و يكى از دو
فاعليت صورتفعليت پيدا مىكند حتما به موجب يك عامل و مرجحى بيرون از ذات
فاعل است.
اما ترجح بلا مرجح يعنى اينكه فعلى و اثرى در حد قوه و امكان باشدو بدون
اينكه علت و عاملى دخالت كند خود بخود از عدم به وجود و از قوهبه فعليت
برسد .
هر ترجيح بلا مرجحى مستلزم ترجح بلا مرجح است زيرا فاعل كهبالفرض با دو
فعل نسبت متساوى دارد و فاعليت هر دو را در حد قوه دارداگر بخواهد با يكى
از دو فعلها نسبت بيشترى پيدا كند مستلزم اينست كهخودش خود بخود از قوه به
فعليت برسد پس ترجيح يكى از دو فعل از طرففاعل مستلزم ترجح قبلى در وجود
خود فاعل است كه بدون عامل محال است.
برخى متكلمين خواستهاند از راه اينكه بهترين دليل امكان يك شىءوقوع آن
است بر امكان ترجيح بلا مرجح استدلال كنند لهذا مسئله دو گردهنان براى
گرسنه و يا دو راه متساوى براى فرارى رغيفى الجائع و طريقىالهارب را مطرح
كردهاند غافل از اينكه اينگونه مثالها آنگاه دليل استكه ما بر جميع
عواملى كه ممكن است دخالت داشته باشند احاطه داشته باشيم .
در اينگونه موارد آنقدر عوامل آشكار و پنهان در شعور ظاهر و شعور
باطندخالت دارد كه از احاطه ما خارج است برهان عقلى را با اين
مثالهاىعاميانه نتوان رد كرد .
پس از اين سه مقدمه مىگوئيم اگر دو واجب الوجود يا بيشتر وجودداشته
باشد به حكم مقدمه اول كه هر موجودى كه امكان وجود پيدا مىكندو شرائط
وجودش تحقق مىيابد از طرف واجب افاضه وجود به او مىشود بايدبه اين موجود
افاضه وجود بشود و البته همه واجبها در اين جهت نسبت واحددارند با او و
اراده همه آنها على السواء بوجود او تعلق مىگيرد پس ازطرف همه واجبها بايد
به او افاضه وجود بشود .
و از طرف ديگر بحكم مقدمه دوم وجود هر معلول و انتساب آن معلولبه علتش
يكى است پس دو ايجاد مستلزم دو وجود است و چون معلول موردنظر امكان وجود
واحد بيش ندارد پس جز امكان انتساب به واحد ندارددر اين صورت انتساب معلول
به يكى از واجبها نه واجب ديگر با اينكههيچ امتيازى و رجحانى على الفرض
ميان آنها نيست ترجح بلا مرجح است وانتساب او به همه آنها مساوى است با
تعدد وجود آن معلول به عدد واجب الوجودهااين نيز محال است زيرا فرض اينست
كه آن چيزى كه امكان وجود يافته و شرائطوجودش محقق شده يكى بيش نيست و اگر
فرض كنيم امكان وجودهاى متعدددر كار است در باره هر يك از آنها اين اشكال
وجود دارد يعنى هر واحد از آنمتعددها بايد متعدد شود و هر يك از اين
متعددها نيز بايد متعدد شود و همچنينالى غير النهايه و هرگز به واحدهائى
كه متعدد نشوند منتهى نگردد پس نتيجهاينكه هيچ چيز وجود پيدا نكند .
پس بفرض تعدد وجود واجب الوجود لازم مىآيد كه هيچ چيزى وجودپيدا نكند
زيرا وجود آن موجود محال مىشود پس صحيح است كه اگرواجب الوجود متعدد بود
جهان نيست و نابود بود (لو كان فيهما آلهه الا اللهلفسدتا) .
برهان چهارم: برهان فرجه
اين برهان در كافى در مبحث توحيدآمده است اين برهان را فلاسفه به شكل
ديگر آوردهاند .
