پاسخ
اگر با ذهن روشن يك قضيه را اعم از بديهى و نظرى تامل كنيم خواهيم ديد
خود بخود با قطع نظر از خارج و محكى خود ممكن استبا خارج مطابقتبكند يا
نكند احتمال صدق و كذب و هيچگاه نمىپذيريم كه يك قضيه با جميع قيود واقعى
خود هم مطابقت را داشته باشد و هم نداشته باشد يعنى هم راستبوده باشد و هم
دروغ بوده باشد و هم راست نبوده باشد و هم دروغ نباشد و ازين روى اختيار
يكى از دو طرف اثبات و نفى در استقرار علم ادراك مانع از نقيض باصطلاح منطق
كافى نيستبلكه طرف ديگر را نيز ابطال بايد كرد و اين كار دخلى به ماده و
صورت قضايا ندارد بلكه با فرض تماميت ماده و صورت در يك قضيه براى استقرار
علم بايد يكى از دو طرف صدق و كذب را اثبات و طرف ديگر را نفى كرد .
فرقى كه بديهيات با نظريات دارند اينست كه نظريات براى دريافت ماده و
صورت مستمند ديگران هستند ولى بديهيات ماده و صورت را از خود دارند چنانكه
در طبيعت هر تركيب مفروض مستمند آخرين ماده تحليلى بوده ولى ماده ديگر ماده
نمىخواهد بلكه خود ماده است پس سنخ احتياج هر قضيه به قضيه استحاله اجتماع
و ارتفاع نقيضين اول الاوايل باصطلاح فلسفه غير از سنخ احتياج نظرى به
بديهى مىباشد كه احتياج مادى و صورى است .
توضيح اينكه ما اگر يك برهان رياضى را مثلا با نتيجهاش در نظر گرفته و
مورد بررسى قرار دهيم و با تامل كافى چشم را با برهان پر كرده و بسوى نتيجه
نگاه كنيم و بالعكس نتيجه را بدست ادراك سپرده و به برهان مراجعه نمائيم در
اين حركت فكرى با دو پيش آمد تازه مواجه خواهيم شد يكى اينكه اگر مواد
برهان مفروض را با مواد برهان ديگرى عوض كنيم مثلا قضاياى مستعمله در يك
برهان طبيعى را با قضاياى مستعمله در يك برهان رياضى عوض كنيم مشروط بر
اينكه شكل و ترتيب محفوظ بماند خواهيم ديد نتيجه روابط خود را با برهان قطع
كرده و سقوط كرد ديگر اينكه اگر جاى مقدمات برهان و ترتيب آنها را بهم زنيم
خواهيم ديد نتيجه اختلال پيدا نمود .
از اين بيان نتيجه گرفته مىشود:
1- چنانكه مواد تصديقات منتجه مقدمات در حصول نتيجه مؤثر هستند همچنين
هيئت و ترتيب مقدمات در نتيجه تاثير دارند .
2- چنانكه مواد قضايا يعنى قضيهاى تاليف بديهى دارند همچنان هيئت و
تاليف از جهت دخالت در نتيجه يا خود بديهى استيا منتهى به بديهى تفصيل اين
مطلب را از بحث قياسات نظرى و بديهى منطق بايد بدست آورد .
همانطورى كه از اين بيان روشن است توقفى كه نظرى به بديهى پيدا مىكند
يا در تولد ماده از ماده است و يا در تولد صورت از صورت و دخل بتوقف حكم
بيك حكم ديگر ندارد و آنچه گفته شده كه همه قضايا به قضيه امتناع اجتماع و
ارتفاع نقيضين متوقف مىباشد مراد از وى توقف علم و حكم است نه توقف مادى و
صورى .
