اصول فلسفه و روش رئالیسم ، جلد چهارم

متفكر شهيد استاد مرتضى مطهرى

- ۸ -


اكنون ما حركت عمومى را چگونه بايد توضيح دهيم

چنانكه در مقاله 5 اشاره رفت و پس از اين نيز بيان خواهيم كرد ما در جهان ماده نوعيتهاى جوهرى داريم كه خواص و اعراض جلوه و نمايشهائى از وجودات آنها مى‏باشند .

و از سوى ديگر همين صورتهاى جوهرى به گواهى حس و تجربه به همديگر قابل تبدل مى‏باشند و در صدر اين مقاله نيز به ثبوت رسانيديم كه اينگونه تبدل مستلزم گسترده شدن بساط امكان و فعليت و بالاخره تحقق حركت مى‏باشد جز اينكه حركتهاى ديگرى مانند حركتهاى مكانى به شهادت حس در اين جهان داريم .

نتيجه‏اى كه از اين چند مقدمه مى‏توان گرفت اينست كه موجودات جوهرى جهان طبيعت بى آنكه به حسب وجود شخصى از همديگر جدا و گسسته بوده باشند يك آميزش وجودى دارند كه به واسطه او همگى يك واحد پهناورى را تشكيل مى‏دهند كه بالذات متحرك است و خواص و اعراض نيز كه از وجود آن بيرون نيستند به طفيل و تبع وجود آن در تبدل بوده و مانند يك قافله بزرگ پيوسته در راه تكامل در جريان بوده به سوى مقصد نهائى خود روان مى‏باشد .

از سخنان گذشته نتيجه‏هاى زير را مى‏توان گرفت : 1- در جوهر و ذوات انواع طبيعى حركت هست .

2- اعراض و خواص انواع خارجيه مانند نوعهاى عنصرى و مركبات در عين حال كه ساكن ديده مى‏شوند به تبع جوهرشان متحركند .

3- هر پديده جوهرى يك قطعه مخصوصى است از اين حركت پهناور كه از پديده پيش از خود و پس از خود به حسب واقع گسسته و جدا نيست اگر چه ما آنرا يك موجود جدا از ديگران فرض مى‏كنيم درست مانند قطعات زمان كه با تاريكى و روشنى روز و شب از همديگر جدا شده و به شماره مى‏آيند در حالى كه يك حركت ممتد و متصل بيش نيستند .

4- حركتهاى ديگر محسوس را مانند حركت مكانى با ملاحظه حركت جوهرى نامبرده بايد از قبيل حركت در حركت پذيرفت .

5- چون هر حركتى غايتى دارد چنانكه پيشتر گذشت آرامش و سكون اين حركت جوهرى نيز با فعليت پيدا كردن امكان جسم است‏يعنى با پيدا شدن جوهرى ثابت جوهر مجرد از ماده و حركت مى‏باشد در نتيجه تجرد از ماده غايت‏حركت جوهرى است .

6- در جهان طبيعت‏سكون مطلق نداشتن حركت از چيزى كه مى‏تواند حركت كند نداريم زيرا وجود خارجى طبيعت با توابع وى مساوى با حركت است آرى اين حقيقت با پيدايش سكون نسبى كه حس نيز تاييد مى‏كند منافات ندارد

كشش امتداد در حركت

از سخنانى كه در موضوع حركت گذشت روشن مى‏شود كه هر حركتى خود بخود اين خاصه را دارد كه مى‏تواند به قطعاتى تقسيم شود كه هر قطعه امكان فعليت قطعه پسين خود را داشته باشد و همچنين هر واحد از همين قطعات به قطعات ديگرى تقسيم شود با همان داستان امكان و فعليت .

و از همين جهت‏حركت مفروضه يك نوع كشش امتداد بعد پيدا خواهد كرد كه بى شباهت به بعدهاى جسمانى نيست با اين تفاوت كه اجزاى مفروضه در بعدهاى جسمانى با هم جمعند ولى بعدى كه در حركت مشاهده مى‏شود هر يك از اجزايش كه به فعليت مى‏آيد جزء پيشين وى از ميان رفته جزء پسين نيز هنوز موجود نيست و حركت را با ملاحظه اين وصف حركت قطعيه مى‏ناميم .

