اصول فلسفه و روش رئالیسم ، جلد دوم

متفكر شهيد استاد مرتضى مطهرى

- ۱۸ -


1- اصل كوشش براى حيات

علماء علم الحيات در مطالعات خود باين نتيجه رسيده‏اند كه موجود زنده در يك كوشش دائمى است اين كوشش دائمى به طرف جلب نفع و فرار از زيان متوجه است هر كوشش و فعاليتى كه از موجود زنده سر مى‏زند منظور و مقصودى در آن نهفته است و آن منظور يا جلب منفعتى از منافع و يا دفع ضرر و خطرى از مضار و خطرات حيات است و بنابر اين محور تمام فعاليتهاى موجود زنده ادامه حيات يا تكميل آن است اين اصل يعنى اصل كوشش براى ادامه حيات يا تكميل آن گاهى بنام اصل كوشش بقاء خوانده مى‏شود .

اين اصل يكى از اصلهائى است كه داروين در نظريه معروف خود راجع به تبديل و تكامل انواع بدان تكيه كرده است اين مقاله راجع باين اصل بيان مخصوصى دارد كه در طى خود مقاله خواهد آمد .

2- اصل انطباق با محيط

موجود زنده در كوششى كه براى حيات مى‏كند ناچار است‏خود را طورى مجهز بسازد كه بتواند در محيطى كه هست‏بحيات خود ادامه دهد و ترديدى نيست كه عوامل طبيعى و شرايط ادامه حيات هميشه و همه جا يكسان نيست‏بلكه مختلف و متفاوت است اين اختلاف و تفاوت شرايط ادامه حيات قهرا موجب اختلاف و تفاوت احتياجات حياتى موجود زنده مى‏شود يعنى ادامه حيات در هر محيطى مستلزم مجهز بودن موجود زنده به وسايل و ابزارها و تجهيزات مخصوصى است كه احتياجات مخصوص آن محيط را رفع كند .

علماء علم الحيات و مخصوصا جانورشناسان در مطالعات خود باين نكته برخورده‏اند كه همواره با تغيير محيط و تغيير احتياجات در وضع تجهيزات وجودى موجود زنده تغييراتى حاصل مى‏شود كه با محيط و احتياجات جديد متناسب است اين تغييرات وجودى گاهى خود بخود و پنهان از شعور موجود زنده وقوع پيدا مى‏كند و گاهى آشكار يعنى گاهى موجود زنده از روى علم و شعور و اراده اين تغييرات را ايجاد مى‏كند و گاهى بدون آنكه خود توجه داشته باشد اين تغييرات و تجهيزات پيدا مى‏شود چنانكه مثلا اگر انسانى را به ارتفاع زياد ببرند خود بخود بر عده گلبولهاى قرمز خون وى افزوده مى‏شود تا بتواند اكسيژن را كه در آن ارتفاع تقليل يافته بمقدار كافى بخود جلب كند همچنانكه در نباتات نيز كم و بيش اين اصل حكمفرما است اين اصل بنام اصل انطباق با محيط خوانده مى‏شود بسيارى از علماء حيوان شناسى پيدايش اعضاء و جوارح و جهازات عجيب بدنى حيوانات را روى همين اصل توجيه كرده‏اند .

