آيا موجود معدوم مىشود
بنا بر آنچه در اين مقدمه گفته شد كه ضرورت خاصيت وجود است و در خود اين
مقاله به اين صورت استدلال شده واقعيت هستى يك ماهيت هرگز نمىتواند مقابل
خود را كه ارتفاع واقعيت استبپذيرد و واقعيت وى لا واقعيتشود يعنى هيچ
واقعيتى را نمىتوان از خودش سلب كرد اگر چه از غير مورد خودش جايز السلب
است و همين مطلب در مقاله 7 به اين عبارت گذشت واقعيت هستى مقابل خود را
نيستى بالذات نپذيرفته و هرگز بوى متصف نمىشود يعنى هستى نيستى نمىشود دو
سؤال مهم پيش مىآيد كه نمىتوان ناديده گرفت و پاسخ به اين دو سؤال غور
فوق العادهاى را در يك رشته مسائل منطقى و فلسفى ايجاب مىكند آن دو سؤال
از اين قرار است :
سؤال اول بنا بر اينكه موجوديتخاصيت ذاتى وجود است و از وى سلب نمىشود
لازم مىآيد كه تمام وجودات ازلى و ابدى بوده باشند زيرا فرض اين است كه
عدم بر وجود طارى نمىشود و لازمه اينكه عدم بر چيزى طارى نشود اين است كه
هميشگى و ابدى بوده باشد پس لازم مىآيد كه هيچ وجودى معدوم نشود و ابدى
بوده باشد و لازمه اينكه وجودات ابدى و هميشگى بوده باشند اين است كه
ماهيات نيز ابدى و هميشگى بوده باشند زيرا ماهيت تابع وجود است و چيزى كه
وجودش باقى است قهرا ماهيتش نيز باقيست پس لازم مىآيد كه هيچ موجودى معدوم
نشود و همه چيز ابدى بوده باشد و لازمه اين قول نفى حركت و نفى كون و فساد
است و لازم به گفتن نيست كه اين نظريه خلاف عقل و حس است .
پاسخ اين اشكال نيازمند به اين است كه ما در اطراف موضوعى كه قبلا در
مقاله 7 وعده داديم ببحث و توضيح بيشترى بپردازيم و آن اينكه آيا ممكن است
موجود معدوم يا معدوم موجود بشود .
از دو راه استدلال شده بر اينكه هيچ چيز موجودى معدوم و هيچ چيز معدومى
موجود نمىشود يكى از راه علمى و تجربى و يكى از راه فلسفى و عقلانى .
راه علمى و تجربى همان است كه در قرن هجدهم از طرف لاوازيه شيميست معروف
فرانسه پيموده شد لاوازيه از تجربيات و مطالعات شيمياوى خود به اين نتيجه
رسيد كه مجموع مواد و اجرام اين عالم كه مصالح اوليه كاخ اين جهان را تشكيل
دادهاند ثابت و لا يتغير هستند تمام موجود شدن و معدوم شدنها و حادث شدن و
فانى شدنها و پديد آمدن و از بين رفتنها كه در نظر ظاهر بين ما نمودار
مىشود هيچيك از آنها موجوديت و معدوميت واقعى و حدوث و فناء حقيقى
نيستبلكه صرفا كيفيات مختلف تجزيه و تركيبها و انواع گوناگون ارتباطاتى
است كه اجرام و مواد ثابت جهان با يكديگر پيدا مىكنند پس در اين دنيا هيچ
معدومى موجود و هيچ موجودى معدوم نمىشود .
راه فلسفى و عقلانى اين است كه اگر بنا بشود موجود معدوم بشود يا معدوم
موجود بشود لازم مىآيد كه وجود تبديل به عدم يا عدم تبديل بوجود بشود و
عقلا محال است كه وجود و عدم بيكديگر تبديل بشوند زيرا مستلزم تناقض است
آنچه در ضمن سؤال بيان شد كه از بيانات گذشته استنباط شده استبيان اشكال
فلسفى مطلب بطرز ديگر است .
چنانكه واضح است اين هر دو راه ما را بيك قانون هدايت مىكند و به يك
نتيجه مىرساند و آن اينكه موجود معدوم و معدوم موجود نمىشود و همه چيز
ازلى و ابدى است .
