تجزيه و تركيب عملى و نظرى ذهنى
و در پاورقىهاى گذشته گفتيم كه تجزيه و تركيب آناليز و سنتز بر دو گونه
است عملى و نظرى ذهنى تجزيه و تركيب عملى آنست كه انسان مواد خارجى را
موضوع عمل تجزيه يا تركيب قرار دهد مثل آنكه يك مركب صنعتى از قبيل ساعت و
ماشين يا يك مركب طبيعى از قبيل آب را باجزاء اوليه آنها تجزيه كند و يا
دوباره آنها را بسازد تمام عمليات شيميائى كه در لابراتوارها انجام مىگيرد
از اين قبيل است و اين تجزيه و تركيب عملى مهمترين شرط لازم بدست آوردن
قوانين طبيعت است علوم طبيعى از آغاز پيدايش پيشرفتخود را مديون مشاهدات
دقيق و آزمايشها و تجزيه و تركيبهاى عملى است در قرون اخيره دانشمندان
اروپا اهتمام شايانى باين روش سودمند بخرج دادند و در نتيجه موفقيتهاى شگرف
و عظيم كه هرگز در مخيله بشر خطور نمىكرد بدست آوردند .
تجزيه و تركيب نظرى يا ذهنى اينست كه انسان مدركات و معلومات ذهنى خود
را مقايسه و تجزيه و تركيب كند و تفكر كه عاليترين عمل ذهن است جز تجزيه و
تركيب ذهنى چيزى نيست .
توضيح آنكه تجزيه و تركيب ذهنى يا حسى استيا خيالى يا عقلى تجزيه و
تركيب حسى آنست كه ذهن در يك صورت محسوسهاى كه حضورا حس مىكند تصرف كند
مثل آنكه انسان در حالى كه بيك قالى كه داراى نقشهها و گلهاى مختلف است
نظر مىافكند در ذهن خود از جمع كردن و مورد توجه قرار دادن چند نقش و چند
گل صورت معينى مجسم مىكند و دو مرتبه از تجزيه و مورد توجه قرار دادن بعضى
دون بعضى شكل ديگرى را بر خويش ظاهر ميسازد و يا هنگامى كه در شب به آسمان
پر ستاره نگاه مىكند در ذهن خود از جمع و تركيب و مورد توجه قرار دادن يك
عده از ستارگان صورت حيوان مخصوصى را مجسم ميسازد و در همان حال از تجزيه
آنها و ضم و تركيب ديگرى صورت ديگرى را بر خود ظاهر ميسازد اينگونه تصرفات
در صور محسوسه اولا آزادانه و دلبخواه صورت مىگيرد ثانيا فقط با دخالت
عوامل ذهنى انجام مىيابد و احتياجى ندارد كه انسان در وضع چشم و نگاه كردن
خود تغييراتى بدهد .
تجزيه و تركيب خيالى آنست كه ذهن در صور جمع شده در حافظه آزادانه و
دلبخواه و طبق تمايلات و احساسات درونى تصرفاتى بكند مثلا انسان در ذهن خود
تصورى از كوه دارد و تصورى از پولاد آنگاه با نيروى تخيل تصويرى از كوه
پولادين ميسازد و يا آنكه تصورى از انسان و تصورى از اسب و تصورى از بال
پرندگان دارد آنگاه با نيروى تخيل صورت اسبى را ميسازد كه داراى سر آدمى و
دو بال است تخيلات شاعرانه از اين نوع تجزيه و تركيب سرچشمه مىگيرد در
تخيلات شاعرانه ذهن مبدع و مخترع و از قيد رعايت مطابقت نفس الامر آزاد است
و تنها از تمايلات درونى خويش اطاعت مىكنند در تخيلات شاعرانه ذهن
نمىخواهد اشياء را آن طور كه هستند بنماياند بلكه مىخواهد آن طور كه
تمايلات درونى اقتضا دارد نقشهائى از آنها بسازد و روى همين جهت است كه شعر
از نوع هنر و صنعتبشمار ميرود .
تجزيه و تركيب عقلى آنست كه ذهن تمايلات نفسانى را كنار بزند و
مطابقتبا نفس الامر را وجهه همتخويش قرار دهد و به اين منظور صور معقوله
را مورد عمل تجزيه و تركيب قرار دهد و آن بر دو قسم است تصورى و تصديقى
تصورى آنست كه يك مفهوم كلى را عقل منحل كند به جنبههاى مشترك و جنبه
اختصاصى وى .
معمولا تعريفهايى كه براى اشياء مىشود و جنبههاى مشترك و جنبه اختصاصى
آن شىء را بيان مىكند يك نوع تحليل تصورى عقلى است كه در مفهوم و ماهيت
آن شىء صورت مىگيرد مثلا در تعريف خط مىگوييم كميت متصلى است كه بيش از
يك بعد ندارد در اين تعريف فهماندهايم كه اولا خط از نوع كميات است نه از
نوع كيفيات يا اضافات يا جواهر و ثانيا كميت متصله است كه بين اجزائش
مىتوان حد مشترك فرض نمود نه از نوع كميات منفصله اعداد و ثالثا كميت
متصلى است كه بيش از يك كشش ندارد و با سطح كه داراى دو كشش است و جسم
تعليمى حجم كه داراى سه كشش است فرق دارد بديهى است كه اين تحليل كه در
مفهوم خط بعمل آمد از نوع تجزيه و تحليلهاى عملى نيست زيرا خط در وجود
خارجى خود مركب از كميت و اتصال و بعد واحد نيستيعنى قسمتى از وجودش كميت
و قسمتى اتصال و قسمتى بعد واحد نيستبلكه اين سه مفهوم در خارج بوجود واحد
موجودند و از اين جهت است كه اين قسم اجزاء كه اجزاء مفهوم و ماهيتشىء
است نه اجزاء وجود در اصطلاح منطق و فلسفه اجزاء تحليليه خوانده مىشوند .
و اما تجزيه و تركيب تصديقى عبارت است از عمل مخصوص استدلال و استنتاج
با ترتيبهاى مخصوص كه مبحث قياس منطق عهده دار بيان آنها است .
حكما استعداد مخصوص ذهن را براى تجزيه و تركيب ذهنى قوه متصرفه
مىخوانند و قوه متصرفه را هنگامى كه آزادانه در ميان محسوسات جزئى يا صور
خياليه دو قسم اول عمل مىكند بنام مخصوص قوه متخيله و هنگامى كه بمنظور
تحقيق واقع و نفس الامر در ميان معانى معقوله قسم سوم عمل مىكند بنام
مخصوص قوه مفكره مىخوانند .
