1- اصل كوشش براى حيات
علماء علم الحيات در مطالعات خود باين نتيجه رسيدهاند كه موجود زنده در
يك كوشش دائمى است اين كوشش دائمى به طرف جلب نفع و فرار از زيان متوجه است
هر كوشش و فعاليتى كه از موجود زنده سر مىزند منظور و مقصودى در آن نهفته
است و آن منظور يا جلب منفعتى از منافع و يا دفع ضرر و خطرى از مضار و
خطرات حيات است و بنابر اين محور تمام فعاليتهاى موجود زنده ادامه حيات يا
تكميل آن است اين اصل يعنى اصل كوشش براى ادامه حيات يا تكميل آن گاهى بنام
اصل كوشش بقاء خوانده مىشود .
اين اصل يكى از اصلهائى است كه داروين در نظريه معروف خود راجع به تبديل
و تكامل انواع بدان تكيه كرده است اين مقاله راجع باين اصل بيان مخصوصى
دارد كه در طى خود مقاله خواهد آمد .
2- اصل انطباق با محيط
موجود زنده در كوششى كه براى حيات مىكند ناچار استخود را طورى مجهز
بسازد كه بتواند در محيطى كه هستبحيات خود ادامه دهد و ترديدى نيست كه
عوامل طبيعى و شرايط ادامه حيات هميشه و همه جا يكسان نيستبلكه مختلف و
متفاوت است اين اختلاف و تفاوت شرايط ادامه حيات قهرا موجب اختلاف و تفاوت
احتياجات حياتى موجود زنده مىشود يعنى ادامه حيات در هر محيطى مستلزم مجهز
بودن موجود زنده به وسايل و ابزارها و تجهيزات مخصوصى است كه احتياجات
مخصوص آن محيط را رفع كند .
علماء علم الحيات و مخصوصا جانورشناسان در مطالعات خود باين نكته
برخوردهاند كه همواره با تغيير محيط و تغيير احتياجات در وضع تجهيزات
وجودى موجود زنده تغييراتى حاصل مىشود كه با محيط و احتياجات جديد متناسب
است اين تغييرات وجودى گاهى خود بخود و پنهان از شعور موجود زنده وقوع پيدا
مىكند و گاهى آشكار يعنى گاهى موجود زنده از روى علم و شعور و اراده اين
تغييرات را ايجاد مىكند و گاهى بدون آنكه خود توجه داشته باشد اين تغييرات
و تجهيزات پيدا مىشود چنانكه مثلا اگر انسانى را به ارتفاع زياد ببرند خود
بخود بر عده گلبولهاى قرمز خون وى افزوده مىشود تا بتواند اكسيژن را كه در
آن ارتفاع تقليل يافته بمقدار كافى بخود جلب كند همچنانكه در نباتات نيز كم
و بيش اين اصل حكمفرما است اين اصل بنام اصل انطباق با محيط خوانده مىشود
بسيارى از علماء حيوان شناسى پيدايش اعضاء و جوارح و جهازات عجيب بدنى
حيوانات را روى همين اصل توجيه كردهاند .
