مقاله يازدهم - قدم و حدوث
تقدم و تاخر و معيت (پيشى و پسى و با همى)
اگر در يك سر خطى نقطهاى را مبدا قرار داده و دو نقطه ديگر را كه باز
در روى آن خط هستند با مبدا مفروض از جهت دورى و نزديكى بسنجيم نقطه
نزديكتر به مبدا را پيش متقدم و نقطه دورتر از مبدا را پس متاخر مىناميم .
البته اين كار تنها نامگذارى نيست بلكه از اين راه است كه دو نقطه
نامبرده مفهوم قرب به مبدا مفروض را كمتر و بيشتر واجد هستند و از همين روى
اگر نقطه مبدا را در سر ديگر فرض كنيم چون صفت قرب و بعد نقطهها عوض
مىشود نامها پيش و پس نيز عوض شده و نقطه پسين پيش و نقطه پيشين پس
مىگردد .
و اين معنى در جاهاى ديگر نيز اطراد و عموميت دارد دو نفر كه به سوى
مقصدى روانند آنكه نزديكتر است پيش مىباشد و آنكه دورتر استيعنى نسبت قرب
را كمتر دارد پس مىباشد و اگر گاهى اختلاف نسبت را از دست دادند ديگر پيشى
و پسى نداشته و با هم مع ناميده مىشوند .
و از تامل در اين مثالها و مانند آنها بر مىآيد كه سبب پيدايش مفهوم
پيشى و پسى اينست كه دو موجود در واجد بودن صفتى زياده و نقيصه پيدا كنند،
«ح (ممكن است نقض شود به صفت بعد پس ابعد مقدم است بر بعيد ديگر اينكه ممكن
است گفته شود كه مفهوم قدام بى تاثير نيست لهذا دو نفر پشت به محراب يكى
نزديكتر از ديگرى شمرده مىشود ولى مقدم شمرده نمىشود ديگر اينكه در هر جا
تشكيك صدق كند تقدم و تاخر صدق نمىكند مثلا در مورد صدق ابيض بر برف و عاج
تشكيك هست ولى تقدم و تاخر نيست.) ح» و در هر جا دو چيز را به يك سومى
نسبت دهيم و در نسبت اختلاف كم و زيادى پيدا شود تقدم و تاخر پيش خواهد آمد
چيزى كه هست اينست كه مبدا مفروض در اين موارد كه نام برديم فرضى و
قراردادى است و از همين جهت مفهوم پيشى و پسى به حسب تبدل فرض جاى خود را
تبديل مىكنند .
ولى اينگونه اختلافات را اختلاف تشكيكى يا زيادتى و كمى در واقعيتخارج
نيز داريم و البته روشن است كه كم و زياد پيوسته نسبت به مبدا متحقق
مىشوند چنانكه واحد نسبت به عددهاى ديگر مانند دو سه چهار طبعا مقدم است
زيرا تا آن وجود نگيرد ديگران موجود نمىشوند اجزاى هر مركبى طبعا تا موجود
نشوند مركب به وجود نمىآيد اجزاى علت نسبت به معلول همان حال را دارند .
و گاهى كه دو واحد را با عدد ديگر و يا دو جزء مركب را با مركب و يا دو
جزء علت را با معلول بسنجيم با هم بوده و نسبت به همديگر پيشى و پسى
نخواهند داشت .
و همچنين علت تامه نسبت به معلول خود علاوه بر اينكه در وجود نه در زمان
مقدم است در وجوب وجود نيز مقدم مىباشد زيرا معلول پيوسته با ضرورت وجود
رجوع شود به مقاله 8 موجود است و تا علت تامهاش اين صفت را واجد و دارا
نباشد معلول داراى آن نخواهد بود و چون دو علت تامه از براى يك معلول معنى
ندارد در اين نوع از تقدم و تاخر معيت و با همى وجود ندارد .
و همچنين اجزاى ماهيتشىء چنانكه در مقاله 5 گفته شد و در مقاله 13
خواهد آمد انشاء الله اگر چه تنها در ذهن مىباشند نسبت به ماهيت مركبه
تقدم دارند و البته اين تقدم تنها در مفهوم است نه در وجود .
و همچنين در ميان اجزاى زمان يك نوع تقدم و تاخر ثابتى موجود است امروز
پس از ديروز و پيش از فردا مىباشد .
و البته نبايد تصور كرد كه اين اختلاف پيش و پس در اجزاى زمان مستند به
پيدايش مبدا مفروضى است مانند مبدا تاريخى و جز آن زيرا تقدم و تاخرهائى كه
از اين راه عارض اجزاء زمان مىشوند قابل تغيير مىباشند در صورتى كه تقدم
و تاخر امروز و فردا اينگونه نيستند مثلا اگر ميلاد مسيح را مبدا تاريخى
قرار دهيم اجزاء زمانى كه از دو سوى به مبدا نامبرده نزديكترند مقدمند بر
اجزاى دورتر و در نتيجه ديروز و فرداى مبدا بر پريروز و پس فرداى آن مقدمند
و همچنين ديروز و فرداى مبدا با هم هستند در حالى كه به حسب حقيقت هر روز
پيش از فرداى خودش مىباشد و هيچگاه اجزاى زمان با هم نمىباشند بلكه در
واقع تفاوت اجزاى زمان چنانكه در مقاله 10 به ثبوت رسيد در امكان و فعليت
مىباشد. «ح (اگر مبناى تقدم و تاخر تشكيك است فعليت بر قوه تقدم دارد نه
عكس.) ح» و هر امكان اگر چه علتيا جزء علت وجود فعليت نيست ولى پايه اوست
پس امكان نسبت به ريشه و هستهبندى وجود نزديكتر از فعليت مىباشد و هر جزء
از زمان چون حامل امكان جزء پسين خود است بر آن تقدم خواهد داشت از بيان
گذشته نتيجه گرفته مىشود كه :
1- ما صفاتى واقعيتدار به نام تقدم و تاخر و معيت داريم .