اما راه اول كه اولين بار توسط لاوازيه پيموده شده از دو جنبه مورد خدشه
و مناقشه واقع شده يكى از اين جنبه كه تجربيات و مطالعات دانشمندان بعدى
پايه اصل بقاء ماده را متزلزل ساخته و ثابت كرده كه فرض اجسام و مواد فنا
ناپذير و غير قابل زوال صحت ندارد و فرضا ما ناچار بشويم كه براى موجودات
اين جهان يك مايه اصلى و هيولاى اولى قائل شويم و نام آن را ماده المواد
بگذاريم آن ماده المواد بدرجاتى سادهتر و بسيطتر از اجرام و موادى است كه
لاوازيه فرض كرده و فرض آن ماده المواد با موجود شدن و معدوم شدن و حادث
شدن و فانى شدن حقيقى و واقعى اشياء منافات ندارد بحث ماده المواد با توجه
به سير تاريخى آن مسئله از قديمترين ازمنه تا عصر حاضر در مقاله 10 خواهد
آمد و در آنجا در اطراف قانون لاوازيه و آنچه علم امروز درباره اين قانون
مىگويد بحثخواهد شد ديگر آنكه ما فرضا اجرام و مواد مورد فرض لاوازيه را
ثابت و لا يزال بپنداريم نمىتوانيم به مدعاى وى كه اعم از دليلى است كه
آورده تسليم شويم زيرا حد اكثر دليل تجربى او اين است كه مواد و اجرام جهان
ثابت و هميشگى است و حال آنكه مدعاى وى اعم از مواد و اجرام است و شامل همه
چيز استيعنى لاوازيه بجاى اينكه بگويد اجرام اين جهان ثابت و لا يتغير
هستند گفته است همه چيز ثابت و لا يتغير است و بجاى اينكه يك قانون علمى
شيمى را بيان كند يك اصل فلسفى را بيان كرده است .
اما راه دوم كه سؤال گذشته نيز متوجه همان است هر چند خيلى بسيط و ساده
بنظر مىرسد و هر كسى خود را قادر مىبيند كه آن را طرح كند ولى توفيق
يافتن بجواب دقيق و خالى از مناقشهاى براى وى صعوبت و دشوارى زيادى همراه
دارد پاسخ اجمالى كه به اين اشكال بايد داده شود اين است كه آرى موجود
معدوم و معدوم موجود نمىشود ولى لازمه اينكه موجود معدوم نشود و معدوم
موجود نشود ازلى و ابدى بودن اشياء و نفى حركت و تغيير و كون و فساد
نيستبلكه صحت اين قانون از دريچه نظر فلسفى با صحت و قبول نظريه تبدلات
ذاتى و جوهرى اشياء و اينكه همه چيز در جهان طبيعت در يك تغيير دائم است و
ذات هيچ چيز در دو لحظه باقى نيست منافات ندارد از اين راه كه عدم همواره
نسبى است و هر چيزى كه در يك لحظه موجود و در لحظه ديگر معدوم مىشود
انعدام لحظه بعد واقعا عدم او نيستيعنى در لحظه بعد واقعا عدم بر شخصيت
واقعى آن شىء طارى نشده است .