در اينكه وضع ساختمان وجودى موجود زنده متناسب با احتياجات وى است و هم در اينكه تغيير احتياجات موجب تغييراتى در ساختمان وجودى موجود زنده از لحاظ تجهيزات حياتى مى‏شود و اين تغيير تجهيزات همواره متناسب با رفع نيازمنديهاى حياتى است و به طورى است كه موجبات ادامه حيات را فراهم مى‏سازد علماء حيوان شناسى ترديدى ندارند و از قديم هم كم و بيش توجهى باين مطلب شده ابن سينا در كلمات خود اشاراتى باين مطلب كرده است ولى در اينكه علت‏حقيقى اين تغييرات در ساختمان وجودى موجود زنده چيست و هم در اينكه حدود اين تغييرات چقدر است و موجود زنده تا چه اندازه قدرت دارد كه فعاليت كرده خود را با محيط سازگار و براى ادامه حيات آماده كند اختلاف است‏بعضى علت اين تغييرات را همان عوامل طبيعى محيط مى‏دانند و بعضى خود احتياج را موجد و پديد آورنده مى‏دانند و بعضى نيروى حياتى را كه از آن بنفس ناميه در نباتات و نفس حيوانيه در حيوانات تعبير مى‏شود علت اين تغييرات و تجهيزات مى‏دانند و بعضى مستقيما اين تغييرات را مستند به علل ما وراء الطبيعه‏اى مى‏دانند قدر مسلم اينست كه علم تا كنون نتوانسته است علت واقعى اين تغييرات را نشان بدهد و آنچه گفته شده است از قبيل نظريه‏هاى فلسفى است كه با استدلالات فلسفى بايد صحت و سقم آنها را سنجيد ما در اينجا نمى‏توانيم از مطلب خودمان خارج شده وارد اين مطلب بشويم ناچار بجاى ديگر موكول مى‏كنيم آنچه مربوط بمطلب فعلى ما است همين قدر است كه چنين اصلى بنام اصل انطباق با محيط كه ما براى آنكه معناى عامترى را شامل شود آنرا اصل انطباق با احتياجات مى‏خوانيم بر وجود موجود زنده حكمفرما است و اين انطباق گاهى پنهان از شعور و گاهى آشكار واقع مى‏شود و اين اصل هم بر شئون جسمانى و هم بر شئون نفسانى حاكم است‏يعنى از جهازات مختلف بدنى گرفته تا احساسات قلبى و ملكات اخلاقى و عواطف و تمايلات درونى همه محكوم اين اصل هستند اينجا است كه با يك مطلب فوق العاده مهم و قابل توجه و بى سابقه كه بيش از هر چيز با منطق و فلسفه سر و كار دارد مواجه مى‏شويم و آن عبارت است از رابطه عقل و ادراكات عقلانى با اصل انطباق با محيط يعنى آيا همانطورى كه ساير شئون جسمانى بلكه نفسانى موجود زنده همواره طبق اصل انطباق با احتياجات متناسب است‏با محيط و احتياجات حياتى و با تغيير آن محيط و آن احتياجات تغيير مى‏كند عقل و ادراكات عقلانى و مخصوصا اصول و مبادى عقلانى كه بنام بديهيات اوليه خوانده مى‏شوند و در مقاله 5 اثبات شد كه آن اصول از لحاظ منطقى مقياس‏هاى اصلى فكر بشرند و پايه‏هاى افكار فلسفى و علمى رياضى و طبيعى روى آن اصول گذاشته شده است تابع اصل كلى انطباق با محيط است و هر محيطى عقل خاص و اصول عقلانى مخصوصى را ايجاب مى‏كند و همان عامل يا عواملى كه در ساير قسمتهاى ساختمان وجودى موجود زنده تجهيزاتى متناسب با احتياجات بوجود مى‏آورد و با تغيير احتياجات آن تجهيزات را تغيير مى‏دهد اعمال عقلانى را نيز تحت كنترل خود دارد يا نه و بعبارت ديگر در حال حاضر يك سلسله اصول و مبادى عقلانى در دست ما هست و ما روى آن اصول و مبادى فلسفه و منطق و علوم رياضى و طبيعى خود را بنا كرده‏ايم آيا اين اصول تابع اصل انطباق با محيط است و ذهن در تحت تاثير عامل يا عوامل تطبيق دهنده اين اصول را وضع و فرض كرده و با تغيير اوضاع محيط طبيعى يا اجتماعى و تغيير احتياجات اين اصول جاى خود را باصول موضوعه ديگرى خواهد داد يا نه و اگر چنين است ما چه اطمينانى مى‏توانيم به علم و فلسفه و منطق داشته باشيم .