2- در مورد هر تقدم و تاخر يك صفتى لازم است كه متقدم و متاخر با اختلاف
در آن شركت داشته باشد به طورى كه هر چه متاخر داشته باشد متقدم نيز داراى
آن باشد بدون عكس و ما اين صفت را ملاك مىناميم و البته ملاك نيز در موارد
مختلفه تقدم و تاخر مختلف مىباشد چنانكه در مورد تقدم اجزاء مركب و اجزاى
علت كه تقدم طبعى ناميده مىشود وجود است و در مورد تقدم علت تامه كه تقدم
على نام دارد ضرورت وجود است و در مورد تقدم اجزاى ماهيت كه تقدم تجوهرى
است تحقق مفهومى است و در مورد تقدمى كه اجزاء زمان نسبت به همديگر دارند و
يا حوادث به واسطه انطباق به زمان به يكديگر مىگيرند كه به تقدم زمانى
معروف مىباشد اصل وجود مبهم مشترك ميان امكان و فعليت است .
3- در هر مورد كه تقدم و تاخر وجود دارد لازم نيست كه معيت نيز وجود
داشته باشد چنانكه در تقدم و تاخر على و زمانى «ح (يعنى در خور اجزاء زمان)
ح» گفته شد كه معيت معنى ندارد .
4- هر متاخر يك نوع عدمى در مرتبه متقدم خود دارد به عبارت ديگر با حدود
وجودى و خصوصيات ذاتى خود در مرتبه علتخود نيست
حدوث و قدم
ما نظريه گذشته را كه در نتيجه چهارم ايراد كرديم در يك جاى ديگر نيز به
كار مىبنديم و آن مورد حدوث و قدم مىباشد .
ما وقتى كه دو موجود را كه زمان وجود يكى از آنها بيشتر از ديگرى باشد
مانند دو انسان پير و جوان دو ساختمان كهن و نو دو رسم ديرين و تازه «ح
(اين تعبير حتى در مورد كهن و نوى كه در دو زمان وجود دارند نيز به كار
مىرود پس معلوم مىشود ملاك چيز ديگر است) ح» با هم بسنجيم آنرا كه زمان
بيشترى پيموده قديم و ديگرى كه زمانش كمتر استحادث «ح (بلكه جديد يا حديث)
ح» مىناميم .
و با تحليل روشن مىشود كه ما كارى كه در اين تشبيه انجام مىدهيم اينست
كه زمانى را كه به هر يك از اين دو موجود گنجايش مىدهد گرفته و هر يك از
آنها را به آن تطبيق مىنمائيم و در نتيجه اين تطبيق همه زمان نامبرده به
موجود قديم اشغال مىشود مانند 70 سال مثلا كه عمر انسان پير است در حالى
كه زمان نامبرده با تطبيق موجود حادث به دو جزء تهى و پر منقسم مىشود كه
جزء تهى مقدم بر جزء پر و اشغال شده اوست مانند هفتاد سال مفروض كه سى و
پنجسال دومش با عمر انسان جوان اشغال شده و نيمه اولش خالى است و از اين
تحليل نتيجه مىگيريم كه: حدوث مسبوق بودن وجود چيزى به عدم زمانى و قدم
عدم مسبوقيت به عدم زمانى مىباشد .
و چون چنانكه در مقاله 7 بيان كرديم ما عدم هر چيزى را از وجود چيزهاى
ديگر انتزاع مىكنيم مىتوان نتيجه نامبرده را چنين تعبير كرد: حدوث
مسبوقيت زمانى اوست به چيز ديگر و قدم عدم مسبوقيت زمانى اوست به چيز ديگر
توسعه مفهوم حدوث و قدم
البته پس از آنكه مفهوم حدوث و قدم به همان مسبوقيت و عدم مسبوقيت برگشت
و سبق و لحوق تقدم و تاخر پيشى و پسى چنانكه بيان شد اقسامى دارد حدوث و
قدم نيز طبق انقسامات تقدم و تاخر انقسامات پذيرفته و اقسام پيدا خواهند
كرد كه مهمترين آنها از نظر بحث فلسفى حدوث على و حدوث زمانى مىباشد .
در سلسله حوادث مادى هر حادثهاى كه معلول علت تامه خود مىباشد نسبت به
علت تامه خود حدوث على داشته و علت نامبرده نسبت به آن قديم على نه زمانى
است .
و همچنين هر حادثه حادث زمانى بوده و حادث پيش از آن نسبت به آن قديم
زمانى است
آيا نسبت به مجموعه عالم چه مىتوان گفت
حدوث عالم از مسائلى است كه از زمان باستان ميان دانشمندان بشر مورد
گفتگو بوده و هميشه دو دسته از آنان را كه مثبت و نافى بودهاند به خود
مشغول داشته است و ما تا اندازهاى كه از اين بحث در اين مقالهها مىتوان
گنجانيد در مقاله 14 مورد كنجكاوى قرار خواهيم داد و در اينجا تنها شالوده
سخن را در دو مقام ايراد مىكنيم .
1- جهان طبيعتحادث على است زيرا همه جهان ماده در عين اينكه كثرتى به
حسب اجزاء دارد يك واحد حقيقى است و چون عين حركت و تغيير و تحول مىباشد
ناچار هستى آن از خودش سرچشمه نمىگيرد زيرا چون ذات و هويتش با بود و نبود
تغيير مىپذيرد و اتفاقى نيز در كار نيستخودش خودش را ايجاد نكرده و ناچار
علتى جز خود دارد كه وجود ضرورى وى وجود ضرورى جبرى جهان را پيدايش مىدهد
و هستى ضرورى علت تامه مقدم بر وجود ضرورى معلول است در نتيجه جهان
طبيعتحادث على است .
2- جهان طبيعتحادث زمانى است زيرا پيكره زمانى كه گهواره جهان
طبيعتشمرده مىشود چنانكه گفته شد هر قطعه از آن نسبت به قطعه پيشين خود
حدوث زمانى دارد زيرا فعليتش مسبوق است به امكانى كه در قطعه پيشين موجود
است و همين مقدم بودن قطعه پيشين نيز مستند به همان امكان نامبرده مىباشد
پس همين امكان نسبت به فعليت نامبرده چنانكه تقدم زمانى دارد قدم زمانى نيز
دارد و فعليت نامبرده نسبت به همين امكان تاخر زمانى و حدوث زمانى دارد .
و همين حقيقت در خود پيكره زمان كه يك واحد است موجود مىباشد زيرا
فعليت زمان آميخته و آغشته با امكان و مسبوق به امكان مىباشد پس مجموع
وجود زمانى نيز داراى حدوث زمانى است و حوادث زمانى نيز يكجا تابع وجود
زمان هستند چنانكه اجزاء حوادث تابع اجزاء زمان بودند .