ولى پاسخ تفصيلى اين اشكال نيازمند به اين است كه ما يكى ديگر از احكام
وجود را بيان كنيم و آن اين است كه مرتبه هر وجودى مقوم آن وجود است توضيح
اينكه وجودات بعضى علتند و بعضى معلول و قهرا علت تقدم ذاتى دارد بر معلول
و همچنين بعضى تقدم زمانى دارند نسبتبه بعضى و تقارن يا تاخر زمانى دارند
نسبتبه بعضى ديگر و بنا بر اين هر وجودى مرتبهاى از مراتب طولى على و
معلولى يا مراتب طولى زمانى را اشغال كرده است اكنون مىخواهيم ببينيم هر
وجودى چه نسبتى دارد با مرتبهاى كه در آن مرتبه هست مثلا وجودى مرتبه عليت
دارد و وجود ديگرى مرتبه معلوليت آيا هر يك از اين دو وجود با مرتبهاى كه
دارد چه نسبتى دارد آيا اين مرتبه خارج از حقيقت آن وجود استيا خارج
يستيعنى اگر فرض كنيم كه آن وجود در آن مرتبه نباشد خودش خودش است و فقط
يك امر خارجى از وى سلب شده يا آنكه اگر فرض كنيم كه آن وجود در آن مرتبه
نباشد و در مرتبه ديگر باشد خودش خودش نيست و هويت آن وجود عين مرتبه آن
است و همچنين در مراتب زمانى مثلا حادثهاى در يك قطعه از زمان واقع مىشود
و حادثه ديگر در يك قطعه بعد از آن قطعه و حادثه ديگر در يك قطعه ديگر قبل
از آن قطعه آيا آن حادثه با آن مرتبه از زمانى كه آن را اشغال كرده چه
نسبتى دارد و اگر فرض كنيم آن حادثه بجاى حادثه قبلى يا بجاى حادثه بعدى
باشد خودش خودش خواهد بود و فقط يكى از عوارض وجودى وى كه بودن در قطعه خاص
و مرتبه خاص از زمان است از وى سلب شده يا آنكه بودن آن حادثه در زمانى كه
واقع شده خارج از هويت و وجود آن حادثه نيست و اگر فرض كنيم آن حادثه در
قطعه ديگر و در مرتبه ديگر از زمان باشد ديگر آن حادثه آن حادثه نيستيعنى
زمان هر موجودى مقوم ذات آن موجود است و زمان واقعيتى خارج از هويت و شخصيت
واقعى موجودات زمانى نيست .
يكى از بهترين نتايجى كه از اصل اصالت وجود و اصل تشكك وجود استنتاج
مىشود همين است كه مرتبه هر وجودى مقوم ذات آن وجود است و حتى در مراتب
زمانى نيز زمان خارج از هويت و تشخص واقعى موجودات نيست .
معمولا زمان را به منزله ظرفى خارج از حقيقت وجود موجودات زمانى فرض
مىكنند يعنى زمان را موجودى علىحده و زمانيات را موجودات ديگرى فرض
مىكنند و چنين مىپندارند كه هر موجود زمانى در يك قسمت از آن موجود ديگر
كه بنام زمان خوانده مىشود قرار گرفته است عينا مانند اشيايى كه در يك
صندوق يا اطاق جا داده مىشود با اين فرق كه ظرفيت و گنجايش زمان طولى است
و ظرفيت صندوق و اطاق عرضى از لحاظ طولى موجودات زمانى كه در پشتسر يكديگر
از لحاظ زمان قرار گرفتهاند عينا شبيه به دانههاى يك زنجير است كه پشتسر
يكديگر رديف شدهاند .
و چون زمان موجودى است و زمانيات موجود ديگرى مانعى ندارد كه يك حادثه
زمانى كه در يك قطعه از زمان واقع شده با حفظ هويت و عينيت در يك قطعه ديگر
واقع مىشد مانند اينكه فلان شىء خاص كه در فلان گوشه صندوق است در گوشه
ديگر آن واقع مىشد يا فلان دانه زنجير كه در اين سر است در آن سر يا در
وسط بود .
اين طرز تصور طرز تصور ابتدائى و عاميانهاى است كه معمولا افراد از
زمان و زمانيات دارند ولى حقيقت اين است كه زمان هويتى مستقل از هويت
زمانيات ندارد و بعبارت ديگر زمانيات هويتى خارج از زمان ندارند و هر
موجودى از موجودات زمانى مرتبهاى از مراتب حركت و زمان است و فرض موجودى
در غير آن مرتبه از زمان كه واقع شده عينا مثل اين است كه فرض كنيم آن
موجود آن موجود نباشد و ما در مقاله 10 كه مستقلا از قوه و فعل و حركت و
زمان بحث مىكنيم به تفصيل در اطراف اين مطلب عالى و ارجمند بحث مىكنيم و
نظريههاى جديدى كه اخيرا در تاييد اين مطلب از طرف فلاسفه و دانشمندان
فيزيكى و رياضى ابراز شده بيان مىكنيم در اينجا به دلائل مخصوص اين مطلب
نمىپردازيم فقط براى آنكه خواننده محترم مقصود را واضحتر درك كند با يك
تشبيه مطلب را توضيح مىدهيم .
زمانيات را با مراتب زمانىشان نبايد به دانههاى زنجير كه پشتسر
يكديگر رديف شدهاند يا به اشيايى كه در يك صندوق يا اطاق جا داده مىشود
تنظير كرد آنچه از اين لحاظ شبيه زمانيات و مراتب زمانى است اعداد و مراتب
آنها است .
