اكنون ما حركت عمومى را چگونه بايد توضيح دهيم
چنانكه در مقاله 5 اشاره رفت و پس از اين نيز بيان خواهيم كرد ما در
جهان ماده نوعيتهاى جوهرى داريم كه خواص و اعراض جلوه و نمايشهائى از
وجودات آنها مىباشند .
و از سوى ديگر همين صورتهاى جوهرى به گواهى حس و تجربه به همديگر قابل
تبدل مىباشند و در صدر اين مقاله نيز به ثبوت رسانيديم كه اينگونه تبدل
مستلزم گسترده شدن بساط امكان و فعليت و بالاخره تحقق حركت مىباشد جز
اينكه حركتهاى ديگرى مانند حركتهاى مكانى به شهادت حس در اين جهان داريم .
نتيجهاى كه از اين چند مقدمه مىتوان گرفت اينست كه موجودات جوهرى جهان
طبيعت بى آنكه به حسب وجود شخصى از همديگر جدا و گسسته بوده باشند يك آميزش
وجودى دارند كه به واسطه او همگى يك واحد پهناورى را تشكيل مىدهند كه
بالذات متحرك است و خواص و اعراض نيز كه از وجود آن بيرون نيستند به طفيل و
تبع وجود آن در تبدل بوده و مانند يك قافله بزرگ پيوسته در راه تكامل در
جريان بوده به سوى مقصد نهائى خود روان مىباشد .
از سخنان گذشته نتيجههاى زير را مىتوان گرفت : 1- در جوهر و ذوات
انواع طبيعى حركت هست .
2- اعراض و خواص انواع خارجيه مانند نوعهاى عنصرى و مركبات در عين حال
كه ساكن ديده مىشوند به تبع جوهرشان متحركند .
3- هر پديده جوهرى يك قطعه مخصوصى است از اين حركت پهناور كه از پديده
پيش از خود و پس از خود به حسب واقع گسسته و جدا نيست اگر چه ما آنرا يك
موجود جدا از ديگران فرض مىكنيم درست مانند قطعات زمان كه با تاريكى و
روشنى روز و شب از همديگر جدا شده و به شماره مىآيند در حالى كه يك حركت
ممتد و متصل بيش نيستند .
4- حركتهاى ديگر محسوس را مانند حركت مكانى با ملاحظه حركت جوهرى
نامبرده بايد از قبيل حركت در حركت پذيرفت .
5- چون هر حركتى غايتى دارد چنانكه پيشتر گذشت آرامش و سكون اين حركت
جوهرى نيز با فعليت پيدا كردن امكان جسم استيعنى با پيدا شدن جوهرى ثابت
جوهر مجرد از ماده و حركت مىباشد در نتيجه تجرد از ماده غايتحركت جوهرى
است .
6- در جهان طبيعتسكون مطلق نداشتن حركت از چيزى كه مىتواند حركت كند
نداريم زيرا وجود خارجى طبيعت با توابع وى مساوى با حركت است آرى اين حقيقت
با پيدايش سكون نسبى كه حس نيز تاييد مىكند منافات ندارد
كشش امتداد در حركت
از سخنانى كه در موضوع حركت گذشت روشن مىشود كه هر حركتى خود بخود اين
خاصه را دارد كه مىتواند به قطعاتى تقسيم شود كه هر قطعه امكان فعليت قطعه
پسين خود را داشته باشد و همچنين هر واحد از همين قطعات به قطعات ديگرى
تقسيم شود با همان داستان امكان و فعليت .
و از همين جهتحركت مفروضه يك نوع كشش امتداد بعد پيدا خواهد كرد كه بى
شباهت به بعدهاى جسمانى نيست با اين تفاوت كه اجزاى مفروضه در بعدهاى
جسمانى با هم جمعند ولى بعدى كه در حركت مشاهده مىشود هر يك از اجزايش كه
به فعليت مىآيد جزء پيشين وى از ميان رفته جزء پسين نيز هنوز موجود نيست و
حركت را با ملاحظه اين وصف حركت قطعيه مىناميم .