مسلما تا اين مطلب تحقيق نشود مطالب و مسائلى كه در مقاله‏هاى 4 و 5 گذشت ناقص خواهد بود بلكه تا تكليف اين مطلب روشن نشود اساسا پاى منطق و فلسفه و علوم بجائى بند نخواهد بود و مخصوصا از آن جهت تحقيق اين مطلب لازم است كه بعضى از فلاسفه و روانشناسان جديد چنانكه خواهيم ديد مدعى شده‏اند كه مشاهدات و مطالعات آنها در عقايد و افكار ملل مختلف آنها را بهمين نتيجه رسانده است .

مسئله تعيين رابطه عقل و ادراكات عقلانى با اصل انطباق با احتياجات يك مسئله نو و بى‏سابقه‏ايست كه در اين مقاله مطرح شده و علتش اين است كه دو اصل بيولوژى فوق كه مى‏خواهيم رابطه افكار و ادراكات را با آنها بسنجيم دو اصلى است كه بيش از يك قرن و نيم از ورود آنها در صحنه علم نمى‏گذرد و اين دو اصل بيشتر از طرف دو شخصيت معروف يكى لامارك 1744 - 1829 و يكى داروين 1809 - 1882 مورد تاييد و تقويت قرار گرفت و هر چند سابقا باين دو اصل كم و بيش توجه مختصرى شده بود ولى ترديدى نيست كه بسيار مختصر و ناچيز بوده است .

روى همين جهت است كه حكمايى كه طرفدار نظريه ثبات و يكسانى و يك نواختى عقل و اصول عقلانى بوده‏اند از خود ارسطو گرفته تا فارابى و ابن سينا و صدر المتالهين در مشرق و تا دكارت و پيروانش در مغرب وارد اين مبحث نشده‏اند و تا آنجا كه ما اطلاع داريم اين اولين مرتبه است كه بوسيله اين سلسله مقالات از افكار و ادراكات و رابطه آنها با دو اصل بيولوژى بنام اصل كوشش براى حيات و اصل انطباق با احتياجات سخن به ميان مى‏آيد و بطور مستقل توضيح و تشريح مى‏شود كه ادراكات بر دو گونه است‏حقيقى و اعتبارى و ادراكات اعتبارى مولود اصل كوشش براى حيات و تابع اصل انطباق با احتياجات است و مانند بسيارى ديگر از شئون جسمانى و نفسانى يك سير تكاملى و نشؤ و ارتقاء را طى مى‏كنند و اين سير از چه نقطه آغاز و چگونه و به چه ترتيب طى مراحل مى‏كند و چه قواعد و قوانينى دارد بخلاف افكار و ادراكات حقيقى كه تابع اين اصل نيست و يك وضع ثابت و مطلق و يك نواختى دارد

همچنانكه قبلا اشاره شد نظريه تبعيت عقل و مطلق ادراكات عقلانى از اصل انطباق با محيط با نظريه تجربيون كه جميع اصول عقلانى را مولود تجربه مى‏داند از يك جهت مخالف و با نظريه تعقليون موافق است زيرا بوجود عقل و اصول عقلانى مستقل از تجربه قائل است چيزى كه هست‏بر خلاف نظريه تعقليون اين اصول را داراى جنبه مجرد و تغيير ناپذير نمى‏داند بلكه آنها را تغيير پذير و تابع اصل انطباق با احتياجات مى‏داند اينك عبارات ذيل مطلب را واضحتر مى‏كند .

در كتاب علم النفس ابن سينا و تطبيق آن با روانشناسى جديد تاليف آقاى دكتر على اكبر سياسى رئيس دانشگاه تهران در فصل نظريه‏هاى جديد راجع به عقل و مبادى آن مى‏نويسد يكى از حكماء و روانشناسان معاصر برنسويگ كه در اين باب تحقيقات دقيق دارد مى‏گويد حكماء نسبت‏به اصول منطقى كه قبل از ظهور علم بمعناى جديد اذهان را عارض شده بود سراب دوگانه‏اى را دنبال مى‏كنند گروهى خواب دانشى را مى‏بينند كه منحصرا عقلى است و حاجتى بحس و تجربه ندارد و گروه ديگر ادراك حسى را بتصور مى‏آورند كه از بكار انداختن فعاليت مخصوص ذهن بى‏نياز باشد در صورتى كه حقيقت اينست كه علم انسان نتيجه رابطه و اثر متقابل حس و عقل مى‏باشد .