همانطورى كه گفته شد قوه متخيله در عمل خود آزاد است و هر صورتى را بهر
نحو كه بخواهد و تمايلات نفسانى ايجاب كند فصل و وصل مىكند ولى قوه مفكره
آن آزادى را ندارد بلكه همواره از قانون معين پيروى مىكنند يعنى مىبايست
طورى در معقولات تصرف كند كه با واقع و نفس الامر مطابقت داشته باشد و از
اين جهت است كه تجزيه و تركيبهاى حسى و خيالى ارزش منطقى ندارد ولى تجزيه و
تركيبهاى عقلى كه با نيروى مفكره صورت مىگيرد ارزش منطقى دارد و همين
تجزيه و تركيب عقلى است كه در منطق بنام مخصوص تحليل و تركيب خوانده مىشود
پس تحليل و تركيب يعنى تجزيه و تركيب عقلى كه با نيروى قوه مفكره صورت
مىگيرد و ارزش منطقى دارد ارسطو در منطق خويش باب قياس را بعنوان تحليل
آنالوطيقا آناليتيك اول و باب حد و برهان را بعنوان تحليل دوم ناميده است .
گفتيم كه تجزيه و تركيب يا عملى استيا نظرى ذهنى و تجزيه و تركيب عملى
مهمترين شرط كشف رموز و بدست آوردن قوانين طبيعت است و از اقسام تجزيه و
تركيبهاى ذهنى تنها تجزيه و تركيب عقلى است كه ارزش منطقى دارد و در اصطلاح
منطق تعقلى بنام مخصوص تحليل و تركيب خوانده مىشود در اينجا اين سؤال پيش
مىآيد كه ذهن چگونه قدرت دارد كه معانى را بطور منطقى تحليل و تركيب كند و
آيا واقعا ممكن است كه ذهن در معانى و مفهوماتى كه پيش خود دارد طورى عمل
كند كه با واقع و نفس الامر مطابقت داشته باشد لهذا در اينجا چند مطلب است
كه شايسته توجه و دقت است از اين قرار:
1- كيفيت تحليل و تركيب عقلى تصورات .
2- كيفيت تحليل و تركيب تصديقات .
3- ارزش منطقى تحليل و تركيب عقلى تصورات .
4- ارزش منطقى تحليل و تركيب تصديقات .
ما در اينجا نمىتوانيم وارد بيان تفصيلى اين چهار قسمتبشويم راجع به
قسمت اول و سوم يك بيان اجمالى در متن و در پاورقىها شد در كتب مبسوط منطق
كم و بيش در اطراف آن دو قسمتبحثهائى شده و قسمت دوم را هم بايد از مبحث
قياس منطق بدست آورد آنچه اهميت فوق العاده دارد و در درجه اول مسائل منطقى
و فلسفى است و در عين حال نديدهايم كه تحقيق كافى در اطراف آن شده باشد
بيان قسمت چهارم است راه منطق تعقلى و منطق تجربى و بالنتيجه راه فلسفه
تعقلى و فلسفه تجربى در اينجا بكلى از يكديگر جدا مىشود منطق تعقلى براى
تحليل و تركيب تصديقات كه از آن به روش استنتاج و استدلال عقلى تعبير
مىشود ارزش منطقى قائل است ولى منطق تجربى جز براى استقراء و مشاهده و
تجربه و تجزيه و تركيب عملى ارزشى قائل نيست .
در مقدمه اين مقاله و در طى خود مقاله اختلاف نظر حسى و عقلى را مشروحا
بيان كرديم و توضيح داديم و مجددا نيز يادآورى مىكنيم كه آن اختلاف نظر
مربوط به تصورات است نه تصديقات و آن هم از اين جنبه كه راه پيدايش اولى
تصورات در ذهن چيست و آن مسئله بيشتر جنبه علم النفسى دارد و راه حكما را
در باب مبدا و منشا اصلى تصورات از يكديگر جدا مىكند ولى اين مسئله كه
اكنون مىخواهيم وارد بيان آن بشويم مربوط به تصديقات ستيعنى مربوط به
احكامى است كه ذهن در مورد تصوراتى كه برايش از راه حس يا راه ديگر پيدا
مىشود صادر مىكند و اين مسئله صرفا جنبه منطقى دارد و راه حكما را در باب
تعقل و ارزش استدلال عقلى از يكديگر جدا ميسازد اين دو مسئله چندان ارتباطى
با يكديگر ندارد هر چند نويسندگان جديد خلط مبحث كردهاند و معمولا ديده
مىشود تحت عنوان امپيريسم مسلك تجربى و راسيوناليسم مسلك عقلى مطالب را در
هم آميختهاند و همين خلط مبحثبين اين دو مسئله موجب شده است كه مطلب در
حد ابهام باقى بماند ما براى اولين بار اين دو را از يكديگر تفكيك مىكنيم
و براى جلوگيرى از اشتباه لفظى اختلاف نظر در مسئله اول را كه در مورد
تصورات است و جنبه علم النفسى دارد بنام حسى و عقلى و اختلاف نظر در مسئله
دوم را كه در مورد تصديقات است و جنبه منطقى دارد بنام تعقلى و تجربى
خوانده و مىخوانيم نظريه حكماء مشرق و حكماء مغرب و نظريه مخصوص اين مقاله
در مورد مسئله اول قبلا بيان شد و اكنون نوبت آن رسيده است كه كه به مسئله
دوم بپردازيم و اختلاف نظر منطق تجربى و منطق تعقلى را شرح دهيم در اين
مسئله تا كنون تحقيق كافى و بى نياز كنندهاى نشده است و مخصوصا طرفداران
منطق تعقلى در هيچ جا در صدد بيان مبسوط و مشروح و بى نياز كنندهاى بر
نيامدهاند ما با استفاده از اشارات و بيانهاى اجمالى كه كسانى مانند ابن
سينا و خواجه نصير الدين طوسى و صدر المتالهين و ساير طرفداران منطق تعقلى
در اين باب كردهاند و آنچه خود در اين جهت فكر كردهايم نظريه منطق تعقلى
را تشريح و از آن دفاع مىكنيم .
اختلاف نظر تعقلى و تجربى در لزوم تجربه يا تعقل نيست نه منطق تعقلى
تاثير عظيم و شگرف تجربه را در تحقيقات علمى منكر است و نه منطق تجربى تعقل
و تفكر را كه عمل ذهن است لغو و بى ثمر مىداند اختلاف در قوانين و
مقياسهاى اصلى تفكر و طرز عمل ذهن در تفكرات است اساسا منطق يعنى علم ميزان
و مقياس علماء منطق مىخواهند ميزان و مقياس اصلى صحت و سقم تفكرات را
بدستبدهند تجربيون مقياس اصلى را تجربه معرفى مىكنند و بوجود مقياس ديگرى
قائل نيستند ولى تعقليون بيك سلسله اصول و مبادى عقلى مستقل از تجربه
قائلند كه آنها را ميزان و مقياس و آلتسنجش اصلى تفكرات مىدانند به عقيده
تعقليون تجربه هر چند مقياس و آلتسنجش بسيارى از مسائل است ولى تجربه
مقياس اولى نيستبلكه مقياس درجه دوم استيعنى يك سلسله مقياسهاى اصلى
داريم كه بسيارى از مسائل و از آن جمله مقياس بودن تجربه را بوسيله آن
مقياسهاى اصلى بدست آوردهايم اينك براى توضيح نظريه دو طرف به شرح ذيل
مىپردازيم .