حركت در اين حال ناچار و ناگزير نسبتى به اجزاى مسافت پيدا خواهد كرد كه اگر صرف نظر از نسبت نامبرده شده و همان حالت هنوزى و غير ثابت جسم در ميان دو نقطه مبدا و منتهى ملاحظه شود حركت نامبرده امتداد خود را از دست داده امرى ثابت و بسيط بى تغيير و بى اجزاء خواهد بود و حركت را با اين وصف حركت توسطيه مى‏ناميم .

پس حركت با دو نظر نامبرده بالا به دو نحو تصور مى‏شود قطعيه و توسطيه و بايد دانست كه هر دو معنى از حركت با دو جهت مختلف كه دارند در خارج موجود مى‏باشند ولى آنچه گاهى در شكل يك واحد مجتمع الاجزاء مى‏بينيم مانند قطره بارانى كه با پائين آمدن خود خطى در حس ما رسم مى‏كند خارجيت ندارد و تنها در پندار ما اينگونه نمودار مى‏شود

زمان و حركت

دير گاهى بود كه فلاسفه زمان را در حدوث حوادث ماديه دخالت مى‏دادند مى‏گفتند پيدايش و حدوث هر حادثى به تحقق يك سلسله علل و معدات و شرايط نيازمند مى‏باشد كه يكى از آنها تحقق يك قطعه زمانى است كه موجود مفروض در آن موجود و مستقر شود زيرا وجود جوهرى اگر چه جوهر و ثابت است قدماى فلاسفه موجودات جوهرى جسمانى را ثابت و بى حركت مى‏دانستند و تبدل صورتى را به صورتى با كون و فساد توجيه مى‏كردند نه با حركت جوهرى ولى در تكون خود و در زمان وجود هيچگاه از يك سلسله از حركات عرضى تهى نخواهد بود كه نياز به زمان نداشته باشد .

و اخيرا صدر المتالهين از فلاسفه اسلام در قرن يازدهم هجرى با اثبات حركت جوهرى به ثبوت رسانيد كه گذشته از عوارض جسمانى خود جوهر جسمانى نيز در جوهريت نيازمند به زمان مى‏باشد يعنى زمان از هويت اشياء خارج نيست و تنها ارزش ظرفيت ندارد .

و در اين اواخر بحثهاى علمى نيز مانند فلسفه دخالت زمان بعد رابع را در هويت ماديات پذيرفته‏اند اگر چه از هويت زمان بحث نكرده تنها به وضوح مفهوم آن قناعت ورزيده‏اند و ممكن است كه اين روش گاهى موجب اشتباه گردد و در حقيقت اين كار كار فلسفه است نه علم .

دست انداختن به دامن زمان تنها كار فلاسفه نيست بلكه بشر از نخستين روز كارهاى خود را كه حركتهاى گوناگون است با زمان اندازه گيرى مى‏كند به روز به ماه به سال كارهاى خود را تطبيق مى‏نمايد و مبدا تاريخ نيز مى‏گيرد .

و حركتهاى نسبتا كوچكتر را با قطعات كوچكتر شبانه روز مانند از بامداد تا چاشتگاه از چاشتگاه تا پسين از طلوع ستاره بامداد تا بامگاه مى‏سنجد انسانهاى مترقى كه داراى حضارت و مدنيت بيشترند با وضع ابزارى به نام ساعت كه حركتى منطبق به حركت‏شبانه روزى دارد مانند ساعت آبى و ساعت ريگى و ساعت آفتابى و بالاخره ساعت معمولى امروزه حركتهاى كوچكتر را تا آخرين درجه كه حس ما توانائى ضبط آنرا دارد اندازه مى‏گيرند و در ابن بخش انسانهاى ساده نيز آرام نگرفته در ميان خودشان حركتهاى بسيار كوتاه را با هوش فطرى خود با حركتهاى ديگرى مى‏سنجند ما نيز فطرتا گاهى همين كار را كرده هر حركت كوچك را اندازه گيرى مى‏نمائيم به قدر يك آب خوردن اندازه بر خواستن و نشستن اندازه چشم بهم زدن .