ما اين برهان را بيشتر بصورتى كه در حديث آمده است تقرير مىكنيم: اگر
فرض كنيم دو واجب الوجود هست لازم است فرجه يعنى امتيازى ميانآنها باشد
زيرا تكثر و دو تا بودن فرع بر اينست كه هر كدام از آنها و لا اقليكى از
آنها چيزى داشته باشد كه ديگرى ندارد اگر هر چه اين يكى داردآن ديگرى هم
داشته باشد و بالعكس فرض تعدد نمىشود پس در ميان دوذات واجب امر سومى لازم
است كه ما به الامتياز آن دو باشد آن امر سوم نيزبه نوبه خود واجب است زيرا
اگر ممكن باشد بايد از ناحيه ديگرى رسيده باشدپس لازم مىآيد هر يك از واجب
الوجودها در مرتبه ذات خود از ديگرى متمايزنباشد و با او يكى باشد و در
مرتبه بعد كثرت و تعدد پيدا شده باشد .
پس آن امر سوم نيز واجب الوجود است پس وجود دو واجب مستلزم وجودسه واجب
است و چون هر سه واجباند و ميان هر دو واجب الوجود با واجب الوجودديگر
فرجه و وجه امتيازى ضرورت دارد واجب سوم بايد از هر دو واجبديگر ممتاز
باشد پس بايد دو ما به الامتياز ديگر در كار باشد تا اين واجبرا از دو
واجب ديگر متمايز كند پس وجود سه واجب مستلزم پنج واجباست .
و چون على الفرض اين دو واجب نيز بايد از سه واجب قبلى ممتاز
باشندمستلزم اينست كه لا اقل سه ما به الامتياز ديگر يعنى سه واجب ديگر در
كارباشد و اين خود مستلزم هشت واجب است و هشت واجب مستلزم سيزده واجباست و
سيزده واجب مستلزم بيست و يك واجب و بيست و يك واجب مستلزمسى و چهار واجب
است و همينطور الى غير النهايه .
پس وجود دو واجب مستلزم بىنهايت واجبها استيعنى مستلزم اينستكه يك
واجب از بىنهايت واجبها تركيب يافته باشد .
گذشته از اينكه تركب با وجوب ناسازگار است اين نوع خاص تركبيعنى تركب
از اجزائى كه هر جزء مستلزم جزء ديگر علاوه بر اجزاء مفروضهاولى باشد محال
است .
برهان پنجم: وحى انبياء
اين برهان از طريق معرفى شدن خدا است در اينبرهان نبوت پايه برهان قرار
گرفته است .
ابتدا عجيب بنظر مىرسد كه نبوت كه در مرتبه بعد از توحيد است پايه
اثباتتوحيد قرار گيرد بنظر مىرسد اين دليل كه در كلمات امير المؤمنين على
(ع)خطاب به فرزند عزيزش امام حسن (ع) آمده استيك دليل اقناعى است
نهبرهانى ولى حقيقت اينست كه اين دليل برهانى است نه اقناعى .
مسئله اينكه نبوت نمىتواند مبنا و پايه توحيد قرار گيرد مطلب درستى
استولى باين معنى كه بخواهيم وجود خداوند يا يگانگى خداوند را باستناد
سخننبى اثبات كنيم ولى اين دو وجود خدا و يگانگى او در اين
جهتيكساننيستند هر يك از اين دو ملاك جداگانه دارد اينكه وجود خداوند را
نمىشود بااستناد به سخن نبى اثبات كرد به موجب يك ملاك است و اما اينكه
يگانگىخداوند را نمىتوانيم باستناد سخنى نبى اثبات كنيم بموجب ملاك ديگر
است .
اثبات وجود خداوند باستناد سخن نبى دور است زيرا سخن نبىآنگاه براى ما
سند و حجت است كه او را نبى و از جانب خداوند بدانيم پسقبلا بايد به
خداوند ايمان داشته باشيم تا به سخن پيامبرش مؤمن و مذعن باشيمبنا بر اين
چگونه مىتوانيم وجود خداوند را تعبدا و باستناد سخن او بپذيريم.
اما اثبات توحيد و يگانگى خدا باستناد سخن نبى دور نيست زيرادر اين فرض
كه قبلا بحكم برهان اثبات واجب الوجود شده است هر چند هنوزوحدت واجب الوجود
اثبات نشده است مانعى نيست كه كسى معتقد شود كهشخص معينى بموجب آيات و
معجزاتى كه دارد مبعوث از ما وراء الطبيعه استو نبى است و صادق القول است
و چون او مىگويد واجب الوجود يكى است پسسخن او براى شخص معتقد حجت است .