نظريه تعقلى
منطق تعقلى مدعى است كه احكامى كه ذهن در مورد قضايا صادر مىكند بر دو
قسم ستبديهى و نظرى بديهى يعنى قضايايى كه در آنها ذهن بدون استعانتبه
استدلال حكم جزمى مىكند مثل حكم بامتناع تناقض و حكم به اينكه كل از جزء
بزرگتر است و حكم به اينكه اشغال دو جسم مكان واحد را ممتنع است و حكم به
اينكه اشغال جسم واحد در آن واحد دو مكان را ممتنع است و حكم به اينكه
مقادير مساوى با مقدار واحد با يكديگر مساويند و حكم به اينكه حادثه بدون
علت و بعبارت ديگر صدفه و اتفاق محال استبديهى نيز به نوبه خود بر دو قسم
استبديهى اولى و بديهى ثانوى بديهى اولى آنست كه نه تنها احتياج به
استدلال و جستجو كردن حد واسط و تشكيل صغرى و كبرى ندارد احتياج به هيچ
واسطهاى حتى مشاهده و تجربه ندارد بلكه تنها عرضه شدن تصور موضوع و تصور
محمول بر ذهن كافى است كه ذهن حكم جزمى خود را صادر كند و باصطلاح تنها
تصور محمول و موضوع كافى استبراى جزم ذهن بثبوت محمول از براى موضوع مانند
مثالهاى فوق ولى بديهى ثانوى آنست كه تنها عرضه شدن تصور موضوع و محمول
براى حكم كردن ذهن كافى نيست و هر چند احتياجى به جستجوى حد اوسط و تشكيل
قياس نيست ولى مداخله احساس يا تجربه براى ادراك رابطه موضوع و محمول لازم
است مانند جميع مسائل تجربى .
اما همانطورى كه محققين منطق تعقلى تصريح كردهاند در حقيقتبديهيات
ثانويه بديهى نيستند و نظرى هستند زيرا به عقيده تعقليون تمام قضاياى تجربى
به بيانى كه بعدا گفته خواهد شد يكنوع اتكائى به بديهيات اوليه دارند پس
بديهى حقيقى منحصر استبه بديهى اولى و ما بعد از اين هر وقتبديهى يا اصول
و مبادى عقلى بگوئيم منظور همان بديهيات اوليه است .
منطق تعقلى مدعى است كه ممكنست ذهن اين بديهيات را پايه و مبنا قرار دهد
و از روى آنها قضاياى مجهوله نظرى را كسب كند و باصطلاح باستنتاج و استدلال
عقلى بپردازد در استدلال عقلى معمولا ذهن از احكام كلىتر به احكام جزئىتر
نائل مىشود .
منطق تعقلى مدعى است كه نه تنها چنين احكام بديهى اولى داريم و از روى
آنها استنتاج و استدلال مىكنيم و از كلى به جزئى پى مىبريم بلكه در
قضاياى تجربى خود نيز كه با نظر سطحى شخص مىپندارد مشاهده و استقراء و
آزمايش يگانه عامل بوجود آوردن آن قضايا است همين اصول و مبادى عقلى مداخله
دارند و اگر مداخله آنها نباشد هيچ علم تجربى صورت قانون كلى پيدا نمىكند
.
نظريه منطق تعقلى شامل سه قسمت اساسى زير است:
الف- پارهاى از احكام ذهنى بديهى اولىاند يعنى صرف عرضه شدن تصور
موضوع و تصور محمول براى حكم ذهن در مورد آنها كافى است و ذهن آن احكام خود
را مديون هيچ تجربه و مقدمه و واسطهاى نيستبديهيات اوليه تصديقيه .
ب- ممكن است ذهن همان احكام بديهى اولى را پايه و مبنا قرار دهد و با
روش استنتاج و قياس عقلى نتايج تازه بدست آورد و باز آن نتايجبدست آمده را
پايه و مبنا براى نتائج جديد قرار دهد و بهمين ترتيب .
ج- احكام تجربى هنگامى بصورت قانون كلى علمى درمىآيد كه يك نوع قياس
عقلى مركب از بديهيات اوليه عقليه مداخله كند باين معنى كه در مورد تمام
مسائل علمى تجربى همواره وجود يك قياس عقلى مفروض و مسلم است و اگر آن قياس
را مفروض نگيريم مشاهدات و تجربيات ما نتيجه كلى و عمومى نمىتواند بدهد
نظريه تجربى
منطق تجربى مدعى است كه اولا احكام بديهى اولى نداريم يعنى هيچ موردى
نيست كه عرضه شدن تصور موضوع و تصور محمول براى حكم كافى باشد و ثانيا ذهن
همواره در مورد احكام و تصديقات خود از احكام جزئى به احكام كلى و از احكام
كلى به احكام كلىتر مىرسد نه از كلى به جزئى و بعبارت ديگر عادت ذهن بر
اينست كه همواره از دانى به عالى سير مىكند و قوس صعود مىپيمايد نه از
عالى بدانى تمام احكام كلى كه الان در ذهن بشر هست و تعقليون مىپندارند كه
بديهى اولىاند و ذهن به صرف عرضه شدن تصور موضوع و محمول حكم خود را صادر
كرده استيك سلسله قضاياى تجربى هستند كه در طول زندگى بدست آمدهاند و
ابتداء ذهن بصورت قضاياى جزئى آن احكام را صادر كرده سپس بصورت احكام كلى
در آمده است چيزى كه هست چونكه در اين قضايا انسان از آغاز زندگى با آنها
روبرو بوده و در آزمايشگاه بزرگ زندگى آن قضايا را ياد گرفته است نه در
مدرسه و آزمايشگاههاى معمولى چنين مىپندارد كه آن قضايا بديهى اولىاند .
و اما اينكه منطق تعقلى مىپندارند كه ذهن قادر استبا روش قياس عقلى از
كلى به جزئى سير كند و از اين راه كارى پيش ببرد و مجهولى را معلوم سازد
اشتباه است زيرا تمام شكلهاى معروف منطق تعقلى كه مدعى استبا ترتيب صغرى و
كبرى و واسطه شدن يك مفهوم كلى بنام حد اوسط ذهن به نتيجه مىرسد مبتنى به
شكل اول است و شكل اول مستلزم تكرار معلوم يا مصادره بر مطلوب است مثلا
مىگويند انسان حيوان است و هر حيوانى جسم است پس انسان جسم است جسم بودن
حيوان وقتى بر ما محقق مىشود كه يك يك افراد حيوان و از آن جمله انسان را
استقراء كرده باشيم و جسم بودن آنها را يافته باشيم و اگر نه از كجا
مىتوانيم بفهميم كه حيوان جسم استحالا اگر ما استقراء كامل كردهايم و
اين قياس را مىسازيم تكرار امر معلوم است مثل اينست كه گفته باشيم انسان
جسم است پس انسان جسم است و اگر استقراء كامل نكردهايم و بگوئيم هر حيوانى
جسم است مصادره بر مطلوب است مثل اينست كه ادعا كنيم انسان جسم است و اگر
از ما بپرسند به چه دليل انسان جسم استبگوئيم بدليل اينكه انسان جسم است .
نظريه تجربى شامل دو قسمت اصلى زير است:
الف- ما بديهى اولى نداريم تمام قضايايى كه تعقليون مىپندارند بديهى
اولىاند يك سلسله قضاياى تجربى هستند كه در طول زندگى پيدا مىشوند .