حركت در اين حال ناچار و ناگزير نسبتى به اجزاى مسافت پيدا خواهد كرد كه
اگر صرف نظر از نسبت نامبرده شده و همان حالت هنوزى و غير ثابت جسم در ميان
دو نقطه مبدا و منتهى ملاحظه شود حركت نامبرده امتداد خود را از دست داده
امرى ثابت و بسيط بى تغيير و بى اجزاء خواهد بود و حركت را با اين وصف حركت
توسطيه مىناميم .
پس حركت با دو نظر نامبرده بالا به دو نحو تصور مىشود قطعيه و توسطيه و
بايد دانست كه هر دو معنى از حركت با دو جهت مختلف كه دارند در خارج موجود
مىباشند ولى آنچه گاهى در شكل يك واحد مجتمع الاجزاء مىبينيم مانند قطره
بارانى كه با پائين آمدن خود خطى در حس ما رسم مىكند خارجيت ندارد و تنها
در پندار ما اينگونه نمودار مىشود
زمان و حركت
دير گاهى بود كه فلاسفه زمان را در حدوث حوادث ماديه دخالت مىدادند
مىگفتند پيدايش و حدوث هر حادثى به تحقق يك سلسله علل و معدات و شرايط
نيازمند مىباشد كه يكى از آنها تحقق يك قطعه زمانى است كه موجود مفروض در
آن موجود و مستقر شود زيرا وجود جوهرى اگر چه جوهر و ثابت است قدماى فلاسفه
موجودات جوهرى جسمانى را ثابت و بى حركت مىدانستند و تبدل صورتى را به
صورتى با كون و فساد توجيه مىكردند نه با حركت جوهرى ولى در تكون خود و در
زمان وجود هيچگاه از يك سلسله از حركات عرضى تهى نخواهد بود كه نياز به
زمان نداشته باشد .
و اخيرا صدر المتالهين از فلاسفه اسلام در قرن يازدهم هجرى با اثبات
حركت جوهرى به ثبوت رسانيد كه گذشته از عوارض جسمانى خود جوهر جسمانى نيز
در جوهريت نيازمند به زمان مىباشد يعنى زمان از هويت اشياء خارج نيست و
تنها ارزش ظرفيت ندارد .
و در اين اواخر بحثهاى علمى نيز مانند فلسفه دخالت زمان بعد رابع را در
هويت ماديات پذيرفتهاند اگر چه از هويت زمان بحث نكرده تنها به وضوح مفهوم
آن قناعت ورزيدهاند و ممكن است كه اين روش گاهى موجب اشتباه گردد و در
حقيقت اين كار كار فلسفه است نه علم .
دست انداختن به دامن زمان تنها كار فلاسفه نيست بلكه بشر از نخستين روز
كارهاى خود را كه حركتهاى گوناگون است با زمان اندازه گيرى مىكند به روز
به ماه به سال كارهاى خود را تطبيق مىنمايد و مبدا تاريخ نيز مىگيرد .
و حركتهاى نسبتا كوچكتر را با قطعات كوچكتر شبانه روز مانند از بامداد
تا چاشتگاه از چاشتگاه تا پسين از طلوع ستاره بامداد تا بامگاه مىسنجد
انسانهاى مترقى كه داراى حضارت و مدنيت بيشترند با وضع ابزارى به نام ساعت
كه حركتى منطبق به حركتشبانه روزى دارد مانند ساعت آبى و ساعت ريگى و ساعت
آفتابى و بالاخره ساعت معمولى امروزه حركتهاى كوچكتر را تا آخرين درجه كه
حس ما توانائى ضبط آنرا دارد اندازه مىگيرند و در ابن بخش انسانهاى ساده
نيز آرام نگرفته در ميان خودشان حركتهاى بسيار كوتاه را با هوش فطرى خود با
حركتهاى ديگرى مىسنجند ما نيز فطرتا گاهى همين كار را كرده هر حركت كوچك
را اندازه گيرى مىنمائيم به قدر يك آب خوردن اندازه بر خواستن و نشستن
اندازه چشم بهم زدن .
