اصول فلسفه و روش رئالیسم ، جلد سوم

متفكر شهيد استاد مرتضى مطهرى

- ۱۶ -


ضرورت و امكان

در مقاله گذشته بثبوت رسانيديم كه واقعيت هستى هر مهيتى هرگز نابود نمى‏شود با حفظ وحدت شرايط در هر دو حال و بعبارت ديگر هر ماهيت اگر چه نظر بذات خودش ميتواند بهر يك از وجود و عدم متصف شود مثلا انسانيت انسان مى‏شود موجود شود و مى‏شود معدوم شود ولى واقعيت هستى يك ماهيت هرگز نمى‏تواند مقابل خودش را كه ارتفاع واقعيت است‏بپذيرد و واقعيت وى لا واقعيت‏شود يعنى هيچ واقعيتى را از خودش نمى‏شود سلب كرد اگر چه از غير مورد خودش جايز السلب است هرگز نمى‏شود گفت درختى كه امروز هست امروز نيست ولى مى‏شود گفت درختى كه امروز هست فردا نيست .

(اينكه واقعيت هستى نمى‏تواند مقابل خود را كه نيستى است‏بپذيرد و واقعيت لا اقعيت‏شود خاصيت تمام وجودات است از واجب و ممكن و جوهر و عرض و اين همان است كه در آخر مقاله 7 باين عنوان بيان شد موجود معدوم نمى‏شود و در مقدمه اين مقاله توضيح كافى درباره آن داده شد و چنانكه در آن مقدمه كاملا توضيح داديم اين نحو از ضرورت ذاتى وجودات نه مستلزم نفى مخلوقيت و معلوليت آنها و نه مستلزم ازلى و ابدى بودن آنها است زيرا اين نحو از ضرورت ذاتى وجود از نوع ضرورت ذاتى منطقى است كه در مقدمه شرح داده شد كه هم با وجوب ذاتى و هم با وجوب غيرى فلسفى قابل جمع است .

اين نحو از ضرورت ذاتى در وجودات مبنى بر اصالت وجود است‏يعنى بنا بر اصالت ماهيت اين نحو از ضرورت معنا ندارد .

تفكيك اين نحو ضرورتى ذاتى در وجود از ضرورت ذاتى فلسفى و اينكه لازمه اين نحو ضرورت نه ازلى و ابدى بودن وجودات است و نه واجب الوجود بودن آنها از مسائل دقيقه‏ايست كه بر غالب حكما و فلاسفه مخفى مانده است و چنانكه قبلا بيان كرديم عرفا استدلال خويش را مبنى بر مساوى بودن وجود با وجوب ذاتى و مساوى بودن وجوب ذاتى با وحدت كه در مقاله 7 گذشت روى همين عدم تفكيك بنا كرده‏اند و شيخ اشراق نيز آنجا كه بر اعتباريت وجود استدلال مى‏كند يكى از امورى كه وى را مضطرب و منحرف كرده است . همين عدم تفكيك است)

ما اين خاصه را در بحثهاى خود نام ضرورت مى‏دهيم چنانكه خاصه تساوى وجود و عدم را در ماهيت امكان مى‏ناميم پس معنى ضرورت واجب و لازم و غير قابل انفكاك بودن و به اصطلاح علمى جديد جبرى بودن وجود است و معنى امكان مساوى بودن نسبت‏شى‏ء با وجود و عدم مى‏باشد .

(جبر يا ضرورت يا وجوب همه بيك معنا است دو لغت ضرورت و وجوب از اصطلاحات قديمه شايع در منطق و فلسفه است ولى لغت جبر در اصطلاحات فلسفى جديد زياد در اين مورد بكار برده مى‏شود و البته همان معناى ضرورت و وجوب از اين كلمه قصد مى‏شود .

نكته‏اى كه در اينجا لازم است توضيح دهيم اين است كه ماديين كلمه جبر را زياد بكار مى‏برند ولى آنان از اقسام ضرورتها و جبرها كه ما در مقدمه نام برديم فقط جبر على و معلولى را كه عبارت از ضرورت بالغير فلسفى است مى‏شناسند و اما ضرورت ذاتى فلسفى و همچنين ضرورت ذاتى منطقى را آنان نمى‏شناسند .

نشناختن ضرورت ذاتى فلسفى همان است كه موجب شده در باب ذات بارى تصورات بچه‏گانه و موهومى بنمايند و عاقبت الامر آن را نفى كنند .

ما عن قريب در پاورقى‏هاى همين مقاله قسمتى از تصورات كودكانه و موهوم ماديين را در مورد ذات بارى كه باصطلاح فلسفى واجب الوجود بالذات و عله العلل خوانده مى‏شود به عين عبارات نقل مى‏كنيم تا خواننده محترم مستقيما با طرز تفكر و تصورات كودكانه ماديين در اين موضوع دقيق عالى فلسفى آشنائى پيدا كند .

