مقاله سيزدهم - ماهيت، جوهر، عرض
ماهيت
در مقاله 5 و همچنين در مقاله 7 بحثى در اطراف ماهيت نموده اجمالا روشن
كرديم كه ماهيت در مقابل وجود چيست و ما چگونه با آن بر خورد مىكنيم و در
اينجا نيز به عنوان توضيح بيشتر مىگوئيم: هر چيزى كه در جهان واقعيت از
هستى بهره دارد در هستى خود از وحدت بىبهره نيست مثلا اگر انسانى موجود
شود از آن جهت كه انسان واقعى و موجود استيك واحد شخصى است اگر چه از جهات
ديگر صدها هزار است .
درست است كه كثرت در خارج موجود است چنانكه در مقاله 12 گذشت ولى اگر
دقت كنيم هر كثرتى يك واحد كثرت است .
هر چيزى كه به راستى در خارج واحد موجود است در عين حال كه واحد خارجى
مىباشد ما از آن دو چيز مىفهميم ماهيت و وجود مثلا انسان موجود چيزى دارد
كه از آن با لفظ انسان حكايت مىنمائيم و چيزى ديگر كه با لفظ موجود .
اين دو چيز در عين حال كه در خارج يك واحد را تشكيل مىدهند با دقت جز
همديگرند زيرا ماهيت انسانيت انسان مثلا هم وجود و هم عدم را مىپذيرد ولى
وجود هرگز عدم را نمىپذيرد بلكه پيوسته وجود است اگر چه ماهيت موجود ممكن
است گاهى موجود و گاهى معدوم شود .
يعنى وجود بخودى خود وجود است و ماهيت به واسطه وجود داراى وجود ما
مهيات انواع را از راه مشاهده خواص اثبات مىنمائيم و به واسطه اختلاف خواص
به اختلاف انواع قضاوت مىنمائيم مثلا در افرادى از انسان كه مشاهده مىشود
خواص فكر اراده ادراك تكلم و جز آنها و در افرادى كه از حرارت مشاهده
مىشود خواصى ديگر مىيابيم و در نتيجه حكم مىكنيم كه در دسته اول مهيتى
نوعى به نام انسان هست و در دسته دوم مهيتى نوعى به نام حرارت و اين دو نوع
از راه تباينى كه در خواص و آثار دارند خود نيز با همديگر مغايرند
اقسام ماهيت
از بيان گذشته نتيجه گرفته مىشود كه : ما در خارج ماهيات بسيارى داريم
.
با اينكه ماهيات از راه اختلاف خواص به دست آمدهاند گاهى ميان آنها
خواص مشترك نيز پيدا مىشوند اگر چه هميشه اين طور نيست مثلا اگر ماهيت
انسان را با ماهيت ميان كه يكى از نسبتخارجى مىباشد بسنجيم خواهيم ديد كه
هيچگونه خاصه مشتركى ندارند در حالى كه اگر همين ماهيت انسان با ماهيت پشه
سنجيده شود در بسيارى از خواص شريك و انباز هم خواهند بود مانند ادراك و
اراده و بسيارى از احكام حيات و جسميت و جز آنها اگر چه احكام ويژه نيز
دارند .
اينجا است كه بايد گفت اين دو نوع در اصل ماهيت نيز شركتى دارند يعنى
ماهيت نوعى آنها به دو بخش مختص و مشترك تحليل مىشود چنانكه هر دو نوع در
حيوانيتشريكند و هر كدام يك بخش مختص نيز دارند خواه ما بفهميم يا نفهميم
.
ماهيت مشترك به نام جنس و ماهيت ويژه به نام فصل ناميده مىشود .
از اين بيان نتيجه مىگيريم كه :
1- در ماهيات نيز تركيب پيدا مىشود .
2- تركيب در ماهيات به واسطه جنس و فصل پيدا مىشود .
يعنى از يك ماهيت مشترك به واسطه انضمام دو فصل مختلف دو نوع مختلف پيدا
مىشود و با زبان فلسفى ماهيت جنس مهيتى است در حال ابهام كه در تحصيل و
پيدايش يك نوع نيازمند به انضمام فصل و تعيين آن است مانند حيوان كه با
انضمام ناطق انسان مىشود .