ولى چنين اعتقاد بتوحيد معرفت و شناسائى شمرده نمىشود تقليدو تعبد
استيعنى مبنا و پايه برهان قرار نمىگيرد و طبعا ذهن را به مقصودعبور
نمىدهد و از نزديك عارف و شناسا نمىنمايد .
بسيار فرق است ميان كسى كه خود از روى تحقيق درك مىكند كه مثلامساحت
فلان زمين كه داراى فلان قدر طول و فلان مقدار عرض است چه قدراست و محال
است كه كمتر يا بيشتر باشد با كسى كه باستناد بگفته چنينشخص بان مساحت
معتقد مىشود .
بهر حال استناد به سخن نبى براى اثبات وجود خداوند دور استو براى اثبات
توحيد تقليد و تعبد است نه معرفت و شناسائى و ادراك ! و البته اين به آن
معنى نيست كه انبياء و اولياء نقشى در بالا بردن سطح معرفتپيروان خود
ندارند انبياء و اولياء و مخصوصا رهبران اسلام نقش بسيار مؤثرىدر اين جهت
دارند و مىتوانند داشته باشند .
تعليمات اسلامى بزرگترين منبع الهام بخش معارف الهى است ولى فرق
استميان كسى كه بخواهد از اين تعليمات الهام بگيرد و نيروى فكر و انديشه
خودرا به راهنمائى اين الهامات بكار اندازد يعنى مسائل را به صورت علمى و
عبوراز مقدمه به نتيجه و استنتاج نظريات از بديهيات هضم كند و ميان كسى
كهيك مدعا را صرفا از روى تعبد و اعتماد به گوينده تلقى به قبول نمايد .
بسيارى و بلكه عمده معارف الهى در فلسفه اسلامى خصوصا در حكمتمتعاليه
كه اكنون مبرهن و مسلم و قطعى است و در قله معارف الهى قرار گرفتهاست
آغازش الهاماتى است كه روشندلان از مضامين آيات و روايات و ادعيهاسلامى
گرفتهاند .
از مقصود اصلى دور افتاديم مقصود اينست كه در اين برهان كه نبوتپايه و
مبنا قرار گرفته است به اين شكل نيست كه به سخن نبى استنادشده و با اعتماد
به گفته او مطلب تلقى به قبول شده است مقصود اينست كهخود نبوت به عنوان يك
پديده از پديدههاى جهان دليل بر يگانگى خداونداست اول عين جمله على ع را
در اين زمنيه نقل مىكنيم و سپس به توضيح وتشريح آن مىپردازيم .
على (ع) خطاب به فرزندش حسن ع مىفرمايد: و اعلم يا بنى انه لو كان لربك
شريك لاتتك رسله و لرايت آثار ملكهو سلطانه و لعرفت افعاله و صفاته و لكنه
اله واحد كما وصف نفسهلا يضاده فى ملكه احد .
يعنى اگر براى پروردگارت شريكى مىبود پيامبرانى از طرف اوآمده بودند و
بعلاوه آثار ملك و تسلط او را مىديدى و افعال وصفات او را مىشناختى لكن
او خداى يگانه است آنچنانكه خودخود را بيگانگى توصيف كرده است ملك ملك او
است و معارضىدر ملك او نيست.
شاهد بحث ما جمله اول است: اين دليل از نوع قياس استثنائى است ملازمهاى
ميان مقدم و تالى برقرارشده و از نفى تالى نفى مقدم استنتاج شده است .
ملازمه اينست اگر خداى ديگرى مىبود رسولانى هم مىداشت و از جانباو
نيز بانبياء و رسل وحى مىشد يا باين شكل كه از جانب او هم بانبياء و
رسلىكه آمدهاند وحى مىشد و اولياء وحى حس مىكردند كه از دو منبع
مختلفبه آنها الهام و القا مىشود و يا به اين شكل كه آن خدا يا خدايان
ديگربه افراد ديگرى وحى نازل مىكردند .