از تامل در اطراف اين اندازهگيريها دستگير مىشود كه انسان با هوش فطرى
خود از براى تشخيص سرعت و بطوء و دراز و كوتاهى حركات حركت معينى را مقياس
قرار مىدهد و چنانكه طول را با واحد طول و سنگينى را با واحد سنگينى و هر
چيز مقدارى را با واحدهائى از جنس وى مانند گرماسنج و هواسنج و فشارسنج و
ولتمتر اندازه مىگيرد حركت را نيز با واحد حركت مىسنجد و اين همان زمان
است جز اينكه حركتشبانه روزى چون پيش ما از ساير حركات روشنتر و آشكارتر
است طبعا او را انتخاب مىكنيم و از براى ساير حركات مقياس قرار داده و
تقريبا همه حركات را با آن مىسنجيم و به واسطه كثرت تكرر در حس در ذهن ما
جايگزين شده و مانند اينست كه تعين ذاتى از براى اين كار پيدا كرده است به
حدى كه در تابلوى پندار از براى وى يك وجود مستقل و مهمى بى آغاز و انجام
مانند خطى كه اين سر و آن سرش در اعماق ازل و ابد فرو رفته باشد تصوير كرده
حوادث را به وى نسبت مىدهيم تا جائى كه در ستايش و نكوهش وى سخنپردازيها
نموده و شعرها مىسرائيم .
اين پندار به اندازهاى در مخيله ما جايگزين شده كه حتى بسيارى از
متفكرين و كنجكاوان ما وجود واجب الوجود را كه از طوفان تغير و جار و جنجال
حوادث بر كنار است نمىتوانند بى زمان تصور كنند و از براى خود زمان كه
زاده حركت طبيعت است و همچنين از براى عالم طبيعت آغاز زمانى فرض مىكنند
چنانكه همين گرفتارى را در مورد مكان نيز داريم و ذهن ما از بس با مكان و
فضا آشنا شده و از براى هر پديده جسمانى مشهود فضائى فرض كردهايم براى هر
موجودى حتى براى واجب تعالى و براى عالم تجرد فضائى بيرون از فضاى عالم
طبيعت فرض مىنمائيم و يك فيلسوف آزموده با زحمت و رنج مىتواند اين
موضوعات را آنچنانكه شايد و بايد تصور كند و بفهمد .
از سخنى كه در چگونگى گرفتن اين مقياس گفتيم فهميده مىشود كه در حقيقت
به شماره حركات موجوده در جهان زمان داريم اگر چه ذهن ما با يكى از آنها كه
زمان معروف است بيشتر آشنائى دارد ولى پس از اثبات حركت جوهرى در جوهر جهان
طبيعت زمانى با مفهومى تازه كه مىتواند جنبه تعين داشته و از ادراك هيچ
مدركى پنهان نشود روشن مىگردد و آن زمان جوهرى است .
و راستى همان گونه هم هست زيرا هر يك از ماها كه ذهن خود را از همه
حركات خالى كرده و چشم دل به چهره طبيعت باز كند باز معناى امتداد سيلانى
را مشاهده خواهد كرد و آن همان زمان جوهرى است كه در خود مىيابيم .
از بيان گذشته نتايج زيرين را مىشود گرفت : 1- زمان مقدار حركت
استيعنى امتدادى كه با گرفتن حركتى با سرعت معين به وجود آيد و به عبارت
ديگر زمان تعين حركت است چنانكه جسم تعليمى تعين جسم طبيعى است .