3- چون هر تركيب ناچار بايد از آحاد تاليف پذيرد ناگزير تركيب ماهيت نيز
بايد به جنسى برسد كه بسيط بوده و ديگر بالاتر از خود جنسى نداشته باشد از
اين روى بايد گفت در تركيب مهيات اجناسى داريم كه اجناس عالى مىباشد و در
اصطلاح فلسفه اين اجناس را مقولات مىنامند .
4- هر مقوله جنس عالى به واسطه انضام فصولى نوعيت پيدا مىكند و همچنين
هر نوع به واسطه انضمام فصول نوعيتهاى كوچكترى تشكيل مىدهد و همچنين تا به
نوع اخير برسد و در اين حال ماهيت ديگر تمام شده و تنها نيازى كه دارد به
وجود است .
5- ماهيت تام نوع اخير چون ديگر نيازمندى ماهوى ندارد هر ضميمه كه پيدا
كند ديگر به خودش ارتباط نداشته و اتفاقى بوده و شخصيت آن از علل خارجه
خواهد بود مثلا فردى از انسان كه موجود است نياز ماهوى تنها به ماهيت
انسانى دارد و اينكه در فلان زمان يا فلان مكان پسر فلان مرد و فلان زن با
رنگ ويژه با شكل و حجم و اندام ويژه و . . .موجود است به ماهيت انسان مرتبط
نبوده و مستند به علل خارجى مىباشد .
تنها احكامى را به ماهيت اين فرد انسانيت مثلا نسبت مىتوان داد كه همه
افراد انسانى بالفعل يا بالامكان داشته باشند مانند اينكه انسان مكانى
مىخواهد زمانى مىخواهد شكلى و اندامى مىخواهد و همچنين . . . .
6- جنس بى فصل نمىشود و فصل بى جنس نمىشود .
ماهيت پيوسته كلى است كلى تقسيماتى دارد از بيشتر از يك جنس عالى و
همچنين دو جنس همرتبه و همچنين دو فصل هم عرض ماهيت تاليف نمىشود فصل بايد
بسيط باشد از مجموع دو فصل ماهيت تاليف نمىشود اينها و مانند اينها مسائلى
هستند كه در كتب منطق بيان شدهاند
جوهر و عرض
در مقاله پنجم گفته شد كه ما گاهى كه خود نفس را با انديشه و حالات
نفسانى خود من ادراك اراده مورد توجه قرار دهيم و هميشه اين مشاهده در ما
موجود است و سپس حال وجودى آنها را با همديگر بسنجيم آشكارا خواهيم ديد كه
وجود ادراك و اراده با وجود نفس قائم است نه به عكس .
يعنى ما نمىتوانيم انديشه خود را بى من تصور كنيم ولى من بدون تصور
انديشه خود قابل تصور است با علم به اينكه اين وصف نه از اين راه است كه
تصور ما اينگونه است بلكه متصور ما اينگونه است .
و به بيان ديگر وجود ادراك و اراده عين وجود نفس نيست ولى خارج از وجود
من نيز نمىباشد اينها كه خواص و آثار خود نفس شمرده مىشوند چيزهائى هستند
كه وجود آنها در وجود نفس پيچيده و منطوى بوده و نيازمند به وجود نفس
مىباشند يعنى دو گونه وجود است كه يكى از آنها در تحقق خود محتاج به ديگرى
است كه او را مهد خود موضوع قرار داده و نام هستى را دارا شود ما اين دو
وجود را به نام جوهر و عرض مىناميم .
پس جوهر مهيتى است كه وجودش قائم با خود بوده و نيازى به وجودى ديگر
نداشته باشد مانند نفس و عرض مهيتى است كه وجود آن نيازمند و قائم با وجود
ديگرى است مانند ادراك و اراده ما از همين جا خواص و آثارى را كه از خارج
به ما وارد مىشوند نام عرض داده و اعراض مىدانيم چون خاصه عرض نياز در
آنها مىيابيم و همان موضوعى را كه اين اعراض به حسب وجود مىخواهند با
اينكه حس نمىكنيم جوهر مىدانيم .