از تامل در اطراف اين اندازه‏گيريها دستگير مى‏شود كه انسان با هوش فطرى خود از براى تشخيص سرعت و بطوء و دراز و كوتاهى حركات حركت معينى را مقياس قرار مى‏دهد و چنانكه طول را با واحد طول و سنگينى را با واحد سنگينى و هر چيز مقدارى را با واحدهائى از جنس وى مانند گرماسنج و هواسنج و فشارسنج و ولتمتر اندازه مى‏گيرد حركت را نيز با واحد حركت مى‏سنجد و اين همان زمان است جز اينكه حركت‏شبانه روزى چون پيش ما از ساير حركات روشنتر و آشكارتر است طبعا او را انتخاب مى‏كنيم و از براى ساير حركات مقياس قرار داده و تقريبا همه حركات را با آن مى‏سنجيم و به واسطه كثرت تكرر در حس در ذهن ما جايگزين شده و مانند اينست كه تعين ذاتى از براى اين كار پيدا كرده است به حدى كه در تابلوى پندار از براى وى يك وجود مستقل و مهمى بى آغاز و انجام مانند خطى كه اين سر و آن سرش در اعماق ازل و ابد فرو رفته باشد تصوير كرده حوادث را به وى نسبت مى‏دهيم تا جائى كه در ستايش و نكوهش وى سخن‏پردازيها نموده و شعرها مى‏سرائيم .

اين پندار به اندازه‏اى در مخيله ما جايگزين شده كه حتى بسيارى از متفكرين و كنجكاوان ما وجود واجب الوجود را كه از طوفان تغير و جار و جنجال حوادث بر كنار است نمى‏توانند بى زمان تصور كنند و از براى خود زمان كه زاده حركت طبيعت است و همچنين از براى عالم طبيعت آغاز زمانى فرض مى‏كنند چنانكه همين گرفتارى را در مورد مكان نيز داريم و ذهن ما از بس با مكان و فضا آشنا شده و از براى هر پديده جسمانى مشهود فضائى فرض كرده‏ايم براى هر موجودى حتى براى واجب تعالى و براى عالم تجرد فضائى بيرون از فضاى عالم طبيعت فرض مى‏نمائيم و يك فيلسوف آزموده با زحمت و رنج مى‏تواند اين موضوعات را آنچنانكه شايد و بايد تصور كند و بفهمد .

از سخنى كه در چگونگى گرفتن اين مقياس گفتيم فهميده مى‏شود كه در حقيقت به شماره حركات موجوده در جهان زمان داريم اگر چه ذهن ما با يكى از آنها كه زمان معروف است بيشتر آشنائى دارد ولى پس از اثبات حركت جوهرى در جوهر جهان طبيعت زمانى با مفهومى تازه كه مى‏تواند جنبه تعين داشته و از ادراك هيچ مدركى پنهان نشود روشن مى‏گردد و آن زمان جوهرى است .

و راستى همان گونه هم هست زيرا هر يك از ماها كه ذهن خود را از همه حركات خالى كرده و چشم دل به چهره طبيعت باز كند باز معناى امتداد سيلانى را مشاهده خواهد كرد و آن همان زمان جوهرى است كه در خود مى‏يابيم .

از بيان گذشته نتايج زيرين را مى‏شود گرفت : 1- زمان مقدار حركت است‏يعنى امتدادى كه با گرفتن حركتى با سرعت معين به وجود آيد و به عبارت ديگر زمان تعين حركت است چنانكه جسم تعليمى تعين جسم طبيعى است .