اعداد از يك تا لا نهايت مراتبى را تشكيل دادهاند و هر عددى مرتبهاى
را اشغال كرده كه بموجب آن مرتبه مقدم بر بعضى و مؤخر از بعضى ديگر است
مثلا عدد 5 مرتبهاى را بين 4 و 6 و عدد 8 مرتبهاى را بين 7 و 9 واجد است
و همچنين . . . حالا ببينيم چه نسبتى بين هر عددى و مرتبه آن عدد است و آيا
مرتبه هر عددى خارج از حقيقت آن عدد استيا خارج نيستبلكه مرتبه هر عددى
مقوم آن عدد است و بعبارت ديگر اگر يك عدد را در غير مرتبه خودش فرض كنيم
مثل آنكه 5 را بجاى 8 و 8 را بجاى 5 فرض كنيم آن عدد خودش خودش است و فقط
جايش تغيير كرده يا آنكه در اين فرض آن عدد آن عدد نيستيعنى آيا در اين
صورت 5 همان 5 است كه در جاى 8 قرار گرفته و 8 همان 8 است كه در جاى 5 قرار
گرفته يا آنكه با فرض تغيير مرتبه ديگر 5 خود 5 نيستبلكه اين 5 فرضى ما
همان خود 8 است و 8 فرضى ما همان خود 5 است البته واضح است كه هيچ عددى را
با حفظ هويت و ذات در غير مرتبه خودش نمىتوان فرض كرد موجودات زمانى در
مراتب زمان عينا از اين قبيل است مثلا سعدى در يك قطعهاى از زمان گذشته
بوده و ما در يك قطعه از زمان بعد از او واقع شدهايم بحسب وهم ابتدائى اين
سؤال پيش مىآيد كه چه مانعى داشت كه سعدى در زمان ما يا ما در زمان سعدى
بوديم ولى اگر حقيقت اصالت وجود را خوب درك كرده باشيم و اين مطلب را نيز
كه مرتبه هر وجودى مقوم ذات آن وجود است نيز درك كرده باشيم و به اين مطلب
اذعان داشته باشيم كه زمان خارج از حقيقت ذات وجودات زمانيه نيستبخوبى
مىفهميم كه اين سؤال عينا مانند اينست كه از ما بپرسند چه مانعى داشت كه
عدد 5 بجاى عدد 8 و عدد 8 بجاى عدد 5 بود يا آنكه چه مانعى داشت كه ديروز
بجاى امروز و امروز بجاى ديروز بود يعنى آن قطعه از زمان بجاى اين قطعه از
زمان و اين قطعه از زمان بجاى آن قطعه از زمان بود .
علت اينكه مقوم بودن مرتبه را در اعداد همه كس بخوبى تصديق دارد و لكن
مقوم بودن مراتب را در وجودات كمتر اشخاص مىتوانند درك كنند بلكه در انظار
بسيار عجيب جلوه مىكند اين است كه مقوم بودن مرتبه در اعداد مربوط به
ماهيت اعداد است و مقوم بودن مراتب زمان يا مراتب علت و معلول مربوط به
وجودات اشياء است و ماهيات اشياء اين گونه نيستيعنى مراتب زمان يا علت و
معلول مقوم ماهيت اشياء نيست و از طرف ديگر اذهان بطور عادى ماهيات را
مىشناسند نه وجودات را و بعد از هزارها موشكافىهاى فلسفى است كه اصالت
وجود و اعتباريت ماهيت ثابت مىشود و در نتيجه مقوم بودن مراتب براى وجودات
و همچنين حقيقت زمان روشن مىشود از اينرو است كه شناختن مقومات ماهيات
اشياء چندان صعوبتى ندارد بر خلاف شناختن مقومات وجودات .