با بيان سادهتر بگوئيم ما حاسه جوهر شناش نداريم ولى محسوساتى كه با
حواس خود مىيابيم چون اعراض هستند همراهشان جوهرى اثبات مىكنيم .
بيان ديگر گذشته از خواصى كه در حواس ما موجود مىشوند در خارج نيز
چيزهائى مىيابيم كه كنجكاوى در هستى آنها صحت تقسيم گذشته جوهر عرض را به
ثبوت مىرساند .
ما در خارج عدد داريم زيرا خواص رياضى بسيارى براى آن مىيابيم كه
كمترين ترديدى در وجودش باقى نمىگذارد هر عددى معدودى مىخواهد پنج انسان
كه بى معدود خود تحقق نخواهد گرفت و هنگام تحقق عين وجود معدوم نيست ولى
بيرون از وجود معدود و ضميمه هستى وى نيز نيست و همچنين اقسام نسبتها كه در
خارج موجود مىشوند وجود آنها نه عين وجود اطراف نسب مىباشد و نه خارج از
وجود آنها پس وجود آنها نياز و احتياج وجودى به وجوداتى ديگر دارد و اگر
چنانچه همان وجودات مورد احتياج همان حال احتياج را داشته باشند آنها نيز
نيازمند به وجودات ديگرى خواهند بود و چون واقعيتخارج اين نياز را رفع
كرده و نيازمندها را به وجود آورده است ناچار وجوداتى در خارج داريم كه
قائم به ذات جوهر هستند و اينگونه وجودات نيازمند اعراض با آنها قائم بوده
خواص و آثار آنها شمرده مىشوند .
از اين بيان نتيجه گرفته مىشود كه مهيات خارجى بر دو قسمند جوهر و عرض
آزمايش علمى چه مىگويد
ممكن است در نتيجه گذشته روى روشى كه اخيرا گروهى از دانشمندان مانند
اگوست كنت و جيمز و ديگران پيش گرفتهاند اشكال و خرده گيرى شده گفته شود :
علوم بجز حواس و تجربه به چيز ديگر اعتماد نمىكند و ما از راه حواس
تنها به خواص و اعراض مايل مىشويم آرى از راه الهام ذهنى عدهاى از خواص و
اعراض را يك واحد فرض كرده و به آن نام جوهر و صورت جوهرى مانند انسان درخت
و جز آنها داده و خواص را از آن آنها مىشماريم و البته الهام ذهنى تا از
بوته آزمايش علمى بيرون نيايد كسب اعتبار نخواهد نمود اتفاقا آزمايش علمى
نيز بجز خواص چيزى نمىيابد كه رسيدگى كند انسان مثلا در نگاه نخستين كه
درختى را مىبيند در واقع عرض طول عمق نسبتهاى گوناگون ديگر رنگهاى بسيار
روشنى تاريكيهاى بىشمار حس مىكند و پس از آن با وزش بادى مثلا كه همه
آنها به يك سوى حركت مىكنند وحدتى در ميان آنها استوار كرده و آن مجموعه
را درخت مىنامد سپس جاهائى از اين واحد را كه طول و عرض و عمق جمع شدهاند
جسم مىخواند مانند جسم تنه جسم شاخه جسم برگ و . . . و پس از آن چون برگها
گاهى روى درختند و گاهى نيستند و همچنين رنگ و خواص ديگر روزى هستند و روزى
نيستند بيرون از ماهيت درخت فرض مىكند و در نتيجه درخت را مجموعهاى از
خواص كه نسبت به ديگران ثابتتر هستند جوهر پنداشته و باقى خواص را آثار و
اعراض آن مىگيرد و همچنين ما يك سلسله ادراكات كه على التوالى از راه حواس
به مغز وارد شده و هميشه مغز را اشغال نموده و به همين سبب كه كميتشان
تبديل به كيفيت مىگردد به نام جوهر نفسانى من پذيرفته و خواص ديگر را آثار
و اعراض آن قرار مىدهيم .