2- به شماره حركات موجوده جهان مى‏توانيم زمان فرض نمائيم ولى در ميان آنها زمان معروف از روى قرارداد تعين پيدا كرده و همچنين زمان جوهرى تعين طبعى پيدا كرده است

3- زمان ساخته وجود سيال جهان بوده و تحقق زمان پيش از پيدايش جهان يا پس از پيدايش آن با اينكه متناقض است پندارى بيش نيست .

4- چون اجزاى مفروضه زمان در حقيقت همان اجزاى حركت مى‏باشند از اين روى طبعا در ميان اجزاى آن يك نحو تقدم و تاخرى پسى و پيشى موجود است كه تغيير پذير نيست چنانكه در اجزاى زمان مفروض معروف مثلا امروز پس از ديروز و پيش از فردا است و هيچگاه اين ترتيب تغير بردار نيست .

5- يكى از اسباب سنجش سرعت و بطوء تندى و كندى حركات زمان است .

توضيح اين مطلب اين است كه اگر مسافت محدودى را مثلا در حركت مكانى با دو حركت مختلف 1 و 2 و در يك جهت فرض كرده و شروع حركتها را به يك مبدا زمانى منطبق كنيم حركت 1 مثلا به منتهاى مسافت مى‏رسد در حالى كه حركت 2 هنوز در ميان مسافت است و زمان مقياس مثلا يك ساعت بر آن منطبق و تمام مى‏شود و دوباره مقياس نامبرده به حركت 2 يك مرتبه ديگر منطبق شده و حركت 2 معادل 1 ساعت ضرب در 2 مى‏شود و در اين صورت دو وضع مخصوص پيش مى‏آيد : الف- حركت 1 در يك ساعت مساوى با تمام مسافت است در صورتى كه حركت 2 در يك ساعت معادل مسافت تقسيم بر 2 نصف مسافت است .

ب- حركت 1 در تمام مسافت معادل يك ساعت است در صورتى كه حركت 2 در تمام مسافت معادل 1 ساعت ضرب در 2 دو ساعت است و نتيجه اين تناسب اينست كه حركت 1 دو برابر حركت 2 مى‏باشد و در اين نتيجه يكى از دو مقياس زمان مسافت كار مى‏كند و در نتيجه دو حركت 1 و 2 به واسطه مقياس به همديگر تطبيق شده امتداد يك جزء از حركت 1 معادل امتداد دو جزء از حركت 2 مى‏گردد يعنى حركت 2 انقسام بيشترى پذيرفته و اجزاى بيشترى پيدا مى‏كند و ما كثرت نسبى اجزاى حركت را بطوء و قلت نسبى آنها را سرعت مى‏ناميم و البته اين سرعت غير از سرعتى است كه در علوم به معنى مطلق جريان و سيلان حركت استعمال مى‏شود .

و از همين جا مى‏توان نتيجه ديگرى نيز گرفت و آن اينست كه اگر آحاد اجزاء حركتى كه با تقسيم پيدا شده‏اند انقسام ديگرى نيز پذيرفتند نتيجه‏اش تحقق حركت در حركت‏خواهد بود .

6- زمان آغاز و فرجام جزء اول از خودش و جزء آخر از خودش ندارد زيرا زمان تعين حركت مى‏باشد و حركت اگر جزء اول داشته باشد يا سيال است پس قابل انقسام و داراى اجزاء خواهد بود و يا سيال نيست‏يعنى امكان و فعليت آميخته به همديگر نيست پس خلاف فرض خواهد بود ولى از براى حركت و زمان آغاز و فرجام به معنى نقطه سكون نسبى يا نقطه ابت‏خارج از خود ممكن مى‏باشد

خاتمه مقاله

توضيح 1- قدماى فلاسفه گفته‏اند در حركت‏شش چيز لازم است مبدا و منتهى و مسافت و موضوع و فاعل و زمان .