اينجا است كه يك بار ديگر ثابت مىشود كه ما تا ذهن و اعتبارات ذهن و
خواص مخصوص ذهن و طرز انديشه سازى ذهن را نشناسيم نمىتوانيم فلسفه داشته
باشيم
بهر حال بعد از اين مقدمه پاسخ اين سؤال روشن مىشود زيرا بعد از اينكه
معلوم شد كه زمان هر وجودى مقوم آن است معلوم مىشود اگر وجودى يك مرتبه از
مراتب زمان را اشغال كرد نه مرتبه ديگر را نه اينست كه آن وجود در آن مرتبه
ديگر معدوم شده و عدم بر او طارى شده است زيرا هويت آن وجود بسته به همان
زمانى است كه آنرا اشغال كرده و اگر بخواهيم آن وجود را در مرتبه ديگر از
آن زمان فرض كنيم ديگر خودش خودش نيست و همچنين همان وجود در آن مرتبه از
زمان كه آن را اشغال كرده ابتدا و وسط و انتهائى دارد يعنى يك وجود مستند
استبه امتداد زمان و هر جزء مفروض از آن وجود را كه با يك جزء مفروض از
زمان منطبق مىشود در نظر بگيريم آن جزء از زمان مقوم همان جزء از وجود است
نه مقوم جزء قبلى و نه مقوم جزء بعدى .
و اگر واقعا بر وجودى از وجودات زمانيه عدم طارى شود مىبايست آن وجود
از همان زمان خودش رفع شود و البته اين امرى است محال .
پس معلوم شد كه لازمه اينكه موجوديتخاصيت ضرورى وجود است و هرگز عدم بر
وجود طارى نمىشود يا همانطورى كه در متن مقاله 7 گذشت و در اين مقاله نيز
خواهد آمد كه هرگز واقعيت هستى يك ماهيتى لا واقعيت نمىشود اين نيست كه هر
وجودى بايد ازلى و ابدى بوده باشد و بعبارت ديگر اين قانون كه هرگز موجود
معدوم و معدوم موجود نمىشود قانونى است كه صد در صد صحيح است ولى تفسير
اين قانون اين نيست كه هر موجودى وجودش ازلى و ابدى است و هر معدومى عدمش
ازلى و ابدى است .
بلكه همانطورى كه در مقاله 7 گذشت فقط لازمهاش اينست كه مثلا در مورد
درختبگوئيم:
درختبيد معينى كه در آب معين و هواى معين و زمين معين و در زمان معين
سبز و موجود شد هرگز همين قطعه معين زمان را با حفظ بقيه شرائط از وجود وى
تهى و خالى نمىشود فرض كرد .
سؤال دوم: بنابر اينكه موجوديتخاصيت ذاتى وجود است و ممتنع است كه از
وى سلب شود لازم مىآيد كه تمام وجودات واجب بوجوب ذاتى باشند يعنى لازم
مىآيد كه هر وجودى واجب الوجود باشد و چون بنابر اصالت وجود هيچ چيزى جز
وجود حقيقت ندارد و ماهيات اعتبارات ذهنند و در موجوديت و معدوميت و وجوب
ذاتى و وجوب غيرى و عليت و معلوليت و قدم و حدوث تابع وجودات هستند لازم
مىآيد كه هر موجودى واجب الوجود باشد و اين مطلب علاوه بر آنكه خلاف
مشهوداتى است كه ما از حدوث اشياء و از نشانههاى امكان اشياء داريم و
علاوه بر اينكه خلاف مقتضى قانون عليت و معلوليت عمومى است كه موجودات را
بهم مربوط ساخته و نظامى پديد آورده و همه علوم بر پايه اين قانون استوار
شده استخلاف مدعاى خود اين مقاله است كه گفته شد ما سواى وجود بارى ساير
وجودات وجوب غيرى دارند زيرا بنا به بيان فوق موجوديتخاصيت ذاتى هر وجودى
است و هر وجودى موجود بالذات است و وجوب ذاتى دارد و نمىتواند وجوب غيرى
داشته باشد .
اين سؤال يا اشكال با سؤال اول فرق دارد سؤال اول اين بود كه لازمه
اينكه عدم بر وجود طارى نمىشود قديم و ازلى و ابدى بودن اشياء است و اين
سؤال اينست كه لازمه اين مطلب وجوب ذاتى و نفى امكان ذاتى اشياء است و بر
اهل فن پوشيده نيست كه ملازمهاى بين ازلى و ابدى بودن با وجوب ذاتى نيست و
هر چند لازمه وجوب ذاتى ازليت و ابديت است ولى لازمه ازليت و ابديت وجوب
ذاتى نيست .