اشكال
دانشمندان ماديت تحولى (فلسفه مادى جديدى كه بنام
ماترياليسم ديالكتيك خوانده مىشود و دو شخصيت معروف بنام كارل ماركس و
فردريك انگلس بانيان اصلى آن بشمار مىروند داراى يك تئورى فلسفى و يك روش
منطقى است تئورى فلسفى وى ماترياليستى است كه وجود را مساوى با ماده
مىداند و وجود ماوراء مادى را منكر است و روش منطقى وى شيوه و روش خاصى
است كه در طرز تحقيق و راه يافتن بمعرفت طبيعت پيش گرفته و معتقد است كه
تنها با اين روش و اين طرز تحقيق است كه مىتوان طبيعت را شناخت و بان
معرفتحقيقى حاصل كرد اين روش تحقيق كه همان روش ديالكتيكى ماركسيستى است
عبارت است از طرز تفكر مبتنى بر چند اصل از اصول كلى كه حاكم بر طبيعت است
و به عقيده آنان يگانه طرز تفكر و شيوه مطالعهاى كه طبيعت و اجزاء طبيعت
را آن طور كه هست مىشناساند همانا مطالعهاى است كه طبق اين اصول صورت
بگيرد اين اصول از اين قرار است:
اصول چهارگانه ماترياليسم ديالكتيك
الف- ماهيت هر چيزى عبارت است از رابطه آن چيز با ساير اجزاء طبيعت هيچ
چيز و هيچ جزئى از اجزاء طبيعتبخودى خود قابل شناسائى نيست و بنابر اين
اگر موجودى از موجودات طبيعت را بخواهيم مطالعه كنيم بايد مجموع ارتباطات
وى را با ساير اشياء بدست آوريم و آنرا در تحت تاثير محيط مخصوصى كه خواه
ناخواه ماهيت او را تحت نفوذ گرفته است مطالعه كنيم استالين در جزوه
ماترياليسم ديالكتيك و ماترياليسم تاريخى مىگويد متود ديالكتيك معتقد است
كه هيچگونه پديدهاى در طبيعت منفردا و بدون در نظر گرفتن روابط آن با ساير
پديدههاى محيطش نمىتواند مفهوم واقع شود زيرا پديدهها در هر رشته از
طبيعت كه تصور كنيم وقتى خارج از شرايط محيط در نظر گرفته شوند به امرى بى
معنى تبديل خواهد شد .
اين اصل بعنوان اصل تبعيت جزء از كل و يا اصل تاثير متقابل و يا اصل
پيوستگى عمومى اشياء خوانده مىشود .
ب- همه چيز دائما در تغيير و حركت و شدن استسكون وجود ندارد و فكر نيز
كه از خواص طبيعت است تابع همين قانون تغيير و حركت است 120 انگلس مىگويد
دنيا را نبايد بصورت مخلوطى از اشياء ثابت و تمام شده تصور نمود بلكه دنيا
عبارت است از مخلوطى از سيرهاى تحولى كه در آن موجوداتى كه ظاهرا ثابت
مىباشد و همچنين انعكاس اين موجودات در ضمير انسان كه همان افكار باشد
دائما در حال سير تحولى و انهدام مىباشند اين اصل معمولا اصل تغيير يا اصل
حركتيا اصل تكامل خوانده مىشود .
ج- تغيير و حركت همواره بحالتيك نواخت نيست لحظاتى فرا مىرسد كه اين
تغييرات تدريجى حالتشديد و انقلابى بخود مىگيرد و منجر به تغيير در كيفيت
مىشود استالين مىگويد ديالكتيك بر خلاف متافيزيك سير تكاملى را يك جريان
ساده نشو و نما كه در آن تغييرات كمى منجر به تغييرات كيفى نشود نمىداند
بلكه تكامل را از تغييرات كم اهميت و پنهانى كمى مىداند كه بتغييرات كيفى
آشكار و اساسى منتهى مىگردد اين اصل معمولا بنام اصل جهش خوانده مىشود .