ب- اساس فعاليت ذهن سير از احكام جزئى به احكام كليه است
پاسخ قسمت اول نظريه تجربى اينست كه فرضا در مورد بعضى از قضاياى بديهى
اولى مناقشه تجربيون را بپذيريم و قبول كنيم كه از راه تجربه بدست آمده از
قبيل حكم به اينكه كل از جزء خودش بزرگتر است و مقادير مساوى با يك مقدار
با يكديگر مساويند ولى پارهاى از قضايا كه ذهن ما نسبتبانها اذعان دارد
قابل تجربه و مشاهده نيست از قبيل حكم بامتناع تناقض و حكم بامتناع صدفه
يعنى حدوث شىء بدون علت و حكم بامتناع دور يا تقدم شىء بر نفس غايت امر
اينست كه انسان در مشاهدات و تجربيات خود بجمع متناقضين يا ارتفاع متناقضين
يا صدفه يا تقدم شىء بر نفس برخورد نكرده است صرف برخورد نكردن با چيزى
دليل بر عدم يا امتناع آن نمىشود ثانيا اگر ما قبول كنيم كه تمام احكام
عقلى بلا استثناء مولود تجربيات زندگى است ناچار بايد قبول كنيم كه يگانه
مقياس منطقى صحت و سقم قضايا همانا تجربه است و اگر قبول كنيم كه يگانه
حكمى صحيح است كه عامل تجربه صحت آنرا تضمين كرده باشد آيا خود اين حكم ما
به اينكه فقط آنچه با تجربه بدست آمده صحيح و منطقى است صحيح استيا غلط
اگر غلط است پس مدعاى منطق تجربى غلط است و مدعاى منطق تعقلى صحيح است كه
اين انحصار را منكر است و اگر صحيح و منطقى است آيا خود اين حكم نيز مولود
تجربه استيعنى صحت تجربه را با تجربه يافتهايم يا آنكه خود اين حكم مولود
تجربه نيست اگر خود اين حكم مولود تجربه نيست پس معلوم مىشود ما بديهى
اولى يعنى حكمى كه بدون وساطت تجربه براى ما حاصل است داريم و اگر صحت
تجربه را با تجربه يافتهايم پس قبل از آنكه به تجربه بپردازيم هنوز تجربه
را معتبر نمىدانيم بعد هم كه تجربه را تجربه كرديم آنرا با چيزى مقياس
گرفتيم كه صحت آن در نزد ما ثابت نيست پس صحت تجربه در نزد ما ثابت نيست پس
اين حكم كه تنها حكمى معتبر و منطقى است كه تجربه صحت آنرا تاييد كرده باشد
بطريق اولى ثابت نيست .
حقيقت اينست كه تمام احكام مع الواسطه ذهن بايد منتهى شود به احكام بلا
واسطه و اگر فرض كنيم تمام احكام احتياج بواسطه دارد تجربه يا چيز ديگر
حصول هيچ حكمى براى ذهن ميسر نخواهد بود و در نتيجه مىبايست ذهن در شك
مطلق فرو رود و بعبارت ديگر انكار بديهيات اوليه مستلزم شك مطلق و غرق شدن
در ورطه هولناك سوفسطائىگرى است .
ثالثا عامل مشاهده و آزمايش همواره محدود استبه زمان معين و مكان معين
و عدد معين و اگر فرض كنيم تمام قضايايى كه تعقليون آنها را بديهيات اوليه
مىخوانند قضاياى تجربى هستند ذهن با عامل تجربه تنها در همان موارد محدودى
كه به مشاهده و آزمايش درآمده است مىتواند حكم كند نه زيادتر فرضا ما به
مشاهده و آزمايش ده مورد و صد مورد و هزار مورد بدست آورديم كه مقادير
مساوى با مقدارى با يكديگر مساويند و تناقض ممتنع است و به چه ملاك اين حكم
را توسعه مىدهيم به طورى كه شامل جميع ازمنه و امكنه و موارد غير متناهيه
مىشود ما در ذهن خود اين احكام را كلى و ازلى و ابدى و استثنا ناپذير
ضرورى مىيابيم و حال آنكه اين سه خاصيت كليت دوام ضرورت هيچكدام نمىتواند
مولود تجربه باشد از اينجا پاسخ قسمت دوم نظريه تجربى نيز روشن شد تجربيون
مدعى هستند كه ذهن همواره از احكام جزئى به احكام كلى مىرسد مىگوئيم چرا
و به چه جهت ذهن حكم خود را از موارد آزمايش شده بغير موارد آزمايش شده بسط
و تعميم مىدهد و از جزئى بكلى مىرود و قوس صعودى مىپيمايد آيا ذهن اذعان
دارد كه هر حكمى كه براى بعضى از افراد كلى ابتشد پس براى همه افراد كلى
ثابت است و باصطلاح حكم اشياء مماثل مماثل يكديگر ستيا ندارد اگر اذعان
ندارد پس آزمايش در باره افراد آزمايش شده نمىتواند ملاك حكم در باره
افراد آزمايش نشده واقع شود عينا مثل اينست كه قبل از آنكه اصلا به آزمايش
و مشاهدهاى پرداخته شود ذهن در باره آن افراد آزمايش نشده حكمى صادر كند و
حال آنكه بالضروره و به اعتراف خود دانشمند تجربى ذهن در مورد مسائل
آزمايشى قبل از آزمايش حكمى ندارد و اگر اذعان دارد ناچار اين حكم را بدون
وساطت مشاهده و آزمايش تحصيل كرده است زيرا اگر اين حكم نيز مولود آزمايش
باشد قهرا در تعميم خود محتاج بحكم ديگرى بود و همينطور .
از اينجا معلوم مىشود كه در جميع مسائل تجربى كه ذهن از احكام جزئى به
احكام كلى سير مىكند با اتكاء بيك سلسله اصول كلى غير تجربى است چيزى كه
هست چون اين اصول كلى در همه موارد استعمال مىشود و ذهن مانند يكدستگاه
خودكار از آن اصول استفاده مىكند شخص مىپندارد كه تنها با عامل مشاهده و
تجربه از جزئى بكلى و از دانى به عالى سير كرده و قوس صعود را طى نموده است
و حال آنكه اين سير و صعود با كمك اصول كلىترى صورت گرفته است .