و خلاصه اينكه به اين ترتيب موجبى از براى تقسيم مهيات به جوهر و عرض
نيست و علوم نيز اخيرا روى همين نظر موضوعات خود را كه در گذشته جوهر
مىپنداشت به مجموعه اعراض تبديل نموده و بى اينكه لنگ شود يا بهتر از سابق
به كنجكاوى خود ادامه مىدهد .
پاسخ
درست است كه ما در مواردى كه گفتهاند و آن چنانچه كه گفتهاند
انديشههائى كه صور خواص اشياء بوده باشد داريم و حتى جوهر را با خواص آنها
مىشناسيم يعنى در مورد تصور جوهرى خواص آنرا معرف قرار داده و آنها را
تصور مىكنيم ولى جوهر نفسانى يا مطلق جوهر را از راهى كه اين دانشمندان
نشان دادهاند اثبات نمىكنيم و چنانچه اينان پنداشتهاند غفلت نكردهايم
بلكه چنانكه بيان نموديم نخست جوهر نفسانى را از مشاهده درونى خود اثبات
كرده سپس در مورد جواهر خارجى با توضيحى كه داده شد قضاوت نمودهايم .
و حكم نامبرده ما اگر چه مستقيما از راه حس نيست ولى به راهنمائى مقدمه
چندى منتهى به حس مىباشد كه ما هرگز نمىتوانيم آنها را نپذيريم .
و اينكه گفته شده علوم چنين كنجكاوى را يا نتيجه آن را كه محصول مستقيم
حس نيست نمىپذيرد سخنى است ناآزموده و ناسنجيده زيرا اين موضوع و نظاير آن
موضوعى است فلسفى و غير مربوط به علوم و هرگز علم نمىتواند در مسئلهاى كه
از ميدان بحث و كنجكاوى آن كنار است گفتگو كند .
روانشناسى و به ويژه روانشناسى تربيتى با كنجكاوى خود خواص نفس را
مىجويد و بس و همچنين گياه شناسى يا فن كشاورزى خواص درخت را به دست
مىدهد و بس ولى آيا نفس چيست ماهيت درخت كدام است هرگز مربوط به اين علوم
نيست .
ما بارها در خصوص اين سخن كه علوم به غير حس اعتماد ندارند گفتگو كرديم
پس در نتيجه اين دانشمندان نظر فلسفى را با نظر علمى خلط و در مورد بحث
فلسفى با روش علمى قضاوت مىنمايند .
گذشته از اينها اين دانشمندان خواستهاند جوهر را انكار كنند در نتيجه
عرض را نفى كرده و به جوهر افزودهاند و با روش پراگماتيسم به سوى اصالت
عمل گرويده و از اندوختههاى حسى ما كه از خارج مىگيريم صفت بيرون نمائى
را سلب نموده و ادراكات ديگر ما را كه حسى نيستند از همين صور حسى خود
مىدانند و در اين صورت اگر ما بسيار هنر نمائى كنيم جهانى بيرون از خود
مىتوانيم اثبات كنيم اگر بتوانيم و اما اينكه تشخيصاتى ديگر در جهان داده
و قضاوتهائى در جوهر و عرض و ديگر مسائل فلسفى داده باشيم ديگر دست ما
كوتاه است
اقسام جوهر
مقدمتا بايد دانست كه اگر ما خواسته باشيم از براى موضوعى توسعه جنسى
داده و انواعى اثبات كنيم تنها راهش آن است كه در ميان افرادش اختلاف و
تباين در آثار خواص پيدا كرده و از آن راه مبادى آن احكام مختلفه را مختلف
شماريم .
مثلا حجم را به انواع مختلفه كره و اسطوانه و مكعب و مخروط و منشور و
همچنين سطح را به سطح مستوى و منحنى از راه اختلاف خواص رياضى كه در افراد
مختلفه آنها پيدا مىشود تقسيم مىنمائيم .