د- حركت تكاملى اشياء در نتيجه تناقضات و تضادهائى كه در داخل اشياء
وجود دارد صورت مىگيرد استالين مىگويد متود ديالكتيك بر آنست كه جريان
تكامل پستبه عالى نتيجه تكامل و توسعه هم آهنگ پديدهها نبوده بلكه بر عكس
در اثر بروز تضادهاى داخلى اشياء و پديدهها و در طى يك مبارزه بين تمايلات
متضاد كه بر اساس آن تضادها قرار گرفته است انجام مىگيرد .
ژرژ پوليستر در اصول مقدماتى فلسفه مىگويد نه تنها امور بيكديگر تبديل
مىشوند بلكه هيچ امرى بتنهائى و همانكه هست نمىماند و عبارت از چيزى
خواهد بود كه شامل ضد خودش نيز هست و هر چيز آبستن ضد خود مىباشد امور
عالم در عين حال هم خود و هم ضد خود مىباشند تغيير و تحول امور از آن جهت
است كه داراى تضاد مىباشند و تحول از آن جهت دست مىدهد كه هيچ چيز با
خودش سازگار نيست تخمى كه در زير مرغ است در داخل خود دو قوه دارد يكى آنكه
مىخواهد تخم را بحالتخود نگهدارد ديگرى آنكه مىخواهد تخم را تبديل به
جوجه كند از اينرو تخم با خودش سازگار نيست چيزى كه از نفى مشتق مىشود
حالت اثبات پيدا مىكند جوجه اثباتى است كه از نفى تخم خارج مىشود اين يكى
از مراحل تكامل است مرغ از تغيير جوجه بوجود مىآيد و در خلال اين تحول بين
قوايى كه مىخواهند جوجه را بهمين حال نگهدارند و قوايى كه مىخواهند جوجه
را به مرغ تبديل كنند كشمكش است مرغ نفى جوجه است و جوجه به نوبه خود محصول
نفى تخم مىباشد پس مرغ نفى در نفى است و اين شيوه عمومى ديالكتيكى است .
1- اثبات كه تز نام دارد حكم .
2- نفى آنتى تز ضد حكم .
3- نفى در نفى سنتز .
اين اصل معمولا بنام اصل تضاد يا اصل مبارزه اضداد خوانده مىشود
همان طورى كه گفته شد تئورى فلسفى ماترياليسم ديالكتيك بر اساس ماديت و
نفى وجود ما وراء مادى قرار دارد و طرز تفكر منطقى وى بر اساس اصول
چهارگانه فوق مىباشد ما در اين مقاله كه افكار و ادراكات و كيفيت پيدايش
تكثر در ادراكات را مورد تجزيه و تحليل قرار دادهايم از موضوع بحثخارج
نشده وارد انتقاد تئورى ماترياليستى و بحث در اطراف اصول چهارگانه ديالكتيك
نمىشويم آنچه مربوط به تئورى كلى فلسفى استبطور مشروح در مقاله 14 و آنچه
مربوط به توجيه قوانين كلى و اصول عمومى حاكم بر طبيعت است در مقاله 10
بيان خواهيم كرد هر يك از اصول چهارگانه ديالكتيك كم و بيش از قديم و جديد
در مقام توجيه قوانين عمومى طبيعت طرفدارانى داشته و دارد و بعضى از آن
اصول با قطع نظر از نقطههاى ضعفى كه در منطق ماديين است قابل قبول است و
ما مفصلا در مقاله 10 در اين خصوص گفتگو خواهيم كرد آنچه مربوط به اين
مقاله است كه در متن بيان شده عقايد و نظرياتى است كه طرفداران ماترياليسم
ديالكتيك روى اصول چهارگانه فوق و روى تئورى ماترياليستى خود در باره
ادراكات و افكار اظهار داشتهاند در اينجا است كه منطق ماديين يك منظره
عجيب و وضع مخصوص به خودى پيدا مىكند اصول كلى آن عقايد از اين قرار است:
نقد اصول فوق
الف- هيچ چيز خودش خودش نيست هر چيز خودش غير خودش است اگر بگوئيم الف
الف است و غير الف نيست غلط است زيرا اين طرز فكر يكى از آنجا سرچشمه
مىگيرد كه اشياء را از يكديگر جدا و بى رابطه فرض كنيم ولى مطابق اصل اول
ديالكتيك هيچ چيزى نه در خارج و نه در فكر ماهيتى جدا از ماهيتساير اشياء
