ضرورت و امكان
در مقاله گذشته بثبوت رسانيديم كه واقعيت هستى هر مهيتى هرگز نابود
نمىشود با حفظ وحدت شرايط در هر دو حال و بعبارت ديگر هر ماهيت اگر چه نظر
بذات خودش ميتواند بهر يك از وجود و عدم متصف شود مثلا انسانيت انسان
مىشود موجود شود و مىشود معدوم شود ولى واقعيت هستى يك ماهيت هرگز
نمىتواند مقابل خودش را كه ارتفاع واقعيت استبپذيرد و واقعيت وى لا
واقعيتشود يعنى هيچ واقعيتى را از خودش نمىشود سلب كرد اگر چه از غير
مورد خودش جايز السلب است هرگز نمىشود گفت درختى كه امروز هست امروز نيست
ولى مىشود گفت درختى كه امروز هست فردا نيست .
(اينكه واقعيت هستى نمىتواند مقابل خود را كه
نيستى استبپذيرد و واقعيت لا اقعيتشود خاصيت تمام وجودات است از واجب و
ممكن و جوهر و عرض و اين همان است كه در آخر مقاله 7 باين عنوان بيان شد
موجود معدوم نمىشود و در مقدمه اين مقاله توضيح كافى درباره آن داده شد و
چنانكه در آن مقدمه كاملا توضيح داديم اين نحو از ضرورت ذاتى وجودات نه
مستلزم نفى مخلوقيت و معلوليت آنها و نه مستلزم ازلى و ابدى بودن آنها است
زيرا اين نحو از ضرورت ذاتى وجود از نوع ضرورت ذاتى منطقى است كه در مقدمه
شرح داده شد كه هم با وجوب ذاتى و هم با وجوب غيرى فلسفى قابل جمع است .
اين نحو از ضرورت ذاتى در وجودات مبنى بر اصالت وجود استيعنى بنا بر
اصالت ماهيت اين نحو از ضرورت معنا ندارد .
تفكيك اين نحو ضرورتى ذاتى در وجود از ضرورت ذاتى فلسفى و اينكه لازمه
اين نحو ضرورت نه ازلى و ابدى بودن وجودات است و نه واجب الوجود بودن آنها
از مسائل دقيقهايست كه بر غالب حكما و فلاسفه مخفى مانده است و چنانكه
قبلا بيان كرديم عرفا استدلال خويش را مبنى بر مساوى بودن وجود با وجوب
ذاتى و مساوى بودن وجوب ذاتى با وحدت كه در مقاله 7 گذشت روى همين عدم
تفكيك بنا كردهاند و شيخ اشراق نيز آنجا كه بر اعتباريت وجود استدلال
مىكند يكى از امورى كه وى را مضطرب و منحرف كرده است . همين عدم تفكيك
است)
ما اين خاصه را در بحثهاى خود نام ضرورت مىدهيم چنانكه خاصه تساوى وجود
و عدم را در ماهيت امكان مىناميم پس معنى ضرورت واجب و لازم و غير قابل
انفكاك بودن و به اصطلاح علمى جديد جبرى بودن وجود است و معنى امكان مساوى
بودن نسبتشىء با وجود و عدم مىباشد .
(جبر يا ضرورت يا وجوب همه بيك معنا است دو لغت
ضرورت و وجوب از اصطلاحات قديمه شايع در منطق و فلسفه است ولى لغت جبر در
اصطلاحات فلسفى جديد زياد در اين مورد بكار برده مىشود و البته همان معناى
ضرورت و وجوب از اين كلمه قصد مىشود .
نكتهاى كه در اينجا لازم است توضيح دهيم اين است كه ماديين كلمه جبر را
زياد بكار مىبرند ولى آنان از اقسام ضرورتها و جبرها كه ما در مقدمه نام
برديم فقط جبر على و معلولى را كه عبارت از ضرورت بالغير فلسفى است
مىشناسند و اما ضرورت ذاتى فلسفى و همچنين ضرورت ذاتى منطقى را آنان
نمىشناسند .
نشناختن ضرورت ذاتى فلسفى همان است كه موجب شده در باب ذات بارى تصورات
بچهگانه و موهومى بنمايند و عاقبت الامر آن را نفى كنند .
ما عن قريب در پاورقىهاى همين مقاله قسمتى از تصورات كودكانه و موهوم
ماديين را در مورد ذات بارى كه باصطلاح فلسفى واجب الوجود بالذات و عله
العلل خوانده مىشود به عين عبارات نقل مىكنيم تا خواننده محترم مستقيما
با طرز تفكر و تصورات كودكانه ماديين در اين موضوع دقيق عالى فلسفى آشنائى
پيدا كند .