در احكام تجربى اصول عقلانى زيادى شركت مىكند عمده اصول عقلانى كه هر
تجربهاى متكى به آنست دو اصل استيكى اصل امتناع صدفه ذهن روى اين اصل
مىداند كه هيچ حادثهاى بدون علت وقوع پيدا نمىكند و از اين راه اجمالا
بوجود علتبراى هر حادثهاى يقين دارد اين اصل بديهى اولى است و به تجربه
بستگى ندارد و يكى اصل سنخيتبين علت و معلول يعنى همواره از هر علت معين
معلول معين صادر مىشود اين اصل از اصل امتناع تناقض نتيجه مىشود و بتجربه
بستگى ندارد ذهن پس از آنكه اين دو اصل را پذيرفت مىتواند از تجربيات خود
نتيجه بگيرد زيرا تجربه كوشش مىكند كه رابطه بين دو حادثه جزئى را دريابد
و عليتيك حادثهاى را براى حادثه ديگر بدست آورد و چون ذهن اذعان دارد كه
صدفه محال است و حادثه بدون علت نيست قهرا اذعان مىكند كه حادثه مورد نظر
بلا علت نيست آنگاه با روشهاى مخصوص كه علماء تجربى عملا در آزمايشهاى خود
بكار مىبرند علت واقعى آن حادثه را بدست مىآورند علماء تجربى از قبيل
فرانسيس بيكن و استوارت ميل دستورهاى عملى سودمندى براى طرز آزمايش و بدست
آوردن علتحقيقى هر حادثه پيشنهاد كردهاند آن دستورها مورد استفاده
دانشمندان علوم طبيعى واقع شده و اگر آن روشها در عمل رعايت نشود آزمايش
نتيجه نمىدهد ولى خواننده محترم مىداند كه صحت هر آزمايشى موقوف به رعايت
آن روشها است ولى صحت آن روشها را عامل تجربه تضمين نكرده است و ناچار صحت
آن روشها را با يكنوع استدلال عقلى كه خود منكر صحتش هستند بدست آوردهاند
و پس از آنكه عليتيك حادثه را براى يك حادثه ديگر در موارد جزئى بدست آورد
به حكم اصل سنخيتبين علت و معلول و اينكه علت معين همواره معلول معين را
ايجاب مىكند كه فلسفه تعقلى صحت آنرا تضمين كرده است آن حكم جزئى را تعميم
مىدهد و قوس صعودى را طى كرده قانون كلى مىسازد ولى البته چيزى كه دشوار
است اين است كه تجربه و آزمايش عملا بتواند علت واقعى يك حادثه را در ميان
انبوه امورى كه احتمال مىرود هر يك از آنها علتحادثه باشند و امور ديگرى
كه آزمايش كننده احتمال مىدهد از نظر وى دور باشند درك كند جنبه غير يقينى
قضاياى تجربى از همين جا سرچشمه مىگيرد علت تغيير و تبديلهاى قضاياى تجربى
كه به چشم خود مىبينيم بسرعت انجام مىگيرد همين است .
و اما ايرادى كه منطق تجربى بر روش استنتاج منطق تعقلى مىگيرد و مدعى
است كه سير از كلى به جزئى و استدلال قياسى يا تكرار امر معلوم است و يا
مصادره بر مطلوب پاسخش اينست كه اولا خود همين استدلال منطق تجربى استدلال
قياسى است و از كلى به جزئى سير نموده و بنا بر اين يا تكرار امر معلوم است
و يا مصادره بر مطلوب ثانيا اينكه منطق تجربى گمان كرده كه تمام استدلالهاى
كلى يا تكرار امر معلوم استيا مصادره بر مطلوب مبنى بر اين است كه ذهن
همواره از حكم جزئى بحكم كلى سير مىكند ولى با بيان گذشته معلوم شد كه ذهن
در احكام خود نه تنها هميشه از جزئى بكلى سير نمىكند بلكه در مواردى هم كه
از جزئى بكلى سير مىكند و قوس صعودى طى كرده قوانين كلى علوم طبيعى را
مىسازد از يك سلسله اصول كلىترى كه ذهن از آغاز آنها را به همان كليت و
بدون وساطت هيچ عامل خارجى تجربه و غيره پذيرفته است مدد مىگيرد ثالثا
آنچه منطق تجربى در مورد انسان و حيوان كه بعنوان مثال آورده شد مىگويد
مناقشه در مثال است ما مىتوانيم تغيير مثال داده رياضيات را گواه بياوريم
در رياضيات از روش قياس عقلى استفاده مىشود مثلا در هندسه دو سه قانون
مسلم كلى از قبيل قانون مساوات و قانون كل و جزء پايه و مبنا قرار داده
مىشود و يكايك موارد جزئىتر از آنها استنباط مىشود و اگر استدلالهاى
عقلى و سير از كلى به جزئى مطلقا غلط و تكرار معلوم يا مصادره بر مطلوب
باشد استدلالات رياضى بكلى بى ارزش است و لازم استبراى دريافتن چند اصل
متعارف رياضى از قبيل اصل مساوات و اصل كل و جزء اول هر يك يك مسائل رياضى
را استقراء كنيم و به مسائل رياضى آگاه شويم بعد حكم كنيم كه مقادير مساوى
با يك مقدار مساوى با يكديگرند و كل از جزء بزرگتر است .
بعضى از دانشمندان بين استدلالات رياضى و استدلالات قياسى فرق
گذاشتهاند و ادعا كردهاند كه استدلالات رياضى در عين اينكه تجربى
نيستسير از كلى به جزئى هم يستبلكه بعكس سير از جزئى بكلى است و تعميم
بكار مىرود
سخن فليسين شاله
فليسين شاله در متودولوژى فصل روش رياضيات مىگويد مىتوان گفت كه در
تمام براهين رياضى تعميم بكار برده مىشود و آنچه را كه براى يك مثال
ثابتشد در موارد ديگر صادق ABC اثبات كرديم
آنرا در باره جميع مىدانند يعنى وقتى ما مطلبى را در باره مثلث مثلثها
تعميم مىكنيم ولى بين تعميمى كه در رياضيات بكار مىرود با تعميمى كه در
علوم فيزيك و شيمى اعمال مىشود يك فرق اساسى موجود استبدين قرار كه تعميم
رياضى بعكس تعميم علوم تجربى از راه تجربه حاصل نمىشود مثلا وقتى حكمى را
كه بوسيله برهان ABC ثابت كرديم در باره تمام
مثلثها تعميم مىدهيم به هيچ وجه تجربه در در باره مثلث اين تعميم دخالت
ندارد و حال آنكه بوسيله تجربه است كه مطلع مىشويم كه در مقابل حرارت يك
فلز و دو فلز و سه فلز و بالاخره تمام فلزات منبسط مىشود .
حقيقت اينست كه در استدلالات رياضى تعميم بمعناى سير از جزئى بكلى يا از
كمتر كلى بكلى وسيعتر نيست زيرا آن چيزى كه ذهن را در مسائل رياضى ملزم به
قبول مىكند صرفا برهان رياضى است و بالضروره هيچ برهان رياضى اختصاص بمورد
معين ندارد و اگر مورد ABC را مورد اعمال برهان
رياضى قرار مىدهيم صرفا براى تفهيم و معين مثلا مثلث روشن ساختن مفاد
برهان بر ذهن است و لهذا اگر ذهن بتواند مفاد يك برهان رياضى را بدون
مراجعه بمورد خاص تصور كند فورا ملزم به قبول مىشود و بعبارت ديگر عامل
اذعان و الزام ذهن به قبول مفاد كلى برهان همان خود برهانست و بس چيزى كه
هست اين است كه در مورد هر اذعان و حكمى لازم است كه ذهن قضيه مفروضه را
بطور وضوح تصور كند تا بتواند بان اذعان داشته باشد احتياج به موارد خاصه
در مسائل رياضى براى تصور مفاد برهان است نه براى تصديق بان .
