اشكال
مىتوان در بيان گذشته خردهگيرى كرده و گفت كه مقصود نفى صحت مطلق
تعريف و تحديد نيستبلكه منظور اين است كه بحث از احكام موضوعى متوقف به
شناختن حد مركب از جنس و فصل نمىباشد و اين روش بجز مشاجرههاى عقلى بى
نتيجه نتيجهاى ندارد بلى بهترين روشى كه در اين باره مىتوان اتخاذ كرد
روشى است كه منطق ديالكتيك نشان مىدهد و آن اينكه: نظر به اينكه هر پديده
مادى نتيجه پديدههاى غير متناهى مادى است كه با فعل و انفعالهاى خود كه
در صراط تحول و تكامل انجام دادهاند پديده فعلى را بوجود آوردهاند هيچ
پديدهاى وجود منفصل نداشته و مربوط بيك رشته تحول و تكامل مىباشد و در
حال كنونى نيز در تحول و سرگرم پيمايش راه تكامل است و در هر يك از منازل
گذشته نيز خودنمائى داشته پس ماهيت پديده كنونى همه سلسله حوادث مربوطه
مىباشد چون تصور سلسله غير متناهيه حوادث براى ما محال است پس اگر تاريخچه
پيدايش وى را تا آنجا كه مقدور ما ستبدست آوريم بواقعيت پديده نامبرده
نزديكتر خواهيم شد پس معرف حقيقى هر چيزى تاريخچه پيدايش و زندگى متحول و
متكامل وى مىباشد و اين روش پسنديده همه دانشمندان امروزه است و ماديين
نيز طبق منطق ديالكتيك خود همين روش را معمول داشته و حوادث روحى را نيز از
راه نامبرده تعريف و تعليل كرده و ريشه هر پيشآمد مادى و روحى را در ميان
پيشآمدهاى گذشته جستجو نموده و بدست مىآورند .
پاسخ
اين نظريه را معرف هر چيز تاريخچه پيدايش و زندگى وى مىباشد فلسفه نيز
مىپذيرد و بشرط اسقاط مسامحههايى كه در تقريبش بكار رفته عملى مىداند و
اساسا اين نظريه مبتنى بثبوت تحول و تكامل عمومى نمىباشد و از اين روى
فلاسفه از زمان ديرين زمان فلسفه نيمه كاره يونان و پيش از طلوع نظريه حركت
عمومى جوهرى در فلسفه اسلام كه سه قرن و نيم بيشتر از عمرش نمىگذرد همين
مطلب را در كتب خود ذكر كردهاند فلاسفه گفتهاند كه حد تام بايد مشتمل
بهمه علل وجود شىء بوده باشد يعنى معرفت تام به چيزى به شناختن اجزاء
وجودى و همچنين علل پيدايش وى و همچنين غايات و اغراض وجودى وى موقوف
مىباشد زيرا همه جهات وجودى اختصاصى شىء كه در خارج او را به عنوان يك
واحد حقيقى مشخص پديد آورده و نگاه مىدارند در وجود او ذى دخل هستند و
روشن است كه مفهوم كامل گاهى ميتواند نام مفهوم كامل بخود بگيرد كه انطباق
كامل بخارج داشته باشد پس ناچار بايد تاريخچه پيدايش علل قبل الوجود و
زندگى ماده و صورت يا خواص ضرورى شىء و حتى غايت و غرض وجود وى اگر چه
وجود غايت پس از انعدام وجود وى و منفصل الوجود از وجود وى بوده باشد و اين
چيزى است كه در نظريه تاريخچه از وى نام برده نشده در معرف ذكر شود مثلا
اگر بخواهيم تخت را معرفى نمائيم مثال معروف بايد گفت چيزى كه نجار با
ابزار نجارى خود از چوب بفلان شكل براى نشستن و خوابيدن مىسازد و هر يك از
اجزاء اين معرف مستمند توضيح شود طبق همان دستور توضيح بايد داد روشن است
كه تعريف نامبرده فاعل و غايت و ماده و صورت تخت را دارد و هر يك از آنها
اسقاط شود به همان اندازه معرف ناقص خواهد بود ولى در اين ميان مؤثرتر و
كارىتر از همه ماده و صورت مىباشد .
و از بيان گذشته روشن مىشود كه بكار انداختن اين روش در موجودات روحى
مانند موجودات جسمى اشكالى نخواهد داشت آرى اكتفا كردن بذكر علل مادى در
تعريف حوادث روحى اشتباه مىباشد زيرا اين رويه فقط جنبه مادى حادثه را
ميتواند روشن بنمايد نه همه جهات مادى و روحى او را .
برگرديم به سخن نخستين آنچه مىگفتيم در اطراف تحليل قسم تصورى معلومات
بود