البته روشن است كه اين سخن با آنچه در مقاله 10 گفتيم كه زمان ساخته خود
جهان طبيعت است تنافى ندارد بلكه چنانكه هر قطعه از قطعات جسم حجمى تعين
ابعاد جسمانى دارد و مجموع جسم نيز بى حجم نيست هر جزء از اجزاء زمان كه
فعليتى است مسبوق به امكان است و گرد آمده همان فعليتها كه يك واحد تشكيل
مىدهد چون فعليت است مسبوق به امكان مىباشد .
مسائلى كه در اين مقاله بيان شده:
1- صفاتى خارجى به نام تقدم و تاخر و معيت داريم .
2- هر تقدم و تاخرى مشتمل بر ملاكى است .
3- هر تقدم و تاخرى از جنس خود معيت ندارند .
4- هر متاخرى در مرتبه متقدم خود معدوم است .
5- حدوث و قدم يك نوع تقدم و تاخر مىباشد .
6- حدوث و قدم مانند تقدم و تاخر اقسامى دارد كه از آن جمله حدوث و قدم
على و حدوث و قدم زمانى است .
7- جهان طبيعتحادث على است .
8- جهان طبيعتحادث زمانى است
يادداشتهاى مقاله يازدهم - به قلم استاد مطهرى
حدوث و قدم
1- در اين مقاله از حدوث و قدم و تقدم و تاخر و معيت بحث مىشود .
حكما حدوث و قدم را از شئون تقدم و تاخر مىدانند زيرا در تعريف حدوث و
قدم سبق و لحوق را داخل كردهاند پس حدوث و قدم زمانى و ذاتى نوعى از
مسبوقيت و عدم مسبوقيت است و اگر گفتيم در مطلق موارد تقدم و تاخر حدوث و
قدم معنا دارد چنانكه از متن لائح است و گفتيم حدوث مسبوقيت به غير است
چنانكه از مقاله لائح استحدوث عين تاخر خواهد بود ولى قدم لا تاخر است نه
تقدم يعنى مفهوما قدم عين تقدم به حسب اصطلاح نيست اگر چه ماده تقدم از قدم
گرفته شده .
2- حكما چون حدوث و قدم را از انحاء تقدم و تاخر دانستهاند حدوث زمانى
را اينطور تعريف كردهاند مسبوقيه وجود الشىء بالعدم الزمانى و قهرا نتيجه
گرفتهاند كه پس خود زمان حادث زمانى نيست زيرا مستلزم خلف است اسفار اول
حدوث و قدم ولى ممكن است از طرف متكلمين بگوئيم رجوع شود به تهافت الفلاسفه
كه اين تعريف من عندى استحدوث عبارت است از اينكه وجود شىء ابتدا و آغاز
داشته باشد و قدم عبارت است از آغاز نداشتن پس از راه خلف نمىتوان حادث
نبودن زمان را اثبات كرد و اين بيان درست نيست مگر آنكه از راه ديگرى غير
از راه خلف اول نداشتن زمان را اثبات كنيم .
3- در مقدمه رسائل الكندى مىنويسد كه وى قائل به تناهى زمان بود .
4- مثل اينكه در كتب ارسطو و متقدمين بحث صرفا از تقدم و تاخر بوده نه
از حدوث و قدم و بعد فلاسفه اسلامى به مناسبت نبرد با متكلمين عنوان حدوث و
قدم را داخل كردند در باب تقدم و تاخر هر چند آخوند در اول باب حدوث و قدم
از ارسطو نقل مىكند كه هر كس بگويد زمان حادث است فقد قال بقدم الزمان .
5- بنا بر تعريف متكلمين كه در بند 2 گذشت بحثحدوث و قدم از بحث تقدم و
تاخر جدا است .
6- رجوع شود به دو فيلسوف فصل تواقت راجع به نسبى بودن زمان .
7- تعريف قدم و حدوث عرفى آن طورى كه آقاى طباطبائى نوشتهاند با آنچه
مرحوم آخوند در اسفار گفته فرق مىكند بنا بر تعريف آقاى طباطبائى همزمانى
قديم و حادث شرط هست چيزى كه هست قديم زمان بيشترى را اشغال كرده و حادث
زمان كمترى را مثل دو نفر همزمان كه يكى پير است و ديگرى جوان ولى بنا بر
تعريف آخوند اينست كه ما مضى من زمان احدهما اكثر مما مضى من زمان الاخر و
اين تعريف شامل دو نفر كه در دو زمان هم بودهاند مىشود و مىتوان گفت كه
شامل دو نفر همزمان هم مىشود ولى به اعتبار ابتداى زمان هر دو نه به
اعتبار مجموع زمان هر دو تامل شود .
8- حدوث و قدم عرفى دو مفهوم نسبى است به خلاف حدوث و قدمهاى فلسفى .
9- ممكن است گفته شود حتى بنا بر داخل كردن مفهوم سبق در مفهوم حدوث
زمانى مانعى نيست كه زمان حادث زمانى باشد زيرا يكوقت است كه مىگوئيم
الحدوث هو مسبوقيه وجود الشىء بالعدم الزمانى كه زمان را ظرف عدم مىگيريم
و يكوقت هست كه زمان را ظرف عدم نگيريم و بگوئيم الحدوث الزمانى هو كون
الشىء بعد ان لم يكن بعديه زمانيه يعنى بودن شىء در زمان بعد از آنكه
نبوده به طور سلب مطلق نه اينكه زمانى بوده كه نبوده ولى اين فرض غلط است
زيرا همين قدر كه ما مفهوم بعديت و تاخر و مسبوقيت را داخل كنيم هر چند
براى وجود مستلزم قبليتى است از نوع همين بعديت وقتى كه مىگوئيم اين وجود
از نبود پيدا شد پس نبود قبل از بود است پس زمانى لازم است .