مشار اليه سپس در مقام فرق بين استقراء و استدلال قياسى و برهان رياضى
چنين مىگويد: بوسيله همين مطلب اساسى است كه بايد بين قياس كه در آن تجربه
دخيل نيست و استقراء كه مبتنى بر تجزيه است امتياز گذاشت و تعريفى را كه
معمولا از قياس مىكردهاند استدلالى كه در آن ذهن از يك قضيه كلى به
قضيهاى كه كمتر كلى است مىرسد اصلاح نمود و از اين استدلال تعريفى كرد كه
هم بر قياس صورى كه در آن ذهن حكم كلى را در باره افراد آن اعمال مىكند
منطبق شود و هم بر برهان برهان رياضى كه در آن فكر از كمتر كلى گذشته بكلى
بيشتر مىرسد ما به الاشتراك قياس صورى و برهان رياضى اينست كه در هيچ يك
از آن دو ذهن متوسل به تجربه نمىشود و خود ذهن روابطى را كه منطقا ضرورى
استبين افكار برقرار مىكند پس بهتر اينست كه در تعريف قياس و يا استدلال
استنتاجى بگوئيم كه آن قولى است مؤلف از قضايا كه بين تصورات رابطه ضرورى
برقرار مىسازد قياس صورى يكى از موارد جزئى قياس استنتاج است و در آن
معانى يكى از ديگرى بيرون كشيده مىشود براى اينكه بعضى مندرج در بعضى ديگر
و بعضى نسبتبه بعضى ديگر عامتر است مثل فانى كه عامتر از انسان و انسان
عامتر از سقراط است در مثال سقراط انسان است و انسان فانى است پس سقراط
فانى است و سقراط در ضمن انسان و انسان در ضمن فانى مندرج است و آن حكمى كه
براى شامل بطور كلى صادق باشد براى مشمول نيز صادق است اما استدلال رياضى
يكى از صور قياسى است كه در آن رابطه اندراج ملحوظ نيستبلكه در آنجا رابطه
تساوى يا معادل بودن منظور است و مقادير معادل را بجاى هم مىگذاريم و
نتايج ضرورى بدست مىآوريم .
اينكه در مقام فرق قياس به اصطلاح صورى و برهان رياضى در بالا گفته شد
كه در اولى رابطه اندراج در كار است و در دومى رابطه تساوى مخدوش است زيرا
همانطورى كه منطقيين تحقيق كردهاند قياس مساوات كه مورد استفاده رياضيات
است منحل بدو قياس است و در قياس دوم رابطه اندراج ملحوظ است و تا قياس دوم
مدد نكند ذهن به مقصود B B و زاويه
A مساوى استبا زاويه خود نمىرسد مثلا آنجا كه
استدلال مىكنيم كه زاويه A مساويستبا مساوى
C نتيجه مستقيم اين قياس اين است كه زاويه
مساويستبا زاويه B سپس اين نتيجه را مقدمه قياس
ديگرى كه در آن رابطه اندراج نه با خود زاويه A
ملحوظ است و ذهن از كلى به جزئى سير مىكند قرار مىدهيم باين ترتيب زاويه
C و هر چند مقدار مساوى با يك مقدار مساوى
يكديگرند پس مساويستبا مساوى زاويه C چنانكه
ملاحظه مىشود خلاقيت ذهن مديون همين قياس به A
مساويستبا زاويه زاويه اصطلاح صورى است كه ذهن را از كلى به كمتر كلى عبور
داده چيزى كه هست چونكه اين قياس دوم در همه موارد بيك نحو بكار برده
مىشود و همواره انسان نسبتبان حضور ذهن دارد در فورمول رياضى دخالت داده
نمىشود .
بعضى از فلاسفه و روانشناسان جديد غير تجربى بودن يك سلسله اصول كلى
عقلانى را پذيرفتهاند يعنى قبول كردهاند كه پيدايش اين احكام كلى عقلائى
مولود مشاهده و آزمايش و استقراء نيست لكن ادعا كردهاند كه پيدايش اين
اصول معلول عوامل حياتى يا عوامل اجتماعى استيعنى احتياجات زندگى فردى يا
زندگى اجتماعى ذهن را وادار كرده است كه اين اصول را بسازد مثلا حكم كند به
اينكه تناقض محال است و ثبوت شىء براى خود ضرورى است و صدفه محال است و با
تغيير احتياجات زندگى ممكن است اين اصول در فكر بشر جاى خود را بيك سلسله
اصول ديگر بدهد و على هذا اصول اوليه فوق هر چند معلول تجربه نيست ولى ارزش
منطقى مطلقى هم كه منطق تعقلى براى آنها قائل است و آنها را صحيح مطلق و
كلى و ازلى و ابدى و تخلف ناپذير مىداند درست نيست .
اين نظريه از نظريه تجربى ضعيفتر است در اين نظريه بين افكار حقيقى و
افكار اعتبارى فرق گذاشته نشده ما در مقاله 6 كه در اعتباريات و افكار عملى
گفتگو مىكنيم در اطراف اين نظريه مشروحا بحثخواهيم كرد .
گروه ديگر نغمه ديگرى ساز كردهاند اين گروه نيز قبول كردهاند كه اصول
فوق غير تجربى است و هم قبول كردهاند كه ذهن از حكم كلى بحكم جزئى سير
مىكند لكن ادعا كردهاند كه اصول فوق براى ذهن ارزش يقينى ندارد و صرفا
فرضهايى است كه ذهن آنها را ساخته و خود ذهن در باره آنها شك و ترديد روا
مىدارد چيزى كه هست ذهن مجبور است كه اين فرضيههاى بلا دليل را مسلم فرض
كند زيرا اگر اين فرضهاى بلا دليل را نپذيرد و فرض نكند كه مثلا تناقض
ممتنع است و صدفه محال است علم خراب مىشود و علم بشر انتظام و استحكام و
استقرار پيدا نمىكند .
پاسخ اين نظريه اينست كه آيا فرض اين اصول كلى در نتيجه دادن مسائل علمى
مؤثر هستيا نيست اگر مؤثر نيست پس ذهن چه فرض بكند و چه نكند على السويه
است و اگر فرض اين اصول كلى در حصول نتايج مؤثر است آيا نتيجه شدن آن مسائل
جزئى از آن فرضهاى كلى قطعى و يقينى ذهن استيا آنكه آن هم احتياج بفرض
دارد اگر قطعى و يقينى است پس معلوم مىشود اين يك بديهى اولى ضرورت انتاج
قياس را داريم و اين بديهى براى ذهن ما قطعى و يقينى است و ذهن ما هيچگونه
شك و ترديدى در باره آن روا نمىدارد و اگر نتيجه شدن مسائل علوم از اين
اصول كلى نيز محتاج بفرض است پس ذهن بهدف خود كه انتظام و استحكام مسائل
علوم است نرسيده و در اين صورت نيز فرض كردن اين اصول و فرض نكردن آنها
براى ذهن علىالسويه است و مسائل علوم در حد فرض باقى مىماند و از اول ذهن
بدون دست دراز كردن به اين اصول مىتوانست هر چه بخواهد فرض كند .