در اينكه وضع ساختمان وجودى موجود زنده متناسب با احتياجات وى است و هم
در اينكه تغيير احتياجات موجب تغييراتى در ساختمان وجودى موجود زنده از
لحاظ تجهيزات حياتى مىشود و اين تغيير تجهيزات همواره متناسب با رفع
نيازمنديهاى حياتى است و به طورى است كه موجبات ادامه حيات را فراهم
مىسازد علماء حيوان شناسى ترديدى ندارند و از قديم هم كم و بيش توجهى باين
مطلب شده ابن سينا در كلمات خود اشاراتى باين مطلب كرده است ولى در اينكه
علتحقيقى اين تغييرات در ساختمان وجودى موجود زنده چيست و هم در اينكه
حدود اين تغييرات چقدر است و موجود زنده تا چه اندازه قدرت دارد كه فعاليت
كرده خود را با محيط سازگار و براى ادامه حيات آماده كند اختلاف استبعضى
علت اين تغييرات را همان عوامل طبيعى محيط مىدانند و بعضى خود احتياج را
موجد و پديد آورنده مىدانند و بعضى نيروى حياتى را كه از آن بنفس ناميه در
نباتات و نفس حيوانيه در حيوانات تعبير مىشود علت اين تغييرات و تجهيزات
مىدانند و بعضى مستقيما اين تغييرات را مستند به علل ما وراء الطبيعهاى
مىدانند قدر مسلم اينست كه علم تا كنون نتوانسته است علت واقعى اين
تغييرات را نشان بدهد و آنچه گفته شده است از قبيل نظريههاى فلسفى است كه
با استدلالات فلسفى بايد صحت و سقم آنها را سنجيد ما در اينجا نمىتوانيم
از مطلب خودمان خارج شده وارد اين مطلب بشويم ناچار بجاى ديگر موكول
مىكنيم آنچه مربوط بمطلب فعلى ما است همين قدر است كه چنين اصلى بنام اصل
انطباق با محيط كه ما براى آنكه معناى عامترى را شامل شود آنرا اصل انطباق
با احتياجات مىخوانيم بر وجود موجود زنده حكمفرما است و اين انطباق گاهى
پنهان از شعور و گاهى آشكار واقع مىشود و اين اصل هم بر شئون جسمانى و هم
بر شئون نفسانى حاكم استيعنى از جهازات مختلف بدنى گرفته تا احساسات قلبى
و ملكات اخلاقى و عواطف و تمايلات درونى همه محكوم اين اصل هستند اينجا است
كه با يك مطلب فوق العاده مهم و قابل توجه و بى سابقه كه بيش از هر چيز با
منطق و فلسفه سر و كار دارد مواجه مىشويم و آن عبارت است از رابطه عقل و
ادراكات عقلانى با اصل انطباق با محيط يعنى آيا همانطورى كه ساير شئون
جسمانى بلكه نفسانى موجود زنده همواره طبق اصل انطباق با احتياجات متناسب
استبا محيط و احتياجات حياتى و با تغيير آن محيط و آن احتياجات تغيير
مىكند عقل و ادراكات عقلانى و مخصوصا اصول و مبادى عقلانى كه بنام بديهيات
اوليه خوانده مىشوند و در مقاله 5 اثبات شد كه آن اصول از لحاظ منطقى
مقياسهاى اصلى فكر بشرند و پايههاى افكار فلسفى و علمى رياضى و طبيعى روى
آن اصول گذاشته شده است تابع اصل كلى انطباق با محيط است و هر محيطى عقل
خاص و اصول عقلانى مخصوصى را ايجاب مىكند و همان عامل يا عواملى كه در
ساير قسمتهاى ساختمان وجودى موجود زنده تجهيزاتى متناسب با احتياجات بوجود
مىآورد و با تغيير احتياجات آن تجهيزات را تغيير مىدهد اعمال عقلانى را
نيز تحت كنترل خود دارد يا نه و بعبارت ديگر در حال حاضر يك سلسله اصول و
مبادى عقلانى در دست ما هست و ما روى آن اصول و مبادى فلسفه و منطق و علوم
رياضى و طبيعى خود را بنا كردهايم آيا اين اصول تابع اصل انطباق با محيط
است و ذهن در تحت تاثير عامل يا عوامل تطبيق دهنده اين اصول را وضع و فرض
كرده و با تغيير اوضاع محيط طبيعى يا اجتماعى و تغيير احتياجات اين اصول
جاى خود را باصول موضوعه ديگرى خواهد داد يا نه و اگر چنين است ما چه
اطمينانى مىتوانيم به علم و فلسفه و منطق داشته باشيم .