2- به شماره حركات موجوده جهان مىتوانيم زمان فرض نمائيم ولى در ميان
آنها زمان معروف از روى قرارداد تعين پيدا كرده و همچنين زمان جوهرى تعين
طبعى پيدا كرده است
3- زمان ساخته وجود سيال جهان بوده و تحقق زمان پيش از پيدايش جهان يا
پس از پيدايش آن با اينكه متناقض است پندارى بيش نيست .
4- چون اجزاى مفروضه زمان در حقيقت همان اجزاى حركت مىباشند از اين روى
طبعا در ميان اجزاى آن يك نحو تقدم و تاخرى پسى و پيشى موجود است كه تغيير
پذير نيست چنانكه در اجزاى زمان مفروض معروف مثلا امروز پس از ديروز و پيش
از فردا است و هيچگاه اين ترتيب تغير بردار نيست .
5- يكى از اسباب سنجش سرعت و بطوء تندى و كندى حركات زمان است .
توضيح اين مطلب اين است كه اگر مسافت محدودى را مثلا در حركت مكانى با
دو حركت مختلف 1 و 2 و در يك جهت فرض كرده و شروع حركتها را به يك مبدا
زمانى منطبق كنيم حركت 1 مثلا به منتهاى مسافت مىرسد در حالى كه حركت 2
هنوز در ميان مسافت است و زمان مقياس مثلا يك ساعت بر آن منطبق و تمام
مىشود و دوباره مقياس نامبرده به حركت 2 يك مرتبه ديگر منطبق شده و حركت 2
معادل 1 ساعت ضرب در 2 مىشود و در اين صورت دو وضع مخصوص پيش مىآيد :
الف- حركت 1 در يك ساعت مساوى با تمام مسافت است در صورتى كه حركت 2 در يك
ساعت معادل مسافت تقسيم بر 2 نصف مسافت است .
ب- حركت 1 در تمام مسافت معادل يك ساعت است در صورتى كه حركت 2 در تمام
مسافت معادل 1 ساعت ضرب در 2 دو ساعت است و نتيجه اين تناسب اينست كه حركت
1 دو برابر حركت 2 مىباشد و در اين نتيجه يكى از دو مقياس زمان مسافت كار
مىكند و در نتيجه دو حركت 1 و 2 به واسطه مقياس به همديگر تطبيق شده
امتداد يك جزء از حركت 1 معادل امتداد دو جزء از حركت 2 مىگردد يعنى حركت
2 انقسام بيشترى پذيرفته و اجزاى بيشترى پيدا مىكند و ما كثرت نسبى اجزاى
حركت را بطوء و قلت نسبى آنها را سرعت مىناميم و البته اين سرعت غير از
سرعتى است كه در علوم به معنى مطلق جريان و سيلان حركت استعمال مىشود .
و از همين جا مىتوان نتيجه ديگرى نيز گرفت و آن اينست كه اگر آحاد
اجزاء حركتى كه با تقسيم پيدا شدهاند انقسام ديگرى نيز پذيرفتند نتيجهاش
تحقق حركت در حركتخواهد بود .
6- زمان آغاز و فرجام جزء اول از خودش و جزء آخر از خودش ندارد زيرا
زمان تعين حركت مىباشد و حركت اگر جزء اول داشته باشد يا سيال است پس قابل
انقسام و داراى اجزاء خواهد بود و يا سيال نيستيعنى امكان و فعليت آميخته
به همديگر نيست پس خلاف فرض خواهد بود ولى از براى حركت و زمان آغاز و
فرجام به معنى نقطه سكون نسبى يا نقطه ابتخارج از خود ممكن مىباشد
خاتمه مقاله
توضيح 1- قدماى فلاسفه گفتهاند در حركتشش چيز لازم است مبدا و منتهى و
مسافت و موضوع و فاعل و زمان .