نشناختن ضرورت ذاتى منطقى موجب اشتباهات عجيب و غريب ديگرى براى آنان شده ماديين جديد كه خود را پيرو منطق ديالكتيك معرفى مى‏كنند و منطق خود را منطق ديناميك تحولى و منطق الهيون را منطق استاتيك جامد مى‏نامند چون در كلمات منطقيين بلغت ضرورت ذاتى در مورد مثالهايى كه در مقدمه گذشت‏برخورده‏اند چنين پنداشته‏اند كه معناى آن ضرورت ذاتى اينست كه هر ذاتى مثلا انسان هميشه بيك حال باقى مى‏ماند و تغييرى در آن رخ نمى‏دهد و از اينجا نتيجه گرفته‏اند كه منطق قديم جامد فكر مى‏كند .

دكتر ارانى در جزوه ماترياليسم ديالكتيك مى‏گويد از منطق جامد مخصوصا اعتقاد به ضرورى و دائمى بودن بنتائج غلط مى‏رساند مثلا نسبت‏سفيدى به برف را ضرورى و دائمى دانسته بر روى آن استدلال مى‏نمايند و ما ميدانيم كه رنگ برف بطور ضرورى و دائمى سفيد نيست‏سفيد جسمى است كه تمام انواع نور را پس بفرستد .

در فضاى كاملا تاريك برف سفيد نيست‏يعنى سفيدى برف ضرورى و دائمى نيست‏بهمين ترتيب هيچ حقيقت دائمى وجود ندارد ولى اشراقيون مثل شهاب الدين اغراق كرده تمام صفات را ضرورى دائمى دانسته‏اند و اين جمود مطلق است .

كسانى كه موارد انعقاد قضاياى ضروريه و دائمه را مى‏شناسند مى‏دانند كه اين ايراد چه قدر بى سر و ته است و گوينده آن تا چه اندازه بى‏اطلاع است و ما مخصوصا اين قسمت را نقل كرديم تا گوينده آن را بهتر معرفى كرده باشيم از آنچه به شيخ شهاب الدين معروف بشيخ اشراق نسبت مى‏دهد معلوم مى‏شود كه همين قدر افواها شنيده است كه وى تمام قضاياى موجهه را به قضيه ضروريه ارجاع كرده است و خيال كرده كه مقصود وى اين بوده كه نسبت هر محمولى با هر موضوعى ضرورى و ازلى و ابدى است و هر محمولى كه با موضوعى انتساب پيدا كرد ازلا چنين بوده است و تا ابد چنين خواهد بود و محال است كه خلاف آن صورت گيرد و حال آنكه اگر دكتر ارانى به يك نفر كه فى الجمله از منطق اطلاعاتى داشت مراجعه كرده بود چنين سند فضاحتى بدست نمى‏داد مثال برف و سفيدى مثالى است كه از پيش خود اختراع كرده است مثالهاى ضرورت همانطورى كه منطقيين تصريح كرده و مى‏كنند منحصر است‏به موارد نسبت ذات ماهيت‏به خودش انسان انسان است مثلث مثلث است و موارد نسبت اجزاء ذات ماهيت‏به ماهيت انسان حيوان است مثلث‏شكل است و موارد لوازم ذاتى ماهيت‏به ماهيت هر انسانى شاغل مكان است مثلث مجموعه زوايايش مساوى با دو قائمه است و چنانكه واضح است معناى اين قضايا اين نيست كه انسان هميشه انسان است و بيك حال باقى مى‏ماند و مثلث هميشه مثلث است و بيك حال باقى مى‏ماند بلكه معناى اين ضرورت صرفا اينست كه هر چيزى كه انسان بود ما دامى كه انسان بودنش محفوظ است محال است كه انسان نباشد سلب شى‏ء از نفس يا حيوان نباشد يا شاغل مكان نباشد و همچنين مثال مثلث ...)

مثلا اگر بگوئيم هر واقعيت‏خارجى ضرورى است معنايش اينست كه واقعيت را از خودش سلب نمى‏توان كرد و اگر بگوئيم انسان ممكن است معنايش اينست كه نسبت ماهيت انسان بوجود و عدم مساوى است اگر چه نسبت وجود اين ماهيت‏بخود وجودش اينگونه نيست امكان به معانى ديگر نيز در استعمالات فلسفى مى‏آيد كه از آن جمله بمعنى قوه است كه مقابل فعليت است و همچنين ضرورت گاهى بمعنى لزوم عدم نيز مى‏آيد كه مترادف با امتناع و استحاله مى‏باشد چنانكه مى‏گوييم سلب واقعيت از خودش ضرورى العدم و ممتنع و محال مى‏باشد