10- مرحوم آخوند قديم زمانى را اينطور تعريف مىكند الذى لا اول لزمان
وجوده و لذا مىگويد ما قديم زمانى نداريم و زمان و مجردات نه قديم
زمانىاند و نه حادث زمانى و بر شيخ اشراق كه گفته هر موجودى يا حادث زمانى
استيا قديم زمانى ايراد مىگيرد ولى حاجى در حاشيه احتمال مىدهد كه شيخ
اشراق تعريف قديم زمانى را اينطور مىدانسته الذى لا اول زمانيا لوجوده و
بنا بر اين اشكال را مبنائى مىگيرد ولى تعريف آخوند بهتر است
11- مثل اينست كه حدوث ذاتى از مخترعات فلاسفه اسلامى است و لااقل
اصطلاحش از مخترعات اينها است و همچنين اين مسئله كه مناط احتياج به علت
امكان است نه حدوث يعنى اينها از تضارب آراء متكلمين و حكما پيدا شده در
كتب امروزى مىخوانيم كه ارسطو ثنوى بود و واضح است كه اين مطلب كه مناط
احتياج به علت امكان است نه حدوث و شرط نيست در فعل كه مسبوق به عدم باشد
مفهوم تاريخ فلسفهنويسهاى امروز و شايد خود ارسطو نيست و نبوده رجوع شود
به سير حكمت در اروپا حالات فيلون يهودى .
12- حكما هر يك از امور عامه را به عنوان عوارض موجود بما هو موجود ذكر
مىكنند مثل وجوب و امكان و ماهيت و وحدت و كثرت و قوه و فعل و عليت و
معلوليت و اما در بحثحدوث و قدم در اسفار چنين آورده فى القدم و الحدوث و
ذكر اقسام التقدم و التاخر بايد ديد كه آنچه از عوارض موجود بما هو موجود
استحدوث و قدم استيا تقدم و تاخر قبلا گفتيم كه حكما حدوث را يك نوع تاخر
و مسبوقيت دانستهاند و به قول آقاى طباطبائى هر تاخرى حدوث استحتى حدوث
شرفى و اما متكلمين و محدثين طور ديگر ممكن است تعريف كنند بدايت داشتن
زمان وجود شىء و بدايت نداشتن پس بنا بر قول متكلمين باب حدوث و قدم مستقل
است از باب تقدم و تاخر و ربطى به سبق زمانى ندارد بلكه سبق زمانى به عدم
زمانى بالغير نوعا ملازم است با حدوث زمانى و اما بنا بر قول حكما مىتوان
گفت كه حدوث و قدم نوعى از تاخر و تقدم است ولى اشكال وارد مىآيد كه هر
چند حدوث يك نوع تاخر وجودى است ولى قدم نوعى از تقدم يا تاخر يا معيت نيست
بلكه قدم عدم تاخر زمانى يا عدم تاخر على است و واضح است كه عدم تاخر زمانى
غير از تقدم است و لهذا شق ثالث براى حدوث و قدم فرض نمىشود در حالى كه
براى تقدم و تاخر شق ثالث فرض مىشود و آن معيت است على هذا اگر ما بحث را
روى قدم و حدوث بياوريم مىتوانيم تقسيم حقيقى بكنيم و بگوئيم شىء يا حادث
استيا قديم همان طورى كه مىگوئيم شىء يا واجب استيا ممكن يا واحد
استيا كثير يعنى حصر عقلى است و تقسيم به لحاظ موجود فى نفسه است و اما
اگر تقسيم را روى تقدم و تاخر ببريم و بگوئيم كه شىء يا مقدم استيا مؤخر
زيرا فرض تقدم و تاخر و معيت مستلزم اينست كه شىء ديگرى را با هم در نظر
بگيريم مثل اينست كه بگوئيم شىء يا علت استيا معلول و حال آنكه عقلا
مانعى ندارد به حسب فرض اولى كه شىء نه علت باشد و نه معلول نه اثر باشد و
نه مبدا اثر .
ولى چون در امور عامه ملاك انقسام عقلى نيست بلكه ملاك اينست كه از
عوارض موجود بما هو موجود باشد صحيح است كه تقدم و تاخر را از امور عامه
بگيريم همان طورى كه عليت و معلوليت را مىگيريم مسئله قابل تامل است .
13- حكما يكى از اقسام تقدم را تقدم بالمرتبه يا بالرتبه دانستهاند
مقصودشان از تقدم مرتبهاى يا رتبهاى اينست كه در هر جا كه اعداد
مترتبهاى وجود داشته باشد مثل علل و معلولات و يا صفات و موصوفات و
سلسلهاى از افراد مترتبه اجسام پشتسر يكديگر و بالاخره مطلق مواردى كه
تسلسل امور مترتبه در آنجا صادق است در اينگونه موارد اگر مبداى را مفروض
بگيريم قهرا بعضى از اين معدودات نسبت به آن مبدا مفروض از بعضى ديگر اقرب
خواهد بود پس نسبت قرب و بعد و اقرب و ابعد به ميان مىآيد و آنكه نسبت به
ديگرى اقرب است مقدم است بر آن ديگرى مثل صفوف مترتبه مامومين و يا اجناس و
انواع مترتبه معقولات .
در اينگونه موارد است كه عدد ترتيبى راه پيدا مىكند اول دوم سوم و
البته اوليت هر كدام يعنى مبدا قرار دادن هر كدام بسته به فرض و اعتبار ما
است .
در تقدم بالرتبه يا اقربيتحد اقل سه عامل لازم است مبدا مفروض فرد مقدم
و اقرب و فرد مؤخر و ابعد .
بعضى چنين پنداشتهاند مثل متن مقاله كه در مطلق موارد تقدم و تاخر
مفهوم قرب و بعد هم هست و حال آنكه در غير موارد اعداد مترتبه فرض قرب و
بعد ظاهرا معنى ندارد مثل مورد تقدم بالشرف و تقدم بالطبع و اگر گفته شود
در تقدم بالشرف و بالطبع هم نسبت به ملاك يعنى شرف و وجود مىشود مقدم و
مؤخر و اقرب و ابعد فرض كرد در جواب مىگوئيم كلا ما در مورد اعداد مترتبه
مثل علل و معلولات هرگز اين كار را نمىكرديم و وجهى هم ندارد .
حقيقت اينست كه تقدم بالرتبه يك نوع اصيل از انواع تقدم نيست آنچه در
اين موارد يعنى مورد اعداد مترتبه هست صرفا اقربيت و ابعديت است ولى چيزى
كه هست در اين موارد چون چنين فرض مىكنيم كه اگر از مبدا مفروض بخواهيم به
ترتيب عبور كنيم قهرا به آنكه اقرب است قبلا يعنى در زمان قبل مىرسيم خود
او را مجازا قبل مىناميم مثلا ما مىگوئيم قزوين قبل از همدان استيعنى
اگر از تهران بخواهيم روى خط قزوين همدان حركت كنيم قبل از آنكه به همدان
برسيم به قزوين خواهيم رسيد .