مسلما تا اين مطلب تحقيق نشود مطالب و مسائلى كه در مقالههاى 4 و 5
گذشت ناقص خواهد بود بلكه تا تكليف اين مطلب روشن نشود اساسا پاى منطق و
فلسفه و علوم بجائى بند نخواهد بود و مخصوصا از آن جهت تحقيق اين مطلب لازم
است كه بعضى از فلاسفه و روانشناسان جديد چنانكه خواهيم ديد مدعى شدهاند
كه مشاهدات و مطالعات آنها در عقايد و افكار ملل مختلف آنها را بهمين نتيجه
رسانده است .
مسئله تعيين رابطه عقل و ادراكات عقلانى با اصل انطباق با احتياجات يك
مسئله نو و بىسابقهايست كه در اين مقاله مطرح شده و علتش اين است كه دو
اصل بيولوژى فوق كه مىخواهيم رابطه افكار و ادراكات را با آنها بسنجيم دو
اصلى است كه بيش از يك قرن و نيم از ورود آنها در صحنه علم نمىگذرد و اين
دو اصل بيشتر از طرف دو شخصيت معروف يكى لامارك 1744 - 1829 و يكى داروين
1809 - 1882 مورد تاييد و تقويت قرار گرفت و هر چند سابقا باين دو اصل كم و
بيش توجه مختصرى شده بود ولى ترديدى نيست كه بسيار مختصر و ناچيز بوده است
.
روى همين جهت است كه حكمايى كه طرفدار نظريه ثبات و يكسانى و يك نواختى
عقل و اصول عقلانى بودهاند از خود ارسطو گرفته تا فارابى و ابن سينا و صدر
المتالهين در مشرق و تا دكارت و پيروانش در مغرب وارد اين مبحث نشدهاند و
تا آنجا كه ما اطلاع داريم اين اولين مرتبه است كه بوسيله اين سلسله مقالات
از افكار و ادراكات و رابطه آنها با دو اصل بيولوژى بنام اصل كوشش براى
حيات و اصل انطباق با احتياجات سخن به ميان مىآيد و بطور مستقل توضيح و
تشريح مىشود كه ادراكات بر دو گونه استحقيقى و اعتبارى و ادراكات اعتبارى
مولود اصل كوشش براى حيات و تابع اصل انطباق با احتياجات است و مانند
بسيارى ديگر از شئون جسمانى و نفسانى يك سير تكاملى و نشؤ و ارتقاء را طى
مىكنند و اين سير از چه نقطه آغاز و چگونه و به چه ترتيب طى مراحل مىكند
و چه قواعد و قوانينى دارد بخلاف افكار و ادراكات حقيقى كه تابع اين اصل
نيست و يك وضع ثابت و مطلق و يك نواختى دارد
همچنانكه قبلا اشاره شد نظريه تبعيت عقل و مطلق ادراكات عقلانى از اصل
انطباق با محيط با نظريه تجربيون كه جميع اصول عقلانى را مولود تجربه
مىداند از يك جهت مخالف و با نظريه تعقليون موافق است زيرا بوجود عقل و
اصول عقلانى مستقل از تجربه قائل است چيزى كه هستبر خلاف نظريه تعقليون
اين اصول را داراى جنبه مجرد و تغيير ناپذير نمىداند بلكه آنها را تغيير
پذير و تابع اصل انطباق با احتياجات مىداند اينك عبارات ذيل مطلب را
واضحتر مىكند .
در كتاب علم النفس ابن سينا و تطبيق آن با روانشناسى جديد تاليف آقاى
دكتر على اكبر سياسى رئيس دانشگاه تهران در فصل نظريههاى جديد راجع به عقل
و مبادى آن مىنويسد يكى از حكماء و روانشناسان معاصر برنسويگ كه در اين
باب تحقيقات دقيق دارد مىگويد حكماء نسبتبه اصول منطقى كه قبل از ظهور
علم بمعناى جديد اذهان را عارض شده بود سراب دوگانهاى را دنبال مىكنند
گروهى خواب دانشى را مىبينند كه منحصرا عقلى است و حاجتى بحس و تجربه
ندارد و گروه ديگر ادراك حسى را بتصور مىآورند كه از بكار انداختن فعاليت
مخصوص ذهن بىنياز باشد در صورتى كه حقيقت اينست كه علم انسان نتيجه رابطه
و اثر متقابل حس و عقل مىباشد .