چون گذشتگان حركت جوهرى را تصور نمى‏كردند و تنها حركت را در كيفيت و كميت و وضع و اين نسبت جسم به مكان مى‏پذيرفتند تطبيق اين امور در مورد حركت‏ساده و آسان بود مثلا اگر جسمى را از يك نقطه به نقطه ديگر حركت دهيم نقطه آغاز حركت مبدا و نقطه فرجام منتهى و مكان حركت مسافت و خود جسم متحرك موضوع و ما كه محرك مى‏باشيم فاعل و مدت حركت زمان حركت مى‏باشد .

و همچنين روى نظريه‏ها و فرضيه‏هاى علمى در جائى كه حركت را بسيط و مفرد نگيريم به آسانى مى‏توان شش چيز نامبرده را پيدا كرد مثلا طبق نظر فيزيكى گفته مى‏شود كه 1 ماده پيوسته و براى هميشه در حركت است و 2 ماده در اثر تراكم انرژى كه خود حركت است پيدا مى‏شود .

چون جهان هيچگاه مجموعا در حال حركت‏ساده كه عقيم و نازا باشد نبوده و پيوسته ماده تراكم انرژى بهره از هستى داشته و نيز پيوسته جاذبه عمومى حركت عمومى را به شكلهاى گوناگون از سرعت و جهت انداخته پس مبدا هر شكل تازه از حركت مبدا حركت و منتهاى آن منتهاى حركت و مكان وى مسافت‏حركت و ماده موضوع حركت چنانكه در گذشته تذكر داديم كه دانشمندان امروزه مجموعه‏اى از اعراض و حركات را جوهر و موضوع مى‏نامند و بعد زمانى نيز زمان حركت و چنانكه در مقاله 9 گفته شد حركت كار است و هر كار كننده كار لازم دارد و آن علت فاعلى حركت است .

ولى در حركات بسيط كه به تنهائى گرفته شوند همه شش چيز گذشته را نمى‏شود توضيح داد مثلا اگر بگوئيم جهان طبيعت كه همان حركت مكانى است و يا در تحول است و يا بگوئيم نور در هر ثانيه تقريبا سيصد هزار كيلومتر مسافت مى‏پيمايد و نور همان انرژى است تصور موضوع در اين مثالها خالى از اشكال نيست و بايد گفت مفهوم اين دو مثال اينست كه حركتى به نام جهان متحقق است‏حركتى به شكل سيصد هزار كيلومتر در ثانيه موجود است .

و همچنين نظر به نظريه حركت جوهرى كه توضيحش را داديم تصور موضوع حركت‏يعنى متحرك به حركت جوهرى خالى از اشكال نمى‏باشد .

پس بايد قدرى دقيقتر شده و حركت جوهرى جهان طبيعت را كه مانند نهر آبى با امواج و چينهاى اعراض و خواص خود پيوسته در جريان است به اين نحو توضيح داد اول و دوم مبدا و منتهى چون جهان جوهرى است‏سيال كه قطعاتى به نام جواهر و اعراض آنها در بر دارد مى‏توان براى هر قطعه آن مبدا و منتهائى فرض كرد ولى اگر اين حركت را يكپارچه يك واحد بگيريم مبدا آن امكان محض بى فعليت‏خواهد بود و منتهاى آن فعليت بى امكان چنانكه در گذشته اشاره نموديم .

سوم مسافت: البته مراد از مسافت در بحث‏حركت مسافت زمينى و مانند آن كه قابل انطباق به بعدهاى جسمانى خط و سطح و حجم بوده باشد نيست بلكه مراد يك واحدى است كه به واسطه انقسام خود افرادى از ناحيه حركت به دست مى‏دهد مانند مسافت ميان درجه صفر از حرارت تا درجه 100 در حركتى كه جسم در حرارت مى‏كند و مانند نور از 1 شمع تا 100 شمع در حركت در روشنائى و مانند مسافت ميان نقطه مبدا و منتهاى حركت در حركت مكانى در هر حال آن امرى است كه اگر چه به حسب تصور ثابت است ولى به حسب خارج سيال و پيوسته در تغير مى‏باشد و از اينجا روشن مى‏شود كه مسافت‏حركت جوهرى نيز خود جوهر مى‏باشد .