ندارد ماهيت هر چيزى مجموعه ارتباطات متقابل آن شىء استبا ساير اشياء و
يكى از آنجا كه براى اشياء ماهيتى ثابت چه در فكر و چه در خارج فرض كنيم
ژرژ پوليستر مىگويد يكسان بودن بمعناى يكجور ماندن و تغيير شكل ندادن است
اكنون بايد ديد كه از اين خاصيت متافيزيك اصل يكسان بودن چه نتايج عملى
بدست مىآيد وقتى بهتر ديديم كه موجودات را لا يتغير بشمريم خواهيم گفت
زندگى زندگى و مرگ هم مرگ آنچه متافيزيك قائل است در مورد يكسان بودن و در
مورد اينكه هر چيزى خودش فقط خودش است در مورد مفاهيم و تصورات ذهنى است نه
در مورد اعيان خارجى متافيزيك مىگويد هر مفهومى در ذهن منعزل از مفهوم
ديگرى است و تصور هر چيز غير از تصور ديگرى است تصور زندگى غير از تصور مرگ
و تصور سفيدى غير از تصور جسم و .
اين خاصيت از براى تصورات از آنجا حاصل مىشود كه تصورات خاصيت مادى
ندارد و اگر تصورات مادى بودند تصور هر چيز با تصور هر چيز ديگر يكى مىشد
يعنى واقعا از هيچ چيزى تصور تشخيص دهندهاى نداشتيم ماديين روى اصل قانون
عمومى حركت كه افكار را مشمول آن مىدانند و اصل اينكه ادراكات نيز تحت
تاثير محيط تغيير ماهيت مىدهند چارهاى ندارند كه اين اصل متافيزيك را
انكار كنند .
اين اصل را كه ماديين منكر آن در فكر هستند بنام اصل عينيتيا اصل
هويتخوانده مىشود و يكى از اصول و پايههاى اوليه فكر بشر است روانشناسى
جديد نيز وجود اين اصل فكرى را تصديق كرده است اين اصل نسبتبتصورات ذهنى
همان مقامى را دارد كه اصل امتناع تناقض در تصديقات همانطورى كه اگر اصل
امتناع تناقض را از فكر بشر بيرون بكشيم هيچ حكمى نسبتبه هيچ قضيهاى
استقرار پيدا نخواهد كرد همچنين اگر اين اصل را از فكر بشر بيرون بكشيم هيچ
تصورى نسبتبه هيچ چيز نخواهيم داشت زيرا لازم مىآيد كه در فكر ما تصور هر
چيزى عين تصور همه چيز بوده باشد .
اصل تبعيت جزء از كل يا اصل تاثير و رابطه متقابل در طبيعت مورد قبول
دانشمندان است و باقرار و اعتراف خود ماديين اولين بار اين اصل از طرف
افلاطون و ارسطو ابراز شد لكن آنچه الان هم مورد قبول دانشمندان است نه به
اين معنى است كه ماهيت هر چيزى مجموعه ارتباطات آن شىء استبا ساير اشياء
و بالخصوص اين اصل آن نتيجه بى معنى را در مورد تصورات و افكار نمىدهد خود
ماديين نيز بالفطره اصل عينيت را در افكار و تصورات قبول دارند زيرا آنان
مىگويند هر پديدهاى مجموع روابط و مناسبات خودش استبا ساير پديدههاى
مجاورش پس آنان نيز قبول دارند كه هر پديدهاى كه در صدد تحقيق روابط و
مناسبات آن باشند در فكر خودى دارد كه شخص تحقيق كننده بدنبال تعيين روابط
و مناسبات همان خود پديده است نه غير آن با ساير پديدهها ماديين نيز
بالفطره اعتراف دارند كه فكر در هر چيز عين فكر در باره همه چيز نيست و
تحقيق علمى در باره هر پديده عين تحقيق علمى در باره ساير پديدهها نيست و
اين خود اعتراف به اصل عينيت است و همانطورى كه در متن بيان شده عينيتبه
طورى لزوم عمومى با مفاهيم دارد كه حتى سلب عينيت نيز بعينه مستلزم اثبات
عينيت است زيرا هر گاه شخص در صدد انكار عينيتبرآيد همان عين عينيت و خود
او را مىخواهد نفى كند نه چيز ديگر را پس در فكر آنكسى كه در صدد انكار
اصل عينيتبرمىآيد مفهوم عينيت همان مفهوم عينيت است نه چيز ديگر .