اين رابطه و اثر متقابل را بعضى از دانشمندان تابع عوامل حياتى و عملى
دانستهاند و برخى بيشتر قائل به عوامل اجتماعى گرديدهاند گروه اول
معتقدند به اينكه نفس و عقل نفس ناطقه آلتى را ماند كه كارش سازگار ساختن
انسان با مقتضيات زندگى است زندگى ما را وادار مىكند به اينكه در موارد
مختلف كردار واحدى داشته باشيم و اين كيفيت در ما ايجاد عادت مىكند .
بارى جستجوى وحدت در ميان كثرت يكى از ضروريات حيات است و اين احتياج و
ضرورت است كه ما را بدرك مفاهيم مجرد و كلى و سرانجام بدرك مبدا هويت اصل
ضرورت حمل شىء بر نفس هر چيز خودش خودش است رهبرى و هدايت مىكند و اين
مبدا خود مبناى ساير مبادى عقلى حتى مبدا عليت واقع مىشود چه عليت عبارت
است از اطلاق نيازمندى مذكور به امورى كه در زمان جريان دارند يا بعبارت
ديگر ساختن قبلى آينده است در زمان حال برگسن مخصوصا باحتياجات فنى و صنعتى
بشر اهميت داده و آنها را موجد مبادى عقلى مىداند و مىگويد: فكر منطقى و
معقول زاده صنعت است گروهى ديگر از حكماء حصول معلومات اوليه و مبادى عقليه
را ناشى از هيئت اجتماعيه پنداشته يا لااقل تاثير عوامل اجتماعى را در اين
مورد در درجه اول قرار مىدهند تحقيقات اين دانشمندان در اخلاق و احوال و
معتقدات اقوام بدوى آنها را باين نتيجه رسانده است كه زندگى در اجتماع و
تشكيلات اجتماعى و تشريفات و معتقدات دينى منشا و موجب تصور زمان مكان علت
و عليت و ساير مبادى تصورى و تصديقى گرديده است و نيز همان تحقيقات توجه
داده استبه اينكه بر خلاف عقيده رائج و مختار عقل بشر از نظر منطقى در
امكنه و ازمنه مختلف پيوسته متشابه و يكسان نبوده و نيست چنانكه مثلا مبدا
عدم تناقض اختصاص به مردمانى دارد كه به درجه معينى از تكامل ذهنى نائل شده
و در اجتماعات نسبتا پيشرفته زندگى مىكنند ولى در ميان اقوام بدوى وجود
ندارد و براى افراد اين جماعات كه داراى عقايد خاصى هستند و مثلا از تتم
بهره مىگيرند و ممكنستخود را در آن واحد مثلا هم انسان و هم كلاغ يا
بزمجه بدانند تناقض محال نمىنمايد نه اينست كه در ذهن اين مردمان مبادى
عقلى وجود نداشته باشد بلكه هست ولى غير از آن است كه در ذهن اعضاء
اجتماعات مترقى است پس عقل و مبادى عقلى يكسان و ثابت در نفس انسان بوديعت
گذاشته نشده بلكه چيزى است كه بتناسب نيازمندىها و مقتضيات زندگى اجتماعى
و چگونگى تربيت آدمى بتدريجساخته و پرداخته مىشود بنا بر اين هيچيك از
نظريههاى عقلى مذهبان و تجربى مذهبان به وجهيكه بيان كردهاند نمىتواند
مورد قبول روانشناسى جديد باشد زيرا هر چند آنها در تحقيقات خود به راههاى
مختلف مىروند و مقدمات گوناگون بكار مىبرند ولى سرانجام بيك مقصد و نتيجه
مىرسند كه عبارت است از اعتقاد بوجود عقل و مبادى عقلى كه بصورت قطعى
تكوين يافته است اين عقل را چنانكه ديديم اصحاب عقل ناشى از ساختمان طبيعى
نفس انسان مىدانند و از اينرو معتقد به فطرى بودن مبادى اوليه و تقدم آنها
بر حس و تجربه هستند و اصحاب تجربه آنرا مؤخر بر حس و تجربه و مبادى را