چهارم موضوع: و آن چيزى است كه حركت صفت اوست و براى او ثابت مى‏شود و چنانكه موضوع حركت در اعراض جوهر مى‏باشد موضوع حركت در جوهر نيز جوهر است زيرا جوهر براى خودش ثابت است پس هم حركت مى‏باشد و هم متحرك .

پنجم فاعل اثبات علت فاعلى در مقاله 9 گذشت و با تذكر بحثى كه در آنجا كرديم كه جهت پذيرش قابليت هيچگاه عين جهت كنش فاعليت نمى‏شود نظريه زيرين روشن مى‏شود هرگز محرك عين متحرك نمى‏شود ششم زمان آن چنانكه در بحث زمان گذشت تابع و از لوازم حركت است .

توضيح 2- چندى است كه موضوع جهش به زبان دانشمندان افتاده و با اينكه اين نام را با اهميت ويژه‏اى مى‏برند در تفسير آن جانب اين اهميت را مراعات نكرده و در بحثهاى متفرقه كه پاى جهش به ميان مى‏آيد در هر موردى با تعريف نسبتا محلى به تعبيرش پرداخته‏اند و آنچه روى هم رفته از بيانات متفرقه‏شان در مى‏آيد جهش به پيدايش ناگهانى يك پديده گفته مى‏شود چنانكه طبيعت با فعاليت‏خود تدريجا حوادثى را در دنبال همديگر مى‏زايد و گاهى تدريج نامبرده يكباره بهم شكسته و به طور ناگهانى پديده‏اى خود نمائى كرده و حركت را به يك مجراى تازه‏اى مى‏اندازد مانند اينكه طبيعت در حركت و فعاليت‏خود از يك مجرا جهيده و به مجراى ديگرى مى‏افتد .

مثلا آب به واسطه ورود حرارت شروع به گرم شدن نموده و تدريجا سطح حرارتش بالا رفته به حركت اشتدادى خود ادامه مى‏دهد ولى همينكه درجه حرارت به صد رسيد ناگهان سير تدريجى حرارت را بهم زده تبديل به بخار مى‏شود يعنى حركت كمى تبديل به حركت كيفى مى‏گردد .

مثال ديگر سال ... ميلادى در آفريقا در ميان يك رمه گوسفند كه به حال عادى مى‏زيستند ناگهان و بى سابقه پشم يكى از گوسفندان تبديل به پشم نغز و ابريشم‏آساى مرينوس شده پس از آن در اثر بچه‏گيرى و توارث گوسفند مرينوس بسيارى به وجود آمد البته مفهوم ناگهانى مشخصات و خصوصياتى دارد الف موجود ناگهانى به حسب عادت پيش بينى نشده و وقوعش به ملاحظه سابقه‏اش مترقب نمى‏باشد يعنى حركات قبلى طبيعت با نظامى از تدريج كه پيش مى‏رود منتهى به آن نمى‏گردد و از اين روى گفته شده كه در جهش حركت تبديل مى‏شود .

ب و علاوه خود حادثه ناگهانى معلول يك سلسله حركتهاى سريع مندمج توى هم رفته است كه حس تميز نمى‏دهد .

دانشمندان جهش را با بعضى از اين مشخصات معرفى كرده‏اند و گاهى گفته شده كه در مورد جهش بقاى توارثى نيز ضرورى و لازم است اخيرا دانشمندان ماترياليست ديالكتيك كه هدفشان تطبيق فلسفه به مرام اجتماعى مى‏باشد زمزمه‏اى تازه آغازيده و در جهش انقلاب را شرط كرده و با جوشى كه در آب پيش از بخار شدن پيدا مى‏شود مثال زده‏اند

نظر فلسفه در باره جهش

خواصى كه براى جهش ذكر شده چنانكه روشن است كليت ندارند و از ميان آنها تنها دو خاصه را مى‏توان با وصف كليت‏حفظ كرد و آن غير مترقب بودن حادثه مى‏باشد و تبدل دفعى حركتى به حركت ديگر .