اين رابطه و اثر متقابل را بعضى از دانشمندان تابع عوامل حياتى و عملى دانسته‏اند و برخى بيشتر قائل به عوامل اجتماعى گرديده‏اند گروه اول معتقدند به اينكه نفس و عقل نفس ناطقه آلتى را ماند كه كارش سازگار ساختن انسان با مقتضيات زندگى است زندگى ما را وادار مى‏كند به اينكه در موارد مختلف كردار واحدى داشته باشيم و اين كيفيت در ما ايجاد عادت مى‏كند .

بارى جستجوى وحدت در ميان كثرت يكى از ضروريات حيات است و اين احتياج و ضرورت است كه ما را بدرك مفاهيم مجرد و كلى و سرانجام بدرك مبدا هويت اصل ضرورت حمل شى‏ء بر نفس هر چيز خودش خودش است رهبرى و هدايت مى‏كند و اين مبدا خود مبناى ساير مبادى عقلى حتى مبدا عليت واقع مى‏شود چه عليت عبارت است از اطلاق نيازمندى مذكور به امورى كه در زمان جريان دارند يا بعبارت ديگر ساختن قبلى آينده است در زمان حال برگسن مخصوصا باحتياجات فنى و صنعتى بشر اهميت داده و آنها را موجد مبادى عقلى مى‏داند و مى‏گويد: فكر منطقى و معقول زاده صنعت است گروهى ديگر از حكماء حصول معلومات اوليه و مبادى عقليه را ناشى از هيئت اجتماعيه پنداشته يا لااقل تاثير عوامل اجتماعى را در اين مورد در درجه اول قرار مى‏دهند تحقيقات اين دانشمندان در اخلاق و احوال و معتقدات اقوام بدوى آنها را باين نتيجه رسانده است كه زندگى در اجتماع و تشكيلات اجتماعى و تشريفات و معتقدات دينى منشا و موجب تصور زمان مكان علت و عليت و ساير مبادى تصورى و تصديقى گرديده است و نيز همان تحقيقات توجه داده است‏به اينكه بر خلاف عقيده رائج و مختار عقل بشر از نظر منطقى در امكنه و ازمنه مختلف پيوسته متشابه و يكسان نبوده و نيست چنانكه مثلا مبدا عدم تناقض اختصاص به مردمانى دارد كه به درجه معينى از تكامل ذهنى نائل شده و در اجتماعات نسبتا پيشرفته زندگى مى‏كنند ولى در ميان اقوام بدوى وجود ندارد و براى افراد اين جماعات كه داراى عقايد خاصى هستند و مثلا از تتم بهره مى‏گيرند و ممكنست‏خود را در آن واحد مثلا هم انسان و هم كلاغ يا بزمجه بدانند تناقض محال نمى‏نمايد نه اينست كه در ذهن اين مردمان مبادى عقلى وجود نداشته باشد بلكه هست ولى غير از آن است كه در ذهن اعضاء اجتماعات مترقى است پس عقل و مبادى عقلى يكسان و ثابت در نفس انسان بوديعت گذاشته نشده بلكه چيزى است كه بتناسب نيازمندى‏ها و مقتضيات زندگى اجتماعى و چگونگى تربيت آدمى بتدريج‏ساخته و پرداخته مى‏شود بنا بر اين هيچيك از نظريه‏هاى عقلى مذهبان و تجربى مذهبان به وجهيكه بيان كرده‏اند نمى‏تواند مورد قبول روانشناسى جديد باشد زيرا هر چند آنها در تحقيقات خود به راههاى مختلف مى‏روند و مقدمات گوناگون بكار مى‏برند ولى سرانجام بيك مقصد و نتيجه مى‏رسند كه عبارت است از اعتقاد بوجود عقل و مبادى عقلى كه بصورت قطعى تكوين يافته است اين عقل را چنانكه ديديم اصحاب عقل ناشى از ساختمان طبيعى نفس انسان مى‏دانند و از اينرو معتقد به فطرى بودن مبادى اوليه و تقدم آنها بر حس و تجربه هستند و اصحاب تجربه آنرا مؤخر بر حس و تجربه و مبادى را زاده و ساخته و پرداخته شده اينها مى‏پندارند تحقيقات دقيقى كه در يكى دو سده اخير در احوال و اخلاق مردمان بدوى و كودكان و ساير افراد انسان از نژادها و طبقات مختلف بعمل آمده حكما و روانشناسان معاصر را در اين عقيده متفق ساخته است كه اولا عقل و مبادى آن بتدريج و بتناسب با مقتضيات حياتى و خصوصيات زندگى اجتماعى و چگونگى ساختمان دماغى افراد انسان و با گذشتن از پيچ و خمها و قبول صورتهاى گوناگون تكون حاصل مى‏كند ثانيا چون هر يك از عوامل حياتى و اجتماعى و نفسانى بسوى همانندى بلكه وحدت و يگانگى مى‏گرايند عقل كه تحت تاثير آن عوامل است در تغييرات و تحولات خود همه جا و هميشه توجه به اصول كلى متشابه دارد و وصول به مبدا هويت را مقصد قرار مى‏دهد و از اينرو تفاهم افراد بشر را ممكن مى‏سازد ثالثا بنا بر اصول دوگانه فوق عقل هميشه در حال تطور و تكوين و تكميل است و هيچ‏گاه بصورت قطعى و ثابت و غير قابل تغيير درنمى‏آيد و عقلى كه ظاهرا تكوين يافته يعنى داراى معلومات اوليه و مبادى عقليه معينى گرديده است در واقع صورتى موقت است كه بخود گرفته و قابل تغيير و تحول مى‏باشد در تاييد اين اصل كافى است مراحلى را كه علوم طى مى‏كنند و گاه گاه سبب مى‏شوند كه نفس ناطقه از اصول علمى كه مسلم بشمار مى‏رفته رو بگرداند و به اصول ديگرى اعتقاد حاصل كند يادآور شويم بنا بر اين يكبار ديگر تكرار مى‏كنيم كه همانگونه كه هدف فعاليت مادى و بدنى انسان اينست كه طبيعت را مطابق احتياجات خود سازد فعاليت نفسانى هم براى آن است كه نفس حقيقت و واقع را با مقتضيات مخصوص خود مطابقت دهد .