پس در مورد اعداد مترتبه ما نوعى خاص از تقدم و تاخر نداريم همان طورى
كه در غير مورد اعداد مترتبه بالفعل يا بالقوه مثل خط و زمان قرب و بعد
نداريم و در اينگونه موارد يعنى در قرب و بعد سه نقطه بايد در نظر گرفته
شود به خلاف تقدم و تاخر كه نسبت بين دو امر با هم است و احتياج به ثالثى
ندارد و به خلاف حدوث و قدم كه بنا بر قولى يعنى قول ما از طرف متكلمين
رجوع شود به تهافت الفلاسفه اصلا نسبتى در كار نيست و بنا بر تعبير حكما
تنها نسبت بين شىء و عدم خودش در زمان كافى است و لازم نيست دو شىء موجود
بما هو موجود در نظر بگيريم .
14- بنا بر اين در اينجا چند مفهوم با چند لفظ به چشم ما مىخورد اول
حدوث و قدم دوم تقدم و تاخر و معيتسوم قرب و بعد و اقربيت و ابعديتحساب
همه را بايد برسيم .
15- حكما يكى از اقسام تقدم را تقدم بالشرف دانستهاند و مثالهايش واضح
است ظاهر اينست كه تقدم بالشرف نيز اصالت ندارد مثل تقدم بالمرتبه اولا
اينگونه تقدمها اختصاص به مورد شرف و فضيلت ندارد در مورد هر صفتى مثل
پهلوانى حتى رذائل نيز مثل ظلم و شقاوت جارى است پس هر جا كه افعل تفضيل
بيايد و بشود درجهبندى كرد اين تقدم جارى است مثل اينكه مىگوئيم در ميان
پهلوانان نامى ايران در عصرهاى اخير يزدى مقدم است بر همه و در ميان
جهانگيران دنيا نادر مقدم است بر همه و در ميان حكماى الهى صدرا مقدم است
بر همه و ثانيا ظاهر تقدم بالشرف از قبيل سبك مجاز از مجاز استيعنى از
تقدم بالرتبه كه خود مجاز بود مجازگيرى شده در حقيقت در اينگونه موارد مثل
اينست كه ما در ذهن خود ترتيبى قرار مىدهيم و مىگوئيم اين يكى اول است و
آن ديگرى دوم و لهذا عدد ترتيبى قبول مىكند و مقدم را اول مىگوئيم اگر
گفته شود بنا بر اين لازم مىآيد در اينگونه موارد نيز پاى سه عامل در كار
باشد و حال آنكه ما مىدانيم تنها دو عامل كافى است جواب مىگوئيم در
اينگونه موارد علاوه بر اصل ترتيب يك جنبه زائد نيز رعايتشده و آن اينست
كه مثل اينست كه ما صفى اعتبار كردهايم كه افراد پشتسر يكديگر قرار
گرفتهاند و توجه آنها به جهت معينى است كه ما در آن جهت قرار گرفتهايم
آنگاه آنها را به ترتيب پشتسر يكديگر قرار دادهايم پس علاوه بر رعايت اصل
ترتيب رعايت توجه به جهت معين هم شده .
16- آخوند در اسفار راجع به تقدم بالطبع مىگويد و الاعتبار فى هذا
التقدم هو ما فى امكان الوجود لا فى وجوبه كما فى العليه .
در تقدم بالطبع ما مىگوئيم لا يمكن ان يكون للمتاخر وجود الا و ان يكون
للمتقدم وجود و همين معنا را با توقت تعبير مىكنيم و در حقيقت تا متقدم
پيدا نشود براى متاخر امكان وجود پيدا نمىشود يعنى امتناع بالغير دارد و
به واسطه وجود متقدم از براى متاخر امكان پيدا مىشود و اين امكان بالغير
است كه ما تصويرش را صحيح مىدانيم و ممكن است گفته شود كه مقصود از اين
امكان اگر امكان عام است كه او چيزى جز وجوب و امكان خاص نيست و اگر امكان
خاص است كه قبلا هم حاصل بود جواب مىگوئيم امكان خاص بالغير است ولى اين
نكته را نيز نبايد غافل بود كه امكان بالغير من جهه بعض المقدمات منافات
ندارد با امتناع بالغير من جهه بعض المقدمات الاخر .
از اينجا مىتوان گفت كه تقدم بالطبع راجع است به تقدم بالعليه منتهاى
امر اينست كه در تقدم بالعليه به معناى اخص وجود علت تقدم دارد بر وجوب
معلول و در تقدم بالطبع تقدم دارد بر امكان معلول در يكى وجوب ناشى از علت
است و در ديگرى امكان و در هر دو مورد مناط تخلل فاعليت است .
حكما نيز تقدم بالطبع و بالعليه را گاهى به اسم واحد مىخوانند تقدم
بالذات ولى تصريح دارند كه اين دو دو قسم از تقدمند .
در اينجا يك سؤال باقى مىماند و آن اينست كه حكما مىگويند الشىء قرر
فامكن فاحتاج و اوجب فوجب فاوجد فوجد فحدث اين تقدمها چه قسم تقدم است؟
17- آخوند مىگويد بنا بر اصالت ماهيت در جعل يك نوع تقدم ديگر هم خواهد
بود و آن تقدم در ماهيت است ولى ظاهر اينست كه اختلاف مبنائى در جعل از اين
لحاظ تاثيرى ندارد و اين هم تقدم بالعليه است .
18- مىتوان آنچه را در آخر بند 16 گفتيم و آنچه را آخوند در ص 265 سطر
31 گفته كذا من جعل مهيه الممكن مقدما على وجوده . . . تقدم بالاعتبار
دانست هر چند آنچه را آخوند نقل كرده تقدم بالحقيقه به قول اصالت ماهوى نيز
مىتوان دانست .
19- دو نوع تقدم ديگر هم آخوند ذكر مىكند به نام تقدم بالحقيقه و تقدم
بالحق و يك نوع تقدم ديگر هم مىتوان فرض كرد به نام تقدم بالتجوهر و آن
تقدم اجزاء ذات است بر خود ذات .