و از اينجا روشن مىشود كه اگر ماهيت جوهر كه از راه ويژه خود در خارج
اثبات شده انواعى داشته باشد بايد اختلافى در احكام افرادش بروز كند .
و با اعتماد به اين حقيقت گذشتگان فلاسفه اقسام زيرين را براى ماهيت
جوهر اثبات كردهاند :
اول: نفس چنانكه در مقاله 3 مبرهن كرديم نفس ما جوهرى است مجرد از ماده
كه افعالش ابتدائا از ماده بروز كرده و متصدى افعال بدنى مىباشد چنانكه
روشن است نظير اين سخن را در نفوس ساير حيوانات نيز مىتوان گفت .
دوم: عقل و آن جوهرى است مجرد از ماده كه هيچگونه تعلق ذاتى و فعلى به
ماده ندارد فلاسفه الهى به وجود چنين موجودى اقامه برهان كردهاند چنانكه
در مقاله 14 خواهد آمد .
سوم: جسم گذشتگان فلاسفه پس از اثبات وجود جوهر مادى در جهان طبيعت
متوجه شدهاند كه همه اجسام خاصهاى مشترك مانند حجم دارند و از اين روى
حكم كردهاند كه جسم نوعى است از جوهر آن گروه از فلاسفه كه ماده به معنى
هيولى اثبات كردهاند ناچار جوهر جسمانى را به سه قسم هيولى صورت حسى و جسم
كه نتيجه تركيب آنها است تقسيم كردهاند ولى با اثبات حركت جوهرى بايد
هيولى را جهتى از جهات وجود جسم دانست نه موجود مستقلى در برابر جسم .
چهارم: صورت نوعى اختلاف آثارى كه در اجسام گوناگون جهان مشهود است با
تذكر اصلى كه در آغاز سخن گفته شد ايجاب مىكند كه به حسب اختلاف آثار
جسمانى تقسيم ديگرى در خود جوهر جسم انجام گرفته و در نتيجه مطلق جسم
صورتهاى تازه جوهرى پيدا كند .
ولى چون نظر ساده ما گاهى خطا كرده و يك اثر مركبى را بسيط شمرده و
موضوعى غير واقعى برايش اثبات مىكند چنانكه مثلا ما با نظر ساده امثال
خانه و فرش و صندوق و ماشين و غير آنها را واحدهاى جوهرى شمرده و آثار و
خواصى از براى آنها مىپنداريم و پس از بررسى روشن مىشود كه چنان نبوده
است اينجا است كه فلسفه بايد از نظريات علمى استمداد جسته و از نتايج
كنجكاوى آنها كه خواص اشياء را تشخيص مىدهند استفاده كرده و از براى خواص
حقيقى موضوعات حقيقى اثبات كند زيرا تشخيص خواص اجسام وظيفه علم است نه
وظيفه فلسفه .
پس مىگوئيم طبيعيات و رياضيات قديم 1 عناصر و اصول اوليه تركيبات
جسمانى را به استثناى اجسام فلكى چهار تا مىدانست آتش هوا آب و خاك 2
افلاكى كه داراى اجرام كوكبى بودند اثبات مىكرد 3 مواليد سهگانه كه انسان
و حيوان و نبات باشند يافته بود غير از تركيبات معدنى و كائنات جو مانند
شهابها و ابر و برف و تگرگ و از اين روى فلسفه نيز از براى هر يك از آنها
صورت نوعى جوهرى جداگانه اثبات مىكرد مانند صور عنصرى صور فلكى و كوكبى
صور نباتى صور حيوانى و صوت انسانى .