و البته مترقب بودن و نبودن پيدايش چيزى يك صفت ذهنى است كه ذهن به واسطه نگران بودن و نبودن و در حالت نگرانى به سر بردن و نبردن به شى‏ء مى‏دهد و چنين چيزى را وصف واقعى واقعيات نمى‏شود قرار داد .

تنها مى‏ماند انتقال سريع از حركتى به سوى حركت ديگر و به زبان ديگر پيدايش سريع حركتى ميان دو حركت مخالف كه آنها را به همديگر بسته و ارتباط بدهد و البته اين معنى يك واقعيت تازه زائد بر واقعيت‏حركت نيست كه فلسفه كه از وجود اشياء به طور كلى بحث مى‏كند او را مورد بحث قرار دهد و از همين جا روشن خواهد شد كه بحث جهش ارزش فلسفى ندارد .

«ح (آرى جهش به معناى ديگر موضوعى است فلسفى و گذشتگان فلاسفه گفته‏اند طفره در حركت محال است و آن اينست كه متحرك بى آنكه قطعه‏اى از قطعات حركت را بپيمايد قطعه سابق وى را به قطعه لاحق پيوندد مثلا حركتى كه مركب از ده قطعه مى‏باشد قطعه اول را به قطعه دهم پيوند دهد بى آنكه هشت قطعه وسطى را پيموده باشد .

طفره محال است زيرا در مثال نامبرده قطعه دهم داراى فعليتى است كه امكان وى حسب الفرض در قطعه نهم مى‏باشد و تحقق قطعه دهم بى قطعه نهم مستلزم تحقق فعليتى است كه پيش از خود امكان نداشته باشد و امكانى هم كه در قطعه يكم موجود است امكان قطعه دوم است نه دهم) ح‏»

توضيح 3- گذشتگان فلاسفه حركت را به ملاحظه مبدا و فاعلش به حركت نفسانى و حركت طبيعى و حركت قسرى خلاف طبيعت قسمت كرده‏اند و چون قسمت نامبرده در حقيقت قسمت فاعل حركت مى‏باشد نه خودش از كنجكاوى در آن در اين مقاله خوددارى كرديم .

توضيح 4- چنانكه از مباحث گذشته دستگير شد حركت كه يك واقعيت هنوزى است اگر چه به حسب واقع سيال و قابل انقسام مى‏باشد طبق يك نظر واقعى ديگر پيكره تمام حركت و همچنين اجزاء حركت بعد از فرض انقسام ديگر سيلان و قبول انقسام خود را از دست داده تبديل به يك واقعيت‏خالى از امكان شده و فعليتى محض و امرى ثابت مى‏گردد و بديهى است در اين صورت چون امكان منتفى مى‏شود ديگر نيازى به علت مادى نداشته و با صورت موجود خود تنها به دو علت فاعلى و غائى احتياج خواهد داشت .

و از اينجا است كه جمعى از دانشمندان علوم ماديه گفته‏اند كه قضاوت ما به احتياج هر حادثه‏اى به علتى از اين راه است كه اشياء را فقط با سه بعد درك نموده و از درك بعد چهارم عاجز و زبون مى‏باشيم و اگر چنانچه اشياء را با چهار بعد درك مى‏كرديم احتياج به علت را نفى مى‏كرديم .

چنانكه پيدا است مراد اين دانشمندان اين است كه چون ما اجزاء زمان بعد چهارم را به حسب نظر جمع نمى‏توانيم جمع كنيم و هر جزء از زمان را كه ركن وجود حادثه مقارن خودش مى‏باشد پس از جزء ديگر درك مى‏كنيم از اين روى در عموم حوادث جريان و سيلان درك نموده هر حادثه را علت‏حادثه بعدى مى‏دانيم و اگر هر چهار بعد را درك مى‏كرديم هر حادثه را در جاى خودش بى جريان و به شكل ثابت ديده نيازمند به علت‏يعنى به وقوع حادثه قبلى فرض نمى‏كرديم پس قانون علت و معلول در حقيقت و نسبت به نظر ما كه اشياء را با سه بعد درك مى‏كنيم ارزش دارد و گر نه اشياء يعنى حركات به حسب واقع دانه‏هاى ريزند كه پهلوى هم چيده شده‏اند و هيچگونه ارتباط و اتصالى به همديگر ندارند كه حاجت به علت را ايجاب كند .