نظريه بالا در آنچه مربوط بمطلب ما است‏شامل سه قسمت است: 1- علم محصول همكارى حس و عقل است . 2- عقل و ادراكات عقلانى بتدريج تكوين پيدا مى‏كند و از اول ساختمان پرداخته و كاملى ندارد . 3- اصول عقلانى تابع اصل انطباق با محيط است.

از اين مطلب دو مطلب ديگر نتيجه مى‏شود: الف- عقل و اصول عقلانى در همه اشخاص يكسان و مانند هم نيست . ب- عقل و اصول عقلانى با تغيير اوضاع و شرايط و احتياجات تغيير مى‏كند .

نظريه ما راجع بقسمت اول همانست كه در مقاله 5 گفتيم در آن مقاله دخالت‏حس را در پيدايش يك رشته تصورات و دخالت وجدان را در پيدايش يك رشته تصورات ديگر و خالت‏حمل يا حكم را در پيدايش تصورات عمومى و دخالت عاقله را در تعميم تصورات جزئى كه از راه حس يا راه ديگر حاصل مى‏شود و همچنين دخالت تجربه را در پيدايش يك رشته احكام و تصديقات و دخالت مستقيم و بلا واسطه عقل را در پيدايش يك رشته احكام و تصديقات ديگر كه بنام بديهيات اوليه يا اصول و مبادى عقليه مى‏خوانديم بيان كرديم و نتيجه‏ايكه از آن مقاله گرفتيم اين بود كه علم بشر محصول همكارى حس و عقل است و ما در آن مقاله بين تصورات مقدم بر حس و تصديقات مقدم بر تجربه فرق گذاشتيم بنا بر اين در اين قسمت ما موافق نظريه بالا هستيم ولى با بيان مخصوصى كه در مقاله 5 شرح داديم از تكرار آن بى‏نيازيم .