ولى پيشرفت تازه علوم اين بساط را برچيده و بساطى تازه گسترده است:
1- چهار عنصر كهنه تجزيه شده و تا كنون عناصر بسيارى پيدا شده
2- به ثبوت رسانيده كه افلاكى در وجود نبوده و حركتهاى مشهود آسمانى
بيشترشان از آن زمين بوده و ستارگان نيز از عناصرى كه زمين را به وجود
آوردهاند تركيب يافتهاند
3- عناصر را نيز به ملكولها و ملكول را به اتمها و اتم را به اجزاى
ديگرى مانند پروتون و الكترون تجزيه نموده
4- ماده را به انرژى و انرژى را به ماده قابل تحول فرض كرده و با اين
فرضيه جهان طبيعت به انرژى بر مىگردد كه حركت است از اين روى امروز فلسفه
نيز طبق اصول مسلمه خود با حفظ اين نظريات نوعيتهاى جسمانى جوهرى اثبات
خواهد كرد .
بنا بر اين از آنجائى كه جسميت پيدا شده و تركيب شروع مىشود هر تركيب
تازه خواص تازهاى ايجاد مىكند تا آنجا كه تركيبات خاتمه مىپذيرد هر
تركيب تازه داراى خواص بسيط تازه يك صورت نوعى جوهرى مخصوص به خود دارد و
مجموع چندين نوع كه نوع تازهاى به وجود مىآورند ماده هستند و صورت نوعى
تازه صورت نوعى آنها است و مجموع صورت و ماده يك نوع تازه مىباشد .
و اما فرضيه كه ماده را نتيجه تراكم يافتن انبوهى از انرژى مىگيرد چون
تا كنون از راز تراكم انرژى و پيدايش حجم پرده برداشته نشده نوعيت جوهرى
ويژه جسم كه نخستين نوع پديده نوعى شمرده مىشود در اعتبار خود باقى است
اقسام عرض
گذشتگان فلاسفه از مشائين كه در راس آنها ارسطاطاليس فيلسوف شهير يونانى
قرار دارد و بزرگان فلاسفه اسلام مانند فارابى ابن سينا و صدر المتالهين پس
از اثبات وجود عرض آنرا به قسمت اولى بر نه مقوله كه اجناس عالى اعراض بوده
باشند تقسيم كردهاند:
كيف كم متى اين وضع ملك فعل انفعال و اضافه .
و البته اين تقسيم و تقسيماتى كه براى اقسام آن نمودهاند مبنى بر
استقرائى است كه در خواص مهيات نمودهاند و البته پس از اين در اثر پيشرفت
علم و صنعتخواص بسيارى كشف شده كه در آن زمان پرده از روى آنها برداشته
نشده بود و پيدايش اين خواص در تقسيمات نامبرده خالى از تاثير نخواهد بود .
و چون فائده علمى زيادى در استيفاى بحث و تعداد و تشخيص اين نوعيتهاى
عرضى و خاصه در هفت مقوله قبلى از سوم تا نهم نيست از گفتگو در باره آنها
خوددارى مىكنيم .
همين اندازه مطلق عرض به سه نوع كلى كيفيت كميت نسبت تقسيم مىشود:
1- كيفيت عرضى است كه به خودى خود قسمت و نسبت نمىپذيرد مانند كجى خط و
راستى خط .
2- كميت عرضى است كه به خودى خود قسمت پذير باشد مانند خط سطح حجم عدد
زمان .
3- نسبت مقولى عرضى است كه از راه برخورد دو ماهيتيا بيشتر و پيدايش
سنجش در ميان آنها پيدا مىشود مانند نسبت دورى و نزديكى و مانند موازات و
محاذات و البته تباين اين سه نوع كلى پوشيده نيست .
مسائلى كه در اين مقاله به ثبوت رسيد:
1- ما در خارج مهيات زيادى داريم .
2- در مهيات نيز تركيب پيدا مىشود .
3- تركيب مهيات به واسطه جنس و فصل است .
4- اجناس نهايتا به اجناس عالى منتهى مىشوند .
5- اجناس عالى به واسطه فصولى نوعيت پيدا مىكنند .
6- ماهيت با انضمام فصل اخير تمام مىشود .
7- جنس بى فصل و فصل بى جنس نمىشود .
8- ماهيت منقسم مىشود به جوهر و عرض و هر دو قسم در خارج موجودند .
9- جوهر چهار نوع كلى دارد .
10- عرض به سه قسم كلى منقسم مىشود