چون گذشتگان حركت جوهرى را تصور نمىكردند و تنها حركت را در كيفيت و
كميت و وضع و اين نسبت جسم به مكان مىپذيرفتند تطبيق اين امور در مورد
حركتساده و آسان بود مثلا اگر جسمى را از يك نقطه به نقطه ديگر حركت دهيم
نقطه آغاز حركت مبدا و نقطه فرجام منتهى و مكان حركت مسافت و خود جسم متحرك
موضوع و ما كه محرك مىباشيم فاعل و مدت حركت زمان حركت مىباشد .
و همچنين روى نظريهها و فرضيههاى علمى در جائى كه حركت را بسيط و مفرد
نگيريم به آسانى مىتوان شش چيز نامبرده را پيدا كرد مثلا طبق نظر فيزيكى
گفته مىشود كه 1 ماده پيوسته و براى هميشه در حركت است و 2 ماده در اثر
تراكم انرژى كه خود حركت است پيدا مىشود .
چون جهان هيچگاه مجموعا در حال حركتساده كه عقيم و نازا باشد نبوده و
پيوسته ماده تراكم انرژى بهره از هستى داشته و نيز پيوسته جاذبه عمومى حركت
عمومى را به شكلهاى گوناگون از سرعت و جهت انداخته پس مبدا هر شكل تازه از
حركت مبدا حركت و منتهاى آن منتهاى حركت و مكان وى مسافتحركت و ماده موضوع
حركت چنانكه در گذشته تذكر داديم كه دانشمندان امروزه مجموعهاى از اعراض و
حركات را جوهر و موضوع مىنامند و بعد زمانى نيز زمان حركت و چنانكه در
مقاله 9 گفته شد حركت كار است و هر كار كننده كار لازم دارد و آن علت فاعلى
حركت است .
ولى در حركات بسيط كه به تنهائى گرفته شوند همه شش چيز گذشته را نمىشود
توضيح داد مثلا اگر بگوئيم جهان طبيعت كه همان حركت مكانى است و يا در تحول
است و يا بگوئيم نور در هر ثانيه تقريبا سيصد هزار كيلومتر مسافت مىپيمايد
و نور همان انرژى است تصور موضوع در اين مثالها خالى از اشكال نيست و بايد
گفت مفهوم اين دو مثال اينست كه حركتى به نام جهان متحقق استحركتى به شكل
سيصد هزار كيلومتر در ثانيه موجود است .
و همچنين نظر به نظريه حركت جوهرى كه توضيحش را داديم تصور موضوع
حركتيعنى متحرك به حركت جوهرى خالى از اشكال نمىباشد .
پس بايد قدرى دقيقتر شده و حركت جوهرى جهان طبيعت را كه مانند نهر آبى
با امواج و چينهاى اعراض و خواص خود پيوسته در جريان است به اين نحو توضيح
داد اول و دوم مبدا و منتهى چون جهان جوهرى استسيال كه قطعاتى به نام
جواهر و اعراض آنها در بر دارد مىتوان براى هر قطعه آن مبدا و منتهائى فرض
كرد ولى اگر اين حركت را يكپارچه يك واحد بگيريم مبدا آن امكان محض بى
فعليتخواهد بود و منتهاى آن فعليت بى امكان چنانكه در گذشته اشاره نموديم
.
سوم مسافت: البته مراد از مسافت در بحثحركت مسافت زمينى و مانند آن كه
قابل انطباق به بعدهاى جسمانى خط و سطح و حجم بوده باشد نيست بلكه مراد يك
واحدى است كه به واسطه انقسام خود افرادى از ناحيه حركت به دست مىدهد
مانند مسافت ميان درجه صفر از حرارت تا درجه 100 در حركتى كه جسم در حرارت
مىكند و مانند نور از 1 شمع تا 100 شمع در حركت در روشنائى و مانند مسافت
ميان نقطه مبدا و منتهاى حركت در حركت مكانى در هر حال آن امرى است كه اگر
چه به حسب تصور ثابت است ولى به حسب خارج سيال و پيوسته در تغير مىباشد و
از اينجا روشن مىشود كه مسافتحركت جوهرى نيز خود جوهر مىباشد .