اين سؤال نيز معضله مهمى است و هر چند مستقيما در هيچ جا از كتب فلسفه
طرح نشده و مورد نفى و اثبات قرار نگرفته ولى هر جا كه در كتب فلسفه حدود
مطلب به اينجا كشيده سخت فلاسفه را دچار اضطراب ساخته است و همين مطلب است
كه پايه استدلال عرفا قرار گرفته و خواستهاند از روى برهان عقلى فلاسفه را
ملزم سازند كه به مدعاى آنان كه متكى بكشف و شهود است در باب وحدت محض وجود
و نفى هر گونه كثرتى از آن اقرار كنند از اين راه كه وجود مساوى با وجوب
ذاتى و وجوب ذاتى مساوى با وحدت است پس وجود مساوى با وحدت است و نيز همين
مطلب يكى از جهاتى است كه موجب شده شيخ اشراق باعتباريت وجود راى بدهد و
مدعى شود اگر وجود واقعيت عينى باشد لازم مىآيد كه وجوب ذاتى داشته و
ممتنع العدم بوده باشد .
ولى اگر خواننده محترم آنچه قبلا در مقام فرق ميان ضرورت ذاتى منطقى و
ضرورت ذاتى فلسفى گفته شد در نظر داشته باشد پاسخ اين سؤال برايش روشن است.
اينكه مىگوئيم موجوديت وجود ضرورت ذاتى دارد عينا مانند اينست كه
مىگوئيم نسانيتيا حيوانيت انسان براى انسان يا تساوى مجموع زوايا با دو
قائمه از براى مثلث ضرورت دارد معناى اين ضرورت ذاتى كه مصطلح منطقيين است
اينست كه اگر فرض كنيم شىء را انسان با فرض انسان بودن آن شىء
حيوانيتبرايش ضرورى است و يا اگر فرض كنيم مثلثى را با فرض مثلثبودن آن
مثلثخاصيت تساوى مجموع زوايا با دو قائمه برايش ضرورى است و اما اينكه آيا
انسان يا مثلثحقيقتى است معلولى و قائم بغير يا حقيقتى است غير معلولى و
قائم بذات خارج از مفاد اين قضيه است . . . .
و همچنين اينكه مىگوئيم هر وجودى موجود استبالضروره يعنى هر وجود
مفروضى در فرض اينكه وجود است موجوديتبرايش ضرورى است و اما اينكه آن وجود
حقيقتى است مستقل و قائم بالذات واجب الوجود يا حقيقتى است غير مستقل و
معلولى و قائم بغير ربطى به اين ضرورت ذاتى ندارد .
و بعبارت ديگر ضرورت ذاتى فلسفى در مقابل امكان فقرى است كه قبلا گفتيم
امكان فقرى وجود باين معنى بود كه اين وجود در عين اينكه وجود است و عين
موجوديت استحقيقتى است متعلق بغير و محتاج بغير بلكه عين تعلق و احتياج
بغير و باقى استببقاء غير و محفوظ استبحفظ غير ولى وجوب ذاتى يك وجود
باين معنى است كه موجوديت آن وجود مستقل و بىنياز و غير متكى بحقيقت ديگرى
است .
خواننده محترم اگر در آنچه تا كنون در ضمن پاسخ به اين دو سؤال گفته شد
تعمق كافى كرده باشد به حل بسيارى از شبهات و تشكيكاتى كه از طرف اشخاص
مختلفى راجع بنفى عليت و معلوليت و بىمعنا بودن خلقت و آفرينش و بطلان
حدوث و فناء اشياء ابراز شده موفق خواهد شد .
از آن جمله تشكيك مهم و معروفى است كه امام فخر رازى در مورد مجعوليت و
معلوليت ممكنات كرده و آنرا بصورت امرى ممتنع و محال جلوه داده است و ما
بعدا در مقاله علت و معلول آن تشكيك را بطور مشروح و واضح بيان مىكنيم
اخيرا يكى از مسائلى كه در افواه مدعيان فلسفه شايع است و كتابهائى را در
اطراف آن پر كردهاند اينست كه لا شىء شىء نمىشود و شىء لا شىء
نمىشود .
قانون لاوازيه
قانون لاوازيه شيميست معروف قرن 18 كه مىگويد در اين دنيا هيچ چيز
معدوم و هيچ چيز موجود نمىشود نيز چنانكه قبلا گفته شد ناظر بهمين مطلب
است اين قانون را لاوازيه از روى تحقيق و آزمايشهاى غير قابل انكارى بيان
كرد .