در قسمت دوم نيز نظريه موافق داريم اين نظريه كم و بيش از زمان ارسطو رايج‏بوده و ابن سينا به بهترين وجهى آنرا توضيح داده ولى مطابق نظريه ارسطو و ابن سينا نفس از آغاز جوهرى است مستقل از بدن و ادراكات عقلانى كه براى وى به تدريج پيدا مى‏شود بمنزله اوصاف و عوارض يا نقش‏هائى است كه وى را عارض مى‏شود .

كاملترين و جامعترين نظريه تكامل تدريجى عقل و معقولات نظريه محكم و برهانى صدر المتالهين است كه از طرفى نفس را در آغاز امرى مادى و جسمانى مى‏داند كه بتدريج كمال جوهرى حاصل مى‏كند و بمرتبه حس و خيال و سپس بمرتبه عقل مى‏رسد و از طرف ديگر عقل و عاقل و معقول را متحد مى‏داند مطابق اين نظريه نه نفس در آغاز جوهرى است مستقل از بدن و نه ادراكات عقلانى نقشها و عوارض و اوصافى است‏براى نفس مطابق اين نظريه پيدايش تدريجى معقولات عين تكون تدريجى كمالى عقل و عاقله است‏بنا بر اين عقل و ادراكات عقلانى بتدريج تكون پيدا مى‏كند و از اول ساختمان پرداخته و كاملى ندارد .

اختلاف نظر ما با نظريه فلاسفه و روانشناسان جديد در قسمت‏سوم است ما با كمال احترامى كه نسبت‏بمطالعات و مشاهدات و تجربيات اين دانشمندان قائليم و كمال قدردانى كه از زحمات اين دانشمندان در اينباره مى‏نمائيم بخود حق مى‏دهيم كه استنباطى را كه اين دانشمندان از مطالعات خود كرده‏اند مورد تجزيه و تحليل و انتقاد قرار دهيم .

همچنانكه از عبارات فوق استفاده مى‏شود اين دانشمندان اين نظريه را بيشتر از مطالعه اخلاق و عادات و آداب و سنن مختلف مردمان پيدا كرده‏اند زيرا در مطالعات خود برخورده‏اند كه طرز افكار و عقايد هر ملتى متناسب است‏با احتياجات و شرايط مخصوص زندگانى آنها و نيز دريافته‏اند كه با تغيير احتياجات و شرايط زندگى طرز فكر و عقايد افراد يا جماعات فرق مى‏كند و از طرف ديگر اين دانشمندان همه افكار و ادراكات را يكجور و مانند هم پنداشته‏اند ناچار استنباط كرده‏اند كه بطور كلى عقل و ادراكات تابع احتياجات حياتى است .

چنين بنظر مى‏رسد كه با تفكيك و تميزى كه ما اكنون در اين مقاله بين ادراكات حقيقى يا حقايق و ادراكات اعتبارى يا اعتباريات مى‏دهيم و افكار و معتقداتى را كه بيشتر مورد مطالعه آن دانشمندان بوده يعنى همان اعتباريات كه دستخوش تغيير و تبديل است مشخص مى‏كنيم اين سوء استنباط خود بخود از بين مى‏رود و مشكل حل مى‏شود .