چهارم موضوع: و آن چيزى است كه حركت صفت اوست و براى او ثابت مىشود و
چنانكه موضوع حركت در اعراض جوهر مىباشد موضوع حركت در جوهر نيز جوهر است
زيرا جوهر براى خودش ثابت است پس هم حركت مىباشد و هم متحرك .
پنجم فاعل اثبات علت فاعلى در مقاله 9 گذشت و با تذكر بحثى كه در آنجا
كرديم كه جهت پذيرش قابليت هيچگاه عين جهت كنش فاعليت نمىشود نظريه زيرين
روشن مىشود هرگز محرك عين متحرك نمىشود ششم زمان آن چنانكه در بحث زمان
گذشت تابع و از لوازم حركت است .
توضيح 2- چندى است كه موضوع جهش به زبان دانشمندان افتاده و با اينكه
اين نام را با اهميت ويژهاى مىبرند در تفسير آن جانب اين اهميت را مراعات
نكرده و در بحثهاى متفرقه كه پاى جهش به ميان مىآيد در هر موردى با تعريف
نسبتا محلى به تعبيرش پرداختهاند و آنچه روى هم رفته از بيانات متفرقهشان
در مىآيد جهش به پيدايش ناگهانى يك پديده گفته مىشود چنانكه طبيعت با
فعاليتخود تدريجا حوادثى را در دنبال همديگر مىزايد و گاهى تدريج نامبرده
يكباره بهم شكسته و به طور ناگهانى پديدهاى خود نمائى كرده و حركت را به
يك مجراى تازهاى مىاندازد مانند اينكه طبيعت در حركت و فعاليتخود از يك
مجرا جهيده و به مجراى ديگرى مىافتد .
مثلا آب به واسطه ورود حرارت شروع به گرم شدن نموده و تدريجا سطح حرارتش
بالا رفته به حركت اشتدادى خود ادامه مىدهد ولى همينكه درجه حرارت به صد
رسيد ناگهان سير تدريجى حرارت را بهم زده تبديل به بخار مىشود يعنى حركت
كمى تبديل به حركت كيفى مىگردد .
مثال ديگر سال ... ميلادى در آفريقا در ميان يك رمه گوسفند كه به حال
عادى مىزيستند ناگهان و بى سابقه پشم يكى از گوسفندان تبديل به پشم نغز و
ابريشمآساى مرينوس شده پس از آن در اثر بچهگيرى و توارث گوسفند مرينوس
بسيارى به وجود آمد البته مفهوم ناگهانى مشخصات و خصوصياتى دارد الف موجود
ناگهانى به حسب عادت پيش بينى نشده و وقوعش به ملاحظه سابقهاش مترقب
نمىباشد يعنى حركات قبلى طبيعت با نظامى از تدريج كه پيش مىرود منتهى به
آن نمىگردد و از اين روى گفته شده كه در جهش حركت تبديل مىشود .
ب و علاوه خود حادثه ناگهانى معلول يك سلسله حركتهاى سريع مندمج توى هم
رفته است كه حس تميز نمىدهد .
دانشمندان جهش را با بعضى از اين مشخصات معرفى كردهاند و گاهى گفته شده
كه در مورد جهش بقاى توارثى نيز ضرورى و لازم است اخيرا دانشمندان
ماترياليست ديالكتيك كه هدفشان تطبيق فلسفه به مرام اجتماعى مىباشد
زمزمهاى تازه آغازيده و در جهش انقلاب را شرط كرده و با جوشى كه در آب پيش
از بخار شدن پيدا مىشود مثال زدهاند
نظر فلسفه در باره جهش
خواصى كه براى جهش ذكر شده چنانكه روشن است كليت ندارند و از ميان آنها
تنها دو خاصه را مىتوان با وصف كليتحفظ كرد و آن غير مترقب بودن حادثه
مىباشد و تبدل دفعى حركتى به حركت ديگر .
