اصالت وجود و ضرورت و امكان
آنجا كه منشا ضرورت و امكان را بيان مىكرديم به سه نظريه كه بترتيب هر
نظريه بعدى از نظريه قبلى كاملتر بود اشاره كرديم .
آنچه قبلا در بيان منشا ضرورت و امكان گفتيم با قطع نظر از اصالت وجود
يا اصالت اهيتبود همچنانكه در مقاله 7 گفتيم بحث اصالت وجود و اصالت
ماهيتبه اين صورتى كه امروز مطرح است در پيش از چهار قرن پيش مطرح نبوده و
از اينرو مسائل فلسفه با عدم توجه باصالت وجود يا اصالت ماهيتحل و فصل
مىشده هر چند عموما بحسب ذوق ابتدائى طورى قضاوت مىكردهاند كه با اصالت
ماهيت متناسب بوده است .
ولى با در نظر گرفتن اصالت وجود در سرنوشت مسائل ضرورت و امكان نيز
تغييراتى حاصل مىشود بنابر اصالت وجود عليت و معلوليت و وجوب ذاتى و وجوب
غيرى همه از شؤون وجود است و همه ضرورتها و جبرها از وجود سرچشمه مىگيرد و
بوجود بر مىگردد و ماهيت همانطورى كه حقيقتا متصف بصفت موجوديت نيستبلكه
مجازا و اعتبارا موجود استبصفت وجوب و ضرورت نيز حقيقتا متصف نمىشود نه
بوجوب ذاتى و نه بوجوب غيرى و اگر احيانا صفت وجوب غيرى را به ماهيت
نسبتبدهيم مجازى و اعتبارى استيعنى ماهيت همان طورى كه موجود مىشود اما
مجازا و اعتبارا ضرورى و واجب نيز مىشود اما مجازا و اعتبارا نه حقيقتا .
با در نظر گرفتن اصالت وجود و اعتباريت ماهيتبايد گفت ضرورت مطلقا
بالذات و بالغير شان وجود است و امكان شان ماهيت همان طورى كه امتناع نيز
از عدم سرچشمه مىگيرد على هذا بر خلاف آنچه در ميان قدما شايع بوده و ما
قبلا نقل كرديم كه هر يك از اينها را شان ماهيتى از ماهيات مىدانستند
بايد بگوئيم كه هر يك از ضرورت و امكان و امتناع بترتيب شان وجود و ماهيت و
عدم مىباشند .
اينكه مىگوئيم ضرورت شان وجود است از آن جهت است كه نسبت موجوديتبا
وجود ضرورت است زيرا بنابر اصالت وجود وجود عين موجوديت و واقعيت است و فرض
وجودى كه موجود نباشد فرض محال است و همان طورى كه در ابتداء اين مقاله
بيان شده واقعيت هستى يك ماهيت هرگز نمىتواند مقابل خود را كه ارتفاع
واقعيت استبپذيرد و واقعيت وى لا واقعيتشود يعنى هيچ واقعيتى را از خودش
نمىتوان سلب كرد .
اينكه مىگوئيم امكان شان ماهيت استبه اين معنا است كه نسبت موجوديت و
معدوميتبا ماهيت متساوى استيعنى فرض موجوديت و معدوميت هيچيك براى ماهيت
ضرورت ندارد و همان طورى كه در ابتداء مقاله بيان شده معناى امكان مساوى
بودن نسبتشىء با وجود و عدم است ... و اگر بگوئيم انسان ممكن است معنايش
اينست كه نسبت ماهيت انسان با وجود عدم مساوى است اگر چه نسبت وجود اين
ماهيتبخود وجود ماهيت اينگونه نيست .
و اينكه مىگوئيم امتناع شان عدم استبه اين معنى است كه نسبت
معدوميتبا عدم ضرورت است و امتناع جز ضرورت عدم چيزى نيست .
تمام ممتنعات بالذات بامتناع تناقض بر مىگردد و در بحث عدم نسبى خواهيم
گفت كه تنها عدم مناقض است كه عدم حقيقى است و امتناع ذاتى دارد .
بنابر اينكه وجوب مطلقا بالذات و بالغير شان وجود است و ماهيتبحسب
حقيقت از آن بى بهره است دو مطلب تازه پيش مىآيد :
الف- معلولات كه بنابر اصالت وجود از سنخ وجوداتند و وجوب بالغير دارند
يكى نحو امكان ذاتى مىبايست داشته باشند زيرا لازمه وجوب غيرى امكان ذاتى
است و چون بنا بگفته پيش امكان ذاتى شان ماهيت است و ضرورت شان وجودات است
امكان ذاتى وجودات را چگونه بايد تصور كرد .