يعنى وحى و ارسال پيامبران و مبعوث ساختن افرادى براى هدايتبشر لازمه
خدائى و وجوب وجود است .
اما نفى تالى بديهى است كه هيچيك از پيامبرانى كه با آيات و
بيناتآمدهاند جز از خداى واحد سخن نگفتهاند و افراد ديگرى هم غير اينها
نيامدهاندكه از طرف خداى ديگرى بانها وحى شده باشد همه از خداى واحد
كهشريكى براى او نيست دم زدهاند .
اين برهان از طرفى مبتنى بر اصالت وحى استيعنى كسى ميتواندچنين برهانى
اقامه كند كه صداقت و حقانيت وحىهاى موجود را صد در صدادراك مىكند و از
طرف ديگر مبتنى بر آن اصل كلى است كه قبلا اشاره كرديمو آن اينكه واجب
الوجود بالذات واجب من جميع الجهات و الحيثيات استيعنى امكان ندارد كه
موجودى قابليتخاصى پيدا كند و از طرف ذات واجبافاضه فيض نشود پس ممكن
نيست كه بشرى آماده تلقى وحى بشود و از طرفواجب الوجود به او وحى نشود .
على هذا بسيار عاميانه است كه كسى بگويد غرض از ارسال رسل هدايتمردم
است وقتى كه از طرف يكى از خدايان بعثت صورت گرفت ديگران لزومىنمىبينند
كه دخالت كنند واجب كفائى است و با پيشقدمى يك فرد وظيفه ازساير خدايان
ساقط مىشود .
بديهى است كه در اين برهان بقول پيامبران استناد نشده
استيعنىنمىگوييم چون پيامبران مىگويند خدا يكى است ما هم تعبدا
مىگوئيم خدايكى است بلكه مىگوييم نبوتها بعنوان پديدههاى خاص كه
نشانههائى ازما وراء الطبيعى بودن دارند از ما وراء افق طبيعت تحريك و بر
انگيخته شدهاندو همه تحت تاثير يك عامل ما وراء الطبيعى هستند و اگر عامل
ديگرى هم دركار مىبود آثارى از او ظهور مىكرد.) ح»
و از همين جا مىتوان گفت بشر از روزى كه بفكر خدا افتاده وحدتشرا نيز
طبعا اثبات مىكرده است .
اشكال
ممكن است برخى از كنجكاوان بما خورده گرفته و بگويند به طورىكه تحقيقات
دانشمندان بدست مىدهد و آثار پيشينيان دلالت مىكند: پرستش خداى يگانه در
ميان خدا پرستان بسيار دير رواج پيدا كرده وروزگاران درازى پيش از آن بشر
در بت پرستى مىزيسته و يا ارباب انواعمىپرستيده است .
از يك سوى بشر از براى هر يك از انواع مانند انسان زميندرياها صحراها
خدائى توهم مىكرده و زمام امور همان نوع را بدستوى مىداده است گاهى
خورشيد و ماه و ستاره را بمناسبت تاثيرات آنهامىپرستيده است و از يك سوى
خدايان اتفاقى يا اختصاصى تشريفى مانندخداى فلان شاه خداى فلان قبيله را
پرستش مىنموده است .
درختهاى پير و كهنسال بناهاى كهنه كوههاى سر كشيده و
رودخانههاىنيرومند نيز مورد عبادت قرار مىگرفتند .
و پس از زمانى كه عصر دين پيدا شد بجاى خدايان پراكنده يكخدا نشانيده
شد .
و پس از آن در عصر فلسفه اين عقيده دينى صورت استدلالبخود گرفت .
تا بالاخره عصر علم عصر حاضر خط بطلان بدور همه اينهاكشيد .
خلاصه اينكه چنانكه در آغاز پيدايش بشر ابتدائى خبرى ازدين نبوده و
انسان در حال ماديت مىزيسته و سپس زمزمه مذهب بلندشده است همچنين توحيد و
يكتا پرستى پس از وثنيت و ارباب انواعبوده كه گويا سنتز و تكامل يافته
عقيده وثنيت مىباشد.