و البته مترقب بودن و نبودن پيدايش چيزى يك صفت ذهنى است كه ذهن به
واسطه نگران بودن و نبودن و در حالت نگرانى به سر بردن و نبردن به شىء
مىدهد و چنين چيزى را وصف واقعى واقعيات نمىشود قرار داد .
تنها مىماند انتقال سريع از حركتى به سوى حركت ديگر و به زبان ديگر
پيدايش سريع حركتى ميان دو حركت مخالف كه آنها را به همديگر بسته و ارتباط
بدهد و البته اين معنى يك واقعيت تازه زائد بر واقعيتحركت نيست كه فلسفه
كه از وجود اشياء به طور كلى بحث مىكند او را مورد بحث قرار دهد و از همين
جا روشن خواهد شد كه بحث جهش ارزش فلسفى ندارد .
«ح (آرى جهش به معناى ديگر موضوعى است فلسفى و گذشتگان فلاسفه گفتهاند
طفره در حركت محال است و آن اينست كه متحرك بى آنكه قطعهاى از قطعات حركت
را بپيمايد قطعه سابق وى را به قطعه لاحق پيوندد مثلا حركتى كه مركب از ده
قطعه مىباشد قطعه اول را به قطعه دهم پيوند دهد بى آنكه هشت قطعه وسطى را
پيموده باشد .
طفره محال است زيرا در مثال نامبرده قطعه دهم داراى فعليتى است كه امكان
وى حسب الفرض در قطعه نهم مىباشد و تحقق قطعه دهم بى قطعه نهم مستلزم تحقق
فعليتى است كه پيش از خود امكان نداشته باشد و امكانى هم كه در قطعه يكم
موجود است امكان قطعه دوم است نه دهم) ح»
توضيح 3- گذشتگان فلاسفه حركت را به ملاحظه مبدا و فاعلش به حركت نفسانى
و حركت طبيعى و حركت قسرى خلاف طبيعت قسمت كردهاند و چون قسمت نامبرده در
حقيقت قسمت فاعل حركت مىباشد نه خودش از كنجكاوى در آن در اين مقاله
خوددارى كرديم .
توضيح 4- چنانكه از مباحث گذشته دستگير شد حركت كه يك واقعيت هنوزى است
اگر چه به حسب واقع سيال و قابل انقسام مىباشد طبق يك نظر واقعى ديگر
پيكره تمام حركت و همچنين اجزاء حركت بعد از فرض انقسام ديگر سيلان و قبول
انقسام خود را از دست داده تبديل به يك واقعيتخالى از امكان شده و فعليتى
محض و امرى ثابت مىگردد و بديهى است در اين صورت چون امكان منتفى مىشود
ديگر نيازى به علت مادى نداشته و با صورت موجود خود تنها به دو علت فاعلى و
غائى احتياج خواهد داشت .
و از اينجا است كه جمعى از دانشمندان علوم ماديه گفتهاند كه قضاوت ما
به احتياج هر حادثهاى به علتى از اين راه است كه اشياء را فقط با سه بعد
درك نموده و از درك بعد چهارم عاجز و زبون مىباشيم و اگر چنانچه اشياء را
با چهار بعد درك مىكرديم احتياج به علت را نفى مىكرديم .
چنانكه پيدا است مراد اين دانشمندان اين است كه چون ما اجزاء زمان بعد
چهارم را به حسب نظر جمع نمىتوانيم جمع كنيم و هر جزء از زمان را كه ركن
وجود حادثه مقارن خودش مىباشد پس از جزء ديگر درك مىكنيم از اين روى در
عموم حوادث جريان و سيلان درك نموده هر حادثه را علتحادثه بعدى مىدانيم و
اگر هر چهار بعد را درك مىكرديم هر حادثه را در جاى خودش بى جريان و به
شكل ثابت ديده نيازمند به علتيعنى به وقوع حادثه قبلى فرض نمىكرديم پس
قانون علت و معلول در حقيقت و نسبت به نظر ما كه اشياء را با سه بعد درك
مىكنيم ارزش دارد و گر نه اشياء يعنى حركات به حسب واقع دانههاى ريزند كه
پهلوى هم چيده شدهاند و هيچگونه ارتباط و اتصالى به همديگر ندارند كه حاجت
به علت را ايجاب كند .