حقيقت اينست كه انكار احكام بديهيه اوليه مستلزم شك در همه چيز استحتى
شك در خود شك و حد فاصل فلسفه و منطق با سوفسطائىگرى همين است .
در اينجا بى مناسبت نيست كه گفتار فليسين شاله را كه پيرو منطق و فلسفه
تجربى است و مخصوصا تحت تاثير شديد مسلك وضعى و ظاهرى اگوست كنت است راجع
به اين مطلب نقل و انتقاد كنيم وى در متودولوژى فصل روش علوم فيزيكى و
شيميائى مىگويد: استقراء عبارت است از استدلالى كه در آن ذهن با اتكاء به
تجربه از معرفتبه حال جزئيات به قانون دست مىيابد يعنى وقتى فرضيهاى در
نتيجهاى توافق آن با تمام امور مشاهده و آزمايش شده محقق گشتبدون اينكه
دخالت و فعاليت عقلانى ديگرى لازم باشد آن فرضيه مبدل به قانون مىشود مطلب
مهم فلسفى كه در باره استقراء پديد مىآيد اينست كه چنين استدلالى با
قوانين عقل سازگار هستيا نه اگر هستبه چه دليل است و اساس قانونى بودن آن
چيست البته براى قياس يا استنتاج چنين اشكال و مطلبى پيش نمىآيد براى
اينكه ذهن هميشه حق دارد از اصولى كه قبلا وضع و مقبول كرده است نتايجى كه
منطقا ضرورى ستبيرون بكشد ولى استقراء كه مبتنى بر تجربه استبه چه حق از
حدود تجربى تجاوز مىكند و حكمى را كه در باره مجربات صادق است در باره
وقايعى كه هنوز تجربه نكرده است تعميم مىدهد يعنى مشاهدات و آزمايشهاى ما
كه در مكان و زمان معينى انجام مىگيرد چگونه باعث مىشود كه ما قانونى
عمومى براى تمام ازمنه و امكنه وضع كنيم و چگونه مىتوانيم يقين كنيم كه
امور مجهول بىشمار ديگر مانند امور معدودى است كه ما تجربه كردهايم مبحث
مشكل راجع به اساس استقراء عبارت از اين مسائل است معمولا در اينكه استقراء
بر اصل يكسان و متحد الشكل بودن طبيعت مبتنى استبين دانشمندان توافق حاصل
استيعنى اگر طبيعت هميشه يك جريان را بپيمايد كافى است كه ما در يك زمان و
مكان معينى بين حوادث رابطهاى ملاحظه كنيم و از آنجا پى ببريم كه اين
رابطه هميشه و در همه جا برقرار خواهد بود ولى مشكل همه اينجا است كه چگونه
ممكنست ما يقين داشته باشيم كه طبيعت هميشه يك جريان را بنحو متحد الشكل طى
مىكند فلسفه تجربى كه قائل استبه اينكه تمام افكار ما در نتيجه تجربه
حاصل مىشود اصل متحد الشكل بودن طبيعت را هم بوسيله تجربه توجيه كرده
مىگويد تنها امرى كه به بشر ثابت كرده است كه طبيعت جريان متحد الشكلى را
سير مىكند تجربه است و فيلسوف انگليسى جان استوارت ميل در كتاب منطق خود
اين نظريه را تاييد كرده و مرجع برهان او در اين باب اصل عليت عمومى است كه
علت معين هميشه موجب معلول معين مىشود و اين قانون عليت عمومى امرى نيست
كه خرد قبل از تجربه بان پى برده باشد و از اصول فكر بشمار برود زيرا منطقا
ناممكن نيست كه حوادث از روى تصادف و اتفاق حاصل شود آنچه باعث اعتقاد بشر
باين مطلب شده همان تجربه است كه انسان بوسيله آن دريافته است كه هميشه علت
معين موجب معلول معين مىشود لا غير پس اين اصل عليت عمومى كه جان استوارت
ميل مبناى استقراء مىداند خود در نتيجه استقراء و تعميم ملاحظاتى كه از
راه آزمايش حاصل مىشود بدست آمده است ولى در اينجا نبايد تصور كرد كه در
اين بيان ما دور باطل وجود دارد چون مبناء استقراء اصل عليت و اين اصل
نتيجه استقراء شمرده شده است زيرا مقصود از استقرائى كه مبناى اين اصل است
استقراء عاميانه و سطحى مىباشد در صورتى كه مقصود از استقراء دوم استقراء
علمى است چنانكه مىدانيم انسان عامى و كودك و حتى حيوان هم انتظار دارند
كه اگر امرى يكبار موجب امرى ديگر شد هميشه چنين بشود .
پاسخى كه فليسين شاله از اشكال دور مىدهد پاسخى استبى معنا و دور از
مبانى عقلى و علمى زيرا اولا اين سؤال پيش مىآيد كه استقراء سطحى چگونه
منجر بحكم كلى مىشود و آيا ذهن در استقراء سطحى و حتى ذهن كودك و حيوان كه
از جزئى به كلى مىگرايد گزاف و بدون ملاك استيا ملاكى در كار هست اگر
گزاف است پس اصل عليت هم گزاف است و هيچ ارزش منطقى ندارد و تمام قوانين
تجربى هم كه بر روى يك همچو اصل بى ارزشى بنا شده استبىارزش است و اگر
ملاك دارد پس مىتوان گفت كه كودك و حتى حيوان هم اصل كلى عليت را بالفطره
درك مىكنند .