زاده و ساخته و پرداخته شده اينها مىپندارند تحقيقات دقيقى كه در يكى دو
سده اخير در احوال و اخلاق مردمان بدوى و كودكان و ساير افراد انسان از
نژادها و طبقات مختلف بعمل آمده حكما و روانشناسان معاصر را در اين عقيده
متفق ساخته است كه اولا عقل و مبادى آن بتدريج و بتناسب با مقتضيات حياتى و
خصوصيات زندگى اجتماعى و چگونگى ساختمان دماغى افراد انسان و با گذشتن از
پيچ و خمها و قبول صورتهاى گوناگون تكون حاصل مىكند ثانيا چون هر يك از
عوامل حياتى و اجتماعى و نفسانى بسوى همانندى بلكه وحدت و يگانگى مىگرايند
عقل كه تحت تاثير آن عوامل است در تغييرات و تحولات خود همه جا و هميشه
توجه به اصول كلى متشابه دارد و وصول به مبدا هويت را مقصد قرار مىدهد و
از اينرو تفاهم افراد بشر را ممكن مىسازد ثالثا بنا بر اصول دوگانه فوق
عقل هميشه در حال تطور و تكوين و تكميل است و هيچگاه بصورت قطعى و ثابت و
غير قابل تغيير درنمىآيد و عقلى كه ظاهرا تكوين يافته يعنى داراى معلومات
اوليه و مبادى عقليه معينى گرديده است در واقع صورتى موقت است كه بخود
گرفته و قابل تغيير و تحول مىباشد در تاييد اين اصل كافى است مراحلى را كه
علوم طى مىكنند و گاه گاه سبب مىشوند كه نفس ناطقه از اصول علمى كه مسلم
بشمار مىرفته رو بگرداند و به اصول ديگرى اعتقاد حاصل كند يادآور شويم بنا
بر اين يكبار ديگر تكرار مىكنيم كه همانگونه كه هدف فعاليت مادى و بدنى
انسان اينست كه طبيعت را مطابق احتياجات خود سازد فعاليت نفسانى هم براى آن
است كه نفس حقيقت و واقع را با مقتضيات مخصوص خود مطابقت دهد .
نظريه بالا در آنچه مربوط بمطلب ما استشامل سه قسمت است: 1- علم محصول
همكارى حس و عقل است . 2- عقل و ادراكات عقلانى بتدريج تكوين پيدا مىكند و
از اول ساختمان پرداخته و كاملى ندارد . 3- اصول عقلانى تابع اصل انطباق با
محيط است.
از اين مطلب دو مطلب ديگر نتيجه مىشود: الف- عقل و اصول عقلانى در همه
اشخاص يكسان و مانند هم نيست . ب- عقل و اصول عقلانى با تغيير اوضاع و
شرايط و احتياجات تغيير مىكند .
نظريه ما راجع بقسمت اول همانست كه در مقاله 5 گفتيم در آن مقاله
دخالتحس را در پيدايش يك رشته تصورات و دخالت وجدان را در پيدايش يك رشته
تصورات ديگر و خالتحمل يا حكم را در پيدايش تصورات عمومى و دخالت عاقله را
در تعميم تصورات جزئى كه از راه حس يا راه ديگر حاصل مىشود و همچنين دخالت
تجربه را در پيدايش يك رشته احكام و تصديقات و دخالت مستقيم و بلا واسطه
عقل را در پيدايش يك رشته احكام و تصديقات ديگر كه بنام بديهيات اوليه يا
اصول و مبادى عقليه مىخوانديم بيان كرديم و نتيجهايكه از آن مقاله گرفتيم
اين بود كه علم بشر محصول همكارى حس و عقل است و ما در آن مقاله بين تصورات
مقدم بر حس و تصديقات مقدم بر تجربه فرق گذاشتيم بنا بر اين در اين قسمت ما
موافق نظريه بالا هستيم ولى با بيان مخصوصى كه در مقاله 5 شرح داديم از
تكرار آن بىنيازيم .