با تامل كافى در اطراف اين سخن روشن خواهد شد كه بناى وى به دو نظريه استوار است :

اول: تركب ماده و انرژى از اجزاء و ما در بحثهاى گذشته بيان كرديم كه اين بحثهاى فلسفى هيچگونه ارتباطى به تركب نامبرده ندارد .

دوم: اينكه علت منحصر است به علت مادى و ما در مباحث علت و معلول ثابت كرديم كه غير از علت مادى و صورى دو علت ديگر داريم كه هيچ حادثه‏اى را از آنها استغنا نيست و آنها علت فاعلى و علت غائى مى‏باشند .

مسائلى كه در اين مقاله به ثبوت رسيد

مسائلى كه در اين مقاله به ثبوت رسيده به شرح زير مى‏باشد:

1- ما نسبتى به نام امكان داريم .

2- امكان نيازمند به فعليتى است كه آنرا نگه دارد .

3- هر فعليتى فعليت ديگر را از خود مى‏راند .

4- در هر واحد خارجى به جز يك فعليت فعليتهاى ديگر جزء ماده هستند .

5- حامل امكان شى‏ء ماده آن است نه صورتش .

6- با پيدايش فعليت امكان آن از ميان مى‏رود .

7- ماده جسمانى امكان صور غير متناهى را دارا است .

8- ماده به واسطه امكان به دورى و نزديكى متصف مى‏شود .

9- نسبت و رابطه ميان موجود و معدوم محال است .

10- ميان امكان و فعليت‏شى‏ء فاصله نيست .

11- حركت مكانى اينست كه نسبت مكانى جسم تبدل و سيلان پيدا كند .

12- امكان و فعليت وجود و عدم تدريجى در حركت بهم آميخته هستند .

13- هر تغير تدريجى در يكى از صفات جسم حركت است .

14- جهان طبيعت مساوى حركت است .

15- حركت مستلزم تكامل است .

16- حركت بى غايت نمى‏شود .

17- حركت مطلوب بالذات نمى‏شود .

18- متحرك با حركت‏خود تكامل مى‏پذيرد .

19- قانون عمومى جهان طبيعت تحول و تكامل است .

20- جوهر انواع طبيعيه متحرك است .

21- اعراض جوهر نيز به تبع آن متحركند .

22- هر پديده جوهرى قطعه حركتى است كه از قطعه‏هاى قبلى و بعدى خود منفصل نيست .

23- حركتهاى ديگر محسوس را حركت در حركت بايد دانست .

24- غايت‏حركت جوهرى تجرد از ماده است .

25- وجود سكون در جهان وجود نسبى است .

26- حركت به دو معنى است قطعيه و توسطيه و هر دو معنى موجودند .

27- زمان مقدار حركت مى‏باشد .

28- به عدد حركات موجوده جهان مى‏توان زمان فرض كرد .

29- زمان ساخته وجود جهان طبيعت است و پيش از آن و پس از آن محال است تحقق داشته باشد .

30- در ميان اجزاء زمان يك نوع تقدم و تاخر ثابت است .

31- يكى از اسباب سنجش سرعت و بطوء حركت زمان است .

32- زمان از سنخ خود اول و آخر ندارد .

33- حركت‏شش چيز لازم دارد .

34- جهش در حركت به معنى حقيقى محال است و جهش به معنائى كه اخيرا تفسير مى‏شود موضوعى فلسفى نيست .

35- حركت تقسيمى نيز از ناحيه علت فاعلى خود به حركت نفسانى و حركت طبيعى و حركت قسرى دارد.