حقيقت اينست كه آنچه كودك و حيوان انتظار دارد از وقوع حادثهاى بعد از
حادثه ديگرى كه يكبار موجب آن شده استيا آنچه انسان از اصل عليت درك
مىكند بكلى متفاوت است آنچه انسان با نيروى عاقله درك مىكند يكى امتناع
صدفه و يكى ضرورت ترتب معلول بر علت و امتناع تخلف آن است و همانا اصل
ضرورت و جبر على و معلولى است كه به علوم انتظام و استحكام و قانونيت داده
و آنها را بصورت نواميس قطعى در آورده است و اما آنچه كودك و حيوان انتظار
آن را دارند صرفا وقوع حادثهايستبدنبال حادثهاى كه يكبار ديگر مشابه
آنرا ديده است و اين انتظار يكنوع سبق ذهنى است كه ارزش منطقى ندارد و براى
اذهان بسيطه از قبيل ذهن انسان عامى و كودك و حيوان دست مىدهد و از قوه
تداعى معانى سرچشمه مىگيرد و باصطلاح از نوع انتقال از جزئى به جزئى ديگر
است و ذهن هر اندازه كه بسيطتر و نيروى عاقله ضعيفتر باشد سبق ذهن در اين
مورد كه باصطلاح منطق تمثيل خوانده مىشود بيشتر است و هر اندازه كه عاقله
نيرومندتر بشود ذهن از تمثيل كه انتقال از جزئى به جزئى استبيشتر صرفنظر
مىكند و بقياس كه از احكامكلى و ضرورى و دائم سرچشمه مىگيرد مىگرايد و
بعبارت ديگر ذهن در آغاز قدرت تميز منطقى ندارد و احكامى كه صادر مىكند هم
جزئى است و هم سطحى و لهذا در مطلق مواردى كه بين دو معنى تداعى برقرار شد
ذهن سبقت مىجويد و حكم مىكند ولى همينكه عاقله نيرومند و ذهن با واجد شدن
اصول كلى و بديهيات اوليه قوى و غنى شد احكام خود را طبق اصولى صادر مىكند
كه جنبه منطقى داشته باشد و با واقع و نفس الامر مطابقت كند و لهذا ذهن پس
از آنكه از اصول عقلى قوى شد از سبق ذهنهائى كه بواسطه تداعى معانى در ذهن
انسان عامى و كودك و حيوان صورت مىگيرد كه گاهى با واقع مطابقت دارد و
گاهى ندارد و غالبا مطابقت ندارد جلوگيرى مىكند اساس نظريه استوارت ميل كه
در ضمن گفتار فليسين شاله بدان اشاره شده اينست كه مبناى اصلى عمل ذهن در
تفكر و استدلال نه انتقال از كلى به جزئى است قياس و نه انتقال از جزئى
بكلى استقراء بلكه انتقال از جزئى به جزئى ديگر است تمثيل و اين انتقال
بوسيله تداعى معانى صورت مىگيرد و شايد اولين كسى كه اين عقيده را اظهار
كرده هيوم 1711 - 1776 است ولى از آنچه در پاورقىهاى صفحه 50 - 51 و از
آنچه در بالا گذشت معلوم شد كه اولا حكم غير از تداعى معانى است و علل و
مبادى حكم نيز غير از علل و مبادى تداعى معانى است و ثانيا تداعى معانى
گاهى مبنا و علتسبق ذهن در حكمى واقع مىشود ولى اين سبق ذهنها ارزش
منطقى و نفس الامرى ندارد و بيشتر براى اذهان بسيطه مثل انسان عامى و كودك
و حيوان دست مىدهد و هر اندازه ذهن داراى اصول عقلانى و منطق صحيح و قدرت
پيشبينىهاى مطابق با واقع بشود بيشتر جلو سبق ذهنهاى مبتنى بر تداعى
معانى را مىگيرد پس مبناى اصلى انتقالات علمى و صحيح بشر تداعى معانى نيست
و بالنتيجه اصل در استدلالات منطقى تمثيل نيست .
معلوم نيست چرا فليسين شاله و ساير طرفداران فلسفه تجربى از لزوم دور
پرهيز دارند و چه چيزى موجب شده است كه آنان دور را باطل و ممتنع بشناسند
آيا بطلان دور را نيز از راه استقراء توجيه مىكنند استقراء و مشاهده و
آزمايش فقط در باره امور عينى معقول است اما معدومات و ممتنعات كه قابل
مشاهده و آزمايش عملى نيست .
از آنچه تا كنون گفته شد معلوم شد كه:
1- انسان در ذهن خود احكام و تصديقات بديهى اولى دارد .
2- آن بديهيات ارزش يقينى دارند .
3- ذهن با اتكاء بان بديهيات مىتواند از حكم كلى بحكم جزئى برسد .
4- مبناى اصلى انتقالات و استدلالات فكرى نه از جزئى بكلى و نه از جزئى
به جزئى ديگر استبلكه از كلى به جزئى است .
5- ذهن در علوم طبيعى و تجربى از حكم جزئى بحكم كلى صعود مىكند و اين
صعود با كمك احكام بديهيه اوليه و قواعد متكى بانها صورت مىگيرد .
6- علت غير يقينى بودن پارهاى از مسائل علوم طبيعى نقصان آزمايش است .
7- از لحاظ فن منطق و بدست آوردن مقياسهاى فكر تجربه مقياس درجه دوم است
و مقياس درجه اول يك سلسله اصول عقلانى است كه مقياس بودن تجربه نيز بوسيله
آن مقياسها براى ذهن ثابت است .
در خاتمه اين مبحث آن جملهاى را كه در مقدمه اين مقاله گفتيم بار ديگر
تكرار مىكنيم ما هر چند در ذهن خود تصورهائى مقدم بر تصورهاى حسى نداريم
ولى تصديقهائى مقدم بر
جاى ترديد نيست كه ما معلومات فكرى و ادراكات تصديقى بىشمار داريم و
گاهى كه آنها را بررسى مىنمائيم مىبينيم همه آنها از همديگر جدا نيستند
يعنى جورى نيست كه اگر يكى از آنها را گرفته و بتنهائى معلوم فرض كنيم
توانسته باشيم مابقى را مجهول فرض نمائيم يعنى حصول علم بيك معلوم در
پيدايش خود هيچ ارتباطى بوجود ساير معلومات نداشته باشد و اين سخن در علوم
برهانى از همه جا روشنتر است ما هيچگاه نمىتوانيم بسيارى از مسائل اين
علوم را بثبوت برسانيم جز اينكه پيش از آن مسائل زياد ديگرى را بثبوت
رسانده باشيم .
پس ميان اين معلومات تصديقى يكنوع رابطه و بستگى هست كه به توالد و
بارآورى مادى خالى از شباهت نيست زيرا در هر دو تصديقى كه نسبت اصل و فرع
را دارند عينا مانند پدر و مادر و فرزند يا مانند درخت و ميوه اصول مادى
ساختمان فرع در وجود اصل محفوظ و با صورت تازه از اصل خود جدا گشته و پديده
تازه مىشود بلى فرقى كه هست اينست كه پيدايش فرع مادى بسته به هستى اصل
خود مىباشد نه ببقاء زندگى وى لكن هر تصديق و فكر كه نتيجهاى را مىدهد
بقاء وى در بقاء نتيجه ضرور مىباشد كه اگر چنانچه نتيجه دهنده از ميان
برود از ميان رفتن نتيجه ضرورى است .
پس وجود يك سلسله افكار و تصديقاتى را كه يك فكر و تصديق منحصرا توليد
مىكنند بوجود يك سلسله پديدههاى مادى كه مولد يك پديده مادى مىباشند
نمىتوان مقايسه كرد زيرا سلسله علل حوادث مادى را مىتوان غير متناهى فرض
كرد كه هر حلقه از اين سلسله با رسيدن نوبتحلقه پسين از ميان رفته و جاى
خود را به حلقه بعدى بدهد ولى هر علت تصديقى به همراه وجود معلول تصديقى
خود بايد موجود بوده باشد و فرض عدم تناهى در سلسله علل تصديقى مستلزم عدم
حصول آن تصديق مىشود پس اگر يك معلوم تصديقى فرض نمائيم بايد سلسله تصديقى
مولده او در جائى وقوف كند يعنى به تصديقى برسد كه خود بخود بى
استعانتبتصديقى ديگر پيدا شده باشد (بديهى اولى).
1- اگر تصديقى علمى مقابل شك فرض كنيم يا خود آن مفروض بديهى استيا
منتهى به بديهى و بعبارت ديگر ما تصديق بديهى داريم .
2- هر معلوم نظرى غير بديهى بواسطه تاليف بديهيات و يا نظرياتى كه
ببديهيات منتهى مىباشند پيدا مىشود .
3- علوم كثرتى بواسطه انقسام به بديهى و نظرى دارند .