20- شيخ مطابق نقل اسفار در اقسام تقدم مىگويد كه تقدم بر همه اقسام به
تشكيك گفته مىشود و احتمال نقل و تجوز هم در بعضى موارد مىدهد و تعبيرش
در تفصيل مطلب عموما نقل است هر چند ممكن است كه مقصود شيخ از نقل تعميم
باشد به هر حال در كلام شيخ چند مطلب هويدا است :
الف- تقدم در ابتدا در مورد زمان و مكان استعمال مىشده و بعد تعميم
داده شده به مطلق موارد اقرب به مبدا محدود كه تقدم بالرتبه ناميده مىشود
و بعد تعميم داده شده به مورد سابق در فضل و يا يك صفت ديگر به اعتبار
اينكه همان صفت مشترك مبدا محدود قرار داده شده و بعد نقل داده شده به تقدم
بالطبع به اعتبار آنكه مبدا محدود وجود قرار داده شده بعد نقل داده شده به
وجوب وجود و تقدم بالعليه پس شيخ چنين ترتيبى قائل است از طريق تعميم يا
اشتراك لفظى .
ب- شيخ تقدم زمانى و مكانى را از لحاظ ترتيب در عرض هم قرار داده و ما
گفتيم كه تقدم زمانى مقدم است از نظر ترتيب بر تقدم مكانى .
ج- شيخ حتى در زمان هم فرض مبدا محدود را ضرورى دانسته و حال آنكه
بالضروره اينطور نيست پس به عقيده شيخ اگر مبدا محدودى فرض نكنيم تقدم و
تاخر زمانى معنا ندارد و اين از شيخ و از حاجى كه در حاشيه اين را تصحيح
مىكند خيلى بعيد است .
بيان آقاى طباطبائى در اينكه قرب و بعد را همه جا مناط قرار داده شبيه
بيان شيخ و يا متخذ از بيان شيخ است .
21- صدرا به شيخ اشكال مىكند كه ملاك تقدم يعنى مفهوم تقدم و آن چيزى
كه مناط صدق مفهوم تقدم است كه شما آن را اين مىدانيد كه ان المتقدم بما
هو متقدم له شىء ليس للمتاخر و لا شىء للمتاخر الا و هو ثابت للمتقدم در
مورد زمان صادق نيست .
حاجى در حاشيه مىگويد ملاك در تقدم زمانى خود زمان نيست بلكه كون در
زمان يعنى متى است و در آن هم يك مبدا محدودى بايد فرض كرد و در آن وقت است
كه يك شىء اقرب به آن مبدا محدود مىشود از شىء ديگر .
كلام حاجى از لحاظ بيان مقصود شيخ درست است ولى از لحاظ حقيقت درست نيست
چنانكه در بند 20 گفتيم .
22- در باب تقدم دو بحث استيكى اينكه اطلاق تقدم بر اقسام تقدم و يا بر
افراد هر قسمى به تفاوت و تشكيك است ديگر آنكه در هر تقدمى يك معناى مشتركى
ملاك تقدم هست كه آن معناى مشترك بر هر دو به نحو تفاوت و تشكيك صادق است .
ظاهر اينست كه تفاوت در اين دومى به نحو اولويت است و بس و اما تفاوت
اطلاق تقدم در مورد افراد هر قسمى به اقدميت است و اما تفاوت اقسام تقدم
ثابت نيست .
بنا بر آنچه ما قبول كرديم و بعد معلوم شد كه شيخ اشراق هم همان عقيده
را دارد تقدم بالشرف يك تقدم مجازى است كه در مورد بعضى اشتراك در صفتها
آمده از راه تشبيه به مسابقهها و يا تشكيل صفوف و بنا بر اين در مطلق صفات
مشترك بين اشياء كه تفاوتى هست اين تقدم جارى نيست مثل بياضى و بياض اشدى
ولى قوم مثل صدر المتالهين تصريح مىكنند كه در اينجا هم تقدم بالشرف هست
اواخر صفحه 267 اسفار و اين ايراد وارد است كه بنا بر اين جمع اقسام تقدم
داخل تقدم بالشرف خواهد شد .
حقيقت اينست كه تقدم بالشرف صرفا مجازى است كه در بعضى موارد اعتبار شده
و در بعضى موارد ديگر اعتبار نشده مثلا دو جنس مرغوب در بازار را مىگويند
آن يكى از اين يكى جلو استيا فلان كشور از فلان كشور ديگر جلو استيا فلان
شخصيت از فلان شخصيت همكار خود جلو است ولى گفته نمىشود كه مثلا كوه
هيماليا از ساير كوهها جلو استيا برف از ساير سفيدها جلو استيعنى در مطلق
موارد اشد و اضعف گفته نمىشود بلكه صرفا در مواردى گفته مىشود كه اعتبار
مسابقه و حركتى شده باشد .
23- صدرا در ذيل صفحه 154 و اول صفحه 155 حاشيه شفا در اينكه اطلاق تقدم
بر اقسام تقدم متفاوت به اوليت باشد ترديد مىكند ولى تصريح مىكند كه
معناى مشترك متقدم و متاخر در همه اقسام در متقدم اولى از متاخر است و
مىگويد عدم تفكيك اين دو معنا اسباب اشتباه بعضى شده .
24- آخوند در حاشيه شفا صفحه 155 مىگويد تقدم رتبى ممكن است به حسب
ترتيب طبعى باشد و ممكن است وضعى و صناعى باشد مثل ترتيب كلمات و الفاظ در
كلام و ممكن است اتفاقى باشد مثل صفوفى از انسانها .
25- آخوند در حاشيه شفا صفحه 155 مىگويد اطلاق تقدم بالشرف بر سبيل
تغليب است نور شديد و نور ضعيف ظلمتشديد و ظلمت ضعيف .
26- در شفا قوه و فعل را فصل دوم تقدم و تاخر قرار داده با اعتراف به
اينكه خود قوه و فعل از عوارض موجود بما هو موجود است .
1- اگر فرض كنيم واقعيات عينى متباينات بالذات بوده باشند شدت و ضعف و
همچنين تقدم و تاخر معنى ندارد پس شدت و ضعف و تقدم و تاخر خارج از هويت
اعيان خارجيه نيست و مقوم ذات آنها است و بايد گفت كه تقدم و تاخر يك رابطه
واقعى بين وجودات و موجودات است به طورى كه رابطه عين مرتبطين است .