در قسمت دوم نيز نظريه موافق داريم اين نظريه كم و بيش از زمان ارسطو
رايجبوده و ابن سينا به بهترين وجهى آنرا توضيح داده ولى مطابق نظريه
ارسطو و ابن سينا نفس از آغاز جوهرى است مستقل از بدن و ادراكات عقلانى كه
براى وى به تدريج پيدا مىشود بمنزله اوصاف و عوارض يا نقشهائى است كه وى
را عارض مىشود .
كاملترين و جامعترين نظريه تكامل تدريجى عقل و معقولات نظريه محكم و
برهانى صدر المتالهين است كه از طرفى نفس را در آغاز امرى مادى و جسمانى
مىداند كه بتدريج كمال جوهرى حاصل مىكند و بمرتبه حس و خيال و سپس بمرتبه
عقل مىرسد و از طرف ديگر عقل و عاقل و معقول را متحد مىداند مطابق اين
نظريه نه نفس در آغاز جوهرى است مستقل از بدن و نه ادراكات عقلانى نقشها و
عوارض و اوصافى استبراى نفس مطابق اين نظريه پيدايش تدريجى معقولات عين
تكون تدريجى كمالى عقل و عاقله استبنا بر اين عقل و ادراكات عقلانى بتدريج
تكون پيدا مىكند و از اول ساختمان پرداخته و كاملى ندارد .
اختلاف نظر ما با نظريه فلاسفه و روانشناسان جديد در قسمتسوم است ما با
كمال احترامى كه نسبتبمطالعات و مشاهدات و تجربيات اين دانشمندان قائليم و
كمال قدردانى كه از زحمات اين دانشمندان در اينباره مىنمائيم بخود حق
مىدهيم كه استنباطى را كه اين دانشمندان از مطالعات خود كردهاند مورد
تجزيه و تحليل و انتقاد قرار دهيم .
همچنانكه از عبارات فوق استفاده مىشود اين دانشمندان اين نظريه را
بيشتر از مطالعه اخلاق و عادات و آداب و سنن مختلف مردمان پيدا كردهاند
زيرا در مطالعات خود برخوردهاند كه طرز افكار و عقايد هر ملتى متناسب
استبا احتياجات و شرايط مخصوص زندگانى آنها و نيز دريافتهاند كه با تغيير
احتياجات و شرايط زندگى طرز فكر و عقايد افراد يا جماعات فرق مىكند و از
طرف ديگر اين دانشمندان همه افكار و ادراكات را يكجور و مانند هم
پنداشتهاند ناچار استنباط كردهاند كه بطور كلى عقل و ادراكات تابع
احتياجات حياتى است .
چنين بنظر مىرسد كه با تفكيك و تميزى كه ما اكنون در اين مقاله بين
ادراكات حقيقى يا حقايق و ادراكات اعتبارى يا اعتباريات مىدهيم و افكار و
معتقداتى را كه بيشتر مورد مطالعه آن دانشمندان بوده يعنى همان اعتباريات
كه دستخوش تغيير و تبديل است مشخص مىكنيم اين سوء استنباط خود بخود از بين
مىرود و مشكل حل مىشود .