نشناختن ضرورت ذاتى منطقى موجب اشتباهات عجيب و غريب ديگرى براى آنان
شده ماديين جديد كه خود را پيرو منطق ديالكتيك معرفى مىكنند و منطق خود را
منطق ديناميك تحولى و منطق الهيون را منطق استاتيك جامد مىنامند چون در
كلمات منطقيين بلغت ضرورت ذاتى در مورد مثالهايى كه در مقدمه
گذشتبرخوردهاند چنين پنداشتهاند كه معناى آن ضرورت ذاتى اينست كه هر
ذاتى مثلا انسان هميشه بيك حال باقى مىماند و تغييرى در آن رخ نمىدهد و
از اينجا نتيجه گرفتهاند كه منطق قديم جامد فكر مىكند .
دكتر ارانى در جزوه ماترياليسم ديالكتيك مىگويد از منطق جامد مخصوصا
اعتقاد به ضرورى و دائمى بودن بنتائج غلط مىرساند مثلا نسبتسفيدى به برف
را ضرورى و دائمى دانسته بر روى آن استدلال مىنمايند و ما ميدانيم كه رنگ
برف بطور ضرورى و دائمى سفيد نيستسفيد جسمى است كه تمام انواع نور را پس
بفرستد .
در فضاى كاملا تاريك برف سفيد نيستيعنى سفيدى برف ضرورى و دائمى
نيستبهمين ترتيب هيچ حقيقت دائمى وجود ندارد ولى اشراقيون مثل شهاب الدين
اغراق كرده تمام صفات را ضرورى دائمى دانستهاند و اين جمود مطلق است .
كسانى كه موارد انعقاد قضاياى ضروريه و دائمه را مىشناسند مىدانند كه
اين ايراد چه قدر بى سر و ته است و گوينده آن تا چه اندازه بىاطلاع است و
ما مخصوصا اين قسمت را نقل كرديم تا گوينده آن را بهتر معرفى كرده باشيم از
آنچه به شيخ شهاب الدين معروف بشيخ اشراق نسبت مىدهد معلوم مىشود كه همين
قدر افواها شنيده است كه وى تمام قضاياى موجهه را به قضيه ضروريه ارجاع
كرده است و خيال كرده كه مقصود وى اين بوده كه نسبت هر محمولى با هر موضوعى
ضرورى و ازلى و ابدى است و هر محمولى كه با موضوعى انتساب پيدا كرد ازلا
چنين بوده است و تا ابد چنين خواهد بود و محال است كه خلاف آن صورت گيرد و
حال آنكه اگر دكتر ارانى به يك نفر كه فى الجمله از منطق اطلاعاتى داشت
مراجعه كرده بود چنين سند فضاحتى بدست نمىداد مثال برف و سفيدى مثالى است
كه از پيش خود اختراع كرده است مثالهاى ضرورت همانطورى كه منطقيين تصريح
كرده و مىكنند منحصر استبه موارد نسبت ذات ماهيتبه خودش انسان انسان است
مثلث مثلث است و موارد نسبت اجزاء ذات ماهيتبه ماهيت انسان حيوان است
مثلثشكل است و موارد لوازم ذاتى ماهيتبه ماهيت هر انسانى شاغل مكان است
مثلث مجموعه زوايايش مساوى با دو قائمه است و چنانكه واضح است معناى اين
قضايا اين نيست كه انسان هميشه انسان است و بيك حال باقى مىماند و مثلث
هميشه مثلث است و بيك حال باقى مىماند بلكه معناى اين ضرورت صرفا اينست كه
هر چيزى كه انسان بود ما دامى كه انسان بودنش محفوظ است محال است كه انسان
نباشد سلب شىء از نفس يا حيوان نباشد يا شاغل مكان نباشد و همچنين مثال
مثلث ...)
مثلا اگر بگوئيم هر واقعيتخارجى ضرورى است معنايش اينست كه واقعيت را
از خودش سلب نمىتوان كرد و اگر بگوئيم انسان ممكن است معنايش اينست كه
نسبت ماهيت انسان بوجود و عدم مساوى است اگر چه نسبت وجود اين ماهيتبخود
وجودش اينگونه نيست امكان به معانى ديگر نيز در استعمالات فلسفى مىآيد كه
از آن جمله بمعنى قوه است كه مقابل فعليت است و همچنين ضرورت گاهى بمعنى
لزوم عدم نيز مىآيد كه مترادف با امتناع و استحاله مىباشد چنانكه
مىگوييم سلب واقعيت از خودش ضرورى العدم و ممتنع و محال مىباشد