2- ممكن است فرق گذاشت در يادداشت بالا بين شدت و ضعف و تقدم و تاخر و
گفت كه شدت ضعف دليل وحدت تشكيكى حقيقتشديد و ضعيف است به خلاف تقدم و
تاخر .
3- به قول صدر المتالهين تعريف شيخ در مقام بيان جامع سبق منقوض است به
سبق زمانى و به قول ما منقوض است به اينكه در ترتيب طيفى بعيد و ابعد واحد
ملاك هستند يعنى به قول او تعريف جامع نيست و به قول ما تعريف مانع نيست و
همچنين منقوض است به نور شديد و ضعيف مگر آنكه گفته شود تقدم بالشرف است و
همچنين منقوض است به عدد 8 و 9 مثلا كه بايد عدد 9 قبل از 8 باشد .
4- در تقدم و تاخر اولا سلسله و ترتيب معتبر است و در امور بلا ترتيب
تقدم و تاخر نيست ثانيا سنجش با چيزى در آن معتبر است ثالثا تقدم و تاخر از
محمولات بالضميمه نيست كه متقدم و متاخر در ذات خود از يكديگر غير متقدم و
متاخر باشند و به واسطه عرضى تقدم و تاخر متصف به تقدم و تاخر بشود كه نفس
تقدم و تاخر از حاق ذات آنها انتزاع مىشود .
5- اينكه مىگويند در تشكيك ما فيه التفاوت گاهى غير از ما به التفاوت
استيعنى چه .
6- اينكه در مقاله مىگويد هر جا دو چيز را به يك سومى نسبت دهيم و در
نسبت . . . مقصود از سوم همان ملاك و ما به الاشتراك است و آيا در ترتيب
طبعى آن سوم خود آن مبدا محدود استيا انتساب به آن مبدا محدود .
7- اساسا ترتيب و تقدم و تاخر اعداد از يكديگر از كداميك از اقسام سبق
است؟
مقاله دوازدهم - وحدت و كثرت
اگر چنانچه به ادراكات و افكار ساده خود رسيدگى كرده و توجه بنمائيم
خواهيم ديد كه پس از ادراك واقعيت جهانى خارج مقابل معقوليتيكى از
روشنترين قضايائى كه تصديق مىكنيم اين قضيه است پديدههاى بسيارى در جهات
هست .
و قضيه ديگرى است كه همان بسيار كثير از يكىها آحاد پيدا شده است .
و با زبان ديگر مفهوم وحدت و كثرت را ادراك نموده تصديق مىكنيم كه اين
دو مفهوم در خارج مصداق دارند و موجودند و با تعبير ديگر مطلق موجود به دو
قسم واحد و كثير منقسم مىشود يعنى چنانكه مىگوئيم هر موجودى كه فرض شود
يا امكان دارد يا فعليت و هر موجودى كه فرض شود يا علت است و يا معلول
همچنين مىتوانيم بگوئيم هر موجود يا واحد است و يا كثير پس به عهده فلسفه
است كه از وحدت و كثرت نيز بحث كند .
درست است كه ما در بيشتر احوال بجز وحدت و كثرت كمى يك و چند كه عدد و
واحد عددى است به چيز ديگرى توجه نداريم ولى با كمى دقت روشن خواهد شد كه
منشا اين توهم آن است كه سر و كار زندگى مادى ما با جزئيات و انقسامات ماده
است كه وحدت و كثرت عددى دارند .
و گر نه به همين وحدت و كثرت كه ما از آنها مفهومى روشن و نزديك به
مفهوم انقسام و عدم انقسام مىفهميم در كليات نيز هست در حالى كه خاصيت
آنها در كليات جز خاصيت وحدت و كثرت عددى است زيرا وحدت عددى عين كثرت عددى
نيست چه نمىشود فتيك فرد از انسان ده فرد است ولى وحدت كلى با كثرت عددى
جمع مىشود چنانكه مثلا انسان يك نوع است و عين صدها هزار فرد است .
و از همين جا فهميده مىشود كه هر وحدت وحدت عددى نيست بلكه وحدت عددى
يكى از افراد وحدت مىباشد يعنى وحدت و بالمقابله كثرت اقسامى دارند .
از بيان فوق نتيجه گرفته مىشود كه :
1- دو صفت عمومى به نام وحدت و كثرت در خارج داريم .
2- وحدت و كثرت اقسامى دارند
انقسامات وحدت و كثرت
تقسيم 1- وحدت و كثرت از راه نوع وجود مىشود منقسم شوند زيرا وجود شىء
يا جزئى است و در خارج و يا كلى است و در ذهن و جزئى يا با ماده موجود است
مانند يك يا چند درخت و يا بى ماده مانند يك يا چند موجود مجرد و كلى نيز
يا نوع است و يا جنس به اصطلاح منطق مانند يك نوع كه انسان بوده باشد و چند
نوع كه انسان و درخت بيد بوده باشد و مانند يك يا چند جنس .
البته بايد كثرت در كليات با كثرت عددى اشتباه نشود ما گاهى مىگوئيم يك
نوع دو نوع سه نوع ولى اين گويش به يك اعتبار عددى ذهنى متكى است و جز
كثرتى است كه در كليات پيدا مىشود زيرا وحدت كلى اين است كه هر فرد از
افراد كلى را پيش آن بياوريم عين آن است و ارتفاع اين مفهوم كه مفهوم كثرت
كلى مىباشد جز كثرت عددى است .
تقسيم 2- واحد يا از اجزاى مختلفه مركب استيعنى كثرتى از غير جهت وحدت
دارد مانند يك نوزاد انسان و يا مركب از كثرت نيست
احكام وحدت و كثرت
خاصيت وحدت وقتى كه چند چيز از جهت وجود در ذهن يا در خارج وحدت پذيرفته
و يكى شدند حمل پديدار مىشود اين او است هوهويت چنانكه مىگوئيم انسان
انسان است رختسبز است .
1- هر حمل موضوع مىخواهد
2- هر حمل محمول مىخواهد
3- محمول بايد تنها وصف و موضوع داراى ذات بوده باشد
4- اجزاى حمل بيشتر از دو تا نمىشود مسائلى است كه در منطق به ثبوت
رسيده .
و از همين جا روشن مىشود كه حمل با انقسام وحدت منقسم مىشود و در
نتيجه حمل گاهى بر وحدت مفهومى استوار مىشود مانند انسان انسان است و
اينگونه حمل را حمل اولى مىناميم و گاهى بر وحدت وجودى مانند درختسبز است
و اينگونه حمل را حمل شايع مىگوئيم .