انگلس در كتاب لودويك فويرباخ ديالكتيك را تعريف مىكند و مىگويد كه آن
عبارت است از علم قوانين حركت چه در جهان خارجى چه در انديشه انسانى آيا در
فكر انگلس ديالكتيك ديالكتيك استيا چيز ديگر آيا آنگاه كه در صدد تعريف
ديالكتيك است ديالكتيك در فكر وى مثلا متا فيزيك است و هزارها چيز ديگر يا
آنكه در فكر وى ديالكتيك فقط ديالكتيك است .
ب- روى قانون عمومى حركت و تغيير تمام افكار و احكام ذهنى نيز در جريان
و تغييرند و هيچ فكر ارزش دائمى ندارد و لهذا حقيقت موقت است و هيچ فكرى از
افكار حقيقى صحت مطلق و دائم ندارد انگلس در كتاب لودويك فويرباخ مىگويد
باين ترتيب انسان براى هميشه از خواستن راه حلهاى قطعى و حقايق دائمى
خوددارى مىكند و متوجه جنبه محدود هر نوع معلوماتى مىباشد كه اين معلومات
تابع شرايطى مىباشد كه در آن شرايط حاصل شده است
در مقاله 3 اثبات شد كه افكار و ادراكات خصائص عمومى ماده را ندارند و
در مقدمه و پاورقى مقاله 4 راجع به اين جهت كه آيا حقيقت موقت استيا دائمى
و آيا حقيقت متحول و متكامل استبه حد كافى استدلال شد رجوع شود در اينجا
همين قدر مىگوئيم كه آيا تئورى فلسفى ماترياليسم ديالكتيك و اصول منطقى آن
حقائقند يا نه و اگر حقائقند آيا حقائق دائمى هستند و جهان هستى و قوانين
طبيعت را براى هميشه توجيه مىكنند يا نه اگر اصلا حقيقت نيستند پس ماديين
چه ادعائى دارند و اگر حقيقتاند آيا موقتاند و ارزش موقت دارند و روى
قانون تكامل و مثلث تز و آنتىتز و سنتز تبديل به ضد خود شده يا مىشوند پس
اين همه جار و جنجال و هو يعنى چه و چرا لنين مىگويد نمىتوان هيچيك از
قسمتهاى اصلى فلسفه ماركسيسم را كه كاملا با فولاد ساخته شده تغيير داد و
اگر اين تئورى فلسفى و آن اصول منطقى حقايق دائمى هستند پس اين نظريه كه هر
حقيقتى موقت است غلط است .