و اما آنچه در مورد خصوص اصل امتناع تناقض كه از حقايق است گفته شده يك
اشتباه ديگريست زيرا اولا فرضا توتميه يا دسته و طبقه ديگر كه خودشان را هم
كلاغ و هم حيوان ديگر مىدانند ربطى به اصل امتناع تناقض ندارد ثانيا از يك
نكته ديگر نبايد غفلت كرد و آن اينكه گاهى ذهن حكمى مىكند و بسرعت از آن
حكم اعراض و به ضد يا نقيض آن حكم مىگرايد و از اين حكم دومى نيز اعراض
مىكند و براى بار دوم بحكم اول مىگرايد و همچنين و شخص مىپندارد كه در
آن واحد ذهن دو حكم متناقض نموده است و اين التبراى اذهان بسيط و ساده كه
قدرت استدلال منطقى ندارند زياد دست مىدهد و ذهن هر اندازه از لحاظ منطقى
مجهزتر بوده باشد در احكام خود ثابتتر و راسختر است .
ذهن ما دامى كه قدرت استدلال منطقى پيدا نكرده روى تلقين يا تداعى معانى
يا چيز ديگر احكام و تصديقاتى مىكند كه مىتوان آنها را يكنوع سبق ذهن
دانست اين قبيل احكام بسرعت تغيير و تبديل پيدا مىكنند و جاى خود را
بيكديگر مىدهند مثلا طفل كه در تحت تاثير تلقينات پدر و مادر استبه آنچه
آنها مىگويند گرايش مىكند و لهذا اگر پدر به او بگويد چنين است قبول
مىكند كه چنين است و اگر فورا بگويد چنين نيست فورا ذهن كودك از حكم اولى
خود منصرف مىشود معتقد مىشود كه چنين نيست و شايد در ميان قبائل وحشى نيز
چنين باشد كه افراد در يك آن معتقد شوند كه كلاغند و در آن ديگر بسرعت
معتقد شوند كه كلاغ نيستند ولى هيچگاه در آن واحد نه ذهن كودك و نه ذهن
انسان وحشى بدو طرف نقيض گرايش پيدا نمىكند ثالثا عين ايرادى كه از طرف
طرفداران اين نظريه بر نظريه تجربى وارد كردهاند بطريق اولى بر خودشان
وارد است در همان كتاب صفحه 123 مىنويسد: مذهب تجربى اين اشكال را دارد كه
اصول و قواعدى كه در نتيجه حس و تجربه درست مىشود هميشه با حقايق تجربى
تطبيق نمىكند و نمىتواند كليت و قطعيت داشته باشد چه ممكن است طبيعت ذهن
را وادار به تغيير آن مبادى سازد و از اينرو علمى كه بر اين پايههاى
متزلزل استوار گرديده با خود آنها فرو مىريزد و از بين مىرود .
اشكال تزلزل اركان علم در اين نظريه قويتر است زيرا مطابق اين نظريه علم
محصول همكارى حس و عقل است و مبادى عقلى كه يكى از دو عنصر سازنده علم
هستند يك وضع ثابت و مطلق و تغيير ناپذير ندارند زيرا اين مبادى طبق
مقتضيات مخصوص محيط و احتياجات مخصوص زندگانى ساخته شده و در صورت تغيير
مقتضيات زندگانى آن قوهاى كه كارش سازگار ساختن انسان با مقتضيات زندگانى
است اين مبادى را رها و مبادى ديگرى بجاى اين مبادى بوجود خواهد آورد پس
هيچيك از اصول و قواعد علمى نمىتواند كليت و قطعيت داشته باشد زيرا ممكن
است در مقتضيات زندگانى تغييراتى حاصل شود و ذهن مجبور بترك اين مبادى و
پذيرفتن مبادى ديگرى بشود و از اينرو علمى كه بر اين پايههاى متزلزل
استوار گرديده با خود آنها فرو مىريزد و از بين مىرود .