وجودات امكان ذاتى و احتياج ذاتى نسبتبه علل خويش دارند ولى اين امكان
ذاتى غير از آن امكان ذاتى است كه براى ماهيات فرض مىشد زيرا امكان ذاتى
ماهيتبمعناى لا اقتضائيت ماهيت نسبتبموجوديت و معدوميت و يا بمعناى تساوى
نسبت ماهيتبا موجوديت و معدوميت است و چنانكه ديديم درباره وجودات اين
معنا غلط است امكان ذاتى وجودات به اين معنى است كه حقيقت ذات اين وجودات
عين معلوليت و عين احتياج و عين تعلق بعلت است و حيثيتى جز حيثيت ايجاد و
حيثيت فعل بودن ندارند و ارتباط آنها با علل خويش عين ذات آنها است .
اينكه معلولات وجوداتند نه ماهيات و اينكه حقايق وجوديه معلوليه عين
معلوليت و احتياجند و ارتباط بعلت عين ذات آنها استيكى از عميقترين افكار
بشرى در باب عليت و معلوليت است و حقيقتى است كه از اصالت وجود و تشكك وجود
سرچشمه مىگيرد و با براهين محكم و منطقى اثبات شده در مسئله احتياج معلول
بعلت در بقا كه در مقاله 9 مشروحا بحثخواهد شد ما اين مطلب را با بيان
روشن و صريحى از نظر خواننده محترم مىگذرانيم .
امكان وجودات بهمين معنا كه اشاره شد همان است كه صدر المتالهين براى
اولين بار بان تنبه پيدا كرده و آنرا امكان فقرى اصطلاح كرده است ب بنابر
اصالت وجود و اينكه وجوديت و عليت و معلوليت همه از شؤون وجود است و ماهيت
از حوزه موجوديت و دائره عليت و معلوليتحقيقى خارج است و صلاحيت موجوديت و
عليت و معلوليت را ندارد مگر مجازا و اعتبارا قهرا معناى امكان ذاتى
ماهيتبا آنچه قدما روى اصالت ماهيتيا با عدم توجه به اصالت وجود و اصالت
ماهيت فرض مىكردند فرق مىكند .
فرض قدما روى اين بود كه ماهيت واقعا و حقيقتا صلاحيت دارد كه در خارج
موجود باشد لكن خود ماهيت نسبتبه اينكه در واقع موجود باشد يا نباشد لا
اقتضا استيعنى ماهيت نمىتواند بخودى خود موجود يا معدوم باشد بلكه موجود
بودن يا معدوم بودن واقعى و حقيقى ماهيت تابع علتخارجى است كه او را بوجود
آورده يا معدوم نموده است و از اينرو ماهيت داشتن يك شىء ملازم با معلوليت
آن شىء است و اينكه ماهيتبحسب ذات لا اقتضا است و بتبع علت موجود يا
معدوم استحقيقتى است واقعى و ربطى باعتبار و عدم اعتبار اذهان ندارد .
ولى بنابر اصالت وجود و اعتباريت ماهيتبراى هميشه از اين فرض بايد دست
كشيد زيرا بنابر اصالت وجود ماهيت نه بالذات و نه بتبع علت صلاحيت موجود
بودن واقعى را ندارد و آنچه صلاحيت موجوديت و معلوليتحقيقى را دارد همانا
وجود است و بس و اينكه ماهيت را با صفت موجوديتيا معلوليت متصف مىكنيم
بيك نحو مجاز و اعتبار است و ماهيت در اين موجوديت و معلوليت مجازى تابع آن
وجودى است كه از آن وجود انتزاع شده نه تابع شىء خارجى علت و على هذا
ماهيت موجود استبتبع به موجوديت آن وجودى كه از آن وجود انتزاع شده و
معلول استبتبع معلوليت همان وجود يعنى صفت موجوديت و معلوليت مجازى و
اعتبارى خويش را از ناحيه وجود كسب كرده كه اينگونه صفات را بنحو حقيقت و
بدون شائبه مجازيت و قطع نظر از هر اعتبارى واجد است و اگر فرض كنيم آن
وجودى كه منشا انتزاع ماهيت است معلول نيست ماهيت نيز معلوليت تبعى ندارد
بنابر اصالت وجود ماهيت امر ذهنى است و موجوديت ماهيت نيز اعتبار ذهن است و
قهرا امكان موجوديت و معدوميت ماهيت نيز مربوط به مرحله ذهن است نه واقع و
اين امكان به اين معنى است كه ماهيتبخودى خود و قطع نظر از اعتبار ذهن
صلاحيت اتصاف بموجوديت و معدوميت را ندارد .