بعلاوه خود اين حكم كه هر حقيقتى موقت است آيا حقيقت استيا نيست اگر
حقيقت است آيا موقت استيا دائمى اگر دائمى است پس تمام حقيقتها موقت
نيستند و مورد استثناء پيدا شد و اگر موقت است پس بطور كلى و مطلق و دائمى
نمىتوان گفت تمام حقيقتها موقت است اساسا لازمه اين نظريه فرو رفتن در شك
مطلق و دم فرو بستن و خوددارى از هر گونه اظهار نظر در باره هر چيزى
استحتى در باره حقايق تاريخى هم نمىتوان اظهار نظر قطعى كرد زيرا هر
حقيقت تاريخى فكرى است كه در مغز جاى دارد و مشمول قانون تغيير و تبديل است
و مثلا اين فكر كه انقلاب اكتبر در 1917 ميلادى بوده براى مدت موقتى حقيقت
است و بعد از چندى ارزش حقيقى خود را از دست مىدهد اساسا روى نظريه تغيير
فكر حتى حقيقت موقت هم معنى ندارد يعنى هيچ فكر براى يك مدت موقت نيز
نمىتواند باقى بماند زيرا جريان و تغيير و حركت لاينقطع است و هيچ چيز در
لحظه دوم آن نيست كه در لحظه اول بوده حقيقت اينست كه اگر براى فكر و
ادراكات وجود متغير و گذران و سيال قائل شويم ناچار بايد امكان علم را منكر
شويم و همه چيز را مجهول بدانيم و همان طورى كه در متن بيان شده بايد گفت
همه چيز مجهول است و حتى خود اين قضيه كه همه چيز مجهول است نيز مجهول است
.
از اين جهت است كه حكما از دير زمان دريافتهاند كه نحوه وجود ادراكات
غير از نحوه وجود حركت و تغيير است ما در پاورقىهاى همين مقاله صفحه 41 -
40 گفتيم كه وجود مادى شاغل مكان و متغير در زمان خودش از خودش پنهان و
محتجب است و ما كه اشياء مكانى و زمانى همه را در جاى خود و در مرتبه خود
درك مىكنيم از آن جهت است كه ادراكات ما داراى ابعاد مكانى و زمانى نيستند
و حتى خود حركت را كه هيچ جزء مفروضى از آن با جزء مفروض ديگر در زمان
مجتمع نيستند از آن جهت مىتوانيم درك كنيم كه فكر ما مىتواند در ظرف خود
بجزء متقدم و جزء متاخر جزء گذشته و جزء رونده احاطه پيدا كند و همه را
همانطور كه هستند در جاى خود و در مرتبه خود در ظرف خويش بگنجاند و اگر
فرضا افكار و ادراكات نيز وجود جمعى و احاطى نمىداشتند ادراك ميسر نبود .
از يك اشتباه جلوگيرى مىكنيم ما نمىخواهيم مانند بعضى از فلاسفه اروپا
ادعا كنيم كه ادراك كردن مستلزم ساكن فرض كردن اشياء استبلكه بر عكس نظريه
ما اينست كه ادراك و مطالعه حركت و تغيير واقعى اشياء از آن جهتبراى ذهن
ميسر است كه خود ذهن داراى وجهه ثابت و جمعى و احاطى است .
ج- بين وجود و عدم و نفى و اثبات اختلافى نيستيك چيز ممكنست موجود باشد
و در عين حال معدوم باشد يك قضيه ممكنست راستباشد و در عين حال دروغ باشد
بين راست و دروغ و صحيح و غلط و نفى و اثبات اختلافى نيست 126 ژرژ پوليستر
مىگويد در نظر متافيزيسين موجودات و انعكاس آنها در مغز و ادراكات مسائل
جداگانهاى هستند كه بايستى تكتك و پشتسر هم بطرز ثابت و منجمد و جدا از
تغييرات مورد مطالعه قرار گيرند و آنتىتز ضد حكم را بلا واسطه و جدا از
حكم مىداند يا مىگويد بله بله يا مىگويد نه نه و غير از آن عقيدهاى
جايز نيستبتصور او از بودن و نبودن يكى را بايد انتخاب كرد .