و اما آنچه در مورد خصوص اصل امتناع تناقض كه از حقايق است گفته شده يك اشتباه ديگريست زيرا اولا فرضا توتميه يا دسته و طبقه ديگر كه خودشان را هم كلاغ و هم حيوان ديگر مى‏دانند ربطى به اصل امتناع تناقض ندارد ثانيا از يك نكته ديگر نبايد غفلت كرد و آن اينكه گاهى ذهن حكمى مى‏كند و بسرعت از آن حكم اعراض و به ضد يا نقيض آن حكم مى‏گرايد و از اين حكم دومى نيز اعراض مى‏كند و براى بار دوم بحكم اول مى‏گرايد و همچنين و شخص مى‏پندارد كه در آن واحد ذهن دو حكم متناقض نموده است و اين الت‏براى اذهان بسيط و ساده كه قدرت استدلال منطقى ندارند زياد دست مى‏دهد و ذهن هر اندازه از لحاظ منطقى مجهزتر بوده باشد در احكام خود ثابت‏تر و راسختر است .

ذهن ما دامى كه قدرت استدلال منطقى پيدا نكرده روى تلقين يا تداعى معانى يا چيز ديگر احكام و تصديقاتى مى‏كند كه مى‏توان آنها را يكنوع سبق ذهن دانست اين قبيل احكام بسرعت تغيير و تبديل پيدا مى‏كنند و جاى خود را بيكديگر مى‏دهند مثلا طفل كه در تحت تاثير تلقينات پدر و مادر است‏به آنچه آنها مى‏گويند گرايش مى‏كند و لهذا اگر پدر به او بگويد چنين است قبول مى‏كند كه چنين است و اگر فورا بگويد چنين نيست فورا ذهن كودك از حكم اولى خود منصرف مى‏شود معتقد مى‏شود كه چنين نيست و شايد در ميان قبائل وحشى نيز چنين باشد كه افراد در يك آن معتقد شوند كه كلاغند و در آن ديگر بسرعت معتقد شوند كه كلاغ نيستند ولى هيچگاه در آن واحد نه ذهن كودك و نه ذهن انسان وحشى بدو طرف نقيض گرايش پيدا نمى‏كند ثالثا عين ايرادى كه از طرف طرفداران اين نظريه بر نظريه تجربى وارد كرده‏اند بطريق اولى بر خودشان وارد است در همان كتاب صفحه 123 مى‏نويسد: مذهب تجربى اين اشكال را دارد كه اصول و قواعدى كه در نتيجه حس و تجربه درست مى‏شود هميشه با حقايق تجربى تطبيق نمى‏كند و نمى‏تواند كليت و قطعيت داشته باشد چه ممكن است طبيعت ذهن را وادار به تغيير آن مبادى سازد و از اينرو علمى كه بر اين پايه‏هاى متزلزل استوار گرديده با خود آنها فرو مى‏ريزد و از بين مى‏رود .

اشكال تزلزل اركان علم در اين نظريه قويتر است زيرا مطابق اين نظريه علم محصول همكارى حس و عقل است و مبادى عقلى كه يكى از دو عنصر سازنده علم هستند يك وضع ثابت و مطلق و تغيير ناپذير ندارند زيرا اين مبادى طبق مقتضيات مخصوص محيط و احتياجات مخصوص زندگانى ساخته شده و در صورت تغيير مقتضيات زندگانى آن قوه‏اى كه كارش سازگار ساختن انسان با مقتضيات زندگانى است اين مبادى را رها و مبادى ديگرى بجاى اين مبادى بوجود خواهد آورد پس هيچيك از اصول و قواعد علمى نمى‏تواند كليت و قطعيت داشته باشد زيرا ممكن است در مقتضيات زندگانى تغييراتى حاصل شود و ذهن مجبور بترك اين مبادى و پذيرفتن مبادى ديگرى بشود و از اينرو علمى كه بر اين پايه‏هاى متزلزل استوار گرديده با خود آنها فرو مى‏ريزد و از بين مى‏رود .