اشكال فوق را بصورت يك برهان صريح و روشن بر رد نظريه بالا مىتوان
اقامه كرد باين بيان كه لازمه صحت و قبول اين نظريه تزلزل و عدم اعتبار
جميع قواعد و نظريههاى علمى و از آن جمله خود اين نظريه استيعنى صحت و
اعتبار اين نظريه مستلزم بطلان و عدم اعتبار خودش است زيرا مطابق اين نظريه
چنانكه مكرر گفته شده مبادى عقلى كه يكى از دو عنصر سازنده قواعد و قوانين
علمى است فرضهائى است كه طبق احتياجات مخصوص زندگانى بر اذهان ما تحميل شده
و در مورد هيچ نظريه و قاعده علمى نمىتوان گفت واقع و نفس الامر چنين
استبلكه همين قدر مىتوان گفتبحسب مبادى و اصولى كه فعلا بر اذهان ما
تحميل شده ما چنين حكم مىكنيم و البته اين نظريه شامل خودش نيز هستيعنى
در مورد خود اين نظريه نيز نمىتوانيم قائل شويم كه در واقع و نفس الامر
عقل و مبادى عقلى تابع اوضاع محيط استبلكه همين قدر مىتوانيم بگوئيم كه
بحسب مبادى و اصولى كه فعلا بر اذهان ما تحميل شده ما چنين حكم مىكنيم اما
واقع و نفس الامر چطور است نمىدانم پس اين نظريه در درجه اول فتوى ببطلان
و بى اعتبارى خودش مىدهد و خودش خودش را نقض مىكند و باصطلاح تيشه به
ريشه خود مىزند .
از آنچه در بالا گذشت معلوم شد كه استحكام بلكه امكان علم جز با نظريه
عقل و معقولات يقينى و ثابت و لا يتغير معنا ندارد و با قبول فرضيه تجربيون
در مورد عقل و مبادى عقلى كه در مقاله 5 گذشتيا فرضيه عدهاى از
روانشناسان جديد كه در اينجا شرح آن رفت نمىتوان به علم اعتماد و اطمينان
پيدا كرد و بايد براى هميشه دست از جزم و يقين شست و علم را كنار نهاد و
خواننده محترم اگر در مطالب مقالههاى 4 و 5 و آنچه در اينمقدمه گذشتبخوبى
دقت كرده باشد اين نتيجه صريح و روشن به دستش مىآيد كه ما بايد قبل از هر
تئورى فلسفى و هر قانون منطقى و هر قاعده علمى بوجود عقل و معقولات مطلق
نظرى اذعان داشته باشيم يعنى بايد بوجود يك سلسله ادراكات اذعان داشته
باشيم كه در تكوين و تشكيل خود از نفوذ احتياجات زندگانى و اوضاع محيط و
كيفيت مخصوص ساختمان مغز و اعصاب و ساير عوامل طبيعى آزاد است و همان
ادراكات كه پايههاى اوليه علوم و فلسفه نظرى را پىريزى مىكند و البته يك
سلسله ادراكات ديگرى نيز داريم كه تابع مقتضيات زندگانى هستند و دائما در
تغيير و تبديلند و يك سير نشوء و ارتقاء را طى مىكنند و در اصطلاح اين
مقاله ادراكات اعتبارى و افكار عملى خوانده مىشوند ولى چنانكه خواهيم ديد
اين سلسله ادراكات ربطى به عقل و معقولات مطلق نظرى ندارد و اين مقاله
كيفيت پيدايش و تكون و تطور آن ادراكات را بيان مىكند و البته پس از مشخص
شدن اين سلسله ادراكات بسيارى از اشتباهاتى كه در اين زمينه واقع شده رفع
خواهد شد .
مطالب و مسائل مربوط به افكار نظرى و افكار عملى زياد و از حدود بحث
فعلى ما خارج است همين اندازه كه تا كنون در اينمقدمه گفته شد براى فهم
مطالب خود مقاله كافى خواهد بود ما اگر بخواهيم در اين مقدمه به تفصيل وارد
همه آن مطالب بشويم با توجه به آنچه كم و بيش فلاسفه قديم و جديد در اين
موضوعات سخن راندهاند بس طولانى خواهد شد و البته در ضمن خود مقاله كه
كيفيت پيدايش و تكثر و تكامل ادراكات اعتبارى و رابطه آنها با احتياجات
زندگانى تشريح مىشود بسيارى از آن مسائل معلوم خواهد شد و ما در پاورقىها
توضيح كافى خواهيم داد