خاصيت كثرت چنانكه در آغاز مقاله گفته شد كثرت بدون آحاد تحقق نمىپذيرد
و روشن است كه اگر هر واحد از آحاد از آن راه كه كثرت را به وجود مىآورد
هر يك از واحدهاى ديگر را از خود دفع نكرده و از آن جدا نشده دورى نجويد
كثرت پيدا نخواهد شد .
و از اين روى بايد گفتيكى از خواص كثرت غيريت جز هم بودن است .
و در نتيجه نيز هر فعليتى فعليتهاى ديگر را از خود مىراند .
و نيز از همين جا است كه ذهن ما عدم هر چيز را چنانكه در مقاله 7 گفتيم
از وجود چيزهاى ديگر انتزاع مىكند مىگوئيم انسان درخت نيستيعنى انسان
بودن درخت بودن نيست اگر چه ممكن است ماده انسان صورت انسانى را رها كرده و
در تكاپوى طبيعى خود روزى جامه درختى بپوشد .
مىگوئيم انوشيروان داريوش نبوده و مىگوئيم هر پديده و هر حادثه كه به
وجود آمده از پديده و حادثه ديگرى كه به وجود آمده بوده جدا بوده و نتيجه
ديگرى كه از بيان فوق به دست مىآيد اين است كه وحدت كثير محال استيعنى هر
كثيرى از آن روى كه كثرت دارد وحدت نخواهد داشت بلكه اگر وحدت داشته باشد
از راه ديگر است
تقابل و اقسام آن
فلاسفه غيريت را به دو قسم غيريت ذاتى غيريت عرضى قسمت كردهاند غيريت
عرضى آن است كه مغايرت دو چيز از آن دو چيز ديگر بوده و مجازا به آنها نسبت
داده شود مانند غيريت در ميان شيرينى عسل و سفيدى گچ كه حقيقتا به واسطه
مغايرت عسل و گچ پيش آمده و گر نه شيرينى و سفيدى با هم مغايرت ذاتى ندارند
و مىشود كه در يك جا مانند شكر سفيد جمع شوند .
و غيريت ذاتى آن است كه منافات ميان دو چيز مستند به ذات خودشان بوده و
به اقتضاى خود يك جا جمع نشوند مانند نفى و اثبات گذشتگان فلاسفه غيريت
ذاتى را كه به اصطلاح فلسفه تقابل ناميده مىشود چهار قسم قرار دادهاند
تناقض عدم و ملكه تضائف تضاد گفتهاند امرى كه مقابل و مغاير موجود مفروضى
استيا عدم آن است و يا موجود ديگرى است و در صورت اولى يا ميان موجود و
عدم آن موضوعى مفروض نيست مانند وجود چيزى و عدم وجود آن و آن تقابل تناقض
است چنانكه گفته شود انسان موجود است انسان موجود نيست و يا ميان موجود و
عدم آن موضوع مشتركى است مانند بينائى و نابينائى انسان كه انسان موضوع
مشتركشان مىباشد و آن تقابل عدم و ملكه است در صورت دومى دو موجود متقابل
مفروض يا تصور هر كدام متوقف به تصور ديگرى است مانند بالا و پائين برادر و
برادر و اين تقابل تضائف است و يا تصور يكى متوقف به تصور ديگرى نيست مانند
سياهى و سفيدى و اين تقابل تضاد مىباشد پيوسته تقابل ميان دو چيز بايد
باشد نه بيشتر در تناقض هيچ چيز مفروضى از نقيضين خالى نيست در عدم و ملكه
ممكن است هر دو طرف از خارج رفع شوند چنانكه ديوار نه بينائى دارد و نه
نابينائى ولى متناقضين اينگونه نيستند هر چه فرض شود يا درخت است و يا درخت
نيست متضائفان پيوسته در وجود و عدم و امكان و فعليت متكافى و برابرند هر
دو با هم موجود مىشوند و با هم معدوم و هر دو با هم فعليت پيدا مىكنند يا
امكان متضادان بايد موضوع شخصى داشته باشند و بايد در جنس نزديك شركت داشته
و نهايت دورى از هم گزينند اينها و جز آنها مسائلى است كه توضيح و برهان
آنها را از كتب مفصله بايد جست .
در اينجا دو نكته زيرين را تذكر مىدهيم :
نكته 1- چنانكه از تقسيم تقابل كه ذكر شد روشن است نياكان فلسفه تقابل
را تنها ميان دو موجود نگرفتهاند در حالى كه مناسب همين بود و از اين روى
دو تقابل تناقض و عدم و ملكه نيز پيدا شده است ولى اگر ما خواسته باشيم
چنين كارى كنيم بايد نخست تناقض را كنار گذاشت و دوم عدم را در تقابل عدم و
ملكه از اين روى كه وصف موجود بوده و بهره از وجود دارد داخل موجودات شمرده
و تقسيمى از نو بنياد بگذاريم .
نكته 2- ما وحدت و كثرتى را كه در ميان موجودات به واسطه بحثى كه در اين
مقاله گذشت استوار ساخته و به بررسى احكام آنها پرداختيم از نظر مهيات است
كه با لباس وجود ملبس مىشوند و گر نه اگر از اين روى نظر كنيم كه
واقعيتخارج يك حقيقت بيش نيست و آن حقيقت وجود مىباشد در خارج هر كثرت كه
فرض شود به سوى وحدت بر مىگردد و كثرتى كه به وحدت بر نگردد نداريم چنانكه
در مقاله 7 اشاره شد .
مسائلى كه در اين مقاله به ثبوت رسيد به قرار زير مىباشد :
1- دو صفت عمومى به نام وحدت و كثرت در خارج داريم .
2- وحدت و كثرت منقسم مىشوند به شخصى و كلى .
3- وحدت و كثرت منقسمند به بسيط و مركب .
4- حقيقتحمل وحدتى است كه بر كثرت استوار مىباشد .
5- يكى از خواص كثرت غيريت است .
6- هر فعليتى فعليتهاى ديگر را از خود مىراند .
7- وحدت كثير محال است .
8- غيريت منقسم است به ذاتى تقابل و عرضى .
9- تقابل را فلاسفه چهار قسم كردهاند