چيزى كه هست در اين قانون مدعا اعم از دليل ذكر شده مدعا باين صورت است
كه هيچ چيز معدوم يا موجود نمىشود و البته واضح است كه اگر مدعا را باين
صورت تصديق كنيم بايد همه چيز را ازلى و ابدى بدانيم و هر گونه تغيير و
تبديل و حركت و تحول و تكامل را نفى كنيم ولى وقتى كه به دلائل اين قانون
مراجعه مىكنيم مىبينيم همه چيز اينطور نيست تنها اجرام اوليهاى كه ماده
اصلى تركيبات شيميايى هستند موجود يا معدوم نمىشوند بعلاوه در نظريه
لاوازيه كه طبق بيان بالا بهتر است آن را قانون بقاء ماده بخوانيم از لحاظ
بقاء ماده نيز يك نوع مجاز در تعبير بكار رفته است زيرا آنچه در اين قانون
منظور اصلى است اين است كه مجموع مواد اين جهان كم يا زياد نمىشود و البته
اينكه مجموع مواد اين جهان كم يا زياد نمىشود اعم است از اينكه هر واحد
ماده هميشه بوده و خواهد بود يا اينكه هر واحد ماده فرضا از بين برود واحد
ديگرى جايگزين او خواهد شد .
در قانون لاوازيه بعدا از طرف دانشمندان اصلاحاتى بعمل آمد و هر چه
تحقيقات دانشمندان پيش رفته نظريه عدم بقاء واحد ماده يعنى تبدل مواد
بيكديگر يا تبديل ماده به انرژى و انرژى به ماده بيشتر تاييد شده و افكار
بسوى اينكه هيچ واحد شخصى ماده با حفظ شخصيت و واقعيت ازلى و ابدى نخواهد
بود جلو رفته است .
اينكه در بالا بصورت احتمال گفتيم كه واحدى از ماده از بين مىرود و
واحد ديگرى جايگزين او مىشود نه باين معنا مقصود بود كه يك واحد ماده
معدوم مطلق بشود و از كتم عدم واحد ديگرى ابداع شود زيرا اين مطلب طبق
تحقيقات دقيق و عميقى كه در فلسفه الهى شده صحيح نيستبلكه مطابق تحقيقات
دقيقى كه در اين زمينه از يك طرف از طرف فلاسفه بعمل آمده و از طرف ديگر
علماء طبيعى آنرا تاييد كردهاند هر حادثى مسبوق به ماده و مدت است و هر
فانى شوندهاى زمينه پيدايش حادث جديدى است و البته همينكه سخن به اينجا
برسد بحث ماده المواد پيش مىآيد كه نيازمند باينست فصل ديگرى را مورد
تحقيق قرار دهيم و آن فصل همان است كه موضوع مقاله 10 از اين سلسله مقالات
واقع شده است .
اينكه شىء لا شىء نمىشود و لا شىء شىء نمىشود دستآويزى براى
ماديين شده و آنرا وسيله انكار موضوع خلقت و آفرينش قرار دادهاند غافل از
آنكه اگر اين مطلب را بمفهوم عرفى وى اخذ كنيم بايد قانون عليت و معلوليت
عمومى و قانون حركت و تكامل را نفى كنيم و حال آنكه انكار اين دو قانون به
منزله انكار جميع علوم است و خود ماديين همواره در كتب خويش از اين دو
قانون دم مىزنند و اگر آن را بمفهوم علمىاش اخذ كنيم كه در بالا اشاره شد
منافاتى با موضوع عليت و معلوليت و خلقت و آفرينش و هر چه مىخواهيد نام
بگذاريد ندارد .
بهر حال اين نظريه كه هيچ موجودى معدوم نمىشود و هيچ معدومى موجود
نمىشود اگر بمعناى عام فلسفى وى گرفته شود از طريق براهين فلسفى بايد نفى
يا اثبات شود و هم با زبان فلسفه بايد تفسير شود تفسير وى بزبان فلسفه
همانست كه در مقاله 7 و در اين مقدمه گذشت و چنانكه ديديم طبق اين تفسير
اين قانون نه مستلزم ازليت و ابديت اشياء است و نه مستلزم نفى خلقت و
آفرينش آنها