پاسخ
اين نظريه تاريخى و اجتماعى را كه برخى از دانشمندان ذكركردهاند و
خلاصهاش با بيان ديگر اينكه دين توحيد مولود وثنيت وارباب انواع پرستى
بوده و معلول اقتصاد بشر و نتيجه لازمه انتقالملوك الطوائفى به امپراطورى
بزرگ است به گواهى آثار وثنى بسيارباستان نمىشود قابل اعتماد دانسته و
ناقض نظريه فلسفى ما گرفتزيرا اولا: وثنيين پيوسته آثار صنعتى مربوط به
خدايان متعدد خود مانند بتهاو جز آنها داشته و پس از خود بيادگار
گذاشتهاند ولى خدا پرستى بمعنىيكتا پرستى اثر جسمانى صنعتى ندارد .
و از اين روى آثار كهنه و باستانى وثنيين اثبات نمىكند كه در آناعصار
يا پيشتر از آن كسانى نبودهاند كه خداى منزه از جسميت و جسمانيترا
بپرستند اگر چه شماره كمى هم داشته باشند بلكه باريك بينى درمفهوم بت صنم
وثن و در نوع قضاوتهاى انسانى اين نظر را تاييدمىكند زيرا ساختن بت پيوسته
براى تمثيل و تجسم اوصاف و احوالخدائى است كه بت مثال اوست از قبيل قهر و
لطف و مهر و كين .
انسان باستان رب النوع دريا و آتش و باد را مىپرستيده براىاينكه از
قهر و خشم وى ايمن گردد رب النوع زمين را ستايش مىكرده ! براى اينكه از
لطف و مهر و بركات وى بر خوردار شود و هم چنيندر مورد ستاره پرستى و جانور
پرستى و انسان پرستى و فرشته پرستى و... .
تاريخ نقلى از صابئين و غير آنها اين نظر را تاييد مىنمايد و ازسوى
ديگر پيوسته انسان دستگاه آفرينش را از دستگاه زندگى و بويژهزندگى اجتماعى
خود اندازه گرفته و قياس مىكند .
انسان خداى جهان را مانند خداوندگار و شهريار يك آبادىمىپندارد و هم
مىپنداشته كه خدا بهر بخشى از كارهاى مربوط يك تنگماشته كه خداوندگار و
سر رشتهدار همان كار بوده باشد و خداى جهانخداى همه خدايان و شاه همه
شاهان است .
ارباب انواع و همچنين ستارگان و جز آنها كه پرستيده مىشدهاندبراى اين
بوده كه ميان انسان پست و خداى پاك رابط و ميانجى بوده ودر بهبودى حال
زندگى و پس از مرگ انسان بكوشند اگر چه اين رويهكم كم رنگى ناستوده گرفته
و برب النوع يا ستاره مثلا جامه استقلالپوشانده بلكه به پاره سنگ يا چوب
يا فلزى كه بتساخته شده نام خداىآفرينش داده است .
و از همين نظر مىتوان استنتاج كرد كه بت پرستى زائيده يكنوعمسامحه در
خدا پرستى توحيد است نه بعكس چنانچه برخى ازدانشمندان مانند ماكس مولر
دانشمند آلمانى تقدم عهد توحيد را بر عهدوثنيت از راه علم اثبات كرده است .
ثانيا بحث ما بحث برهانى است و از نظر برهان طرفداران بسيارداشتن يا
تقدم عهد يا طول زمان دليل صحت و تماميتيك نظريهنمىتواند باشد بخلاف
فطرى بودن يك قضيه كه لازمه خلقت است زيرافكرهاى بسيار ميتواند خطا كند ولى
فكر متكى به آفرينش خطا نمىكند.
آنچه فلسفه مىگويد اينست كه بشر نخست بفكر علت جهان افتادهو خدا را
اثبات كرده و پس از آن در سر تشخيص مصداق آن اشتباها بكثرت و تعدد قائل شده
است پس در نتيجه مذهب وثنيت متاخرتر است .
و اما آنچه كه در ذيل اشكال گفته شده كه انسان در آغاز پيدايشنوع خود
مادى بوده دروغى است كه هيچگونه دليل منطقى علمى يافلسفى بر آن اقامه نشده
و تنها پشتيبان آن ادعاى ماديين است