انگلس در كتاب لودويك فويرباخ مىگويد همچنين انسان ديگر از تناقضاتى كه
بموجب علوم ما وراء الطبيعه قديم ثابت و تغيير ناپذير قلمداد شده بود از
قبيل ضديت درست و ادرستخير و شر يكسان و متغاير حتمى و اتفاقى و غيره
واهمهاى ندارد مىدانيم كه اين تناقضات داراى ارزشى نسبى است و آنچه امروز
درست تلقى مىشود جنبه نادرست و مستترى دارد كه بعدها ظاهر خواهد شد و آنچه
كه امروز نادرست تلقى مىشود جنبه درستى هم دارد كه در اثر آن در قديم درست
تلقى مىشد آنچه كه ما واجب الوقوع مىدانيم مركب از وقايع كاملا اتفاقى
است و آنچه را كه ما اتفاقى مىدانيم فقط ظاهرى است كه در زير آن وجوب و
لزوم پنهان شده است .
فلسفه مادى جديد چون در طبيعت قائل به اصل مبارزه اضداد و تبديل شىء به
ضد خود است و از طرفى هم افكار را صرفا مادى مىداند و از طرف ديگر بين
تضاد و بين تناقض و ايجاب و سلب فرق نگذاشته اصل امتناع تناقض را در افكار
منكر مىشود و البته گرفتارى در يك بنبستهائى رجوع شود به جلد اول ارزش
معلومات نيز كمك كرده است تا اين فلسفه خود را مجبور ديده است كه يكباره
اين اصل مسلم فكرى را انكار كند و مدعى شود مانعى نيست كه يك چيز هم
راستباشد و هم دروغ هم صحيح باشد و هم غلط .
ما قبلا توضيح داديم كه با صرفنظر كردن از اصل امتناع تناقض اساس تمام
علوم واژگون خواهد شد همانطورى كه گفتيم قانون علمى براى ذهن بشر يعنى
گرايش ذهن بيك قضيه خاص و اعراض از طرف مقابلش خود شما كه در فكر خود يك
تئورى فلسفى را پذيرفتهايد و ادعا مىكنيد وجود مساوى استبا ماده لابد در
ذهن خود باين قضيه گرايش پيدا كردهايد و از مقابل اين قضيه كه وجود مساوى
نيستبا ماده اعراض كردهايد و همچنين هر يك از اصول چهار گانه ديالكتيك را
كه پذيرفتهايد ناچار از نقطه مقابل اين اصول اعراض كردهايد پس شما هم در
مورد تئورى فلسفى و اصول منطقى خود گفتهايد بله بله و نسبتبه تئورى فلسفى
و اصول منطقى متافيزيك گفتهايد نه نه .
از علوم مثال مىآوريم ما در رياضيات زحمت مىكشيم و برهانى براى يك
مسئله اقامه مىكنيم و نتيجهاى اثبات مىكنيم و ناچار ذهن آن نتيجه را
مىپذيرد و از نقطه مقابل آن نتيجه اعراض مىكند زيرا آن نتيجه را با نقطه
مقابلش قابل جمع نمىداند همانطورى كه در متن بيان شده چگونه متصور است كه
در مورد نظريهاى برهانى اقامه شده و نتيجهاى را اثبات نمايد و در عين حال
تكذيب نتيجه به برهان صدمه نزند .
اين بود سه اصل اساسى از اصولى كه ماترياليسم ديالكتيك در مورد افكار و
ادراكات دارد و اين سه اصل درست نقطه مقابل سه اصلى است كه ساير سيستمهاى
فلسفى و بالخصوص متافيزيك دارد متافيزيك در مورد افكار قائل به سه اصل
عينيت ثبات امتناع تناقض است و خواننده محترم متوجه شد كه امكان علم موقوف
باين سه اصل است كه متافيزيك قائل است و با فرض انكار هر يك از اين سه اصل
حصول علم غير ميسر است .