اشكال فوق را بصورت يك برهان صريح و روشن بر رد نظريه بالا مى‏توان اقامه كرد باين بيان كه لازمه صحت و قبول اين نظريه تزلزل و عدم اعتبار جميع قواعد و نظريه‏هاى علمى و از آن جمله خود اين نظريه است‏يعنى صحت و اعتبار اين نظريه مستلزم بطلان و عدم اعتبار خودش است زيرا مطابق اين نظريه چنانكه مكرر گفته شده مبادى عقلى كه يكى از دو عنصر سازنده قواعد و قوانين علمى است فرضهائى است كه طبق احتياجات مخصوص زندگانى بر اذهان ما تحميل شده و در مورد هيچ نظريه و قاعده علمى نمى‏توان گفت واقع و نفس الامر چنين است‏بلكه همين قدر مى‏توان گفت‏بحسب مبادى و اصولى كه فعلا بر اذهان ما تحميل شده ما چنين حكم مى‏كنيم و البته اين نظريه شامل خودش نيز هست‏يعنى در مورد خود اين نظريه نيز نمى‏توانيم قائل شويم كه در واقع و نفس الامر عقل و مبادى عقلى تابع اوضاع محيط است‏بلكه همين قدر مى‏توانيم بگوئيم كه بحسب مبادى و اصولى كه فعلا بر اذهان ما تحميل شده ما چنين حكم مى‏كنيم اما واقع و نفس الامر چطور است نمى‏دانم پس اين نظريه در درجه اول فتوى ببطلان و بى اعتبارى خودش مى‏دهد و خودش خودش را نقض مى‏كند و باصطلاح تيشه به ريشه خود مى‏زند .

از آنچه در بالا گذشت معلوم شد كه استحكام بلكه امكان علم جز با نظريه عقل و معقولات يقينى و ثابت و لا يتغير معنا ندارد و با قبول فرضيه تجربيون در مورد عقل و مبادى عقلى كه در مقاله 5 گذشت‏يا فرضيه عده‏اى از روانشناسان جديد كه در اينجا شرح آن رفت نمى‏توان به علم اعتماد و اطمينان پيدا كرد و بايد براى هميشه دست از جزم و يقين شست و علم را كنار نهاد و خواننده محترم اگر در مطالب مقاله‏هاى 4 و 5 و آنچه در اينمقدمه گذشت‏بخوبى دقت كرده باشد اين نتيجه صريح و روشن به دستش مى‏آيد كه ما بايد قبل از هر تئورى فلسفى و هر قانون منطقى و هر قاعده علمى بوجود عقل و معقولات مطلق نظرى اذعان داشته باشيم يعنى بايد بوجود يك سلسله ادراكات اذعان داشته باشيم كه در تكوين و تشكيل خود از نفوذ احتياجات زندگانى و اوضاع محيط و كيفيت مخصوص ساختمان مغز و اعصاب و ساير عوامل طبيعى آزاد است و همان ادراكات كه پايه‏هاى اوليه علوم و فلسفه نظرى را پى‏ريزى مى‏كند و البته يك سلسله ادراكات ديگرى نيز داريم كه تابع مقتضيات زندگانى هستند و دائما در تغيير و تبديلند و يك سير نشوء و ارتقاء را طى مى‏كنند و در اصطلاح اين مقاله ادراكات اعتبارى و افكار عملى خوانده مى‏شوند ولى چنانكه خواهيم ديد اين سلسله ادراكات ربطى به عقل و معقولات مطلق نظرى ندارد و اين مقاله كيفيت پيدايش و تكون و تطور آن ادراكات را بيان مى‏كند و البته پس از مشخص شدن اين سلسله ادراكات بسيارى از اشتباهاتى كه در اين زمينه واقع شده رفع خواهد شد .

مطالب و مسائل مربوط به افكار نظرى و افكار عملى زياد و از حدود بحث فعلى ما خارج است همين اندازه كه تا كنون در اينمقدمه گفته شد براى فهم مطالب خود مقاله كافى خواهد بود ما اگر بخواهيم در اين مقدمه به تفصيل وارد همه آن مطالب بشويم با توجه به آنچه كم و بيش فلاسفه قديم و جديد در اين موضوعات سخن رانده‏اند بس طولانى خواهد شد و البته در ضمن خود مقاله كه كيفيت پيدايش و تكثر و تكامل ادراكات اعتبارى و رابطه آنها با احتياجات زندگانى تشريح مى‏شود بسيارى از آن مسائل معلوم خواهد شد و ما در پاورقى‏ها توضيح كافى خواهيم داد