پس هم بنابر نظريه قدما و هم بنابر اصالت وجود معناى امكان ذاتى ماهيت
لا اقتضائيت ذات ماهيت نسبتبموجوديت و معدوميت است و بمعناى اين است كه
ماهيتبخودى خود و در ذات خود صلاحيت موجود بودن ندارد لكن بنابر نظريه
قدما بايد به واقع نظر داشت و معناى اينكه مىگوئيم ماهيتبخودى خود
نمىتواند موجود باشد يعنى قطع نظر از لتخارجى نمىتواند در واقع موجود
باشد ولى با فرض علتخارجى واقعا موجود است ولى بنابر اصالت وجود بايد نظر
باعتبار ذهن داشت و معناى اينكه مىگوئيم ماهيتبخودى خود نمىتواند موجود
باشد يعنى قطع نظر از اعتبار ذهن نمىتواند موجود باشد و با اعتبار ذهن
بنحو مجاز موجود است و از اين رو امكان ذاتى ماهيتشىء بحسب نظر قدما
ملازم با معلوليت آن شىء است ولى بنابر اصالت وجود ملازم با آن نيست و
بتعبير ديگر نظر قدما در امكان ذاتى ماهيتبه نيازمندى ماهيت استبحيثيت
تعليلى و واسطه در ثبوت ولى نظر ما در امكان ذاتى ماهيت كه مبتنى بر اصالت
وجود استبه نيازمندى بحيثيت تقييديه و واسطه در عروض استبنابر اصالت وجود
با قطع نظر از حيثيت تقييديه و واسطه در عروض براى ماهيت از موجوديتيا
معدوميتيا از نيازمندى وى به حيثيت تعليليه يا عدم نيازمندى به آن
نمىتوان دم زد و با در نظر گرفتن حيثيت تقييديه و واسطه در عروض ماهيت در
نيازمندى بحيثيت تعليليه و عدم نيازمندى تابع همان واسطه است كه آن واسطه
همانا وجود آن ماهيت استيعنى اگر وجود معلل است ماهيت نيز بالعرض معلل است
و اگر وجود غير معلل است ماهيت نيز بالعرض غير معلل است و ماهيت در ذات خود
نه معلل است و نه مستغنى از علت .
از اينجا معلوم مىشود كه اصالت وجود تا چه اندازه سرنوشت مسئله ضرورت و
امكان را تغيير مىدهد زيرا از مجموع آنچه گفته شد معلوم شد كه ضرورت به
هيچ معنا نه بالذات و نه بالغير با ماهيت ارتباط پيدا نمىكند و خالص از
براى وجود است و معلوم شد كه يك نوع امكان ذاتى در وجودات هست كه مغاير
استبا امكان ذاتى ماهيات و معلوم شد كه امكان ذاتى ماهيتبه آن معنا كه
قدما فرض مىكردند معنا ندارد و معلوم شد كه اساس نظريه قدما در باب منشاء
ضرورت و امكان و امتناع كه هر يك از اين سه را خاصيت مخصوص برخى ماهيات
مىدانستند غلط است و ضرورت شان وجود و امكان شان ماهيت و امتناع شان عدم
است .
از اين قسمتها فقط اين جهت كه ضرورت ذاتى شان وجود است قبل از طلوع
نظريه اصالت وجود از روى قرائن ديگرى در مسئله نفى ماهيت از ذات واجب
الوجود ابراز شده و اما اين جهت كه وجوب غير نيز شان وجود است و همچنين
اينكه وجودات امكان فقرى دارند بعد از طلوع نظريه اصالت وجود ابراز شده و
از كلمات صدر المتالهين استفاده مىشود .
و اما اينكه امكان ذاتى ماهيات به آن معنى كه قدما فرض كرده بودند غلط
است و بمعناى ديگرى صحيح است و همچنين اينكه هر يك از وجوب و امكان و
امتناع بترتيب خاصيت هر يك از وجود و ماهيت و عدم استبراى اولين بار در
اين كتاب ابراز شده و از اصالت وجود استنباط شده است .
اينكه معناى ذاتى ماهيتبنابر اصالت وجود با آنچه قدما فرض كردهاند فرق
مىكند نكته ايست عالى و ارجمند و طرز استدلال را در بسيارى از مسائل تغيير
مىدهد و اين نكته از نظر صدر المتالهين نيز كه قهرمان اصالت وجود شمرده
مىشود مخفى مانده و روى همين جهت در كتب خويش و مخصوصا در اسفار در مسائل
امكان ذاتى در حيص و بيص سختى گرفتار شده و قسمتى از اشكالات لا ينحل مانده
و روى همين غفلت در برخى مسائل كه مربوط به اين مطلب بوده در يك جا به
پيروى از ديگران طورى اظهار نظر كرده و در جاى ديگر خودش به اشتباه خويشتن
پى برده و طور ديگرى اظهار نظر كرده است و ما براى آنكه بيش از اين سخن را
اطاله نكنيم از توضيح بيشتر خوددارى مىكنيم