آشنايان به فلسفه و تاريخ فلسفه آگاهند كه سوفسطائىگرى جز انكار امكان
علم چيزى نيستسوفسطائيان قديم براى خراب كردن امكان علم تنها به انكار اصل
امتناع تناقض قناعت كردهاند ولى ماديين در مطلب ديگر اضافه كردند كه هر يك
از آن دو نيز اگر مورد قبول واقع شود كافى است در نفى امكان علم و عجب
اينست كه اين آقايان در عين حال تئورى فلسفى و اصول منطقى دارند و مدعى جزم
در باره آنها هستند و حال آنكه سوفسطائيان متوجه شده بودند كه با انكار اصل
امتناع تناقض از هر گونه تئورى فلسفى و اصول جزمى منطقى بايد چشم بپوشند
عجبتر آنكه اين آقايان خود را حامى و طرفدار علم
1- اصل عينيتيعنى هر چيز خودش عين خودش مىباشد .
3- اصل امتناع اجتماع ضدين يعنى وجود و عدم يكجا گرد نمىآيند .
اجتماع نقيضين را كه اجتماع صدق و كذب يا اجتماع سلب و ايجاب از يك
جهتحقيقى بوده باشد تبديل به متناقضين سپس تبديل به ضدين كردهاند و معنى
وجود و عدم را از معنى ايجاب و سلب توسعه داده و بمورد قوه و فعل شامل
گرفته و سپس اين تعبير و تفسير را نمودهاند .
ولى پس از اينكه علم امروزه با پيشرفتشگرف و تازه خود قانون تحول و
تكامل عمومى را سر و صورت داده و سازمان تز و آنتى تز و سنتز بودن نبودن
شدن را تاسيس نمود ديگر تكيه گاهى براى سه اصل نامبرده متافيزيك و منطق وى
نمانده و از ارزش ديرين خود افتادهاند زيرا بموجب سازمان نامبرده هر
موجودى واقعيتبود و هستى خود را دارا است كه حافظ وضع فعلى او مىباشد و
چون در تبدل است نبود و نيستى خود را همراه خود داشته و مىپرورد و از
مجموع اين هستى و نيستى و بود و نبود موجود ديگر پيدا مىشود و در عين حال
كه مراتب سهگانه بود و نبود و شد به سه مرحله مترتب اين موجود متعلق
مىباشد از مرحله دويم وى نبود نيز شروع كرده و منطبق مىشوند يعنى نبود
بود و شد نبود مىشود و يك وجود بعدى كه از شد بواسطه تبدل بوجود آمده شد
مىشود و بهمين قياس .
با اين ترتيب ديگر موردى براى اصل ثبات و عينيت و امتناع اجتماع ضدين
نمىماند دانشمندان مادى با اتكاء باين نظريه پس از اين بيان اجمالى به يكى
يكى از بديهيات و همچنين به نظرياتى كه در ابواب مختلفه منطق اثبات شده
حمله نموده و بى ارزشى آنها را با بيانهائى كه از اين بيان سرچشمه مىگيرند
ابطال نموده مثلا در مورد حد مىگويد حد كه منطق متافيزيك مىگويد كه
مجموعه اجزاى ماهيتشىء معرف او است وقتى مىتواند درستبوده باشد كه شىء
مهيتى جدا از ديگر مهيات داشته باشد و حال آنكه چنين نيست وقتى مىتواند
درستبوده باشد كه ماهيتشىء در يك حال ثابتبماند و حال آنكه چنين نيست
وقتى مىتواند درستبوده باشد كه شىء ضد خود را نداشته باشد و حال آنكه
چنين نيست .
و مثلا در مورد شكل اول قياس اقترانى مىگويد در مثال معروف هر انسان
حيوان است و هر حيوان حساس است پس هر انسان حساس است وقتى اين شكل اين
نتيجه را داده و انسان حساس خواهد بود كه انسان مهيتى جدا از ديگر مهيات
داشته باشد و انسان انسان بماند و غير انسان نباشد و حال آنكه اين جور نيست
و در غير اين دو مورد نيز نظير اين اشكالات را كردهاند و چنانكه روشن است
همه آنها از تقرير سه اصل نامبرده كه ديالكتيك نفى مىنمايد سرچشمه
مىگيرند .