با تامل كافى در اطراف اين سخن روشن خواهد شد كه بناى وى به دو نظريه
استوار است :
اول: تركب ماده و انرژى از اجزاء و ما در بحثهاى گذشته بيان كرديم كه
اين بحثهاى فلسفى هيچگونه ارتباطى به تركب نامبرده ندارد .
دوم: اينكه علت منحصر است به علت مادى و ما در مباحث علت و معلول ثابت
كرديم كه غير از علت مادى و صورى دو علت ديگر داريم كه هيچ حادثهاى را از
آنها استغنا نيست و آنها علت فاعلى و علت غائى مىباشند .
مسائلى كه در اين مقاله به ثبوت رسيد
مسائلى كه در اين مقاله به ثبوت رسيده به شرح زير مىباشد:
1- ما نسبتى به نام امكان داريم .
2- امكان نيازمند به فعليتى است كه آنرا نگه دارد .
3- هر فعليتى فعليت ديگر را از خود مىراند .
4- در هر واحد خارجى به جز يك فعليت فعليتهاى ديگر جزء ماده هستند .
5- حامل امكان شىء ماده آن است نه صورتش .
6- با پيدايش فعليت امكان آن از ميان مىرود .
7- ماده جسمانى امكان صور غير متناهى را دارا است .
8- ماده به واسطه امكان به دورى و نزديكى متصف مىشود .
9- نسبت و رابطه ميان موجود و معدوم محال است .
10- ميان امكان و فعليتشىء فاصله نيست .
11- حركت مكانى اينست كه نسبت مكانى جسم تبدل و سيلان پيدا كند .
12- امكان و فعليت وجود و عدم تدريجى در حركت بهم آميخته هستند .
13- هر تغير تدريجى در يكى از صفات جسم حركت است .
14- جهان طبيعت مساوى حركت است .
15- حركت مستلزم تكامل است .
16- حركت بى غايت نمىشود .
17- حركت مطلوب بالذات نمىشود .
18- متحرك با حركتخود تكامل مىپذيرد .
19- قانون عمومى جهان طبيعت تحول و تكامل است .
20- جوهر انواع طبيعيه متحرك است .
21- اعراض جوهر نيز به تبع آن متحركند .
22- هر پديده جوهرى قطعه حركتى است كه از قطعههاى قبلى و بعدى خود
منفصل نيست .
23- حركتهاى ديگر محسوس را حركت در حركت بايد دانست .
24- غايتحركت جوهرى تجرد از ماده است .
25- وجود سكون در جهان وجود نسبى است .
26- حركت به دو معنى است قطعيه و توسطيه و هر دو معنى موجودند .
27- زمان مقدار حركت مىباشد .
28- به عدد حركات موجوده جهان مىتوان زمان فرض كرد .
29- زمان ساخته وجود جهان طبيعت است و پيش از آن و پس از آن محال است
تحقق داشته باشد .
30- در ميان اجزاء زمان يك نوع تقدم و تاخر ثابت است .
31- يكى از اسباب سنجش سرعت و بطوء حركت زمان است .
32- زمان از سنخ خود اول و آخر ندارد .
33- حركتشش چيز لازم دارد .
34- جهش در حركت به معنى حقيقى محال است و جهش به معنائى كه اخيرا تفسير
مىشود موضوعى فلسفى نيست .
35- حركت تقسيمى نيز از ناحيه علت فاعلى خود به حركت نفسانى و حركت
طبيعى و حركت قسرى دارد.